صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 84

موضوع: دزیره | آن ماری سلینکو

  1. #71
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : جنگ از روی جنگ تغذیه می کند .


    ********************

    فصل چهل و هشتم

    پاریس ، اواخر پاییز1814

    ********************

    اوسکار از نروژ نامه ای برایم فرستاده ، پسرم این نامه را دور از چشمان پرستار و معلم خود نوشته است . نامه او را در دفتر خاطراتم چسبانیده ام تا مفقود نشود .
    کریستیانیا ، دهم نوامبر 1814
    مادر عزیزم !
    «شنیدم که کنت براهه قاصدی از اینجا به پاریس روانه خواهد کرد . لذا با عجله این نامه را می نویسم . مخصوصا که معلم و پرستار من «کنت سدرستروم» به سختی سرما خورده و خوابیده است . کنت همیشه سعی دارد نامه یی را که برای شما می نویسم بخواند و بداند که آیا به اسلوب نامه نگاری آشنا شده ام یا خیر . چه پیرمرد احمقی ! مادر عزیزم ، تبریکات صمیمانه ام را پبذیرید شما همسر ولیعهد سوئد و نروژهستید ! اکنون سوئد و نروژ یکی شده و پادشاه سوئد پادشاه نروژ نیز هست . درحقیقت ما در مبارزه ای که شروع کرده ایم پیروز شده ایم و فاتح نروژ نیز هستیم . دیشب من و پدرم به اینجا که پایتخت نروژ است وارد شده ایم .
    ولی بهتر است که وقایع را با نظم و ترتیب برای شما بنویسم . ورود به استکهلم پس از آزادی فرانسه بسیار عالی و مجلل بود . مردم در خیابان هایی که پدرم با کالسکه روباز از آنها عبور می کرد آن قدر تظاهر می کردند و خوشحال بودند که حدی بر آن متصور نیست . جمعیت مشایعین آنقدر عظیم بود که معلوم نشد چگونه خود را به خیابان ها رسانیده اند . اعلیحضرت پادشاه سوئد مانند کودکی خود را به گردن پدر آویخت و از خوشحالی گریه می کرد . علیاحضرت ملکه هم گریه می کرد .
    ملت سوئد مجددا خود را مانند زمان حکومت شارل دوازدهم ملت فاتحی می داند . ولی پدرم بسیار خسته و متاثر بود ، می دانید چرا مادرجان ؟
    اگرچه دانمارکی ها نروژ را به ما واگذار کردند ولی پارلمان نروژ روز 17 ماه مه اعلام دشت که نروژ مایل است مستقل باشد . راستی می توانی تصور کنی مادر جان ، پدرم به من گفت که از سالیان پیش حزبی به نام «اتحاد اسکاندیناو» در کریستیانیا وجود داشته که برای جمهوری اسکاندیناو فعالیت می کرده ولی نروژی ها جرات اعلام جمهوری را نداشتند و به جای این کار با عجله یکی از شاهزادگان دانمارک را به حکمروایی فقط برای آزردن ما انتخاب کردند و بعدا اعلام کردند که از آزادی خود دفاع خواهند کرد .
    راستی مادرجان نمی توانم شادی و شعف افسران سوئدی را درباره نبردی که اخیرا کرده اند برای شما تشریح کنم . اعلیحضرت پادشاه که وضع سلامت او روز به روز بد تر شده و به زحمت می تواند حرکت نماید ، می خواست شخصا به جبهه برود یا بهتر بگویم برای رفتن به جبهه جنگ دریانوردی کند . پادشاه به پدرم می گفت که از روز تولد فرمانده یک ناوگان بوده و میل دارد در نبرد نروژ شرکت نماید . پدرم به من گفت که سوئد قادر است که مدت سه ماه با نروژ در جنگ باشد . پدرم برای این مرد جنگی ، منظورم پادشاه پیر و علیل است ، از جیب خود خرج می کند . این پیرمرد محترم حتی کوچکترین اطلاعی از این موضوع ندارد . البته من اعلام داشتم که اگر پادشاه به جنگ برود من نیز خواهم رفت . پدرم با پیشنهاد من مخالفت نکرد ولی فقط گفت :«اوسکار ! این نروژی ها مردم بسیار شجاعی هستند و با واحدهایی نصف ارتش سوئد و بدون تجهیزات ، خطر جنگ را قبول می کنند .» پدرم سپس با تاثر زیاد مدرکی به من داد و گفت :«اوسکار این مدرک را به دقت مطالعه کن ، من آزادترین مشروطه را به نروژ تقدیم کرده ام . » معذالک نروژی ها روی استقلال خود پافشاری کردند . پدرم با ستاد عمومی خود به «استرومستاد»رفت . ما یعنی من و اعلیحضرتین به دنبال او حرکت کردیم . اعلیحضرت در بندر در تختخواب افتاده بود . علیاحضرت ملکه خود را «گوستاو کبیر» می نامید و ما همگی وارد کشتی شدیم . چند روز بعد سربازان به اولین جزیره نروژ حمله کردند . اعلیحضرت صحنه نبرد را از روی کشتی با دوربین نگاه می کرد . گاه به گاه پدرم یکی از آجودان های خود را به کشتی می فرستاد تا به اعلیحضرت گزارش دهد که نیروهای ما طبق طرح پیش بینی شده پیشروی می کنند . وقتی استحکامات «کونگستن» سقوط کرد ، پدرم در کنار من روی عرشه کشتی ایستاده بود . «مارشال فون اسن والدرکروتز» با نیروی خود مشغول پیشروی بودند . بالاخره من نتوانستم در مقابل غرش توپ ها تحمل کنم ، بازوی پدرم را گرفته و گفتم :«پدرجان ترا به خدا یک افسر نزد نروژی ها بفرست و استقلال آنها را اعلام کن ، نگذار آنها را به توپ ببندند . »
    پدرم لبخندی زد و گفت :«البته آنها را گلوله باران نمی کنیم . با گلوله های مشقی تیراندازی می کنیم . آتش توپخانه که این قدر شما را مضطرب کرده فقط گلوله مشقی است . »
    سپس با عجله انگشتش را به لب گذارده و به پادشاه و ملکه که هریک با عجله با دوربین میدان جنگ را نگاه می کردند اشاره کرد . من آهسته گفتم :
    -«پس پدرجان این نبرد ، جنگ حقیقی نیست ؟»
    -«خیر اوسکار فقط یک مسافرت عادی و معمولی است . »
    -«پس چرا نروژی ها عقب نشینی می کنند ؟»
    -«زیرا افسران نروژی برد توپ های مرا حساب کرده و تصور می کنند که با همین شلیک موفق خواهم شد . به علاوه نروژی ها عقیده به حفظ این استحکامات ندارند . خط دفاعی آنها از مغرب گلومن شروع می شود ولی گمان می کنم .... »
    در همین لحظه توپ ها خاموش شد و سکوت مرگباری حکمفرما گردید . نروژی ها مشغول تخلیه استحکامات کونگستن بودند . فقط در همین موقع بود که پدرم دوربین خواست . من سوال کردم :
    -«اگر نروژی ها به کوهستان عقب نشینی کنند چه خواهد شد ؟ پدرجان می توانی آنها را در مناطق یخبندان تعقیب کنی ؟»
    -«البته که می توانم به دانشجویان تمام دانشگاه های جنگ دنیا تدریس می شود که چگونه ژنرال برنادوت یک ارتش را با راهپیمایی سریع از کوهستان آلپ عبور داد . »
    در این موقع ناگهان پدرم بسیارمتاثر و اندوهگین شد و بعدا به صحبت ادامه داد :
    -«اوسکار در آن موقع من از جمهوری جوانی دفاع می کردم ولی امروز به استقلال یک ملت کوچک آزادی طلب دستبرد می زنم . اوسکار وقتی انسان پیر می شود برای زندگی دیگران ارزشی قائل نیست . »
    تمام این نبرد فقط چهارده روز طول کشید . سپس نروژی ها درخواست ترک مخاصمه کردند . پارلمان نروژ باید روز دهم نوامبر «امروز» تشکیل جلسه می داد و سپس از پدرم درخواست می کرد که شخصا به کریستیانیا رفته و یگانگی سوئد و نروژ را تایید کند . ما همگی به استکهلم مراجعت کردیم و پدرم به پادشاه اصرار کرد که در کالسکه روباز از خیابان های شهر عبور کند . جمعیت هنگام عبور اعلیحضرت ابراز شادی و شعف می کردند و اشک روی گونه های پادشاه پیر جاری بود . در خارج از نروژ فقط افراد و افسران توپخانه سوئد می دانند که ما با گلوله های مشقی تیراندازی می کرده ایم
    چهار روز بعد من و پدر به طرف نروژ عزیمت کردیم . کنت براهه ، مارشال فون اسن ، آدلر کروتز همراه پدرم بودند . من مجبور بودم درکنار پرستار خشن خود حرکت کنم . ما شب ها ناچار بودیم در چادر زندگی کنیم . زیرا پدرم نمی خواست مزاحمت دهقانان را فراهم سازد . معمولا شب ها آنقدر سرد بود که نمی توانستیم بخوابیم و بالاخره به شهر کوچک «فردریک شالد» رسیدیم و نزد فرماندار سکونت گزیدیم . بالاخره پدرم به ما اجازه داد که از تختخواب استفاده کنیم . هرروز ساعات متمادی در اطراف شهر به سواری می رفتیم . پدر می خواست با این مملکت آشنا باشد . دهقانان خیره به ما نگاه می کرده و خوش آمد نمی گفتند .
    مادر جان یک آهنگ کوتاه در این سفر تصنیف کرده ام که با نامه ام برای شما می فرستم . نام آن «آهنگ باران »است . امیدوارم تصور نکنی که این آهنگ زیاد حزن انگیز است .
    ما همچنین در بین دیوار های خاکستری رنگ استحکامات «فردیریکستن» به گردش رفتیم . روزگاری نروژی ها در این استحکامات علیه هجوم شارل دوازدهم پادشاه سوئد به دفاع پرداخته اند . شارل دوازدهم می خواست کشور سوئد مملکت مقتدری باشد و روسیه را فتح نماید ولی غالب نیروهای رزمی او در روسیه از سرما تلف شدند . پس از آن شارل دوازدهم به سوی ترکیه رفت تا از آنجا به روسیه حمله نماید .
    بالاخره سوئد نتوانست مخارج سنگین این جنگ ها را تحمل کند . شارل دوازدهم تصمیم گرفت که نروژ را فتح کند . یک گلوله تفنگ او را در محاصره شهر «فردریک شالد » از پای در آورد و مقتول شد .
    در ضمن سواری در اطراف استحکامات یک صلیب بزرگ چوبی نظر ما را جلب کرد . در روی صلیب نوشته شده بود «در این نقطه شارل دوازدهم از پای در آمد . » همه پیاده شدیم . پدرم گفت : «اوسکار در این نقطه یک کارشناس بزرگ نظامی از پای در آمده ، اوسکار به من قول بده که تو شخصا در هیچ نبردی نیروهای سوئدی را فرماندهی نخواهی کرد . »
    در جواب گفتم :
    -«ولی پدر شما به نیروهای سوئدی فرماندهی کردید . شما سر فرماندهی عالی نیروهای سوئدی را به عهده دارید . »
    -«من فرماندهی را از گروهبانی شروع کرده ام ولی شما فرماندهی را از ولیعهدی شروع کرده اید . »
    در همین موقع «فون اسن» و «مارشال آدلرکورتز» دعا می خواندند .
    پدرم با آنها در خواندن دعا شرکت نکرد (پدر هرگز نماز و دعا نمی خواند . )وقتی فون مارشال دعا را تمام کرد و آمین گفت فورا سوار شد و به گردش ادامه دادیم . پدرم گفت :
    -«من عقیده دارم گلوله ای که پادشاه شجاع شما را به قتل رسانده از نیروهای خود او بوده است . من کلیه مدارک مربوط به این موضوع را بررسی کرده ام . مردی که این عمل را انجام داده مایه ننگ و شرمندگی سوئد است . خواهشمندم آنچه گفتم فراموش نمایید . »
    آدلرکورتز که رنجیده خاطر به نظر می رسید گفت :
    -«قربان عقاید مختلفی در این موضوع وجود دارد . »
    مادر جان باید همیشه با احتیاط کامل درباره شارل دوازدهم صحبت کرد . بالاخره شب گذشته با یک کالسکه تشریفاتی که از استکهلم آورده بودند وارد کریستیانیا پایتخت نروژ شدیم . گمان می کنم پدرم در انتظار چراغانی و خوش آمد جمعیت و مردم پایتخت بود ولی تمام خیابان ها خلوت و تاریک بود . ناگهان در سکوت و تاریکی در نقطه ای صدای توپ شنیده شد . پدر ناگهان متوحش گردید ولی من گمان می کنم که شلیک توپ برای ادادی احترام بوده است .
    کالسکه در مقابل قصر فرماندار سابق دانمارک متوقف شد ، یک گارد احترام برای پدرم پیش فنگ کرد ، پدرم از لباس های کثیف گارد احترام و طرز رفتار آنها متوحش بود . پدر قصر را به دقت بازرسی کرد . این قصر کاملا شبیه منازل عادی بود و فقط طبقه داشت . پدر با قدم های بلند وارد اتاق بزرگی شد . من همراه او بودم . مارشال ها و آجودان ها برای آنکه به ما برسند با سرعت حرکت می کردند و این رفتار آنها خیلی مسخره به نظر می رسید .
    رئیس مجلس نروژ و اعضای دولت در انتظار ما بودند . قطعه چوب بزرگی که در بخاری می سوخت انعکاس قرمز رنگ لرزانی روی این جمعیت اخم آلود می افکند . پدرم لباس بنفش رنگی در بر و کلاهی که با پر شتر مرغ تزیین شده بود بر سر داشت .
    رئیس مجلس به فرانسه سلیسی به پدرم خیر مقدم گفت . پدر که جذاب ترین لبخند ها را به لب داشت دست یک یک آنها را فشرده و تشکرات و رضامندی اعلیحضرت پادشاه سوئد و نروژ را به آنها ابلاغ کرد . در ضمن صحبت پدرم این جمعیت متاثر به سختی سعی می کردند که از خنده خودداری نمایند .
    معتقدم که اهالی نروژ مردم خوش خلق و زنده دلی هستند . مردم سوئد کاری با این اشخاص ندارند . فقط پدرم عامل تمام این کارها است . او سپس شروع به سخنرانی کرد و گفت : «آقایان مشروطه جدید نروژ از حقوق بشر که من از سن پانزده سالگی برای آن جنگیده ام دفاع می کند . این یگانگی فعلی سوئد و نروژ یک اتحاد جغرافیایی است و این پیوستگی یکی از آرزوهای قلبی من است . »
    ولی نطق پدرم توجه آنها را جلب نکرد . آنها هرگز گلوله های مشقی توپ و نیرنگ ما را نخواهند بخشید .
    من با پدرم به اتاق خواب رفتیم . پدر تمام علائم و نشان های خود را از سینه باز کرد و به خشم و اندوه روی میز انداخت و گفت :
    -«دیروز تولد مادرت بوده است . امیدوارم نامه ما به موقع به او رسیده باشد . »
    سپس پرده های تخت خوابش را کشید .
    مادرجان بسیار برای پدرم متاثرم ولی یک نفر نمی تواند در عین حال هم جمهوری خواه و هم ولیعهد باشد . خواهش می کنم یک نامه خوب و پر مهر و محبت برای او بنویسید . ما مجددا در آخر این ماه در استکهلم خواهیم بود . اکنون چشمانم از خواب باز نمی شوند و قاصد نیز منتظر است . روی شما را می بوسم . مادرجان ممکن است سمفونی هفتم بهتوون را در پاریس تهیه کنید و برایم بفرستید ؟ ....اوسکار شما »
    قاصد نامه ای نیز از کنت براهه برای کنت روزن همراه داشت . روزن گفت :
    - از این پس در مراسم رسمی پرچم نروژ در کنار پرچم سوئد بر فراز خانه علیاحضرت برافراشته خواهد شد . باید علامت خانواده سلطنتی نروژ را نیز به روی کالسکه علیاحضرت نصب کنم .
    روزن با حرارت و شوق زیاد به صحبت خود ادامه داد :
    - والاحضرت ولیعهد سوئد از شارل دوازدهم نیز بزرگتر و عالیقدرتر است .
    دستور دادم نقشه ای برایم بیاورد تا دومین مملکتی را که من همسر ولیعهد آن هستم بشناسم .

    ********************
    پایان فصل چهل و نهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #72
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : آن قدر شکست خوردم تا راه شکست دادن را آموختم .


    ********************

    فصل چهل و نهم
    پاریس ، پنجم مارس 1815

    ********************
    بعد از ظهر امروز مانند بعد از ظهر روزهای دیگر شروع شد . من با کمک برادر زاده ام ماریوس مشغول تنظیم درخواستی به لویی هیجدهم بودم تا اجازه اقامت خواهرم ژولی را در فرانسه به نام مهمانم تمدید نمایم . ژولی در سالن کوچک مشغول نوشتن نامه ای به شوهرش ژوزف بناپارت که در سوییس می باشد بود .
    کنت روزن وارد اتاق شد و ورود آقای فوشه ، دوک اروانتو را اعلام کرد .
    حضور این مرد برایم غیر قابل تحمل است . وقتی در روزهای انقلاب اعضای مجمع ملی به سرنوشت همشهری لویی کاپت رای دادند فوشه که نماینده ملت بود با صدای بلند و واضح درباره مرگ داد سخن داد و اکنون همین مرد آسمان را به زمین می دوزد تا مورد توجه برادر شاه اعدام شده فرانسه قرار گرفته و پست حساسی بگیرد . در کمال عدم تمایل گفتم :
    - بگذارید بیاید .
    فوشه خوشحال و شنگول و صورت دراز اسبی او قرمز رنگ بود . دستور چای دادم . فوشه در حالی که با لطف و محبت مشغول به هم زدن چای خود بود گفت :
    - امیدوارم مزاحم امور مهم علیاحضرت نشده باشم .
    ژولی جواب داد:
    - خواهرم مشغول پیش نویس درخواستی به اعلیحضرت بود .
    فوشه سوال کرد :
    - کدام اعلیحضرت ؟
    این سوال احمقانه ترین سوال دنیا بود . خواهرم بلافاصله جواب داد :
    - به اعلیحضرت لویی هیجدهم ، تا آنجا که من اطلاع دارم پادشاه دیگری به فرانسه حکومت نمی کند .
    فوشه جرعه ای از چای نوشید و با خنده رویی به ژولی نگریست و گفت :
    - امروز صبح ممکن بود که موقعیت پشتیبانی درخواست شما را داشته باشم . اعلیحضرت امروز صبح پست مهمی به من واگذار کرد در حقیقت پست بسیار مهم و پر نفوذ رئیس پلیس .
    با فریاد جواب دادم :
    - غیرممکن است .
    ژولی که چشمانش از تعجب باز شده بود سوال کرد :
    -و....؟
    فوشه چند جرعه دیگر نوشید و گفت :
    - من از قبول آن خود داری کردم .
    ماریوس گفت :
    - پادشاه پست ریاست پلیس را به شما پیشنهاد کرده ؟ قطعا متوحش است و تامین ندارد . به خدا دلیل دیگری برای این کار ندارد .
    فوشه با تعجب گفت :
    - چرا ؟
    - لویی هیجدهم با لیست سیاه ، لیستی که نه تنها نام جمهوری خواهان بلکه طرفداران ناپلئون در آن ثبت شده دارای قدرت کاملی است . آقای دوک مردم می گویند که نام شما اولین نام آن لیست سیاه است .
    فوشه فنجان چای را روی میز کوچک گذاشت و جواب داد :
    - لویی هیجدهم از توقیف و جمع آوری افراد این لیست صرف نظر کرده ، اگر من هم به جای او بودم نگران می شدم . به هر حال او مشغول پیشروی است .
    سوال کردم :
    - بگویی درباره چه شخصی صبحت می کنید ؟
    - البته از امپراتور صحبت می کنم .
    تمام اتاق دور سرم می چرخید و سایه های مشکوکی در مقابل چشمم می رقصیدند . حس کردم که بی هوش خواهم شد . حالتی به من دست داد که پس از تولد اوسکار تا کنون چنین حالتی به خود ندیده ام . صدای فوشه از دور و خیلی دور به گوش رسید .
    - یازده روز قبل امپراتور با نیروهای خود از جزیره آلب به کشتی سوار گردید و روز اول مارس در خلیج ژوان پیاده شد .
    و ماریوس بلافاصله جواب داد :
    - راستی تعجب آور است . امپراتور فقط چهارصد نفر بیشتر همراه خود ندارد .
    فوشه گفت :
    - مردم در اطراف او جمع شده ، دامن او را بوسیده و با فتح و ظفر همراه او به طرف پاریس حرکت کرده اند .
    طبعا روزن گفت :
    - کشور های دیگر علیه او......
    صدای ژولی شنیده شد .
    - دزیره رنگ صورتت بسیار سفید شده ، حالت خوش نیست ؟
    فوشه گفت :
    - فورا برای علیاحضرت یک گیلاس آب بیاورید .
    با کمک سایرین که گیلاس را به لبم گرفته بودند جرعه ای نوشیدم . دیگر اتاق دور سرم نمی چرخید .
    اشباح متحرک و نامفهوم صورت حقیقی خود را به من نشان دادند . چهره برادر زاده ام ماریوس از شدت خوشحالی درخشید و گفت :
    - تمام ارتش پشتیبان او خواهند بود . کسی نمی تواند حقوق افسرانی که باعث عظمت و سرافرازی فرانسه شده اند تقلیل دهد . یک بار دیگر پیشروی خواهیم کرد و فاتح خواهیم شد .
    مارسلین خواهر ماریوس که شوهرش در رزم های حومه پاریس به آغوش دختری افتاد و تاکنون او را مخفی کرده است جواب داد :
    - علیه تمام اروپا پیشروی خواهد کرد ؟
    ناگهان متوجه یکی از پیشخدمت هایی که سعی می کرد در این هیاهو چیزی بگوید شدم ، یک نفر دیگر برای ملاقات من آمده است . همسر مارشال نی می خواست مرا ببیند .
    مادام نی زنی بسیار چاق و فربه است و طوری صحبت می کند که گویی گفته های او آیات آسمانی است . مانند صاعقه وارد سالن شد و مرا در سینه چاق و فربه خود فشرد و مشت خود را گره کرد و روی میز کوبید و گفت :
    - راستی عقیده شما چیست مادام ؟ ولی او به حسابش خواهد رسید .
    آهسته گفتم :
    - خانم بفرمایید بنشینید و بگویید چه کسی به حساب چه شخصی خواهد رسید .
    مادام نی مانند جسم وزینی در صندلی افتاده و غرید .
    - شوهر من حساب امپراتور را تصویه خواهد کرد . شوهرم دستور دارد که در «بزانسون» امپراتو را مانند گاو وحشی دستگیر و در قفسی مبحوس و او را در سراسر مملکت نمایش دهد .
    فوشه صحبت او را قطع کرد و گفت :
    - ببخشید مادام . من به خوبی متوجه نیستم که چرا مارشال نسبت به فرمانده و امپراطورخود این قدر خشمگین و عصبانی است .
    همسر مارشال نی که تا آن لحظه متوجه فوشه نبود پس از دیدن او به شدت مضطرب شده و گفت :
    - پس شما هم اینجا هستید ؟ ممکن است از شما سوال کنم چرا هنوز مورد بی مهری دربار می باشید ؟ آیا هنوز به حال تقاعد در املاک خود زندگی می کنید ؟
    فوشه شانه هایش را بالا انداخت ، همسر مارشال نی کاملا نگران شد و با صدایی که به شدت می لرزید ، گفت :
    - گمان نمی کنم کاملا به موفقیت امپراتور معتقد باشید .
    ماریوس با تاکید جواب داد:
    - البته . البته . امپراتور موفقیت خواهد داشت .
    ژولی برخاست و به طرف سالن کوچک رفت و گفت :
    - تمام جریان را برای شوهرم می نویسم ، توجه او را بسیار جلب خواهد کرد .
    فوشه شانه اش را بالا انداخت و جواب داد :
    - به خودتان زحمت ندهید . پلیس مخفی لویی هیجدهم بلافاصله نامه شما را توقیف خواهد کرد ، خانم . اطمینان دارم که امپراتور از مدتی قبل با شوهر شما ارتباط داشته و به طور قطع و یقین از جزیره آلب طرح های آتیه خود را به اطلاع برادرش رسانیده است .
    همسر مارشال گفت :
    - شما به عملی بودن طرح های او معتقد نیستید ؟ اگر طرح های ناپلئون قابل اجرا بود شوهرم مطلع می شد .
    - عدم رضایت سربازان و افسران به علت کاهش حقوق ماهیانه و کم شدن حقوق تقاعد و مقرری سربازان معلول از نظر شوهر شما مخفی نمانده است .
    ماریوس با خشونت جملات بالا را ادا کرد ولی فوشه بلافاصله گفت :
    - ولی حقوق امپراتور در جزیره الب تقلیل نیافته .
    مادام نی با خشونت به طرف من برگشت ، صندلی در زیر بدن سنگین او صدایی کرد .
    مادام نی گفت :
    - مادام شما که همسر یک مارشال هستید متوجه خواهید بود که گفته من صحیح است .
    - اشتباه می کنید خانم ، من همسر یک مارشال نیستم و همسر ولیعهد سوئد و نروژ هستم . معذرت می خواهم سرم به شدت درد می کند .
    سرم چنان درد می کرد که تاکنون نظیر نداشت . ناچار بی حرکت در تخت خوابم دراز کشیدم ، همه چیز دور سرم می چرخید . نباید با احدی صحبت می کردم حتی با خودم ، مخصوصا با خودم ....
    انسان ممکن است از نظر فامیل مخفی شود . یک نفر ممکن است از چنگ مستخدمین فرار کند ولی احدی قادر نیست که از نظر هورتنس مخفی گردد ...در ساعت هشت ماری به اتاقم آمد و حضور ملکه سابق هلند و دوشس دولو فعلی را اعلام کرد .
    لحاف را به سرم کشیدم ، پنج دقیقه بعد مارسلین در کنار تخت خوابم با عجز و لابه می گفت :
    - عمه جان باید بیایید ، هورتنس در سالن کوچک نشسته و می گوید تا صبح هم منتظر همسر ولیعهد خواهم شد . پسرش نیز همراه او است .
    از جای خود حرکتی نکردم . ده دقیقه بعد ، ژولی در کنارم نشست و با التماس گفت :
    - دزیره این قدر سخت و خشن نباش ، هورتنس بیچاره استدعا می کند که او را بپذیری .
    بالاخره در مقابل تقدیر تسلیم شده و گفتم :
    - بگذار بیاید ولی فقط یک دقیقه .
    هورتنس اول پسرش را به طرف اتاق من راند و در حالی که بغض گلویش را می فشرد ، گفت :
    - از حمایت اطفال بدبخت من تا پایان این حوادث خود داری نکنید .
    هورتنس روز به روز ضعیف تر می شود . لباس سیاه عزاداری صورت رنگ پریده او را سفید تر کرده ، موهای کم رنگ او ژولیده و درهم است .
    در جواب گفتم :
    - خطری متوجه اطفال شما نیست .
    در کمال نا امیدی ، آهسته زمزمه کرد :
    - چرا اطفال من در خطر هستند . پادشاه می تواند هر لحظه آنها را به نام گروگان علیه امپراتور توقیف کند . خانم اطفال من هنوز وارث سلسله ناپلئون هستند .
    در کمال سکوت و آرامش گفتم :
    - وارث تاج و تخت فرانسه ناپلئون است و هم اکنون در وین زندگی می کند .
    آهسته گفت :
    - اگر برای او حادثه ای رخ دهد ؟
    - خانم آن وقت چه می شود ؟
    هورتنس با عشق و علاقه مفرط به کودکان رنجور خود خیره شد و سایه لبخند جنون آمیزی بر لبان نازک او نقش بست و سپس دسته نامنظم موهای خود را به عقب زد .
    - البته اطفال شما می توانند اینجا بمانند .
    هورتنس رو به اطفال خود کرد و گفت :
    - ناپلئون لویی ، شارل لویی ناپلئون دست خاله مهربان خود را ببوسید .
    با عجله لحاف را به سرم کشیدم ، ولی امشب نبایستی استراحت می کردم . به زحمت به خواب رفته بودم که نور لرزان شمع و صدای جستجوی چیزی مرا مجددا از خواب بیدا کرد .
    - ژولی در جستجوی چیزی هستی ؟
    - آری دزیره . در جستجوی نیم تاجم هستم . نمی دانی کجا است ؟ آن نیم تاجی که در اتاق توالت تو انداختم می خواهم .
    - بله چند روزی گوشه اتاق زیر دست و پا بود . آن را در کشو پایین کمد زیر زیر پوش های پشمی که از سوئد برایم فرستاده اند گذارده ام . ولی در این وقت شب نیم تاج برای چه می خواهی ؟
    آهسته گفت :
    - می خواهم امتحانش کنم و شاید تمیزش نمایم که مجددا جلا و درخشش داشته باشد .

