ناپلئون بناپارت : از کسانی که با شما مخالف هستند نهراسید ، از کسانی در هراس باشید که با شما موافق هستند اما آن قدر جرات ندارند که عدم موافقت خود را آشکارا به شما بگویند .


********************

فصل پنجاه و پنجم

قصر دروتینگهلم در سوئد ، شانزدهم اوت 1823

********************

امروز هنگام نیمه شب برای اولین مرتبه به صورت یک روح در آمدم زیرا با لباس سفید مانند بانوی سفید پوش در قصر گردش کردم . باید شب های تابستان و روشن سوئد را ملامت کرد زیرا آسمان هرگز کاملا تاریک نمی شود . دوازده سال قبل وقتی برای اولین بار به این قصر آمدم در شب های تابستان گریه کردم و اشک ریختم ولی اکنون پس از دوازده سال باید در شب های تابستان در همین قصر برقصم . اوسکار و ستاره ثاقب از مهمانی به مهمانی دیگر می روند و من هم ژان باتیست را مجبور به شرکت در آن مهمانی ها می نمایم و او طبعا هزاران عذر و بهانه می تراشد . بهانه اش کار و کار است . ژان باتیست شصت ساله است ولی هرگز صحت و سلامتش به این خوبی نبوده . من شوهرم را از آپارتمان های دور افتاده اش در قصر سلطنتی استکهلم بیرون کشیده ام و این قصر سرد و ساکت را به صورت یک دربار حقیقی در آورده ام .
یک هنگ مستخدمه و پیشکار و مستخدم و پیشخدمت مخصوص تعیین و به کار واداشته ام . پیشخدمت ها لباس های نو و مجلل پوشیده اند . جیب و دست های نجاران و خیاطان و آرایش گران از پول مملو است و همه خوشحال و راضی هستند . بالاخره آن حریر فروش عزیز من نیز راضی است ....
اوسکار پیشنهاد کرد که یک مانور نظامی در جنوب سوئد ترتیب دهد و با تمام درباریان به «اسکان » برود . ژان باتیست پاشنه هایش را محکم به زمین کوفت و پرسید :
- چرا ؟
طبعا مخالفت او سودمند نبود . زیرا من و اوسکار روش مخصوص خود را تعقیب می کنیم . جنوب سوئد از خانواده سلطنتی پذیرایی مجللی کرد و به ما خوش آمد گفت . شب ها در قصور اشرافیان می رقصیدیم و صبح ها ساعت ها به تماشای رژه می پرداختیم و عصر ها نمایندگان مختلف مردم را یکی پس از دیگری می پذیریم . ماری عزیز که بسیار خسته و فرسوده بود پای خسته مرا ماساژ می داد . مستخدمه مخصوص سوئدی من کمک شایانی در پیشرفت زبانم می کرد . البته مسافرتمان بسیار مشکل و خسته کننده بود ولی آن را تحمل کردم .
ما اکنون در قصر دروتینگهلم هستیم و ظاهرا استراحت می نماییم . دیروز خیلی زود به تخت خواب رفتم . ولی نتوانستم بخوابم ، ساعت نیمه شب را اعلام کرد . شانزده هم اوت ، بله روز شانزدهم اوت می دمید . لباسم را پوشیدم و به گردش پرداختم . می خواستم نزد ژان بروم . سکوت و آرامش مطلق در همه جا حکمفرما بود . ولی فقط کف چوبی اتاق ها زیر پایم صدا می کرد . راستی چقدر از قصور متنفرم ....در اتاق مطالعه ژان باتیست تقریبا با مجسمه نیم تنه ژنرال مورو تصادف کردم . شوهرم علاقه شدیدی به این مجسمه مرمر دارد و همیشه آن را در اتاق دفترش حفظ می کند .
بالاخره به اتاق رخت کن و از آنجا به اتاق ژان باتیست رفتم و تقریبا هدف گلوله واقع شدم .
