ناپلئون بناپارت : چه بسا اشخاصی که فقط با صدای کلنگ گورکن از خواب بیدار می شوند .


********************

فصل چهل و هفتم :

پاریس ، اوایل مه 1814

********************
شبی که لویی هیجدهم پادشاه فرانسه اولی ضیافت درباری را بر پا کرد من سرما خوردگی داشتم . البته نه سرما خوردگی واقعی مانند روز تاج گذاری ناپلئون به تخت خواب پناهنده شدم . ماری برایم شیر گرم و مخلوط با عسل تهیه کرد . راستی از این نسخه خوشم می آید . شیر گرم و عسل . شروع به خواندن روزنامه کردم .
روزنامه مونیتور عزیمت ناپلئون را به جزیره آلب شرح داده بود .
«در روز بیستم آوریل کالسکه های مسافری به حیاط قصر «اسب سفید » در فونتن بلو رفتند . حتی یک مارشال فرانسه در آنجا حضور نداشت . ژنرال پتی یک هنگ گارد سلطنتی در آنجا حاضر کرده بود . امپراتور از قصر خارج شد . ژنرال پتی عقاب طلایی را بالا نگه داشت . ناپلئون پرچم فرانسه را که در زیر سر پرچم عقاب قرار داشت بوسید و سپس به کالسکه اش که ژنرال برتراند در آن منتظر بود سوارشد .... »
روزنامه مونیتور فقط همین چند سطر را برای اطلاع خوانندگان درج کرده بود . ولی در روزنامه دیگر پاریس به نام ژورنال «ددیا» مقاله جالب توجهی درباره ولیعهد سوئد دیدم و خواندم که «ولیعهد سوئد قصد دارد همسرش دزیره کلاری خواهر مادام ژولی بناپارت را طلاق دهد و پس از طلاق ، همسر ولیعهد سوئد به نام کنتس گوتلند در فرانسه و در منزل شخصی خود در کوچه آنژو زندگی خواهد کرد . ولی ولیعهد سوئد ..... »
یک جرعه شیر و عسل را نوشیدم و ادامه دادم :
«از طرف دیگر ولیعهد سوئد یکی از دو شاهزاده خانم روسی یا پروسی را به همسری انتخاب خواهد کرد . امکان ازدواج ژان باتیست با یک شاهزاده خانم از خانواده بوربون ، به عقیده این روزنامه بعید به نظر می رسد . بستگی و نسبت بین ژنرال سابق برنادوت با یکی از خانواده های سلطنتی اروپا آتیه او را در سوئد تامین خواهد کرد .
شیر و عسل را تمام کردم ، ولی دیگر خوشمزه نبود و من هم میل نداشتم روزنامه بخوانم . مجددا خاطره اولین ضیافت لویی هیجدهم از نظرم گذشت . راستی بسیار عجیب است که من و ژان باتیست به این ضیافت دعوت شده ایم . از طرف دیگر گمان می کنم این دعوت چندان غیر عادی نباشد . به هر حال ژان باتیست فرماندهی یکی از ارتش های آزاد کننده اروپا را داشته است . به علاوه او پسر خوانده پادشاه سوئد است . متعجبم که آیا ژان باتیست این دعوت را پذیرفته است یا خیر .
پس از اولین شب ورود او تاکنون ما همیشه با هم تنها نبوده ایم . من غالبا برای ملاقات او به ستادش در کوچه سنت اونوره رفته ام . در جلو قرارگاه او توپ ها موضع گرفته اند . پیاده نظام کاملا مسلح سوئدی همیشه در حال آماده باش در اطراف مستقر گردیده اند .
هر دفعه که به ملاقات شوهرم رفتم فوشه را در اتاق انتظار دیدم و سه مرتبه نیز تالیران و مارشال نی را که با بی صبری منتظر بودند در آنجا دیدم . از طرف دیگر هر وقت به ملاقات ژان باتیست رفتم نخست وزیر وترشند ، دریادار استدینگ و سایر ژنرال های سوئدی را در کمیسیون و کنفرانس های پایان ناپذیر دیدم و شوهرم نیز روی پرونده ها خم شده و مشغول دیکته نامه ها و صدور اوامر بوده است .
امروز بعد از ظهر در قصر کوچه سنت اونوره ضیافتی به افتخار تزار دادیم . تزار ، کنت آرتواز برادر لویی هیجدهم را همراه خود آورده بود که بی نهایت باعث تعجب من گردید کنت صورت گرد و روشنی دارد و به رسم قدیم کلاه گیس به سر می گذارد . بوربون ها سعی دارند چنین وانمود کنند که انقلاب چیزی را در فرانسه تغییر نداده است .