    **********
    پاریس ، بیستم مارس 1815

    **********

    شب گذشته لویی هیجدم با عجله از درب مخفی قصر تویلری خارج شد و اکنون بوربون ها در تبعیدگاه سالیان گذشته خود به سر می برند ... شایعه ای انتشار دارد که آنها را در ژنت دستگیر کرده اند . باید پیرمرد بیچاره بسیار خسته بوده باشد .... امروز صبح ژنرال اگزالمان دستور اشغال قصر متروکه تویلری را صادر کرد و پرچم سه رنگ بر فراز آن افراشته شد . در خیابان صفحات بزرگی که اعلامیه ناپلئون را درج کرده بین مردم پخش و توزیع می شود و تاکنون احدی روبان سفید به سینه خود نصب نکرده و یقه تمام لباس ها با روبان سه رنگ تزیین شده .
    مستخدمین و زنان کارگر قصر تویلری که همیشه بدون تغییر هستند با شدت مشغول فعالیت می باشند . پرده های جدید و فرش های تازه قصر را جمع کرده اند و پرده های سبز رنگ قدیمی که با زنبور های طلایی تزیین شده اند از انبارها خارج و مجددا به پنجره سالن های قصر آویخته می شوند . هورتنس مامور تزیین قصر تویلری بود و عقاب های طلایی را که در انبارها بود شخصا خارج و گردگیری و تمیز کرده است .
    متاسفانه در خانه من هم همه چیز هفت گانه و هشت گانه است . قاصدی از طرف امپراتور به اطلاع ژولی رسانید که امپراتور امشب ساعت نه به قصر نزول اجلال خواهد کرد . ژولی مجددا با لباس صورتی رنگ با نیم تاج شاهزاده خانم ها (شاید کج و معوج ) در آنجا حضور خواهد یافت . چنان تحریک شده و مغز او از کار افتاده که حتی قادر نیست موهای سر دختر کوچکش را مرتب کند .
    - دزیره بقیه افراد فامیل در راه هستند . فقط من و هورتنس باید از او پذیرایی کنیم . من آن قدر از او وحشت دارم که حدی بر آن متصور نیست .
    - چه مهمل می گویی او همان بناپارت و برادر شوهر تو است . ترس و وحشتی ندارد .
    - حقیقتا همان بناپارت است ؟ پیشروی موفقیت آمیز او از جزیره آلب به خلیج ژوان و سپس ازخلیج ژوان به طرف گرنوبل و پاریس در حالی که هنگ های سربازان در مقابل او به زانو در آمده اند در حالت او تغییری نداده ؟ مارشال نی ....
    - مارشال نی سرسخت و آشوب طلب درحالی که پرچم های افراشته را همراه داشت به طرف ناپلئون رفت . تمام ارتش ناپلئون معتقد است که همه چیز به حالت سابق و زمان گذشته عودت خواهد کرد . فوق العاده های زمان جنگ ، پیشرفت های سریع ، اعطای عصای مارشالی ، پست ها فرمانداری ممالک ، تقسیم ممالک و سرزمین ها ....ژولی ارتش ناپلئون خوشحال است و شادی می کند ولی قاطبه ملت ساکت است ....!
    ژولی در کمال عدم توجه و نفهمی به من نگریست و سپس گوشواره های ملکه سوئد را از من قرض گرفت و عزیمت کرد . امیدوارم شوهرش جواهرات او را که با خود به سوئیس برده بود مجددا همراه بیاورد ....
    در همین موقع ماری وان حمام را در اتاق رخت کن پر آب کرده و اطفال بناپارت ها را شستو شو می داد . اینها بعدا با ژولی به قصر تویلری خواهند رفت . من باید برحسب درخواست هورتنس موهای صاف این بچه ها را فر بزنم . لویی ناپلئون ناگهان از من پرسید :
    - خاله جان راستی باور می کنی که او مراجعت می کند ؟
    - البته امپراتور نزدیک پاریس است و امشب وارد می شود .
    لویی ناپلئون در حالی که با تردید سعی می کرد نگاه او با چشمان من مصادف نشود گفت :
    - منظورم پسر او پادشاه رم است .
    در سکوت و آرامش آخرین دسته موهای لویی ناپلئون را فر زدم و سپس دفترچه خاطراتم را برداشتم و شروع به نوشتن کردم «اکنون آخرین شب است »
    در ساعت هشت یک کالسکه دولتی از اصطبل های قصر تویلری برای بردن ژولی و بچه ها آمد . کالسکه هنوز علامت خانوادگی بوربون ها را داشت . با رفتن انها خانه من در سکوت و آرامش فرو رفت . در کمال بی صبری در اطراف اتاق ها به قدم زدن پرداختم . کنت روزن از یکی از پنجره هایی که باز بود خم شده و گفت :
    - خیلی میل دارم که آنجا باشم .
    - کجا ؟
    - در جلو قصر تویلری ، میل دارم ورود او را ببینم .
    فورا گفتم :
    - زود یک دست لباس سویل بپوشید و یک روبان سه رنگ به یقه خود نصب کنید و منتظر من باشید .
    آجودانم مانند صاعقه زده گان به من نگاه کرد . با سرعت گفتم :
    - عجله کنید .
    و بلافاصله یک کت پوشیدم و کلاهی بر سر نهادم .
    برای رسیدن به تویلری دچار زحمت شدیم . اول یک درشکه کرایه کردیم ولی بعدا از آن صرف نظر کردیم زیرا فقط پیاده می توانستیم برویم .
    ازدحام شدید و غیر قابل نفوذ جمعیت به طرف قصر تویلری رانده و رانده می شد . من به بازوی آجودان جوانم آویزان بودم تا او را گم نکنم و در جمعیت سرگردان نشوم .
    سالن های تویلری همه روشن و در پرتو نور شمع ها مانند ضیافت های دوران گذشته می درخشیدند . ولی می دانستم سالن بزرگ بال عملا خالی است . فقط ژولی ، هورتنس ، دو دختر کوچک ، ژنرال داووت و چند ژنرال دیگر در آنجا بودند .
    ناگهان سوار نظام که کاملا به طرف جلو خم شده بودند به طرف جمعیت به حرکت در آمدند . فریاد «دور شوید ، راه را باز کنید » شنیده می شد . چنین به نظر می رسید که از یک فاصله دور طوفان سهمگینی برخاسته است . طوفان نزدیک و نزدیک تر شد . غرش زنده باد امپراتور در فضا برخاست ، جمعیت غرش می کرد و فریاد می زد . چنین به نظر می رسید که صورت اطرافیانم چیزی جز دهان و دهان باز و غرنده نبود ...کالسکه ناپلئون ظاهر گردید . اسب های کالسکه وحشیانه به طرف تویلری چهار نعل می رفتند . افسران متعدد از درجات مختلف و از هنگ های گوناگون در اطراف کالسکه چهار نعل می تاختند و اطراف ما و بالای سر ما فقط یک فریاد واحد به گوش می رسید .
    پیشخدمت ها در روی پله های قصر با مشعل ایستاده بودند . درب کالسکه به سرعت باز شد و فقط برای یک لحظه صورت امپراتور را دیدم . مارشال نی از کالسکه خارج گردید . جمعیت به جلو هجوم آورد و از خط مراقبین و محافظین گذشت و امپراتور را روی شانه بلند کرد و به طرف پلکان و از آنجا او را به قصر برد . نور مشعل ها روی صورت او می لرزید .
    امپراتور لبخندی به لب داشت . چشمان حریص و زیبا طلب خود را مانند شخص تشنه ای که بالاخره چیزی برای نوشیدن یافته است بسته بود .
    ما مجددا به عقب رانده شدیم ، کالسکه دیگری هویدا گردید . گردن ها به طرف کالسکه چرخید ، این مرتبه زمزمه عدم رضایت در بین جمعیت شنیده شد . فقط فوشه از کالسکه خارج گردید ، آری فقط فوشه در خدمت او ....
    آنچه باید ببینم دیدم . روزن با زحمت از بین جمعیت به عقب مراجعت می کرد . ولی وقتی به آن طرف رودخانه سن رسیدیم در خیابان های خلوت و ساکت به قدم زدن پرداختیم .
    کنت روزن گفت :
    - نباید تظاهرات جمعیت دو سه هزار نفری مشتاق را بزرگتر از آنچه هست نشان داد .
    صدای انعکاس قدم های ما به گوش می رسید . منزل من از دور دیده می شد و در سکوت و تاریکی بدون پرچم در ردیف خانه همسایگان قرار داشت . ولی بر سر تمام منازل پرچم افراشته بودند .

    ********************
    پایان فصل چهل و نهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #73
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : دلم می خواست در دهات زندگی می کردم و امور مربوط به کشت و زرع را تماشا می نمودم . زندگی روستایی شیرین است . یک گوساله ی مریض برای تمام عمر موضوع شیرینی برای گفتگو خواهد بود .


    ********************

    فصل پنجاهم
    پاریس ، هیجدهم ژوئن 1815

    ********************
    ماری تازه صبحانه مرا روی تخت خوابم گذارده بود که غرش شلیک توپ در فضا طنین انداخت و صدای زنگ های کلیسا شنیده شد . اگرچه درانتظار فتحی نبودیم ولی با وجود این توپ هایی که درمقابل گنبد انوالید قرار داشتند و همچنین زنگ های کلیسای نتردام کاملا مانند سالیان گذشته فتوحات نیروی فرانسه را اعلام می کردند .
    خواهرم ژولی مجددا با شوهرش در قصر الیزه زندگی می کنند . مادام لتیزیا و تمام برادران بناپارت به فرانسه مراجعت کرده اند . هورتنس در قصر تویلری مهماندار است و همیشه با او غذا صرف می کند و برای آنکه شب های ناپلئون به زودی سپری شوند ضیافت های برپا می نماید . زیرا ناپلئون شب ها بدون هدف و منظور در اتاق های امپراتریس و خوابگاه پادشاه رم سرگردان است . ناپلئون چندین نامه به ماری لوئیز نوشته و برای پادشاه رم یک اسب چوبی متحرک خریده است . اتاق توالت ماری لوئیز را مجددا تزیین کرده و برای پایان تزیینات جدید آن ، کارگران را با شدت به کار واداشته و گفته است «ممکن است علیاحضرت ملکه هر لحظه از وین وارد پاریس شوند »ولی ماری لوئیز و فرزند او تاکنون نیامده اند .
    ناپلئون بلافاصله پس از ورودش دستور اجرای انتخابات را صادر کرد و منظور او این بود که به کشور های خارجی نشان دهد که ملت فرانسه تا چه حد از خانواده بوربون متنفر است . از زمان جمهوری تاکنون این اولین انتخابات آزاد بود و با این ترتیب مجمع جدید نمایندگان فرانسه تشکیل گردید . کارنو و لافایت جزو نمایندگان هستند .
    وقتی نتیجه انتخابات را در روزنامه مونیتور خواندم نتوانستم تصور کنم که این مرد همان لافایت است . ولی ماری گفت که او همان ژنرال لافایت و همان مردی است که برای اولین بار اعلامیه حقوق بشر را اعلام داشت . چطور ممکن است که در این چند سال احدی به فکر لافایت نبوده باشد ؟
    مرحوم پدرم غالبا با ما بچه ها درباره این مرد صحبت کرده است . پدرم درباره مارکی دولافایت که در نوزده سالگی با سپاه تحت فرمان خود داوطلبانه برای استقلال آمریکا به آن سرزمین مسافرت کرده بود گفت و گو ها کرد . کنگره آمریکا به منظور قدردانی از او ، وی را به درجه سرلشکری مفتخر کرده ...خیر پدرجان من انچه را که گفته ای فراموش نکرده ام . سپاه ژنرال لافایت در سرزمین بیگانه برای آزادی جنگید و روزی این سردار جوان به فرانسه مراجعت کرد و در مجمع ملی نمایندگان با لباس فرسوده ی ژنرالی ارتش آمریکا پشت میز خطابه رفت و حقوق بشر را قرائت کرد . پدرجان همان روز تو اعلامیه حقوق بشر را به خانه آوردی و کلمه به کلمه برای دختر کوچکت خواندی . به همین دلیل خاطرات تو و اعلامیه حقوق بشر را فراموش نمی کنم ....سپس همین ژنرال لافایت نیروی گارد ملی را برای حفظ و دفاع جمهوری فرانسه تاسیس کرد . ولی پس از آن چه بر سر او آمد ؟
    از برادر زاده ام ماریوس درباره ژنرال لافایت سوال کردم . او نه تنها چیزی درباره این ژنرال نمی دانست بلکه اهمیتی هم برای این موضوع قائل نبود . ژان باتیست می تواند اطلاعاتی به من بدهد ، ولی او هم در استکهلم است . سفیر سوئد و کلیه سیاستمداران و دیپلمات های خارجی پاریس را ترک گفته و رفته اند . کشورهای خارجی دیگر با ناپلئون مناسبات سیاسی ندارند و حتی به نامه های او جواب نمی دهند فقط با اسلحه به او جواب می گویند .
    شب و روز ژاندارم ها به قرا و قصبات رفته و جوانان دهقانان را برای خدمت سربازی گسیل می دارند و اسب های دهقانان را برای تشکیل لشکر های سوار نظام با خود می آورند . ولی دهقانان مخفی می شوند و اسبی هم وجود ندارد . افسرانی که در رکاب ناپلئون از فتحی به فتح دیگر پیشروی می کردند اکنون گواهی پزشک و عدم توانایی خدمت سربازی خود را تقدیم می کنند . ناپلئون عدم رضایت آنها را فراهم ساخته است . خزانه کشور خالی است و تاکنون حقوق نظامیان اضافه نشده ولی ژنرال ها ؟ ژنرال ها دارای املاک و مستقلات و مزارعی هستند که درحال بازنشستگی به امور آنها رسیدگی می کنند . فقط ژنرال داووت و مارشال نی نسبت به ناپلئون وفادار مانده اند . ناپلئون ژنرال گروشی را به درجه مارشالی مفتخر و برای جلوگیری از پیشرفت متفقین او را با عجله به مرزها اعزام داشته است .
    سه روز قبل فرمان روزانه ناپلئون در تمام نقاط منتشر گردید . ما این فرمان را از حفظ می دانیم . ناپلئون نوشته است :«برای هر مرد میهن پرست فرانسوی روزی فرارسیده است که فرانسه یا باید فاتح شود و یا بمیرد .»پس از این اعلامیه وحشتناک قیمت اجناس و سهام در بورس و بازار به سرعت ترقی کرد . رستوران ها تاریک و خاموش است و پاریس در بهت و سکوت در انتظار آخرین ضربت و یا آخرین شانس خود می باشد . ولی ناگهان معجزه ای به وقوع پیوست و زنگ های فتح و پیروزی به صدا در آمدند .
    لباسم را پوشیده و به باغ رفتم . یک زنبور عسل در هوا می پرید و وزوز می کرد . بدون تصمیم و هدف در باغ سرگردان بودم . سپس ایستادم و گوش فرا دادم . سکوت مرگ بر همه جا مستولی بود . بله زنگ ها ساکت شده بودند . صدای شلیک توپ به گوش نمی رسید .
    وقتی یک شخص ناشناس را در باغ دیدم خوشحال شدم . اکنون دیگر در این سکوت خفقان آور تنها نبودم . این مرد ناشناس لباس غیر نظامی که شانه های تنگی داشت در برکرده و من نمی توانم سن او را پیش بینی کنم . به طرف او پیش رفتم . صورت ضعیف او را چین های متعددی فرا گرفته است . سپس چشمان نزدیک بین و لوچ او را دیدم ، بله او لوسیین بناپارت بود .
    راستی مایه تعجب است . لوسین که پس از امپراتوری ناپلئون تبعید شده و در تمام دوران سلطنت او در انگلستان بوده اکنون به فرانسه مراجعت کرده است .
    - دزیره هنوز مرا به خاطر داری ؟ من در مراسم نامزدی شما شرکت داشتم .
    هر دو روی نیمکت نشستیم .
    - لوسیین چرا مراجعت کردی ؟
    - چرا ؟ زیرا پس از مراجعت امپراتور من تنها بناپارتی بودم که هرچه او می خواست می توانستم انجام دهم . می خواستم در انگلستان بمانم ولی از مراجعت او مطلع گردیدم .
    لوسیین به عقب تکیه داد و در حالتی شبیه به رویا به باغ خیره شد .
    - راستی چه باغ ساکت و زیبایی است .
    - بله هم اکنون آهنگ زنگ های فتح و پیروزی ساکت شده اند .
    به پروانه ای که در فضا می پرید خیره شده و جواب داد :
    - دزیره . اشتباها زنگ ها را به صدا در آوردند . ژنرال داووت عزیز که ناپلئون او را برای تقویت روحیه مردم در جبهه داخلی پاریس گذارده ، زنگ ها را خیلی زود به صدا در آورد . ناپلئون در نبرد کوچکی که مقدمه جنگی سنگین و بسیار بزرگی است فاتح گردیده است ولی نتیجه قطعی و نهایی در لینی و واترلو تعیین خواهد شد .... آن پروانه آبی رنگ را می بینی ؟
    - لوسیین چرا به دیدن من آمدی ؟
    - برای آنکه چند دقیقه در سکوت و صلح و صفا به سر ببرم . دولت از وضعیت ناپلئون کاملا مطلع و مجمع ملی نمایندگان به طور مداوم و مانند روزهای انقلاب تشکیل جلسه می دهد .
    لوسیین برخاست و گفت :
    - اکنون باید بروم و در انتظار قاصدی که از جبهه می آید باشم .
    بلا فاصله گفتم :
    - این لافایت نماینده فعلی پارلمان همان لافایتی است که اعلامیه حقوق بشر را در مجمع نمایندگان قرائت کرد ؟
    - البته .
    - من گمان می کردم که لافایت سال ها پیش مرده است . چرا تاکنون صحبتی از او نبود ؟
    - زیرا در مزرعه کوچک زیبایی به سبزی کاری مشغول بود . وقتی مردم عوام پاریس سرهای خون آلود اشرافیان را به نیزه زدند و به تویلری حمله کردند لافایت به این عملا اعتراض کرد . حکم توقیف لافایت صادر شد و او ناچار فرار کرد و در لیبژ دستگیر و چند سال در پروس و اطریش زندانی بود ولی روزهای کنسولی ناپلئون آزاد شد و به فرانسه بازگشت .
    - بعدا چه شد لوسیین ؟
    - سپس لافایت از سیاست کناره گرفت و در مزرعه خود ، به کشت گوجه فرنگی و هویج و شاید مارچوبه هم پرداخت . مردی که تمام دوران زندگی خود را برای حقوق بشر جنگیده می توانست با کنسول اول و یا امپراتور فرانسه همکاری کند ؟
    لوسیین بازوی مرا دوستانه در دست گرفت . او را تا در باغ مشایعت کردم .

    ********************
    پایان فصل پنجاهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #74
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : از پیروزی تا سقوط فقط یک گام فاصله است .


