فصل 9
نمیدانم فرزام ازجانم چه میخواست.چرا به هر بهانه ای سرراهم سبز میشد و چرا پدرم او را واسطه ارتباط بین من و خودش قرار میداد؟به ماتان چه باید میگفتم؟اگر جریان برخوردمان را با وی در میان مینهادم بدون شک آتش خشمش شعله ور میشد و لعن و نفرینشان میکرد و اگر مثل آن بار ساکت میماندم چه بسا باز هم سر و کله حاج بابا پیدا میشد و پته ام را روی آب میریخت.
سرکلاس گیج و منگ بودم و نمیتوانستم حواسم را در یک نقطه متمرکز نمایم.نمیدانم چرا دلم برای فرزام میسوخت.شاید آن جوان بیچاره هم چون من تحت فشار روحی قرار داشت و بخاطر انجام کاری که مطابق میلش نبود عذاب میکشید.
با وجود لبهای خندانش غم بروی چهره اش شیار میزد.نمیتوانستم گناه پدرم را به پای آن پسر بنویسم شاید او هم مثل من مورد ظلم واقع شده بود.صدای دوستم ژیلا رشته ی افکارم را از هم گستت:حواست کجاست رعنا!آقای سلوکی از تو سوال کرد.
آقای سلوکی دبیرمان بود و جواب آنچه را میپرسید با وجود اینکه قبلا میدانستم از یاد برده بودم.
زنگ که خورد ژیلا بدنبالم آمد و گفت:راست بگو جریان چیست باز چه خبر شده؟
-خبری نشده مشکل همیشگی است.
-دیگر باید عادت کرده باشی.
-خودم را به آن عادت داد بودم اما حاج بابا دست بردار نیست.
-خب حق دارد هر چه باشد پدرت است.
با دلخوری گفتم:فقط همین جواب را داری!بمن بگو با کدام محبت؟
-تو به او این فرصت را نمیدهی.
-میتوانست این فرصت را ایجاد کند ولی راهش را بلد نیست.برای اثبات محبتش ناپسری خود را به سراغم فرستاده بود که ببیند نیاز به رخت و لباس عید دارم یا نه.روزبروز بیشتر بین من و خودش فاصله می اندازد.فکر میکنی هدفش از اینکار چیست؟
-بالاخره باید با یک وسیله ای باید با تو ارتباط برقرار کند.
-بجای اینکه خودش به سراغم بیاید و برای دیدنم سماجت به خرج دهد خیلی راحت در مقابل لجاجتم تسلیم میشود و از خیرش میگذرد.
-مجبور نیستی لجاجت به خرج بدهی.
-آنوقت گمان میکند ظلمی که بما کرده هیچ اهمیتی ندارد.
-ببینم این پسر که میگویی چند سال دارد؟
-وقتی مادرش زن پدرم شد حدودا 18 سال داشت و به این ترتیب الان باید 22 ساله باشد.
لبخند زیرکانه ای به لب آورد و با لحن موذیانه ای گفت:حالا فهمیدم!
-که چه؟
-هیچ باشد برای بعد.
با وجود اصرار منظورش را بیان نکرد و ساکت ماند.
از مدرسه که بخانه برمیگشتم در تمام طول راه مردد و بلاتکلیف بودم و قدرت تصمیم گیری نداشتم.
احساس پدرم پر از پیچ و خم بود و آنقدر ناشناخته که من در همان ابتدای راه در موقع عبور از پیچ و خمهایش سرگردان میشدم.
نمیتوانستم باور کنم که دوستم دارد.وقتی که به آن سادگی از ما گذشت و فقط با چند توپ و تشر ماتان و چند جمله ی تهدید آمیز نظیر برو دیگر برنگرد.از خدا خواسته رهایمان کرد و رفت مفهوم دیگری به غیر از این نداشت که دلش خالی از محبت است.
رحمان و همسرش هنوز مشغول شست و شوی فرشهای خانه بودند.به دیدنم سلام کردند و انسیه گفت:خانم بزرگ خونه نیستن.از صبح با خاله خانم رفتن شاه عبدالعظیم زیارت و هنوز برنگشتن.
در دل گفتم چه بهتر.چون در آن لحظه آمادگی روبرو شدن با او را نداشتم.دست به روی دلم گذاشتم و گفتم:خیلی گرسنه ام.میدانم که وقتی آنها به زیارت میروند تا غروب هم برنمیگردند پس لزومی ندارد که برای نهار منتظرشان باشیم.
