فصل18


حس مهمان دوستی ماتان باعث شد که بعد از ظهر آن روز به هر زحمتی بود از رختخواب بیرون بیاید و خود را آماده پذیرایی از مهمانانش سازد.
ابتدا خاله ماه بانو و دخترانش از راه رسیدند و چند دقیقه بعد زن دایی بتول و مژگان.
انسیه قیچی خیاطی و متر را آورد و زن دایی بدون معطلی مشغول اندازه گیری و برش روپوش شد و خاله ام در کوک زدن و آماده پرو ساختن آن به کمکش شتافت. رنگ و روی ماتان پریده بود و به نظر می رسید تب دارد.
مثل همیشه شیطنت مژگان گل کرد و همین که آنها مشغول گفت و گو شدند، مرا به کناری کشید و با صدایی که فقط من شنیدم گفت:
_ امروز صبح توی بازار دیدمت که داشتی با آن جوان قد بلند سبزه حرف می زدی.
هاج واج ماندم، زبانم به لکنت افتاد، حیرت زده نگاهش کردم و با کلمات بریده ای پرسیدم:
_ مگر تو هم آنجا بودی؟!
لبخند شیطنت آمیزی به لب آورد و با لحن طعنه آمیزی پاسخ داد:
_ لابد اصلا به فکرت نرسید که ممکن است کسی متوجه شما باشد.
با وجود دستپاچگی، کوشیدم تا خونسردی ام را به دست بیاورم و گفتم:
_ غریبه نبود.پسر ملوس، زن دوم حاج باباست. تصادفا او را در آنجا دیدم. یعنی به غیر از تو کسی هم ما را دید؟
_ خانوم جان مشغول چانه زدن با بزاز بود و متوجه شما نشد.
_مبادا چیزی به ماتان بگویی، چون به خون فرزام و مادرش تشنه است.
_ تو طرف آنها هستی، یا طرف عمه تابان؟
_ خب معلوم است که طرف ماتان.
نیشخندی زد و با لحن طعنه آمیزی گفت:
_ بدجوری با هم گرم گفت و گو بودید. حتی اگر قسم بخوری که یک برخورد ساده بود، باور نمی کنم.
با دلخوری گفتم:
_ حالا می خواهی برایم حرف در بیاوری.
_ نترس رازت را فاش نمی کنم. من که پشت سرت حرف نمی زنم، دارم به خودت میگویم.
-وای خدای من اگر زندایی ما را با هم دیده باشد و به ماتان بگوید وای به روزگارم.
-خیالت راحت باشد خانم جان متوجه نشد ولی اگر میدانیستی مادرت ناراحت میشود مگر مجبور بودی با او حرف بزنی.
-جوان سمجی است.هر چه کردم نتوانستم از چنگش فرار کنم.
-هر چقدر هم سمج باشد اگر تو نمیخواستی نمیتوانست به دنبالت بیاید حالا راست بگو خبری است؟
-چه حرفها میزنی اصلا هیچ خبری نیست.
-پس چرا رنگت پرید؟
-چرا سربسرم میگذاری مژگان بیخود و بی جهت میخواهی کاری کنی که خودم هم به این فکر بیفتم که لابد خبری هست.
-یعنی منظورت این است که خبری نیست؟
این سوالی بود که از خودم میکردم و در جستجوی یافتن پاسخش گیج و منگ بودم.گاه به مغزم فشار می آوردم و گاه قلبم را سرزنش کنان مورد خطاب قرار میدادم و با لحن گلایه آمیزی بخود میگفتم:مگر عقلت کم شده مبادا به این فکر بیفتی حتی تصورش هم دیوانگی است.
خاله ماه بانو با کنجکاوی چشم بما دوخت و گفت:ای دخترها باز که شما دو نفر بهم رسیدید و مشغول پچ پچ شدید اگر روپوش میخواهید زود باشید بیایید کمک کنید.هر کدام یک سوزن و نخ بردارید و مشغول کوک زدن بشوید.
