فصل هفتم
دستپاچه بودم و از پرده پوشی این راز نزد مادرم احساس گناه می کردم و حال خود را نمی فهمیدم. انسیه سفره را گسترد. کاسه خورشت را که وسط سفره نهاد، چشم به آن دوختم که گوشتهایش انگشت شمار بود.
ماتان خطاب به انسیه که مشغول کشیدن برنج در بشقابم بود گفت:
_ گوشتهایش را بگذار توی ظرف رعنا.
به اعتراض گفتم:
_ نه، یک تکه کافی است. خورشت سبزی را بیشتر دوست دارم.
پوست گل بهی چهره اش گلگون شد و با لحنی آمیخته به شرم گفت:
_ اگر صرفه جویی کنیم، می توانیم چند ماهی را به خوبی بگذرانیم و محتاج مصیب نباشیم.
_ بعدش چی؟ بالاخره کفگیر به ته دیگ می خورد.
_ تا آنموقع خدا بزرگ است.
طاقت نیاوردم و با لحن ملامت آمیزی پرسیدم:
_ چرا رحمان را به حجره حاج بابا نمی فرستی؟ نباید بگذاریم فراموش کند که زن و بچه دیگری هم دارد.
_ چه بخواهی، چه نخواهی، فراموش کرده.
برخلاف ادعایم گوشت خورشت را خیلی دوست داشتم. آن را به تکه های کوچک تقسیم کردم تا مزه اش را تا آخرین لقمه غذایم در دهان حس کنم.
قاشق دوم را که از برنج انباشتم، صدای در به گوش رسید.یک نفر داشت کوبه را پی در پی و بشدت می کوبید.هر که بود خشمگین بود یا عجول که آنطور به روی در ضرب می نواخت.
_ چه خبر شده، انگار سر آورده اند؟
در موقع بیان این جمله رنگ ماتان پریده بود و دلواپس به نظر می رسید. از فکری که به سرم آمد، بدنم به لرزه افتاد و بی اختیار گفتم:
_ خدای من نکند حاج بابا باشد!
با کنجکاوی چشم به من دوخت و با تعجب پرسید:
_ حاج بابا! چرا فکر می کنی که ممکن است پدرت باشد؟ خدا می داند چند ماه است سراغی از ما نگرفته.
قبل از اینکه جمله اش را به پایان برساند، صدای پای او همرا با صدای فریادش به گوش رسید:
_ توی این خانه چه خبر است؟ یک ساعت است که دارم در می زنم. مثل اینکه کم کم همه شما به تن پروری عادت کرده اید.
ماتان برخاست، چادر بر سر افکند و از مردی که هنوز همسرش بود، رو گرفت و غرولند کنان گفت:
_ چه غلطها! این فضولیها به او نیامده. حالا دیگر در این خانه غریبه است و حق ندارد به کسی امر و نهی کند.اصلا چه کسی دعوتش کرده که به اینجا بیاید؟
جوابش را ندادم. زبانم بند آمده بود و قدرت بیان را نداشتم. چیزی نمانده بود رازم بر ملا شود.لابد به محض ورود به اتاق از من خواهد پرسید." چرا پول را نگرفتی؟ " وای بر من. جواب ماتان را چه بدهم؟ کاش از اول به او می گفتم که چه اتفاقی افتاده.
اتاق نشیمن درست روبروی پله بود. از پشت پنجره هیکل ورزیده و پاهای بلندش را دیدم که دارد به در اتاق نزدیک می شود.
ماتان زیر لب گفت:
_ ناهار امروز زهرمارمان شد.
نه در زد، نه اجازه ورود خواست.منزل خودش بود و هنوز خود را مالک ما و مایملکش می دانست. کفشهای گلی اش را جلوی در بیرون آورد، کلاه را از سر برداشت، آن را طبق عادت در تاقچه نهاد و به دنبال من که کنار پنجره کز کرده بودم گشت و به محض مشاهده ام گفت:
_ این بازی ها چیست که در می آورید. اولی مادرت و حالا تو. چرا پول را از هما نگرفتی؟مثلا می خواهید چه چیزی را ثابت کنید؟ این را که از مال دنیا بی نیاز هستید؟
سپس خطاب به مادرم که بهت زده چشم به من داشت، گفت:
_ تصمیم گرفته ای که آبرویم را ببری و پیش کسبه و فامیل سرافکنده ام کنی؟ شمعدانهای مرحوم خانم جانم را زیر بغل می زنی و راه می افتی یک راست در بازار سیداسماعیل به سراغ پدر زنم می روی تا با زبان بی زبانی به او بفهمانی که به گدایی افتاده ای.تو مخصوصا شمعدانها را به دکان ترابعلی خان بردی، تا به گوش من برسانی که خیال حراج وسایل خانه را داری.به که لج می کنی؟به خودت، به دخترت، یا به من؟ اگر بی غیرت بودم که ککم نمی گزید.می گفتم به جهنم بگـذار گرسنه بمانند. چهار سال است که با لجبازی عرصه را به خودت و من تنگ کرده ای.فکر می کنی فقط این تویی که سرت هوو آمده.کار خلاف شرعی از من سر نزده، هم تو زنم هستی وهم ملوس. اگر دلم بخواهد می توانم هر وقت عشقم کشید به زور وارد خانه ام بشوم و حقم را از تو طلب کنم، اما نه حالا نه آنموقع هیچ وقت حاضر نشدم با زور و جبر چیزی را از تو بخواهم، و گرنه به راحتی می توانستم با مشت و لگد در این اتاق را بشکنم و داخل شوم.
با وجود اینکه ماتان خشمگین بود، خود را خونسردجلوه میداد. هنوز همانجا در کنار کاسه ماسیده خورشت و بشقابهای نیم خورده غذا سر سفره نشسته بود و خیال پاسخ گویی را نداشت.
