ناپلئون بناپارت : شجاعت مانند عشق از امید تغذیه می کند .
********************
فصل پنجاه و چهارم
در قصر سلطنتی استکهلم ، بهار سال 1823
********************
والاحضرت ژوزفینا ، عروس زیبایم که عمیقا تهییج شده بود گفت :
- مملکت ما چه زیبا و دل انگیز است .
ما با هم کنار نرده یک کشتی جنگی که برای بردن ما به استکهلم انتظار می کشید ایستاده بودیم . ماری پس از هر چند دقیقه سوال می کرد :
- آیا نزدیک نشده ایم ؟ آیا پی یر پای چوبیش را متصل کند ؟
اوسکار و ستاره ثاقب در شهر مونیخ ازدواج کردند . ولی اوسکار در آنجا نبود . ستاره ثاقب که کاتولیک است طبعا می خواست در کلیسای کاتولیک مراسم
ازدواج به عمل آید و البته اوسکار پروتستان است و در نتیجه مراسم ازدواج به وسیله وکیل اوسکار در مونیخ اجرا شد . مراسم جشن رسمی ازدواج پس از ورود ما به
استکهلم شروع خواهد گردید . نمی دانم چه کسی این کشتی جنگی را برای ما فرستاد تا از زحمت سفر طولانی دانمارک و جنوب سوئد راحت شویم . به هر حال
فکر و عقیده بسیار خوبی بود . به علاوه نمی دانم چرا ژان باتیست می خواست که من با یک کشتی جنگی که با چهل و هشت توپ مجهز است سفر کنم .
کشتی جنگی امواج دریا را می شکافت و هزاران جزیره کوچک اطراف استکهلم را پشت سر می گذاشت . آسمان آبی کم رنگ بود و جزیره های کوچک در زیر امواج
دریا مانند پرتگاه جلوه می کردند . روی پرتگاه ها و کنار ساحل هزاران درخت زیزفون با برگ های رنگارنگ خود جلوه گری داشتند . نوه ژوزفین در حالی که
چشمانش از دیدن این مناظر زیبا لذت می برد و می درخشید آهسته می گفت :
- کشور زیبای ما ....
پی یر در کنار مادرش روی عرشه کشتی نشسته بود و می خواست موقعی که وارد استکهلم می شویم پشت سر ما بایستد . ماری باز پرسید :
- پی یر پای چوبیش را بگذارد ؟
کنت گوستاو لوونجهلم پیشکار من در حالی که دوربین خود را تقدیم می کرد گفت:
- علیاحضرت اکنون به واکسهلم نزدیک می شویم . واکسهلم یکی از مستحکم ترین دژهای جنگی است .
ولی با خود می اندیشیدم که تاکنون در زندگیم این همه درخت زیز فون ندیده بودم . «مملکت ما » ستاره ثاقب باز تکرار کرد و گفت :
- سرزمین زیبای ما ....
مارسلین و ماریوس همراهم بودند . برادرم اتیین نامه ای از تشکر و سپاسگذاری برایم نوشت زیرا دختر او مارسلین را به عنوان رئیس تشریفات دربار خودم منصوب
کرده بودم و به علاوه ماریوس پسر برادرم به جای انکه یکی از اعضای شرکت کلاری باشد به امور مالی من رسیدگی خواهد کرد و یکی از اعضای رسمی دربار سوئد
خواهد شد . من یک قسمت کوچکی از فرانسه را با خود به سوئد آورده بودم . منظورم این است که مارسلین ، ماریوس ، پی یر و ماری همراهم بودند . البته ایوت
هم آمد . زیرا او تنها کسی است که می تواند موهای درهم مرا آرایش نماید . متاسفانه ژولی خواهرم به استکهلم نیامد .
ژولی ... راستی ضعفا چه مقاوم هستند ؟! راستی چگونه انگشتان ظریف و سفید و کم خون او بازوانم را محکم می گرفت و سالیان متمادی التماس می کرد و
می گفت :
«دزیره تو ترکم نکن . مرا تنها نگذار . یک بار دیگر نامه ای به پادشاه فرانسه بنویس و استدعا کن اجازه دهد من در پاریس بمانم ، تو هم نزد من باش . دزیره
کمکم کن ، کمکم کن . »
درخواست و عرض حالم کوچکترین تاثیری نکرد ولی ناچار بودم نزد او بمانم تا بالاخره در عروسی دخترش زاندائید به من گفت :
- زاندائید و شوهرش به فلورانس خواهند رفت . ایتالیا خاطرات مارسی را در من زنده می کند . با داماد و دخترم به فلورانس خواهم رفت .