بزرگترین تفریح و عشق مادرم در زندگی این بود که ماهی یکبار با خواهرش سوار ماشین دودی(به قطار تهران-حضرت عبدالعظیم در آن زمان ماشین دودی میگفتند.قطاری بود با لوکوموتیو بخاری که تهران را با چند واگن به شهر ری وصل میکرد و چون از دودکش برنجی آن دود غلیظی بیرون می آمد به آن ماشین دودی میگفتند)بشنود و برای زیارت به شاه عبدالعظیم بروند و برگردند.هر از گاهی یکی دو نفر از همسایگان و یا اقوام دور و نزدیک هم با آنها همسفر میشدند.
در آن زمان واگنهای اسبی بجای تاکسی یا اتوبوس روی خطوط آهن حرکت میکرد و بهمراه درشکه اسبی ارتباط را در چند خیابان محدود برقرار میساخت امتیاز این تاسیسات را خارجیها به عهده داشتند.
از خیابان ری(چراغ گاز) تا شاه عبدالعظیم(شهر ری) خط آهنی کشیده شده بود که روی خطوط آن واگنها به کمک ماشین بخار(لوکوموتیو) که با ذغال سنگ روشن میشد ارتباط تهران تا شهر ری را برقرار میکرد و معروف به ماشین دودی بود.مردم بخصوص زنها و کودکان با شوق و ذوق سوار آن میشدند و به زیارت میرفتند و در موقع نذر و نیاز با نور شمهایشان صحن حرم را نور باران میکردند.
سوز دلهایشان اشک بود ورد زبانشان دعا.هر کس حاجتی داشت یکی از خیانت شوهر نالان بود و آن دیگری از پشت چشم نازک کردنهای هوو و صدای ناله های زار مادران رنجدیده ای که سلامت کودک بیمار خود را از خدا میخواستند از گوشه و کنار به گوش میرسید.
به تنهایی سر سفره نشستم و به صرف غذا پرداختم.ششدانگ حواسم متوجه در حیاط بود.بیم از آن داشتم که باز هم پدرم اشفته و خشمگین به سراغم بیاید.بهانه اش رخت و لباس عید بود و منظورش چیز دیگری.خانه بدون وجود مادرم سوت و کور بود.سجاده ترمه در کنار چادر سفید گلدار مخصوص نماز به روی صندوق آهنی بزرگ روسی که گوشه ی اتاق قرار داشت یادآور وجودش در ان خانه بود.
ماتان لباس عروسی خود را در آن صندوق نگهداری میکرد.خوب بیاد دارم که در زمان کودکی بارها او را در موقع تماشای این پیراهن دیده بودم اما بعد از اینکه همسرش او را به زن دیگری فروخت هیچوقت ندیدم که دوباره در آن صندوق را بگشاید و تماشایش کند.
احساس قلبی اش درون آن جعبه آهنی محبوس مانده بود و مجال نفس کشیدن را نمیافت و به مرز خفگی رسیده بود.
انسیه و رحمان میکوشیدند تا با خانه تکانی بوی عید را به خانه بیاورند ولی دیگر مشامم با آن بو اشنا نبود.بی حوصلگی هایم یادها را پس میزد و از یادآوری شان میگریخت.لحظات زندگی سینه سپر کرده بودند تا با تیر سرنوشت کشته شوند.نه از حاج بابا خبری شد و نه از ماتان.دلم گرفت و احساس دلشوره کردم ماتان کجا بود.چرا برنمیگشت؟نکند اتفاقی برایش افتاده باشد!
رحمان فرشهای شسته شده را در ایوان گسترده بود تا باد بخورند و خشک شوند.
افکارم را به هر سو منحرف میکردم سماجت به خرج میداد و دوباره درست به همان نقطه ای بازمیگشت که میل به گریز از آن را داشتم.
چرا پدرم شاگردی حجره اش را به ناپسری اش تحمیل میکرد و چرا نمیگذاشت او در رشته ی مورد علاقه اش تحصیل کند؟برای چه فرزام به این خواسته گردن مینهاد و آیا قبول ماموریت پیغام رساندن به من خواست خودش بود یا حاج بابا؟
چشمانم را بستم نزدیک پنجره ی رو به حیاط سرم را به دیوار تکیه دادم و به فکر فرو رفتم.دست مهربان انسیه به روی شانه ام قرار گرفت و صدای آرامبخش او به گوشم رسید:سرتو بذار رو متکا بخواب اینطوری گردنت درد میگیره.
