نوایی از دل
فریده رهنما
در موقع پیاده روی در مسیری که آن روز برای اولین بار از آنجا عبور می کردم،بی اختیار نگاهم به روی خانه نقلی کوچکی خیره ماند که در میان آپارتمانهای سر به فلک کشیده برج مانندی که به روی خاک گور ساختمانهای قدیمی بنا شده بودند،غریب به نظر می رسید.
در باغچه ی باصفای حیاط کوچکش چند درخت کهنسال به چشم میخورد و یک درخت جوانتر با گلهای پنبه ای زرد رنگ که چشم را خیره میساخت.
دور تا دور پنجره ی اتاقها پوشیده از پیچکهای سرسبز و شاداب بود و بالکن طبقه بالا در پشت آن پیچکها مستور مانده بودند.
نزدیکتر رفتم،بوی بوی عطر گلهای بهاری مشامم را انباشت.
همانجا ایستادم.کنجکاوی راحتم نمی گذاشت.دلم می خواست بدانم آیاکسانی که در آنجا زندگی می کنند،با آن خانه بزرگ شده اند و از خاطره هایشان قاب عکسهایی ساخته و دیدارهایشان چسبانده اند،یا چند صباحی بیشتر از اقامتشان در آن محل نمی گذرد.
با و جود این که ساختمان قدیمی بود و بوی کهنگی می داد،معلوم می شد به تازگی دستی به ترکیبش کشیده اندو نمای سفید تمیزش مصداق این ادعا بود.قدمهایم پیش نمی رفت.دیگر میلی به پیاده روی نداشتم.خیابان خلوت بود،اما در بزرگراه تازه سازی که اخیرا این خیابان را به دو نیم کرده،رانندگان سحرخیز در حال رفت آمد بودند.
نور ضعیفی که از پشت پنجره آپارتمانها به چشم می خورد،نشانه ی آن بود که چراغ خواب اتاق آنهایی که عادت به سحرخیزی نداشتند،هنوز روشن است.از لای نرده ها نظری افکندم و از پشت درختان سایه زنی را دیدم که مشغول آبیاری باغچه بود.پشت به من داشت،نمی دانستم جوان است یا پیر؟چهره مطبوعی دارد یا نه؟چرا به راهم ادامه نمی دادم؟در این خانه چه رازی نهفته بود که آن طور مرا در جای خود میخکوب می ساخت؟
صدای آب قطع شد و صدای قد مهایش در حال بالا رفتن از پله های جلوی ساختمان به گوش می رسید.
دیگر چه میخواستم؟منتظر چه بودم؟قصدم پیاده روی بود یا سرک کشیدن و کنجکاوی کردن در زندگی دیگران؟
به راهم ادامه دادم.تا انتهای خیابان رفتم و در بازگشت دوباره به همان نقطه رسیدم. باد ملایمی درختان را به جان هم می افکند. تصمیم گرفتم این بار بدون حتی نیم نگاهی به آن خانه،بی تفاوت از آنجا بگذرم،ویس صدای باز و بسته شدن در آهنی،دوباره نگاهم را به ان سو کشاند. پشت به من داشت و مشغول بستن در بود.روسری گلدار سیاهی به سر داشت و مانتوی خاکستری رنگی به تن.روی که برگرداند،برای اولین بار چهره اش را دیدم.
چشمان سیاهش در عین پیری جوان بود در عین پیری جوان بود ودر آنها فروغ زندگی درخشان.پوست صورتش نه سفید بود نه سبزه.رنگ خواصی داشت که نمی شد اسم خاصی روی آن نهاد.بینی کوچک قلمی با چهره ظریفش هم آهنگ بود.چند تار موی خرما یی که از زیر روسری به روی پیشانی خود نمایی میکرد،در صورت پورچین و چروکش وصله ناجور به شمار می رفت.در نگاهش کنجکاوی بود و شماتت.یک راست به طرفم آمد،روبه رویم ایستاد با لحن پرملامتی پرسید:
_این جا چه میخواهی دختر جان؟
از سوالش یکه خوردم.انتظار نداشتم متوجه ی حضورم در انجا شده باشد.زبانم بند آمد و فقط نگاهش کردم.
