فصل 11
بعدازظهر روز بعد از مدرسه که بخانه برگشتم مادرم بقچه را بدستم داد و گفت:این بقچه گوشه اتاق آیینه دق من است برو زودتر آن را تحویل بده برگرد.
-پس لااقل بگذار روپوش را از تنم بیرون بیاورم و لباس مناسبی بپوشم.
به شک افتاد و گفت:یعنی چه مگر میخواهی به مهمانی بروی!بازار رفتن که این حرفها را ندارد.
برای اینکه شک و شبهه ای در دلش باقی نماند کوشیدم تا قانعش کنم.
-نه ولی وقتی از مدرسه برمیگردم دیگر تحمل این روپوش را ندارم.
قانع شد و گفت:خیلی خب پس زود باش.
چه لزومی داشت در انتخاب لباس سلیقه به خرج دهم و زیباترینشان را به تن کنم؟آماده رفتن که شدم ماتان چپ چپ نگاهم کرد و ناگهان زبان به اعتراض گشود:این چه پیراهنی است که پوشیده ای مگر توی بازار چه خبر است!
با لحن زیرکانه ای پاسخ دادم:مخصوصا این را پوشیدم که حاج بابا گمان نکند فقط با پیراهن اهدایی او نونوار شده ام.
اینبار دست از اعتراض کشید و گفت:خب پسر برو یک چیزی روی آن بپوش هنوز هوا سرد است سرما میخوری.لازم نیست برای پدرت نمایش مد بدهی.
-اصلا سردم نیست از مدرسه که برمیگشتم چیزی نمانده بود از گرما هلاک شوم.
نیشخندی زد و با لحن کنایه آمیزی گفت:نمیدانستم چله تابستان آمده.
منتظر اعتراض بیشترش نشد گره بقچه را محکم کرد و آن را بدست گرفتم و گفتم:تا شما سفره را پهن کنید من برگشته ام.
بناچار پذیرفت و گفت:پس با درشکه برو اگر پیاده بروی به این زودیها نمیتوانی برگردی.
منزل تا بازار فاصله چندانی نداشت.آنموقعها که پدرم هنوز نامهربان نشده بود بارها با ماتان این راه را پیاده می پیمودیم و به سراغش میرفتیم اما اینبار خیال پیاده روی نداشتم و ترجیح میدادم با درشکه بروم.
نمیدانستم هدفم از رفتن به آنجا چیست.چه اصراری بود این ماموریت را خود به عهده بگیرم؟باد خنکی میوزید در زیر پیراهن نازک بهاره ام احساس سرما کردم.
درخت بید در جلوی خانه ی ما تک بود و تنها سایبانی که میتوانستم در زیر سایه اش بایستم و به صدای حرکت آب در جویباری که از کنارش میگذشت گوش فرا بدهم و منتظر درشکه شوم.
-کجا میروی آبجی؟
صدای سورچی مرا بخود آورد.سوار شدم و آدرس دادم.بعد از اینکه پدرم زن گرفت و ما را ترک کرد هیچوقت دلم نمیخواست قدم در بازار بزرگ بگذارم.نمیدانستم براحتی خواهم توانست حجره اش را پیدا کنم یا نه؟
وارد دالان دراز سر پوشیده اش که شدم ایستادم و نظری به اطراف افکندم.هیچ چهره ی آشنایی به چشمم نخورد.نگاه دکانداران به سویم خریدارانه بود.شاید کار درستی نکردم که بتنهایی آنجا آمدم.
ابتدا به اشتباه وارد بازار ارسی دوزها شدم و برگشتم و اینبار پرسان پرسان حجره اش را یافتم.
به درون رفتم چشم به اطراف دوختم و بدنبال پدرم گشتم فرشهای نفیسی که به در و دیوارش آویخته بودند چشم را خیره میساخت.
از یاد بردم که به چه منظور آنجا آمده ام.به تماشا پرداختم.فرش ابریشمی پوست پیازی رنگی توجه ام را جلب کرد.با خود گفتم اگر یک روز صاحب خانه ای بشوم حتما این فرش را برای سالن پذیرایی ام میخرم.