    ********************
    فصل پنجاه و یکم

    پاریس ، بیست و سوم ژوئن 1815

    ********************
    لافایت در آن جلسه پر شور و بحرانی مجمع ملی نمایندگان شروع به صحبت کرده و گفته بود :«اگر برای اولین مرتبه پس از چندین سال صدای خود را بلند کرده ام برای آن است که ..... »
    روزنامه مونیتور متن کاملا نطق لافایت را درج کرده بود و من فقط این جمله را خوانده بودم که درب اتاق توالتم باز شد . ژولی که به صدای بلند گریه می کرد به داخل اتاق پرید و در جلو پایم افتاد و صورت اشک آلود خود را در دامن من مخفی کرد .
    اولین کلمات بامفهومی که توانست بگوید این بود :«او استعفا کرد »سپس به گریه پرداخت و شانه های او می لرزید . پس از چند لحظه مجددا گفت :
    - هر لحظه ممکن است پروسی ها به پاریس وارد شوند .
    ماری وارد اتاق شد . با کمک او ژولی را روی نیمکت خوابانیدیم و درکنارش نشستیم . مانند اشخاص مست با کلمات بریده شروع به صحبت کرد :
    - او نیمه شب مراجعت کرد . با یک درشکه کهنه یک اسبه به پاریس آمد . کالسکه شخصی و تمام وسایل او به تصرف ژنرال بلوخر آلمانی در آمد . او مستقیما از جبهه به قصر الیزه نزد ما آمد ... می خواست تمام برادران و وزرایش را ببیند ...آنها پنج دقیقه بیشتر نزد او نماندند ...و می خواستند با عجله به جلسه نمایندگان بازگشت نمایند . امپراتور به آنها گفت که باید فورا صدهزار نفر سرباز احضار نماید تا ارتش جدیدی تشکیل دهد ... بله لوسیین بیچاره را مجبور کرد که به نام او نزد نمایندگان برود ...او ملت فرانسه را که از کمک به او دریغ کرده و او را در موقعیت سختی تنها گذارده اند مذمت کرد .
    - آیا لوسیین هم رفت ؟
    ژولی سر خود را حرکت داد .
    - بله رفت ولی بعد از بیست دقیقه مراجعت کرد . وقتی لوسیین پشت میز خطابه قرار گرفت حملات شدید و گفتار سخت و خشن نمایندگان نسبت به او شروع گردید . لوسیین در مقابل حملات آنها بدون آنکه حتی یکی از عضلات صورتش حرکت کند و در زیر باران فریادهای «مرده باد ناپلئون ، مرگ بر ناپلئون» ایستاد . فقط وقتی نمایندگان دوات های مرکب را به طرف او پرتاب می کردند عینکش را برداشت . بالاخره رئیس مجلس دستور سکوت داد و غرش نمایندگان فرو نشست . لوسیین با صدایی عادی گفت که ملت فرانسه برادر او را تنها و بی یاور گذارده است . ولی در همان لحظه لافایت از جای خود پرید و گفت :«آیا فراموش کرده اید که استخوان های پسران و برادران شما در کجا مدفون است ؟ در آفریقا ، در تاگوس ، در یخ های روسیه . دو میلیون نفر برای آرزو و تمایل یک نفر که می خواهد با تمام اروپا بجنگد از پای در آمده اند . دو میلیون نفر کافی است !» لوسیین بدون گفتن کلمه ای از میز خطابه فرود آمد .
    ژولی در حالی که بغض گلویش را می فشرد به صحبت ادامه داد :
    - من تمام این جریان را از فوشه شنیدم . لوسیین شخصا چیزی به ما نگفت . ژوزف و لوسیین تمام شب را با ناپلئون مشغول صحبت بودند . تا سپیده دم مشغول بردن چای و لیکور برای آنها بودم . امپراتور دائما در اتاق قدم می زد و فریاد می کشید و دست های خود را روی میز می کوبید ....
    ژولی صورتش را در دست های لاغر خود پنهان کرد ، پرسیدم :
    - آیا ژوزف و لوسیین توانستند درباره استعفای او صحبت کنند ؟
    ژولی سر خود را حرکت داده و شروع به صحبت کرد .
    - امروز صبح لافایت در مجمع نمایندگان گفت :«اگر ژنرال بناپارت تا یک ساعت دیگر استعفا ندهد درخواست خلع او را از سلطنت خواهم داد . » فوشه خبر این تهدید را برای ما آورد . فقط یک ساعت به او وقت داده بودند .
    گفتم :
    - بالاخره امپراتور استعفای خود را امضا کرد ؟
    - فوشه در کنارش ایستاده بود . او به نفع پادشاه رم از سلطنت استعفا داد ولی این امر مورد توجه وزرا قرار نگرفت .
    ماری مانند روزگار گذشته مچ پای ژولی را مالش می داد . ژولی ناگهان آهسته گفت :
    - من به قصر الیزه مراجعت نخواهم کرد . بچه ها نیز باید به اینجا بیایند . می خواهم اینجا بمانم .
    نگاه وحشیانه ای در چشمان او دیده می شد .
    - آنها نمی توانند مرا در اینجا بازداشت کنند . می توانند ؟
    - نیروهای متفقین هنوز به پاریس نرسیده اند و شاید هرگز به پاریس نیایند .
    لب های ژولی می لرزیدند .
    - متفقین ؟ خیر دزیره دولت فرانسه می خواهد ما را توقیف نماید . ژنرال بکر Becker از طرف حکومت موقت ماموریت از امپراتور را دارد .
    - حکومت موقتی ؟ دیرکتورات ؟
    - نام حکوت جدید دیرکتورات است و با متفقین مشغول مذاکره هستند . فوشه و کارنو دو نفر از پنج نفر رهبر حکومت فرانسه هستند . من از آنها بسیار متوحشم .
    ژوی ناامیدانه شروع به گریه کرد و در حالی که اشک می ریخت گفت :
    - ...و مردم در خیابان ها فریاد می زنند «مرده باد بناپارت ها »
    درب اتاق به شدت باز شد ، ژوزف در آستانه در ایستاد .
    - ژولی باید فورا وسایل خود را جمع کنی . امپراتور می خواهد فورا پاریس را ترک کرده و به قصر مالمزون برود . باید تمام افراد فامیل همراه او باشند . عجله کن عزیزم .
    ژولی با فریاد وحشتناکی ناخن های خود را در بازوی من فرو کرد . ژولی هرگز ازمن دور نخواهد شد و چشمان ژوزف مشتعل بود ، حلقه کبودی زیر چشمان او دیده می شد . رنگ صورتش خاکستری و به خوبی دیده می شد که دو روز و دو شب نخوابیده است . ژوزف تکرار کرد :
    - ژولی تمام افراد فامیل به مالمزون خواهند رفت .
    ژولی سرش را روی شانه من گذارد . دستم را روی سرش گذاردم و گفتم :
    - ژولی تو باید با شوهرت بروی .
    سرش را حرکت داد ، دندان های او به هم می خوردند . به صدای بلند گفت :
    - هنوز در خیابان ها فریاد «مرده باد بناپارت ها »شنیده می شود .
    زیر بازوی او را گرفته و بلندش کردم و گفتم :
    - با وجود این باید بروی .
    ژوزف در حالی که سعی می کرد نگاه او با نگاه من مصادف نشود زیر لب زمزمه کرد :
    - می خواستم خواهش بکنم ، آیا ممکن است من و ژولی و بچه ها با کالسکه شما به قصر مالمزون برویم ؟ منظورم این است که کالسکه خود را به مادام لتیزیا قرض بدهید ، شاید جا برای ما هم باشد . علامت سلطنتی سوئد به طور وضوح روی بدنه کالسکه دیده می شود .
    ژولی شروع به گریه کرد :
    - ولی دزیره تو به من کمک خواهی کرد . این طور نیست ؟
    ژوزف آهسته به طرف او رفت . دست خود را روی شانه او گذارد و با هم به طرف در رفتند . یک سال از مرگ ژوزفین می گذرد و در قصر مالمزون درختان گل سرخ غنچه کرده اند .

    **********
    پاریس ، شب 29-30 ژوئن 1815

    **********

    شمشیر او روی میز اتاق خوابم قرار دارد . سرنوشت او دوره کامل خود را طی کرده و من وسیله پایان سرنوشت او بوده ام . می گویند که من ماموریت مهم میهن پرستانه ای انجام داده ام . تنها مظهر اجرای این ماموریت که شکنجه ام می دهد خشم و غضب فراوان من است .... شاید اگر شروع به نوشتن دفتر خاطراتم بنمایم امشب زودتر به پایان برسد . امروز صبح خیلی زود ناگهان ملت فرانسه درخواست مذاکره با من را کرد . شاید دیوانگی تصور شود ولی حقیقت محض است .
    دو ساعت تمام در تختخواب خود و در این تابستان گرم می غلطیدم . امروز آفتاب در کمال بی رحمی و خشونت به روی زنانی که مجددا در مقابل قصابی ها و نانوایی ها صف کشیده اند می تابد . آخرین توپ ها برای استقرار در مقابل دروازه های شهر به روی چرخ های خود حرکت می کنند . صدای ناهنجار آنها گوش را می خراشد . کسی توجه مخصوصی به این امر ندارد . ممکن است پاریس مورد هجوم پروسی ها ، انگلیسی ها ، روس ها ، ساکسون ها و اطریشی ها قرار گیرد . ولی این حملات به مردم که برای لقمه ای نان در انتظارند مربوط نیست ....صبح خیلی زود ایوت با عجله به اتاقم آمد و گفت که کنت روزن می خواهد فورا با من صحبت کند . قبل از آنکه صحبت ایوت تمام شود کنت روزن در کنار تختخوابم حاضر شد و گفت :
    - با احترام بسیار باید به اطلاع والاحضرت برسانم که نمایندگان ملت استدعا دارند ...
    کنت روزن در تمام مدت صحبتش دکمه های نیم تنه لباس رسمی خود را می بست . شروع به خنده کرده و گفتم :
    - من مقام صلاحیت داری که اصول آداب معاشرت را به شما تذکر دهد نیستم ولی اگر شما مجبور بودید که صبح زود به اتاق خواب من بیایید باید با لباس کامل حضور پیدا می کردید .
    کنت روزن با لکنت جواب داد :
    - از علیاحضرت معذرت می خواهم ولی ملت ...
    خنده در لبانم خشک شد و گفتم :
    - کدام ملت ؟
    کنت روزن بالاخره بستن دکمه های لباس رسمی خود را تمام کرد . خبردار ایستاد و جواب داد :
    - ملت فرانسه .
    به طرف ایوت برگشتم و گفتم :
    - ایوت قهوه ، قهوه پر رنگ برایم بیاورید .
    و سپس با نگرانی به کنت نگاه کردم و به صحبت ادامه دادم :
    - تا موقعی که قهوه ام را ننوشیده ام باید آهسته و با وضوح کامل با من صحبت کنید و همه چیز را برایم توضیح دهید . درغیر این صورت چیزی متوجه نخواهم شد . شما گفتید که ملت فرانسه آرزو دارد، خوب چه آرزویی دارد ؟
    - ملت فرانسه و یا بهتر بگویم نمایندگان ملت فرانسه آرزو و استدعای ملاقات و مذاکره دارد . قاصدی که این خبر را آورد به من اطلاع داد که این ملاقات بسیار مهم است و به همین دلیل من لباس رسمی خود را پوشیدم .
    - بسیار خوب فهمیدم .
    ایوت قهوه را آورد . زبانم سوخت . کنت روزن گفت :
    - قاصد در انتظار جواب است .
    - در ظرف نیم ساعت برای پذیرایی نمایندگان ملت حاضرم . نمایندگان ملت ، کنت ، نه تمام ملت .
    برای آنکه ترس و وحشتم زائل شود کارهای جنون آوری می کردم . این نمایندگان از من چه می خواهند . عرق از صورتم می ریخت ولی دستم مانند قطعه یخی سرد و بی روح بود .
    لباس سفید ابریشمی در بر و کفش صندل سفید به پا کردم . ایوت می خواست موهایم را آرایش کند ولی من قادر نبودم که بی حرکت روی صندلی بنشینم . موقعی که مشغول پودر زدن بودم شخصی از پشت در اتاقم اطلاع داد که آقایان حاضرند . - آقایان !کدام آقایان ؟!
    چون هوا گرم است تمام کرکره های پنجره ها را بسته اند . نور کمرنگ صبح گاهی صورت اشخاصی را که روی نیم کت و در زیر تابلو کنسول اول نشسته اند به طور مبهمی نشان می دهد .
    با ورود من از جای خود برخاستند . اینها نمایندگان ملت بودند . ملت ، عالیجنابان فوشه و تالیران را به نمایندگی انتخاب کرده بود . نفر سومی که بین این دو نفر نشسته بود نشناختم . این شخص کوتاه و خیلی لاغر بود . یک کلاه گیس مصنوعی سفید به سبک قدیم به سر ، ولباس رنگ و رو رفته ارتش خارجی در برداشت . وقتی نزدیک شدم دریافتم که گونه ها و ابروان او چین خورده ولی چشمانش در صورت پیر و فرتوت او درخشندگی و کنجکاوی عجیبی داشت .تالیران گفت :
    - علیاحضرت اجازه می دهند که ژنرال لافایت را معرفی نمایم ؟
    ضربان قلبم شدید تر شد ....نماینده ملت ، نماینده حقیقی ملت نزد من آمده بود . مانند دختر مدرسه ای در مقابل او خم شدم و احترام کردم . آهنگ صدای یکنواخت فوشه سکوت اتاق را به هم زد و گفت :
    - علیاحضرت به نام دولت فرانسه .....
    آهسته گفتم :
    - ژنرال لافایت برای دیدن من آمده اید ؟
    لبخند توام با صمیمیت و صداقت او قوای از دست رفته مرا باز آورد و به صبحت خود ادامه دادم :
    - پدرم هرگز اولین چاپ نشریه حقوق بشر را از خود جدا نکرد . این اعلامیه تا روز مرگش به دیوار اتاق او آویخته بود . هرگز تصور نمی کردم که روز افتخار ملاقات شخص ژنرال لافایت را در منزل خود داشته باشم .
    با نگرانی صحبت را قطع کردم . فوشه شروع به صحبت کرد :
    - شاهزاده خانم دولت فرانسه که آقای تالیران وزیر خارجه و من نماینده آن هستم و به نام ملت فرانسه که ژنرال لافایت نماینده آن است در این ساعت و موقعیت مهم و وخیم به شما رو آورده ایم .
    سپس به یکایک آنها نگریستم . فوشه یکی از پنج رهبر حکومت فعلی فرانسه و تالیران که همین دیروز از کنگره وین که به نمایندگی از طرف فرانسه و بوربون ها رفته بود مراجعت کرده است و هر دو وزرای سابق ناپلئون و سینه آنها با نشان های زیادی تزیین شده بود ، هر دو لباس زیبا با یراق های طلایی رنگ در بر داشتند . و در بین آنها لافایت با لباس فرسوده و بدون هیچ گونه علائم و نشانی دیده می شد . پس از لحظه ای گفتم :
    - آیا کاری از من برای آقایان ساخته است ؟
    تالیران به سرعت و به نرمی شروع به صحبت کرد .
    - از مدت ها پیش چنین حادثه ای را پیش بینی کرده و در انتظار آن بودم . شاید شاهزاده خانم به خاطر داشته باشند که روزی گفتم ممکن است روزی ملت فرانسه درخواست بزرگ و مهمی از شما بنماید . والاحضرت آن روز را به یاد دارند ؟
    سر خود را حرکت دادم .
    - اکنون چنین وضعیتی پیش آمده و ملت فرانسه درخواستی از همسر ولیعهد دارد .
    از شدت ترس و وحشت دست هایم از عرق خیس شده بودند . فوشه شروع به صحبت کرد :
    - میل دارم موقعیت فعلی را برای والاحضرت توضیح دهم . نیروهای متفقین نزدیک دروازه های پاریس رسیده اند . شاهزاده بنوان وزیر امور خارجه نامه ای به سر فرماندهان نیروهای متفقین ژنرال ولینگتن و ژنرال بلوخر نوشته ، ورود آنها به پاریس و جلوگیری از غارتگری را خواستار شده اند . ما طبعا بلا شرط تسلیم شده ایم .
    تالیران آهسته گفت :
    - سرفرماندهی نیروهای متفقین به ما اطلاع داده است که فقط با یک شرط پیشنهادات ما را مورد مطالعه قرار خواهد داد و آن شرط این است که .....
    صدای فوشه در سالن طنین انداخت .
    - ژنرال بناپارت بایستی بدون تاخیر از فرانسه خارج شود .
    سکوت کوتاهی حکمفرما گردید . آنها انتظار دارند که من چه عملی انجام دهم ؟ به طرف تالیران برگشتم ولی فوشه به صحبت خود ادامه داد :
    - اگرچه ما به ژنرال بناپارت اطلاع دادیم که عزیمت او از فرانسه مورد تمایل و آرزوی حکومت و ملت فرانسه است .ولی ژنرال چنان جواب غیرقابل تصوری داده است که انسان فکر می نماید قصر مالمزون یک مرد دیوانه را در خود پناه داده است . دیروز ژنرال بناپارت آجودان خود کنت فلاهولت را با پیشنهاد متقابلی به پاریس اعزام داشته که ژنرال باقیمانده ، ارتش را فرماندهی کرده و نیروهای متفقین را از دروازه های پاریس عقب خواهد راند . این پیشنهاد یعنی جاری شدن سیل خون در پاریس .
    دهانم کاملا خشک شده بود ، چند مرتبه آب دهانم را فرو دادم ولی تاثیری نکرد . فوشه به صحبت خود ادامه داد :
    - ما پیشنهاد ژنرال بناپارت را مطلقا رد کردیم و از او درخواست کردیم که برای خروج از فرانسه به طرف بندر روشفور حرکت نماید . امشب باز ژنرال بناپارت ، ژنرال بکر را که حکومت وی را ناظر تهیه وسایل سفر ناپلئون مامور داشته است نزد ما فرستاده و درخواست غیرقابل قبول و تصوری داده است . شاهزاده خانم ، بناپارت که فقط ژنرالی بیش نیست درخواست کرده که سرفرماندهی هنگ های باقیمانده ارتش را عهده دار شود و از پاریس دفاع نماید . و تا موقعی که دفاع پاریس پایان نیافته «بناپارت معتقد است که دفاع پاریس با موفقیت انجام شده و متفقین شرایط صلح مناسبتری پیشنهاد خواهند کرد »از فرانسه خارج نشود و پس از اجرای این عملیات ژنرال از فرانسه خارج خواهد شد .
    فوشه سینه خود را صاف و پیشانی خود را با دستمال پاک کرده و به صحبت ادامه داد :
    - شاهزاده خانم این پیشنهاد غیرقابل قبول است . غیرقابل تصور است .
    هنوز ساکت بودم . تالیران نگاه تضرع آمیزی به من کرد و شروع به صحبت کرد .
    - ما نه می توانیم پاریس را تسلیم نماییم و نه می توانیم پایتخت را علیه خرابی و غارت تجهیز نماییم . مگر آنکه ژنرال بناپارت از فرانسه خارج شود . نیروهای متفقین به ورسای رسیده اند . شاهزاده خانم وقت خود را نمی توانم تلف کنم . شاهزاده خانم ، ژنرال بناپارت باید امشب پاریس را ترک کند و به طرف روشفور عزیمت نماید .
    سوال کردم :
    - چرا بندر روشفور را انتخاب کرده اید ؟
    تالیران در حالی که سعی می کرد خمیازه اش را مخفی کند جواب داد :
    - البته متفقین درباره تسلیم کردن ناپلئون به آنها اصرار خواهند کرد ولی وقتی ژنرال بناپارت استعفا داد پافشاری می کرد که دو رزم ناو سریع نیروی دریایی فرانسه در اختیار او گذارده شود تا بتواند به خارج ا ز کشور عزیمت نماید . این دو رزم ناو بدون جهت مدت دو روز در بندر روشفور منتظر او بوده اند .
    فوشه چشمان خود را تنگ کرده و به صحبت خود ادامه داد :
    - به علاوه نیروی دریایی انگلیس تمام بنادر ما را محاصره کرده اند . شنیده ام که ناو رزمی انگلیسی بلروفون در کنار رزم ناو های فرانسوی در بندر روشفور لنگر انداخته اند .
    فوشه به ساعت خود نگاه کرد . با خود اندیشیدم آنچه که در انتظار آن نبوده ام فرا رسیده . آب دهان خود را فرو داده گفتم :
    - من چه بایستی بکنم ؟
    تالیران لبخندی زد و شادی و شعفی در تبسم او هویدا بود .
    - شما شاهزاده خانم عزیز چون یکی از اعضای خانواده سلطنتی سوئد هستید و به علت موقعیتی که دارید می توانید به نام متفقین با ژنرال بناپارت صحبت کنید .
    در ضمن این که تالیران مشغول صحبت بود فوشه یک پاکت لاک و مهر شده از جیب بغل خود بیرون آورد و گفت :
    - و در ضمن از طرف دولت فرانسه جواب پیشنهاد غیرقابل قبول او را بدهید .
    من در جواب گفتم:
    - متاسفانه باید بگویم که دولت فرانسه برای رسانیدن این نامه به ژنرال بناپارت باید از قاصد خود استفاده نماید .
    فوشه که از شدت خشم و غضب می لرزید گفت :
    - و از بناپارت بخواهد که فرانسه را ترک نماید و یا شخصا خود را به متفقین تسلیم کند تا فرانسه بتواند در صلح وصفا زندگی کند .
    آهسته سرم را حرکت دادم و گفتم :
    - آقایان شما اشتباه کرده اید . من در اینجا یک فرد عادی هستم و سمت رسمی ندارم .
    صدای لافایت بلند شد . از جای خود پریدم . با صدای عمیق ونازک و پرعطوفتی گفت :
    - دختر جان کلیه حقایق را به شما نگفته اند . این ژنرال بناپارت چند گردان سرباز در قصر مالمزون گرد آورده است . این سربازان جوان و مهیای هر کاری هستند ....ما از آن هراسناکیم که ژنرال تصمیمی اتخاذ کند که به نتیجه قطعی نرسد و بلکه جان چند صد نفر نیز به خطر افتد ....زندگی چند نفر ارزش زیادی دارد دختر جان .
    به نوک پای خود نگریستم . لافایت با ملایمت و وضوع به صحبت خود ادامه داد :
    - جنگ های ژنرال بناپارت برای اروپا به قیمت جان میلیون ها نفر تمام شده است .
    سر خود را بلند کردم و از روی شانه آنها به تصویر جوان ناپلئون نگریستم از خیلی دور صدای خود را شنیدم که گفت :
    - بسیار خوب آقایان سعی خواهم کرد آنچه بتوانم انجام دهم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #75
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : هرگاه بتوانم پس از هر شکست لبخند بزنم شجاع خواهم بود .


