فصل پانزدهم
تردید و دودلی ماتان باعث شد که موضوع خواستگاری در همانجا مسکوت بماند و دایی مسعود دست از اصرار بردارد. روز اول آنها به دیدنمان آمدند و روز دوم ما به بازدیدشان رفتیم.
روز سوم باران ریزی که شروع به باریدن کرد، خانه نشیمان ساخت. ماتان دلتنگیهایش را به روی قلب پر خون خود می فشرد و نه تکلیف زندگی خود را می دانست و نه تکلیف زندگی من را.
فرش تا شده در ایوان آیینه دق او بود. درست است که دلش می خواست جهیزیه دخترش قالی ابریشم گرانقیمت باشد. اما ترس از آن داشت که این بازارگرمیها نظر مرا به سوی پدر گریزپایم جلب کند.
صبح روز چهارم به محض اینکه از خواب برخاست و پا به مهتابی بین سالن اتاق نشیمن نهاد، به محض دیدن آن فرش که رحمان برای مصون ماندن از رطوبت باران از ایوان به آنجا منتقل ساخته بود، صدایش زد و گفت:
_ امروز دیگر سر این لعنتی را از این خانه کم کن و آن را به حجره حاج آقا برگردان.
رحمان برای اولین بار از اطاعت امر زن ارباب سرپیچی کرد و گفت:
_ این کار و نکنین خانوم بزرگ.
رحمان سر به زیر داشت و از نافرمانی خود خجل و سرافکنده بود. پاهایش با حرکت عصبی به روی زمین فشار می آورد و زانوهایش می لرزید.
ماتان با حیرتی آمیخته با خشم پرسید:
_ چرا نباید این کار را بکنم.
رحمان علت عکس العمل خود را می دانست، اما برای بیان آن نیاز به شهامت داشت. باغچه ها و حوض خانه پر از شکوفه های سیب بود که باد و باران شب گذشته تیشه به ریشه میوه درختان زده بود.
چشم به تاراج طبیعت دوخت و از نگاه کردن به مادرم طفره رفت. با صدای لرزانی گفت:
_ ببخشید خانوم جون. من فضول نیستم، ولی این حق خانوم کوچیکه. واسه چی باید پسش بدم. مگر نه این که شما باید این دخترو با آبرو روونه خونه بخت کنین. مگه نه اینکه چند ساله حاج آقا اونچه رو که حق شما و این دختره، ازتون دریغ میکنه. پس چرا حالا که می خواد فقط یه گوشه کوچیک از این حق رو برگردونه، می خواهین با پس دادنش بازم نصیب همون کسایی بشه که از خدا می خوان شما ازش چشم پوشی کنین؟ من و انسیه وقتی می بینیم شما چطور صورتتونو با سیلی سرخ نگه می دارین و صداتون در نمی آد. دلمون پر از غصه می شه. اگه این فرش ابریشم تو خونه بخت زیر پای خانوم کوچیک پهن نشه، تو خونه بخت دختر کوچیک آقا پهن می شه و باعث این ظلم شما هستین. آخه چرا؟ فقط به این خاطر که بهش ثابت کنین ازش چیزی نمی خواهین. شما حساب خودتون و حاج آقا رو از حساب این دختر جدا کنین. اگه واسه خودتون چیزی نمی خواهین، چه دلیلی داره واسه اونم نخاهین. این فرش دلشو برده، پس چرا نباید صاحبش بشه. چه بخواهین چه نخواهین اون پدرشه و وظیفه سنگین پدری رو دوشهاش سنگینی میکنه. پس بذارین به خودش بیاد و بفهمه چه وظیفه ای به عهده داره.
مهم نیس که این فرش سمت خانوم کوچیکه بشه یا نشه مهم اینه که حاج آقا متوجه بشه که این دختر هم از اون ثروت بی حساب سهمی داره. اگه اونو پس بفرستین یعنی به دست خودتون این دختر نازنین رو از حق مسلمش محروم کردین و گذاشتین که نصیب غیر بشه.