مژگان غرولند کنان گفت:از دست این عمه ماه بانو حتی یک لحظه هم راحتمان نمیگذارد.
چندین بار در موقع سوزن زدن به استین روپوشم بروی انگشتم سوزن زدم اما دردش را حس نکردم.
فرزام آن روز صبح در بزازی چکار میکرد؟آیا واقعا همانطور که میگفت کار و زندگی اش شده پرسه زدن در اطراف خانه ی ما؟باورم نمیشد.آخر برای چه؟
زندایی بتول و خاله ام در حال خیاطی مشغول پرحرفی بودند.مادرم بی حال تر از آن بود که متوجه وخامت حالم شود.
آخرین جمله فرزام در گوشم زنگ میزد.چه موقع دوباره تو را خواهم دید؟
راستی چه موقع دوباره همدیگر را میدیدم؟اصلا چه لزومی به این دیدار بود؟
دیگر از آفتاب خبری نبود و تاریکی شب کم کم داشت حیاط را سیاهپوش میکرد.رحمان فانوسهای کم سو را در ایوان نهاد و انسیه چراغهای سه فتیله ای را در تاقچه اتاق.
ماتان که خود خسته بنظر میرسید با صدای ناله مانندی گفت:بقیه اش را بگذارید برای فردا.برای امشب کافی است.
خاله ام گفت:تا تمامش نکنیم زحمت را کم نخواهیم کرد.امشب نمیتوانی به این سادگی از شر ما خلاص شوی.
لحن کلامش صمیمانه و خواسته اش از ته دل بود.
-منظورم این نبود که بخانه برگردید.از خدا میخواهم پیش ما بمانید.انسیه آش رشته بار کرده و بوی کوکوی سبزی اش هم دارد می آید.چه بهتر که دور هم باشیم.
-چه بخواهی چه نخواهی غلامحسین و مسعود دید و بازدید مردانه دارند و قرار است آخر شب به دنبالمان بیایند.ما که تو این ظلمات شب جرات برگشت بخانه را نداریم.
-چه بهتر امشب من و رعنا شب یکنخوات و کسل کننده ای نخواهیم داشت.
زندایی با لذت بو کشید و گفت:مخصوصا که بوی سیر داغ آش خیلی اشتها آور است.
ماتان سرتکان داد و گفت:منکه ذکامم و اصلا رو را نمیفهمم.
از جا برخاستم و گفتم:پس معطل چه هستیم.منکه خیلی گرسنه ام.الان به انسیه میگویم زودتر سفره را پهن کند و غذا را بکشد.
همینکه برخاستم زندایی خریدارانه به برانداز کردنم پرداخت و گفت:بگو ببینم از آشپزی چیزی سرت میشود یا نه؟معلوم نیست که کلفت و نوکر دست به سینه داشته باشی.
خندیدم و پاسخ دادم:مجبور نیستم زن یک آدم یک لاقبا بشوم.
-یک پسر جوان که تازه اول زندگی اش است که نمیتواند برایت آشپز خانه شاگر بیاورد.
شانه هایم را بالا افکندم و با لحنی آمیخته به شوخی گفتم:خب پس زن یک پیرمرد میشوم چطور است؟
-بد نیست شاید تنها راهش همین باشد.
-پس دیگر مشکلی نیست و اجباری ندارم اشپزی و خانه یاد بگیرم؟
ماتان با بی حوصلگی گفت:دیگر کافی است شوهرش هم که دادید.حالا تکلیف روپوش مدرسه اش چه میشود؟
زندایی رو به من کرد و گفت:اگر دکمه هاش را هم خریده بودی میتوانستیم همین امشب تمومش کنیم.
بی اختیار گفتم:خودم فردا صبح آن را میخرم.
ماتان به اعتراض گفت:زحمت نکش عجله ای نیست .حالم که بهتر شد خودم برایت میخرم.وقت بسیار است.
مژگان دست از شیطنت برنداشت و با صدای آهسته ای گفت:باز که داشتی نقشه میکشیدی پس نگو که اشتباه میکنم.