ژوزف که سخنرانی سلیسی در مورد گله های گاو و سهام راه آهنش در نیوجرسی ایراد کرده بود گفت :
- وقتی پا به جهان گذاشتم جزیره کرس هنوز به ایتالیا تعلق داشت . وقتی پیر شدم در فلورانس به تو ملحق خواهم شد .
ژولی بازویش را زیر بازوی ژوزف جای داد و با بی اعتنایی ولی توام با رضایت گفت :
- همه چیز به خیر و خوشی خواهد گذشت .
ژولی در آن موقع مرا به کلی از یاد برده بود . ستاره ثاقب در روی عرشه کشتی زیر گوشم آهسته گفت :
- مادرجان نمی دانی چه خوشحال و سعادتمندم . اولین روزی که اوسکار را دیدم حس کردم که برای یکدیگر آفریده شده ایم ولی اطمینان نداشتم که شما و
اعلیحضرت پادشاه سوئد با ازدواج ما موافقت خواهید کرد .
- چرا دخترم ؟
- مادرجان ، برای آنکه فقط دختر دوک لوشتنبرگ هستم و اوسکار می توانست همسر برگزیده تری داشته باشد . شما در جستوجوی یک شاهزاده از خانواده های
سلطنتی بودید این طور نیست مادرجان ؟
درختان زیزفون با برگ های زرد و سبز بهاری در اثر نسیم موج می زنند و مانند آسمان آبی جلوه می نمایند . دخترک چیزی از من پرسید و سرش را مانند ژوزفین
مرحوم به طرفی خم کرد .
- چه گفتی ؟ جستوجو و انتظار یک شاهزاده خانم ؟ وقتی خوشبختی و سعادت پسر انسان مورد نظر باشد ، انتظار و جستوجو مفهومی ندارد و فقط باید امیدوار بود
.
صدای شلیک توپ که به احترام ما تیر اندازی می شد به گوش رسید . با ترس و نگرانی به عقب رفتم . استحکامات واکسهلم به ما خوش آمد می گفت و بلافاصله
دریافتم که دیگر وقتی باقی نیست و نباید روی چیزی حساب کرد و بلکه باید از صمیم قلب امیدوار بود ....
- ژوزفینا ، به خاطر داشته باش وقتی فرزندانت عاشق می شوند .... چرا قرمز شدی ؟ برای آنکه راجع به فرزندانت صحبت می کنم ؟ عزیزم وقتی دختر
کوچکی بیش نبودی گفتم که مرغابی ها تخم می گذارند ولی تو باور نکردی ، نمی دانم که آیا در سال های آتیه می توانیم در تنهایی با یکدیگر صحبت کنیم یا خیر ؟
به همین دلیل عجله دارم هم اکنون به تو بگویم که بگذار فرزندانت به خاطر عشق ازدواج کنند . قول می دهی ؟
- ولی مادرجان باید موضوع وراثت تاج و تخت را در نظر گرفت این طور نیست ؟
- دختر تو باید چند فرزند داشته باشی ، یکی از پسرانت باید عاشق یک شاهزاده خانم بشود و به دنبال سرنوشت خود برود . ولی به تمام برنادوت ها بیاموز که
انسان همشه به خاطر عشق ازدواج می نماید .
ژوزفینا با دلتنگی مژه های بلندش را بر هم گذاشت و جواب داد ،:
- مادر جان اگر دختری که مورد توجه پسرم قرار می گیرد از طبقه متوسط مردم باشد چه ....؟
- چه گفتی دختر جان ؟ ما برنادوت ها از طبقه متوسط مردم هستیم .
توپ ها مجددا به غرش در آمدند و یک قایق کوچک به طرف ما آمد . دوربین را به چشم گذاشتم و گفتم :
- ژوزفینا ، دماغت را زودتر پودر بزن . اوسکار به کشتی می آید .
به زحمت صدای توپ ها را می شنیدم . ساحل از جمعیت مشایعین موج می زد و باد صدای آنها را به سوی ما می آورد و غرش توپ ها را محو و نابود می کرد .
قایق های کوچک متعددی به طرف کشتی ما می آمدند و دسته های گل با خود حمل می کردند و مسافرین در اطراف کشتی می رقصیدند . اوسکار و ژوزفینا در
کنار هم ایستاده بودند و دست خود را به طرف مردم حرکت می دادند . ژوزفینا یک لباس آبی روشن در بر داشت و یک اشارپ پوست سمور که در اثر گذشت زمان کمی
زرد رنگ شده بود روی شانه داشت . این اشارپ روزی به ژوزفین تعلق داشت و هدیه ناپلئون بود . هورتنس آن را سال ها قبل به یاد بود مادرش به ژوزفینا داده
بود . در آن موقع کنت لوونجهلم گفت :
- علیاحضرت به بندر «چور گاردن » نزدیک شده ایم . به زودی پیاده خواهیم شد . در این موقع به عقب برگشتم دست هایم را فشردم . کف دستم از عرق
خیس بود . به ماری گفتم :
- ماری اکنون باید پی یر پای مصنوعیش را بگذارد .
