فصل دوم
نمیدونم همه مردم مثل من وقتی به سن پیری میرسند، پر حرف می شوند و به دنبال گوشی برای شنیدن میگردند یا فقط من این طور هستم.همه لحظه های زندگی با گذشتن نمی میرند و بعضی از آنها خواب آرامی دارند که با کوچکترین حرکت واشاره ای بیدار می شوند و چون نسیمی تارهای احساسات را می لرزانند و تو را به سوی خود میکشند.
خانه ما در پامنار مثل همه خانه های قدیمی آنهایی که آن زمان ها بر و بیایی داشتند و دستشان به دهانشان می رسید،حیاط وسیع و بزرگی داشت با دو حوض و فواره هایی که با حرکت خود،ماهیهای قرمز را در درون آب به دم تکان دادن وا می داشتند.در ایوان سر تا سری جلوی عمارت که در وسط آن تالار بزرگ پذیرایی و هر دو طرفش دو اتاق نشیمن و یک تالار کوچک قرار داشت،همیشه سماور انسیه زن رحمان با چایی تازه دم،انتظار پذیرایی از اهالی منزل را می کشید.
مدتها بود که دیگر از حیاط طویله، در انتهای دالان جلوی خانه،صدای نجیب به گوش نمی رسید،اما آن روز من صدایش را شنیدم و بلافاصله هیجان زده و با شتاب به سوی دالان دویدم.
نجیب آنجا بود،ولی پدرم هم در کنارش ایستاده بود و افسارش را به دست داشت، به دیدنم لبخند به اصطلاح پر مهری به لب آورد و گفت:
_ نجیب را آوردم که سوارش شوی و باهم گشتی توی شهر بزنیم.
دستم را با بی زاری تکان دادمو گفتم:
_ نه نمیخواهم.دیگر از او هم خوشم نمی آید.
_ تو که بزرگترین لذتت تاخت و تاز با این حیوان بود خیلی دوستش داشتی.
_ من تو را هم خیلی دوست داشتم.
_ مگر حالا دیگر دوست نداری؟!
به علامت سرکشی و عناد سرتکان دادم و گفتم:
_ نه، دیگر ندارم.
_ چرا؟
_ چون حالا دیگر فقط به فکر هما و مادرش هستی.
_ چه کسی این حرف را به ات زده؟تو عزیز دل خودم هستی.
فریاد کشیدم و گریختم.
به دنبالم دوید،دستم را گفت، کشید و گفت:
_ کجا می روی؟
سپس در آغوشم گرفت و در حالی که برای رهایی از آغوشش دست وپا می زدم با دستهایم به روی سینه اش مشت می گوبیدم، کوشید تامرا در بغل نگه دارد.
از صدای فریادم ماتان در ایوان جلوی عمارت ظاهر شد و سراسیمه پرسید:
_ چی شده رعنا،چرا فریاد می زنی؟
با شنیدن این جمله، رهایم کرد و لبخند تصنعی به لب آورد و گفت:
_ چیزی نیست،می خواهیم با هم برویم اسب سواری.
بی اعتناء به سخنانش بسرعت از پله ها بالا رفتم و گفتم:
_ نه دورغ می گوید.من نمی خواهم با او بروم.
ماتان کمرم را گرفت مرا بسوی خود کشید و گفت:
_ خب نرو،زوری که نیست. پس چرا گریه میکنی؟
بر شدت گریه ام افزوده شد،نگاه کنجکاوش را به چهره ی مردی که دیگر محبتی به وی نداشت دوخت و با لحن ملامت آمیزی پرسید:
_ اذیتش کردی؟
شانه هایش را گناهکارانه بالا افکند و گفت:
_ گمان نکنم.
_ چرا حتما اذیتش کردی.من رعنا را خوب میشناسم.بی خودی گریه نمی کند. خوب گوش کن مصیب،اگر قرار است گاهی اینجا بیایی،اصلا نیا،نه اینکه هر چند وقت یک بار بیایی و هوایی اش کنی.
لحن صدایش چندش آور بود:
_ یعنی خرجی هم نمی خواهی؟
_ پس فقط برای خرجی می آیی،نه بخاطر محبت به من یا این دختر!تکلیف ما را روشن کن بعد با آن یکی هر جا که میخواهی بمان.
_ پس تو هم می دانی!
_ چی فکر کردی.فقط خواجه حافظ شیرازی نمی داند.لایق تو همان ملوس دختر بیوه،ترابعلی خان است.
_ خودت این را خواستی.در اتاقت را به رویم بستی و فکر کردی که پشت در می نشینم و از دور حلوا حلوایت می کنم.
_ اگر آن نجسی را نمی خوردی و سر به راه بودی، آن در همیشه به رویت باز بود. من تحمل بد مستی و عرق خوری ات را نداشتم.لابد حالا آن زن ساقی میخانه ات شده.
نمی دانم چرا ماتان گریه نمی کرد و آرام بود.دریای قهواه ای خوشرنگش در حسرت یک قطره آب له له میزد.خدا می داند وجودش همین طورارام بود یا فقط تظاهر به آن میکرد.
پدرم از نامهربانی اش شرمسار نبود و نیازی به توضیح نمی دید.