با وجود این لویی هیجدهم قول داده است که سوگند وفاداری به حقوق فعلی فرانسه یاد کند . به طور خلاصه حقوق فعلی فرانسه همان قانون ناپلئون است . کنت آرتواز با عجله به طرف ژان باتیست رفت و گفت :
- والاحضرت فرانسه برای ابد مقروض شما خواهد بود پسر عموی عزیز .
رنگ ژان باتیست مانند گچ سفید شد .
کنت سپس نزد من آمد و گفت :
- والاحضرت قطعا در ضیافت دربار در قصر تویلری شرکت خواهند کرد .
دستمالم را جلو دماغم گرفتم :
- متاسفانه گرفتار تب و سرماخوردگی بهاری هستم .
تزار بیش از همه اصرار داشت و امیدوار بود که زودتر سلامتی خود را باز یابم . با این ترتیب من در تختخواب خوابیدم . درصورتی که آن همه مهمانان و قیافه ها و صورت های آشنا در سالن بزرگ بال در تویلری جمع شده اند و پرده های جدید قصر را تماشا و تحسین می نمایند . پرده های آبی آسمانی با گل های زنبق ... ارکستر دربار مشغول نواختن موسیقی است . ناپلئون درباره موسیقی طرب انگیز و رقص اصرار زیادی داشت . درب بزرگ سالن باز می شود . لباس خانم ها خش خش کرده همه به رسم درباری احترام می گذارند . «سرود مارسیز »؟ البته قدغن شده است ....لویی هیجدهم با بدن سنگین خود که روی عصا تکیه زده وارد سالن می شود . مچ پای او در زیر شلوار تنگ سفید باند پیچی شده است . لویی دچار ورم مفاصل است و به زحمت قادر به راه رفتن می باشد . در اینجا پاریسی ها برادر او را کتک زدند و او را از سالن بال بیرون کردند .... اکنون رئیس قدیمی تشریفات نام مدعوین را می خواند . لویی پیر برای آنکه بهتر بشنود سرش را به طرف صدا کج می کند . اولین فرمانروایان متفق وارد می شوند و ما از آنها تشکر می کنیم زیرا با کمک آنها توانستیم مجددا در این سالن ظاهر شویم و ما شخصی به نام ژان باتیست برنادوت جمهوری خواه سابق و ولیعهد فعلی سوئد را در آغوش می گیریم و می گوییم .
- پسر عموی عزیز ما هم اکنون رقص شروع خواهد شد .
افکارم از هم گسیخت ، یک نفر از پله بالا می آید . تعجب می کنم همه خوابیده اند ، با وجود این یک نفر دو پله یکی بالا می آید ....
- دختر کوچولو امیدوارم از خواب بیدارت نکرده باشم .
نه لباس رسمی و نه شنل مخمل آبی ولی لباس صحرایی به تن داشت .
- دزیره راستی مریض نیستی ؟
- البته خیر ولی تو چطور؟ سلطان جدید تو را به تویلری دعوت کرده است .
- تعجب می کنم یک گروهبان سابق بیش از یک بوربون فهم و شعور دارد . تو چه فکر می کنی ؟
سکوتی حکمفرما شد و سپس گفت :
- متاسفم که خوابیده ای دختر کوچولو . آمدم خداحافظی کنم . فردا صبح از پاریس عزیمت می کنم .
قلبم تپید ، فردا صبح ، چه زود ....
- وظایف خود را انجام داده ام . فاتحانه وارد شدم و دیگر منتظر چه هستم ؟ به علاوه موافقت نامه من در دانمارک به وسیله کمیسمیون های متفقین امضا شده و قدرت های بزرگ اروپا الحاق نروژ به سوئد را به رسمیت شناختند . ولی دزیره تصور می کنم نروژ خواهان این الحاق نیست .
با این ترتیب وداع ما نزدیک می شد . در تختخواب نشستم . نور شمع روی میز خوابم می لرزید .
سوال کردم :
- چرا نروژ خواهان این اتحاد نیست ؟
- زیرا ترجیح می دهند که از خود حکومتی داشته باشند . با وجودی که آزاد ترین مشروطه دنیا را به آنها تقدیم کرده و قول داده ام که حتی یک نفر سرپرست و راهنمای سوئدی به آنجا نخواهم فرستاد با وجود این مجلس شورای خود را حفظ کرده اند و می خواهند مستقل بمانند و شاید کشور جمهوری داشته باشند .
- ژان باتیست بگذار جمهوری داشته باشند .
