فصل 4
زمستانها برف روبی حیاط و ایوان از جمله ی وظایف رحمان بود که ترجیح میداد پارو به دستان دور گرد به منزلمان راه پیدا نکنند.
آن سال برف سنگینی بارید و سنگفرش حیاط و پله های ایوان را چون شیشه لغزنده ساخت.به محض اینکه رحمان پا به روی اولین پله نهاد صدای فریادش بهمراه سقوط خود و پارویی که به دست داشت به گوش رسید.
ماتان سراسیمه چادر به سر افکند و با شتاب روانه ایوان شد.سپس با دیدن آن مرد بیچاره که بروی کف حیاط افتاده بود و ناله میکرد گفت:خدای من چه به سر خودت آوردی؟!
به احترام زن ارباب به هر زحمتی بود برخاست و در حالیکه از درد پا قدرت ایستادن را نداشت به پله تکیه کرد و گفت:نمیدونم به گمونم پام شکسته.
در واقع پایش شکسته بود و خانه نشین شد.اول برج که رسید قادر به بیرون رفتن از منزل و گرفتن خرجی از پدرم نبود.
از اینکه نمیتوانست ماموریتی را که فقط او از عهده انجامش بر می آمد انجام بدهد احساس شرم میکرد.
ماتان به دلداری اش پرداخت و گفت:مهم نیست من به اندازه کافی پس انداز دارم و این ماه در نمیمانیم.باشد سر برج اینده هر دو را با هم بگیر.
چند روزی از اول برج گذشته بود که به سلمانی رفتم موهای دم اسبی را به دست تیغ ارایشگر سپردم و کوتاهشان کردم.بخانه که برگشتم داشتم در را پشت سر میبستم که کوبه در به صدا در آمد.با نفسهایم به گرم کردن دستان یخ زده ام پرداختم و در را نیمه باز ساختم.
از دیدن چهره ناآشنای پسر جوانی که روبرویم ایستاده بود متعجب شدم.موهای مجعدش حلقه وار به روی پیشانی اش یخ بسته بود و گونه های برجسته اش از سرما گلگون بود.
هر دو در سکوت بهم خیره شدیم.آن جواب که بود و آنجا چه میخواست؟
بالاخره سکوت را شکستم و پرسیدم:اینجا چه میخواهید؟
بی آنکه چشم از من بردارد گفت:مگر اینجا منزل حاج مصیب خان فرشچی نیست؟
-چرا ولی او اینجا نیست.
-میدانم چون خودش مرا فرستاده.
-خودش!برای چه؟
-خرجی ماهیانه زن و بچه اش را آورده ام.
به برانداز کردنش پرداختم و گفتم:چرا شما؟
-این ماه رحمان برای گرفتنش نیامد.حاج بابا مصیب به من گفت نکند آنها بی خرجی بمانند بلند شو آن را ببر و من اطاعت کردم.
-منظورتان از حاج بابا پدر من است؟
اینبار با دقت بیشتری نگاهم کرد و با تردید پرسید:نکند شما رعنا خانم هستید؟
-بله خودم هستم شما!
بجای جواب پرسید:پس موهای دم اسبی تان کجاست؟
لحن کلامم تلخ و زهر آگین بود و نگاهم به چهره اش حاکی از نفرت و بیزاری.
-مجبور نیستم جوابتان را بدهم.شما پدرم را حاج بابا خطاب کردید .نمیدانستم او به غیر از من و یک دختر کوچولوی سه ساله یک پسر بزرگ هم دارد.
-در واقع به اندازه پدری که ندارم به من محبت میکند.
با لحن تمسخر آلودی گفتم:دختر خودش را از محبت محروم میکند تا در نقش یک پدر دلسوز در حق یتیمان پدری کند نکند شما پسر ملوس خانم هستید!
جوابم را نداد و گفت:این شما هستید که نخواستید در حقتان پدری کند وگرنه دلش برایتان خیلی تنگ میشود و از دوری تان دلتنگ است.
-شما از کجا میدانید؟
-خودش میگوید بارها شنیدم که میگفت آن دختر همه ی زندگی من است.کاش باز هم میتوانستم نوازشش کنم و موهای دم اسبی اش را بکشم و صدایش را در بیاورم.
-این حرفها را برای راحت کردن وجدانش میزد.4 سال است که از یاد برده زن و بچه دیگری هم دارد.به خیالش فقط با ماهی صد تومان خرجی دین خود رادر مقابل ما ادا کرده و نباید توقع دیگری داشته باشیم.محبت به من کشیدن موهای دم اسبی ام نیست میفهمید چه میگویم؟چرا به اینجا آمدید؟میتوانست پول را توسط شاگرد حجره اش برایمان بفرستد پس چرا شما را فرستاد؟من و مادرم اصلا به فکر ایجاد ارتباط بین دو خانواده نیستیم.دیگر نبینم این طرفها پیدایتان بشود.
به دفاع از خود پرداخت:شما از من متنفرید چرا؟من در این میان نقشی ندارم روزی که مادرم زن پدرتان شد منهم از این وصلت دلخوش نبودم حتی از شما چه پنهان دلم شکست ترجیح میدادم عزیز به پدر مرحومم وفادار بماند.
