فصل سیزدهم
آفتاب به پیشوازبهار رفت و حرارتش را سوزان ساخت تا بقایای برف های یخ بسته در کنج دیوار کوچه هایی را که رنگ آفتاب را که رنگ آفتاب را به خود ندیده بودند، آب کند.
گرد و خاک سقفهای چوبی اتاقها گرفته شد. منقلها خالی از خاکستر ذغال شد و کرسیها به زیر زمینی که انبارش طاق قوس دار داشت، منتقل گردید.
وسایل و اثاثیه بدون مصرف که بی جهت انسیه آنها را در انبار نگه داری می کرد به دور افکنده شد. رحمان آب حوض را کشید و آن را لبریز از آب زلال ساخت و در مقابل دیدگان فرزندانش خط لی لی بچه ها را از روی سنگفرش حیاط شست و آب و جارو کرد.
شیشه پنجره ها از تمیزی برق می زدند. گلهای یاس در گلدانهای دور حوض در موقع طلوع آفتاب، بوی رایحه ی زندگی را معطر می ساختند.
عدسهای ماتان درون بشقاب سبز شدند تا به سفره هفت سین رونق بخشید.مغازه داران دکانهایشان را بستند و به خانه هایشان روی آوردند تا در موقع تحویل سال در کنار خانواده های خود باشند.
خنده از روی لبانم گریز می زد و غم آهنا را بسته نگه می داشت. طشت رخشویی انسیه پر از لباسهای شسته و آبکشی شده بود و فروشندگان دوره گرد برای خالی کردن بار الاغ هایشان با آب و تاب نام محصولات خود را جار می زدند.
خط عمر مادرم به روی دیوارهای زندگی اش پر از شیارهای غم بود. هر چند بهار درختان را تر و تازه و شاداب می ساخت. گلهای باغچه را معطرمی کرد و غنچه های گل سرخ را شکوفا،اما قادر به کاستن گل شادی در دلهای ما نبود.
چهره زیبایش پژمرده و بی طراوت بود و دیدگانش پر از غم و اندوه. من و او با هم به سفره هفت سین، یک سین دیگر افزودیم و آن سوز سینه بود که با یک نفس از دل برمی خواست و بی صدا روی زبان می نشست و کلمه آه را که نشانه حسرت بود. در گلو خفته می کرد. ماتان مشغول دعا خواندن بود. دیدگانم را برهم نهادم و در خیالم دنبال آرزوهایم گشتم. این بار برخلاف سالهای گذشته خیال نداشتم از خدا بخواهم حاج بابا پشیمان شود و به خانه بازگردد، چون می دانستم که پشیمانی سودی ندارد و آمدنش درد ما را دوا نخواهد کرد. کاسه نامهربانیهایش لبریز بود و جایی برای مهربانیها باقی نمی نهاد.
صدای ماتان را شنیدم که می پرسید:
_ راست بگو از خدا چه می خواهی؟
دیدگانم را گشودم، حرکت نگاه پر مهرش را به روی چهره ام احساس کردم و پاسخ دادم.
_ مطمئن باش این بار از او نمی خواهم که حاج بابا را به خانه باز گرداند.
به تلخی خندید و گفت:
_ چه بخواهی، چه نخواهی، بر نمی گردد. می توانی از خدا سلامتی بخواهی و دل خوش. همین کافی است.
به دنبال سماق گشتم که در پشت سبزه پنهان بود و سمنو که فقط سال به سال بر سفره هفت سین خود را نشان می داد و هیچ وقت میل به چشیدن را در من برنمی انگیخت.
چشم به گل قالی دوختم و با خود گفتم، شاید به قول ماتان کافی بود از خدا سلامتی بخواهم، اما آن فرش چه؟ فرشی که در حجره حاج بابا دلم را برده بود؟ گرچه آن قالی گرانقیمت گل ابریشم، هرگز نصیب من نمی شد.
نمی دانم چه موقع در زدند چه کسی آ« را گشود. متان کلام الله مجید را در سفره نهاد، گوش به همهمه بیرون داد و خطاب به من گفت:
_ بلند شو از پنجره نگاه کن ببین در حیاط چه خبر است.
تازه به خودم آمدم و صدای نجوای چند نفر را که در حیاط با هم گفت و گو می کردند، شنیدم.
مادرم سراسیمه برخاست و گفت:
_ معلوم نیست چه خبر شده.
نگاهم را از پشت شیشه رنگی پنجره به بیرون نفوذ دادم. رحمان داشت به مردی که سر به جلو خم کرده بود تا ازسنگینی باری که بر دوش داشت بکاهد، فرمان می داد.
