فصل 20
باران حیاط خانه را شست درختان حمام سری کردند و تر و تازه و شاداب شدند و شکوفه های سیب دوباره بروی حوض خانه سر بدنبال هم نهاندند.نمیدانم چقدر طول کشید تا طوفان آغاز شد.
ماتان حالت عصبی به پشتی تکیه داده بود تسبیح میگرداند و صلوات میفرستاد و من در ناآرامی ناخنهایم را میجویدم.دلتنگیهایم آغوش گشوده بودند تا بروی سینه ام فشرده شوند.
چیزی به اذان ظهر باقی نمانده بود.کم کم به این نتیجه رسیدم که پشیمان شده اند و نخواهند آمد.
صدای در زدن آشنای حاج بابا که برخاست سربلند کردم و به ماتان نگریستم که رنگ به چهره نداشت و لبانش از شدت خشم میلرزید.
منتظر عکس العملش شدم اما از جایش تکان نخورد.همانجا که نشسته بود باقی ماند و انگشتانش به حرکت خود بروی تسبیح ادامه دادند.
صدای رحمان متواضعانه به گوش رسید:سلام حاج آقا خوش اومدین قدمتون روی چشم بفرمایین تو
مادرم سربلند کرد و زیر لب گفت:پدر سوخته! مگر من به او نگفتم که بگو منزل نیستیم.
جوابش را ندادم.منتظر بهانه بود.فرقی نمیکرد چه بگویم.هر کلمه و هر جمله ام باعث طغیان خشش میشد.
اینبار حاج بابا گفت:عیدت مبارک رحمان.من هنوز عیدی تو و بچه ها را نداده ام.
-ما نمک پرورده ایم دست شما درد نکنه.
-خانم بزرگ منزل هستند؟
جرات جواب را نیافت.گوشهایم را تیز کردم تا پاسخش را بشنوم اما یا جوابش را نداد و یا از ترس مادرم صدایش آنقدر آهسته بود که به گوش ما نرسید.صدای حرکت پاهایشان بروی سنگفرش حیاط هر لحظه نزدیکتر میشد به اولین پله که رسیدند صدای پدرم را شنیدم:مواظب باش هما فرزام جان لبه ی پله ها خیلی تیز است.
اینبار مادرم طاقت نیاورد با حرکت تندی از جا برخاست و در حالیکه وجودش سراپا خشم و غضب بود گفت:آن جوجه فکلی را هم با خودش آورده معلوم نیست این مرد چه خیالهایی به سر دارد تو حق نداری از اتاق بیرون بیایی شنیدی چه گفتم؟
با صدای ضعیفی زیر لب گفتم:بله شنیدم.
-همینجا بمان ببینم چه میخواهند.
چادر را بروی سر افکند .بطرف در رفت و از اتاق خارج شد.
پشت پنجره ایستادم و چشم به بیرون دوختم ولی آنها داخل مهتابی شده بودند و دیده نمیشدند.ماتان در را پشت سر بست و درست در جلوی آنها ایستاد و در پاسخ سلام همسرش گفت:چه خبر شده راه گم کرده اید.
-حس مهمان نوازی ات کجا رفته تابان؟تو که همیشه میگفتی مهمان حبیب خداست پس چرا بجای تعارف ما را جلوی در سالن نگه داشته ای و استنطاق میکنی؟
-تا مهمان که باشد.من از شما دعوت نکردم که به اینجا بیایید.اگر فکر میکنی خانه خودت است پس نیازی به تعارف نیست.
-اینجا خانه و کاشانه توست ما به دیدنت آمده ایم ایام عید است و زمان رفع کدورتها.بیشتر این ملوس بود که اصرار داشت تو و رعنا را ببیند.من به او گفتم که تابان خیلی سرسخت است و براحتی رضایت نمیدهد.اما قانع نشد و گفت حتی اگر از خانه بیرونمان کند میخواهم به دیدنش بروم.
-حالا انتظار داری چکار کنم؟بگویم قدمتان روی چشم بفرمایید.توقع زیادی است ولی همانطور که گفتی حس مهمان نوازی ام نمیگذارد کاری را که میخواهم انجام بدهم و بگویم از همان راهی که آمده اید برگردید.پس بفرمایید تو.