یک طپانچه به سرعت برق به طرف من نشانه روی شد و یک نفر به زبان فرانسه فریاد کرد :
- کیست ؟
من خندیدم و جواب دادم :
- یک روح فرناند ، یک روح .
فرناند با نگرانی از روی تختخواب سفریش برخاست و تعظیم کرد و گفت :
- علیاحضرت مرا متوحش ساختند .
فرناند لباس خواب سفید بلندی به تن و یک طپانچه در دست داشت و تخت خواب سفری او جلو در ورودی اتاق خواب شوهرم قرار داشت . از فرناند پرسیدم :
- آیا تو همیشه روبه روی اتاق اعلیحضرت می خوابی ؟
فرناند با اطمینان خاطر جواب داد :
- همیشه ، زیرا ژنرال می ترسد .
در همین موقع در با سرعت بازشد . ژان باتیست هنوز لباسش را در برداشت . سایبان سبز رنگی که در خفا و هنگام مطالعه روی پیشانیش می گذارد تا چشمش کمتر صدمه ببیند کج و معوج و خم بود . شوهرم بدون توجه فریاد کشید :
- این مزاحمت چه معنی دارد ؟
به رسم دربار خم شدم و تقریبا جلوی پایش نشستم و گفتم :
- اعلیحضرتا ، یک روح سرگردان استدعای شرفیابی دارد .
ژان باتیست با سرعت سایبان را برداشت و در حالی که تا اندازه ای مضطرب بود گفت :
- فرناند تختخواب را به کنار بکش تا علیاحضرت بتواند وارد اتاق شود .
فرناند در حالی که پیراهن تنگ را به دور بدنش پیچیده بود تختخواب را به کنار زد . آن وقت برای اولین بار پس از ورودم به قصر دروتینگهلم به اتاق خواب شوهرم وارد شدم . کتاب های متعدد جلد چرمی به طور متفرق روی زمین ریخته بود . شوهرم مانند اوقاتی که در هانور و مارینبورگ بود مطالعه می کرد .... ژان با خستگی خمیازه کشید و با صدای ملایم پرسید :
- روح سرگردان چه می خواهد ؟
در کمال آرامش روی یک مبل نشستم و جواب دادم :
- روح سرگردان فقط می خواهد گزارش کند و اطلاع دهد . این روح سرگردان دختر جوانی است که روزی با یک ژنرال جوان ازدواج کرد و در تختخواب عروسی که با گل سرخ تیغ دار مملو بود خوابید .
ژان روی دسته صندلی نشست و بازویش را دور شانه ام حلقه کرد .
- چرا روح سرگردان در شب ها به حرکت در می آید ؟
- برای آن که بیست و پنج سال قبل با آن ژنرال ازدواج کرد .
شوهرم به صدای بلند گفت :
- خدای من ، امشب بیست و پنجمین سالگرد ازدواج ما است .
بیشتر خود را به او نزدیک کردم و جواب دادم :
- بله و در سرتاسر کشور سلطنتی سوئد هیچ کس جز ما دو نفر از این موضوع آگاه نیست . راستی ژان چه خوب است ، توپ ها به این مناسبت به غرش در نیامدند و شاگردان دبستان ها شعر نخواندند و حتی موزیک نظامی مارش هایی که اوسکار تصنیف کرده است نواخته نشد . ژان باتیست راستی چه خوب و دوست داشتنی است .
شوهرم مرا تنگ در آغوش گرفت و آهسته زمزمه کرد :
- راستی هر دو راه طولانی و خسته کننده ای طی کردیم و باز در آخر تو نزد من آمدی .
زیر لب گفتم :
- ژان تو به هدف خود رسیدی ، ولی معذالک از ارواح متوحشی .
جواب نداد ، بسیار خسته به نظر می رسید .
