ناپلئون بناپارت : دلم می خواست در دهات زندگی می کردم و امور مربوط به کشت و زرع را تماشا می نمودم . زندگی روستایی شیرین است . یک گوساله ی مریض برای تمام عمر موضوع شیرینی برای گفتگو خواهد بود .


********************

فصل پنجاهم
پاریس ، هیجدهم ژوئن 1815

********************
ماری تازه صبحانه مرا روی تخت خوابم گذارده بود که غرش شلیک توپ در فضا طنین انداخت و صدای زنگ های کلیسا شنیده شد . اگرچه درانتظار فتحی نبودیم ولی با وجود این توپ هایی که درمقابل گنبد انوالید قرار داشتند و همچنین زنگ های کلیسای نتردام کاملا مانند سالیان گذشته فتوحات نیروی فرانسه را اعلام می کردند .
خواهرم ژولی مجددا با شوهرش در قصر الیزه زندگی می کنند . مادام لتیزیا و تمام برادران بناپارت به فرانسه مراجعت کرده اند . هورتنس در قصر تویلری مهماندار است و همیشه با او غذا صرف می کند و برای آنکه شب های ناپلئون به زودی سپری شوند ضیافت های برپا می نماید . زیرا ناپلئون شب ها بدون هدف و منظور در اتاق های امپراتریس و خوابگاه پادشاه رم سرگردان است . ناپلئون چندین نامه به ماری لوئیز نوشته و برای پادشاه رم یک اسب چوبی متحرک خریده است . اتاق توالت ماری لوئیز را مجددا تزیین کرده و برای پایان تزیینات جدید آن ، کارگران را با شدت به کار واداشته و گفته است «ممکن است علیاحضرت ملکه هر لحظه از وین وارد پاریس شوند »ولی ماری لوئیز و فرزند او تاکنون نیامده اند .
ناپلئون بلافاصله پس از ورودش دستور اجرای انتخابات را صادر کرد و منظور او این بود که به کشور های خارجی نشان دهد که ملت فرانسه تا چه حد از خانواده بوربون متنفر است . از زمان جمهوری تاکنون این اولین انتخابات آزاد بود و با این ترتیب مجمع جدید نمایندگان فرانسه تشکیل گردید . کارنو و لافایت جزو نمایندگان هستند .
وقتی نتیجه انتخابات را در روزنامه مونیتور خواندم نتوانستم تصور کنم که این مرد همان لافایت است . ولی ماری گفت که او همان ژنرال لافایت و همان مردی است که برای اولین بار اعلامیه حقوق بشر را اعلام داشت . چطور ممکن است که در این چند سال احدی به فکر لافایت نبوده باشد ؟
مرحوم پدرم غالبا با ما بچه ها درباره این مرد صحبت کرده است . پدرم درباره مارکی دولافایت که در نوزده سالگی با سپاه تحت فرمان خود داوطلبانه برای استقلال آمریکا به آن سرزمین مسافرت کرده بود گفت و گو ها کرد . کنگره آمریکا به منظور قدردانی از او ، وی را به درجه سرلشکری مفتخر کرده ...خیر پدرجان من انچه را که گفته ای فراموش نکرده ام . سپاه ژنرال لافایت در سرزمین بیگانه برای آزادی جنگید و روزی این سردار جوان به فرانسه مراجعت کرد و در مجمع ملی نمایندگان با لباس فرسوده ی ژنرالی ارتش آمریکا پشت میز خطابه رفت و حقوق بشر را قرائت کرد . پدرجان همان روز تو اعلامیه حقوق بشر را به خانه آوردی و کلمه به کلمه برای دختر کوچکت خواندی . به همین دلیل خاطرات تو و اعلامیه حقوق بشر را فراموش نمی کنم ....سپس همین ژنرال لافایت نیروی گارد ملی را برای حفظ و دفاع جمهوری فرانسه تاسیس کرد . ولی پس از آن چه بر سر او آمد ؟
از برادر زاده ام ماریوس درباره ژنرال لافایت سوال کردم . او نه تنها چیزی درباره این ژنرال نمی دانست بلکه اهمیتی هم برای این موضوع قائل نبود . ژان باتیست می تواند اطلاعاتی به من بدهد ، ولی او هم در استکهلم است . سفیر سوئد و کلیه سیاستمداران و دیپلمات های خارجی پاریس را ترک گفته و رفته اند . کشورهای خارجی دیگر با ناپلئون مناسبات سیاسی ندارند و حتی به نامه های او جواب نمی دهند فقط با اسلحه به او جواب می گویند .
شب و روز ژاندارم ها به قرا و قصبات رفته و جوانان دهقانان را برای خدمت سربازی گسیل می دارند و اسب های دهقانان را برای تشکیل لشکر های سوار نظام با خود می آورند . ولی دهقانان مخفی می شوند و اسبی هم وجود ندارد . افسرانی که در رکاب ناپلئون از فتحی به فتح دیگر پیشروی می کردند اکنون گواهی پزشک و عدم توانایی خدمت سربازی خود را تقدیم می کنند . ناپلئون عدم رضایت آنها را فراهم ساخته است . خزانه کشور خالی است و تاکنون حقوق نظامیان اضافه نشده ولی ژنرال ها ؟ ژنرال ها دارای املاک و مستقلات و مزارعی هستند که درحال بازنشستگی به امور آنها رسیدگی می کنند . فقط ژنرال داووت و مارشال نی نسبت به ناپلئون وفادار مانده اند . ناپلئون ژنرال گروشی را به درجه مارشالی مفتخر و برای جلوگیری از پیشرفت متفقین او را با عجله به مرزها اعزام داشته است .
