فصل 8
زمستان داشت آخرین زورش را میزد و بهار در راه بود.تکه های یخ زده برف آغشته به گل و لای در کنج دیوار کوچه های تنگ و باریک که رنگ آفتاب را بخود نمیدید حکایت از زمستان داست و شکوفه های سفید و صورتی به روی برگهای سبز درختان قاصدی بودند که که نوید رسیدن بهار را میدادند.
رحمان و انسیه مشغول خانه تکانی عید بودند و ماتان مشغول خیس کردن عدس برای سبزه پای هفت سین.
بجای آن پالتوی کذایی که به تنم گریه میکرد مانتوی سبز خوشرنگی را بروی روپوشم پوشیدم و دستم را درون کاسه عدس فرو بردم و پرسیدم:فکر میکنی تا شب عید سبز میشود؟
تبسم کنان پاسخ داد:البته که میشود یک هفته دیگر بیا و ببین چه سبزه ای شده.دیگر چیز نمانده به خانه ی بخت بروی لااقل بیا این کارها را از من یاد بگیر.
خنده کنان گفتم:چه لزومی دارد یاد بگیرم چون ماتان جون عزیزم زحمت سبز کردنش را میکشد.
-ای بلا گرفته پس تو این وسط چه کاره ای؟میخواهی همه چیز حاضر و آماده در خدمتت باشه.
گونه اش را بوسیدم و گفتم:کاری ندارد.اول عدس یا گندم را خیس میکنم بعد آن را لای دستمال تر میگذارم چند روز بعد که جوانه زد آنها را توی بشقاب پخش میکنم تا سبز شود درست است؟
به قهقهه خندید و گفت:بهمین سادگی.
دستم را بطرفش تکان دادم و گفتم:فعلا خداحافظ.دارد دیر میشود.سال دیگر خودم زحمت سبز کردنش را میکشم قبول؟
به ایوان که رسیدم جوابم را شنیدم:برای خانه ی خودت یا این خانه؟
-تا قسمت چه باشد.
به انسیه که کنار پاشیر اب انبار به کمک رحمان مشغول شستن و لگدمال کردن فرش اتاق نشینمن بود گفتم:خسته نباشی انسیه جان.
و بی آنکه منتظر جواب باشم به سرعت از دالان گذشتم و از در خانه بیرون رفتم.رفتگر محله مشغول آبپاشی پیاده رو در جلوی در حیاط بود.بویی که از در آمیختن خاک با اب برمیخاست برای من گرانبهاترین و معطرترین رایحه ی دنیا بود.
با نفسهایم عطرش را بوییدم و براهم ادامه دادم.
دیگر زندگی بدون پدرم برایمان عادت شده بود و جای خالی اش را حس نمیکردم.بیمهری هایش را از دلم قلوه کن ساخته بود.
در اولین سالی که بی او در موقع تحویل بر سر سفره هفت سین نشستیم.گریستم.دومین سال تحویل را در سکوت و اندوه گذراندم اما در سومین سال تحملش اسانتر بود و اکنون دیگر بی تفاوت بودم و از دوری اش قصد بی قراری را نداشتم.وقتی نقسی در زندگی مان نداشت دیگر چه نقشی میتوانست از خود بجای بگذارد.
صدای یورتمه ی آشنای اسبی که هر لحظه بمن نزدیکتر میشد به گوش رسید.بی اختیار زیر لب گفتم:نکند نجیب باشد؟!
نمیدانستم اگر درست حدس زده باشم از دیدنش چه احساسی به من دست خواهد داد.احساس گذشته ها در دلم مرده بود و دلم نمیخواست هیچ کدام از آنها را دوباره زنده کنم.
نزدیکتر شد آنقدر نزدیک که اگر دست پیش میبردم میتوانستم لمسش کنم شکی نبود که سوارکارش پدرم است.
تصمیم گرفتم بی اعتنا باشم و از سرعت قدمهایم نکاهم نه میلی به روبرو شدن با وی داشتم و نه آمادگی اش را.
نجیب از دیدنم هیجان زده بود و شیهه آشنایی این هیجان را اشکار میساخت.
صدایی که چندان غریبه نبود به گوش رسید:بیخود ذوق زده نشو نجیب معلوم نیست که او هم از دیدنت همان احساس تو را داشته باشد.