-غیر از این از تو انتظاری نداشتم.
-خب دیدار امروز ابتکار چه کسی بود و کدامیک از شما این پیشنهاد را داد؟
-منکه گفتم ملوس مایل به این دیدار بود.
برای اولین بار صدای گرم ملوس را شنیدم:من یک عذرخواهی را به شما بدهکارم.باور کنید اگر میدانستم وجود من باعث قطع رابه شما با حاج اقا میشود هرگز زنش نمیشدم.
با وجود اینکه داخل سالن شده بودند صدایشان را میشنیدم لحن کلام آمیخته با تمسخری تلخ بود.
-که اینطور!منظورتان این است که به این خیال بودید اولین کسی که از نو عروس شوهرش استقبال خواهد کرد من هستم.
-انتظار استقبال نداشتم ولی انتظار سازش داشتم.
-لابد حالا هم بهمین امید به اینجا آمده اید.نه من اهل سازش نیستم و همانطور که مصیب گفت سرسخت و یکدنده ام.از همان روز که زن دیگری را به جایم نشاند از چشمم افتاد.هم از چشم من و هم از چشم دخترش.
حاج بابا با دلخوری گفت:این یکی را دیگر تو داری به او دیکته میکنی وگرنه مگر ممکن است از چشم دخترم افتاده باشم.
سپس خطاب به انسیه که مشغول پذیرایی بود گفت:رعنا کجاست؟برو صدایش بزن و بگو به اینجا بیاید.
ماتان فرصت نداد و گفت:من به او گفته ام که حق آمدن به سالن را ندارد.
-یعنی چه!وقتی پدرش صدایش میزند باید بیاید.
-اگر پدر مهربانی بود بله باید با سر می آمد.
-تو با توجیهایت داری حد محبتها را زرع میکنی و به میل خود کوتاه و بلندش میکنی.رعنا عزیز من است و بهمان اندازه که تو دوستش داری من هم دارم و به فکر خوشبختی و اینده اش هستم.
-حرفهای خنده دار نزن چطور شد که تازه به این فکر افتاده ای وگرنه تا همین چند ماه پیش اصلا یادت رفته بود که دختر دیگری هم داری.
حاج بابا بی حوصلگی گفت:بالاخره صدایش میزنی یا نه؟هما به عشق دیدن او به اینجا آمده.
همین که نام هما را بر زبان آورد خواهر کوچکم به زبان آمد و گفت:پس آبجی رعنا کو؟
-کجایی رعنا بیا اینجا.
صدای تند و آمیخته با خشم پدرم را شنیدم اما از جایم تکان نخوردم.تکیه گاهم دیوار بود.نفس را در سینه حبس کردم تا میلی را که به پاسخ داشتم در سینه خفه کنم.
-مگر بتو نیستم دختر کجایی؟
باز هم سکوت باز هم خاموشی.اول صدای به هم خوردن در سالن را شنیدم و بعد صدای مادرم را که میپرسید:کجا میروی مصیب؟
-میروم ببینم کجا قایم شده و چرا جواب نمیدهد.تو این دختر را جادو کردی.بدون اجازه ت آب نمیخورد.
جایی برای پنهان شدن نداشتم.همه ی سوراخ سنبه ها را میشناخت و براحتی میتوانست در آن خانه پیدایم کند.
وارد اتاق که شد با لحن تندی به من که کنج دیوار مچاله شده بودم گفت:وقتی صدایت میزنم جواب بده.بلند شو بیا برویم توی سالن.
با لحن مصممی گفتم:نه نمی آیم دلم نمیخواهد آن زن را ببینم.برای چه او را به اینجا آورده ای؟
-به اینجا آمدن برای ملوس هم چندان آسان نبود.میدانست که مادرت از او استقبال خوبی نخواهد کرد.حتی انتظار توهین را هم داشت ولی با وجود این بخاطر تو بود که این خفت و خواری را پذیرفت.
-چرا میخواست مرا بیند؟
-دلیلش را بعدا خواهی فهمید.