اینبار جوابش را ندادم.چه لزومی به توضیح بود و چه لزومی به اعتراض.چشمم به چراغ نفتی افتاد که فتیله هایش دود میکرد.آن موقعها برق شهر هنوز شبانه روزی نشده بود و فقط هنگام غروب تا نزدیک صبح روشن میشد اما به گمانم آن شب خیال آمدن نداشت و خیابانها در خاموشی فرو رفته بود.
از آمدن مردها خبری نبود.شام را که خوردیم هر کس در یک گوشه ای ولو شد.ماتان به زحمت دیدگانش را باز نگه میداشت و به یک سو متمایل میشد.
ناهید و نادره سر بروی دامان مادرشان نهادند و به خواب رفتند.مژگان در وصف بی فکری پدرش به داستانسرایی پرداخت و خطاب به من گفت:همیشه همینطور نیست و فقط به فکر تفریح خودش است.اصلا عین خیالش نیست که ما را در انتظار گذاشته.
ماتان برای اینکه خیال همه را راحت کند گفت:چطور است جا بیندازیم همگی همین جا بخوابیم؟به رحمان میسپارم که آمدند به آنها بگوید شما شب را پیش ما مانده اید؟
زندایی بلافاصله پذیرفت و شاید به این ترتیب میخواست انتقام بی فکری شوهرش را از او بگیرد.
خاله ماه بانو پس از کمی تردید و من من عاقبت رضایت داد و گفت:باشد میمانیم چون هنوز هم معلوم نیست چه موقع خواهند آمد نصف شبی بیدار کردن و راه انداختن بچه ها کار مشکلی است.
جای مژگان ناهید و نادره را در اتاق من انداختند و جای بقیه را در اتاق مادرم.
چراغ که خاموش شد مژگان سرش را از روی متکا بطرف من متمایل ساخت و پرسید:موافقی فردا صبح با هم به پاساژ زیر گذر برویم و برای روپوشهایمان دکمه بخریم؟
-اگر ماتان اجازه بدهد از خدا میخواهم.
-از خدا میخواهی که چه؟
منظورش را فهمیدم و گفتم:که روپوشم آماده پوشیدن شود.
در تاریکی متوجه نشدم که ساعت چند است اما مطمئنم شب از نیمه گذشته بود که صدای در برخاست و متعاقب آن صدای گفتگوی رحمان با غلامحسین خان و دایی مسعود که میپرسید:چطور شد که خوابیدید!همیشه هر وقت خانمها همدیگر را میدیدند اصلا نمیفهمیدند چه موقع وقت خواب است.اگر انسیه بیدار است بگو برود بیدارشان کند و خبر بدهد که بدنبالشان آمده ایم.
رحمان با لحن مصممی گفت:نمیشه اقا.همه شون خوابیدن.خانم بزرگ گفتن هر وقت اومدین بهتون بگم اونا شب رو همینجا میمونن.
اینبار غلامحسین خان زبان به اعتراض گشود:بچه نیستند که نشود بیدارشان کرد.برو صدایشان کن.
سایه مادرم را دیدم که چادر به سر از ایوان گذشت و با احتیاط از پله ها پایین رفت و در حیاط زیر نور فانوس روبرویشان ایستاد و گفت:یک کمی یواشتر همه خوابیده اند.پس چرا چانه میزنید اگر دلتان میخواهد شما هم شب را همینجا بمانید.چرا اینقدر دیر کردید؟
دایی مسعود درست مثل اینکه فقط منتظر همین سوال بود بلافاصله پاسخ داد:ما منزل حاج فردوس مهمان بودیم.نمیدانی آنجا چه خبر بود.همه ی اهالی محل دعوت داشتند.میدانی چه کسی به خود این جرات را داده بود که در چنین مجلسی حاضر شود؟
-نه چه کسی؟
-خب معلوم است شوهر نامردت مصیب اول که ما را دید اصلا برویش نیاورد که ما را میشناسد.منکه از خدا میخواستم با او سلام و علیک نکنم ولی غلامحسین خان پکر شد چون اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت.