بی اختیار پذیرفتم سرم بروی متکایی که برایم آورده بود قرار گرفت اما فکر و خیالم روی آرامش را ندید و هیاهوی آشفتگی هایم مانع خوابم شد.
بالاخره کوبه در حیاط به صدا در آمد با حالت عصبی قامت راست کردم برخاستم و گفتم:وای خدای من این حاج باباست!
انسیه که مشغول پاک کردن شیشه پنجره بود دست از کار کشید و با تعجب پرسید:واسه چی حاج اقا!اون که خیلی وقته سراغی از شما نگرفته.لابد خانم بزرگه که برگشته.
به کنار پنجره رفتم و با دلهره و اضطراب چشم به حیاط دوختم.
حدسم درست بود حاج بابا در حالیکه بسته ای زیر بغل داشت بروی پله های ورودی دالان به حیاط ظاهر شد رحمان هراسان از سر راهش کنار رفت تا داخل شود انسیه با تعجب نگاهم کرد و گفت:پس تومیدونستی که قراره آقا به اینجا بیایند.خدا رو شکر که خانم بزرگ خونه نیس که حرض بخوره.
رنگم پریده بود و لبهایم میلرزید.قدمهایش آنقدر شتابزده بود که به سرعت به ایوان رسید و قبل از اینکه حرکتی از خود برای استقبال از وی نشان بدهم کفشهایش را جلوی در چفت کرد و وارد اتاق شد.
انسیه زیر لب سلام گفت و سپس تنهایمان گذاشت.
حاج بابا جلوتر آمد و بمن نزدکیتر شد.سپس نظری به اطراف افکند و پرسید:پس مادرت کجاست؟
با صدای آرامی که در آن نشانی از اضطراب درونم نبود پاسخ دادم:برای زیارت به شاه عبدالعظیم رفته.
-هنوز هم همان اخلاق قدیمیش را دارد و فکر میکند زندگی فقط همین چیزهاست.
-چنین فکری را نمیکند.هم به فکر من است و هم به فکر اعتقاداتش.
چهار زانو نشست به پشتی تکیه داد و با لحن تمسخر آلودی گفت:چکار برایت کرده؟خرجی ات را که من میدهم.انسیه و رحمان هم که خدمتت را میکنند و او هم برای خالی نبودن عریضه گاهی دستی به سر و صورتت میکشد.
حسرتهایم مجال ابراز یافتند:کاش شما هم فقط همینکار را میکردید و اینقدر آن خرجی لعنتی را به رخم نمیکشیدید.
کلاه را از سر برداشت و آن را همانجا کنار خود بروی پشتی نهاد و در حال مرتب کردن موهایش گفت:تو به من فرصت نمیدهی.هر چه برایت پیغام میفرستادم حاضر به دیدنم نیستی چرا امروز جواب درستی به فرزام ندادی؟
کوشیدم تا آرامش خود را حفظ کنم.دیگر اثری از ترس در وجودم نبود.صدایم بلند و بدون لرزش به گوش رسید:چه جوابی باید میدادم!دیدن پدر و دختر که پیغام و پسغام نمیخواهد.همینطور که الان در را باز کردید و آمدید میتوانستید همینکار را بکنید.چه لزومی داشت ناپسری تان را به سراغم بفرستید؟
-نمیخواستم به اینجا بیایم.حوصله بد اخمی مادرت را نداشتم.به خیالم رسید که حاضر میشوی یک جایی بیرون از خانه همدیگر را ببینیم.
-دوست ندارم پدرم را دزدکی ببینم.
نگاه غضب آلودی به من کرد و با لحن تندی گفت:از مادرت میترسی؟
-از نه این خواست خودم بود.
-به فرزام گفته ای که از من محبت میخواهی نه پول و رخت و لباس پس چرا مجال نمیدهی محبتم را نشانت بدهم.
-وقتی نمایشی باشد نمیخواهم.لازم نیست هم خودت را گول بزنی و هم مرا.همان روز که این خانه را ترک کردی و رفتی دانستم که نه مرا میخواهی نه مادرم را.
-اشتباه تو در همینجاست که فکر میکنی دوستت ندارم.تو روی دوش خودم بزرگ شدی به عشق تو بود که غروبها دکان را میبستم یک راست به خانه می آمدم همینکه در میزدم هر کجا بودی با شتاب بطرفم میدویدی و به استقبالم می آمدی.بوسه هایت شرطی بود اولی برای آلاسکا دومی برای اب نبات قیچی و سومی برای لواشک و تمبر هندی.هیچوقت جیبهایم خالی نبود و همیشه آنها را برایت پر از خوراکی میکردم.