دوباره گفت:
_ منتظر پاسخم.
_ منظورتان را نمی فهمم!
_ وقتی داشتم باغچه را آب میدادم، این جا بودی.از لای پرده ها دیدم که چقدر سرگرم تماشایی و حالا باز هم اینجایی،چرا؟
_ فکر نمی کنم اگر اینجا بایستم، مزاحم شما خواهم بود،مرا بببخشید،همین الان میروم.
زیر چشمی به من نگریست و پرسید:
_ تو داشتی خانه مرا تماشا میکردی،چه چیزی باعث جلب نظرت شد؟
این بار بدون تردید پاسخ دادم:
_ منزل شما بد جوری دلم را برده،از دیدنش سیر نمی شوم،اگر قصد فروشش را داشته باشید،خریدارم.
سه خط موازی چین روی پیشانی اش ظاهر شد.چشمانش را به علامت خشم تنگ کرد و صدایش را تند خشن شد.
_که چه بشود؟!می خواهی کلنگ بر داری و خرابش کنی؟چه کسی به تو گفته قصد فروشش را دارم،ها؟
لعنت به من و کنجکاوی ام.کاش آنجا نمی ایستادم و ای کاش فضول زندگی دیگران نبودم.با لحن آرامی گفتم:
_هیچ کس. فقط پرسیدم.
دستش را به علامت تهدید تکان داد و با لحن تهدید آمیزی گفت:
_ خوب برای چه پرسیدی؟هرگز نمی گذارم نعش کش چند طبقه آپارتمان بشود.حیف این ساختمان نیست که از بیخ و بن ویرانش کنید؟
با صدای آرام به جلب نظرش پرداختم:
_اصلا به این فکر نبودم.من هم با شما هم عقیده ام،واقعا حیف است.همه چیز این جا بوی زندگی می دهد.باد بهانه ای است برای لرزاندن شاخه های درخت زندگی. خوش بحالتان. به خصوص بعد آبیاری ، بوی سرسبزی آمیخته با خاک ، روح را تازه میکند.نمی دانم اینجا یک خانه ی معمولی است یا سحر آمیز در هر صورت دلم را برده.
خشمش را فرو برد.لحن صدایش ملایم تر شد و نگاهش آرام و مکث آن به روی چهره ام طولانی تر سپس پرسید:
_صبح زود اینجا چیکارمیکنی؟
_ این موقع صبح بهترین وقت پیاده روی است.
_ تو هنوز جوانی و قدرت پاهایت را از دست نداده ای.من به تازگی خیلی زود از پیاده روی خسته میشوم.به نظرم کم کم دارم به مرز پیری میرسم و شاید رسیده ام . دوست ندارم پیرزن خطابم کنند.البته این احساس همه کسانی است که به این سن رسیده اند و هنوز گذشت عمر را باور ندارند. پدر هم دوست نداشت پیر مرد خطابش کنند،حتی زمانی که پشتش خمیده بود،از شنیدن این کلمه عصبانی می شد.
_ حالا خیلی مانده پشت شما خمیده شود.
_ شاید اونموقع از شنیدن کلمه ی پیرزن آشفته نشوم.
تبسمی به لب آوردم و گفتم:
_ چطور است امتحان کنیم ببینیم می توانید پا به پای من راه بیایید،یا نه؟
با تردید نگاهم کرد و پرسید:
_ برای چه؟
_ شاید امتحانش ضرر نداشته باشد.
_ می خواهی مسخره ام کنی!می خواهی نیرو جوانی ات را به رخم بکشی و به یک پیرزن بخندی و بگویی حالا دیدی باید پیرزن خطابت کرد؟
خندیدم و گفتم:
_ پس شما که گفتید احساس پیری نمی کنید.
_ من به قصد پیاده روی بیرون نیامدم،بلکه فقط میخواستم نان بربری تازه برای صبحانه بخرم و برگردم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)