_ ببرش بذار توی ایووان.
سایه پدرم را دیدم که چند قدم عقب تر ایستاده، جریان چه بود؟ مات و مبهوت چشم به بیرون دوختم. ماتان چادر را به روی سر کشید. دم پائیهایش را جلوی در پوشید و با شتاب خود را به ایوان رساند. جلوی پله ها ایستاد و خطاب به پدرم گفت:
_ این بازیها چیست مصیب؟
چهره حاج بابا بشاش و پر خنده بود. به خود جرائت داد، چند قدمی به جلو برداشت و با تکان دست اشاره کرد و گفت:
_ از جلوی پله ها برو کنار. بگذار این بنده خدا بارش را زمین بگذارد و نفسی تازه کند.
بی اعتناء به خواسته اش، گفت:
_ تا ندانم جریان چیست. از جایم تکان نمی خورم.
_ جهیزیه دخترم است. اگر تو از من چیزی را قبول نمی کنی، گناه رعنا چیست؟ نمی خواهم چیزی کم و کسر داشته باشد. شنیدم از این فرش خوشش آمده. با خود گفتم چه بهتر چیزی را به او بدهم که مورد پسندش است.
ماتان برای اینکه باربر ئر موقع بالا آوردن فرش به او تنه نزند، ناچار شد از جلوی راهش کنار برود. عقب تر ایستاد و در اوج خشم پرسید:
_ از کی تا حالا این دختر برایت عزیز شده. نمی گذارم با این حرفها گولش بزنی و خامش کنی. پیشکشی ات را بردار و برو.
با لحن زیرکانه ای گفت:
_ تو پیشکشی ام را برگرداندی، ولی در این مورد باید خود رعنا تصمیم بگیرد. این را خودش پسندیده. به سلیقه اش آفرین گفتم در واقع گل قالیهای حجره است. دلم نمی خواست نصیب غیر شود. مبارکش باشد.
هدف پدرم چه بود؟ می خواست مرا وادار به طغیان در مقابل ماتان کند. هر چند آن فرش دلم را برده بود، اما قبول آن مخالفت با خواسته مادرم بود و دلش را می شکست.
خدا می داند. در نگاهش چه دیدم. همه حسرتها، سرخوردگیها و شکستهایش در آن عیان بود. گریه های در چشمه خشکیده اشکهایش را به یاد داشتم و نامرادیهایش را که باعث انزوایش شده بود. من طرف او بودم، مگر نه؟ پس چه دلیلی داشت که بر خلاف میلش رفتار کنم.
با سرسختی به طرف باربر که تازه بارش را به زمین نهاده بود اشاره کردم و گفتم:
_ آن قالی را دوباره به حجره حاج آقا برگردان. ما خیال خریدنش را نداریم.
عرق ریزان با بلاتکلیفی چشم به پدرم دوخت. نمی دانست باید از امر اربابش اطاعت کند یا از خواسته من.
صدای تحکم آمیز حاج بابا تکلیف را روشن کرد.
_ بعد از فروش پس گرفته نمی شود. آن را همانجا بگذار غلام زود باش بیا برویم.
قبل از اینکه ما مجال اعتراض داشته باشیم، غلام در اطاعت از امر اربابش، آن چنان به سرعت از پله ها پایین رفت که فرصتی برای اعتراض باقی نماند.
ماتان با لحن تهدید آمیز و آمیخته با غضب فریاد کشید:
_ مطمئن باش آن را برایت پس می فرستم. پیشکشی ات ارزانی آن یکی دخترت.
پدرم در حال خروج از در حیاط، به عقب برگشت و گفت:
_ زحمت نکش. چون سه روز اول عید حجره ما بسته است، عیدت مبارک تابان. قسمت بود یک بار دیگر سال را در کنار هم تحویل کنیم.
فرش همانجا در ایوان ماند. نه من وسوسه شدم آن را باز کنم و نه مادرم این اجازه را به من می داد. با خشم و خروش به اتاق برگشت و غرولند کنان زیر لب گفت:
_ سالی که نکوست از بهارش پیداست. وقتی با این نحسی آغاز شده، وای به پایانش.
سپس رو به من کرد و گفت:
_اگر دلت بخواهد می توانی قالی را نگه داری.
دست به درو گردنش افکندم، لبهایم را به روی گونه اش فشردم و گفتم:
_ دل من چیزی را می خواهد که تو می خواهی. عیدت مبارک ماتان.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)