_ هر چه هست، به همین شکل قبولم دارد و تف ولعنم نمی کند.یک زن مطیع وفرمانبردار.
_ مگر من مطیعت نبودم.ا همه چیزت ساختم.کج خلقی هایت را تحمل کردم و دم نزدم.حالا اگر میخواهی طلاقم بدهی، جه بهتر.دست رعنا را میگیرم و به خانه ی پدرم برمیگردم.
_ نه، طلاقت نمی دهم.تو مادر دخترم هستی.اینجا خانه توست.اگر قبولم داشته باشی و ناسازگاری نشان ندهی،مثل همه مردهای دو زنه یک شب پیش تو می آیم و یک شب پیش ملوس میروم.
_ مگر می شود.دلم برای این دختر پر می کشد.
_ تو گفتی و من باور کردم.لباسهایت را هم از این خانه بیرون ببر.نمی خواهم هیچ نشانی از تو در اینجا باقی بماند.
_ نشان من دختری است که آن طور محکم بغلش کردی.
_ این تنها چیزی است که برایم باقی میگذاری.بقیه چیزها اصلا برایم اهمیتی ندارد.خرجی را توی تاقچه اتاق بگذار و برو.خداحافظ.
حاج بابا به آرامیداخل اتاق شد،اسکناس ها را یکی پس از دیگری از جیب شلوارش بیرون آورد،انها را دسته کرد وبا تأنی به شمارش پرداخت.سپس پس از مکث کوتاهی با تردید دو اسکناس بیست تومانی دیگر با آنها افزود و آنها را بالای تاقچه جلوی آیینه نهاد و برگشت.در موقع عبور از جلوی من باز هم به عادت دیرین،به علامت نواز موهایم را گرفت و کشید.
ماتان سر به زیر افکند تا شاهد رفتنش نباشد. از نظر او این مرد داشت برای همیشه از زندگی اش بیرون می رفت.طول حیاط طول و درازمان که انگار پایانی نداشت،بسرعت پیمود.چند لحظه پس از ناپدید شدنش صدای شیهه آشنای نجیب را شنیدم و پس از سکوتی تلخ و جانکاه،هق هق گریه ام انفجاری بود در آن سکوت.
جایگاه نجیب شبها در ان خانه کجا بود؟ملوس تازه از راه رسیده و دختر نوزادش را چگونه تحویل می گرفت؟کاش در موقع سواری انها را زمین می زد و انتقام من ومادرم را از ان دو می گرفت.
دلم به هوای آن حیوان پر کشید.شاید فقط او از دوری مان دلتنگ می شد.چه موقع موهای هما بلند می شد و چه موقع حاج بابا آنها را به علامت نوازش می کشید؟
کاش ماتان گریه می کرد.آن موقع لااقل مطمئن می شدم که غصه ها را در دلش انبار نمی کند.نگاهش به من ترحم آمیز بود.انگار با زبان بی زبانی بدون لب زدن میخواست به من بفهماند که بعد از این از محبت پدرم محروم خواهم بود و در واقع یتیم شده ام.
چهارپایه را به زیر تاقچه کشاندم و در حالی که پایه هایش در زیر پایم می لرزید، به روی آن ایستادم.مادرم فریاد کشید:
_ چه کار می کنی دختر؟پایه اش لق است.
جوابش را ندادم.تماس دستم با اسکناسها،انگشتانم را سوزاند.با لحنی حاکی از نفرت و بی زاری گفتم:
_ نمی خواهم از این پول چیزی برایم بخری.چرا گذاشتی به تو پول بدهد،چرا گذاشتی؟
_ پس باید چکار می کردم؟
_ همان موقع باید پول ها را پس می دادی.
_ نمی تونستم عزیزم. ما به آن نیاز داریم.اداره این خانه خرج دارد.رحمان و انسیه ماهانه میخواهند وباید به غیر از شکم خودمان،شکم آن دو نفر و بچه هایشان را هم سیر کنیم.
اسکناس ها را از دستم گرفت و افزود:
_ غصه نخور.هیچ کس نمی تواند جای تو را در دلش بگیرد.
با وجود اینکه دلشکسته بود، نمی خواست من دلشکسته باشم.
دست گرمش را لمس کردم و فشار انگشتان پر مهرش در لابلای انگشتانم،وجودم راغرق در لذت ساخت.با صدای آهسته ای پرسیدم:
_ تو ملوس را دیده ای؟
_ یکی دو بار در حمام و یک بار هم در منزل یکی از آشنایان.
_ راست بگو از تو خوشگل ترو جوانتر است؟
ماتان فقط سی و چهار سال داشت و چون به خاطر جثه ظریف ولاغرش نمی توانست زایمان طبیعی داشته باشد،قبل از تولد من دو طفل مرده به دنیا آورده بود.
در لبخندش غم دیدم غمی که پرده پوشی اش،آرایش غلیظ خنده بود.
_ چه فرقی می کند خوشگل باشد یا زشت،مهم این است که پدرت او را پسندیده.
سپس آهی کشید و ادامه داد:
_ به قول مادر بزرگم،شلوار مرد که دو تا شد،به فکر تجدید فراش می افتد.