-خب بعد چه شد؟
-کم کم به این فکر افتادم که هنوز جوان است و حق زندگی دارد.بالاخره دیر یا زود منهم زن میگیرم و بدنبال زندگی ام میروم.آنوقت او میماند و تنهایی اش.
-حرفتان را قبول دارم اما چرا زن پدر من.میتوانست پایه های خوشبختی اش را در زمین بی صاحبی بنا کند نه بروی ویرانه های سعادت دیگران.ماتان داشت زندگی اش را میکرد.شاید اگر سر و کله عزیز خانم شما پیدا نمیشد هنوز هم ما در کنار هم بسر میبردیم و مادرم تنها نمیشد منتظر چه هستید؟شما ماموریت خودتان را انجام دادید و حالا دیگر وقت رفتن است.تا ماه دیگر حال رحمان خوب میشود و خودش بدنبال خرجی می اید لازم نیست شما زحمت بکشید.
-منتظر برخوردی بهتر بودم.
-چرا؟
دیگر تحمل وجودش را نداشتم بوی تعفن خیانت پدرم وجود همه ی آنهایی را که در این خیانت نقشی داشتند متعفن ساخته بود .دلم میخواست زودتر گورش را گم کند و برود.با وجود اینکه خشمم را احساس میکرد خیال رفتن را نداشت.
معلوم نبود هدف حاج بابا از فرستادن آن پسر بخانه ی ما چه بود.صدای مادرم را شنیدم:با که حرف میزنی رعنا؟
چادر را پشت و رو به سر افکنده بود و پریشان بنظر میرسید.بروی پله جلوی دری که حیاط و دالان را بهم میپوست ایستاده بود و نگاه خیره اش با کنجکاوی به چهره ی آن جوان غریبه دوخته شده بود.
در نگاهش سرزنش بود و ملامت:چه معنی دارد که جلوی در کوچه با یک غریبه حرف میزنی؟
دستم را با اسکناسها بطرفش دراز کردم و پاسخ دادم:حاج بابا خرجی این ماه را برایمان فرستاده.
به چهره ی جوانی که از دیدن او هراسان بنظر میرسید خیره شد و پرسید:شما شاگرد تازه حجره اش هستید؟
جرات پاسخ نیافت.میترسید گناه مادر به پایش نوشته شود و ناچار به پس دادن حساب باشد.
بجای او من گفتم:پسر ملوس خانم است.
در نگاهش خشم و نفرت پدیدار شد و در صدایش غضب :مگر آدم قحط بود که شما را به اینجا فرستاد؟
فرزام کوشید تا اعتماد به نفس خود را حفظ کند و صدایش آرام باشد.
-این خواست حاج مصیب خان بود نه من.
با صدایی لرزان از خشم فریاد کشید:این مرد دیوانه شده خودش میداند که چشم دیدن هیچکدام از شما را نداریم.آنوقت یک کاره به سرش میزند که ناپسری اش را به در خانه مان بفرستد.از قول من به او بگو تا وقتی ما رحمان را به سراغش نفرستاده ایم برایمان خرجی نفرستد.لازم نکرده در خانه ما را به هر کس و ناکسی نشان بدهد.
این انصاف نبود.در این مورد ماتان زیاده روی میکرد.آن پسر گناهی به غیر از اطاعت از ناپدری اش نداشت.بهت زده به هووی مادرش خیره شد.به زحمت خود را کنترل کرد تا از کوره در نرود و به مقابله ی مثل نپردازد.
ماتان دوباره فریاد کشید:از قول من به او بگو مرده شور خودش و پولش را ببرد تا وقتی رحمان را به سراغش نفرستاده ایم دیگر حق ندارد برایمان خرجی بفرستد.
فرزام سر را به علامت تایید تکان داد و با صدای آرامی گفت:مرا ببخشید شاید بهتر بود کس دیگری امانتی را می آورد حالا اگر اجازه بدهید مرخص میشوم.
منتظر پاسخ نماند زیر لب کلمه ی خداحافظ را به زبان آورد و ناپدید شد.
مادرم تشر زنان در را محکم به هم زد و کلون آن را انداخت سپس دست به کمر زد و تشر زنان از من پرسید:برای چه جلوی در با او حرف میزدی؟اگر پدر بالای سرت نیست دلیلی ندارد که بگذاری برایت حرف در بیاورند.آن مرد بی عقل را بگو که جوان عزب را به در خانه ی دخترش فرستاده تا ابرویش را ببرد.
از استنباطش دلخور شدم و با لحن رنجیده ای گفتم:مگر من چکار کدم.وقتی پول را گرفتم دلم نیامد عقده دل را خالی نکنم و گناه مادرش را به رخ او نکشم.
-خب چه گفتی؟
-آنچه را که لازم بود بگویم.در این میان فقط این تو نیستی که صدمه دیدی.بالاخره دل منهم پر از غصه است .4 سال است که ما را گذاشته و رفته و این صد تومان لعنتی تنها وسیله ارتباط ما با هم است.
-ای کاش به آن نیاز نداشتیم.
-ای کاش.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)