ناپلئون بناپارت : زندگی بدون کار ، مردن پیش از وقت است .
********************
فصل پنجاه و ششم
قصر سلطنتی استکهلم ، فوریه 1829
********************
حقیقتا برای شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینای پیر متاسف و اندوهگینم . او از بهترین خانواده ها و آخرین بازمانده وازا است . او اکنون در حال احتضار است و دختر یک حریر فروش دست او را در دست گرفته است .
این دفتر خاطراتم را ورق زده و متوجه شدم این زن را بز پیر خوانده ام و او یکی از آن هایی بود که مرا تمسخر و تحقیر می کرد . راستی عجیب است چگونه روی سخن گفتن او من را رنج می داد ....؟
شاهزاده خانم پس از مرگ برادرش در یکی از قصر ها در میدان «گوستاو آدولفوس » زندگی می کرد . ژان باتیست همیشه مراقبت می کرد این بازمانده پیر خانواده وازا گاه گاهی در دربار و با ما غذا صرف کند . ولی اوسکار تنها کسی بود که واقعا مراقب او بود . پسرم او را عمه صدا می کرد و می گوید وقتی طفل بوده شاهزاده خانم برایش شیرینی و آب نبات می آورده ، دیروز اوسکار متوجه شد که شاهزاده خانم بسیار رنج می کشد و بسیار ضعیف شده ، امروز صبح به طور غیر منتظره ای یکی از ندیمه های قدیمی شاهزاده خانم پیر نزد من آمد و گفت :
- والاحضرت صوفیا آلبرتینا میل دارد با من و تنها با من صحبت کند !
وقتی نزد او می رفتم با خود اندیشیدم که آخرین بازمانده خانواده وازا نیز دیوانه و مجنون شده .....
شاهزاده خانم پیر به خاطر من و به احترام من سراپا ملبس و روی یکی از کاناپه ها خفته بود . با ورود من سعی کرد برخیزد ولی با تعجب گفتم :
- خواهش می کنم شاهزاده خانم ، حرکت نکنید .
راستی از دیدنش تعجب کردم . در آن هنگام بیش از هر موقع دیگر به یک بز شباهت داشت . پوست صورتش به روی گونه های فرو رفته او کشیده شده بود و با هزاران چین و چروک منظره دستمال کاغذی داشت . چشمان بی روحش در حدقه فرو رفته بود ، ولی موهای سفید و کم پشت او مانند دختران جوان با روبان صورتی رنگ آرایش شده بود . در سالن پذیرایی او هزاران گل دوزی به رنگ های مختلف سرخ و بنفش دیده می شد . روکش کوسن ها، صندلی ها و حتی روپوش دستگیره زنگ ها نیز با گل دوزی و برودردوزی آرایش شده بود . این موجود بدبخت در سراسر زندگی چیزی جز گل سرخ گل دوزی نکرده بود و تمام آنها یک شکل بودند ! صورت پیر او سعی می کرد لبخند بزند . در کنارش نشستم و او ندیمه را مرخص کرد و گفت :
- از آمدن علیاحضرت بسیار سپاسگذارم . اطلاع دارم که علیاحضرت گرفتارند .
- بله والاحضرت کار و مشغله ما زیاد است . ژان باتیست با امور مملکتی و اوسکار با وظایف جدیدش مشغول هستند . والاحضرت اوسکار اکنون فرمانده ناوگان سوئد است .
سرش را حرکت داد :
- اطلاع دارم . اوسکار غالبا به دیدنم می آید .
- آیا او راجع به طرح اصلاحاتش چیزی به شما گفت ؟ او اکنون مشغول تهیه کتابی درباره زندان ها است . می خواهد وضع زندان ها را تغییر دهد و روش جدیدی برای تنبیهات جزایی به وجود بیاورد .
با تعجب به من نگاه کرد . اوسکار چیزی در این خصوص به او نگفته بود . شاهزاده خانم با خشونت گفت :
- این مشغله عجیبی برای یک آدمیرال است .
به گفته او افزودم و گفتم :
- و برای یک مصنف موسیقی نیز عجیب به نظر می رسد .