صدای آشنایی را از پشت سر شنیدم:چطور است آن را میپسندید؟
برگشتم و فرزام را در مقابلم یافتم.انتظار همه چیز را داشت به غیر از دیدن من.برای چند لحظه بهت زده نگاهم کرد و سپس گفت:ای وای شما هستید!ببخشید که از پشت شما را نشناختم.چه عجب به کلبه ما صفا دادید؟
به تمسخر خندیدم و گفتم:کلبه گرانقیمتی دارید حاج بابا کجاست؟
-برای ناهار به منزل رفته و هنوز برنگشته ولی حالا دیگر باید پیداشان میشد.
-شما چی؟شما ناهار نمیخورید؟
-چرا اول من رفتم ناهار خوردم آمدم و بعد او رفت.معمولا پس از صرف غذا چرتی میزند و بعد برمیگردد.
-آنوقتها هم همین عادت را داشت.از هر چه بگذرد از خواب بعدازظهرش نمیگذرد.
به چهار پایه ای که گوشه ی حجره قرار داشت اشاره کرد و گفت:اینطوری خسته میشوید بفرمایید بنشینید تا برایتان یک چای داغ بریزم.اینجا پذیرایی با خودمان است.
سپس نگاهش را به ارامی بروی چهره و اندامم گذراند و تبسم کنان گفت:این لباس خیلی به شما می اید بنظر نمیرسد همان دختری باشید که آن پالتوی گشاد و کلفت را بتن میکرد و آن روپوش ارمک مدرسه را میپوشید.
-معلوم است که باید فرق داشته باشد.
در کنار بساط سماور ایستاد و مشغول ریختن چای در استکان شد و گفت:حالا که شما به این حجره صفا دادید کم کم دارد از اینکار خوشم می آید.
خندیدم و گفتم:پس حاج بابا باید از من ممنون باشد که امروز به اینجا آمدم و شما را تشویق به اینکار کردم.
استکان چایی را بدستم داد و گفت:تازه دم است بفرمایید.
چند جرعه ای از آن را که نوشیدم زبانم سوخت و ناگهان فریاد کشیدم:وای زبانم سوخت چقدر داغ بود.
-پس چرا نگذاشتید سرد شود؟
احساس لرز کردم و انگشتان دستم بدور استکان گرم حلقه وار پیچید.فرزام پرسید:چرا لباس گرمتری نپوشیدید هنوز هوا سرد است.
-نه سردم نیست.اینطوری راحت ترم و احساس سبکی میکنم.
به فرشی که در موقع ورودم باعث جلب نظرم شده بود چشم دوخت و پرسید:شما از آن قالی خوشتان آمده؟
-بله خیلی زیباست.
-بافت تبریز است.اگر بتوانم پولهایم را جمع کنم آن را میخرم و نمیگذارم نصیب غیر شود.مگر اینکه شما خریدارش باشید.
-فعلا که قصد خرید را ندارم.نکند قصد بازار گرمی را دارید.
-نه اینطور نیست عین واقعیت است.
برخاستم و گفتم:دارد دیر میشود.از حاج بابا خبری نشد.من دیگر باید بروم.
-حالا کجا!اگر بداند شما آمدید و منتظرش نشدید خیلی ناراحت میشود.
-مهم نیست.قصد من دیدار نبود و به قصد دیگری به اینجا آمدم.برای چایی ممنونم.گرچه زبانم را سوزاند اما خوشمزه بود.خداحافظ.
چهارپایه را از زیر پایم به عقب راندم و با شتاب بطرف در رفتم صدایم زد و گفت:کجا؟بقچه تان را جا گذاشتید؟
سربرگرداندم و گفتم:مال من نیست.بخاطر برگرداندن آن بود که به اینجا امدم.از طرف من بقچه را به حاج بابا بدهید و از قول مادرم به او بگویید که از غریبه هدیه قبول نمیکند.همین.
نمیدانم آنچه را که میگفت باور داشت یا نه؟مادرم را بخاطر پایداری اش در بیزاری و مقاومت در مقابل پدرم تحسین میکرد یا او را سرسخت و لجوج میدانست.پس از مکث کوتاهی گفت:فقط همین.آخر چرا؟کار خوبی نکردید که آن را برگرداندید.حتما پدرتان خیلی ناراحت میشود.
با بی اعتنایی شانه بالا افکندم به تمسخر خندیدم و با لحن طعنه آمیزی گفتم:چاره ای نیست.وقتی دلی را شکستی منتظر باش که دل شکسته شوی.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)