فصل 14

دید و بازدید عید کسل کننده بود.همان حرفهای همیشگی صد سال به این سالها عیدتان مبارک امیدوار امسال به خانه شوهر بروی.
خاله ماه بانو چشمکی به من زد و آهسته در گوشم گفت:با این فرش گل ابریشم حالا دیگر جهیزیه ات تکمیل شد و کمبودی نداری.
جوابم را ندادم نیازی به توضیح نبود خودش میدانست که قرار نیست آن را قبول کنیم.
پس آن چشمک زدن برای چه بود و آن جملات امیدوار کننده چه معنایی داشت؟
دو خواهر مرتب با هم در گوشی حرف میزدند و پچ پچ میکردند.ثانیه ها و دقیقه ها در جا میزدند و میلی به گذشتن نداشتند.بعدازظهر که شد دایی مسعود و خانواده اش به جمع آنها پیوستند و بحث و گفت و گویشان داغ تر شد.
ماتان در سالن پذیرایی بروی سفره ترمه بساط شیرینی و شکلات و شب چره را گسترده بود به اضافه ی انواع میوه های فصل و انگوری که در اوایل زمستان خوشه های آن را از سقف چوبی در زیرزمین به میخ کشیده بود تا برای استفاده در شب عید تازه و شاداب بماند.
دایی مسعود مثل همیشه بی رودربایستی به پشتی تکیه داد و پاهایش را دراز کرد تا راحت باشد.
شوهر خاله ام غلامحسین خان سنگینی وزنش را به یکسو متمایل ساخت یک پهلو نشست بی تعارف کاسه آجیل را به جلو کشید و با سر و صدا به شکستن تخمه پرداخت.
دختر خاله هایم ناهید و نادره مشغول خالی کردن ظرف شکلات بودند و پسر دایی ام شهرام مشغول لگد پرانی به برادرش بهرام مژگان که مثل همیشه از شیطنت برادرهایش سرسام گرفته بود بمن اشاره کرد و گفت:بیا برویم توی ایوان اینجا سرسام میگیرد.
هوای اتاق گرم بود.ماتان هر سه ارسی سالن پذیرایی را که قاب منبت کاری و شیشه رنگی داشت ومابین شش دری قرار گرفته بود بالا کشید تا هوای تازه وارد اتاق شد.بیچاره زن دایی بتول از دست این دو پسر پوست و استخوان شده بود.
در هوای ایوان نفسی تازه کردیم و بروی قالیچه ای که انسیه برایمان آورد نشستیم دلم میخواست هر طور شده از حرفهایشان سر در بیاورم و بدانم چه میگویند.
بالاخره صدای دایی مسعود را که بلندتر از صدای دیگران بود شنیدم که میگفت:شانس خوبی است قبول کن شوهرش که بدهی از شر وسوسه های مصیب هم خلاص میشوی.
معلوم میشد خیالهایی در سر دارند.کار کدام یکی از آن دو بود خاله یا دایی ام؟
پس اینطور!داشتند برایم نقشه میکشیدند ومیخواستند شوهرم بدهند.بهمین سادگی!مگر ممکن بود؟
از همانجا که نشسته بودم سخنانشان به وضح به گوش میرسید صدای مادرم را شنیدم که میگفت:از خدا میخواهم ولی اختیارش دست من نیست.
مژگان متوجه کنجکاوی ام شد و با لحن زیرکانه ای گفت:چی شده چرا گوش ایستادی؟
بجای جواب پرسیدم:تو میدانی جریان چیست؟
خندید و گفت:دلت میخواهد بدانی؟
-بسته به این است که جریان چه باشد.
-به گمانم برای یکی از دختران دم بخت فامیل خواستگار پیدا شده.منکه هنوز شوهر کردنم نشده پس لابد قرعه بنام تو اصابت کرده.
مژگان 15 سال بیشتر نداشت اما درشتی هیکل و بلندی قدش او را در مقابل من که ظریف و ریز نقش بودم چند سال بزرگتر از سنش نشان میداد.
بروی قالی تا شده ابریشم اهدایی حاج بابا نشستم دستم را لابه لای آن عبور دادم و بروی پرزهایش کشیدم و گفتم:هر کسی ما دو نفر را با هم ببینند در اولین نگاه گمان میکند که وقت شوهر کردن تو گذشته.
در کنارم بروی فرش نشست و گفت:اگر برایم خواستگار پیدا شد خبرت میکنم.
صدای مادرم توام با آه و ناله بود:تا پدرش رضایت ندهد کاری نمیتوانم بکنم.آمدن خواستگار چه فایده ای دارد.
لحن کلام دایی مسعود نشانه ی آن بود که از سخنان خواهرش ازرده شده.
-چه حرفها میزنی آبجی!آخرش چه؟بالاخره باید این دختر را شوهر بدهی تو که مزه دهن حاج مصیب را نمیدانی.چه بسا او هم منتظر یک خواستگار مناسب است که دخترش را روانه خانه بخت کند.تو حرفت را بزن اگر گفت نه خیلی خب ما هم حرفی نداریم و میگوییم بسم الله خودت قدم پیش بگذار و شوهرش بده.
-منهم از همین میترسم دلم نمیخواهد شوهرش را مصیب انتخاب کند این دختر همه زندگی من است.چطور میتوانم پاره تنم را بدست او بسپارم با همین حقه از من جدایش خواهد کرد.
صدای خفه اش نشان میداد که بغض کرده حتی چه بسا داشت میگریست.
