فصل 16
همانطور که چند سال پیش نامهربانیهای پدرم را باور نداشتم اکنون هم برایم باور مهربانیهایش آسان نبود.
یک زمان صدای آشنای در زدن او که برمیخاست پله ها را دو یکی میپیمودم و با شتاب خود را به دالان میرساندم که قبل از رحمان به آنجا برسم و در را برویش بگشایم ولی حالا هم در قلبم را برویش بسته بودم و هم در خانه مان را.
ماتان بی آنکه هدف خود را آشکار کند دست و پایم را با زنجیر نگاهش بسته بود و رفت و آمدهایم را زیر نظر داشت.
روز ششم که قرار بود با هم برای خرید پارچه روپوش ارمک مدرسه به بازار برویم سرمای سختی خورد و در رختخواب باقی ماند.
با ذوق و شوق لباس پوشیدم و به کنار بسترش رفتم و با تعجب پرسیدم:چرا بلند نمیشوی؟!مگر خیال رفتن به بازار را نداری.
سر را بی حالی از زیر لحاف بیرون اورد و در حالیکه از شدت سرفه قادر به سخن گفتن نبود با کلمات بریده ای گفت:به گمانم تب دارم تمام بدنم درد میکند اگر استراحت کنم بهتر است.
در کنار بسترش زانو زدم و لبهایم را به قصد بوسیدن به صورت او نزدیک کردم.چهره را میان دو دست پنهان کرد و به علامت اعتراض گفت:نه به من نزدیک نشو واگیر دارد.تو هم مریض میشوی.
با ناامیدی پرسیدم:پس تکلیف روپوش من چیست؟مگر قرار نیست امروز بعدازظهر زندایی بتول برای بریدن و دوختن آن به اینجا بیاید؟
-چرا قرار است.
-خب اگر پارچه را نخریم آمدن او چه فایده ای دارد.
در نگاهش تردید بود.میدانستم که در گرفتن تصمیم مردد است.ترس از آن داشت که اگر مرا تنها به بازار بفرستد با پدرم روبرو شوم و او از این فرصت برای جلب نظرم استفاده کند.
تکانی بخود داد که برخیزد اما از درد استخوان فریادش توام با ناله به گوش رسید.
دوباره سر بروی متکا نهاد و تن به قضا داد و با بی میلی گفت:خیلی خب چاره ای نیست.لابد خیلی دلت میخواهد روپوش نو بپوشی.
سرتکان دادم و گفتم:رنگ و روی روپوشم رفته منتظر عید بودم تا نونوار شوم.
-خیلی خوب از روی تاقچه یک بیست تومانی بردار برو هر چه دلت میخواهد بخر.فقط خیلی زود برگرد.
معطلی را جایز ندانستم.هوا دلپذیر و آفتابی بود.فواره ها بروی اب زلال حوض نقش میزدند و شکوفه های سیب حلقه وار به دور آن نقشها میچرخیدند.
فرصت را از دست ندادم و سوار درشکه شدم.بیشتر کاروانسراهایی که در قدیم تجار بزرگ مقیم آنجا بودند در شرق چهارسوق کوچک قرار داشتند امتداد همین بازار در خیابان بوذرجومهری به چهار سوق ختم میشد که در چهار طرف آن صنف بزازها تجارت میکردند و اغلب طاقچه فروشها و بنکداران در اطراف آن مشغول کسب و کار بودند.
چهارسوق بزرگ ابهت خاصی داشت و در یک قسمت آن روی دیوار نزدیک به سقف گرزی را چسبانده بودند که معروف به گرز رستم است.
فردوسی در داستانهای حماسی خود رستم را که پهلوانی از سیستان بود به صورت یک قهرمان ملی نشان داد.حالا چرا این گرز در تهران که در زمان فردوسی قریه کوچکی بیش نبود خودنمایی میکند دلیل دیگری به غیر از این نمیتواند داشته باشد که بعدها آن را به تهران اورده ودر چهار سوق بزرگ نصب کرده اند.چه بسا هنوز هم در همان محل نگاه بینندگان را بسوی خود میکشاند.