نتوانستم صورت او را ببینم ، سرش خم شده بود و صورتش در تاریکی قرار داشت .
- ژان باتیست راستی این آخرین دیدار ما است ؟
- بگذار داشته باشند ؟ راستی دزیره تو چطور همه چیز را سهل و ساده تصور می کنی ، اولا سوئد و نروژ یک واحد جغرافیایی است ، ثانیا این الحاق را به سوئد قول داده ام ، ثالثا الحاق نروژ از دست رفتن فنلاند را تسکین خواهد داد . من نمی توانم متحمل رنجش سوئد شوم و در آخر نمی گذارم داشته باشند می فهمی ؟
- نمی توانی متحمل شوی ؟ پارلمان سوئد تو را برای همیشه به نام ولیعهد و وارث تخت سلطنتی شناخته است ژان باتیست .
- پارلمان سوئد نیز می تواند یک مرتبه و برای همیشه مرا اخراج و شاهزاده وازا به پشتیبانی بوربون ها عودت دهد . ژنرال ژاکوبین را بیرون کرده و خانواده سلطنتی را فرا خواند و بیست سال گذشته را فراموش نمایند ، می فهمی دختر کوچولو ؟
نگاه او به روزنامه خیره شد و شروع به خواندن آن کرد . بدون توجه روزنامه ژورنال ددبا را برداشت و شروع به خواندن کرد . قلبم مانند تخته سنگ وزینی در سینه ام سنگینی می کرد .
گفتم :
- ژان باتیست تو می توانی با یکی از سلسله های قدیمی ازدواج کنی .
و چون به خواندن روزنامه ادامه داد گفتم :
- قبلا مقاله این روزنامه را نخوانده ای ؟
روزنامه را به طرف میز خوابم پرتاب کرد و گفت :
- من واقعا وقت خواندن این داستان مفتضح و بدگویی های مسخره درباری را ندارم . چه بد ! کالسکه ام منتظر است ، می خواستم پیشنهاد کنم که تو....خیر شاید خیلی خسته باشی .
در حالی که صدایم را کنترل می کردم گفتم:
- آمده ای خداحافظی و پیشنهاد کنی که .... بگو چه می خواهی بگویی ، ولی زود اگر معطل کنی دیوانه خواهم شد .
با اضطراب به من نگریست و گفت :
- پیشنهاد مهمی نبود ، میل داشتم با تو برای آخرین بار در خیابان های پاریس گردش کنم .
آهسته گفتم :
- برای آخرین بار .
در اول منظور او را درست نفهمیده بودم . سپس شروع به گریه کردم .
- دزیره تو را چه می شود ؟ مریض هستی ؟
در حالی که گلویم از بغض فشرده شده بود پتو را به کناری زده گفتم :
- گمان کردم پیشنهاد طلاق خواهی کرد . هم اکنون لباس می پوشم و با هم در خیابان های پاریس گردش خواهیم کرد .
کالسکه در ساحل رودخانه سن پیش می رفت . کالسکه رو باز بود . دستم را روی شانه ژان باتیست گذاردم و بازوی او را دور کمر خود حس کردم . اشعه چراغ های پاریس در امواج تاریک سن می رقصیدند . ژان باتیست کالسکه را متوقف ساخت پیاده شدیم و بازو به بازوی هم به روی پل خودمان همان پلی که روزی می خواستم از روی ان خود را به رودخانه پرتاب کنم رفتیم . به نرده پل تکیه دادم و در کمال تاثر گفتم :
- همیشه همین طور بود یک روز در خانه مادام تالین و روز دیگر در قصر ملکه سوئد عمل ناشایستی انجام دادم . ژان باتیست مرا ببخش .
- من به خاطر خودم خیر ، بلکه برای تو نگرانم .
همان کلمات ، همان کلمات روز اول دیدارمان تکرار می شد . سایر کلمات آن روز از خاطرم گذشت و پرسیدم :
- آیا شخصا ژنرال بناپارت را نمی شناسید ؟
با همان آهنگ سابق ادامه داد :
- چرا به نظر من جالب توجه نیست .
به طرف رودخانه سن خم شده گفتم :
- مادموازل من به اتکای خود پیشرفت کرده ام ، وقتی پانزده ساله بودم وارد ارتش شدم و مدتی گروهبان بودم و اکنون مادموازل فرمانده لشکر و ژنرالم . نامم ژان باتیست برنادوت است ، چندین سال حقوق خود را ذخیره کرده و می توانم خانه ای برای شما و کودک بخرم ... به خاطر داری که وقتی این حرف ها را به من می زدی ژان باتیست .....؟
- البته ، ولی دزیره من تقریبا می دانم که چه طرحی برای آتیه ات داری .