- تو فرناند را مجبور کرده ای که با اسلحه روبه روی اتاقت بخوابد . نام آن ارواحی که تو از آنها متوحشی چیست ؟
با تلخی جواب داد :
- از وازا متوحشم ، آخرین پادشاه مخلوع وازا ادعای خود و پسرش را در مورد سلطنت سوئد به کنگره وین فرستاده است .
- این حادثه مربوط به هشت سال قبل است و به علاوه ملت سوئد او را به علت جنون از سلطنت خلع کرده است ، راستی او دیوانه است ؟
- نمی دانم ولی روش مملکت داری او جنون آمیز بود . سوئد در لبه پرتگاه و سقوط به سر می برد . طبعا متفقین ادعای او را نپذیرفتند . به علاوه آنها به علت آن مبازه وحشتناک به من مقروضند .
لرزش سراپای او را فرا گرفت به طوری که من با تمام سلول های بدنم آن را حس کردم و با سرعت جواب دادم :
- در آن مورد اصولا صحبت نکن . با یادآوری آن خاطرات هولناک خودت را زجر نده ....سوئدی ها به خوبی می دانند تو چه خدماتی برای آنها کرده ای ، دلایلی وجود دارد و ثابت می کند که سوئد به وسیله تو یک کشور پایدار گردیده است . اینطورنیست ؟
آهسته زمزمه کرد :
- بله ، بله تمام دلایل و ارقام را در اختیار دارم ، ولی مخالفین من در پارلمان ....
- آیا آنها از خانواده وازا سخنی به میان آورده اند ؟
- خیر ، هرگز ، ولی وجود این مخالفین که خود را لیبرال ها می نامند کافی است . روزنامه های آنها دائما می نویسند که من در سوئد متولد نشده ام .
از روی صندلی برخاستم و گفتم :
- ژان اگر کسی ملامت و گله کند که تو در سوئد متولد نشده ای و به زبان آنها صحبت نمی کنی توهین و مخالفت نیست ، بلکه یک حقیقت ساده است .
او با سرسختی جواب داد :
- از مخالفت تا انقلاب فقط فاصله کوتاهی است .
- مهمل نگو ! سوئدی ها می دانند چه می خواهند . تو به نام سلطان و پادشاه سوئد به دنیا اعلام شده ای و تاج گذاری کرده ای .
در همین موقع بود که تصمیم گرفتم برای همیشه روح وازا را از بین ببرم . با تاثر و اندوه متوجه شدم که او را آزرده ام ولی پس از این به راحتی خواهد خفت . با قدرت تمام گفتم :
- ژان سلسله برنادوت در سوئد حکمفرمایی می کند و تو تنها کسی هستی که متوجه این امر مهم نیستی .
فقط شانه هایش را بالا انداخت و من به سخنم ادامه دادم :
- اما متاسفانه مردمی هستند که حس می کنند تو از ترس مخالفت به مشروطیت اهمیتی نمی دهی .
بدون آن که به صورتش نگاه کنم ادامه دادم :
- عزیزم ، سوئدی ها اهمیت فراوانی به آزادی مطبوعات خود می دهند و هر بار که تو روزنامه ای را توقیف می کنی بعضی ها پیشنهاد می کنند که تو باید استعفا دهی .
چنان خود را جمع کرد که گویی ضربه شدیدی به روح او وارد شده و جواب داد :
- این طور است ؟ گوش کن من از سایه و ارواح وحشت ندارم . وجود شاهزاده وازا مانند سایه وحشت آوری در مقابلم خودنمایی می کند .
- ژان ، هیچ کس از شاهزاده وازا سخن نمی گوید .
- پس چه کسی است ؟ لیبرال ها چه کسی را برای جانشینی من پیشنهاد می کنند ؟
- اوسکار ، ولیعهد سوئد را پیشنهاد می نمایند .