سه روز قبل فرمان روزانه ناپلئون در تمام نقاط منتشر گردید . ما این فرمان را از حفظ می دانیم . ناپلئون نوشته است :«برای هر مرد میهن پرست فرانسوی روزی فرارسیده است که فرانسه یا باید فاتح شود و یا بمیرد .»پس از این اعلامیه وحشتناک قیمت اجناس و سهام در بورس و بازار به سرعت ترقی کرد . رستوران ها تاریک و خاموش است و پاریس در بهت و سکوت در انتظار آخرین ضربت و یا آخرین شانس خود می باشد . ولی ناگهان معجزه ای به وقوع پیوست و زنگ های فتح و پیروزی به صدا در آمدند .
لباسم را پوشیده و به باغ رفتم . یک زنبور عسل در هوا می پرید و وزوز می کرد . بدون تصمیم و هدف در باغ سرگردان بودم . سپس ایستادم و گوش فرا دادم . سکوت مرگ بر همه جا مستولی بود . بله زنگ ها ساکت شده بودند . صدای شلیک توپ به گوش نمی رسید .
وقتی یک شخص ناشناس را در باغ دیدم خوشحال شدم . اکنون دیگر در این سکوت خفقان آور تنها نبودم . این مرد ناشناس لباس غیر نظامی که شانه های تنگی داشت در برکرده و من نمی توانم سن او را پیش بینی کنم . به طرف او پیش رفتم . صورت ضعیف او را چین های متعددی فرا گرفته است . سپس چشمان نزدیک بین و لوچ او را دیدم ، بله او لوسیین بناپارت بود .
راستی مایه تعجب است . لوسین که پس از امپراتوری ناپلئون تبعید شده و در تمام دوران سلطنت او در انگلستان بوده اکنون به فرانسه مراجعت کرده است .
- دزیره هنوز مرا به خاطر داری ؟ من در مراسم نامزدی شما شرکت داشتم .
هر دو روی نیمکت نشستیم .
- لوسیین چرا مراجعت کردی ؟
- چرا ؟ زیرا پس از مراجعت امپراتور من تنها بناپارتی بودم که هرچه او می خواست می توانستم انجام دهم . می خواستم در انگلستان بمانم ولی از مراجعت او مطلع گردیدم .
لوسیین به عقب تکیه داد و در حالتی شبیه به رویا به باغ خیره شد .
- راستی چه باغ ساکت و زیبایی است .
- بله هم اکنون آهنگ زنگ های فتح و پیروزی ساکت شده اند .
به پروانه ای که در فضا می پرید خیره شده و جواب داد :
- دزیره . اشتباها زنگ ها را به صدا در آوردند . ژنرال داووت عزیز که ناپلئون او را برای تقویت روحیه مردم در جبهه داخلی پاریس گذارده ، زنگ ها را خیلی زود به صدا در آورد . ناپلئون در نبرد کوچکی که مقدمه جنگی سنگین و بسیار بزرگی است فاتح گردیده است ولی نتیجه قطعی و نهایی در لینی و واترلو تعیین خواهد شد .... آن پروانه آبی رنگ را می بینی ؟
- لوسیین چرا به دیدن من آمدی ؟
- برای آنکه چند دقیقه در سکوت و صلح و صفا به سر ببرم . دولت از وضعیت ناپلئون کاملا مطلع و مجمع ملی نمایندگان به طور مداوم و مانند روزهای انقلاب تشکیل جلسه می دهد .
لوسیین برخاست و گفت :
- اکنون باید بروم و در انتظار قاصدی که از جبهه می آید باشم .
بلا فاصله گفتم :
- این لافایت نماینده فعلی پارلمان همان لافایتی است که اعلامیه حقوق بشر را در مجمع نمایندگان قرائت کرد ؟
- البته .
- من گمان می کردم که لافایت سال ها پیش مرده است . چرا تاکنون صحبتی از او نبود ؟
- زیرا در مزرعه کوچک زیبایی به سبزی کاری مشغول بود . وقتی مردم عوام پاریس سرهای خون آلود اشرافیان را به نیزه زدند و به تویلری حمله کردند لافایت به این عملا اعتراض کرد . حکم توقیف لافایت صادر شد و او ناچار فرار کرد و در لیبژ دستگیر و چند سال در پروس و اطریش زندانی بود ولی روزهای کنسولی ناپلئون آزاد شد و به فرانسه بازگشت .
- بعدا چه شد لوسیین ؟
- سپس لافایت از سیاست کناره گرفت و در مزرعه خود ، به کشت گوجه فرنگی و هویج و شاید مارچوبه هم پرداخت . مردی که تمام دوران زندگی خود را برای حقوق بشر جنگیده می توانست با کنسول اول و یا امپراتور فرانسه همکاری کند ؟
لوسیین بازوی مرا دوستانه در دست گرفت . او را تا در باغ مشایعت کردم .

********************
پایان فصل پنجاهم