شاهزاده خانم سرش را حرکت داد و ناراحت بود . از نقطه ای صدای زنگ ساعت شنیده شد ، اما ناگهان پرسید :
- آیا علیاحضرت به بازدید بیمارستان ها می روند ؟
- بله این قسمتی از وظایف من است و می خواهم وضع بیمارستان ها پیشرفت نماید . در فرانسه تعداد زیادی پرستار و خواهران مقدس وجود دارند که از بیماران پرستاری می نمایند . آیا والاحضرت اطلاع دارند که در بیمارستان های سوئد چه اشخاصی از بیماران پرستاری می کنند ؟
- گمان می کنم بعضی از پارسایان شایسته و نیکو سیرت چنین عملی را انجام می دهند .
- خیر والاحضرت این طور نیست . زنانی که سابقا هرجایی و هرزه بوده اند به پرستاری بیماران در بیمارستان ها مشغولند .
شاهزاده خانم پیر در جای خود حرکتی کرد . او در زندگی هرگز چنین حرفی نشنیده و با این صراحت روبه رو نشده بود . قدرت صحبت و مکالمه را از دست داد .
- برای دیدن پرستاران رفتم و با عده ای گدای پیر که امید و آرزویشان گرفتن یک کاسه سوپ است رو به رو شدم . آموزش و اطلاعی از پرستاری ندارند و مفهوم نظافت را نمی دانند . والاحضرت این وضع را تغییر خواهم داد .
با صدای تیک تاک ساعت به گوش رسید . سوال دیگرش این بود :
- خانم شنیده ام که شما سوئدی هم صحبت می کنید .
- بله والاحضرت سعی می کنم سوئدی صحبت نمایم . ژان باتیست فرصت درس خواندن ندارد و مردم عادی به او خرده نمی گیرند و معتقدند که یک مرد فقط زبان مادریش را می داند اما ....
- طبقه اشراف ما فرانسه را خوب صحبت می نمایند .
- ولی طبقه متوسط مردم نیز زبان خارجی می آموزند و من حس می کنم که آنها چنین انتظاری از ما نیز دارند و به همین دلیل وقتی نمایندگان مردم را می پذیرم تا آنجا که قدرت دارم به زبان سوئدی تکلم می نمایم .
چنین به نظر می رسید که به خواب رفته و صورتش مانند موهای نقره ایش سفید شده بود . باز صدای تیک تاک ساعت شنیده شد ، از آن می ترسیدم که مبادا ناگهان ساعت از حرکت باز ماند . به شدت برای شاهزاده خانم محتضر ، متاثر و اندوهگین شدم .هیچ یک از افراد خانواده او در کنارش نبودند . برادر محبوبش را در بالماسکه کشتند . برادر زاده اش را دیوانه اعلام نمودند و اخراج کردند . اکنون این موجود بد بخت ناچار بود شخصی مانند مرا بر روی تخت سلطنت پدرانش ببیند . ناگهان و غیر منتظره گفت :
- شما یک ملکه خوب هستید .
- ژان باتیست ، اوسکار و من هرچه در قدرت داریم انجام می دهیم .
سایه ای از لبخند تمسخر آمیز او بر روی لب های پرچینش نقش بست که مرا از پای در آورد . سپس گفت :
- شما زن باهوشی هستید . وقتی شاهزاده خانم هدویک الیزابت شما را به علت آن که دختر یک حریر فروش هستید سرزنش کرد از اتاق خارج شدید و کمی بعد سوئد را ترک گفتید و هنگامی بازگشتید که ملکه سوئد بودید. مردم هرگز شاهزاده خانم الیزابت را نبخشیدند .
بدون خجالت خندید و به صحبت ادامه داد :
- ولیعهد دربار سوئد مجرد بود و همسر نداشت و ملکه مرحومه ناچار بود رل یک زن پدر را بازی کند . ها ها .... ها ها
خاطرات گذشته اش به او روح می داد و گفت :
- اوسکار فرندانش را به این جا آورد تا مرا ببیند . بله شارل و طفل جدیدش را به اینجا آورد .
- نام فرزند جدید او نیز اوسکار است .
- خانم، شارل شباهت کاملی به شما دارد .
