ناپلئون بناپارت : هرگاه بتوانم پس از هر شکست لبخند بزنم شجاع خواهم بود .
********************
- بسیار خوب آقایان سعی خواهم کرد آنچه بتوانم انجام دهم .
پس از آن همه چیز به سرعت اتفاق افتاد . فوشه پاکت لاک و مهر شده را در دست من گذارد و گفت :
- ژنرال بکر همراه شما خواهد آمد .
و من گفتم :
- خیر فقط آجودان سوئدیم را همراه می برم .
تالیران بدون تشویش گفت :
- یک گردان محافظ در اختیار شما است .
- گمان نمی کنم خطری متوجه من باشد . کنت روزن کالسکه مرا حاضر کنید . فورا به قصر مالمزون خواهیم رفت .
قلبم به شدت می تپید . ایوت دستکش هایم را به دستم داد و پرسید :
- شاهزاده خانم کدام کلاهتان را به سرمی گذارید ؟
کلاه ....کدام کلاه را به سر می گذارم ؟ تالیران مشغول گفتن چیزی بود .
- .....به او قبولاندم که آرزوی او برآورده شده و شاید مادام ژولی بناپارت را استثنا کنند .
چرا تالیران رنج و عذابم می داد ؟ پشت خود را به وزیر امور خارجه گرداندم و متوجه ژنرال لافایت شدم . این مرد عزیز کنار پنجره ایستاده و از بین پرده به باغ منزلم خیره شده بود . به طرف او رفتم . آهسته گفت:
- دختر جان با اجازه شما در انتظار مراجعت شما در باغ خواهم نشست .
- تمام روز را منتظرم خواهید بود ؟
- تمام روز را انتظار می کشم و به فکر شما خواهم بود .
کنت روزن که حمایل زرد و آبی رنگ خود را روی لباس رسمی آویخته بود ، گفت :
- علیاحضرت کالسکه حاضر است .
رفتن به قصر مالمزون کوتاه تر از حد معمول به نظر می رسید . کروک کالسکه را برداشته بودم ، زیرا به زحمت می توانستم تنفس کنم . برداشتن کروک کالسکه هم تاثیری نداشت . یک نفر کنار کالسکه ما چهار نعل در حرکت بود . ژنرال بکر که از طرف حکومت فرانسه ماموریت مراقبت از امپراتور سابق فرانسه را داشت همراه ما بود . گاه گاه کنت روزن از گوشه چشم مرا نگاه می کرد . در تمام این مدت حتی یک کلمه صحبت نکردیم .
نزدیک قصر مالمزون جاده را سد کرده و سربازان گار ملی مراقب عابرین بودند . وقتی ژنرال بکر را شناختند فورا سد را از روی جاده به کنار زدند . مدخل قصر نیز به وسیله سربازن مسلح مراقبت می شد . ژنرال بکر از روی اسب خود به زمین پرید و به کالسکه من اجازه دخول داده شد . مجددا قلبم به تپش افتاد در ناامیدی کامل سعی داشتم چنین واکرد کنم که همه چیز قصر مالمزون مانند گذشته است . من به قصر مالمزون که تمام گوشه و کنار و صندلی های پارک و حتی تمام بوته های گل سرخ آن را می شناسم آمده بودم . مجددا آن استخر کوچک را خواهم دید و .....
کالسکه ایستاد .
کنت روزن از کالسکه به زیر آمده و دست مرا گرفت تا از کالسکه پیاده شوم . منوال منشی مخصوص ناپلئون روی پلکان ایستاده و دوک ویسنزا هم پشت سر او بود . سپس صورت ها و قیافه های آشنا احاطه ام کردند . هورتنس به طرف من دوید . ژولی هم با عجله به طرف من آمد . لب های لرزانم را به زحمت به حالت لبخند در آوردم . ژولی گفت :
- دزیره عزیزم چقدر از آمدنت خوشحالم .
ژوزف گفت :
- راستی چه عجب !
لوسیین نزدیک بین در کنار ژوزف ایستاده و به زحمت در جستوجوی صورت من بود . با نا امیدی لبخندی زدم . مادام لتیزیا مادر ناپلئون از کنار پنجره سالن سفید و طلایی قصر دست خود را به طرف من حرکت داد . آب دهانم را فرو داده و گفتم :
- ژوزف ، خواهش می کنم . باید ، باید فورا با برادر شما صحبت کنم .
- دزیره از لطف شما ممنونم ، ولی باید صبرکنید . امپراتور در انتظار خبر مهمی از طرف دولت است و تا وصول این خبر نباید مزاحم او شد .
دهانم مجددا خشک شد .
- ژوزف من این پیام را برای برادر شما آورده ام .