مارسلین با خوشحالی فریاد کرد :
- عمه جان ببین یک تاق نصرت از شاخه های درخت زیزفون ساخته اند .
در همین موقع مجددا توپ ها به غرش در آمدند . ایوت به طرف من دوید و یک آینه کوچک جلو صورتم نگه داشت . صورتم را پودر زدم و کمی سرخاب مالیدم . پشت
چشمم را نیز با کرم نقره ای رنگ کردم . ماری اشارپ پوست سمور را روی شانه ام انداخت . لباس مخمل خاکستری و اشارپ پوست سمور برای یک مادربزرگ مناسب
و برازنده است .
دست های چروک خورده ماری انگشتانم را در خود گرفت . صورت او پیر و چین خورده است .
سپس گفت :
- اوژنی ما به هدف و سرنوشت خود رسیدیم .
- خیر ماری تازه شروع کرده ایم .
توپ ها ساکت شدند و نوای موزیک نظامی طنین انداخت . اوسکار به طرف ستاره ثاقب برگشت و گفت :
- این آهنگ را من تصنیف کرده ام .
کنت لوونجهلم مجددا دوربین را به دستم داد . در داخل دوربین یک شنل مخمل بنفش و یک کلاه دیدم که به روی آن پر سفید نصب کرده بودند .
ناگهان همه حتی اوسکار و ستاره ثاقب به عقب رفتند . من تنها در روی پل کشتی ایستاده بودم . صدای سرود ملی سوئد طنین انداخت . هزاران نفر بی حرکت
ایستادند و فقط ساقه های لطیف درختان زیزفون می لرزیدند و حرکت داشتند .
سپس دو نفر که در کنار آن شنل مخمل بنفش ایستاده بودند به طرف کشتی آمدند تا مرا در ساحل پیاده کنند . کنت براهه لبخند می زد و کنت روزن از خوشحالی رنگ
به صورت نداشت . در همین موقع یک دست که دستکش سفید داشت آنها را به عقب زد و آن شنل بنفش به جلو آمد . پل کشتی لرزید و یک دست بزرگ و سنگین و
آشنا را روی بازویم حس کردم .
جمعیت فریاد کشیدند . توپ ها غریدند و موزیک به صدا در آمد . اوسکار همسرش را مشایعت کرد . در زیر طاق نصرت دختر کوچکی با یک دسته گل به جلو آمد .
دخترک کوچک در پشت دسته عظیم گل زنبق آبی و زرد می خواست یک شعر بخواند . پس از لحظه ای گل ها را در جلوم گذاشت . هیچ کس انتظار نداشت که از او
تشکر کنم ولی وقتی دهانم را گشودم از ترس و وحشت می لرزیدم اما صدایم بلند و آرام بود . گفتم :
- بسیار متشکرم دختر کوچک عزیزم .
نفس مردم در سینه حبس شده بود . ملکه به زبان سوئدی صحبت می کند . من این سخنرانی کوچک را تهیه کرده و کنت لوونجهلم آن را ترجمه کرده بود . سپس آن
را آن قدر تکرار کردم که حفظ شدم . در این موقع اشک در چشمانم جمع شد و گفتم :
- زنده باد سوئد .
ما در یک کالسکه روباز سلطنتی درخیابان ها حرکت کردیم . ستاره ثاقب که در کنارم نشسته بود با لطف و رعنایی به راست و چپ خم می شد . ژان باتیست و
اوسکار در مقابل ما نشسته بودند . من راست نشسته بودم و به جمعیت لبخند می زدم . آن قدر لبخند زدم که لب هایم درد گرفت و حتی پس از آن هم می خندیدم .
در این موقع اوسکار گفت :
- مادرجان باور کردنی نیست به زبان سوئدی سخنرانی کردی . راستی به وجود تو افتخار می کنیم .
نگاه گرم ژان باتیست را روی صورتم حس کردم ولی هنوز جرات نداشتم به چشمانش نگاه کنم . زیرا در یک کالسکه روباز بودیم و توجه مردم را به خود جلب کرده بودم
! آخر هنوز عاشق او هستم . شاید مجددا عاشق او شوم نمی دانم . راستی شوهرم پدر بزرگ است (ولی هرگز تصور آن را نمی تواند بکند )
********************
پایان فصل پنجاه و چهارم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)