با خود اندیشیدم که بچه ها وقتی مجبور نباشیم ساعت شش صبح برخیزیم و از آنها پرستای کنیم مایه لذت و خوشحالی هستند . سپس متوجه شدم که این شاهزاده خانم نیز تا پاسی از شب بیدار است . نوه های من یک دسته پرستار دارند در صوتی که گهواره اوسکار تا وقتی یک ساله شد در اتاق خوابم بود . شاهزاده خانم محتضر نالید و گفت :
- من هم می خواستم بچه داشته باشم ، ولی شوهر مناسبی برایم پیدا نشد . اوسکار می گوید که اگر فرزندان او با دختران طبقه متوسط مردم ازدواج کنند شما با آن اهمیتی نمی دهید . خانم شما چطور چنین پیشنهادی می کنید ؟
- در این مورد زیاد فکر نکرده ام ، ولی شاهزاده ها می توانند از القاب خود چشم بپوشند . این طور نیست ؟
- البته فقط باید نام جدیدی برای آنها انتخاب کرد مانند کنت «اپسالا» و یا بارون «دروتینگهلم » و ....
- چرا خانم ؟ ما یک نام بورژوازی خوب داریم ، برنادوت .
صورت شاهزاده خانم پیر از شنیدن جمله بورژوازی خوب منقبض گردید . و من بلافاصله برای تسکین او گفتم :
- امیدوارم برنادوت های آینده خانواده مصنف ، هنرمند و نویسنده باشند . اوسکار ذوق موسیقی دارد . عمه ی ژوزفینا نقاش قابلی است و در عین حال شعر هم می گوید . در خانواده من نیز ....
ساکت شدم . پیرزن چرت می زد و دیگر گوش نمی داد ، ولی در نهایت تعجبم شروع به صحبت کرد .
- خانم می خواستم درباره تاج با شما صحبت کنم .
با خود اندیشیدم : درحال اغما است و هرچه رو به مرگ می رود خاطراتش بیشتر دگرگون می گردد . از لحاظ ادب پرسیدم :
- کدام تاج ؟
- تاج ملکه سوئد .
ناگهان حرارت بدنم در سرمای زمستان استکهلم بالا رفت . در این سرما که من نیمه یخ زده هستم عرق کردم . چشمانش کاملا باز بود و با ملایمت و وضوح صحبت می کرد .
- خانم شما با اعلیحضرت تاج گذاری نکردید . شاید هنوز نمی دانید که ما برای ملکه سوئد نیز تاج داریم . این تاج بسیار قدیمی است ، چندان بزرگ نیست ، ولی سنگین می باشد . من این تاج را چندین بار در دست هایم گرفته ام . خانم شما مادر سلسله برنادوت هستید ، چرا تاج گذاری نکردید ؟
آهسته جواب دادم :
- تا کنون کسی به فکر آن نبوده است .
- ولی من به فکر آن بوده ام . من آخرین فرد خانواده وازا هستم و از اولین فرد خانواده برنادوت خواهش می کنم که این تاج قدیمی را بپذیرد . خانم قول تاج گذاری می دهید ؟
آهسته زمزمه کردم :
- من به این تشریفات اهمیتی نمی دهم . من برای این تشریفات مجلل ساخته نشده ام .
انگشت بی روح او برای گرفتن دست من به جلو آمد وگفت :
- دیگر وقت و فرصت ندارم که به شما التماس کنم .
دستم را روی دستش گذاشتم .
- زمانی در یک تاج گذاری ناچار بودم یک دستمال ابریشمی به روی یک کوسن حمل کنم . آن روز زنگ های کلیسای نتردام نیز درخواست و التماس می کردند .
آیا این زن محتضر می تواند افکار مرا درک کند ؟
با تنقید مرا نگاه کرد و گفت :
- خاطرات ناپلئون بناپارت را به صدای بلند برایم خوانده اند . راستی عجیب است که دو مرد بزرگ و درخشان عصر ما عاشق شما بوده اند . شما حقیقتا زیبا نیستید .
سپس آه کشید . تنفس او ملایم تر و ملایم تر شد و بالاخره گفت :
- حیف که من از خانواده وازا هستم . ترجیح می دادم که من هم برنادوت باشم و با یک فرد عادی ازدواج کنم و کمتر ناراحتی بکشم .
وقتی آنجا را ترک کردم دست شاهزاده خانم را که به عقب کشید بوسیدم و تعظیم کردم . شاهزاده خانم محتضر ، اول با تعجب و سپس با استهزا لبخند زد . زیرا من حقیقتا زیبا نیستم .
********************
پایان فصل پنجاه و ششم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)