-برای خرید نان فرصت زیاد است.با هم یک دور میزنیم و برمیگردیم.
مکثی کرد و به تفکر پرداخت.شاید داشت در دل میگفت
عجب آدم سمج و پررویی!چه کسی به ات گفته که من از همصحبتی با تو لذت میبرم.
صدایش به گوش رسید که میگفت:بچه که بودم ارزو میکردم زودتر به سن رشد برسم و مثل مادرم لباس بپوشم و ارایش کنم.جوان که شدم حسرت روزهای کودکی را داشتم و حالا حسرت هر دو را.
نگاهش یک کوچه بود کوچه ای که از نبش آن تا به انتها حسرتهایش به دنبال هم صف بسته بودند.
مردد بود.نمیدانست دعوتم را بپذیرد یا با ترشرویی و بداخمی جوابم کند و پیشنهادم را بی معنی بداند.
کم کم خفتگان سر از خواب برمیداشتند و صدای حرکت اتوموبیلهایی که از بزرگراه میگذشتند شدت میافت.
دستش را به علامت بیزاری تکان داد و گفت:لعنت به این تمدن.این بزرگراه ارامش محیط دنج خانه ام را بهم زده.بوق ماشینها و سر و صدای حرکت چرخهایشان دیوانه ام میکند.
از فرصت استفاده کردم و گفتم:پس چرا گفتید که حاضر به فروشش نیستید؟
با لحن تندی گفت:باز هم میگویم من حساب این خانه را از محیط اطرافش جدا کرده ام.
در امتداد خیابان براه افتاد و تن به پیاده روی داد.قدمهایش کوتاه و توام با آرامش بود.تنها و با فاصله از من.نمیدانم وجودم را در کنارش احساس میکرد یا نه؟مخاطبش نامعلوم بود و بیشتر با خود سخن میگفت تا من.کمی که از آنجا دور شدیم قدم آهسته کرد نفس بلندی کشید و گفت:کجاست آن دختر پر شر و شوری که هیچکس دز سواری به گردش نمیرسید.
خنکی هوا کم کم جای خود را به گرما داد و باد ملایمی که میوزید تبدیل به باد گرم شد.نمیدانم قصد دردل کردن با مرا داشت یا با خود را.
ابتدا کلماتی که زیر لب ادا میکرد آهسته و نامفهوم بود اما به تدریج صدایش اوج گرفت در چمنزار کوچکی که به زحمت میشد نام آن را پارک گذاشت به روی نیمکت نشست.نفسی تازه کرد و گفت:کافی است قدرتت را به رخم کشیدی من خسته شدم و تو نشدی.زندگی کوچه تنگ و تاریکی است که در موقع عبور از آن مرتب تنه ات به در و دیوارهایش میخورد و زخمی میشود.بعضی از زخمها به راحتی التیام میابد و بعضی از آنها چرکی میشود و سالها و گاه یک عمر باقی میماند.همینکه دست به رویش میگذاری دردت تازه میشود و قلبت را به فریاد می آورد.
تو در کدام نقطه زندگی ایستاده ای به گمانم در همان نقطه ای که یک زمان من ایستاده بودم.هنوز در موقع عبور از کوچه تنگ آن خراشی بر وجودم وارد نشده بود و دردی قلبم را به فریاد نمی آورد.موهای خرمایی بلندم را صاف به طرف عقب میکشیدم و از پشت با کش محکم میبستم و آن را به صورت دم اسبی در می آوردم.پیراهن سه دامنه چین دار با استین پفی میپوشیدم و گردن بند مرواریدی را که پدرم از مکه برایم سوغاتی آورده بود به گردن می آویختم.یقه ی لباسم همیشه آنقدر باز بود که درخشش مرواریدهایم نمایان باشد.
حاج بابا که من دختر یکی یکدانه و عزیز دردانه اش بودم نامم را رعنا خوشگله گذاشته بود.موهای دم اسبی ام را به علامت نوازش میکشید و با لحنی آمیخته به شوخی میگفت:تا ابد بیخ ریش خودم هستی چون خیال ندارم شوهرت بدم.