    ********************

    - بسیار خوب آقایان سعی خواهم کرد آنچه بتوانم انجام دهم .
    پس از آن همه چیز به سرعت اتفاق افتاد . فوشه پاکت لاک و مهر شده را در دست من گذارد و گفت :
    - ژنرال بکر همراه شما خواهد آمد .
    و من گفتم :
    - خیر فقط آجودان سوئدیم را همراه می برم .
    تالیران بدون تشویش گفت :
    - یک گردان محافظ در اختیار شما است .
    - گمان نمی کنم خطری متوجه من باشد . کنت روزن کالسکه مرا حاضر کنید . فورا به قصر مالمزون خواهیم رفت .
    قلبم به شدت می تپید . ایوت دستکش هایم را به دستم داد و پرسید :
    - شاهزاده خانم کدام کلاهتان را به سرمی گذارید ؟
    کلاه ....کدام کلاه را به سر می گذارم ؟ تالیران مشغول گفتن چیزی بود .
    - .....به او قبولاندم که آرزوی او برآورده شده و شاید مادام ژولی بناپارت را استثنا کنند .
    چرا تالیران رنج و عذابم می داد ؟ پشت خود را به وزیر امور خارجه گرداندم و متوجه ژنرال لافایت شدم . این مرد عزیز کنار پنجره ایستاده و از بین پرده به باغ منزلم خیره شده بود . به طرف او رفتم . آهسته گفت:
    - دختر جان با اجازه شما در انتظار مراجعت شما در باغ خواهم نشست .
    - تمام روز را منتظرم خواهید بود ؟
    - تمام روز را انتظار می کشم و به فکر شما خواهم بود .
    کنت روزن که حمایل زرد و آبی رنگ خود را روی لباس رسمی آویخته بود ، گفت :
    - علیاحضرت کالسکه حاضر است .
    رفتن به قصر مالمزون کوتاه تر از حد معمول به نظر می رسید . کروک کالسکه را برداشته بودم ، زیرا به زحمت می توانستم تنفس کنم . برداشتن کروک کالسکه هم تاثیری نداشت . یک نفر کنار کالسکه ما چهار نعل در حرکت بود . ژنرال بکر که از طرف حکومت فرانسه ماموریت مراقبت از امپراتور سابق فرانسه را داشت همراه ما بود . گاه گاه کنت روزن از گوشه چشم مرا نگاه می کرد . در تمام این مدت حتی یک کلمه صحبت نکردیم .
    نزدیک قصر مالمزون جاده را سد کرده و سربازان گار ملی مراقب عابرین بودند . وقتی ژنرال بکر را شناختند فورا سد را از روی جاده به کنار زدند . مدخل قصر نیز به وسیله سربازن مسلح مراقبت می شد . ژنرال بکر از روی اسب خود به زمین پرید و به کالسکه من اجازه دخول داده شد . مجددا قلبم به تپش افتاد در ناامیدی کامل سعی داشتم چنین واکرد کنم که همه چیز قصر مالمزون مانند گذشته است . من به قصر مالمزون که تمام گوشه و کنار و صندلی های پارک و حتی تمام بوته های گل سرخ آن را می شناسم آمده بودم . مجددا آن استخر کوچک را خواهم دید و .....
    کالسکه ایستاد .
    کنت روزن از کالسکه به زیر آمده و دست مرا گرفت تا از کالسکه پیاده شوم . منوال منشی مخصوص ناپلئون روی پلکان ایستاده و دوک ویسنزا هم پشت سر او بود . سپس صورت ها و قیافه های آشنا احاطه ام کردند . هورتنس به طرف من دوید . ژولی هم با عجله به طرف من آمد . لب های لرزانم را به زحمت به حالت لبخند در آوردم . ژولی گفت :
    - دزیره عزیزم چقدر از آمدنت خوشحالم .
    ژوزف گفت :
    - راستی چه عجب !
    لوسیین نزدیک بین در کنار ژوزف ایستاده و به زحمت در جستوجوی صورت من بود . با نا امیدی لبخندی زدم . مادام لتیزیا مادر ناپلئون از کنار پنجره سالن سفید و طلایی قصر دست خود را به طرف من حرکت داد . آب دهانم را فرو داده و گفتم :
    - ژوزف ، خواهش می کنم . باید ، باید فورا با برادر شما صحبت کنم .
    - دزیره از لطف شما ممنونم ، ولی باید صبرکنید . امپراتور در انتظار خبر مهمی از طرف دولت است و تا وصول این خبر نباید مزاحم او شد .
    دهانم مجددا خشک شد .
    - ژوزف من این پیام را برای برادر شما آورده ام .
    تمام آنها ، ژوزف ، لوسیین ، هورتنس ، ژولی ، منوال ، ونسنزا ، ژنرال برتراند و ژرم بناپارت با هم گفتند :
    - و......؟
    - باید اول پیام را به ژنرال بناپارت تسلیم کنم .
    وقتی گفتم «ژنرال بناپارت »سایه ای ازرنج و اندوه در صورت ژوزف نقش بست و گفت :
    - اعلیحضرت در روی نیمکت در لابیرنت هستند . دزیره لابیرنت و صندلی های آن را به خاطر دارید ؟
    - من پارک قصر را خوب می شناسم .
    به طرف آن جایی که ناپلئون نشسته بود حرکت کردم . صدای مهمیز پشت سرم شنیده شد ، به عقب برگشته و گفتم :
    - کنت شما اینجا منتظر من باشید . این خیابان را تنها خواهم رفت .
    به پیچ وخم های این معبر زیبایی که از ابداعات ژوزفین بوده است آشنایی کامل دارم و می دانم که چگونه باید از خیابان دلفریب پر درخت عبور کنم تا با نرده های پارک مصادف نشوم . وقتی این خیابان تمام می شود ناگهان نیمکت زیبایی که فقط دو نفر و خیلی نزدیک به هم قادرند روی آن بنشینند ظاهر می گردد .
    ناپلئون روی این نیمکت کوچک نشسته بود .
    لباس سبز رنگ شاهسورهای فرانسوی را در برداشت . موهای کم پشت و کوتاه او با دقت به عقب شانه شده بود و صورت پریده رنگش را بین دست هایش گرفته بود .
    وقتی او را دیدم ناگهان آرامش خاطری در خود حس کردم . شیرینی خاطرات گذشته و جوانیم نیز با ترس و وحشتی که داشتم زائل گردید و حتی با خونسردی با خود اندیشیدم که چگونه ممکن است به بهترین طریق توجه او را جلب کنم . سپس متوجه شدم که جلب توجه او مفهومی ندارد زیرا من و او هر دو در اینجا تنها هستیم ...ولی قبل از اینکه چیزی بگویم سرش را حرکت داد و لباس سفید مرا دید و آهسته گفت :
    - ژوزفین ، ژوزفین .
    وقتی جوابی نشنید سرش را بلند کرد و حقیقت را دریافت . لباس سفید را دید ولی مرا شناخت . بسیار متعجب و در عین حال خوشحال و مسرور شد و گفت :
    - اوژنی ، راستی اینجا آمده ای ؟
    کسی صدایش را که اوژنی خطابم می کرد نشنید و کسی حرکت او را که برای نشستن من روی آن نیمکت باریک جا باز می کرد ، ندید . وقتی در کنار او روی نیمکت نشستم به طرف من برگشت و لبخندی زد و گفت :
    - ازهنگامی که من و تو به نرده های پر گل باغ نگریسته ایم سالیان دراز و متمادی می گذرد .
    و چون جوابی ندادم به صحبت خود ادامه داد :
    - اوژنی راستی آن زمان را به یاد داری ؟
    با گفتن این جمله در حالی که هنوز لبخند می زد دست خود را به پیشانی برد . ، گویی می خواست دسته ای از موهای آشفته اش را که اکنون اثری از ان نیست به عقب بزند و سپس شروع به صحبت کرد .
    - انسان وقتی منتظر است فرصت کافی دارد تا خاطراتش را به یاد بیاورد . من در انتظار پیامی از طرف دولت هستم . این پیام بسیار مهم است .
    ابروهای خود را درهم کشید ، دو شیار عمیق در کنار بینی او ظاهر گردید چانه او به طرف بالا کشیده شد و گفت :
    - و من عادت انتظار کشیدن ندارم .
    با عجله پاکت را از کیف دستی خود بیرون آورده و گفتم :
    - ژنرال بناپارت لازم نیست که بیش از این در انتظار باشید . من جواب دولت را برای شما آورده ام .
    صدای لاک و مهر پاکت را که با عجله آن را می کند شنیدم . در مدتی که ناپلئون مشغول خواندن پیام بود به او نگاه نکردم . صدای او راشنیدم که گفت :
    - مادام . چه شد که شما این نامه را برای من آوردید ؟ آیا دولت وقت این جواب را آن قدر بی اهمیت تلقی کرد که نخواست آن را به وسیله یک وزیر و یا یک افسر برای ما بفرستد ؟ و یک مهمان اتفاقی ، یک خانمی که برای دیدار دوستانه می آمده را به عنوان قاصد انتخاب کرده اند ؟
    در حالی که نفس عمیقی کشیدم گفتم :
    - من نه مهمان اتفاقی و نه خانمی که برای ملاقات دوستانه آمده است هستم . من همسر ولیعهد سوئد هستم ژنرال بناپارت .
    ناپلئون سوال کرد :
    - عنوان و وجود شما چه ارتباطی با این پیام دارد .
    - دولت فرانسه از من درخواست کرده است که به اطلاع شما برسانم که متفقین تسلیم و نجات پاریس را از خطر خرابی و غارت فقط وقتی مورد مطالعه قرار خواهند داد که شما از فرانسه خارج شده باشید . برای نجات پاریس عزیمت فوری شما در ظرف امروز لازم و بسیار مهم است .
    مانند شیری به غرش در آمد .
    - من پیشنهاد کرده ام که نیروی دشمن را از دروازه های پاریس به عقب بزنم و آنها پیشنهاد مرا رد کرده اند .
    در کمال آرامش گفتم :
    - واحدهای مقدم متفقین به ورسای رسیده اند . آیا میل دارید که در مالمزون دستگیر و زندانی شوید .
    - خانم متوحش نباشید . می دانم چگونه از خودم دفاع کنم .
    - منظور ما نیز همین است . ژنرال باید از خونریزی غیرضروری احتراز کرد .
    چشمان او تنگ شده و گفت :
    - که اینطور ، باید ؟ وحتی اگر این خونریزی برای شرافت ملتی لازم و مهم باشد ؟
    با خود فکر کردم که می توانم میلیون ها جوان را که برای شرافت و ملتی از پای در آمده اند خاطر نشان کنم ولی خود او بهتر از من این ارقام و اعداد را می دانست . دندان های خود را به هم فشردم ، هرگز تسلیم نخواهم شد و به کوشش خود ادامه خواهم داد . باید روی این نیمکت بنشینم و تسلیم نشوم . ولی او برخاست محققا می خواست قدم بزند ولی در وسط لابیرنت محل کافی برای قدم زدن نبود . اینجا بی شباهت به قفس نیست . ولی این اندیشه را از خود دور کردم . آنقدر به من نزدیک بود که برای دیدن او ناچار بودم سر خود را به عقب بکشم . پس از لحظه ای گفت :
    - شما می گویید حکومت فرانسه میل دارد که من از مملکت خارج شوم ولی متفقین چه میل دارند ؟
    صورت او منقبض شد و کف کوچکی در گوشه لباش ظاهر گردید .
    - ژنرال متفقین اصرار دارند که شما را اسیر کنند .
    برای مدت یک دقیقه بدون چشم به هم زدن به من نگریست و سپس پشت خود را به من کرد و به نرده تکیه داد و گفت :
    - خانم در این کاغذ پاره که مثلا حکومت فرانسه برای من فرستاده و شما به من تسلیم کرده اید به دو رزم ناو که در بندر روشفور هستند اشاره کرده . خانم من باید به هر مقصدی که انتخاب می کنم عزیمت نمایم ...چرا دولت فرانسه مرا به متفقین تسلیم نمی کند ؟
    - گمان کنم .... تسلیم شما به متفقین مایه نگرانی حکومت باشد .
    روی پاشنه های خود چرخید و مجددا به من نگاه کرد و گفت :
    - من باید قطعا به یکی از کشتی ها سوار شده و مقصد خود را بگویم و ....
    - بندر روشفور مانند تمام بنادر دیگر فرانسه به وسیله نیروی دریایی انگلستان محاصره شده است . و شما ژنرال نخواهید توانست خیلی دور بروید .
    فریاد نکرد و نعره نکشید . در کمال سکوت و آرامش در کنارم نشست . آن قدر به هم نزدیک بودیم که من می توانستم صدای نفس او را بشنوم . در اول به سختی نفس می کشید .
    - خانم چند لحظه قبل که شما را دیدم و شناختم تصور کردم که جوانیم بازگشته است . علیاحضرت من در اندیشه خود اشتباه کردم .
    - چرا ؟ من شب هایی را که با هم در مارسی مسابقه می دادیم خوب به خاطر دارم . شما آن وقت ژنرال بودید ، ژنرالی جوان و زیبا .
    طوری صحبت می کردم که گویی در حال رویا هستم . هوا گرم بود و کوچکترین نسیمی نمی وزید . بوی دل انگیز گل های سرخ همه جا موج می زد . به صحبت خود ادامه دادم :
    - و حتی شما مخصوصا اجازه می دادید که در بعضی از این مسابقات برنده شوم ولی شما فقط این خاطره را سال ها قبل از یاد برده اید .
    - خیر اوژنی .
    - و یک مرتبه هنگام غروب آفتاب که چمن های اطراف باغ در تاریکی فرو رفته بود به من گفتید که از سرنوشت خود آگاهید . آن شب صورت شما در زیر نور ماه آنقدر سفید بود ک بار اولین مرتبه از شما وحشت کردم .
    - و همچنین اولین مرتبه ای بود که شما را بوسیدم .
    لبخندی زدم .
    - ژنرال شما آن روز به فکر جهیز من بودید .
    - خیر ، خیر اوژنی نه کاملا به فکر جهیز شما نبودم .
    سپس مجددا در سکوت کنار یکدیگر نشستیم . حس کردم که از گوشه چشم به من نگاه می کند . شاید چیزی به خاطر او گذشته و می خواهد درباره من اجرا کند . دست های خود را به یکدیگر فشردم ....گفته ژنرال لافایت به خاطرم گذشت ...دختر جان زندگی چند صد جوان ارزش اهمیتی به سزا دارد ....اگر باید به درگاه خدا دعا کنم باید هم اکنون باشد . ناپلئون مجددا به صحبت پرداخت .
    - اگر اسیر نشوم و بلکه داوطلبانه مانند زنداینان جنگی خود را به متفقین تسلیم نمایم چه خواهد شد ؟
    در کمال تاثر گفتم :
    - نمی دانم .
    - یک جزیره دیگر شاید آن تخته سنگی که در وسط اقیانوست واقع و نام آن سنت هلن است در انتظارم باشد ؟ در کنگره وین این جزیره را برای تبعید گاه من پیشنهاد کرده اند .
    ترس و وحشت در چشمان و در تمام صورت او دیده می شد .
    - آیا مرا به جزیره سنت هلن خواهند فرستاد ؟
    - حقیقتا نمی دانم سنت هلن کجا است ؟
    - سنت هلن آن طرف دماغه امید و خیلی دورتر از آنجا واقع است اوژنی .
    ناپلئون به جلو خم شد و دست هایش را روی چشمانش که انعکاس ترس و وحشت از آن هویدا بود ، گذارد . برخاستم ولی او حرکتی نکرد . در حال انتظار ایستادم و گفتم :
    - اکنون مراجعت می کنم .
    سر خود را بلند کرد
    - کجا می روید ؟
    - به پاریس می روم ، شما به همسر ولیعهد سوئد و به دولت جواب ندادید ولی تا امشب وقت دارید .
    با این حرف به صدای بلند خندید . تمام بدن او حرکت می کرد . خنده غیر منتظره او نگرانم کرد .
    - آیا باید نگذارم آنها مرا زندانی کنند ؟ در اینجا یا در روشفور؟ آیا باید از زندانی شدن احتراز نمایم ؟
    دست خود را به شمشیر برد .
    - آیا باید در این مسابقه ، بلوخر و ویلنگتن را فریب بدهم ؟
    قبضه شمشیر را در دست گفت و از غلاف بیرون کشید و گفت :
    - اوژنی بگیر ، شمشیر واترلو را بگیر .
    تیغه فولادی شمشیر در زیر نور آفتاب می درخشید . با تردید دست خود را به جلو بردم .
    - مراقب باش تیغه شمشیر را نگیر .
    به زحمت قبضه شمشیر را در دست گرفتم و با ترس و وحشت به شمشیری که در دست داشتم نگاه کردم . ناپلئون ایستاده بود و گفت :
    - در این لحظه خود را به متفقین تسلیم می کنم . من خود را زندانی جنگی می دانم . رسم و عادت نظامی این است که وقتی افسری زندانی می شود شمشیر خود را تسلیم می کند . برنادوت روزی این رسم و روش را برای شما توضیح خواهد داد . من شمشیر خود را به همسر ولیعهد سوئد تسلیم می کنم زیرا ....
    کلمات او از شدت هیجان می لرزید .
    - زیرا ما به انتهای سرنوشت خود ، به انتهای نرده باغ رسیده ایم . اوژنی تو در این مسابقه فاتح شدی .
    من در جواب گفتم :
    - من به زحمت می توانم درباره نرده باغ به دولت فرانسه توضیح دهم ، ژنرال بناپارت نمایندگان دولت و ملت فرانسه در خانه من در انتظار جواب شما هستند .
    با تمسخر و استهزا گفت :
    - اوه ....راستی منتظرند ؟ آقای تالیران و فوشه در منزل شما منتظرند تا مجددا فرانسه را به بوربون ها تحویل دهند ؟
    - خیر . لافایت منتظر است .
    ناپلئون اخمی کرده و گفت :
    - اوژنی شمشیر را مانند چتر به دست نگیر .
    - جواب شما به دولت چیست ؟
    - شمشیر را نشان بدهید و بگویید که من مانند زندانی جنگی خود را به نیروی متفقین تسلیم می کنم و در ظرف یک ساعت ، خیر دو ساعت به بندر روشفور عزیمت می کنم و از آنجا نامه ای به قدیمی ترین دشمن خودم نایب السلطنه انگستان خواهم نوشت و پس از ان سرنوشتم در دست متفقین است .
    ناپلئون لحظه ای سکوت کرد و گفت :
    - رزم ناو های فرانسوی به هر جهت باید در روشفور منتظر باشند .
    در جواب گفتم :
    - رزم ناوهای فرانسوی در کنار رزم ناو «بلرفون» لنگر انداخته اند .
    سپس منتظر شدم تا کلمه ای به نام وداع بگوید ولی ساکت ماند . من به عقب رفتم تا برگردم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #76
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : کسی به جز خودم مسئول سقوطم نیست ؛ بزرگترین دشمنی که باعث به وجود آمدن سرنوشتی غم انگیز و اندوه بار برایم شده تنها خودم هستم .

