فصل 3

ملوس از شوهر اولش که چند سال پیش به مرض نامعلومی در گذشته بود یک پسر 18 ساله بنام فرزام داشت.این اطلاعات را از در گوشی حرف زدنها و پچ پچهای ماتان و خاله ام بدست آوردم.
هر وقت خاله ماه بانو به دیدنمان می آمد زخم کهنه مادرم سرباز میکرد و گفت و گوهایشان فقط در مورد بی مهری های پدرم دور میزد.
ملوی برخلاف ماتان درشت اندام بود با گونه های برجسته و چشمهای درشت بی حالت سیاه که چندان جذابیتی نداشت و فقط با مهارتش در دلربایی از مردان حاج بابا را پابند خود ساخته بود.هر وقت دلم برای پدرم تنگ میشد به خود نهیب میزدم که ارزش دلتنگی را ندارد.رحمان بخانه آنها رفت و امد میکرد و خرجی را برایمان می آورد.گاه بهمراه چند دست لباس و حتی یکبار بهمراه یک ژاکت دست بافت ملوس که او بعنوان بازار گرمی برایم فرستاده بود.
به دیدن آن ژاکت خوشرنگ صورتی خون غلیظ خشم در وجودم به جوش آمد و بدنبال قیچی گشتم تا آن را ریز ریز کنم.اما ماتان با خونسردی ژاکت را از دستم گرفت و به شکافتنش پرداخت و سپس کاموای گلوله شده در کلاف را توسط رحمان برایشان پس فرستاد.
و برای دلجویی از من گفت:-خیالت راحت باشد ادبشان کردم.دیگر هیچوقت به فکر بازارگرمی نخواهند افتاد.
خاله ماه بانو مادرم را ملامت میکرد که چرا در سنی که براحتی میتوانست مرد سربراهی را برای زندگی خود پیدا کند به فکر جدایی نیست.ماتان زن صبوری بود که تحمل همه ی سختیها را داشت.از پچ پچها و در گوشی حرف زدن اطرافیان دل ازرده نمیشد.موقعی که دیگران خوشبختی شان را به رخش میکشیدند از ته دل شکر خدا را بجای می آورد و خود را در این شاید شریک میدانست.خیانت همسرش را که زن نالایقی را بدون هیچ برتری به وی ترجیح داده با بردباری و سکوت تحمل میکرد.حتی یکبار هم نشنیدم که از رحمان در مورد آنچه که در خانه ی زن پدرم میگذشت چیزی بپرسد.
برایش تفاوتی نمیکرد که آنها خوشبخت هستند یا بدبخت و روزهای زندگی شان را چطور میگذرانند.دندان فاسد این وابستگی را کشیده بود و جای خالی آن دندان در زندگی اش فقط یک حفره کوچک بود که چند صباحی پس از آن کشیدن زخم آن التیام میافت.
ماتان از چشم پدرم افتاده بود و با همه زیبایی و لطافت پوست گل بهی خوشرنگش چنگی به دل او نمیزد.
وقتی از خانه ما رانده شد تلاشی برای باز کردن دوباره جایی در آن نکرد.بدون هیچ نگاهی به پشت سر راهش را گرفت و رفت.فقط گاه از مدرسه که به خانه برمیگشتم او را سر راهم میدیدم.میکوشید تا چون گذشته مهربان باشد و چون گذشته محبتم را بسوی خود جلب کند.نگاهش نمیکردم چون دلم نمیخواست مهرش قلبم را به لرزه افکند.با وجود این همیشه اشک به چشم داشتم و نمیتوانستم ظلمی را که بما شده بود به دست فراموشی بسپارم.
ماتان تحمل اشکهایم را نداشت و هر بار به محض مشاهده ی چشمان گریانم با غیظی آمیخته به محبت میگفت:برای کسی بمیر که برایت تب کند.این مرد ارزش گریه را ندارد.
سخنانش باعث تسکینم نمیشد برعکس بر شدت رنجم می افزود
حاج بابا مرا نمیخواست و دلش هوایم را نمیکرد ولی من نمیتوانستم نیاز خود را به محبت پدری نادیده بگیرم.
گرمی دستان مهربانش همیشه در خاطرم بود.پس کجا رفت آن مهربانیها؟میدانستم که ماتان هم چون من در رنج است اما رنجهایش از درون چون خوره ای وجودش را میخورد و در ظاهر خود را آرام و بی تفاوت جلوه میداد.
هیچوقت از من در مورد برخورد با پدرم چیزی نمیپرسید و منهم نیازی به توضیح نمیدیدم.همیشه در برخوردهایمان گریز بود.آن روز در موقع مراجعت از مدرسه اسبهای درشکه را بر سر راهم سد کرد و در مقابلم ایستاد و گفت:بیا رعنا جان آلاسکا برایت آورده ام.ببین چه خوشمزه است.
سرم را با عناد تکان دادم و گفتم:نه نمیخورم.