خاله ماه بانو به دلداری اش پرداخت و گفت:روز اول عید گریه نکن آبجی خدا بزرگ است.شاید فرجی بشود و بتوانی به اختیار خودت شوهرش بدهی.
-آن ظالم نخواهد گذاشت میدانم با هزار دوز و کلک بین ما جدایی خواهد انداخت.میترسم از ماجرا باخبر شود و از فرصت استفاده کند.پیغام بفرستد که خودم برایش خواستگار دارم زحمت نکش.
-آخرش چه؟بالاخره یک روز اینکار را خواهد کرد و تو از ترس آن روز نمیتوانی لگد به بخت این دختر بزنی و نگذاری سر و سامان بگیرد.
مادرم مکثی کرد و در اندیشه فرو رفت.رو بسوی دیوار داشت و من چهره اش را نمیدیدم.بدون شک افسرده و اندوهگین بود و قلب نازک مهربانش در پنجه سهمگین تردید و دودلی ها فشرده میشد.
بالاخره زندایی بتول که بی حوصله تر از دیگران بود به زبان آمد و گفت:اگر به دلت بد آورده ای مشکلی نیست جوابش میکنیم.
ماتان از خدا خواسته تردید را کنار گذاشت و با لحن مصممی گفت:بهتر است جوابش کنیم.حالا که تا کلاس یازده درس خوانده پس لااقل بگذارید تصدیقش را بگیرد بعد به فکر شوهر دادنش بیفتیم.
لحن کلام دایی مسعود حاکی از آزردگی بود:فرقی نمیکند تا حرفهایتان را بزید این چند ماه تمام میشود.مگر اینکه این حرفها بهانه باشد.خب پس یک دفعه بگو نه و خلاصش کن.این درست نیست که مردم را بلاتکلیف نگه داریم.
-منکه گفتم بهتر است جوابش کنید یکی دو روز دیگر فرش را هم به حجره مصیب میفرستم.
خاله ماه بانو سر را به علامت تاسف تکان داد و گفت:فکر میکنی اگر فرش را پس بفرستی چه اتفاقی خواهد افتاد مطمئن باش ککش هم نخواهد گزید.او هم همین را میخواهد قالی گل ابریشم گرانقیمتش دوباره برای عرضه به مشتری بروی دیوار حجره آویزان خواهد شد و در عوض این فرصت را بدست خواهد آورد که همه جا بنشیند و بگوید تقصیر من نیست تابان خودش نخواست جهاز آبرومندی برای دخترمان فراهم کند وگرنه من گرانقیمترین فرش حجره ام را برایش فرستادم.اما آن زن نادان دستم را پس زد.تو همین را میخواهی آبجی؟میخواهی آن نامرد هم اعتبار و ابرویش را حفظ کند و هم دارایی اش را؟آنوقت چی گیر تو و رعنا می آید؟غرور تو و دلشکستگی این دختر.همین و بس.
ماتان آهی کشید و گفت:مرا از چه میترسانی؟به جهنم.بگذار هر جا دلش میخواهد بنشیند و هر چه دلش میخواهد بگوید.باکی ندارم.به قول معروف آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است.
خاله جان رو به خواهرش کرد و با صدای آهسته ای گفت:لجبازی را کنار بگذار این بار فقط پای رعنا در میان است.اگر تو لگد به بخت خودت زدی و شوهرت را دو دستی تقدیم زن دیگری کردی این دختر چه تقصیری دارد.بگذار لااقل او به آنچه حقش است برسد.
-بس کن ابجی بی جهت گناه نااهلی شوهرم را به گردن من نینداز.
-اتفاقا گناه نااهلی اش تقصیر توست.بی تفاوتی خودت این دلیل این گریز است غلامحسین را میبینی.فکر نکن خیلی سر براه است.من مثل شیر در مقابلش ایستاده ام.نمیگذارم جیک بزند.
-تو که نمیتوانی 24 ساعت مواظبش باشی اگر نااهل باشد از کوچکترین فرصتی استفاده میکند.
-من قلاده محبتم را به گردنش انداخته ام و با همان وسیله او را سر وقت بخانه برمیگردانم.همین کافی است.هیچوقت به این فکر افتاده ای که بروی ببینی این ملوس چه جور زنی است.تو به این فکر نیفتادی اما من افتادم وقتی بالاخره او را دیدم هاج و واج ماندم نه بر و رویی داشت و نه هیکل مناسبی.فقط قلاده محبت را به گردن حاج مصیب انداخته و او را به اسیری برده.منهم مثل تو عبادت را دوست دارم.نمازم را به موقع میخوانم.با تحمل سختی راه با تو سوار الاغ میشوم و برای زیارت به امامزاده داوود میروم و یا با ماشین دودی به شاه عبدالعظیم ولی غروبها که غلامحسین از بازار به خانه برمیگردد.فقط یک زن هستم یک زن که فقط به فکر رضایت شوهر است.
بنظر میرسید غلامحسین خان گوشهایش را تیز کرده تا آنچه را که همسرش گفته بشنود.
از گفت و گو با دایی مسعود طفره میرفت.همین که خاله ماه بانو ساکت شد فقط نگاهش کرد و لبخند معنی داری بروی لبهای هر دو نشست.یک نگاه به اندازه یک دنیا حرف دیدگانشان را بهم دوخت.
به چهره مادرم نگریستم تا شاید در آن حسرت را نمایان ببینم اما مثل همیشه حسرتهایش رازی بود نهفته در سینه اش.