به اولین پارچه فروشی که رسیدم ایستادم.بزاز از پشت پیشخوان چشم به من دوخت و گفت:پارچه حریر اصل فراسنه در رنگهای مختلف و ژرسه ایتالیایی دارم.کدام یکی را میخواهی؟
سر را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:هیچکدام فقط پارچه ارمک برای روپوش مدرسه میخواهم.
-ارمک هم دارم.ولی این حریر آبی اسمانی درست مثل آفتاب صبح امروز میدرخشد.قیمتش زیاد گران نیست.اگر بخواهید تخفیف هم میدهم.
صدای آشنایی را از پشت سر شنیدم:نه این رنگش اصلا قشنگ نیست.اتفاقا آبی خیلی بیشتر به او می آید.
دلم نمیخواست روی برگردانم و نگاهش کنم.من برای دیدن فرزام به آنجا نیامده بودم اما راستی او آنجا چکار میکرد؟
بین بازار بزازها و فرش فروشها خیلی فاصله بود.بعید میدانستم به دنلام آمده باشد.
نگاه بزاز به پشت سرم خیره ماند.از دخالت آن مرد راضی بنظر نمیرسید.
توپ پارچه را کنار زدم و گفتم:هیچکدام را نمیخواهم.اگر پارچه ارمک ندارید زحمت را کم میکنم.
بلافاصله فهمید که اگر دیر بجنبد مشتری را از دست خواهد داد.
دستپاچه شد و گفت:یک لحظه صبر کن ابجی.البته که دارم آنهم جنس مرغوبش را.
فرزام جلوتر آمد در کنارم قرار گرفت و گفت:حاج بابا بزاز آشنا دارد.بیا برویم آنجا.
زیر بار نرفتم و گفتم:نه ممنون.ترجیح میدهم از همین دکان بخرم.به ماتان قول داده ام زود برگردم.نمیخواهم بیخودی وقت تلف کنم.
بر سماجتش افزود و گفت:زیاد طول نمیکشد همین نزدیکیهاست.
قرار نبود به این سادگی تسلیم نظرش شوم ولی نمیدانم چطور شد که به راحتی پذیرفتم و گفتم:خیلی خب برویم.
بزاز با توپ پارچه ارمک برگشت و ان را روی پیشخوان نهاد و همینکه ما را آماده رفتن دید ناسزا گویان زیر لب گفت:بر مردم آزار لعنت.
فرزام با لحن آرامی خطاب به من گفت:ناراحت نشو.تو تنها مشتری مردم آزار نیستی.اکثر مشتریها همینطور هستند حتی روزی چند تا از آنها به تور ما هم میخورد.عید امسال به من خوش نگذشت.
-چرا؟
چون به هر دری میزدم نمیتوانستم تو را ببینم.
اقرارش باعث هراسم شد.چه لزومی داشت بدنبالم بگردد.حالت تعجب به خود گرفتم و پرسیدم:برای چه بدنبالم میگشتید؟
-فکر کردم دلیلش را میدانی؟
-چه چیزی را باید بدانم؟اصلا تو اینجا چکار میکنی؟
-من همانجایی هستم که تو هستی.
-یعنی چه؟
-دلت و دلم بکار نمیرود.به هر بهانه ای از حجره بیرون می آیم در اطراف خانه ات کمین میکنم و پنهانی انتظار بیرون آمدنت را میکشم.از تعطیلات عید متنفرم.
-چرا؟
-چون مادرت تو را در قید زنجیر خود کرده و نمیگذارد نفس بکشی هر جا میروید با هم هستید.چطور شد امروز تنها بیرون امدی؟
-پس تو زاغ سایه مرا چوب میزدی چرا؟
-جوابش را خودت حدس بزن.
باید کمی فکر کنم تا ببینم جوابم چیست.
-گمان نکنم نیاز به فکر کردن داشته باشد.
قلبم درون سینه به تب و تاب افتاد.نمیدانم تپش تند آن از شدت وحشت بود یا نمایانگر احساس دیگری.سرتکان دادم و گفتم:مادر من دشمن مادر توست.بنابراین نگذار فکری به سرت بزند که عاقبت خوشی نداشته باشد.
