فصل پنجم
ماتان لج کرده بود و دیگر خرجی نمی خواست.حاضر بود هرگونه سختی را تحمل کند ولی ناچار نباشد دست نیاز به سوی آن مرد دراز کند.فرستادن پسر هوویش برای دادن خرجی،شکسته های غرورش راعمیق تر ساخت.
این مرد از او چه میخواست،چرا راحتش نمی گذاشت،برای چه می کوشید تا بر غم ها وغصه اش بیافزاید.
دلم می خواست می دانستم در دلش چه میگذرد.بعد از نماز مدتی بر سر سجاده می نشست و دست بر دعا بر می داشت.نمی دانست از خدا چه میخواست،پشیمانی و بازگشت همسر نامهربانش به خانه،یا ریشه کن ساختنتار های گسسته پیوستگی اش با مرد بی عاطفه ای که بدون هیچ دلیلی عهد بسته را شکسته و رهایش ساخته.
به دیدن اشکهایش بر سر سجاده،بی طاقت شدم و در کنارش نشستم.به محض احساس وجودم،سر از مهر برداشت و نگاهم کرد. پرسیدم:
_ از خدا چه میخواستی؟
همراه با تبسمی که به لب آورد،اشکهایش به روی گونه اش سرازیر شد:
_ فقط به خاطر توست، وگرنه تا حالا از او جدا شده بودم.فکر نکن که هدفم این است که خلاص شوم و شوهر کنم، نه، فقط دلم نمی خواهد وجدانش راحت شود و فکر کند حق وحقوق ما را داده و بقیه اش را به آن سگهای گرسنه ببخشد.
آهی کشیدم و گفتم:
_ نه خودش را میخواهم، نه مال و منالش را.چه ارزشی دارد.درسم که تمام شد کار میکنم و خرجمان را در می آورم.
_ تا چه موقع؟ یکی دو سال دیگر شوهر میکنی و به دنبال زندگی ات می روی.باید فکری به حال خود بکنم.کاش هنر و حرفه ای داشتم.می دانم که برای آن مرد عار است که مردم بگویند زن حاج مصیب معـطل خرجی است و برای اداره زندگی اش کار میکند، ولی من میخواهم کاری کنم که تف و لعنت پشت سرش باشد.
به خودم جرئت دادم و گفتم:
_ چند روز از اول برج گذشته، می خواهی چکار کنی؟نمی خواهی رحمان را به آن جا بفرستی؟
_ نه ، اصلا. شعمدانهای عتیقه را آماده کرده ام. خیال دارم آن ها را به بازار سید اسماعیل ببرم.
منظورش را نفهمیدم و پرسیدم:
_ برای چه؟
_ برای این که خرجی این ماه را دربیاورم.
_ می خواهی آن ها را بفروشی! حیف است ماتان، کلاه سرمان می گذارد و به مفت آن ها را از چنگمان بیرون می آورد.
_ عیبی ندارد. می خواهم دلش را بسوزانم، وگرنه معطل پولش نیستم.خیالت راحت باشد.می دانی می خواهم چه کار کنم؟
_ نه
_ با هم می رویم سراغ ترابعلی خان صراف.
_ منظورت پدر ملوس است؟
_ درست حدس زدی. می خواهم به گوش پدرت برسانم که ما چطور زندگی میکنیم.می خواهم آبرویش را بریزم.دیگر خسته شدم.آماده شو بریم.
_ همین حالا؟!
_ بله همین حالا.
این اولین بار بود که بازار سیداسماعیل می رفتم. محل شلوغ و پر رفت و آمدی بود که در آنجا همه جور آدم پیدا می شد. خرده فروشها و خرده خرها و بیشتر از همه مال دزدی در آنجا به فروش می رفت. دکان کوچک ترابعلی خان پر از وسایل به دردبخور و به دردنخور بود.هم در آن اشیاء عتیقه به چشم می خورد و هم وسایلی که مفت نمی ارزید.با وجود این که چند سالی از کشف حجاب می گذشت، ماتان تن به زور نداده بود. در خانه همیشه چادر به سر داشت و از رحمان رو می گرفت،اما از خانه که بیرون می آمدیم از ترس مزاحمت و ایجاد دردسر چادر از سر بر میداشت،روسری کلفتی به سر می بست و پیراهن گشادی را که تا روی پایش می رسید به تن می کرد.
ترابعلی خان پشت پیشخون مشغول چرت زدن بود. در مغازه اش پرنده پر نمی زد.مدتی جلوی دکان ایستادیم تا به خود امد و متوجه ما شد. چهره کریه او در اولین نگاه حس بی زاری بیننده را بر می انگیخت.
سر برداشت، جواب سلاممان را داد و پرسید:
_ فرمایشی بود؟
و بعد با کنجکاوی به چهره مادرم خیره ماند.در نگاهش برق اشنایی درخشید،ولی به روی خود نیاورد و ترجیح داد تظاهر به ناآشنایی کند.
ماتان یکی از شعمدانها را از بقچه بیرون آورد و گفت:
_ زحمت بکشید این را برایم قیمت کنید و بگویید چند می ارزد.
نگاه خریدارانه ای به آن افکند و گفت:
_ قیمتی است.مال زمان ناصر الدین شاه است.من قدرت خریدش را ندارم.چرا می خواهید ان را بفروشید؟حیف است.