اول به زحمت ولی سپس به آسانی گفتم :
- اگر تو معتقدی که موقعیت تو و اوسکار با طلاق دادن من و ازدواج با یکی از شاهزاده خانم های سلسله های قدیمی مستحکم خواهد شد مرا طلاق بده ، ولی به یک شرط .
- به چه شرط ؟
- من مترس (معشوقه )تو باشم ژان باتیست .
- این شرط قبول نیست ، من نمی توانم در دربار سوئد برای خود مترس داشته باشم . به علاوه دختر کوچولو نمی توانم متحمل مخارج مترس شوم . دزیره هرحادثه ای رخ دهد تو باید زن من باشی .
رودخانه سن مانند ملودی شیرین ، مانند موسیقی والس زیر پای ما موج می زد .
- عزیزم اگر تو پادشاه شدی چطور ؟
- بله عزیزم اگر پادشاه هم بشوم تو همسر من هستی .
به طرف کالسکه مراجعت کردیم . ژان باتیست گفت :
- دزیره تو شاید بتوانی خدمتی به من بکنی و از فروش سیلک و ساتن چشم پوشی کنی .
کلیسای نتردام در مقابل ما ظاهر شد . ژان باتیست در حالی که به گنبد عظیم کلیسا خیره شده و دهانش باز بود گفت :
- توقف کنید .
مدتی با دهان باز کلیسا را نگاه کرد . سپس چشمانش را بست . گویی می خواست همه چیز را در مغز خود به خاطر بسپارد .
- حرکت کنید .
- از این پس پی یر را مامور دریافت سهم خود از شرکت کلاری خواهم کرد . پی یر نزد من خواهد ماند و مباشرم خواهد بود . ماریوس کلاری میر آخور و مارسلین تاشر پیشخدمت مخصوص خواهند بود . می خواهم مادام لافلوت را اخراج کنم .
- از کنت روزن راضی هستی ؟
- شخصا بله ، ولی از نظر شغل و کار خیر .
- منظورت چیست ؟
- کنت حتی قادر نیست یک گره بزند ، او را با خود به شعبه مغازه کلاری بردم تا رفع مزاحمت سربازان پروسی را بنماید . پروسی ها عملا مشغول غارت بودند و چون شاگرد مغازه نداشتم کنت را آنجا بردم ...
- دزیره تو نمی توانی ستوان پیاده نظام و کنت روزن را به شاگرد مغازه تبدیل کنی .
- شاید بتوانی آجودانی که کنت به دنیا نیامده باشد برایم بفرستی . در دربار سوئد تازه به دوران رسیده وجود ندارد ؟
ژان باتیست خندید و گفت :
- چرا فقط برنادوت و نخست وزیر وترشند . من خودم به اواحتیاج دارم .
ژان باتیست به جلو خم شد و آدرسی به کالسکه چی داد . برای دیدن اولین خانه خودمان به سو در حومه پاریس رفتیم . ستارگان کاملا به ما نزدیک شده بودند . در کنار دیوارهای منازل گل های یاس غنچه کرده بودند . ژان باتیست گفت :
- من روزی دو مرتبه از این مسیر به وزارت جنگ می رفتم .
سپس سکوت کرد و بعدا گفت :
- والاحضرت عزیزم ، چه موقع می توانم در استکهلم منتظر شما باشم ؟
سرم را به شانه اش تکیه دادم . سر دوشی های او گونه ام را ناراحت می کرد .
- هنوز زود است چند سال آتیه نیز برای تو مشکل خواهد بود . نمی توانم با حضور خود به مشکلات تو اضافه کنم ، خوب می دانی که چقدر برای دربار سوئد نا مناسبم .
عمیقا به من نگاه کرد .
- دزیره می خواهی بگویی که نمی خواهی آداب و رسوم تشریفاتی دربار سوئد را بپذیری و خود را با آ ن هماهنگ کنی ؟
- وقتی به آنجا آمدم تمام مسائل آداب و رسوم را حل خواهم کرد .
کالسکه در جلو خانه شماره 3 کوچه ما متوقف شد . فکر کردم که اشخاص دیگری در این منزل سکنی گزیده اند و اوسکار در طبقه دوم همین خانه به دنیا آمده است . در همین موقع ژان باتیست گفت :
- می توانی تصور کنی که اوسکار هفته ای دو مرتبه ریش خود را می تراشد ؟
به درخت شاه بلوط که غنچه داشت نگاه کردم . در موقع مراجعت به خانه صحبتی نکردیم . وقتی کالسکه وارد کوچه آنژو شد .ژان باتیست برای اولین مرتبه شروع به صحبت کرد .