تمام آنها ، ژوزف ، لوسیین ، هورتنس ، ژولی ، منوال ، ونسنزا ، ژنرال برتراند و ژرم بناپارت با هم گفتند :
- و......؟
- باید اول پیام را به ژنرال بناپارت تسلیم کنم .
وقتی گفتم «ژنرال بناپارت »سایه ای ازرنج و اندوه در صورت ژوزف نقش بست و گفت :
- اعلیحضرت در روی نیمکت در لابیرنت هستند . دزیره لابیرنت و صندلی های آن را به خاطر دارید ؟
- من پارک قصر را خوب می شناسم .
به طرف آن جایی که ناپلئون نشسته بود حرکت کردم . صدای مهمیز پشت سرم شنیده شد ، به عقب برگشته و گفتم :
- کنت شما اینجا منتظر من باشید . این خیابان را تنها خواهم رفت .
به پیچ وخم های این معبر زیبایی که از ابداعات ژوزفین بوده است آشنایی کامل دارم و می دانم که چگونه باید از خیابان دلفریب پر درخت عبور کنم تا با نرده های پارک مصادف نشوم . وقتی این خیابان تمام می شود ناگهان نیمکت زیبایی که فقط دو نفر و خیلی نزدیک به هم قادرند روی آن بنشینند ظاهر می گردد .
ناپلئون روی این نیمکت کوچک نشسته بود .
لباس سبز رنگ شاهسورهای فرانسوی را در برداشت . موهای کم پشت و کوتاه او با دقت به عقب شانه شده بود و صورت پریده رنگش را بین دست هایش گرفته بود .
وقتی او را دیدم ناگهان آرامش خاطری در خود حس کردم . شیرینی خاطرات گذشته و جوانیم نیز با ترس و وحشتی که داشتم زائل گردید و حتی با خونسردی با خود اندیشیدم که چگونه ممکن است به بهترین طریق توجه او را جلب کنم . سپس متوجه شدم که جلب توجه او مفهومی ندارد زیرا من و او هر دو در اینجا تنها هستیم ...ولی قبل از اینکه چیزی بگویم سرش را حرکت داد و لباس سفید مرا دید و آهسته گفت :
- ژوزفین ، ژوزفین .
وقتی جوابی نشنید سرش را بلند کرد و حقیقت را دریافت . لباس سفید را دید ولی مرا شناخت . بسیار متعجب و در عین حال خوشحال و مسرور شد و گفت :
- اوژنی ، راستی اینجا آمده ای ؟
کسی صدایش را که اوژنی خطابم می کرد نشنید و کسی حرکت او را که برای نشستن من روی آن نیمکت باریک جا باز می کرد ، ندید . وقتی در کنار او روی نیمکت نشستم به طرف من برگشت و لبخندی زد و گفت :
- ازهنگامی که من و تو به نرده های پر گل باغ نگریسته ایم سالیان دراز و متمادی می گذرد .
و چون جوابی ندادم به صحبت خود ادامه داد :
- اوژنی راستی آن زمان را به یاد داری ؟
با گفتن این جمله در حالی که هنوز لبخند می زد دست خود را به پیشانی برد . ، گویی می خواست دسته ای از موهای آشفته اش را که اکنون اثری از ان نیست به عقب بزند و سپس شروع به صحبت کرد .
- انسان وقتی منتظر است فرصت کافی دارد تا خاطراتش را به یاد بیاورد . من در انتظار پیامی از طرف دولت هستم . این پیام بسیار مهم است .
ابروهای خود را درهم کشید ، دو شیار عمیق در کنار بینی او ظاهر گردید چانه او به طرف بالا کشیده شد و گفت :
- و من عادت انتظار کشیدن ندارم .
با عجله پاکت را از کیف دستی خود بیرون آورده و گفتم :
- ژنرال بناپارت لازم نیست که بیش از این در انتظار باشید . من جواب دولت را برای شما آورده ام .
صدای لاک و مهر پاکت را که با عجله آن را می کند شنیدم . در مدتی که ناپلئون مشغول خواندن پیام بود به او نگاه نکردم . صدای او راشنیدم که گفت :
- مادام . چه شد که شما این نامه را برای من آوردید ؟ آیا دولت وقت این جواب را آن قدر بی اهمیت تلقی کرد که نخواست آن را به وسیله یک وزیر و یا یک افسر برای ما بفرستد ؟ و یک مهمان اتفاقی ، یک خانمی که برای دیدار دوستانه می آمده را به عنوان قاصد انتخاب کرده اند ؟
در حالی که نفس عمیقی کشیدم گفتم :
- من نه مهمان اتفاقی و نه خانمی که برای ملاقات دوستانه آمده است هستم . من همسر ولیعهد سوئد هستم ژنرال بناپارت .
ناپلئون سوال کرد :
- عنوان و وجود شما چه ارتباطی با این پیام دارد .