اسب چموشی داشتیم بنام نجیب که به غیر از اعضا خانواده به هیچکس سواری نمیداد.بچه که بودم پدرم مرا به روی زین آن مینشاند و به دور حیاط میگرداند و حاضر نمیشد عنانش را بدست کس دیگری بسپارد.بزرگتر که شدم خودم بتنهایی سوارش میشدم.و به تاخت و تاز آن میپرداختم.خوب یادم می آید یک زمان یکی از افراد با نفوذ نظمیه به بهانه های مختلف از ما اسب قرض میکرد.بالاخره حاج بابا عاصی شد و تنها فکری که برای رهایی از شر آن مرد فرصت طلب به ذهنش رسید این بود که نجیب را به او قرض بدهد.خدا میداند آن روز من چقدر ترسیدم شکی نداشتم که حیوان زیر بار این سواری نخواهد رفت و سوارکارش را به زمین خواهد زد اما کجا و چگونه؟اصطبل در انتهای حیاط واقع شده بود و به کوچه در داشت.همینکه آن را گشودیم اسب به سرعت با سوارکارش از آنجا دور شد و دور برداشت.دستم را جلوی دهانم گذاشتم و آماده فریاد کشیدن شدم.
حاج بابا خونسرد در کنارم ایستاده بود و دم نمیزد.اصلا عین خیالش نبود که ممکن است بلایی به سر آن مرد از همه جا بی خبر که داشت از هول هلیم توی دیگ می افتاد بیاید.
نجیب فقط چند قدم برداشت و آنگاه حرکت پاهایش را کمی آهسته کرد و ناگهان با شتاب به یک سو خم شد و نظمیه چی را که به زحمت میکوشید تا بدنش را به روی زمین استوار نگهدارد به زمین زد.آنهم کجا درست در وسط خیابان در جایی که اسبها درشکه هایی که در آن لحظه از آنجا میگذشتند شاهد هنرنمایی همجنس خود بودند.
پدرم برای اینکه از ترس و وحشتم بکاهد به من لبخند زد و گفت:نترس شاید فقط دست و پایش شکسته باشد باید ادبش میکردم وگرنه دست بردار نبود.
نجیب با شتاب برگشت و داخل اصطبل.نظمیه چی ناله کنان برخاست و لنگان لنگان در حالیکه کمرش را با دست گرفته بود بطرف ما آمد و خطاب به پدرم گفت:این چه بلایی بود که به سرم اوردید؟پس آن حیوان زبان بسته ای که قبلا به من قرض میدادید کجاست؟
با خونسردی پاسخ داد:آن یکی را فروختیم این یکی هم یاغی است و به سادگی به کسی سواری نمیدهد.
از پای مجروحش خون می آمد.از دیدن حال زارش دل حاج بابا به حالش سوخت و دعوتش کرد که به خانه ی ما بیاید تا زخم پایش را با دوا قرمز پانسمان کند اما او نپذیرفت و گفت:نه بهتر است پیش حکیم بروم.ممکن است دست و پایم شکسته باشد.این روزها خاطرات زمان کودکی ام روشن تر از خاطرات دیگر است و از یادآوری شان غرق لدت میشوم.شب که میشد پدرم بساط مشروب را پهن میکرد.نوکرمان رحمان سینی را برایش آماده میساخت و بعنوان مزه ماست و خیار و سبد کوچکی پر از سبزی خوردن در کنارش مینهاد.مادرم که زن متدین و نمازخوانی بود فریادش به آسمان میرفت و میگفت:رحمان پدرسوخته این کوفتی را از این اتاق ببر بیرون.همه جا را نجس کردی.
بی اعتنا به خشم و فریاد همسرش میخندید و کاسه ی ماست و خیار را به دستم میداد و میگفت:بیا رعنا جان بیا در خوردن ماست و خیار با من شریک شو.
ماتان تهدید کنان دستش را بطرفم تکان میداد و میگفت:نه نخور.هر چی توی آن سینی است نجس شده بهش دست نزن.
جواب پدرم که شنگول شده بود بشکن بود و قهقهه خنده ای که بیشتر زنش را عصبی میکرد.
با وجود اینکه میلش را به باده گساری نمیپسندیدم دوستش داشتم و از نشستن در کنارش لذت میبردم.
ماتان صلوات میفرستاد و از خدا میخواست که شوهر گناهکارش را براه راست هدایت کند.
صرف نظر از این عیب مهربان بود و با زیر دستانش رفتاری معقول و پسندیده داشت و ازارش به کسی نمیرسید.
مادرم آنقدر زیبا بود که در موقع تولد نامش را ماه تابان گذاشته بودند و من با زبان کودکانه ام ماتان صدایش میزدم و این لقب برای همیشه رویش ماند.
پدرم نسبت بمن مهربان بود و نسبت به او نامهربان ماتان همسرش را که کمتر شبی هوشیار بود به بستر خود راه نمیداد در مقابلش به سرکشی و عناد میپرداخت و بیزاری اش را با قفل کردن در برویش آشکار میساخت.
حاج بابا با صبر و بردباری میکوشید تا کج خلقی ها و ناسازگاریهاش را تحمل کند اما بالاخره کاسه ی صبرش لبریز شد و بعد از آن کمتر شبی در منزل ما پیدایش میشد.