- آیا دلیل دیگری برای توقف در پاریس نداری ؟ واقعا نداری ؟
- چرا ژان باتیست در پاریس به من احتیاج داند ، باید به ژولی کمک کنم .
- من ناپلئون را در لیپزیک شکست دادم ولی با وجود این نمی توانم از دست بناپارت ها خلاصی یابم .
با تاثر گفتم :
- من به فکر کلاری ها هستم . خواهش می کنم همیشه به یاد داشته باشی .
کالسکه برای آخرین بار ایستاد . همه چیز به سرعت گذشت . ژان باتیست و من از کالسکه پیاده شدیم و به خانه نگریستیم . دو نگهبانی که در جلو در بودند در سکوت و دقت پیش فنگ کردند . دستم را به طرف ژان باتیست دراز کردم . نگهبانان به ما می نگریستند .
ژان باتیست لبش را به دستم نزدیک کرد و گفت :
- شایعات روزنامه ها را باور نکن می فهمی ؟
- چه بد . می خواستم مترس تو باشم . اوخ ....
ژان باتیست انگشت مرا گاز گرفته بود .
متاسفانه نگهبانان به ما نگاه می کردند .

**********

پاریس ، سی ام مه 1814 ، اواخر شب

**********
برای من چیزی نامطبوع تر وغم انگیز تر از حضور در مراسم عزاداری و تسلیت نیست .
دیشب یکی از خانم هایی که سابقا پیشخدمت مخصوص بوده است گریان و اشکریزان از قصر مالمزون به منزل من آمد و تقاضای ملاقات کرد . مطلع شدم که ژوزفین روز دوشنبه در ساعت دوازده به سرای دیگر شتافته . سابقا ژوزفین هنگامی که در بازوان تزار در باغ مالمزون به گردش شبانه پرداخته بود دچار سرما خوردگی شدیدی شد «با وجودی که شب بسیار سردی بود علیاحضرت ملکه از پوشیدن لباس ضخیم خودداری کرد . علیاحضرت لباس نازک و کاملا دکلته پوشید و فقط یک شال نازک ابریشمی روی شانه انداخته بود . »
ژوزفین ! من آن پیراهن نازک موسیلن را به خاطر دارم ، برای شب های سرد بهاری بسیار نازک بود . رنگ پیراهن بنفش نبود ؟ بسیار شیک و برازنده بود این طور نیست ؟
هورتنس و اوژن دوبوهارنه با مادر خود در قصر مالمزون زندگی می کردند . آن زن گریان که حامل پیغام مرگ ژوزفین بود یادداشتی به دستم داد .
«بچه ها را نیز همراه بیاورید شاید حضور کودکان مایه تسلیت باشد . »
به همین دلیل امروز صبح من و ژولی و دو پسر ملکه سابق مانند هلند به طرف مالمزون حرکت کردیم . سعی کردیم تا به این کودکان بفهمانیم که مادربزرگ آنها مرده است . شارل لویی ناپلئون گفت :
- شاید حقیقتا مادربزرگ نمرده و منظور او این باشد که متفقین تصور کنند که او مرده و سپس مخفیانه به جزیره الب رفته و به ناپلئون ملحق گردد .
نسیم ملایمی در «بوادوبولنی »می وزید و رسیدن تابستان را اعلام می داشت . راستی نمی توان باور کرد که ژوزفین مرده است .
در قصر مالمزون هورتنس را در لباس سیاه عزاداری ملاقات کردیم . صورت او سفید و چشمان او کبود و دماغش به علت گریه زیاد قرمز شده بود . هورتنس با جلال و شکوه خود را به آغوش من و سپس ژولی انداخت . اوژن دوبوهارنه در کنار میز ظریفی نشسته و بین یک دسته نامه و کاغذ مشغول جستجو بود . این همان جوانک کم رویی بود که ناپلئون او را به نیابت سلطنت ایتالیا انتخاب کرد و دختر پادشاه باواریا را به ازواج او در آورد .
هورتنس با غرور و تکبر روی دست ما خم شد و سپس به توده کاغذهایی که روی میز انباشته شده بود اشاره کرد و گفت :
- باورکردنی نیست . توده های قبوض پرداخت نشده برای لباس های گوناگون ، کلاه و دسته های گل .
لب های نازک و رنگ پریده هورتنس جمع شد و سپس گفت :
- مادر هرگز نتوانست با مقرری خود زندگی کند .