بدنبال آن خاطره ها گشتم تا شاید با یادآوری شان آن زمانها را زنده کنم.پس از کمی جست و جو آن خاطره ها را در خاطرم یافتم اما حسرت زده و خاموش در زیر خاک گور گذشته های مرده.آن شادیها کجا بودند؟شاید سنگفرش حیاط صدای حرکت پاهای کوچکم را در حال دویدن بطرف در برای استقبال از پدرم بیاد می آورد.آهی کشیدم و گفتم:آن موقعها فقط ما را میخواستی.نه سودای دیگری به سر داشتی و نه قلبت بخاطر زن دیگری به غیر از ماتان میتپید.
-آن سودا را مادرت به سرم آورد.با قهر و عتابها و دلسردی هایش.
گره ی بقچه ای را که زیر بغل داشت گشود و از میان آن پیراهن کربدوشین زنگاری رنگی را که گلهای ریز صورتی و قرمز داشت بیرون آورد و گفت:این پیراهن را برایت سفارشی خریده ام ببین چقدر قشنگ است خدا کند اندازه ات بشود.
بی تفاوت چشم به آن دوختم با وجود اینکه دلم را برده بود با لجاجت سر تکان دادم و گفتم:نه نمیخواهم.
چین به پیشانی افکند و با لحن رنجیده ای گفت:یعنی چه!این حرفها چه معنی دارد برای چه نمیخواهی کمی عاقل باش دختر.اگر من و مادرت نتوانستیم با هم کنار بیایم دلیل نمیشود که تو نسبت به من نامهربان باشی.بلند شو ان را بپوش دلم میخواهد ببینم به تنت قشنگ می اید یا نه.دلم را نشکن رعنا.این کفشهای سفید پاشنه بلند را هم برایت خریده ام.دیگر برای خودت خانمی شده ای.کاش آن موهای خوشگلت را کوتاه نمیکردی.
از جایم نخوردم و اعتنایی به خواسته اش نکردم.کمی جلوتر آمد و به من نزدیکتر شد.سپس دستش را زیرچانه ام نهاد سرم را بالا گرفت نگاهش را به نگاهم دوخت و با کلام محبت آمیزش کوشید تا دلم را بدست بیاورد.
-بیخود نیست که رعنا خوشگله صدایت میزنم.تو عزیز دل خودم بودی و هستی.نمیگذارم زن هر کس و ناکسی بشوی.خودم شوهرت میدهم .وقتی برایت خواستگار فرستادم همین پیراهن را بپوش.بلند شو عزیزم.دست رد به سینه ی پدرت نزن.برو لباست را عوض کن بیا تا سیر تماشایت کنم.
در گرفتن تصمیم مردد بودم.نمیدانستم باید هدیه اش را بپذیرم یا نه.
در نگاهش التماس بود و خواهش و برخلاف تصورم آمیخته با مهر و محبت.
بی مهریهایش را باید آوردم اشک و زاری د لتنگیهایم را در لحظاتی که دوری اش بیتابم میساخت.یعنی بهمین سادگی میشد ان روزهای تلخ و اندوهبارم را به دست فراموشی سپرد؟
متوجه ی تردیدم شد و بر اصرار خود افزود و گفت:بلند شو رعنا جان بلند شو.
سرتکان دادم و گفتم:الان حوصله اش را ندارم باشد برای بعد.
ناگهان به خشم آمد.همیشه همینطور بود با کوچکترین حرکتی که بر خلاف میلش بود از جا دررفت و عکس العمل نشان میداد.بدنش را که به پشتی تکیه داده بود راست کرد به سرعت از جا برخاست و با لحن تندی گفت:خیلی خب هر وقت دلت خواست بپوش.آن یکی بقچه هم عیدی مادرت است با چند بسته اسکناس ده تومانی.آن زن با لجبازی به کجا رسید که تو میخواهی برسی یعنی اگر آن را لباس را میپوشیدی که من تماشایت کنم دنیا به آخر میرسید؟
سپس استکان چای را که انسیه در مقابلش نهاده بود پس زد با حرکت تندی کلاهش را بدست گرفت و با قدمهای بلند و شتابزده بسوی در اتاق رفت و به سرعت ناپدید شد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)