حاج بابا دوباره فریاد کشید:
_ از من رو گرفته ای که ثابت کنی اینجا غریبه ام، چرا ساکتی،چرا جوابم را نمی دهی؟ تو فرزام را از در خانه ات راندی و گفتی که دیگر در اینجا پیدایش نشود و این ورپریده دست خواهر کوچکش هما را پس زد که باز زبان شیرین کودکانه التماسش می کرد پول را از او بگیرد.
نگاه ملامت آمیز ماتان به روی چهره ام خط شرم کشید.
_ تو داری این دختر را هم مثل خودت بار می آوری. لجباز و یک دنده.فکر نکن چون اینجا حریم خانه توست، کسی حق ورود به آن را ندارد. همانطور که گفتم مایه اش مایه اش فقط یک مشت و لگد است. هر وقت بخواهم آن را می شکنم و داخل می شوم. سعی نکن آن رویم را بالا بیاوری.چرا حرف نمی زنی؟ چرا ساکتی؟ این بازیها چیست که در می آوری.
ماتان بی طاقت شد و نتوانست ساکت بماند. ناگهان صدایش اوج گرفت و چون فریادی آمیخته با ناله ی درد از گلویش خارج شد:
_ از جان من چه می خواهی؟ تو که ما را از زندگی ات تف کردی و بیرون انداختی. پس چه فرقی برایت می کند که از گرسنگی بمیریم یا زنده بمانیم. چه لزومی دارد ناپسری ات را به خانه ما بفرستی و یا دختر آن زن را سر راه رعنا سبز کنی و به دنبال برقراری ارتباط ما بین آنها باشی.راحتمان بگذار. من از تو خرجی نمی خواهم، برو.
_ تا وقتی اسم من روی توست نمی گذارم آبرویم را ببری. از آن گذشته نمی توانم ببینم شکم دخترم گرسته است.
_ کدام دخترت؟ هما یا رعنا؟ تو شکم ملوس و بچه هایش را سیر کنی، کافی است. خیالت راحت، ما گرسنه نمی مانیم اسمت را از رویم بردار و خلاصم کن.
_ که چه، که بروی شوهر کنی و رعنا را زیر دست ناپدری بـیـنـدازی؟ این خیال خام را از سر بیرون کن.
سپس در حالی که دست در جیب داشت و زیر لب تکرار می کرد:
" لعنت به تو و یک دندگی ات "
به طرف تاقچه رفت، مشتی اسکناس را جلوی آینه نهاد و با لحن غضب آلودی گفت:
_ این هم خرجی یک ساله تان. تا سال دیگر با هم حسابی نداریم.خداحافظ
آنقدر به سرعت از در بیرون رفت که ماتان فرصت نیافت مرحمتش را به او بازگرداند.
جرئت نمی کردم سر بردارم و به او بنگرم. منتظر شنیدن کلمات سرزنش آمیز و آمیخته با ملامتش بودم. دستان لرزانش در هم قلاب شده بودو ناخنهایش به روی گوشت دستش فشار می آورد.
صدای بسته شدن در حیاط به گوش رسید. نگاهش که کردم برای اولین بار گریه اش را دیدم.مروارید دیدگانش چون رشته به هم پیوسته ای به روی گونه هایش می دوید و در همانجا آرام می گرفت.
بی اختیار شدم و از یاد بردم که از من دلگیر است. در کنارش زانو زدم و لبهایم را به گونه مرطوبش چسباندم و گفتم:
_ نباید به پایش می نشستی، ماتان ، نباید.
_ من به پای او ننشستم. چرا به من نگفتی که امروز فرزام و هما را دیده ای. نباید دروغ می گفتی رعنا. چه لزومی داشت این برخورد را از من پنهان کنی؟
_ می دانستم که از شنیدنش ناراحت خواهی شد. من به تو دروغ نگفتم. باران که گرفت به زیر طاقی دکان خوار و بار فروشی پناه بردم. آن وقت آنها به دنبالم آمدند و هما به اصرار از من خواست پولی که پدرمان داده از او بگیرم.
دستم را فشرد و گفت:
_ کار خوبی کردی که حاضر به قبولش نشدی. محبت را نمی شود با پول خرید. آنهم به وسیله کسانی که مانع این محبت هستند. هما جای تو را در دلش گرفته و اختیار حجره اش را به دست پسر آن زن فریبکار سپرده و حالا بانمایش عشق و علاقه می خواهد تو را هم از من بگیرد. قول بده هیچ وقت فریب ریاکاریهایش را نخوری.
قلبم با همه محبتی که در آن بود به صدا در آمد:
_ قول می دهم. حالا و همیشه تو را می خواهم.
_ چند ماه می شد که پدرت را ندیده بودی؟
_ درست نمی دانم، شاید ششماه و شاید هم بیشتر.
_ این بود محبت او، پس از چند ماه و شاید هم چند سال دوری، آن کلمات توهین آمیز و آن بی حرمتیها.
برای دلداری اش گفتم:
_ من اهمیت نمی دهم، همین که تو را دارم، برایم کافی است.
_ پس با من رو راست باش و حتی برای راحتی خیالم، چیزی را از من پنهان نکن. هیچ وقت ماه پشت ابر نمی ماند. دیدی چه زود خلاف گفته هایت ثابت شد.
دستش را بوسیدم و گفتم:
_ مطمئن باش دیگر تکرار نخواهد شد.
صورتم را بوسید و گفت:
_ بلند شو برو انسیه را صدا بزن غذا را برایمان گرم کند.
_ یگر فایده ندارد. از دهن افتاده.
_ نمی شود که گرسنه بمانی.