اوژن با نا امیدی موهای خود را مرتب کرد و جواب داد :
- با وجود دو میلیون فرانک که هر ساله از طرف دولت پرداخت می شد ناپلئون نیز یک میلیون فرانک از جیب خود به مادر پرداخت . ولی معذالک هورتنس این قروض سر به میلیون ها فرانک می زند . میل دارم بدانم چه شخصی این قروض را خواهد پرداخت .
هورتنس در حالی که به ما تعارف می کرد که بنشینیم گفت :
- خانم ها به این امور مداخله نمی کنند .
با سکوت و تانی روی کاناپه سالن سفید ژوزفین نشستیم . درهای باغ باز و عطر گل سرخ های دل انگیز ژوزفین فضای سالن را پر کرده بود . هورتنس دستمال خود را به طرف چشمانش که اشک آن خشک شده بود برد و گفت :
- تزار روسیه برای تقدیم احترامات خود نزد مادر آمد و مادر او را به شام دعوت کرد ، گمان می کنم مادرم می خواست حمایت اطفال بیچاره و بی دفاع مرا از او درخواست کند . می دانید من اکنون طلاق گرفته ام .
با ادب سر خود را حرکت دادیم . معشوق هورتنس کنت فلاهولت وارد سالن شد . پسر غیر قانونی آنها به وسیله شخصی به نام کنت مورنی تربیت می شد . اوژن دوبوهارنه در حالی که توده صورت حساب های پرداخت نشده مرحومه ژوزفین را در دست های خود می فشرد گفت :
- مادر صورت حساب لوروی خیاط را ماه ها نپرداخته و معذالک سفارش بیست و شش دست لباس جدید داده ، نمی توانم بفهمم مادرم که با حقوق تقاعد زندگی می کرد بیست و شش پیراهن را برای چه می خواست .
اوژن به صورت حساب ها خیره شد . خواهرش با بی اعتنایی شانه های خود را بالا انداخت و دستمالش را جلو دهانش گرفت . بله تنها مردی که مورد عشق و علاقه هورتنس بود با مادرش ژوزفین ازدواج کرد . هورتنس با اخم و خشونت سوال کرد :
- ؟می خواهید او را ببینید .
ژولی سر خود را حرکت داد و من بدون تفکر گفتم :
- بله .
- کنت فلاهولت علیاحضرت همسر ولیعهد سوئد را به طبقه بالا راهنمایی کنید .
با عجله از پله ها بالا رفتیم . کنت آهسته گفت :
- مرحومه عزیز هنوز در اتاق خواب خود می باشد . استدعا می کنم بفرمایید علیاحضرت .
شمع های بلند بدون کوچکترین لرزش و حرکتی می سوختند . پنجره ها بسته و تمام پرده ها را کشیده بودند . اتاق با عطر گل سرخ و عطر های تند ژوزفین مملو بود . رفته رفته چشمانم به فضای نیمه تاریک اتاق عادت کرد . راهبه ها مانند کلاغ های سیاه بزرگی در کنار تختخواب بزرگ و کوتاه ژوزفین نشسته و برای او دعا می خواندند .
در لحظه اول از دیدن جسد مرده وحشت کردم . ولی قدرت خود را به دست آوردم و نزدیک تر رفتم . پیراهن تاج گذاری را که با چین های مرتبی روی تختخواب قرار داشت شناختم . این لباس مانند روپوش راحت و گرمی روی جسد قرار داشت . شنلی که با پوست لبه دوزی شده بود دور شانه و سینه او قرار داشت و در زیر نور شمع به رنگ زرد شبیه رنگ صورت ژوزفین مرحومه جلوه می کرد . خیر ، ژوزفین مرا نترسانید و تمایل به گریه و اشک را در من به وجود نیاورد ....
سر کوچک او کمی متمایل به طرف راست - کاملا نظیر حالتی ک غالبا برای نگاه کردن به سراپای اشخاص نگه می داشت - قرار داشت . چشمان او کاملا بسته نبود و در زیر سایه مژگانش می درخشید . فقط دماغ کوچک او تیر کشیده بود . لبخند بسیار شیرینی روی لب های بسته او که حتی پس از مرگ نمی خواستند راز دندان های زرد رنگ او را فاش کنند دیده می شد . خیر ، حتی جسد ژوزفین هیچ یک از اسرار او را فاش نکردند . برای آخرین بار مستخدمه مخصوص او موهای کم پشت این زن پنجاه ساله را مانند زلف کودکان مرتب کرده بود . یک مرتبه دیگر پلک های چشم او که برای ابد بسته خواهد بود با کرم نقره آرایش یافته و گونه های زرد رنگ او را که نور شمع به آن می تابید سرخاب مالیده بودند . ژوزفین با چه شیرینی در خواب ابدی خود لبخند میزد .