-هدفت از اینجا آوردن او آزردن ماتان است.
-من این قصد را ندارم.
-چرا داری.وقتی ما را نمیخواهی دست از سرمان بردار.
-حساب تو از مادرت جداست.
-حساب من و مادرم با یک علامت به علاوه به هم وصل میشود.تو نمیتوانی یک علامت منها در مقابلش بگذاری.ما به هم پیوسته ایم و هر دو به یک اندازه اسیب پذیریم دست زنت را بگیر و برو و ما را بحال خودمان بگذار.
خون خشم گونه هایش را گلگون ساخت و با لحن تندی گفت:عجب دختر خیره سری.تو حق نداری برای من تکیف معین کنی.اگر مادرت فقط یک صدم محبت ملوس را نثارم میکرد حالا من در کنار شما بودم.
-اینها همه بهانه است بهانه برای موجه جلوه دادن خطایت.
-چرا حرفهایم را نمیفهمی؟
-چرا میفهمم.من هم مهرت و محبتهایت را بیاد دارم و هم بی مهریهایت را چند سال طول کشید تا بخود امدی و بیاد آوردی که زن و بچه دیگری هم داری.در این 4 سال کجا بودی؟آنچه که برایت اهمیت داشت ملوس بود و هما و با خود میگفتی گور پدر تابان و رعنا.
-توداری لعنت به گور خودم میفرستی دختر.
-از قول خودت میگویم.مگر غیر از این بود.
-این نتیجه وسوسه های تابان است که اینطور گستاخ شده ای.
ماتان که بدون شک همه ی سخنانی که بین ما رد و بدل میشد شنیده بود به موقع وارد اتاق شد و به دفاع از خود پرداخت.
-من وسوسه اش نکردم.خودش میداند که تو چه به سرمان آورده ای چطور به خودت اجازه دادی دست این زن را بگیری و به اینجا بیاوری؟به قول معروف یکی را توی ده راه نمیدادند سراغ خانه کدخدا را میگرفت.روزی که ما را ترک کردی و رفتی بتو گفتم که دیگر در این خانه جایی نداری.اینجا یا جای من است یا جای تو و ملوس و بچه هایت.اگر چشم آن بیحیا را شکوه و جلال این ساختمان گرفته ارزانی خودتان.
حاج بابا کوشید تا آرام باشد و در مقابل فریاد فریاد نزند.
-چه کسی بتو گفت که من این خیال را دارم چرا بیخود حرف توی دهانم میگذاری.ملوس به آنچه که دارد قانع است و بیشتر از آن نمیخواهد چرا آمدنمان را طور دیگری تفسیر میکنی.
-هر تفسیری داشته باشد نباید می آمدی.روزی که خواستی محبتت را بین من و ملوس تقسیم کنی بی چون و چرا تو را به او واگذار کردم.از همان زمان کودکی هیچوقت اهل معامله و تقسیم نبودم و حاضر نمیشدم اسباب بازی مشترکی با ماه بانو داشته باشم.عروسکهای پارچه ای که بی بی برایمان درست میکرد یا باید مال من میشد یا مال خواهرم.یا مال من یا مال او میفهمی چه میگویم؟زنت را بردار و برو و دیگر هیچوقت سعی نکن به فکر جولان او و پسرش در جلوی چشم من و رعنا باشی.غیر ممکن است بگذارم این دختر به آن اتاق بیاید.اگر فکرهایی به سرت زده و به این خیالی که عملی است اشتباه محض است.تا من زنده ام نمیگذارم به هدفت برسی.لعنتی.دیگر چه میخواهی؟چرا نمیروی؟
پدرم با خشم و غضب از جا برخاست و در حالیکه مشت به دیوار میکوفت گفت:یعنی تو داری مرا از خانه ی خودم بیرون میکنی؟
ماتان به تمسخر خندید و گفت:تو که گفتی اینجا خانه و کاشانه ی من است پس چطور حالا شد خانه ی تو؟
برای یک لحظه در جواب در ماند.انتظار این حاضر جوابی را نداشت.ناگهان تصمیم گرفت موضوع بحث را عوض کند و گفت:یک دلیل آمدنم به اینجا این بود که شوهر خواهر و برادر محترم جنابعالی در مهمانی حاج فردوس بدون هیچ دلیلی ناگهان به من گفتند برای رعنا خواستگار پیدا شده.مگر قرار بود آنها شوهرش بدهند؟هر وقت صلاح دانستم خودم میدانم چکار کنم.