-ادا در نیاور دختر آب میشود و از دهن می افتد.
-چه بهتر بگذار آب شود.
-مادرت گفته که از دست من چیزی نخوری؟
-نه خودم دلم نمیخواهد از دستت چیزی بخورم.محبت پدری فقط یک بستنی آلاسکا یا یک پاکت آب نبات قیچی نیست.
-این تویی که از من گریزانی وگرنه من دلم میخواهد هر روز به دیدنت بیایم.حالا بیا سوار درشکه بشو تا با هم گشتی بزنیم و صحبت کنیم.
دستش را که برای گرفتن دستم دراز شده بود پس زدم و گفتم:نه بیخود اصرار نکن دوست ندارم با تو به گردش بروم.
بستنی چوبی را به زمین افکند و با لحن تندی گفت:پس برو.تو هم درست مثل مادرت لجباز و یک دنده ای.بخاطر همین بود که ترکش کردم.
برای یک لحظه به فکر افتادم که شاید ماتان میبایستی آنقدر در مقابل وی سرکشی و عناد از خود نشان میداد.نمیدانستم حق با کدام یکی است اما در این میان دل مادرم شکسته بود و او سرخوش و بیخیال به فکر هوسرانیهایش بود.
چطور میتوانستم مردی را دوست داشته باشم که فقط با نثار اسکناسهایش به فکر خلاصی خود از عذاب وجدان بود.
بخانه برگشتم اشک ریزان به آغوش مادر پناه بردم و در میان هق هق گریه گفتم:میخواست مرا به گردش ببرد.ولی من حاضر نشدم با او بروم.
-کجا او را دیدی؟
-جلوی در مدرسه با درشکه سرراهم را گرفت.خیال میکرد با یک بستنی چوبی و یک دور گردش با درشکه میتواند دلم را خوش کند و محبتش را نشانم دهد.
-کار خوبی کردی که نرفتی.بلند شو روپوش را از تنت بیرون بیاور و ابی به سر و صورتت بزن.الان رحمان را میفرستم برایت آلاسکا بخرد.
-نه نمیخواهم بغض گلویم را گرفته و اصلا اشتها ندارم.
خاله ماه بانو که از ابتدا گوش به سخنانمان داشت سرزنش کنان خطاب به خواهرش گفت:چند بار بتو بگویم که طلاقت را بگیر منتظر چی هستی؟اگر منتظری یک روز پشیمان بشود و ملوس و دخترش را رها کند و به خانه ات برگردد سخت در اشتباهی حیف از جوانی ات که داری تباهش میکنی.
-نه آرزویش را دارم و نه انتظارش را.اگر به این خیالی که طلاق بگیرم و شوهر کنم باید بگویم که امکان ندارد چون من به پای این دختر مینشینم نه به پای یک مرد بی عاطفه بی مهر و وفا.مثل او نیستم که رهایش کنم و به دنبال دلم بروم.پس ترجیح میدهم که ظاهرا زن مصیب باشم نه یک بیوه زن.
سر را به علامت تاسف تکان داد و گفت:بخاطر همین است که طلاقت نمیدهد چون میخواهد تو جوانی ات را به پای دخترت بریزی و او جوانی اش را به پای آن زن شوهر دزد.
-تو اگر جای من بودی و غلامحسین این بلا را سرت می آورد چکار میکردی؟
-من طلاق میگرفتم و قبل از اینکه پیر بشوم شوهر میکردم نمیگذاشتم او خوش بگذراند و به ریش من و بچه هایم بخندد.
-این حرف را حالا میزنی چون هنوز شوهرت بتو نارو نزده.
-اگر نارو میزد در مقابلش می ایستادم و حقم را میگرفتم و مثل تو از خود ضعف نشان نمیدادم.تو عجولانه سالهای عمرت را میشماری.به سرعت از جوانی ات میگذری و به دوران پیری میرسی.چون گمان میکنی که دیگر از تو گذشته براحتی وضعیت موجود را میپذیری بیهوده احساس خمودگی و پیری میکنی نه قدرت مبارزه داری و نه قدرت دفاع از حقت را دستهایت همیشه به حالت تسلیم بلند است.تسلیم در مقابل سرنوشت و تسلیم در مقابل ظلم و ستم مردی که از ضعف تو در مقابله با خود سوء استفاده میکند.
در حالیکه میگریستم گفتم:خاله ماه بانو راست میگوید ماتان نباید به این سادگی تسلیم میشدی.
با لحن آرامی گفت:وقتی که به من خیانت کرد از چشمم افتاد.دیگر نه خودش را میخواستم نه مال و منالش را.وجودش باعث عذابم بود و بوی تعفن عرق بدن ملوس را میداد کافی است موضوع را عوض کن دیگر نمیخواهم در این مورد حرفی بشنوم.
با لحن طعنه آمیزی گفت:حق با توست چون حقیقت همیشه تلخ است و حرفهایی که بر خلاف میلت میشنوی قابل تحمل نیست.