_ به پولش احتیاج دارم.کسی را نمی شناسید که خریدارش باشد؟
_ راستش را بخواهید نه، ولی اگر چند روزی یکی از ان ها را پیش من بگذاری و به من مهلت بدهید، شاید مشتری اش را پیدا کنم.
_ ممنون می شوم.
این بار ناچار شد آشناهی بدهد و پرسید:
_ شما زن مصیب خان فرشچی هستید؟
_ بله.
نگاهش به چهره مادرم خریدارانه بود.ابتدا حرفی را که می خواست بزند،مزه مزه کرد و بعد با لحن تردید امیزی گفت:
_ آبجی حیف از جونی ات نیست که داری بیهوده تباهش می کنی، با این بر و رویی که داری، حیف و صد حیف. آخر برای چه به پایش نشستی؟
چهره ماتان از خشم گلگون شد و با لحن تند وتحکم آمیزی گفت:
_ این به خودم مربوط است.من آمده ام جنس بفروشم و مثل بعضی ها قصد دزدی شوهر دیگران را ندارم.
سپس با لحن عجولانه ای شمعدان ها را درون بقچه پیچید و آن را به دست من داد و گفت:
_ بیا برویم رعنا.
ترابعلی خان از بیان آن جمله نامربوط پشیمان شد. کوشید تا مانع رفتنمان شود و گفت:
_ کجا آبجی؟مگر قرار نبود یکی از آن ها را پیش من بگذاری که قیمتش کنم.
درحالی که اماده رفتن می شد پاسخ داد:
_ لازم نیست. از فروششان منصرف شدم.
قدمهایش انقدر تند و شتابزده بود که به زحمت می توانستم به او برسم.جوانی ام را به باد مسخره گرفتم وبه پاهایم شتاب دادم تا از او عقب نمانم.
سوار درشکه که شدیم، نفس زنان در کنارم نشست و پشیمانی اش را با تکان دادن سر و آهی از سینه بیرون فرستاد، نشان داد و خطاب به من گفت:
_ چه اشتباهی کردم که به در دکان این ترابعلی بی همه چیز رفتم.این مرد هم دست کمی از آن دخترورپریده شوهر دزدش ندارد. خیال می کند من هم از همان قماش هستم و از رفتن به در دکانش، خیالهایی به سر دارم.
دستان لرزانش را در دست گرفتم و به روی ان بوسه ای زدم و گفتم:
_ شاید نباید به آنجا میرفتیم. اصلا فروش این شمعدانها چه دردی از ما دوا می کرد؟
_ من به دنبال حل مشکلات مالی نبودم و به خیال خودم با این کار می خواستم آبروی آن پدر بی فکر و بی خیال تو را ببرم که احتیاجات ما را زیاد برده.
_ مرا ببخش ماتان، ولی به نظرمن تو خیلی زود در مقابل مشکلت تسلیم می شوی و هیچ وقت حاضر به مبارزه با آن ها نیستی.
_ منظورت را نمی فهمم.
_ موقعی که فهمیدی زن دیگری در زندگی حاج باباست، به جای مبارزه با رقیب، دو دستی شوهرت را تقدیمش کردی و خود کنار کشیدی و تنهایی را برای من و خودت به جان خریدی.
_ تا امروز هیچ وقت در این مورد گله و شکایتی نداشتی!
_ من همیشه طرف تو هستم و دوستت دارم. وقتی پشت به پدرم کردی، من هم از او روی برگرداندم و حاضر به قبولش نشدم.با وجود اینکه گاهی کمبودش را بشدت احساس می کردم، اما تو این نیاز را نداشتی، درست است؟
_ من دوست ندارم در مورد نیاز هایم صحبت کنم.
_ چرا ماتان، چرا؟ تو شوهرت را ارزان فروختی، در واقع بدون هیچ چک و چانه ای، فقط با تعهد پرداخت خرجی ماهیانه و حالا داری از حق مسلم خودمان هم می گذری، آخر چرا؟
_ یعنی به نظرتو باید می گذاشتم هر غلطی می خواهد بکند و قبولش داشته باشم؟ تو دلت می خواست پدرت یک شب در میان به خانمان بیاید و در آرامش نقش یک مرد دو زنه مهربان را بازی کند و من دلم خوش باشد که شوهر دارم و توهم این دلخوشی را داشته باشی که از محبت او بی بهره نمی مانی.
_ نه من این را نمی خواستم.
_ پس چه میخواستی؟
_ تو که آسان از حق مسلم خودت نگذری و آسان باخت را نپذیری.چرا نمی خواهی خرجی را از حاج بابا بگیری؟
_ مگر خودت نگفتی ایکاش به ان نیاز نداشتیم.
_ حالا که می بینی نیاز داریم.ما که نمی توانیم با فروش وسایل خانه روزگار بگذرانیم.
_ ما هیچ چیز را نمی فروشیم.به انداز چند ماه خرجی پس انداز دارم.فروش شمعدانها بهانه ای بود برای اینکه شاید مصیب به خود بیایید و بداند که دارد چه به سر ما می آورد.یکی دو سال دیگر وقت شوهر کردنت می رسد، با کدام جهاز تو را به خانه بخت بفرستم.
_ اگر همه مردها مثل حاج بابا باشند. من شوهر نمی خواهم.
_ این ها همه حرف است.قسمتت که بشود دهانت بسته می شود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)