- دولت فرانسه از من درخواست کرده است که به اطلاع شما برسانم که متفقین تسلیم و نجات پاریس را از خطر خرابی و غارت فقط وقتی مورد مطالعه قرار خواهند داد که شما از فرانسه خارج شده باشید . برای نجات پاریس عزیمت فوری شما در ظرف امروز لازم و بسیار مهم است .
مانند شیری به غرش در آمد .
- من پیشنهاد کرده ام که نیروی دشمن را از دروازه های پاریس به عقب بزنم و آنها پیشنهاد مرا رد کرده اند .
در کمال آرامش گفتم :
- واحدهای مقدم متفقین به ورسای رسیده اند . آیا میل دارید که در مالمزون دستگیر و زندانی شوید .
- خانم متوحش نباشید . می دانم چگونه از خودم دفاع کنم .
- منظور ما نیز همین است . ژنرال باید از خونریزی غیرضروری احتراز کرد .
چشمان او تنگ شده و گفت :
- که اینطور ، باید ؟ وحتی اگر این خونریزی برای شرافت ملتی لازم و مهم باشد ؟
با خود فکر کردم که می توانم میلیون ها جوان را که برای شرافت و ملتی از پای در آمده اند خاطر نشان کنم ولی خود او بهتر از من این ارقام و اعداد را می دانست . دندان های خود را به هم فشردم ، هرگز تسلیم نخواهم شد و به کوشش خود ادامه خواهم داد . باید روی این نیمکت بنشینم و تسلیم نشوم . ولی او برخاست محققا می خواست قدم بزند ولی در وسط لابیرنت محل کافی برای قدم زدن نبود . اینجا بی شباهت به قفس نیست . ولی این اندیشه را از خود دور کردم . آنقدر به من نزدیک بود که برای دیدن او ناچار بودم سر خود را به عقب بکشم . پس از لحظه ای گفت :
- شما می گویید حکومت فرانسه میل دارد که من از مملکت خارج شوم ولی متفقین چه میل دارند ؟
صورت او منقبض شد و کف کوچکی در گوشه لباش ظاهر گردید .
- ژنرال متفقین اصرار دارند که شما را اسیر کنند .
برای مدت یک دقیقه بدون چشم به هم زدن به من نگریست و سپس پشت خود را به من کرد و به نرده تکیه داد و گفت :
- خانم در این کاغذ پاره که مثلا حکومت فرانسه برای من فرستاده و شما به من تسلیم کرده اید به دو رزم ناو که در بندر روشفور هستند اشاره کرده . خانم من باید به هر مقصدی که انتخاب می کنم عزیمت نمایم ...چرا دولت فرانسه مرا به متفقین تسلیم نمی کند ؟
- گمان کنم .... تسلیم شما به متفقین مایه نگرانی حکومت باشد .
روی پاشنه های خود چرخید و مجددا به من نگاه کرد و گفت :
- من باید قطعا به یکی از کشتی ها سوار شده و مقصد خود را بگویم و ....
- بندر روشفور مانند تمام بنادر دیگر فرانسه به وسیله نیروی دریایی انگلستان محاصره شده است . و شما ژنرال نخواهید توانست خیلی دور بروید .
فریاد نکرد و نعره نکشید . در کمال سکوت و آرامش در کنارم نشست . آن قدر به هم نزدیک بودیم که من می توانستم صدای نفس او را بشنوم . در اول به سختی نفس می کشید .
- خانم چند لحظه قبل که شما را دیدم و شناختم تصور کردم که جوانیم بازگشته است . علیاحضرت من در اندیشه خود اشتباه کردم .
- چرا ؟ من شب هایی را که با هم در مارسی مسابقه می دادیم خوب به خاطر دارم . شما آن وقت ژنرال بودید ، ژنرالی جوان و زیبا .
طوری صحبت می کردم که گویی در حال رویا هستم . هوا گرم بود و کوچکترین نسیمی نمی وزید . بوی دل انگیز گل های سرخ همه جا موج می زد . به صحبت خود ادامه دادم :
- و حتی شما مخصوصا اجازه می دادید که در بعضی از این مسابقات برنده شوم ولی شما فقط این خاطره را سال ها قبل از یاد برده اید .
- خیر اوژنی .
- و یک مرتبه هنگام غروب آفتاب که چمن های اطراف باغ در تاریکی فرو رفته بود به من گفتید که از سرنوشت خود آگاهید . آن شب صورت شما در زیر نور ماه آنقدر سفید بود ک بار اولین مرتبه از شما وحشت کردم .
- و همچنین اولین مرتبه ای بود که شما را بوسیدم .
لبخندی زدم .
- ژنرال شما آن روز به فکر جهیز من بودید .
- خیر ، خیر اوژنی نه کاملا به فکر جهیز شما نبودم .