-کار من از این حرفها گذشته.
-بهمین زودی؟
-بله بهمین زودی.
-حاج بابا یادت داده این حرفها را بزنی.
-برای اینکه حرف دلم را بزنم از کسی دستور نمیگیرم.حاج بابا میگفت مادرت لجاجت میکند و نمیگذارد تو فرش را قبول کنی درست است؟
-درست بود به هیچ عنوان اجازه قبول آن را نمیداد اما یک جوان بیسواد روستایی با دلیل و برهان به او فهماند که اینکار درست نیست و آن فرش حق من است و اگر قبولش نکند نصیب دختر دیگر پدرم یعنی خواهر تو میشود و این انصاف نیست که مرا از حق مسلم خودم محروم کند.
به شنیدن این جمله لبهایش را به خنده ای از هم گشود شوق صدایش را لرزاند و با برق دیدگانش کوشید تا مرا تحت تاثیر احساس خود قرار بدهد و گفت:آفرین به این جوان بیسواد روستایی فقط بگو کیست تا دهانش را غرق بوسه کنم.مادرت باید یاد بگیرد که حساب خود را از حساب تو جدا کند.
-این یکی دیگر ممکن نیست.بیخود به دلت امید نده و فکر نکن در هر موردی همینطور خواهد شد.پس این پارچه فروش آشنای حاج بابا کجاست.اگر دیر کنم ماتان پوست از سرم خواهد کند.
-یعنی تو اینقدر از او میترسی؟
-موضوع ترس نیست.دوست ندارم باعث دلشوره اش شوم.اگر مریض نبود نمیگذاشت تنها به بازار بیایم.
-خدا خواست مریض شود تا من بتوانم به مرادم که دیدن تو بود برسم.
-خب حالا که مرا دیدی بگو چه میخواهی؟
-خیلی حرف دارم که با تو بزنم.شب و روز با خودم تمرین میکردم که وقتی با هم روبرو شویم چه بگویم.ولی حالا یک کلامش هم یادم نیست.
یعنی اینقدر فراموشکار هستی؟
-تو را که دیدم همه چیز از یادم رفت.در منزل ما همیشه صحبت توست.
-یعنی همه در مورد من حرف میزنند چرا؟
-بله همه.هما مرتب از من میپرسد پس چه موقع دوباره میتوانم ابجی رعنا را ببینم.مادرم ارزوی دیدنت را دارد و احساس من و حاج بابا را هم که میدانی.
با بی اعتنایی و لجاجت شانه بالا افکندم و گفتم:نه نمیدانم و نمیخواهم هم که بدانم.چه دلیلی دارد که مادرت آرزوی دیدنم را داشته باشد؟من دختر هوویش هستم.طبیعی است که نه از من خوشش بیاید و نه از مادرم.
-مادرت را دوست ندارد اما تو را چرا.
-اگر حوصله خندیدن داشتم با صدای بلند میخندیدم.انسیه و رحمان بیشتر از پدرم به من محبت دارند و به فکر منافعم هستند.
-اشتباه میکنی تمام سعی حاج بابا این است که تو را سر و سامان بدهد و خیالش راحت شود.
برای اینکه دلش را بسوزانم گفتم:ممکن است همین روزها سر و سامان بگیرم.برایم خواستگار پیدا شده.
با خشم و غضب قامت راست کرد روبروم ایستاد و با لحن تندی پرسید:چه کسی جرات کرده به خواستگاری ات بیاید؟
خندیدم و پاسخ دادم:هنوز جرات نکرده ولی بزودی خواهد آمد.
-حق اینکار را ندارد.
-این دیگر به خودم مربوط است.
-خواهش میکنم زیر بار نرو.اگر حاج بابا بفهمد که آنها چه خیالی در سر دارند خدا میداند چه به روزشان خواهد آورد.
-چه فرقی به حال حاج بابا دارد.او که مرا به امان خدا سپرده و بدنبال دلش رفته.
-میدانم که در حق تو کوتاهی کرده اما میخواهد جبران کند.