آه عمیقی کشید و تسکین یافت و مستقیما به چشمانم نگاه کرد و گفت :
- راستی ؟ درست به چشمانم نگاه کن . آیا حقیقت را می گویی ؟
- هیچ کس از سلسه برنادوت ناراضی نیست . ژان باتیست حکومت سلسله برنادوت در سوئد مستقر شده است . باید به فرناند بگویی که پس از این در اتاق خودش بخوابد و احتیاجی به نگهبان مسلح نیست . من چرا وقتی می خواهم آخر شب به ملاقاتت بیایم باید با فرناند مسلح که لباس خواب در بر دارد مصادف شوم ؟
سر دوشی های طلایی گونه ام را خارش داد و .....
- عزیزم تو نباید آخر شب به ملاقات بروی . ملکه ها با لباس خواب در اطراف قصور خود رفت و آمد نمی کنند . تو باید با خودداری و امساک نفس دل انگیز زنانه در آپارتمان خود منتظر باشی تا من نزد تو بیایم .
بعد ، خیلی بعد ، پرده های اتاق را کنار زدیم . آفتاب می درخشید و پارک زیبا و با طراوت قصر در امواج خورشید فرو رفته بود . در کنار شوهرم ایستادم و گفتم :
- اما در مورد اوسکار ....
سخنم را قطع کرد و با ملایمت و لطف موهای سرم را بوسید و گفت :
- آنچه خودم فاقد آن بودم به اوسکار دادم ، تعلیم و تربیت . اوسکار را برای آن که فرمانروا و پادشاه باشد تربیت کرده ام . بعضی مواقع متاثر می شوم ، زیرا سلطنت و حکومت او را نخواهم دید .
با تایید گفتم :
- همیشه چنین بوده ، تو آن قدر زنده نخواهی ماند که سلطنت اوسکار را ببینی .
به صدای بلند خندید .
- من از اوسکارمان ترس و وحشت ندارم .
بازویش را گرفتم .
- بیا عزیزم . امروز مانند بیست و پنج سال قبل در کنار هم صبحانه می خوریم .
وقتی از اتاق خواب ژان بیرون آمدیم فرناند رفته بود. در اتاق مطالعه ناگهان هر دو در سکوت موقف شدیم . ژان با تفکر و اندیشه زمزمه کرد :
- رفیق مورو .
آهسته انگشتم را به روی گونه مرمری مجسمه کشیدم و متوجه شدم که در قصور سلطنتی سوئد خوب گردگیری نمی کنند . سپس هر دو در کنار هم حرکت کردیم . ناگهان ژان گفت :
- راستی خوشحالم که در مقابل اصرار و ابرام تو تسلیم شدم و اوسکار با ژوزفینا ازدواج کرد .
- اگر بر طبق میل و آرزوی تو رفتار می کردم ، او اکنون با یک شاهزاده خانم زشت وحشت آور ازدواج کرده بود و برای تسکین خاطرش ناچار بود سر وقت مادموازل «فون کاسکول » برود . راستی تو پدر عجیبی هستی !
ژان با سرزنش و ملامت نگاهم کرد و جواب داد :
- معذالک ، نوه ژوزفین ما به تخت سلطنتی سوئد نشست .
- آیا ژوزفین ما زیبا و جذاب نبود ؟
- چرا بسیار جذاب و فریبنده بود . امیدوارم مردم اسکاندیناویا از جزئیات زندگی او بی اطلاع باشند .
وقتی به اتاق پذیرایی رسیدیم با موضوع تعجب آوری رو به رو شدیم . در روی میز صبحانه که برای دو نفر بود یک دسته عظیم گل رز به رنگ های مختلف سرخ ، سفید ، زرد و صورتی در گلدان روی میز قرار داشت و یک کارت در کنار گلدان دیده می شد .
«با بهترین آرزوهای قلبی به حضور اعلیحضرتین ، مارشال باتیست ما و همسر او تقدیم می شود . » «ماری و فرناند »
ژان با صدای بلند خندید و من گریه کردم . ما چقدر با یکدیگر اختلاف داریم ولی با وجود این .....
بله ، با وجود این .....

********************
پایان فصل پنجاه و پنجم