    ******************

    - خانم .
    فورا برگشتم .
    - می گویند که آب و هوای جزیره سنت هلن بسیار بد و ناسلامت است . آیا ممکن است امیدوار باشم که متفقین مقصد مرا تغییر دهند ؟
    - شما گفتید که جزیره سنت هلن آن سوی دماغه امید قرار گرفته .
    ناپلئون در فضا خیره شد و پس از لحظه ای گفت :
    - پس از اولین استعفایم سعی کردم در فونتن بلو انتخار نمایم ...ولی جان مرا از مرگ نجات دادند . هنوز سرنوشتم به پایان نرسیده بود . در جزیره سنت هلن وصیت نامه سیاسی خود را تنظیم خواهم کرد . خانم شاید شما هنوز بین زندگی و مرگ قرار نگرفته اید .
    - شبی که شما با ویکونتس دوبوهارنه نامزد شدید ، سعی کردم خود را در رودخانه سن غرق کنم .
    با تعجب به من نگاه کرد :
    - اوژنی می خواستید .....ولی چگونه نجات یافتید ؟
    - برنادوت مرا از نرده پل رودخانه سن به عقب کشید .
    سر خود را حرکت داد و گفت :
    - راستی تعجب آور است . برنادوت شما را از مرگ نجات داد ؟ شما ملکه سوئد خواهید شد .... من شمشیر واترلو را به شما تسلیم کردم .... آیا به قضا و قدر معتقدید ؟
    - خیر اینها فقط تصادفات حیرت آوری هستند .
    - آیا می توانید تنها از خیابان های لابیرنت خارج شوید ؟
    سر خود را حرکت دادم .
    - به برادرانم بگویید همه چیز را برای عزیمت من مهیا کنند . قبل از هرچیز لباس غیر نظامی مرا حاضر نمایند . میل دارم مدتی در اینجا تنها بمانم و نامزدی من و شما در سال های گذشته فقط به منظور جهیز شما نبود . اوژنی حالا بروید ، خیلی زود و قبل از آن که تغییر عقیده بدهم بروید .
    با عجله به راه افتادم . گویی خیابان های لابیرنت پایان نداشت . آفتاب به شدت می تابید . حتی یک شاخه و یا یک برگ کوچکترین حرکتی نداشت . پرندگان نیز ساکت بودند . شمشیر را در دست داشتم . با خود گفتم با در دست داشتن این شمشیر همه چیز به پایان رسیده .... لباس سفیدم به بدنم چسبیده بود و عرق ازصورتم می ریخت . گل سرخ ها با رنگ های مختلف در هرگوشه پارک قصر جلوه گری داشتند . غالب آنها سفید رنگ بودند . ژوزفین به رنگ سفید علاقه شدیدی داشت . با سرعت شروع به دویدن کردم . پنجره ای باز شد و صدای ژولی به گوشم رسید .
    - خیلی طول کشید .
    بله به اندازه یک عمر به طول انجامید . به دویدن ادامه دادم . همه روی پلکان قصر در انتظار من بودند . هیچ یک از آنها کوچکترین حرکتی نکرده و مانند مجسمه ای مرا می نگریستند . آنها اصولا به من توجه نداشتند بلکه به شمشیر خیره شده بودند . ایستادم و نفس عمیقی کشیدم . کنت روزن دست خود را برای گرفتن شمشیر دراز کرد . سر خود را حرکت دادم . سایرین بدون حرکت ایستاده بودند . گفتم :
    - ژنرال بکر ؟
    - بله علیاحضرت ؟
    - ژنرال بناپارت تصمیم دارد خود را به متفقین تسلیم کند . ژنرال شمشیر خود رابه همسر ولیعهد سوئد تسلیم کرده است و در ظرف دو ساعت به بندر روشفور عزیمت می نماید .
    صدای پا در پله شنیده می شد . زنان فامیل بناپارت به مردان ملحق شدند . مادام لتیزیا شروع به گریه کرده و آهسته گفت :
    - ناپلئون ، در ظرف دو ساعت ؟
    انگشتان ژوزف محکم دور بازوی ژولی حلقه زد و گفت :
    - ژنرال بکر ، من برادرم را تا بندر روشفور مشایعت خواهم کرد .
    ژوزف در کمال آرامش صحبت می کرد . با خود گفتم : ژوزف از برادرش متنفر است و یا ان که همراه او نخواهد رفت . ژنرال بکر آهسته به ژوزف چیزی نگفت . ژوزف جواب داد :
    - دو هنگ در اختیار اعلیحضرت است .
    به صدای بلند و خشن گفتم :
    - ژنرال بناپارت می خواهد فرانسه را از جنگ عمومی و داخلی نجات دهد او را از این موقعیت محروم نکنید .
    سپس لرزشی سراپایم را فراگرفت . چشمانم قادر به دیدن نبودند . ژولی گریه می کرد . مادام لتیزیا گفت :
    - آیا ناپلئون چیزی خورده است ؟ به راه دوری خواهد رفت .
    دیگر چیزی نفهمیدم ، گوشم به شدت صدا می کرد . سرم مانند کوهی سنگین روی گردنم فشار می آورد . به زحمت گفتم :
    - ژنرال بناپارت می خواهد لباس غیر نظامی او را مهیا نمایند و میل دارد مدتی در آنجا تنها بماند .
    به هر حال باید به ترتیبی وارد کالسکه شده باشم . چرخ های کالسکه شروع به گردش کردند . وقتی مجددا چشمانم را گشودم جاده چمن ، درختان و بوته ای اطراف جاده نظرم را جلب کرد . کوچکترین تغییری در آنها دیده نمی شد . با خود اندیشیدم چه حوادث عجیبی رخ داده است . نسیم ملایمی شروع به وزیدن کرد . این نسیم مانند هوای قصر مالمزون معطر و با بوی گل سرخ آغشته بود . کنت روزن شمشیر را از بین انگشتان فشرده من گرفت و به گوشه کالسکه در کنار من تکیه داد . سپس حادثه ای رخ داد . نمی دانم چرا در همان لحظه سرم را به عقب خم کردم . فریادی از رنج و تعب برکشیدم . سنگ نوک تیزی به ساق پایم خورد . سنگ بسیار نوک تیز بود . اگر سرم را به عقب نکشیده بودم شاید اکنون اثری از من نبود .
    روزن به زبان سوئدی فریادی کشید . یوهانسن کالسکه چی سوئدی من اسب ها را متوقف کرد . سنگ بزرگ دیگری پرتاب شد . ولی فقط به چرخ عقب اصابت کرد . صورت کنت روزن مانند مرده سفید شده بود .
    - علیاحضرت سوگند یاد می کنم شخصی که به شما سوء قصد داشته فورا دستگیر خواهد شد .
    - چرا ؟ طوری نشد .
    - بله علیاحضرت ؟ اگر کسی به طرف همسر ولیعهد سوئد سنگ پرتاب کند مهم نیست ؟
    - کنت روزن سنگ را به سوی همسر ولیعهد سوئد پرتاب نکردند . بلکه به طرف همسر مارشال برنادوت که دیگر وجود خارجی ندارد پرتاب شده است .
    هوا رو به تاریکی می رفت . نسیم خنک تر و دل انگیز تر شده بود . به راحتی نمی توانستم نفس بکشم .
    یک نفر سوار با سرعت پشت سر ما می آمد . شاید قاصدی از طرف ژنرال به طرف پاریس می رفت تا دولت را مطلع سازد که همه چیز به پایان رسیده ، به عقب برگشته و به آسمان شبانگاهی نگرسیتم . اولین ستاره چشمک می زد . بله همه چیز پایان یافته بود . نمی توانستم تصور نمایم که باز مردم را ببینم . فکر کنم و فعالیتی داشته باشم .
    - کنت روزن اگرچه مناسب و شایسته نیست ولی بازوی مرا بگیرید . کنت بسیار خسته و تنها هستم .
    کنت روزن در کمال خجالت و حیا دست خود را روی بازویم گذارد و دست مرا در دست گرفت .
    وقتی به حومه پاریس رسیدیم تاریکی مطلق حکمفرما بود و مردم در مقابل خانه ها جمع شده و آهسته نجوا می کردند . اکنون ناپلئون لباس غیر نظامی خود را پوشیده و به طرف ساحل در حرکت است . مادرش به زحمت غذایی به او خورانیده بود . هم اکنون مسافرت طولانی خود را شروع کرده است و پاریس از تهاجم نیروی متفقین نجات یافته .
    در نزدیکی کوچه آنژو با جمعیت زیادی مصادف شدیم . ناچارتوقف کردیم . از کوچه آنژو صدای فریاد مردم شنیده می شد . فورا یک نفر با صدای بلند گفت :
    - همسر ولیعهد سوئد .
    سایرین نیز شروع به فریاد کردند . فریاد جمعیت مانند طوفان شدیدی غرش می کرد . بلافاصله ژاندارم ها فرا رسیدند و مردم را به عقب زدند . اسب های کالسکه به راه افتادند . در مقابل خانه ام مشعل های زیادی می سوخت . درب بزرگ کاملا باز بود . وارد باغ شدیم . در بلافاصله بسته شد . طوفان فریاد مردم رفته رفته کمتر گردید و مانند صدای امواج دریا که از مسافت دوری شنیده می شود به گوش می رسید .
    وقتی از کالسکه پیاده شدم دردی شدید و کشنده در پای خود حس می کردم . دندان های خود را به یکدیگر فشردم و دست خود را به طرف شمشیر واترلو دراز کردم . و سپس لنگان لنگان به طرف عمارت رفتم . راهروها روشن و تمام درهای سالن باز بود . به طرف سالن رفتم . روشنایی شدید شمع ها چشم مرا خیره می کرد . نگران شدم . زیرا جمعیت ناشناس زیادی در سالن خانه ام اجتماع کرده بودند ....
    - همشهری به نام فرانسه از شما تشکر می کنم .
    لافایت به طرفم آمد . چشمان او در زیر هزاران چین هایی که نماینده رنج و تعب او بودند می خندید . دست او برای کمک و حمایت به طرفم دراز شد. بازویم را گرفت و به سالن هدایت کرد .
    در حالی که گیج و متحیر بودم آهسته سوال کردم :
    - این مردم چه کاره اند ؟
    لافایت در کمال محبت و عطوفت گفت :
    - اینها نمایندگان ملت هستند .
    تالیران به ما ملحق شد و گفت :
    - و علیاحضرت این ملت بزرگ نمایندگان زیادی دارد .
    فوشه پشت سر تالیران در حالی که روبان سفیدی به یقه اش نصب کرده بود حرکت می کرد .
    نمایندگان ملت در مقابلم خم شدند . سکوت مرگباری در همه جا حکمفرما گردید . فقط صدای غرش مردم از خیابان ها به گوش می رسید .
    - و این مردمی که در کوچه و خیابان اجتماع کرده اند منتظر چه هستند ؟
    فوشه با تندی گفت :
    - شایعه ای در پاریس انتشار یافته که شاهزاده خانم مشغول مذاکرات صلح بودند . مردم پاریس ساعت ها در انتظار مراجعت علیاحضرت هستند .
    - به مردم بگویید که امپرا....که ژنرال بناپارت خود را به متفقین تسلیم نمود و به بندر روشفور عزیمت کرد . مردم پس از شنیدن این خبر متفرق خواهند گردید .
    لافایت گفت :
    - همشهری مردم می خواهند شما را ببینند .
    - مرا ببینند ؟
    لافایت سر خود را حرکت داد و گفت :
    - همشهری شما برای ما صلح به وجود آوردید ، شما از جنگ عمومی و خانگی جلوگیری کردید و ماموریت خود را به خوبی انجام دادید .
    با ترس و وحشت سر خود را حرکت داده گفتم :
    - خیر . در مقابل مردم ظاهر نخواهم شد .
    لافایت بازوی مرا محکم گرفت و نمی گذاشت حرکت کنم .
    - خودتان را به مردم نشان بدهید . شما زندگی افراد زیادی را نجات داده اید ، ممکن است همراه شما نزدیک پنجره بیایم ؟
    در کمال نا امیدی خود را در اختیار او گذاردم . لافایت مرا به طرف اتاق نهار خوری برد . در انجا پنجره به طرف کوچه آنژو باز بود . فریاد جمعیت برخاست . لافایت جلو پنجره قرار گرفت و هر دو دست خود را به طرف جمعیت باز کرد . فریاد جمعیت خاموش شد . صدای پیرمرد مانند شیپور در فضا طنین انداخت .
    - همشهریان ، صلح برقرار گردید . ژنرال بناپارت تسلیم شد و مانند اسیر جنگی خود را در اختیار متفقین و یک زن گذاشت .
    آهسته گفتم :
    - یک چهارپایه .
    کنت روزن جواب داد :
    - چه ؟
    - یک چهارپایه بیاورید ؛ کنت همسر ولیعهد سوئد کوتاه قد است .
    وقتی این دستور را می دادم به یاد ژوزفین و گفته او بودم «همسر ولیعهد باید لااقل زیبا باشد . »
    لافایت به سخنان خود ادامه داد :
    - بناپارت شمشیر خود را به یک زن ، به یک همشهری که مردم آزادی طلب شمال او را به نام همسر ولیعهد سوئد انتخاب کرده اند تسلیم کرده است .
    مجددا فریاد مردم در تاریکی برخاست . لافایت با سرعت به کنار رفت و فورا یک چهارپایه در جلو پنجره گذاشته شد .
    با هر دو دست خود شمشیر واترلو را در دست گرفتم و روی چهار پایه رفتم . اشعه مشعل ها به صورتم تابید . دو دست خود را دراز کرده و شمشیر را جلو بردم . مردم به طور متفرق فریاد می کردند «خانم صلح ما » و سپس صدای آنها هم آهنگ شد و مجددا همه با هم فریاد می کردند «خانم صلح ما »
    بی حرکت ایستاده بودم ، اشک روی گونه هایم جریان داشت . لافایت عقب رفت و کنت روزن را به جلو راند . سپس پیرمرد شمعدانی را در دست گرفت ، نور شمع ها روی اونیفورم و حمایل زرد و آبی سوئد منعکس بود که فریاد جمعیت مجددا برخاست : «زنده باد سوئد » پرچم سوئد بالای درب بزرگ باغ برافراشته بود و زیر نیسم ملایم شبانه حرکت می کرد و بزرگتر و عظیم تر جلوه می کرد . مدت ها پس از آن که از چهار پایه پایین آمده بودم صدای «خانم صلح ما »شنیده می شد .
    و من تنها در سالن منزلم ، خودم را گم کرده بودم و نمایندگان این ملت بزرگ به دسته های کوچک تقسیم شده بودند و گمان می کنم مشاجره داشتند .
    یک نفر گفت :
    - تالیران قبلا مذاکرات صلح را با متفقین شروع کرده است .
    دیگری گفت :
    - فوشه قاصدی نزد لویی شکم گنده خواهد فرستاد .
    متاسفانه نمایندگان ملت خیال نداشتند منزل مرا ترک کنند . من شمشیر واترلو را در زیر تصویر کنسول اول گذاردم . ماری شمع شمعدان ها را عوض کرد . او لباس ابریشمی آبی رنگ تازه اش را پوشیده بود .
    - ماری باید چیزی برای این آقایان بیاوریم . مربای گیلاس و شراب چه طور است ؟
    - اگر قبلا می دانستم چند کیک تهیه می کردم . متاسفانه چیزی جز آرد در منزل نداریم .
    بله کیسه های آرد در زیرزمین منزلم انباشته بودند . گوش کردم هنوز مردم در کوچه فریاد می کشیدند .
    به طرف ماری برگشته گفتم :
    - ماری این مردم چند روز است گرسنه هستند و چیزی نخورده اند . دستور بدهید کیسه های آرد را از زیرزمین بالا بیاورند . آشپز می تواند آنها را بین مردم تقسم کند . ژاندارم ها به او کمک خواهند کرد . به هر نفر به اندازه ای که می تواند در دستمال یا روسری با خود ببرد تقسیم کنید .
    ماری با ملایمت گفت :
    - دزیره تو دیوانه ای ؟
    ده دقیقه بعد نمایندگان ملت به طرف شراب ها هجوم بردند . گویی از تشنگی نزدیک به مرگ بودند . مربای گیلاس بین نمایندگان در گردش بود . پایم به شدت درد می کرد . به زحمت می توانستم فکر کنم . لنگان به طرف پنجره رفتم .
    تالیران جلوم را گرفت و گفت :
    - شاهزاده خانم پای شما درد می کند ؟
    - خیر عالیجناب فقط خسته هستم .
    تالیران عینکش را به چشم برد و گفت :
    - رفیق جمهوری خواه ما آقای مارکی دو لافایت مانند بت عزیزی در نظر شاهزاده خانم جلوه کرده اند .
    لهجه و آهنگ صحبت او خشم و غضب مرا بر افروخت و با خشونت گفتم :
    - او در این اتاق تنها کسی است که دست های او پاک است و به جنایتی آلوده نشده .
    - البته شاهزاده خانم . آقای مارکی در تمام مدت این چندین سال وقت خود را وقف مزدعه سبزی کاری خود کرده و همیشه دست های خود را با بی گناهی شسته و اکنون دست های او پاک هستند .
    در جواب گفتم :
    - او ساکت ترین مرد این مملکت بود .
    - ساکت ترین مردم همیشه بهترین هدف دیکتاتور ها هستند .
    هر دو گوش کردیم . از خلال پنجره ها ی بسته سالن صدای قدم های مردم و فرمان و دستور ژاندارم ها شنیده می شد .
    آهسته گفتم :
    - آقای تالیران چیزی نیست متوحش نباشید . آرد بین مردم گرسنه تقسیم می کنند .
    لافایت نزد ما آمد . چشمان آبی او با لطف و مجبت به من نگاه می کردند . آهسته گفت :
    - شما چقدر خوب و مهربان هستید . برای ما آرامش خاطر و برای مردم گرسنه آذوقه آورده اید .
    تالیران در حالی که گیلاس شرابی از سینی برمی داشت گفت :
    - شما بسیار مهربان و در عین حال عاقل و فهمیده هستید . یک کشور که آتیه درخشانی دارد اول صلح و صفا ایجاد می کند و بعدا آذوقه به مردم می رساند .
    گیلاس شراب رابه طرف من دراز کرد و گفت :
    - به سلامتی کشور سوئد ، شاهزاده خانم .
    بلافاصله متوجه شدم که تمام مدت روز چیزی نخورده ام . جرات نکردم با شکم گرسنه شراب بنوشم و همچنین متوجه شدم که فوشه به طرف شمشیر واترلو رفته و می خواهد آن را بردارد .
    با اعتراض گفتم :
    - به شمشیر دست نزنید .
    برای اولین مرتبه درخششی در چشمان او دیدم ، چشمان او با حرص و ولع می درخشیدند .
    - ولی من از طرف دولت فرانسه . .....
    - شمشیر واترلو به نیروی متفقین تسلیم شده نه به دولت فرانسه . من شمشیر را تا موقعی که ژنرال ولینگتن و بلوخر درباره آن تصمیم بگیرند حفظ خواهم کرد .
    مجددا شمشیر واترلو را مانند چتر در دست گرفتم و به آن تکیه دادم . شاید کمپرس آب سرد برای پایم مفید باشد . سپس به تصویر ناپلئون نگریستم . کنسول اول با چشمانی ملامت بار در فضا خیره شده بود .
    مردان ساکت مملکت با خائنین به جمهوری مشغول مباحثه و مشاجره بودند . صدای آنها را تا موقعی که وارد اتاق خوابم شدم می شنیدم . زانویم کبود شده و متورم بود . ماری درحالی که سر خود را حرکت می داد ، لباس های چروک خورده مرا از تنم بیرون آورد . سکوت و آرامش درکوچه و خیابان حکمفرما بود . شروع به نوشتن دفتر خاطراتم کردم ....
    و اکنون بالاخره سپیده دمیده است . پدر جان لافایت پیر شده و آن اولین ورقه اعلامیه حقوق بشر که شما به من داده اید شاید اکنون در سوئد باشد .
    از مراجعت ناپلئون از جزیره آلب تا کنون نود و پنج ، خیر صد روز می گذرد . صد روز و صد ابدیت از مراجعت او می گذرد . من فقط سی و پنج ساله هستم . ژان باتیست هنگامی که در لیپزیک دوست دوران جوانی خود را شکست داد روح جوانی خود را از دست داد و در حقیقت مرد . دزیره جوان هم در لابیرنت قصر مالمرون پس از تسلیم شدن ناپلئون مرده است و وجود خارجی ندارد . چگونه ممکن است این دو مرده غریبه مجدد ا با یکدیگر زندگی کنند .
    پدرجان ، گمان نمی کنم که دیگر مجددا دفتر خاطراتم را بنویسم .

    *******************
    پایان فصل پنجاه و یکم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #77
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : پیروزی نصیب کسانی می شود که بیش از همه استقامت دارند .


    *******************

    دفتر چهارم :
    ملکه سوئد
    ********
    فصل پنجاه و دوم :
    پاریس ، فوریه 1818
    *******************

    اکنون عملااز آنچه وحشت داشتم با آن رو به رو شده ام . اگرچه سال ها قبل می دانستم که این حادثه برای من روی خواهد داد .ولی نمی توانستم تصور آن را بنمایم . ولی اکنون با آن مواجه شده ام و هیچ چیزی نمی تواند آن را تغییر دهد .
    در کنار پیانو نشسته و سعی داشتم ملودی جدیدی را که اوسکار برایم فرستاده است بنوازم . راستی مایه شرمندگی است ، ژان باتسیت آن همه پول برای تدریس پیانو و آداب معاشرت من خرج کرده است و من چیزی نیاموخته ام . مجددا به فکر افتادم و دست خود را روی کلیدهای پیانو گذاشتم . در همین لحظه ورود سفیر سوئد را به اطلاعم رساندند .
    البته حضور او غیر عادی نبود زیرا سفیر سوئد غالبا به ملاقاتم می آید . امروز بعد از ظهر هوا ابری بود و باران می بارید و موقعیت مناسبی برای صحبت کردن و نوشیدن چای بود .
    ولی همان لحظه ای که سفیر وارد اتاقم شد همه چیز را دریافتم . او فقط ساکت در گوشه ای ایستاد و در پشت سر او بسته شد . هر دو تنها بودم . با وجود این ساکت و بی حرکت در کنار در ایستاده بود . تمام طول اتاق بین من و او قرار گرفته بود و می خواستم با عجله به طرف او بروم . در مقابلم تعظیم کرد ، تعظیم او بسیار مجلل بود . نوار سیاه عزا را روی بازوی او دیدم و حس کردم که خون در عروقم منجمد گردیده است .
    - علیاحضرت .
    سپس راست ایستاد و به صحبت ادامه داد :
    - علیاحضرت خبر تاثر آوری همراه دارم . اعلیحضرت شارل در روز پنجم فوریه دار فانی را وداع کردند .
    گویی به مجسمه سنگی تبدیل شده ام ، مردی که او را دوست داشتم مرده است . پادشاه ضعیف لرزانی که به زحمت او را می شناختم ... ولی مرگ او برای من مفهوم دیگری دارد .
    - اعلیحضرت پادشاه مرا مامور کرده اند که به حضور شما شرفیاب شوم و کلیه حوادث را به عرض برسانم و این نامه را تقدیم کنم .
    از جای خود حرکت نکردم . سفیر به طرف من آمد و نامه لاک و مهر شده ای را به طرف من دراز کرد و با احترام گفت :
    - علیاحضرت استدعا می کنم .
    دست لرزانم را به جلو بردم . نامه را گرفتم و روی نزدیک ترین صندلی افتتادم و گفتم :
    - بارون بنشینید .
    وقتی لاک و مهر پاکت را می کندم دستم می لرزید . در داخل پاکت فقط یک صفحه بزرگ کاغذ وجود داشت که ژان باتیست با عجله روی آن نوشته بود .
    «عزیزم اکنون تو ملکه سوئد هستی . خواهشمندم طبق آداب و رسوم رفتار کن . ....ژان باتیست تو . »
    و در انتهای صفحه نوشته شده بود :
    «فراموش نکن فورا این نامه را معدوم نما . »
    طبق آداب و رسوم رفتار کن . نامه از دستم به زمین افتاد و لبخند زدم ، می دانستم که سفیر با بازو بند سیاه عزاداری ، مرا نگاه می کند . با عجله سعی کردم که حالت مغموم مجللی به خود بگیرم .
    آهسته و مشتاقانه گفتم :
    - شوهرم برایم نوشته است که من اکنون ملکه سوئد هستم .
    در همین موقع سفیر نیز لبخندی زده و گفت :
    - اعلیحضرت در روز ششم فوریه به وسیله دربار سلطنتی به نام شارل چهاردهم پادشاه سوئد و نروژ و همسر اعلیحضرت به نام ملکه دزیدریا اعلام و معرفی گردیدند .
    آهسته زمزمه کردم :
    - ژان باتسیت نباید هرگز اجازه چنین عملی را می داد . منظورم نام دزیدریا است .
    سفیر در مقابل این گفته من جوابی نداشت .
    بالاخره سوال کردم :
    - این واقعه چگونه رخ داد .
    - اعلیحضرت شارل سیزدهم در صلح و صفا در گذشت . در روز اول فوریه دچار حمله قلبی شدند و دو روز بعد ، می دانستیم که آخرین روزهای زندگی پیرمرد عزیز نزدیک است . والاحضرت ولیعهد و اعلیحضرت در اتاق مریض بودند .
    سعی کردم منظره اتاق پادشاه مریض را در نظر مجسم کنم . قصر استکهلم ، اتاق شلوغ ، پادشاه مریض ، ژان باتیست والاحضرت ولیعهد سوئد ، اوسکار عزیز من .....
    سفیر شروع به صحبت کرد و گفت :
    - رفیق من سولومون برلین جریان واقعه را دقیقا برای من نوشته است . اعضای دربار و دولت در اتاق انتظار مریض اجتماع کرده بودند . درب بین این دو اتاق باز بود . درحدود ساعت هفت روز پنجم فوریه تنفس پادشاه ضعیف تر شد . ما متوجه شدیم که اعلیحضرت به حال اغما افتاده ، ملکه در کنار تختخواب او به زانو در آمد . شاهزاده خانم صوفیا شروع به خواندن دعا کرد . ناگهان پیرمرد عزیز ، چشمان خود را گشود و مستقیما به طرف ولیعهد نگاه کرد . منظورم اعلیحضرت است و اعلیحضرت نیز به چشمان ایشان نگاه می کردند . پیرمرد حرکتی کرد و از ولیعهد خواست که یک کت برای او بیاورند . دوست من می نویسد با وجودی که اتاق ها به شدت گرم و طاقت فرسا بود ، اعلیحضرت بسیار رنگ پریده و شاید سردشان بود.....هرچه مرد محتضر بیشتر به ولیعهد نگاه می کرد . تنفس او ملایم تر می شد و بالاخره یک ربع به ساعت یازده دیده از جهان فرو بست .
    من نیز سر خود را خم کردم . حس کردم بدنم سرد شده است .
    سپس سوال کردم :
    - بعدا چه شد ؟
    - ملکه و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا از اتاق خارج شدند دیگران نیز رفتند . ولی اعلیحضرت در اتاق باقی ماند و اصرار داشت که مدتی در اتاق پادشاه مرحوم تنها باشد .
    لرزش خفیفی سراپای سفیر را فراگرفت ولی فورا به صحبت خود ادامه داد :
    - اعلیحضرت در نیمه شب اعضای دولت ، نمایندگان ارتش و روسای خدمات امور اجتماعی را نزد خود پذیرفتند . کله این افراد سوگند وفاداری نسبت به ایشان یاد کردند . این مراسم به وسیله قوانین مملکتی وضع گردیده و لازم الاجرا است . صبح روز بعد اعلیحضرت از طرف دربار سوئد به نام سلطان سوئد و نروژ ، اعلام گردیدند .
    پس از آن اعلیحضرت در مراسم عزاداری شرکت کردند و سپس سوار اسب شدند و در مراسم سوگند وفاداری ارتش که در سربازخانه استکهلم اجرا گردید حضور یافتند . در همین موقع مردم استکهلم در مقابل قصر سلطنتی برای احترام به حکمروای مملکت اجتماع کرده بودند .
    روز بعد اعلیحضرت برای اولین مرتبه روی صندلی مخصوص خود در پارلمان جلوس کردند و سوگند وفاداری نسبت به قوانین مملکتی یاد کردند . به محض این که اعلیحضرت دست خود را روی کتاب آسمانی گذاردند ، والاحضرت ولیعهد اوسکار در مقابل پدرشان به زانو در آمدند .... علیاحضرت نمی توانند شادی و شعف مردم را در استکهلم تصور نمایند . مراسم تاجگذاری طبق اوامر اعلیحضرت تا روز یازدهم ماه مه اجرا نخواهد شد .
    - راستی یازدهم ماه مه ؟
    -آیا اعیحضرت دلیل مخصوصی برای انتخاب این روز دارند ؟
    - در روز یازدهم ماه مه دقیقا بیست و پنج سال از روزی که سرباز ژان باتیست برنادوت ، در ارتش جمهوری فرانسه به درجه گروهبانی مفتخر شد می گذرد . آن روز ، روز مهمی در زندگی شوهرم بوده است عالیجناب .
    - البته ، البته علیاحضرت .
    زنگ زدم چای آوردند ، مارسلین برادر زاده ام در ریختن چای به من کمک کرد . اولین فنجان چای را در سکوت نوشیدیم .
    - باز هم چای میل دارید عالیجناب ؟
    - متشکرم علیاحضرت ملکه .
    مارسلین با شنیدن این جمله چنان به هیجان آمد که فنجان از دست او افتاد و شکست . قبل از آنکه سفیر سوئد از منزلم خارج شود مرا مطمئن ساخت و گفت :
    - بدون شک پادشاه فرانسه برای گفتن تسلیت به حضور علیاحضرت خواهد آمد .
    مارسلین به من نگاه کرد و آهسته گفت :
    - شکستن ظرف چینی نشانه خوشبختی است .
    - شاید ، ولی چرا این طور به من نگاه می کنید ؟
    با هیجان گفت :
    - علیاحضرت ملکه سوئد و نروژ!!
    - فردا باید مجلس عزاداری به پا کنیم .
    آهسته به طرف پیانو رفتم و به نت موسیقی نگاه کردم . اوسکار ولیعهد سوئد و نروژ این آهنگ را نوشته بود . انگشت خود را روی کلیدها کشیده و درب پیانو را بستم وگفتم :
    - مارسلین دیگر پیانو نخواهم زد .
    - چرا عمه جان ؟
    - برای آن که بسیار بد پیانو می نوازم . ملکه نباید بد پیانو بزند .
    - حالا ما می توانیم به دیدن عمه ژولی برویم . شما قطعا به استکهلم خواهید رفت ، عمه ژولی بسیار متاثر خواهد شد . خیلی مشتاق دیدار شما بود .
    - هنوز می تواند در انتظار ملاقات من باشد .
    به طرف اتاق خوابم رفتم و خود را روی تختخواب انداختم و به تاریکی خیره شدم . ژولی بناپارت مانند سایر افرادی که نام بناپارت دارند از فرانسه تبعید شده است . فقط به او اجازه داده اند که یک هفته پس از عزیمت ناپلئون در منزل من باشد و پس از آن ناچار بودم چمدان هایش را مهیا کرده و او و بچه هایش را تا مرز بلژیک برسانم .
    از آن وقت تاکنون هر ماه یک درخواست به لویی هیجدهم نوشته و استدعا کرده ام تا به خواهرم اجازه مراجعت به فرانسه داده شود و هر ماه نیز جواب منفی محترمانه ای از دربار به من رسیده است و پس از هر جواب منفی به بروکسل رفته ام تا خواهرم را دلداری بدهم و هر مرتبه که به دیدن او رفته ام از مرض جدیدی نالیده است . مشغول خوردن دواهای مختلفی است . از دیدن او و دواهایش رنج می برم . شوهر خواهرم ژوزف مدت زیادی در بروکسل نماند و با لقب «کنت سورویلیه »به آمریکا عزیمت کرد و در آنجا نزدیک نیویورک مزرعه ای خرید . از نامه هایش این طور مفهوم می شود که از زندگی جدید خود که خاطرات جوانی او را در مزرعه پدریش در جزیره کرس به یاد می آورد ، راضی و خشنود است . ژولی که روز به روز لاغرتر می شود از تخت خواب به نیمکت سالن و از نیمکت به تخت خوابش پناه می برد . چگونه تصور می کند که بتواند به دنبال شوهر خود به آمریکا برود ؟ دست او را در دستم می گیرم و کمپرس آب سرد روی پشانی او می گذارم و می گویم « ژولی من و تو سالیان دراز هرروز با هم زندگی کرده ایم . بگو ببینم از چه موقع ژوزف را دوست نداشتی و با او قطع رابطه کردی ؟
    اولین هفته پس از صد روز ناپلئون ....هورتنس برای بردن کودکان خود آمد . کنت فلاهولت همراه او بود . آنها به طرف سوئیس عزیمت می کردند . هورتنس ساکت و تقریبا خوشحال بود ، زیرا در ماورای دماغه امید زنی وجود نداشت تا مانند ژوزفین رقیب دخترش هورتنس باشد . بله هورتنس از رنج حسادت ابدی رهایی یافته بود .فقط در آخرین لحظه که سوار کالسکه شده بود و من کوچکترین طفل او را در سوار شدن کمک می کردم چشمان او مجددا درخشید و آهسته گفت :
    - یکی دیگر به فرانسه مراجعت خواهد کرد و سومی خواهد بود .
    سوال کردم :
    - کی ؟ و چه سومی ؟
    با نیرنگ و خدعه لبخندی زد و گفت :
    - یکی دیگر از پسران من ، خانم . ناپلئون سوم .
    هورتنس موفق شد که به سوئیس برسد وی سایرین مانند او خوشبخت نبودند .
    مخصوصا مارشال نی ، زیرا پس از صد روز ناپلئون ، لویی دیگر باور نمی کرد که برحسب تصادف به تخت سلطنت رسیده بلکه معتقد بود که تخت سلطنت حقوق حقه او است .
    لویی هیجدهم در حالی که به زحمت از پلکان قصر تویلری بالا می رفت با تلخی فرار خود را از درب مخفی قصر به یاد آورد . صحن حیاط تویلری خلوت و متروک و پرچم جمهوری بر فراز بام های آن بر افراشته بود . لویی پشت میز خود قرار گرفت و لیست های سیاه را خواست ولی لیست ها در مدت صد روزناپلئون از بین رفته بودند . سپس فوشه احضار گردید .
    فوشه نه تنها لیست ها را همراه آورد بلکه اسامی زیادی نیز به آن افزود . فوشه با این لیست ها فرانسه را نیز به لویی تسلیم کرد . یک دولت جمهوری هرگز فوشه را وزیر نمی کرد و به همین دلیل فوشه با بوربون ها به معامله پرداخت و به نام حکومت محلی به بوربون ها خیر مقدم گفت . بلا فاصله او را به سمت رئیس پلیس منصوب کردند . لویی هیجدهم پیش از هر چیز به فکر لسیت سیاه بود .
    در همین موقع مارشال نی ، باقیمانده ارتش را در واترلو جمع اوری کرده و به طرف فرانسه هدایت می کرد . نام او نیز جزو لیست سیاه بود . مگر او قول نداده بود که ناپلئون را دستگیر و در قفس مبحوس کرده و در سراسر فرانسه نمایش دهد ؟
    مارشال نی سعی می کرد به سوئیس فرار کند ولی در ضمن فرار دستگیر شد .
    لویی هیجدهم اول مارشال نی را تسلیم دادگاه نظامی کرد ولی دادگاه نظامی او را تبرئه کرد .
    لویی هیجدهم اعضای مجلس سنا را که وکلای آن از اشرافیان قدیم و اشخاصی که از تبعید مراجعت کرده اند تشکیل یافته ، احضار کرد و بالاخره مارشال نی پسر یک مسگر به علت خیانت عظیم محکوم به مرگ شد . و به همین دلیل من اولین نامه و درخواست عفو را به لویی هیجدهم نوشتم . وقتی با دست لرزان مشغول نوشتن درخواست عفو بودم مادام نی در کنار من به زانو در آمده و برای عفو و آزادی شوهرش دعا می کرد . ولی هنگامی که من مشغول نوشتن نامه بودم تمام محله باغ لوکزامبورگ به وسیله ژاندارم های فوشه محاصره شده بود . در پارک لوکزامبورگ صدای شلیک تفنگ برخاست . ما تا وقتی که روزن مراجعت نکرده از این امر مطلع نشدیم . روزن وارد اتاق شد وقتی که نامه را دید گفت خیلی دیر است و مورد ندارد .
    مادام نی شروع به گریه کرد . آن قدر گریست که دیگر قادر به گریه نبود . من غالبا مادام نی را می بینم ، او زنی ساکت و بدبین است و فریاد گریه او هنوز در اتاق های خانه ام طنین انداز است .....
    صورت های زیادی از خلال تاریکی به من خیره شده اند . تیرباران ، حبس ، تبعید ، لویی هیجدهم اسامی لیست سیاه را یکی پس از دیگری پاک و محو کرد و بالاخره فقط یک است از لیست سیاه باقی ماند . لویی هیجدهم همین یک نام را نیز از لیست محو کرد و فوشه ، دوک اورانتو ، رئیس پلیس را هم تبعید کرد .
    ژولی در بروکسل است ، ژوزف به آمریکا رفته ، بقیه بناپارت ها در ایتالیا هستند . ولی من هنوز در فرانسه هستم و لویی هیجدهم به ملاقات من خواهد آمد . ناگهان به سختی وحشت زده شدم زیرا نمی دانستم نامه ژان باتیست را چه کرده ام . شاید نامه را در سالن انداخته ام . در این نامه شوهرم به من دستور داده بود که طبق آداب و رسوم رفتار کنم .
    طبق آداب و رسوم .
    وقتی نامه شوهرم را زیر سرم حس کردم آرامش و تسکین یافتم . ماری با شمعدان وارد اتاق شد . فکر کردم که ماری مجددا برای آن که با کفش روی رو تختی ابریشمی سفید دراز کشیده ام غرغر خواهد کرد ولی ماری غرغر نکرد و شمعدان را جلوی صورتم گرفت و مثل مارسلین با احترام به صورتم نگاه کرد . با ترس و وحشت روی تخت خواب نشستم و گفتم :
    - عصبانی نشو . کفشم را بیرون می آورم .
    ماری زیر لب غرغر کرد و گفت :
    - برادر زاده ات همه چیز را به من گفت . ممکن بود خودت به من بگویی .
    - می دانم به چه فکر می کنی ، پدرم هرگز با این کار موافقت نمی کرد من خودم می دانم .
    - اوژنی دست هایت را بالا کن و بگذار لباست را بیرون بیاورم .
    دست هایم را بلند کردم .
    ماری لباسم را بیرون آورد و گفت :
    - حالا راست بنشین و سرت را بلند کن . مهم نیست که انسان چه کاره است ولی طرز رفتار او مهم است . اگر ملکه هستید سعی کنید ملکه خوبی باشد . چه موقع به استکهلم می رویم ؟
    نامه ژان باتسیت را که با عجله نوشته شده بود برداشتم .
    نامه را زیر شمعدان گرفتم .
    - خوب اوژنی چه موقع حرکت می کنیم ؟
    - سه روز دیگر . پس وقت پذیرایی از لویی هیجدهم را نخواهیم داشت . راستی باید به بروکسل برویم ماری ، ژولی به من احتیاج دارد . در استکهلم به وجود من احتیاجی نیست .
    ماری با اعتراض گفت :
    - ولی بدون شما تاج گذاری انجام نخواهد شد .
    - ظاهرا تاج گذاری بدون حضور من امکان دارد زیرا در غیر این صورت ما را نیز دعوت می کردند .
    آخرین گوشه نامه شوهرم در شعله شمع سوخت و خاکستر شد . دفتر خاطراتم را برداشتم و پس از چند سال شروع به نوشتن آن کردم . اکنون این واقعه رخ داده و من ملکه سوئد هستم .