سینی مشروبش دست نخورده باقی میماند سبزی خوردن تر و تازه در سبد میپلاسید کشمشهای درون کاسه ی ماست و خیار باد میکرد و مگسهای فرصت طلب را به دور خود به پرواز در می آورد ماتان بی تفاوت بود و احساسش را آشکار نمیساخت.
کجا میرفت؟شب را کجا میگذراند؟آنموقع ها با وجود اینکه 13 سال داشتم درک این گسستگی برایم قابل فهم نبود.
بعضی روزها به خانه سر میزد به امر و نهی به رحمان و انسیه میپرداخت خرجی خانه را کنار میگذاشت و بعد به حجره ی فرش فروشی اش در بازار میرفت و مشغول کسب و کار میشد.
بنظر میرسید که فقط وجود من مادرم را در آن خانه پابند کرده چون هیچ گله و شکایتی از رفتار همسرش نداشت و از نیامدنش نه دلتنگ میشد و نه دچار غم و اندوه.
هر شب سرم را زیر کرسی پنهان میکردم و زیر لب دعا میخواندم که لااقل آنشب بخانه بیاید.نمیدانستم آمدنش چه لطفی خواهد داشت.شاید میخواستم دوباره رعنا خوشگله صدایم بزند موهای دم اسبی ام را بکشد و در خوردن ماست و خیار شریکم کند.
14 ساله بودم که فهمیدم پشت پرده چه خبر است.حاج بابا پنهان از چشم مادرم زن گرفته و در واقع هوو سرش آورده بود و شبهایی را که از بستر زن اول خود طرد میشد در منزل او میگذراند.
موقعی که از گفت و گوهای مادرم و بنداندازش دانستم که جریان چیست سرم را به روی سینه ماتان نهادم آب دیدگانم را به زیر پیراهن نازک تابستانی اش عبور دادم تا شاید اتش سوزان سینه اش را خاموش سازد.
برخلاف من او آرام بود و از آگاهی به این واقعیت چون زنان دیگر به شیون و زاری نپرداخت و خود را بی اعتنا و خونسرد جلوه داد.
فردای آن روز موقعی که پدرم به دیدنم آمد و برایم ابنبات قیچی آورد پاکتش را پس دادم و گفتم:نه نمیخواهم.حالا که ماتان را دوست نداری دلم نمیخواهد مرا هم دوست داشته باشی.
-چه کسی گفته دوستش ندارم فقط چون او مرا دوست ندارد ترجیح میدهم اذیتش نکنم.
-باور نمیکنم چون اگر راست میگویی پس چرا سرش هوو آورده ای؟
از شنیدن این جمله یکه خورد و با تعجب پرسید:از کجا میدانی؟
-پس درست شنیدم.
نگاهی به دیدگان گریان و چهره ی آشفته ام افکند و مثل همیشه موهای دم اسبی ام را به علامت نوازش کشید و گفت:غصه نخور.در عوض چون دلت میخواست یک خواهر یا برادر داشته باشی یک خواهر کوچولو برایت سوغاتی آوردم.
حسادت در وجودم سر به طغیان برداشت و با خشم و عتاب زبان به اعتراض گشودم:نه نه این امکان ندارد من خواهری را که از زن دیگری به غیر از مادرم باشد نمیخواهم.
خنده اش بنظرم چندش آور آمد و لحن کلامش تلخ و زهرآگین.
-چه بخواهی و چه نخواهی حالا یک خواهر داری که مثل خودت مو خرمایی و خوشگل است و اسمش را هم هما گذاشتم.
دلم برای خودم و مادرم سوخت.حالا دیگر ما را کنار گذاشته بود و دلش آنجا پیش هما و زن تازه اش پر از مهر و محبت میشد.
آب نبات قیچی را با خشم به درون حوض که فواره ها به رویش اب را پر نقش و نگار میساختند پرتاب کردم هق هق کنان به درون اتاق پناه بردم ودر آنجا سرم را بروی دامن ماتان پنهان کردم و تا میتوانستم گریستم.
سراسیمه پرسید:چی شده عزیز دلم چرا گریه میکنی؟
سربلند کردم و صدای خفه ام را به گوشش رساندم و گفتم:اقاجان میگوید که یک خواهر برایم آورده و اسمش را هما گذاشته.او دیگر به فکر ما نیست.حالا من فقط تو را دارم.
دستانش در موقع نوازش گیسوانم لرزید و برای اولین بار اندوهش را احساس کردم.بروی انگشتان لرزانش بوسه زدم و گفتم:من نه خواهر میخواهم نه پدر.فقط تو را میخواهم فقط تو را.
-منهم فقط تو را میخواهم عزیز دلم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)