-اگر به فکر جبران نبود که آن قالی گرانبها را برایم نمیفرستاد.هر کسی به طریقی میخواهد با عذاب وجدانش کنار بیاید و قیمت این کنار آمدن برابر با سنگینی بار گناهی است که بدوش میکشد.پس این بزازی لعنتی کجاست؟چرا به آنجا نمیرسیم؟
-رسیدیم همینجاست.
بزاز که پیرمرد گشاده رویی بود با چهره بشاش و خندان با فرزام به احوالپرسی پرداخت و به خیال خود پنهان از چشم من چشمکی به او زد و پرسید:پارچه لباس نامزدی میخواهی یا عروسی؟
به فرزام مجال پاسخ را ندادم و با لحن تندی گفتم:هیچکدام.فقط پارچه ارمک مدرسه.
فرزام برای رفع سوء تفاهم گفت:دختر بزرگ حاج مصیب است و خیلی هم مشکل پسند .
با تبسمی چهره را گشاده تر ساخت و گفت:پارچه ارمک که خوب و بد ندارد.امیدوارم یک روز برای خرید لباس عروسی به سراغم بیاید.
مانع پر حرفی اش شدم و گفتم:من عجله دارم فقط زودتر مرا راه بیندازید.
-اطاعت آبجی.همین الان یک قواره برایت میبرم.
دست در جیب دامنم کردم و اسکناس بیست تومانی را بیرون اوردم و پرسیدم:چقدر میشود؟
-خودم با حاج آقا حساب میکنم.
-لزومی به اینکار نیست با خودم حساب کنید.
مشغول تا کردن پارچه بریده شد و در حالیکه تکلیف خود را نمیدانست چشم به فرزام دوخت.
فرزام سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:چه با خودش حساب کنید چه با حاج آقا فرقی نمیکند.بالاخره از یک جیب بیرون می اید.
از طرز بیان این جمله حرصم گرفت.درست مثل اینکه با این کلمات میخواست بمن بفهماند در هر صورت نان خور پدرم هستم.
از مغازه که بیرون آمدیم بدون خداحافظی با قدمهای شتابزده راه مراجعت را در پیش گرفتم اما او دست از سرم برنداشت.صدای پایش را در حال دویدن میشنیدم.به نزدیکم که رسید ایستاد و نفس زنان پرسید:چیزی گفتم که ناراحت شدی؟
-پس خودت فهمیدی که باعث ناراحتی ام شدی.درست است که بناچار نان خور پدرم هستم ولی این حق من است نه حق آن کسانی که تازه از راه رسیده اند.
-میدانم منظورت من هستم بخاطر همین است که تن به کاری که دوست ندارم داده ام تا خرج خودم را در بیاورم دوست ندارم سربار کسی باشم.چه آن کس شوهر ننه ام باشد چه پدر خودم حالا مجبوری بروی؟
-به اندازه کافی دیر کرده ام.خدا کند درشکه گیر بیاورم.
-چه موقع دوباره تنها از خانه بیرون می آیی؟
-خدا میداند بیخود سعی نکن دور و بر خانه ی ما پرسه بزنی.اینکار شایسته تو نیست.
-پس لااقل بگو چه موقع دوباره تو را خواهم دید؟
-چه لزومی به این دیدار است.چرا میخواهی مرا به راهی بکشانی که انتهایش تاریکی است.
-من بدنبال روشنایی هستم نه تاریکی.تو چون از قدم نهادن در این راه میترسی آن را تاریک میبینی.
کوشیدم تا با فاصله گرفتن از او با احساسم فاصله بگیرم و گفتم:چشم عقلت را به روی چه چیز بسته ای؟مگر نمیدانی که مادرم به خون تو و مادرت تشنه است.
-من تشنه محبت هستم نه تشنه خون کسی چشم عقلم را بروی این محبت بسته ام و به غیر از تو در اطرافم هیچ چیز و هیچکس را نمیبنیم.
به اشاره ی من درشکه در جلوی پایمان متوقف شد و ایستاد.سوار شدم و گفتم:چشمهای بسته ات را باز کن و به اطراف خود نگاه کن شاید آن موقع متوجه منظورم شوی.خداحافظ.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)