    ********************

    پایان فصل پنجاه و دوم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #78
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : ناامیدی اولین قدمی است که شخص به سوی گور بر می دارد .


    ********************

    فصل پنجاه و سوم :

    پاریس ، ژوئن 1821

    ********************
    این نامه در بین سایر نامه های دیگر روی میز صبحانه ام افتاده است . مهر سبز رنگ نامه معرف یک علامت خانوادگی است که در سراسر دنیا استعمال آن ممنوع گردیده .
    اول تصور کردم که در خواب هستم ولی مهر را از همه طرف مورد معاینه قرار دادم .
    این نامه با علامت سلطنتی امپراتور و به عنوان علیاحضرت ملکه دزیدریا بود . بالاخره این نامه غیر منتظره را باز کردم .
    «مادام مطلع گردیدم که پسرم امپراتور فرانسه در روز پنجم ماه مه امسال در جزیره سنت هلن از دنیا رفته.»
    سرم را بلند کردم کشوهای کمد ، میز اتاق خواب ، آینه و قاب طلایی آن به حال اولیه خود بوده و تغییری در آن دیده نمی شد . تصویر کودکی اوسکار و تابلو ژان باتیست نیز تغییری نکرده بود و همه چیز معمولی و عادی به نظر می رسید . نمی توانستم بفهمم ، قادر به فکر کردن نبودم ، پس از مدتی نامه را تا انتها خواندم .
    «در جزیره سنت هلن از دنیا رفته . به خاک سپردن او در اختیار فرماندار جزیره بود و با احترامات نظامی شایسته یک ژنرال مدفون خواهد شد . حکومت انگلستان اجازه نداد که روی سنگ قبرش کلمه ای نوشته شود . و فقط اجازه داده است که جمله «ژنرال . ن. بناپارت »روی سنگ قبر حک شود . به همین دلیل تصمیم گرفتم که قبر پسرم دارای علامتی نباشد . این نامه را به پسرم لوسیین که غالبا نزد من در رم است دیکته می کنم . دید چشمم روز به روز کمتر می شود و متاسفانه اکنون قادر به دیدن نیستم . لوسیین خاطرات پسرم را که به کنت مونتولون در جزیره سنت هلن دیکته شده است به صدای بلند برایم قرائت می کند . این خاطرات دارای این جمله است «دزیره کلاری اولین عشق ناپلئون بوده است . » این جمله ثابت می کند که پسرم اولین عشق خود را فراموش نکرده بوده . چون می گویند که یادداشت های پسرم به زودی چاپ خواهند شد . در صورتی که باید این جمله را حذف نمایند . مرا مطلع نمایید . ما از موقعیت مهم شما مطلع بوده و دستور شما درباره این جمله را اجرا می نماییم . احترامات پسرم را به شما تقدیم داشته و مانند همیشه یکی از دوستداران شما خواهم بود . »
    پیر زن بی چاره کور نامه را شخصا و به زبان ایتالیایی امضا کرده و امضای او به زحمت خوانده می شد : «لیتزیا مادر ناپلئون » تمام مدت روز از برادر زاده ام ماریوس سوال کردم که چگونه این نامه با مهر سلطنتی سبز رنگ به خانه ام آمده است . چون ماریوس را به سمت رئیس تشریفات دربار انتخاب کرده ام او باید از این امور آگاه باشد . گفت :
    - یکی از وابسته های سفارت سوئد نامه را آورد . نامه به شارژ دافر(کاردار سفارت سوئد / ) سوئد در رم تسلیم شده بود .
    - علامت خانوادگی ناپلئون را روی مهر پاکت دیدی ؟
    - خیر ، نامه مهمی بود ؟
    - آخرین نامه ای بود که با مهر امپراتور دریافت کرده ام . میل دارم مبلغی پول برای سفیر انگلیس بفرستید و از طرف من درخواست کنید که تاج گلی روی قبر سنت هلن بگذارند . بهتر است اضافه کنید روی قبر بی نام جزیره سنت هلن گذارده شود .
    - عمه جان درخواست شما قابل اجرا است . در جزیره سنت هلن گل یافت نمی شود ، آب و هوای وحشتناک جزیره تمام گیاهان را خشک می کند .
    ماریوس پس از لحظه ای مجددا گفت :
    - فکر می کنید که کنت فون نیپرگ پس از مرگ ناپلئون با ماری لوئیز ازدواج نماید ؟ می گویند ماری لوئیز از کنت سه اولاد دارد .
    - پسر جان . سال ها قبل ماری لوئیز همسر او شد ، زن خوبی بود .
    - چه تصمیمی درباره اولین ثمره ازدواج ماری لوئیز گرفته خواهد شد ؟ پادشاه رم در تمام مدارک رسمی دولت فرانسه در جریان دومین استعفای بناپارت به نام ناپلئون دوم ذکر شده .
    - پادشاه رم که به نام بچه عقاب هم نامیده می شد اکنون فرانسوا ژوزف شارل دوک رایشتات پسر ماری لوئیز «دوشس پارما »نامیده می شود . تالیران نسخه دوم نامه ای که پسر ناپلئون را به لقب دوک مفتخر کرده اند به من نشان داد .
    - به طور کلی نامی از پدر او برده نشده ؟
    - خیر تا آنجا که این نامه تعیین کرده پدر او ناشناس است .
    مارسلین پس از لحظه ای تامل گفت :
    - اگر ناپلئون می دانست ....
    گفتم :
    - می دانست . خوب هم می دانست .
    پشت میز خود نشستم جزیره ای که گل در آنجا نیست . جزیره ای که چیزی در آنجا قادر به زندگی نمی باشد ... باغ تابستانی پدرم در مارسی ....چمن ، بله چمن سبز ، شروع به نوشتن نامه ام به مادر ناپلئون کردم .
    مارسلین آهسته گفت :
    - یک مرتبه عمه ژولی می گفت که ، بله یک مرتبه می گفت ، منظورم این است ....
    - در این باره می توانید به یادداشت ها و خاطرات ناپلئون مراجعه کنید . چیزی از خاطرات او حذف نخواهد شد .
    سپس نامه ام را بستم و لاک و مهر کردم .