صدای حاج بابا نبود پس که بود؟
در دل گفتم اوه لعنتی باز هم تو!خودش بود فرزام معلوم میشد اسب سرکش حاج مصیب به او هم سواری میدهد و آن جوان را عضوی از خانواده صاحبش به شمار می آورد.دوباره صدای زنگ دارش را شندیم:سلام رعنا خانم.بخاطر نجیب هم شده سرتان را برگردانید و نگاهمان کنید.
با غیظ رو برگرداندم و تشر زنان پرسیدم:اینبار دیگر چه میخواهید؟
-من و نجیب آمده ایم که پیغام حاج بابا را به شما برسانیم.میخواهد شما را ببنید.
-برای چه؟
-برای اینکه شب عید است و شما رخت و لباس لازم دارید.
-فقط همین همیشه راه غلطی را برای نمایش محبتهایش انتخاب میکند و به بیراهه میرود.مادرم از پس اندازش برایم لباس خریده.به چیز دیگری نیاز ندارم.خیلی عجیب است!
-چه چیزی عجیب است؟
-اینکه نجیب به شما سواری میدهد.
-خیلی زود بهم عادت کردیم.این حیوان از شما مهربانتر است.
-منهم همین نظر را دارم حتی گمان میکنم او از پدرم هم نسبت به من مهربانتر است چون لااقل وقتی مرا دید شیهه ای از شادی کشید.
-منهم وقتی شما را دیدم دلم میخواست به طریقی شادی ام را نشان دهم.
با لحن طعنه آمیزی گفتم:من در چهره شما اثری از شادی نمیبینم.
-جرات ابرازش را ندارم.
-بنظر نمیرسد که ترسو باشید.
-ترسم از گریز شماست.چون همیشه از من فرار میکنید.
-دلیلش اینست که قاصد پدرم هستید و پسر هووی مادرم خب طبیعی است که نباید احساس خوبی نسبت به شما داشته باشم.
-من خودم هستم همانطور که شما خودتان هستید نه دختر هووی مادرم.
از آن دو فاصله گرفتم و گفتم:من از مادرم جدا نیستم همانطور که شما هم نمیتوانید از مادرتان جدا باشید.شما به غیر از اینکه پسر هووی مادرم هستید جای مرا هم در زندگی پدرم گرفته اید.هم نجیب را صاحب شده اید و هم حجره اش را.
-من صاحب هیچ چیز نیستم.در مقابل کاری که میکنم مزد میگیرم و آینده ام را در گروی اینکار گذاشته ام.در صورتی که میتوانستم درسم را ادامه بدهم و برای خودم کسی بشوم
-خب چرا اینکار را نمیکنید؟
-چون نمیخواهم ناسپاس باشم.شاید اگر آقاجانم زنده بود وضع فرق میکرد.
با تعجب پرسیدم:یعنی شما از اینکار خوشتان نمی آید و به اجبار به آن گردن نهاده اید؟
سرتکان داد و گفت:من نمیتوانم تاجر خوبی باشم چون از چرب زبانی برای فروش جنسی که به مرغوبیتش اعتماد ندارم بیزارم.بنابراین ترجیح میدهم حساب کتابها را خودم نگه دارم و بقیه کارها را به حاج بابا بسپارم دلتان نمیخواهد سوار نجیب بشوید تا ببینید به شما سواری میدهد یا نه؟
-نگاهش به من میگوید که اینکار را خواهد کرد ولی قصد امتحانش را ندارم.
به جلوی کوچه مدرسه که رسیدیم ایستادم و گفتم:خواهش میکنم دیگر داخل کوچه نشوید.خداحافظ.
-به من نگفتید به حاج بابا چه جوابی بدهم؟
-چندبار بگویم نه نیاز به رخت و لباس دارم و نه به پولش.یکی دو سال پیش در طلب محبتش بودم ولی حالا دیگر حتی این نیاز را هم ندارم.
-از سر سختی تان خوشم می آید.یا همه چیز یا هیچ چیز درست است؟
-همینطور است و به قول پدرم درست مثل مادرم او هم یا همه چیز میخواست یا هیچ چیز.خداحافظ.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)