-چه ربطی به موضوع دارد.چرا از این شاخ به آن شاخ میپری و هر لحظه دلیل آمدنت را بنوعی تفسیر میکنی.وقتی پدر نامهربانش رهایش میکند و میرود به غیر از دایی و شوهر خاله اش چه کس دیگری بزرگترش است.تو حق دخالت را از خودت سلب کردی و در ظرف چهار سال نشان دادی که نسبت به سرنوشتش بی اعتنایی.
-نه نیستم هر که این حرف را زده غلط کرده.اگر آن رویم را بالا بیاوری دستش را میگیرم و او را خودم میبرم آنوقت باید از دوریش خون گریه کنی.
-بچه نیست که بتوانی بزور و کشان کشان دختر بیچاره را بدنبال خودت بکشانی.مطمئن باش با تو نخواهد آمد اگر باور نداری میتوانی امتحان کنی.
-چه اینجا باشد چه با من یادت باشد که من دخترم را به مردهای خانواده تو که آدمهای بی تفاوت و بی احساسی هستند نمیدهم
ماتان از جواب در نماند و گفت:تو هم یادت باشد من هم دخترم را به مردهای خانواده ملوس که زنهایش شوهر دزد هستند نمیدهم.
بی طاقت شد و گفت:بس کن زن این چه حرفی است که میزنی.اصلا این چه طرز پذیرایی از مهمان است؟ملوس و بچه ها را توی سالن نشانده ای و خودت داری اینجا با من کلنجار میروی.
ماتان با بی اعتنایی شانه بالا افکند و گفت:من از کسی دعوت نکردم که به دیدنم بیاید تا همینجا تحمل کردم کافی است.مهمانی تمام شد حاج آقا دست زن و بچه هایت را بگیر و برو.
هر دو در نهایت خشم بودند و در نهایت بیزاری از آن دیگری مادرم به دنبال تلافی بود.تلافی رنج و درد سالهایی که در بستر سرد و شبهای تارش صدای صدای ناله قلب دردمندش خواب شبهایش را پریشان میساخت.آنها را به حال خود گذاشته بودم تا هر چه دلشان میخواهد بگویند و به ملامت هم بپردازند در سالن سکوت بود سکوت و ارامش و گوشهای تیزی که تشنه آگاهی از آنچه که در اتاق روبرویی میگذشت بودند.ملوس که وارد اتاق شد آن دو هنوز داشتند فریاد میکشیدند و همدیگر را متهم میکردند و گناه خطاهایشان را به گردن آن دیگری می افکندند.
نگاهم بروی چهره ی گلگون از خشمش متوقف ماند.برخلاف مادرم درشت اندام بود با گونه های برجسته و چشمان سیاه بی حالت بدون هیچ جذابیتی در آن.
نمیدانم چه چیز آن زن نظر پدرم را بسوی خود جلب کرده بود.
به صدایش اوج داد تا از لابه لای فریادهای آن دو عبور کند و به گوششان برسد.
-کافی است مصیب.اگر تو میخواهی بمانی بمان اما من و بچه ها بخانه برمیگردیم.
دست از فریاد کشیدند و نگاهش کردند.ماتان اعتراضی به رفتنش نکرد و پدرم گفت:همه با هم میرویم.منهم می آیم.اصلا نباید به اینجا می آمدیم.تقصیر تو بود که اصرار کردی.
نگاه ملوس در نگاه من که هنوز با کنجکاوی چشم به او داشتم نشست به برانداز کردنم پرداخت و شاید به این نتیجه رسید که ارزش مبارزه را ندارم.
ماتان که قادر به کنترل خشمش نبود گفت:چه عجب یکبار اقرار به اشتباه کردی.خب پس معطل چه هستید چرا نمیروید؟
-بعد از اینکه حرفهایم را به دخترم زدم میروم.