    **********

    در یک هتل در اکس لاشاپل ، ژوئن 1822

    **********
    امروز موقعی که در مقابل آینه مشغول آرایش بودم با خود اندیشیدم که باز هم یک بار دیگر لذت و اشتیاق و مسرت و بی صبری اولین قرار ملاقات را خواهم چشید . هنگامی که رژ به لبم می مالیدم انگشتانم می لرزید .. با خود گفتم لبم را زیاد قرمز نکنم . من چهل و دو ساله هستم و او نباید تصور کند خیلی جوانم ، ولی به هر حال به نظر او زیبا و دلفریب جلوه کنم و تقریبا برای چندین مرتبه سوال کردم :
    - چه وقت او را خواهم دید ؟
    مارسلین با صبر و حوصله جواب داد :
    - بعد از نیم ساعت عمه جان ، نیم ساعت دیگر به سالن پذیرایی شما خواهد آمد .
    - ولی صبح زود به این جا آمده ، این طور نیست مارسلین ؟
    - هیچ کس از ساعت دقیق ورود او مطلع نمی باشد . به همین جهت ساعت ملاقات را نیم ساعت بعداز ظهر تعیین کردند .
    - با من نهار صرف خواهد کرد ؟
    - البته .رئیس تشریفات او کارل گوستاو لوونجهلم نیز همراه او است .
    - عموی لوونجهلم من است ؟
    لوونجهلم من هم گوستاو نام دارد . چندی است که او به جای کنت روزن آجودان من می باشد و کنت هم به استکهلم بازگشته . آجودان جدیدم آن قدر متکبر و مغرور است که به زحمت می توانم با او صحبت کنم .
    با خود اندیشیدم که به زودی وارد خواهد شد و احتیاج به مراقبت دارد . پس از این مسافرت طولانی باید استراحت کند و به علاوه او تاکنون به اکس لاشاپل نیامده و هتلی که مقر من است در نزدیکی کلیسای معروف این شهر قرار دارد . او هم مانند سایر سیاحان میل دارد که این کلیسا را ببیند . به آجودانم گفتم :
    - باید مطمئن شوید که عموی شما کنت لوونجهلم منظور مرا بفهمد و به محض آن که مرا دید او را با من تنها بگذارد . قول می دهید این کار را ترتیب دهید ؟
    لوونجهلم وحشت زده به نظر می رسید و آهسته گفت :
    - مقررات و عهد نامه های تشریفاتی غافلگیری را شدیدا ممنوع کرده است .
    ولی من به هیچوجه تسلیم نشدم . آجودانم آهی کشید و گفت :
    - هر طور که علیاحضرت ملکه امر بفرمایید اطاعت می شود .
    با این ترتیب کلاهم را به سر گذاردم و تور کلاه را روی صورتم کشیدم . تور تا روی گونه هایم قرار گرفت . روبان زیر کلاهم را محکم زیر گلویم بستم و با خود اندیشیدم که کلیسا محل مناسبی برای اولین ملاقات ما است . به علاوه داخل کلیسا نیز کمی تاریک است . تنها از هتل خارج شدم . این آخرین خدعه و نیرنگ قطعی زندگی من است .
    در حالی که به کلیسا می رفتم با خود فکر کردم که اولین قرار ملاقات با یک مرد جوان ممکن است بسیار پر معنی و یا بی معنی باشد ، به هر حال خواهم دانست .
    این لوونجهلم همان مرد معتمدی است که سال ها قبل در سوئد در انتظار پدر او بود تا مراسم احترامات درباری سوئد را برای او انجام دهد . ولی من به این مراسم و احترامات اهمیتی نمی دهم ....
    در کنار نیمکت مخصوص به زانو در آمدم و دست های خود را به یکدیگر پیوستم .... یازده سال مدت زیادی است . بدون آن که متوجه این گذشت زمان باشم . پیرزنی شده ام ولی او به هر حال رشد کره و مرد کاملی گردیده است . اکنون مرد جوانی است که برای یافتن عروس و همسر زیبا در دربارهای اروپا به بازدید مشغول می باشد . و برای آن که سرگردان و گمراه نباشد لوونجهلم را که مردی مورد اطمینان است همراه او فرستاده اند .
    امروز صبح سیاحان متعدد برای دیدن کلیسا آمده و به طرف قبر شارلمانی رفتند . هریک از آنها را با چشم بدرقه کردم . او است ؟ یا آن مردی که با پاهای پهن و درشت آن طرف ایستاده است ؟
    من از احساسات مادری که رشد فرزند خود را می بیند و فرزند او با ریش کوتاه و ضخیم و پرپشت خود گونه او را می بوسد و شب بخیر می گوید بی خبرم . من از حالات مادری که متوجه اولین عشق فرزند خود می شود آگاه نیستم . زیرا در چنین مواقع پسر ناگهان متوجه لباس و سر و وضع ظاهری خود می شود . من راستی از لذایذ مادری محروم بوده ام . من در انتظار مردی هستم که در تمام مدت عمرم فقط به یاد او دل خوش بوده ام و هرگز او را ندیده ام . من شرم و حیای غیر قابل مقاومت ، رعنایی و برازندگی و همه چیز از این پسر ناشناسم انتظار دارم .
    بلافاصله او را شناختم البته نه به علت حضور لوونجهلم که از وقتی او را در استکهلم دیده ام تا کنون تغییری نکرده بلکه او را از طرف حرکات ، راه رفتن ، گردش نامحسوس سر او که آهسته چیزی به رئیس تشریفات می گفت شناختم . لباس غیر نظامی تیره رنگی پوشیده و هم قد پدرش می باشد . فقط اختلافی که با پدرش دارد لاغری او است . بله لاغرتر و رعنا تر . برخاستم و به طرف او به راه افتادم . گویی در خواب حرکت می کنم . نمی دانستم چگونه با او صحبت کنم . او در مقابل قبر شارلمانی ایستاد و برای خواندن نوشته سنگ قبر به جلو خم شد . آهسته بازوی رئیس تشریفات او را گرفتم . لوونجهلم به من نگاه کرد و بلافاصله دورشد .
    صدای خود را شنیدم که به زبان فرانسه سوال کرد :
    - آیا این قبرشارلمانی است ؟
    این سوالم احمقانه ترین سوالات روی زمین بود زیرا سنگ قبر می گفت که این گور شارلمانی است . بدون آن که سر خود را بلند کند جواب داد :
    - به طوری که ملاحظه می کنید قبر او است مادام .
    آهسته گفتم :
    - البته می دانم که طرز رفتار من شایسته و مناسب نیست ولی بسیار مشتاق و آرزو من دیدار شما هستم والاحضرت .
    به طرف من برگشت و گفت :
    - می دانید من کی هستم خانم ؟
    چشمان سیاه بدون ترس او به من نگریستند . موهای پرپشت دوران کودکی اش تغییری نکرده فقط سبیل نازکی که کمی گوشه های آن بالا است و شکل مسخره ای به او داده پشت لبش دیده می شد .
    - والاحضرت ولیعهد سوئد هستید و من هم تا اندازه ای هم میهن شما می باشم . زیرا شوهرم در استکهلم ....
    کمی تردید کردم . نگاه او به صورتم ثابت شد . آهسته به صحبتم ادامه دادم :
    - می خواستم از والاحضرت سوالی بکنم و این سوالم کمی وقتی می گیرد .
    به اطراف خود نگریست و آهسته گفت :
    - بله ؟ تعجب می کنم . نمی دانم چرا مردی که همراه من بود ، ما را تنها گذاشت ولی یک ساعت تمام وقت دارم . در صورتی که خانم اجازه بدهند با کمال خوشحالی در خدمت ایشان خواهم بود .
    به چشمانم خندیده و گفت :
    - اجازه می فرمایید خانم ؟
    سرم را حرکت دادم ، ضربان قلبم شدیدتر شده بود . وقتی به طرف درب خروجی کلیسا می رفتم رئیس تشریفات او را که در پشت یکی از ستون ها مخفی شده بوددیدم . ولی اوسکار متوجه او نگردید . بدون این که صحبتی بکنیم در بازار ماهی فروشان که در مقابل کلیسا قرار داشت به قدم زدن پرداختیم . از خیابان وسیعی گذشته و بالاخره وارد کوچه تنگی شدیم .
    آهسته تور ضخیم کلاهم را پایین کشیدم . زیرا متوجه شدم که اوسکار از گوشه چشم خود مرا نگاه می کند . در مقابل یک کافه ی درجه سوم که بیش از چند میز شکسته و مفلوک نداشت و دو درخت نخل پر گرد و خاک در گلدان های آن بود ایستاد و گفت :
    - ممکن است یک گیلاس شراب به هموطن زیبایم تقدیم کنم .
    با وحشت به درختان نخل بد قیافه نگاه کردم . با خود فکر کردم که حضور ما در این کافه مناسب نخواهد بود و صورتم قرمز شد . آیا اوسکار نمی فهمد که من زن مسنی هستم ؟
    شاید به اوسکار یاد داده اند که نسبت به هر زنی توجه داشته باشد . خود را تسلی دادم و گفتم که این عمل او فقط به این علت است که یک ساعت از رئیس تشریفات خشک و خشن خود دور شده است . دعوت او را قبول کردم ، با مهربانی گفت :
    - البته اینجا کافه خوب و عالی نیست ولی لااقل می توانیم به راحتی صبحت کنیم و کسی مزاحم ما نباشد .
    و سپس وحشت کردم زیرا از مستخدم سوال کرد :
    - آیا شامپانی دارید ؟
    من مخالفت کردم و گفتم :
    - صبح زود هنگام نوشیدن شامپانی نیست .
    - چرا ...؟ هر وقت علتی برای شادی باشد می توان شامپانی نوشید .
    - ولی علتی برای جشن وجود ندارد .
    - چرا مادام شناسایی شما مایه خوشحالی و شادمانی است . این تور ضخیم زشت را از صورت خود بالا بزنید . تا بتوانم صورت شما راببینم نه فقط نوک دماغ شما را .
    در جواب گفتم :
    - دماغ من مایه بدبختی است وقتی دختر جوانی بودم از دماغم رنج می بردم . راستی عجیب است دماغ هیچ کس مورد پسند او نیست .
    - پدرم دماغ عجیبی دارد . کاملا شبیه منقار عقاب می باشد . تمام صورت او دماغ و چشم است .
    پیشخدمت شامپانی آورد و گیلاس ها را پر کرد .
    - به سلامتی هموطن ناشناس . شما فرانسوی و سوئدی هستید این طورنیست ؟
    - مثل شما والاحضرت .
    شامپانی بسیار شیرین بود .
    - خیر خانم اکنون من فقط سوئدی .....
    و سپس با عجله گفت :
    - ...و نروژی هستم . این شامپانی چه بد مزه است .
    - بی اندازه شیرین است والاحضرت .
    - راستی بسیار خوشحالم ، سلیقه ما یکسان است . غالب زنان به شراب های شیرین علاقمند هستند . مثلا کاسکول ما به شراب شیرین علاقمند است .
    فورا نفسم را قطع کردم :
    - منظور شما از کاسکول ما چیست ؟
    - ماریان فون کاسکول ندیمه دربار ما است . این ندیمه در اول مورد توجه و علاقه پادشاه مرحوم سوئد بود . اکنون مورد توجه پدرم است و اگر من هم روش پدرم را تعقیب کنم معشوقه من خواهد بود .
    با خشونت گفتم :
    - شما این قضایا را برای یک نفر غریبه می گویید ؟
    - خانم شما غریبه نیستید یک هموطن من هستید . ملکه هدویک الیزابت مرحوم برای احتیاجات اولیه شوهرش مناسب نبود و مادموازل فون کاسکول به صدای بلند برای پادشاه کتاب می خواند و اگر پادشاه می توانست در ضمن گوش دادن بازوی او را در دست بگیرد بسیار خوشحال و مسرور بود . پدرم آداب و رسوم دربار سوئد را بدون تغییر پذیرفت و چون نمی خواست تغییری در وضع دربار داده باشد مادموازل فون کاسکول را با همان سمت سابق برای خود انتخاب کرد .
    با تعجب به او نگاه کرده و گفتم :
    - حقیقت را می گویید ؟
    - مادام پدرم تنها و منزوی ترین مردی است که من می شناسم . مادرم سالیان دراز است که به دیدن من نیامده . پدرم روزانه شانزده ساعت کار می کند و ساعات آخر شب را با رفقای محدود خود که در دوران ولایت عهدی به دست آورده می گذراند . مثلا یکی از رفقای او کنت براهه است ، نمی دانم آیا این اسم برای شما مفهومی دارد یا خیر . غالب اوقات مادموازل فون کاسکول به جمع آنها می پیوندد و با گیتار خود برای آنها آواز های مست کننده سوئدی می خواند . البته آواز های سوئدی بسیار زیباست ولی پدرم به زحمت آنها را می فهمد .
    - آیا در ضیافت و مهمانی های درباری شرکت نمی کند ؟ دربار بدون ضیافت نمی توان داشت .
    - پدرم می تواند دربار بدون ضیافت داشته باشد ، فراموش نکنید که ما در دربار خود ملکه نداریم .
    آهسته گیلاس شامپانی خود را سر کشیدم . اوسکار فورا گیلاسم را پر کرد . در جواب گفتم :
    - وقتی والاحضرت ازدواج کردند همه چیز تغییر خواهد کرد .
    - خانم شما تصور می کنید یک شاهزاده خانم در قصر عظیم که مانند یخ سرد و بی روح است و پادشاه کسی جز مشاورین مملکتی و دوستان قدیمیش را نمی پذیرد خوشحال و مسرور خواهد بود ؟ رفتار پدرم بسیار تغییر کرده و مرد عجیبی شده است . زبان مملکت خود را نمی داند و از ترس و وحشت عجیب این که مبادا روزی از این کشور رانده شود رنج می کشد . می دانید تاکنون چه کرده است ؟ پدرم انتشار مقالاتی را که باعث آزردگی او باشد مطلقا ممنوع ساخته . خانم با وجود آن که قوانین مشروطه سوئد آزادی جرائد را تضمین کرده ولی پدرم این قوانین را نقض می کند . می دانید مفهوم نقض این قوانین یعنی چه ؟
    صورت اوسکار مانند گچ سفید بود و رنج می کشید . بدون آن که تغییری در لهجه صدای خود داده باشم گفتم :
    - والاحضرت امیدوارم شما علیه پدرتان برانگیخته نشده باشید .
    - خیر در این صورت مضطرب و نگران نبودم ... خانم سیاست خارجی پدرم موفقیتی برای سوئد در اروپا به وجود آورده که برای کسی قابل تصور نیست .سیاست اقتصادی او این مملکت ورشکسته را به یکی از ممالک متمول تبدیل کرده . سوئد برای استقلال خود باید از پدرم متشکر باشد ولی تاکنون با هرگونه تمایلات آزادی طلبی در پارلمان سوئد مخالفت می کند . چرا ؟ زیرا اعلیحضرت گمان می کند که آزادی و لیبرالیسم ممکن است به انقلاب تبدیل شود و انقلاب نیز به قیمت تاج و تخت او تمام خواهد شد . انقلاب اسکاندیناو به طور کلی مسئله یی نیست و بلکه یک پیشرفت شایسته و مناسب است . ولی یک ژاکوبین سابق نمی تواند این مسئله را درک نماید . آیا شما را ناراحت نکرده ام خانم ؟
    سرم را حرکت دادم . اوسکار شروع به صحبت کرد :
    - خانم این وضعیت به آنجا کشیده که بعضی از افراد و اشخاص ؛ البته نه احزاب ، درباره مجبور کردن پدرم به استعفا به نفع من صحبت می کنند .
    در بین لب های لرزانم زمزمه کرده و گفتم :
    - والاحضرت شما نباید حتی در این باره فکر کنید چه برسد به اینکه گفت و گو نمایید .
    شانه های باریک او به جلو خم شده و گفت :
    - خانم خسته شده ام . می خواستم یک مصنف موسیقی باشم . ولی چه شده ام ؟ فقط توانسته ام چند آواز و چند مارش نظامی بسازم . به تصنیف یک اوپرا پرداختم ولی نتوانستم آن را به پایان برسانم زیرا نه تنها باید وظایف یک ولیعهد و یک ژنرال توپخانه را انجام دهم بلکه وظایف دیگری را نیز اجرا نمایم . خانم باید به پدرم بفهمانم که انقلاب فرانسه باعث تغییراتی در سوئد هم شده است . پدرم باید در مراسم درباری به جای نجبای قدیمی ، طبقه متوسط مردم را نیز بپذیرد . پدرم باید از یادآوری عملیات خود از نظر نظامی و قربانی مبالغ زیادی از ثروت شخصی خود برای سوئد قبل از هرجلسه پارلمان خودداری نماید . پدرم باید ....
    بیش از این قادر به شنیدم گفته های او نبودم و ناچار شدم صحبتش را قطع کنم .
    - ..... باید از ملاقات مادموازل فون کاسکول هم خود داری کند .
    - گمان نمی کنم مادموازل کار دیگری جز خواندن آواز برای پدرم کرده باشد . البته باید گفت پدرم در جوانی دچار تنهایی شده است . اینطور نبوده ؟ به علاوه پدرم مانند قدما عقیده مند است که معشوقه گانی که هوش و فطانت آنها برای یکی دو نسل ثابت شده باید درس عشق به ولیعهد ها بیاموزند . خانم پدرم اخیرا مادموازل کاسکول را نیمه شب در حالی که گیتارش را در بغل داشت به اتاق من فرستاد .
    - والاحضرت پدر شما منظور بدی نداشته است .
    - پدرم خود را در دفتر کارش محبوس کرده و با حقیقت تماسی ندارد او احتیاج دارد ....
    صحبت خود را قطع کرد و مجددا گیلاس ها را پر کرد . چین عمیق پیشانی او خاطره ژان باتیست را در من زنده می کرد . شامپانی به دهانم مزه ای نداشت مجددا شروع به صحبت کرد .
    - خانم وقتی من طفل کوچکی بودم پیش از هر چیز میل داشتم تاج گذاری ناپلئون را ببینم . ولی به من اجازه ندادند . علت آن را نمی دانم ولی خوب به خاطر دارم مادرم با من در اتاق بود و می گفت : «اوسکار ما به تاجگذاری دیگری خواهیم رفت . من و تو »مادرم قول داد و گفت : «این تاجگذاری به مراتب زیباتر از تاجگذاری فردا خواهد بود . حرف مرا باور کن بسیار زیباتر .... »بله خانم . من در آن تاج گذری شرکت کردم ولی مادرم نیامد . خانم چرا گریه می کنید ، چرا ؟
    - نام مادر شما دزیدریا یعنی محبوب است ولی شاید حضور او در مراسم تاجگذاری محبوب و دل انگیز نبود .
    - حضور او مورد توجه نبود ؟ پدرم او را به نام ملکه دو کشور زیبا معرفی کرد و او هرگز به هیچ یک از این کشور ها نیامد . خانم تصور می کنید مردی مانند پدرم از او چنین خواهشی خواهد کرد ؟
    - والاحضرت شاید مادر شما برای ملکه بودن شایستگی ندارد .
    - مردم پاریس در مقابل پنجره منزل مادرم اجتماع کرده فریاد می زدند «خانم صلح ما »زیرا مادرم از جنگ عمومی جلو گیری کرد . مادرم شمشیر ناپلئون را از او گرفت....
    - خیر ناپلئون شمشیر واترلو را به او داد .
    - خانم مادرم زن بسیار نازنینی است . ولی لااقل به اندازه پدرم سرسخت است . من به شما قول و اطمینان می دهم که نه تنها حضور ملکه در سوئد شایسته است بلکه الزام آور است .
    آهسته گفتم:
    - اگر چنین باشد البته ملکه به کشور سوئد خواهد آمد .
    - مادرجان ، مادر جان خدا را شکر که حاضر به آمدن شدی ! حالا آن تور را از صورتت بردار تا تو را ببینم . راستی ببینم ، بله مادرجان زیاد تغییر نکرده ای حتی زیبا تر هم شده ای ، چشمانت درشت تر به نظر می رسد . صورتت پر و گرد شده .... مادر چرا گریه می کنی ؟
    - اوسکار چه وقتی مرا شناختی ؟
    - شناختم ؟ من در کنار قبر شارلمانی به انتظار شما جای گرفتم . به علاوه می خواستم بدانم چگونه با یک غریبه صحبت می کنی .
    - مطمئن بودم که لوونجهلم شما دهانش بسته خواهد بود .
    - لوونجهلم چیزی به من نگفته بود . از همان اول تصمیم داشتم بدون حضور دیگری شما را ببینم . کنت می دانست که من چگونه این ملاقات را ترتیب می دهم ولی او طوری رفتار کرد که شما پیش قدم شدید .
    - اوسکار آنچه درباره پدرت گفتی صحت دارد ؟
    - البته . فقط قدری اغراق کردم تا بازگشت شما را به خانه تسریع کرده باشم . چه وقت خواهید آمد ؟
    دست مرا گرفت و به گونه خود گذارد . مراجعت به خانه ، مراجعت به سرزمین خارجی و غریبه . یک مرتبه در آنجا بوده ام و با من به سردی رفتار کرده اند . اوسکار گونه اش را به دست من مالید .
    - ریش تو مثل ریش یک مرد واقعی سخت و زبر و خشن است ....نمی دانی چگونه در استکهلم رنج و عذابم دادند .
    - مادر ، مادر کی شما را رنج و عذاب داد . بیوه مریض وازای مقتول ؟ او سال ها پیش مرده است ، بیوه پادشاه پیر سابق ؟ او چند ماه پس از مرگ پادشاه بدرود حیات گفت . شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا ؟ مادرجان مسخره نکن چه کسی قادر است تو را رنج و عذاب دهد . فراموش نکن اکنون ملکه هستی .
    - خیر ، خیر فراموش نمی کنم . هر دقیقه به فکر آن هستم و این فکر دائما مرا رنج می دهد . از ملکه بودن می ترسم .
    - مادر آنجا در کلیسا شما آهسته درباره استدعایی از والاحضرت صحبت می کردید آیا منظور شما شروع مکالمه بود ؟
    - خیر . می خواهم درباره چیزی از تو سوال کنم . سوال من درباره عروسم می باشد .
    - چنین شخصی وجود خارجی ندارد . پدرم لیست طویلی از شاهزاده خانم هایی که باید با آنها ملاقات کنم تهیه کرده است . شاهزاده خانم اورانینبرگ و بالاتر از همه باید شاهزاده خانم های پروسی را ببینم . یکی از دیگری زشت تر است . پدرم تابلو ها و تصاویری آنها را نیز جمع آوری کرده .
    - اوسکار بسیار میل دارم که به خاطر عشق ازدواج کنی .
    - باور کن مادر من هم همین عقیده را دارم . وقتی به خانه بازگشتی مخفیانه دختر کوچکم را به شما نشان خواهم داد . مادر جان اسم او «اوسکارا» است .
    پس من مادر برزگ هستم .....! و مادربزرگ ها خانم های مسنی می باشند و من بدون توجه برای رفتن به میعادگاهم عجله کرده ام .
    - مادرجان ، اوسکارا فرو رفتگی روی چانه اش را از شما به ارث برده .
    اوسکارا ....نوه من اوسکارا !
    - اوسکار بگو ببینم این فرو رفتگی چانه مادر هم دارد ؟
    - مادر بسیار خوشگلی دارد . «ژاکت ژیلد نستولپ» مادر او است .
    - آیا پدرت مطلع است ؟
    - مادر چه می گویی ؟ به من قول بده که هرگز این موضوع را یاد آوری نکنی .
    - ولی تو نباید ...
    - می خواهید بگویید با او ازدواج کنم ؟ فراموش کردید من کی هستم ؟
    اوسکار با سرعت به صحبت خود ادامه داد :
    - پدرم اول تصمیم به ازدواج با خانواده هانور گرفت ولی از نظر انگلیسی ها سلسله برنادوت آن قدر ها مناسب و شایسته نیست . گمان می کنم من باید با یکی از شاهزاده خانم های پروسی ازدواج کنم .
    - اوسکار گوش کن . مسافرت شما طوری ترتیب داده شده که باید از اینجا با من برای مراسم عروسی به بروکسل برویم .
    - راستی فراموش کرده ام ، کی با کی عروسی می کند ؟
    - زاندائید دختر خاله ات ژولی با پسر لویسین بناپارت ازدواج می کند . ژوزف بناپارت به همین مناسبت از بلژیک آمده و شاید با ژولی در اروپا بماند .
    - امیدوارم ما از شر او و مریض بودنش خلاص شویم .
    - خاله ژولی بسیار لاغر و ضعیف شده .
    - ببخشید مادرجان ، هیچ یک از بناپارت ها مورد توجه من نیستند .
    مانند پدرش و تقریبا همان کلمات را ادا می کند .
    - به خاطر داشته باش که خاله ژولی کلاری است نه بناپارت .
    - بسیار خوب مادر ، به عروسی خواهیم رفت بعد از آن چه خواهد شد ؟
    - از بروکسل به سوئیس خواهیم رفت تا هورتنس «دوشس دوسنت لو» را در قصر آرنبرگ ملاقات کنم . هورتنس از فامیل بوهارنه و دختر ژوزفین زیبا است . میل دارم تو همراه من باشی .
    - مادرجان راستی میل دیدار بناپارت ها را ندارم .
    - می خواهم دختر برادر هورتنس «ستاره ثاقب » کوچولو را ببینی .
    - چه ؟ کی کوچولو ؟
    - پدر او اوژن بوهارنه نایب السلطنه سابق ایتالیا و دوک لوشتنبرگ فعلی است . اوژن با یکی از دختران پادشاه باواریا ازدواج کرده و دخترک او ژوزفین زیباترین دختری است که تاکنون دیده ای .
    - هرچه زیبا باشد مهم نیست . با وجود زیبایی او من نمی توانم با او ازدواج کنم .
    - چرا ؟
    - شما دائما فراموش می کنید که من چه شخصی هستم . دختر لوشتنبرگ ناشناس وصله همرنگی برای ولیعهد سوئد و برنادوت نیست مادر .
    - وصله همرنگ و مناسبی نیست ؟ بسیار خوب بگذر چیزی به تو بگویم . ولی اول گیلاسم را پر کن . تازه از نوشیدن آن خوشم آمده . خیلی خوب درست به من گوش کن . فامیل پدری او ویکنت بوهارنه یکی از ژنرال های ارتش فرانسه بوده است . مادر او هم کنتس دوبوهارنه زیباترین زن عصر خود و شهر آشوب پاریس به شمار می رفته و پس از دومین ازدواج خود امپراتریس فرانسه گردید . پدر بزرگ تو منشی وکیل شرافتمند دادگستری در شهرستان پان بوده است و درباره مادر پدرت هیچ اطلاعی ندارم .
    - ولی مادر ....
    - بگذار صحبتم را تمام کنم . پدر بزرگ مادر این دختر پادشاه باواریا بوده . سلسله باواریا قدیمی ترین سلسله سلطنتی اروپا است . از طرف دیگر پدر مادرت یک حریر فروش به نام فرانسوا کلاری بوده که در مارسی می زیسته است .
    ابروهای خود را در هم کشید . و گفت :
    - ولی پدر مادربزرگ این دختر چه کاره بوده ؟
    - بله ، ولی مهمتر از همه این که ژوزفین کوچک را در طفولیت دیده ام . همان لبخند و همان زیبایی و همان فتنه انگیزی مادربزرگ خود را به ارث برده .
    اوسکار آهی کشید و گفت :
    - مادر در امور مربوط به سلسله های سلطنتی ....
    - منظور واقعی من نیز همین است . می خواهم جده یک سلسله زیبای سلطنتی باشم .
    - پدرم هرگز با این ازدواج موافقت نخواهد کرد .
    - من با پدرت صحبت خواهم کرد . کاری که تو باید انجام دهی فقط دیدن ستاره ثاقب است .
    - گارسون . صورت حساب .
    بازو در بازوی هم به طرف هتل حرکت کردیم . قلبم از شدت شادی و سرور زیادی شامپانی می تپید .
    - مادرجان ژوزفین چند ساله است ؟
    - تازه قدم به شانزده سالگی گذارده .ولی من قبل از آنکه به این سن برسم اولین بوسه را داده بودم .
    - مادرجان پس شما دختر محتاطی نبوده اید . چرا او را ستاره ثاقب صدا می کنید ؟
    می خواستم علت آن را براش شرح دهم ولی هتل نزدیک بود . ناگهان اوسکار حالت جدی و رسمی به خود گرفته و دست خود را دور کمرم حلقه کرد و گفت :
    - مادرجان به من قول بده که همراه همسرم به استکهلم خواهی آمد .
    - بله قول می دهم .
    - و قول بده که در آنجا خواهی ماند و مراجعت نخواهی کرد .
    کمی تردید کرده و جواب دادم :
    - بستگی به وضعیت و پیش آمد دارد .
    - چه وضعیتی مادر ؟
    - بستگی به خود من دارد . اینکه می گویم حقیقت محض و کاملا جدی است . وقتی می توانم در استکهلم بمانم که بتوانم ملکه خوبی باشم .
    - مادرجان به تنها چیزی که احتیاج داری کمی تمرین است ... آنجا را نگاه کن . لوونجهلم شما و لوونجهلم من با غرور و تکبر و اشتیاق به طرف ما می آیند .
    آهسته در گوش او گفتم :
    - من در دربار سوئد تغییراتی چند خواهم داد .
    به چشمانم خندید و گفت :
    - بیا بگذاریم آفتاب لب بام قبل از فرود ستاره ثاقب از آسمان ها فرو نشیند .
    سرم را حرکت داده و پیشنهاد کردم :
    - بله بگذاریم مادموازل فون کاسکول با وضع مناسبی بازنشسته شود و استراحت نماید .
    اوسکار با ناراحتی گفت :
    - مادرجان ما هر دو کمی مست هستیم .
    سپس هر دو خندیدیم و قادر نبودیم که از خندیدن خود جلو گیری کنیم . آیا این خنده و این طرز رفتار برای یک مادربزرگ غیرقانونی مناسب و شایسته است ؟

    ********************
    پایان فصل پنجاه و سوم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #79
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : شجاعت مانند عشق از امید تغذیه می کند .


    ********************

    فصل پنجاه و چهارم

    در قصر سلطنتی استکهلم ، بهار سال 1823

    ********************
    والاحضرت ژوزفینا ، عروس زیبایم که عمیقا تهییج شده بود گفت :
    - مملکت ما چه زیبا و دل انگیز است .
    ما با هم کنار نرده یک کشتی جنگی که برای بردن ما به استکهلم انتظار می کشید ایستاده بودیم . ماری پس از هر چند دقیقه سوال می کرد :
    - آیا نزدیک نشده ایم ؟ آیا پی یر پای چوبیش را متصل کند ؟
    اوسکار و ستاره ثاقب در شهر مونیخ ازدواج کردند . ولی اوسکار در آنجا نبود . ستاره ثاقب که کاتولیک است طبعا می خواست در کلیسای کاتولیک مراسم

    ازدواج به عمل آید و البته اوسکار پروتستان است و در نتیجه مراسم ازدواج به وسیله وکیل اوسکار در مونیخ اجرا شد . مراسم جشن رسمی ازدواج پس از ورود ما به

    استکهلم شروع خواهد گردید . نمی دانم چه کسی این کشتی جنگی را برای ما فرستاد تا از زحمت سفر طولانی دانمارک و جنوب سوئد راحت شویم . به هر حال

    فکر و عقیده بسیار خوبی بود . به علاوه نمی دانم چرا ژان باتیست می خواست که من با یک کشتی جنگی که با چهل و هشت توپ مجهز است سفر کنم .
    کشتی جنگی امواج دریا را می شکافت و هزاران جزیره کوچک اطراف استکهلم را پشت سر می گذاشت . آسمان آبی کم رنگ بود و جزیره های کوچک در زیر امواج

    دریا مانند پرتگاه جلوه می کردند . روی پرتگاه ها و کنار ساحل هزاران درخت زیزفون با برگ های رنگارنگ خود جلوه گری داشتند . نوه ژوزفین در حالی که

    چشمانش از دیدن این مناظر زیبا لذت می برد و می درخشید آهسته می گفت :
    - کشور زیبای ما ....
    پی یر در کنار مادرش روی عرشه کشتی نشسته بود و می خواست موقعی که وارد استکهلم می شویم پشت سر ما بایستد . ماری باز پرسید :
    - پی یر پای چوبیش را بگذارد ؟
    کنت گوستاو لوونجهلم پیشکار من در حالی که دوربین خود را تقدیم می کرد گفت:
    - علیاحضرت اکنون به واکسهلم نزدیک می شویم . واکسهلم یکی از مستحکم ترین دژهای جنگی است .
    ولی با خود می اندیشیدم که تاکنون در زندگیم این همه درخت زیز فون ندیده بودم . «مملکت ما » ستاره ثاقب باز تکرار کرد و گفت :
    - سرزمین زیبای ما ....
    مارسلین و ماریوس همراهم بودند . برادرم اتیین نامه ای از تشکر و سپاسگذاری برایم نوشت زیرا دختر او مارسلین را به عنوان رئیس تشریفات دربار خودم منصوب

    کرده بودم و به علاوه ماریوس پسر برادرم به جای انکه یکی از اعضای شرکت کلاری باشد به امور مالی من رسیدگی خواهد کرد و یکی از اعضای رسمی دربار سوئد

    خواهد شد . من یک قسمت کوچکی از فرانسه را با خود به سوئد آورده بودم . منظورم این است که مارسلین ، ماریوس ، پی یر و ماری همراهم بودند . البته ایوت

    هم آمد . زیرا او تنها کسی است که می تواند موهای درهم مرا آرایش نماید . متاسفانه ژولی خواهرم به استکهلم نیامد .
    ژولی ... راستی ضعفا چه مقاوم هستند ؟! راستی چگونه انگشتان ظریف و سفید و کم خون او بازوانم را محکم می گرفت و سالیان متمادی التماس می کرد و

    می گفت :
    «دزیره تو ترکم نکن . مرا تنها نگذار . یک بار دیگر نامه ای به پادشاه فرانسه بنویس و استدعا کن اجازه دهد من در پاریس بمانم ، تو هم نزد من باش . دزیره

    کمکم کن ، کمکم کن . »
    درخواست و عرض حالم کوچکترین تاثیری نکرد ولی ناچار بودم نزد او بمانم تا بالاخره در عروسی دخترش زاندائید به من گفت :
    - زاندائید و شوهرش به فلورانس خواهند رفت . ایتالیا خاطرات مارسی را در من زنده می کند . با داماد و دخترم به فلورانس خواهم رفت .
    ژوزف که سخنرانی سلیسی در مورد گله های گاو و سهام راه آهنش در نیوجرسی ایراد کرده بود گفت :
    - وقتی پا به جهان گذاشتم جزیره کرس هنوز به ایتالیا تعلق داشت . وقتی پیر شدم در فلورانس به تو ملحق خواهم شد .
    ژولی بازویش را زیر بازوی ژوزف جای داد و با بی اعتنایی ولی توام با رضایت گفت :
    - همه چیز به خیر و خوشی خواهد گذشت .
    ژولی در آن موقع مرا به کلی از یاد برده بود . ستاره ثاقب در روی عرشه کشتی زیر گوشم آهسته گفت :
    - مادرجان نمی دانی چه خوشحال و سعادتمندم . اولین روزی که اوسکار را دیدم حس کردم که برای یکدیگر آفریده شده ایم ولی اطمینان نداشتم که شما و

