فصل 6

پدرم نتوانست ما را بی خرجی بگذارد.خدا میداند ترابعلی خان در مورد قصد فروش شمعدانها به او چه گفته بود که آبرویش را در خطر دید و از آن ترسید که ماتان مستاصل شود و چاره ای غیر از این نداشته باشد که وسایل خانه را به حراج بگذارد.
مردم چه میگفتند.در کوچه و بازار شایع میشد که زن اول مصیب به گدایی افتاده و آن بی انصاف دارد دار و ندارش را به پای زن دومش میریزد.
نه زمستان عجله ای برای رفتن داشت و نه بهار عجله ای برای رسیدن.با وجود اینکه اواخر اسفند بود هنوز همان پالتوی کلفت زمستانی را به روی روپوش بتن داشتم و هنوز شاخه های لخت و بدون برگ درختان پوشیده از برف بود.
به قول ماتان از زمان کودکی عادت بدی داشتم.اول زمستان پالتو را به زور تنم میکردند و در اسفند ماه بزور آن را از تنم بیرون می آوردند.
از مدرسه که بیرون آمدم مثل همیشه بی آنکه به اطراف بنگرم مستقیم راه خانه را در پیش گرفتم.پالتو کلفتم وبال گردن بود و گرمایش نامطبوع و مزاحم.دکمه هایش را باز کردم تا خنکی هوا را به زیر آن نفوذ بدهم.صدای قدمهایی را که درست پشت سرم در حرکت بودم شنیدم.همینکه وارد خیابانی که خانه ی ما در انتهایش قرار داشت شدم صدای رعد و برق برخاست و بعد رگبار باران مرا به زیر طاقی خواربار فروشی کشاند.کتابهایم را زیر پالتویم پنهان ساختم که خیس نشود.پشتم را به کرکره ای دکان که در آن ساعت روز بسته بود چسباندم و همانطور که سر بزیر داشتم صدای مردانه ای را که چندان غریبه نبود شنیدم:میخواهید برایتان درشکه بگیرم؟
سر برداشتم و نگاهش کردم.خودش بود فرزام در حالیکه دست دختر سه ساله ای را در دست داشت منتظر پاسخم بود.
سر تکان دادم و گفتم:نه لازم نیست اصلا شما اینجا چکار میکنید؟بنظرم داشتید مرا تعقیب میکردید؟
-از اینکار خوشم نمی آید منتظر بودم از همکلاسی هایتان جدا شوید تا بتوانم حرفم را بزنم.
-مگر باز هم حرفی برای گفتن مانده؟
-حاج بابا برایتان پیغام فرستاده.
به اعتراض سر تکان دادم و گفتم:نه نمیخواهم بشنوم.راحتم بگذارید.
-چرا مادرتان رحمان را دنبال خرجی نفرستاد؟
-چون دلش نمی خواهد دیگر چیزی از او قبول کند.
-یعنی چه؟مگر میشود؟زندگی خرج دارد.شما که نمیتوانید یک عمر با فروش وسایل خانه زندگی کنید.
-از صدقه سر پدرم ناچاریم اینکار را بکنیم.
-بهتر است کمی هم به فکر آبرویتان باشید.
-شما دلتان برای آبروی او که ابروی شما هم هست میسوزد.
-آبروی خودتان چی؟اگر از دادن خرجی مضایقه میکرد یک چیزی وگرنه بنده خدا که حرفی ندارد.اینبار خرجی را هما برایتان آورده هما خواهر خودت.حاج بابا دلش میخواست شما دو نفر همدیگر را ببینید.
پس این هما بود خواهرم.همان کسی که محبت پدرم را از من دزدید و به خود اختصاص داد.با مهربانی به من خندید و اسکناسهایی را که در مشت داشت به سویم دراز کرد و با زبان شیرین کودکانه گفت:آبجی جون بیا بگیرد.اینا رو حاج بابا واست فرستاده.
لحن کلامش شیرین و دلنشین بود ولی به دلم ننشست.با نفرت و بیزاری نگاهش کردم و گفتم:من نمیتوانم بدون اجازه مادرم آن را قبول کنم.