نگاه ماتان از دیدگان گریان انسیه به سرعت گذشت و به روی چهره بی رنگم متو قف ماند. شاید انتظار داشت من هم احساساتی شوم و بگریم، اما من به زحمت می کوشیدم تا بی تفاوت جلوه کنم و حالتی در چهره ام نمایان نباشد که باعث شود او تصمیمی برخلاف میل خود بگیرد.
رحمان به هیجان آمده بود و آرام نمی ماند. آب دهانش را قورت داد و افزود:
_ حاج آقا باید جهازی به این دختر بده که لایقش باشه و این شما هستین که باید بهشون بفهمونین چه وظیفه ای داره، نه این که باعث بشین وظیفه خودشو از یاد ببره. با وجود این اگه شما دستور بدین، عیبی نداره من این قالی رو کول می نم می برمش جلوی حجره حاج آقا بهشون می گم. خانوم بزرگ خودشون بهتر می دونن که چطور ترتیب جهاز خانوم کوچیک رو بدن. بهتره اینو نیگردارین واسه اونیکی دخترتون، خب نظرتون چیه؟
نگاه مادرم دوباره با تردید به روی چهره ام نشست و باصدایی که حکایت از ناآرامی داشت پرسید:
_ تو چه می گویی رعنا؟ دلت می خواهد آن را نگ داری یا ترجیح می دهی از خیرش بگذری؟
الته ترجیح می دادم آن را داشته باشم، ولی نه به قیمت رنجاندن مادرم. اختیارم را به دستش سپرده بودم، به دست زن رنجدیده ای که خوشه های خشم و نفرت نسبت به کسانی که باعث این درد و رنج بودند در قلبش ریشه دوانده بود.
می دانستم منتظر پاسخ است. جوابم را با حلقه کردن دستهایم به دور گردنش و بوسه به روی گونه هایش دادم و گفتم:
_ از من نپرس، چون زبان من با زبان دل تو یکی است و مطیع فرمانت هستم. مختاری نگهش داری یا آن را به حجره حاج بابا برگردانی.
فقط یک لحظه مکث کرد و سپس خطاب به رحمان گفت:
_ فرش را تا کن بگذار توی پستوی پشت اتاق نشیمن.
می دانستم یرای گرفتن این تصمیم چقدر به خودش فشار آورده. می دانستم وحشت از آن دارد که این بذل و بخششها مرا از او دور کند و به سوی پدرم بکشاند. تصور باطلی که هیچ وقت به حقیقت نمی پیوست.
همین که این جمله را به زبان آورد، انسیه فرز و چالاک شد و از ترس اینکه مبادا مادرم پشیمان شود، سرفرش را گرفت و بالحن عجولانه ای همسرش را مورد خطاب قرار داد و گفت:
_ کمک کن بلندش کنیم ببریمش توی پستو.
رحمان تشر زنان و با لحن تندی گفت:
_ برو کنار، من خودم می دونم چکار کنم. تو فقط در پستو رو باز کن.
اطاعت کرد و شتابان به طرف اتاق نشیمن که صندقخانه درپشت آن قرارداشت رفت وبه محض گشودن در، نگاهش با نامیدی در اطاف، به گردش در آمدو یک طرف آن انباشته از رختخواب بود و در دو طرف دیگر صندقهای مادرم نیم بیشتر فضای اتاق را به خود اختصاص داده بودند. سر را به علامت تاسف تکان داد و گفت:
_ وای خانوم جون، اینجا که جای خالی پیدا نمیشه.
ماتان که هنوز از قبول حاتم بخشی همسر جفاکارش راضی به نظر نمی رسید، با لحن سردی گفت:
_ عیبی ندارد، قالی را روی یکی از همان صندوقها بگذار.
_ آخه اگه بذارمش روی صندوق، اونوقت شما چطور می تونین هر وقت چیزی لازم داشتین درشو باز کنین؟
_ آن صندوقها پر از وسایل خرده ریز جهاز رعناست و فعلا قرار نیست در آنها را باز کنیم.