سپس مجددا در سکوت کنار یکدیگر نشستیم . حس کردم که از گوشه چشم به من نگاه می کند . شاید چیزی به خاطر او گذشته و می خواهد درباره من اجرا کند . دست های خود را به یکدیگر فشردم ....گفته ژنرال لافایت به خاطرم گذشت ...دختر جان زندگی چند صد جوان ارزش اهمیتی به سزا دارد ....اگر باید به درگاه خدا دعا کنم باید هم اکنون باشد . ناپلئون مجددا به صحبت پرداخت .
- اگر اسیر نشوم و بلکه داوطلبانه مانند زنداینان جنگی خود را به متفقین تسلیم نمایم چه خواهد شد ؟
در کمال تاثر گفتم :
- نمی دانم .
- یک جزیره دیگر شاید آن تخته سنگی که در وسط اقیانوست واقع و نام آن سنت هلن است در انتظارم باشد ؟ در کنگره وین این جزیره را برای تبعید گاه من پیشنهاد کرده اند .
ترس و وحشت در چشمان و در تمام صورت او دیده می شد .
- آیا مرا به جزیره سنت هلن خواهند فرستاد ؟
- حقیقتا نمی دانم سنت هلن کجا است ؟
- سنت هلن آن طرف دماغه امید و خیلی دورتر از آنجا واقع است اوژنی .
ناپلئون به جلو خم شد و دست هایش را روی چشمانش که انعکاس ترس و وحشت از آن هویدا بود ، گذارد . برخاستم ولی او حرکتی نکرد . در حال انتظار ایستادم و گفتم :
- اکنون مراجعت می کنم .
سر خود را بلند کرد
- کجا می روید ؟
- به پاریس می روم ، شما به همسر ولیعهد سوئد و به دولت جواب ندادید ولی تا امشب وقت دارید .
با این حرف به صدای بلند خندید . تمام بدن او حرکت می کرد . خنده غیر منتظره او نگرانم کرد .
- آیا باید نگذارم آنها مرا زندانی کنند ؟ در اینجا یا در روشفور؟ آیا باید از زندانی شدن احتراز نمایم ؟
دست خود را به شمشیر برد .
- آیا باید در این مسابقه ، بلوخر و ویلنگتن را فریب بدهم ؟
قبضه شمشیر را در دست گفت و از غلاف بیرون کشید و گفت :
- اوژنی بگیر ، شمشیر واترلو را بگیر .
تیغه فولادی شمشیر در زیر نور آفتاب می درخشید . با تردید دست خود را به جلو بردم .
- مراقب باش تیغه شمشیر را نگیر .
به زحمت قبضه شمشیر را در دست گرفتم و با ترس و وحشت به شمشیری که در دست داشتم نگاه کردم . ناپلئون ایستاده بود و گفت :
- در این لحظه خود را به متفقین تسلیم می کنم . من خود را زندانی جنگی می دانم . رسم و عادت نظامی این است که وقتی افسری زندانی می شود شمشیر خود را تسلیم می کند . برنادوت روزی این رسم و روش را برای شما توضیح خواهد داد . من شمشیر خود را به همسر ولیعهد سوئد تسلیم می کنم زیرا ....
کلمات او از شدت هیجان می لرزید .
- زیرا ما به انتهای سرنوشت خود ، به انتهای نرده باغ رسیده ایم . اوژنی تو در این مسابقه فاتح شدی .
من در جواب گفتم :
- من به زحمت می توانم درباره نرده باغ به دولت فرانسه توضیح دهم ، ژنرال بناپارت نمایندگان دولت و ملت فرانسه در خانه من در انتظار جواب شما هستند .
با تمسخر و استهزا گفت :
- اوه ....راستی منتظرند ؟ آقای تالیران و فوشه در منزل شما منتظرند تا مجددا فرانسه را به بوربون ها تحویل دهند ؟
- خیر . لافایت منتظر است .
ناپلئون اخمی کرده و گفت :
- اوژنی شمشیر را مانند چتر به دست نگیر .
- جواب شما به دولت چیست ؟
- شمشیر را نشان بدهید و بگویید که من مانند زندانی جنگی خود را به نیروی متفقین تسلیم می کنم و در ظرف یک ساعت ، خیر دو ساعت به بندر روشفور عزیمت می کنم و از آنجا نامه ای به قدیمی ترین دشمن خودم نایب السلطنه انگستان خواهم نوشت و پس از ان سرنوشتم در دست متفقین است .
ناپلئون لحظه ای سکوت کرد و گفت :
- رزم ناو های فرانسوی به هر جهت باید در روشفور منتظر باشند .
در جواب گفتم :
- رزم ناوهای فرانسوی در کنار رزم ناو «بلرفون» لنگر انداخته اند .
سپس منتظر شدم تا کلمه ای به نام وداع بگوید ولی ساکت ماند . من به عقب رفتم تا برگردم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)