پاهایش را به زمین کوبید و به کلامش رنگ التماس داد و گفت:یه کاری کن که اجازه بده.
فرزام را مخاطب قراردادم و گفتم:لااقل می توانست آن را توسط شاگرد حجره اش بفرستد.اینطوری شاید میشد وادارش کرد که قبول کند.
-حجره ما دیگر شاگرد ندارد.حاج بابا نگذاشت بعد از گرفتن دیپلم ادامه تحصیل بدهم و گفت من که پسری ندارم بهتر است خودت کارها را به دست بگیری و کمکم کنی.
فریادم را در گلو کشتم و در عوض شعله های خشم را در دیدگانم فروزان ساختم و با لحن تمسخر آلودی گفتم:همینکه شما دو نفر را دارد کافی است و نیازی به پسر و دختر دیگری ندارد.آن صد تومان را نگه دارید شاید به دردتان خورد.ما بدون آنهم میتوانیم زندگی کنیم.
برق آسمان همراه با رعد درخشید و رگبار باران شدت یافت نه می توانستم از زیر طاقی بیرون بیایم و نه تحمل گفت و گو با آن دو را داشتم.به دنبال راه گریز میگشتم.فرزام میلم را به رهایی احساس کرد و چون سدی در مقابلم ایستاد و گفت:تا باران بند نیاید نمیگذارم از اینجا بروید.شاید من برایتان غریبه باشم اما این دختر خواهرتان هست و آنقدر حاج بابا تو گوشش خوانده که خواهر خوشگلی دارد که برای دیدنتان بیتابی می کند.
-تعجب میکنم.آخر چطور پدرم بعد از 4 سال به فکر ایجاد ارتباط بین دو خانواده افتاده چه لزومی داشت که هما بداند خواهری هم دارد.هیچ دلیلی برای این وابستگی نیست.هیچ رشته ای را نمیتواند به گردنم محکم کند و به زور آن را بطرف شما و خودش بکشد به غیر از طناب دار.یک زمان خیلی دوستش داشتم و از دوری اش احساس دلتنگی میکردم اما حالا نه.
یک لحظه نگاهش روی چهره ام متوقف ماند و پس از مکث کوتاهی با لحن تردید آمیزی گفت:حاج بابا راست می گوید.
جمله اش را ناتمام گذاشت و سکوت اختیار کرد.با کنجکاوی پرسیدم:چه چیزی را راست میگوید؟
سرتکان داد و گفت:مهم نیست فراموشش کنید.
با لجاجت سماجت به خرج دادم و گفتم:نه فراموش نمیکنم.باید بگویید منظورتان چه بود و چه چیزی را راست میگوید.
با صدای آهسته ای که به زحمت شنیده میشد پاسخ داد:که شما هم مثل مادرتان لجباز و یکدنده اید.
با دلخوری پرسیدم:دیگر در مورد من به شما چه گفته؟
-خیلی چیزهای دیگر.
-مثلا.
-از عشق و علاقه اش و اینکه چقدر دلش برایتان تنگ شده.
-شنیدن کلمه دلتنگی از قول او برایم مضحک و خنده دار است.بیاد ندارم هیچوقت به خواسته هایم اهمیت داده باشد.روزی که ترکمان کرد نه اشکهایم در دلش اثر داشت و نه رنج و اندوهم.وقتی از او میگریختم باید میفهمید دلیل این گریز چیست.از همان زمان عادت کردم بخود بقبولانم که دیگر پدر ندارم و فقط به مادرم تکیه کنم که چون خودم ستمدیده بود.
-منهم وقتی عزیز زن حاج بابا شد فکر میکردم دنیا به آخر رسیده و او را از دست داده ام.اما کمی که عاقلتر شدم به این نتیجه رسیدم که مادرم بعد از مرگ پدرم نیازهایی دارد که نباید توقع داشته باشم که فقط به فکر من باشد.
-پدر شما مرده بود ولی مادر من زنده بود و قلب شکسته اش تحمل این شکست را نداشت.شما با اندیشیدن به نیازهای عزیز توانستید او را ببخشید اما من فقط به نیازهای ماتان می اندیشیدم که تنها و بیپناه مانده بود.اصلا چرا این حرفها را به شما میزنم.