-بعد چه شد؟
-میخواستی چه بشود.عاقبت از رو رفت بلند شد امد کنار ما نشست اگر از صاحبخانه نمیترسیدم اصلا تحویلش نمیگرفتم سر صحبت را باز کرد و مشغول احوالپرسی شد اول حال بتول و بچه ها را پرسید و بعد حال تو رعنا را فرصت را غنیمت شمردم و گفتم برای رعنا خواستگار پیدا شده.از هر نظر شایسته است.اگر شما هم راضی باشید بد نیست شیرینی اش را بخوریم.همینکه این جمله از دهانم بیرون آمد آتش گرفت.بادی بع غبغب انداخت و گفت چه حرفها میزنید ندیده نشناخته مگر میشود!به وقتش خودم شوهرش میدهم.همه ی اختیارش را بدست مادرش سپرده ام به غیر از سر و سامان دادنش دود از سرم پرید کاش میتوانستم در همانجا یک اردنگی نثارش کنم و بگویم بی مروت تا حالا کجا بودی که یک دفعه مالکش شدی تا همین دو ماه پیش اصلا یادت رفته بود که یک دختر دیگر هم داری چی شده که حالا فیلت یاد هندوستان کرده و اختیار دارش شدی؟چانه مصیب گرم شده بود و یک بند حرف میزد.دیگر حوصله شنیدن اراجیفش را نداشتم.بالاخره حاج فردوس که میدانست میانه تو با شوهرت شکرآب است به دادم رسید و به موقع او را به بهانه ای از ما دور کرد.بعید میدانم این مرد بگذارد تو به اختیار خودت این دختر را شوهر بدهی چون به زبان بی زبانی میخواست به من بفهماند که اینکار از تابان ساخته نیست و او عقلش نمیرسد که خیر و صلاح دخترش چیست.
کلام مادرم امیخته به آه حسرت بود:میدانم داداش.اما خودش را هم بکشد نمیگذارم به هر کس و ناکسی شوهرش بدهد.
حوصله بهرام و شهرام از گفتگوی آنها سر رفته بود و طبق عادت داشتند به هم لگد پرانی میکردند ماتان هوا را پس دید و گفت:حالا چرا نمی آیید تو؟لابد از سر و صدای ما همه بیدار شده اند.
-پس بگو بیایند برویم.
-ترا بخدا داداش نصف شبی بیخوابشان نکن تا بیایند بجنبند صبح شده چیزی که زیاد داریم رختخواب توی اتاق عقبی جا می اندازیم همانجا با بچه ها بخوابید.شهرام و بهرام از شدت خواب دارند تلو تلو میخورند و بهانه گیری میکنند.
یک لحظه مکث کردند.بنظر میرسید که دارند با هم مشورت میکنند.دلم بحال ماتان سوخت.میدانستم که قدرت ایستادن را ندارد.چند ثانیه بعد صدایش پایشان را شنیدم که داشتند از پله ها بالا می آمدند.معلوم میشد دعوتش را پذیرفته اند و قصد ماندن را دارند.
بیاد شبهایی افتادم که پدرم دیروقت از مهمانی شبانه بخانه بازمیگشت.صدای حرکت پاهایش بروی پله ها دلم را لرزاند و خواب را از سرم میپراند.
ذوق زده از خواب میپریدم و خود را به ایوان میرساندم و در حالیکه چشمهایم را میمالیدم بسویش میدویدم و او دستها را بطرفم دراز میکرد.آغوش برویم میگشود تا مرا بروی سینه بفشارد و قربان صدقه ام برود اما اکنون از آن مهر و محبتها هیچ چیز باقی نمانده به غیر از دل شکستگی و سماجتش برای جبران خطا با فرستادن هدیه و اصرار در شوهر دادنم تا به این وسیله به همسر سابقش بفهماند که او نمیتواند در زندگی ام نقشی داشته باشد اما من نخواهم گذاشت که او به ارزویش که آزردن مادرم است برسد.