    اعلیحضرت پادشاه سوئد با ازدواج ما موافقت خواهید کرد .
    - چرا دخترم ؟
    - مادرجان ، برای آنکه فقط دختر دوک لوشتنبرگ هستم و اوسکار می توانست همسر برگزیده تری داشته باشد . شما در جستوجوی یک شاهزاده از خانواده های

    سلطنتی بودید این طور نیست مادرجان ؟
    درختان زیزفون با برگ های زرد و سبز بهاری در اثر نسیم موج می زنند و مانند آسمان آبی جلوه می نمایند . دخترک چیزی از من پرسید و سرش را مانند ژوزفین

    مرحوم به طرفی خم کرد .
    - چه گفتی ؟ جستوجو و انتظار یک شاهزاده خانم ؟ وقتی خوشبختی و سعادت پسر انسان مورد نظر باشد ، انتظار و جستوجو مفهومی ندارد و فقط باید امیدوار بود

    .
    صدای شلیک توپ که به احترام ما تیر اندازی می شد به گوش رسید . با ترس و نگرانی به عقب رفتم . استحکامات واکسهلم به ما خوش آمد می گفت و بلافاصله

    دریافتم که دیگر وقتی باقی نیست و نباید روی چیزی حساب کرد و بلکه باید از صمیم قلب امیدوار بود ....
    - ژوزفینا ، به خاطر داشته باش وقتی فرزندانت عاشق می شوند .... چرا قرمز شدی ؟ برای آنکه راجع به فرزندانت صحبت می کنم ؟ عزیزم وقتی دختر

    کوچکی بیش نبودی گفتم که مرغابی ها تخم می گذارند ولی تو باور نکردی ، نمی دانم که آیا در سال های آتیه می توانیم در تنهایی با یکدیگر صحبت کنیم یا خیر ؟

    به همین دلیل عجله دارم هم اکنون به تو بگویم که بگذار فرزندانت به خاطر عشق ازدواج کنند . قول می دهی ؟
    - ولی مادرجان باید موضوع وراثت تاج و تخت را در نظر گرفت این طور نیست ؟
    - دختر تو باید چند فرزند داشته باشی ، یکی از پسرانت باید عاشق یک شاهزاده خانم بشود و به دنبال سرنوشت خود برود . ولی به تمام برنادوت ها بیاموز که

    انسان همشه به خاطر عشق ازدواج می نماید .
    ژوزفینا با دلتنگی مژه های بلندش را بر هم گذاشت و جواب داد ،:
    - مادر جان اگر دختری که مورد توجه پسرم قرار می گیرد از طبقه متوسط مردم باشد چه ....؟
    - چه گفتی دختر جان ؟ ما برنادوت ها از طبقه متوسط مردم هستیم .
    توپ ها مجددا به غرش در آمدند و یک قایق کوچک به طرف ما آمد . دوربین را به چشم گذاشتم و گفتم :
    - ژوزفینا ، دماغت را زودتر پودر بزن . اوسکار به کشتی می آید .
    به زحمت صدای توپ ها را می شنیدم . ساحل از جمعیت مشایعین موج می زد و باد صدای آنها را به سوی ما می آورد و غرش توپ ها را محو و نابود می کرد .

    قایق های کوچک متعددی به طرف کشتی ما می آمدند و دسته های گل با خود حمل می کردند و مسافرین در اطراف کشتی می رقصیدند . اوسکار و ژوزفینا در

    کنار هم ایستاده بودند و دست خود را به طرف مردم حرکت می دادند . ژوزفینا یک لباس آبی روشن در بر داشت و یک اشارپ پوست سمور که در اثر گذشت زمان کمی

    زرد رنگ شده بود روی شانه داشت . این اشارپ روزی به ژوزفین تعلق داشت و هدیه ناپلئون بود . هورتنس آن را سال ها قبل به یاد بود مادرش به ژوزفینا داده

    بود . در آن موقع کنت لوونجهلم گفت :
    - علیاحضرت به بندر «چور گاردن » نزدیک شده ایم . به زودی پیاده خواهیم شد . در این موقع به عقب برگشتم دست هایم را فشردم . کف دستم از عرق

    خیس بود . به ماری گفتم :
    - ماری اکنون باید پی یر پای مصنوعیش را بگذارد .
    مارسلین با خوشحالی فریاد کرد :
    - عمه جان ببین یک تاق نصرت از شاخه های درخت زیزفون ساخته اند .
    در همین موقع مجددا توپ ها به غرش در آمدند . ایوت به طرف من دوید و یک آینه کوچک جلو صورتم نگه داشت . صورتم را پودر زدم و کمی سرخاب مالیدم . پشت

    چشمم را نیز با کرم نقره ای رنگ کردم . ماری اشارپ پوست سمور را روی شانه ام انداخت . لباس مخمل خاکستری و اشارپ پوست سمور برای یک مادربزرگ مناسب

    و برازنده است .
    دست های چروک خورده ماری انگشتانم را در خود گرفت . صورت او پیر و چین خورده است .
    سپس گفت :
    - اوژنی ما به هدف و سرنوشت خود رسیدیم .
    - خیر ماری تازه شروع کرده ایم .
    توپ ها ساکت شدند و نوای موزیک نظامی طنین انداخت . اوسکار به طرف ستاره ثاقب برگشت و گفت :
    - این آهنگ را من تصنیف کرده ام .
    کنت لوونجهلم مجددا دوربین را به دستم داد . در داخل دوربین یک شنل مخمل بنفش و یک کلاه دیدم که به روی آن پر سفید نصب کرده بودند .
    ناگهان همه حتی اوسکار و ستاره ثاقب به عقب رفتند . من تنها در روی پل کشتی ایستاده بودم . صدای سرود ملی سوئد طنین انداخت . هزاران نفر بی حرکت

    ایستادند و فقط ساقه های لطیف درختان زیزفون می لرزیدند و حرکت داشتند .
    سپس دو نفر که در کنار آن شنل مخمل بنفش ایستاده بودند به طرف کشتی آمدند تا مرا در ساحل پیاده کنند . کنت براهه لبخند می زد و کنت روزن از خوشحالی رنگ

    به صورت نداشت . در همین موقع یک دست که دستکش سفید داشت آنها را به عقب زد و آن شنل بنفش به جلو آمد . پل کشتی لرزید و یک دست بزرگ و سنگین و

    آشنا را روی بازویم حس کردم .
    جمعیت فریاد کشیدند . توپ ها غریدند و موزیک به صدا در آمد . اوسکار همسرش را مشایعت کرد . در زیر طاق نصرت دختر کوچکی با یک دسته گل به جلو آمد .

    دخترک کوچک در پشت دسته عظیم گل زنبق آبی و زرد می خواست یک شعر بخواند . پس از لحظه ای گل ها را در جلوم گذاشت . هیچ کس انتظار نداشت که از او

    تشکر کنم ولی وقتی دهانم را گشودم از ترس و وحشت می لرزیدم اما صدایم بلند و آرام بود . گفتم :
    - بسیار متشکرم دختر کوچک عزیزم .
    نفس مردم در سینه حبس شده بود . ملکه به زبان سوئدی صحبت می کند . من این سخنرانی کوچک را تهیه کرده و کنت لوونجهلم آن را ترجمه کرده بود . سپس آن

    را آن قدر تکرار کردم که حفظ شدم . در این موقع اشک در چشمانم جمع شد و گفتم :
    - زنده باد سوئد .
    ما در یک کالسکه روباز سلطنتی درخیابان ها حرکت کردیم . ستاره ثاقب که در کنارم نشسته بود با لطف و رعنایی به راست و چپ خم می شد . ژان باتیست و

    اوسکار در مقابل ما نشسته بودند . من راست نشسته بودم و به جمعیت لبخند می زدم . آن قدر لبخند زدم که لب هایم درد گرفت و حتی پس از آن هم می خندیدم .

    در این موقع اوسکار گفت :
    - مادرجان باور کردنی نیست به زبان سوئدی سخنرانی کردی . راستی به وجود تو افتخار می کنیم .
    نگاه گرم ژان باتیست را روی صورتم حس کردم ولی هنوز جرات نداشتم به چشمانش نگاه کنم . زیرا در یک کالسکه روباز بودیم و توجه مردم را به خود جلب کرده بودم

    ! آخر هنوز عاشق او هستم . شاید مجددا عاشق او شوم نمی دانم . راستی شوهرم پدر بزرگ است (ولی هرگز تصور آن را نمی تواند بکند )

    ********************
    پایان فصل پنجاه و چهارم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #80
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : از کسانی که با شما مخالف هستند نهراسید ، از کسانی در هراس باشید که با شما موافق هستند اما آن قدر جرات ندارند که عدم موافقت خود را آشکارا به شما بگویند .


    ********************

    فصل پنجاه و پنجم

    قصر دروتینگهلم در سوئد ، شانزدهم اوت 1823

    ********************

    امروز هنگام نیمه شب برای اولین مرتبه به صورت یک روح در آمدم زیرا با لباس سفید مانند بانوی سفید پوش در قصر گردش کردم . باید شب های تابستان و روشن سوئد را ملامت کرد زیرا آسمان هرگز کاملا تاریک نمی شود . دوازده سال قبل وقتی برای اولین بار به این قصر آمدم در شب های تابستان گریه کردم و اشک ریختم ولی اکنون پس از دوازده سال باید در شب های تابستان در همین قصر برقصم . اوسکار و ستاره ثاقب از مهمانی به مهمانی دیگر می روند و من هم ژان باتیست را مجبور به شرکت در آن مهمانی ها می نمایم و او طبعا هزاران عذر و بهانه می تراشد . بهانه اش کار و کار است . ژان باتیست شصت ساله است ولی هرگز صحت و سلامتش به این خوبی نبوده . من شوهرم را از آپارتمان های دور افتاده اش در قصر سلطنتی استکهلم بیرون کشیده ام و این قصر سرد و ساکت را به صورت یک دربار حقیقی در آورده ام .
    یک هنگ مستخدمه و پیشکار و مستخدم و پیشخدمت مخصوص تعیین و به کار واداشته ام . پیشخدمت ها لباس های نو و مجلل پوشیده اند . جیب و دست های نجاران و خیاطان و آرایش گران از پول مملو است و همه خوشحال و راضی هستند . بالاخره آن حریر فروش عزیز من نیز راضی است ....
    اوسکار پیشنهاد کرد که یک مانور نظامی در جنوب سوئد ترتیب دهد و با تمام درباریان به «اسکان » برود . ژان باتیست پاشنه هایش را محکم به زمین کوفت و پرسید :
    - چرا ؟
    طبعا مخالفت او سودمند نبود . زیرا من و اوسکار روش مخصوص خود را تعقیب می کنیم . جنوب سوئد از خانواده سلطنتی پذیرایی مجللی کرد و به ما خوش آمد گفت . شب ها در قصور اشرافیان می رقصیدیم و صبح ها ساعت ها به تماشای رژه می پرداختیم و عصر ها نمایندگان مختلف مردم را یکی پس از دیگری می پذیریم . ماری عزیز که بسیار خسته و فرسوده بود پای خسته مرا ماساژ می داد . مستخدمه مخصوص سوئدی من کمک شایانی در پیشرفت زبانم می کرد . البته مسافرتمان بسیار مشکل و خسته کننده بود ولی آن را تحمل کردم .
    ما اکنون در قصر دروتینگهلم هستیم و ظاهرا استراحت می نماییم . دیروز خیلی زود به تخت خواب رفتم . ولی نتوانستم بخوابم ، ساعت نیمه شب را اعلام کرد . شانزده هم اوت ، بله روز شانزدهم اوت می دمید . لباسم را پوشیدم و به گردش پرداختم . می خواستم نزد ژان بروم . سکوت و آرامش مطلق در همه جا حکمفرما بود . ولی فقط کف چوبی اتاق ها زیر پایم صدا می کرد . راستی چقدر از قصور متنفرم ....در اتاق مطالعه ژان باتیست تقریبا با مجسمه نیم تنه ژنرال مورو تصادف کردم . شوهرم علاقه شدیدی به این مجسمه مرمر دارد و همیشه آن را در اتاق دفترش حفظ می کند .
    بالاخره به اتاق رخت کن و از آنجا به اتاق ژان باتیست رفتم و تقریبا هدف گلوله واقع شدم .
    یک طپانچه به سرعت برق به طرف من نشانه روی شد و یک نفر به زبان فرانسه فریاد کرد :
    - کیست ؟
    من خندیدم و جواب دادم :
    - یک روح فرناند ، یک روح .
    فرناند با نگرانی از روی تختخواب سفریش برخاست و تعظیم کرد و گفت :
    - علیاحضرت مرا متوحش ساختند .
    فرناند لباس خواب سفید بلندی به تن و یک طپانچه در دست داشت و تخت خواب سفری او جلو در ورودی اتاق خواب شوهرم قرار داشت . از فرناند پرسیدم :
    - آیا تو همیشه روبه روی اتاق اعلیحضرت می خوابی ؟
    فرناند با اطمینان خاطر جواب داد :
    - همیشه ، زیرا ژنرال می ترسد .
    در همین موقع در با سرعت بازشد . ژان باتیست هنوز لباسش را در برداشت . سایبان سبز رنگی که در خفا و هنگام مطالعه روی پیشانیش می گذارد تا چشمش کمتر صدمه ببیند کج و معوج و خم بود . شوهرم بدون توجه فریاد کشید :
    - این مزاحمت چه معنی دارد ؟
    به رسم دربار خم شدم و تقریبا جلوی پایش نشستم و گفتم :
    - اعلیحضرتا ، یک روح سرگردان استدعای شرفیابی دارد .
    ژان باتیست با سرعت سایبان را برداشت و در حالی که تا اندازه ای مضطرب بود گفت :
    - فرناند تختخواب را به کنار بکش تا علیاحضرت بتواند وارد اتاق شود .
    فرناند در حالی که پیراهن تنگ را به دور بدنش پیچیده بود تختخواب را به کنار زد . آن وقت برای اولین بار پس از ورودم به قصر دروتینگهلم به اتاق خواب شوهرم وارد شدم . کتاب های متعدد جلد چرمی به طور متفرق روی زمین ریخته بود . شوهرم مانند اوقاتی که در هانور و مارینبورگ بود مطالعه می کرد .... ژان با خستگی خمیازه کشید و با صدای ملایم پرسید :
    - روح سرگردان چه می خواهد ؟
    در کمال آرامش روی یک مبل نشستم و جواب دادم :
    - روح سرگردان فقط می خواهد گزارش کند و اطلاع دهد . این روح سرگردان دختر جوانی است که روزی با یک ژنرال جوان ازدواج کرد و در تختخواب عروسی که با گل سرخ تیغ دار مملو بود خوابید .
    ژان روی دسته صندلی نشست و بازویش را دور شانه ام حلقه کرد .
    - چرا روح سرگردان در شب ها به حرکت در می آید ؟
    - برای آن که بیست و پنج سال قبل با آن ژنرال ازدواج کرد .
    شوهرم به صدای بلند گفت :
    - خدای من ، امشب بیست و پنجمین سالگرد ازدواج ما است .
    بیشتر خود را به او نزدیک کردم و جواب دادم :
    - بله و در سرتاسر کشور سلطنتی سوئد هیچ کس جز ما دو نفر از این موضوع آگاه نیست . راستی ژان چه خوب است ، توپ ها به این مناسبت به غرش در نیامدند و شاگردان دبستان ها شعر نخواندند و حتی موزیک نظامی مارش هایی که اوسکار تصنیف کرده است نواخته نشد . ژان باتیست راستی چه خوب و دوست داشتنی است .
    شوهرم مرا تنگ در آغوش گرفت و آهسته زمزمه کرد :
    - راستی هر دو راه طولانی و خسته کننده ای طی کردیم و باز در آخر تو نزد من آمدی .
    زیر لب گفتم :
    - ژان تو به هدف خود رسیدی ، ولی معذالک از ارواح متوحشی .
    جواب نداد ، بسیار خسته به نظر می رسید .
    - تو فرناند را مجبور کرده ای که با اسلحه روبه روی اتاقت بخوابد . نام آن ارواحی که تو از آنها متوحشی چیست ؟
    با تلخی جواب داد :
    - از وازا متوحشم ، آخرین پادشاه مخلوع وازا ادعای خود و پسرش را در مورد سلطنت سوئد به کنگره وین فرستاده است .
    - این حادثه مربوط به هشت سال قبل است و به علاوه ملت سوئد او را به علت جنون از سلطنت خلع کرده است ، راستی او دیوانه است ؟
    - نمی دانم ولی روش مملکت داری او جنون آمیز بود . سوئد در لبه پرتگاه و سقوط به سر می برد . طبعا متفقین ادعای او را نپذیرفتند . به علاوه آنها به علت آن مبازه وحشتناک به من مقروضند .
    لرزش سراپای او را فرا گرفت به طوری که من با تمام سلول های بدنم آن را حس کردم و با سرعت جواب دادم :
    - در آن مورد اصولا صحبت نکن . با یادآوری آن خاطرات هولناک خودت را زجر نده ....سوئدی ها به خوبی می دانند تو چه خدماتی برای آنها کرده ای ، دلایلی وجود دارد و ثابت می کند که سوئد به وسیله تو یک کشور پایدار گردیده است . اینطورنیست ؟
    آهسته زمزمه کرد :
    - بله ، بله تمام دلایل و ارقام را در اختیار دارم ، ولی مخالفین من در پارلمان ....
    - آیا آنها از خانواده وازا سخنی به میان آورده اند ؟
    - خیر ، هرگز ، ولی وجود این مخالفین که خود را لیبرال ها می نامند کافی است . روزنامه های آنها دائما می نویسند که من در سوئد متولد نشده ام .
    از روی صندلی برخاستم و گفتم :
    - ژان اگر کسی ملامت و گله کند که تو در سوئد متولد نشده ای و به زبان آنها صحبت نمی کنی توهین و مخالفت نیست ، بلکه یک حقیقت ساده است .
    او با سرسختی جواب داد :
    - از مخالفت تا انقلاب فقط فاصله کوتاهی است .
    - مهمل نگو ! سوئدی ها می دانند چه می خواهند . تو به نام سلطان و پادشاه سوئد به دنیا اعلام شده ای و تاج گذاری کرده ای .
    در همین موقع بود که تصمیم گرفتم برای همیشه روح وازا را از بین ببرم . با تاثر و اندوه متوجه شدم که او را آزرده ام ولی پس از این به راحتی خواهد خفت . با قدرت تمام گفتم :
    - ژان سلسله برنادوت در سوئد حکمفرمایی می کند و تو تنها کسی هستی که متوجه این امر مهم نیستی .
    فقط شانه هایش را بالا انداخت و من به سخنم ادامه دادم :
    - اما متاسفانه مردمی هستند که حس می کنند تو از ترس مخالفت به مشروطیت اهمیتی نمی دهی .
    بدون آن که به صورتش نگاه کنم ادامه دادم :
    - عزیزم ، سوئدی ها اهمیت فراوانی به آزادی مطبوعات خود می دهند و هر بار که تو روزنامه ای را توقیف می کنی بعضی ها پیشنهاد می کنند که تو باید استعفا دهی .
    چنان خود را جمع کرد که گویی ضربه شدیدی به روح او وارد شده و جواب داد :
    - این طور است ؟ گوش کن من از سایه و ارواح وحشت ندارم . وجود شاهزاده وازا مانند سایه وحشت آوری در مقابلم خودنمایی می کند .
    - ژان ، هیچ کس از شاهزاده وازا سخن نمی گوید .
    - پس چه کسی است ؟ لیبرال ها چه کسی را برای جانشینی من پیشنهاد می کنند ؟
    - اوسکار ، ولیعهد سوئد را پیشنهاد می نمایند .
    آه عمیقی کشید و تسکین یافت و مستقیما به چشمانم نگاه کرد و گفت :
    - راستی ؟ درست به چشمانم نگاه کن . آیا حقیقت را می گویی ؟
    - هیچ کس از سلسه برنادوت ناراضی نیست . ژان باتیست حکومت سلسله برنادوت در سوئد مستقر شده است . باید به فرناند بگویی که پس از این در اتاق خودش بخوابد و احتیاجی به نگهبان مسلح نیست . من چرا وقتی می خواهم آخر شب به ملاقاتت بیایم باید با فرناند مسلح که لباس خواب در بر دارد مصادف شوم ؟
    سر دوشی های طلایی گونه ام را خارش داد و .....
    - عزیزم تو نباید آخر شب به ملاقات بروی . ملکه ها با لباس خواب در اطراف قصور خود رفت و آمد نمی کنند . تو باید با خودداری و امساک نفس دل انگیز زنانه در آپارتمان خود منتظر باشی تا من نزد تو بیایم .
    بعد ، خیلی بعد ، پرده های اتاق را کنار زدیم . آفتاب می درخشید و پارک زیبا و با طراوت قصر در امواج خورشید فرو رفته بود . در کنار شوهرم ایستادم و گفتم :
    - اما در مورد اوسکار ....
    سخنم را قطع کرد و با ملایمت و لطف موهای سرم را بوسید و گفت :
    - آنچه خودم فاقد آن بودم به اوسکار دادم ، تعلیم و تربیت . اوسکار را برای آن که فرمانروا و پادشاه باشد تربیت کرده ام . بعضی مواقع متاثر می شوم ، زیرا سلطنت و حکومت او را نخواهم دید .
    با تایید گفتم :
    - همیشه چنین بوده ، تو آن قدر زنده نخواهی ماند که سلطنت اوسکار را ببینی .
    به صدای بلند خندید .
    - من از اوسکارمان ترس و وحشت ندارم .
    بازویش را گرفتم .
    - بیا عزیزم . امروز مانند بیست و پنج سال قبل در کنار هم صبحانه می خوریم .
    وقتی از اتاق خواب ژان بیرون آمدیم فرناند رفته بود. در اتاق مطالعه ناگهان هر دو در سکوت موقف شدیم . ژان با تفکر و اندیشه زمزمه کرد :
    - رفیق مورو .
    آهسته انگشتم را به روی گونه مرمری مجسمه کشیدم و متوجه شدم که در قصور سلطنتی سوئد خوب گردگیری نمی کنند . سپس هر دو در کنار هم حرکت کردیم . ناگهان ژان گفت :
    - راستی خوشحالم که در مقابل اصرار و ابرام تو تسلیم شدم و اوسکار با ژوزفینا ازدواج کرد .
    - اگر بر طبق میل و آرزوی تو رفتار می کردم ، او اکنون با یک شاهزاده خانم زشت وحشت آور ازدواج کرده بود و برای تسکین خاطرش ناچار بود سر وقت مادموازل «فون کاسکول » برود . راستی تو پدر عجیبی هستی !
    ژان با سرزنش و ملامت نگاهم کرد و جواب داد :
    - معذالک ، نوه ژوزفین ما به تخت سلطنتی سوئد نشست .
    - آیا ژوزفین ما زیبا و جذاب نبود ؟
    - چرا بسیار جذاب و فریبنده بود . امیدوارم مردم اسکاندیناویا از جزئیات زندگی او بی اطلاع باشند .
    وقتی به اتاق پذیرایی رسیدیم با موضوع تعجب آوری رو به رو شدیم . در روی میز صبحانه که برای دو نفر بود یک دسته عظیم گل رز به رنگ های مختلف سرخ ، سفید ، زرد و صورتی در گلدان روی میز قرار داشت و یک کارت در کنار گلدان دیده می شد .
    «با بهترین آرزوهای قلبی به حضور اعلیحضرتین ، مارشال باتیست ما و همسر او تقدیم می شود . » «ماری و فرناند »
    ژان با صدای بلند خندید و من گریه کردم . ما چقدر با یکدیگر اختلاف داریم ولی با وجود این .....
    بله ، با وجود این .....

    ********************
    پایان فصل پنجاه و پنجم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 8 از 9 نخستنخست ... 456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/