بی اختیار گفتم:ما حرفی نداریم که بهم بزنیم.همه ی حرفها تکراری است و همان چیزی است که بارها گفته شده.
نگاه حاج بابا به من غضب آلود بود و لحن کلامش تلخ و خالی از محبت.
-مرا بگو که دلم را به چه کسی خوش کرده بودم.به خیالم رسید که لااقل تو در این خانه طرف من هستی و میدانی که تمام فکر و ذکرم خوشبختی توست.تا من اجازه ندهم نمیتوانی شوهر کنی.پس مبادا قدمی برداری که باعث بی آبرویی ات بشود.
ماتان تشر زنان گفت:بس کن مرد خیال میکنی با چه کسی طرف هستی.بی آبرویی مال آنهایی است که با آبروی مردم بازی میکنند نه مال دختر من نه او به دلسوزی نیاز دارد و نه به محبت فقط میخواهد که راحتمان بگذاری.
-که هر کاری دلتان میخواهد بکنید.
-نترس کوس رسواییمان را بر سر کوچه و بازار نخواهند زد.بیخود رگ غیرتت به جوش نیاید ما رسوا میکنیم اما رسوا نمیشویم.
ملوس با لحن تندی خطاب به همسرش گفت:چی شد حاجی؟باز هم میخواهی بمانی و توهینهایش را تحمل کنی؟به اندازه کافی عقده دلش را خالی کرده.دلش از این میسوزد که نتوانست تو را برای خودش نگهدارد.
-او آش دهن سوزی نیست که دلم بسوزد.از من گذشت تو مواظب باش.وقتی مردی یکبار خطا کرد باز هم ممکن است خطا کند.دیگر نمیتوانم ساکت باشم و صدایم در نیاید.از اینکه همه مرا زن صبور و بردباری بدانند خسته شدم.صبرم تمام شده دیگر کافی است.من میدانم در آن کله پوکت چه میگذرد و چه فکرهایی به سرت زده.مطمئن باش تا من زنده ام نمیگذارم به آرزویت برسی.فقط دعا کن بمیرم تا بتوانی خواسته ات را عملی کنی.آنموقع هم این این دختر را نمیبخشم اگر تن به خواسته ات بدهد.
صدای فریادش گوشخراش بود:خیال میکنی اختیار دارش هستی.طوری حرف میزنی که انگار من هیچ کاره ام و حق تصمیم گیری در مورد دخترم را ندارم.اگر زیادی حرف بزنی طلاقت میدهم و طبق قانون رعنا را از تو میگیرم و میبرم.آنوقت چه کاری میتوانی بکنی.
-غیر از نفرین کاری از دستم بر نمی اید.امیدوارم از زندگی ات خیر نبینی مصیب.
رعد خود را به شیشه پنجره میکوفت و آن را به ارتعاش در آورد.برقی که زد برای یک لحظه نور خود را از شیشه عبور داد و اتاق را روشن کرد و گریخت.
حاج بابا به دنبال زنش که دیگر تحمل ماندن را نداشت و براه افتاد و از اتاق بیرون رفت.
صدای هما را شنیدم که از رفتن سر باز میزد و میگفت:منکه هنوز آبجی رعنا رو ندیدم.
پشت پنجره ایستادم و چشم به بیرون دوختم.فرزام ناامید از دیدنم د رحالیکه دست هما را بدست داشت از ایوان گذشت و برای مصون ماندن از بارانی که تبدیل به رگبار شده بود چتر خود را باز کرد و خواهرش را در پناه گرفت.وعده وعیدهای پدرم باعث شده بود با دلی پر امید قدم به این خانه نهد و اکنون داشت به اجبار میکشید تا او را همراه خود سازد همراه مردی که قلبش داشت قدمهایش را بخاطر این همراهی ملامت میکرد.
صدای ماتان را شنیدم که میپرسید:به که نگاه میکنی؟
-به آنهایی که قبل از اینکه به زندگی ام وارد شوند دارند از آن خارج میشوند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)