قلب گرفته آسمان را رگبار تند باران صاف و درخشان ساخت.دیگر نه صدای غرش رعدی به گوش میرسید و نه درخشش برقی.
عزم رفتن کردم.چند قدمی به جلو برداشتم و گفتم:باران بند آمده.باید قبل از اینکه ماتان نگران شود و به دنبالم بیاید به خانه برگردم.
فرزام به اعتراض گفت:هنوز به به آن نتیجه ای که می خواستم نرسیده اید.
-به کدام نتیجه؟
-به اینکه نباید در مورد حاج بابا سخت بگیرید.
-حالا او حاج بابای شماست نه من.
هما که تا آن لحظه بی آنکه کلمات برایش مفهوم باشد گوش به سخنانمان داشت گفت:حاج بابای خودم است فقط خودم.
سپس دستش را بطرفم دراز کرد و گفت:اگه این پولو ازم نگیری میرم باهاش واسه خودم آلاسکا میخرم.
با لحن ملامت آمیزی گفتم:آن پول نه مال من است نه مال تو...بهتر است آن را به صاحبش برگردانی خداحافظ.
با شتاب از کنارشان گذشتم و بی توجه به فریادهای اعتراض آمیز فرزام راه خانه را در پیش گرفتم.
انسیه با چهره برآشفته و نگران جلوی در انتظارم را میکشید.به دیدنم نفسی به راحتی کشید و گفت:خدا رو شکر که اومدی.خانم بزرگ دلش بدجوری به شور افتاده کجا رفته بودی؟
-زیر طاقی ایستادم و منتظر شدم تا باران بند بیاید.
سپس به سرعت از دالان گذشتم.پا که به حیاط نهادم ماتان را در ایوان در انتظار خودم دیدم.رنگ چهره اش پریده بود و لبهایش میلرزید.در گرفتن تصمیم تردید داشتم نمیدانستم باید در مورد برخوردم با فرزام و هما چیزی به او بگویم یا در این مورد سکوت اختیار کنم.این سکوت آغاز شکاف بود.شکافی که اولین ترک آن همان روز و در همان لحظه ایجاد شد.
نگاه ماتان موشکاف و حاکی از سوءظن بود.
-کجا رفته بودی؟
بی آنکه سربلند کنم پاسخش را دادم:هیچ جا رگبار باران مرا به زیر طاقی کشاند و آنقدر در آنجا ماندم تا بند آمد.
از نگاه کردن به او پروا داشتم از بیان واقعیت میترسیدم.میدانستم که آگاهی به این برخورد باعث رنج او خواهد شد.خدا میداند اگر میفهمید که این بار به غیر از فرزام هما هم به دیدنم آمده بود چه حالی میشد.من نه قصد شکستن سد را داشتم و نه قصد ایجاد ارتباط با وابستگان زنی که وجودش باعث همه ی رنجهایمان بود.
ما هیچوقت چیزی را از هم پنهان نمیکردیم پس دلیلی نداشت حرفم را باور نکند.با لحن گرم و مهربان همیشگی گفت:برو لباست رو عوض کن.این پالتو برای این فصل کلفت است.مجبور نیستی آن را بپوشی.
در حال بالا رفتن از پله ها گفتم:خودم هم همین فکر را میکنم.چیزی نمانده بود از گرما خفه شوم.دلم دارد از گرسنگی مالش میرود.
-سفره پهن است.منتظر تو بودیم.الان انسیه غذا را میکشد.
کاش مجبور به پنهان کاری نبودم.کاش به او میگفتم که چه اتفاقی افتاده و چطوری حاج بابا به هر بهانه ای میکوشد تا افراد خانواده اش را بر سر راهم قرار بدهد
لعنت به این خرجی که بهانه این ارتباط بود.با تعجب به من خیره شد و پرسید:به چی فکر میکنی؟حواست کجاست؟بتو گفتم برو سر حوض دست و رویت را بشور.
بخود آمدم و گفتم:چشم ماتان جان همین الان.