آری با شیرینی و لوندی لبخند می زد .
صدایی در کنارم گفت :
- چقدر زیبا بود .
پیرمردی با گونه های آماس کرده و موهای زیبای نقره گون در کنارم ایستاد و چنین به نظر می رسید که از گوشه نیمه تاریک اتاق به طرف من آمده بود . عینکش را به طرف چشم برد و گفت :
- نام من باراس است . آیا افتخار ملاقات مادام را داشته ام ؟
در جواب گفتم :
- بله خیلی پیش در سالن ترز تالین شما را دیده ام . شما آن روز رهبر جمهوری بودید آقای باراس .
عینکش را پایین آورد و به صحبت ادامه داد :
- آن لباس تاجگذاری را می بینید ؟ ژوزفین باید برای این لباس از من متشکر باشد . خانم به طوری که می دانید به ژوزفین گفتم : «با آن ناپلئون کوتاه قد ازدواج کن من او را به حکومت نظامی پاریس منصوب می کنم و همه چیز برای شما مرتب و رو به راه خواهد شد .» ژوزفین عزیز همه چیز برای تو مرتب و رو به راه خواهد شد .
با نرمی خندید و گفت :
- مادام آیا ژوزفین به شما خیلی نزدیک بود ؟
خیر . ژوزفین فقط قلب مرا شکسته بود . شروع به گریه کردم . پیرمرد که لباس صورتی رنگ خود را مرتب می کرد آهسته گفت :
- ناپلئون دیوانه ای بیش نیست . او تنها زن روی زمین را که می توانست با خوشی و بدون ناراحتی در جزیره دور افتاده ای با او زندگی کند طلاق داد .
در روی شنل پوست سمور ملکه فرانسه گل های سرخ قرار داشت . این گل ها در اثر گرمای اتاق و حرارت شمع ها پژمرده شده و عطر تند آنها فضا را پر کرده و مرا معذب می ساخت .
زانوهایم قدرت خود را از دست داد . ناگهان به زانو در آمدم و صورت خود را در پیراهن مخملی تاج گذاری ژوزفین مخفی کردم .
- خانم گریه نکنید . ژوزفین با همان ترتیبی که زندگی می کرد دنیا را وداع کرد . ژوزفین در روی بازوی مرد بسیار پرقدرتی که در یک شب بهاری و در میان بوته های گل سرخ به او قول داد که قروضش را بپردازد به سرای جاودانی شتافت ...ژوزفین عزیز صدای مرا می شنوی ؟
وقتی برخاستم آن پیرمرد مجددا در گوشه تاریک اتاق از نظرم ناپدید شده بود . و فقط صدای راهبه ها را که در پایین تختخواب به خواندن دعا مشغول بودند شنیده می شد .
یک مرتبه دیگر در مقابل ژوزفین سر فرود آوردم . گویی پلک های بلند او می لرزیدند و با لطف و دلبری و با لبان بسته لبخند می زد .
وقتی به طبقه پایین آمدم اوژن با شدت و علاقه از ژولی سوال می کرد :
- راستی یک لباس شب تور بلژیکی و یک شنل بیست هزار فرانک ارزش دارد ؟
با عجله از اتاق خارج شدم و به باغ رفتم . آفتاب به شدت می تابید . بوته های گل سرخ به گل نشسته بودند و رنگ های سرخ و خیره کننده آنها زیبایی مخصوصی داشتند .
سپس به طرف استخر کوچک باغ رفتم . روی صندلی سنگی دختر کوچکی نشسته و بچه مرغابی ها که با اشتیاق و زحمت در دنبال مادر چاق و فربه خود شنا می کردند را تماشا می کرد . در کنار دخترک نشستم موهای بلند مجعد و خرمایی او روی شانه اش ریخته و لباس سفیدی را که دارای لبه دوزی سیاه بود در برداشت .
وقتی دخترک سر خود را بلند کرد و از زیر چشم مرا نگریست قلبم فرو ریخت .
مژگان بلند او که روی چشمان بادامیش سایه انداخته بود و صورت بیضی شکلش نظرم را جلب کرد .
دخترک با لبان بسته لبخند زد ، از او پرسیدم :
- اسم شما چیست ؟
- ژوزفین ، مادام .
چشمان او آبی رنگ بود و دندان های سفید مروارید گونی داشت. پوست بدن او بسیار شفاف ، موهای پرپشت او انعکاس طلایی رنگی داشت . بله ژوزفین ، ولی او ژوزفین نبود . دخترک با کمال ادب سوال کرد :
- خانم آیا شما یکی از ندیمه ها هستید ؟
- خیر ؟ چرا این طور فکر کردید ؟
- زیرا عمه هورتنس گفت که همسر ولیعهد سوئد به اینجا خواهد آمد و همیشه شاهزاده خانم ها ندیمه دارند .
- البته در صورتی که این شاهزاده خانم ها طفل کوچکی نباشند .
- آنها پرستار دارند .
دخترک مجددا جوجه مرغابی ها را نگاه کرد و گفت :
- این جوجه مرغابی ها چقدر کوچک هستند . گمان می کنم دیروز از شکم مادرشان بیرون آمده اند .
- اشتباه می کنید . جوجه مرغابی از تخم بیرون می آید .
دخترک لبخندی حاکی از فهم و دانش زده و گفت :
- خانم شما داستان پریان برای من نگویید .
با اصرار و سماجت جواب دادم :
- همیشه جوجه مرغ و مرغابی از تخم بیرون می آید .
دخترک شانه اش را بالا انداخت و گفت :
- هر طور میل شما است مادام .
- شما دختر شاهزاده اوژن هستید ؟
- بله ولی پدرم دیگر شاهزاده نیست . اگر ما خوش شانس باشیم متفقین یک دوک نشین در اروپا به پدرم خواهند داد . پدر بزرگ یعنی پدر مادرم پادشاه باواریا است .
- به هر حال شما شاهزاده خانم هستید . پرستار شما کجا است ؟
دخترک در حالی که انگشتانش را در آب فرو می برد گفت :
- از دست پرستارم فرار کرده ام .
ولی ناگهان چیزی به مغز طفل خطور کرد و گفت :
- پس اگر شما ندیمه نیستید شاید پرستار هستید ؟
- چرا ؟
- بالاخره باید چیزی باشید .
- شاید من هم مثل شما شاهزاده باشم .
دخترک مژگان بلندش را بست و لبخندی زده و گفت :
- غیر ممکن است ، شما به شاهزاده گان شباهت ندارید . من حقیقتا می خواهم بدانم شما چکاره اید ؟
- راستی ؟
- بله . من با وجودی که شما می خواستید داستان بچه مرغابی را به من بقبولانید شما را دوست دارم . آیا شما بچه هم دارید ؟
- یک پسر دارم ولی اینجا نیست .
-چه بد ، من بیش از دختر ها با پسرها بازی می کنم . پسر شما کجا است ؟
- در سوئد است ولی من مطمئن هستم که شما نمی دانید سوئد کجا است .
- دقیقا می دانم سوئد کجا واقع شده است ، من مشغول خواندن جغرافیا هستم . پدرم می گوید ....
صدایی برخاست .
- ژوزفین ، ژو-ز-فین »
دخترک آهی کشید و چشمکی به من زد و سپس مانند اطفال شرور خیابانگرد اخمی کرد و گفت :
- این صدای پرستار من است . راستی از او بدم می آید ولی خانم به کسی نگویید که چنین حرفی زده ام .
با تفکر و اندوه به طرف قصر حرکت کردم . من و ژولی به تنهایی با اوژن و هورتنس نهار خوردیم . وقتی می خواستیم قصر مالمزون را ترک نماییم اوژن از ژولی پرسید :
- آیا می دانید چه موقع می توانیم قاصدی به جزیره آلب بفرستیم ؟ می خواهم هر چه زودتر امپراتور را از مرگ مادر بیچاره ام مطلع کنم و تمام صورت حساب های پرداخت نشده را برای امپراتور خواهم فرستاد . جز این کار دیگری نمی توانم بکنم .
در میان تاریکی و سکوت به طرف پاریس حرکت کردیم . کمی قبل از ورود به پاریس فکر مهمی از خاطرم گذشت . این فکر را خواهم نوشت و گاه گاه آن را مرور خواهم کرد تا هرگز فراموش ننمایم . با خود اندیشیدم که اگر کسی باید موسس سلسله ای باشد چرا سلسله جالب توجهی تاسیس نکند .
ژولی با فریاد گفت :
- نگاه کن شهاب ثاقب ، زود نیت کن .
بلافاصله نیتی کردم و با صدای بلندی گفتم :
- سوئدی ها او را ژوزفینا خواهند نامید .
ژولی پرسید :
- درباره چه چیزی فکر می کنی ؟
- به شهاب ثاقبی که از بهشت و آسمان ها فرود آمده می اندیشم . فقط به شهاب ثاقب فکر می کنم .

********************
پایان فصل چهل و هفتم