ناپلئون بناپارت : شخصی که به حکومت بر اعصاب خویش قادر نیست شایسته نیست که حتی بر کوچکترین پله نردبان سیاست جای گیرد .
**********************
بالاخره به خواب رفت ولی مانند مسافری که در تختخواب ناآشنای مسافرخانه باشد ناراحت بود .
ماری و فرناند در اتاق رختکن بر سر اطو مشاجره داشتند . ژان باتیست سرش را از روی شانه من برداشت و فریاد زد :
- براهه در جلوی چادر من چه خبر است ؟
- بخواب ژان باتیست .
- براهه به لوونجهلم بگویید .....
- ژان باتیست اولا تو در چادر نیستی و بلکه در اتاق خواب همسرت هستی . ثانیا صدایی که می شنوی مشاجره عادی فرناند و ماری است بخواب .
ژان باتیست نشست و با تفکر به اتاق من نگریست . نگاه او نگاه وداع بود نه نگاه بازگشت به منزل .
صدای فرناند با خشونت بلند شد .
- خیر ...اطوی بزرگ را برای لباس تشریفات می خواهم .
ژان باتیست از تختخواب به زیر آمد و به اتاق رخت کن رفت . زنگ زدم ماری صبحانه برای ما آورد و با غرغر گفت :
- بهتر بود مارشال فرناند را در استکهلم می گذاشت .
درب اتاق خواب که به اتاق رخت کن باز می شود نیمه باز بود و این مکالمات را شنیدم .
فرناند : «والاحضرت براهه و لوونجهلم سر خدمت خود حاضر شده اند . اتاق های کوچه سنت اونوره مهیا است . دیروز تزار به قصر الیزه که مادام ژولی در آنجا زندگی می کرد تغییر مکان داده و ستاد خود را در آنجا مستقر ساخته است و رژه ساعت دو بعد از ظهر شروع می گردد . در جلو ستاد والاحضرت از نظر تامین و حفظ ستاد توپ مستقر کرده اند . عبور و مرور در کوچه سنت اونوره به علت ازدحام جمعیت قطع گردیده .»
ژان باتیست چیزی گفت که من نتوانستم بفهمم .
فرناند :«بسیار خوب والاحضرت اوباشان خیر ، مردم کنجکاو . به هر حال پلیس معتقد است که عابرین قصد دارند .... »
به علت ریزش آب بقیه گفتار فرناند را نشنیدم . فرناند معمولا هر روز صبح آب سرد برای شست و شوی ژان باتیست می برد و او صورتش را می شوید .
- براهه و لوونجهلم را بالا بفرستید .
صدای کنت براهه :«وترشند و وابستگان و مشاورین وارد گردیدند ، وترشند قبلا با «مترنیخ» و انگلیسی ها در تماس بوده است . ستاد کاملا محاصره شده .»
ژان باتیست :
- به وسیله رهگذران ؟
براهه : «خیر ، عبور و مرور مدتی قبل قطع گردید . ژاندارم ها و قزاقان اطراف ستاد نگهبانی داده و تزار یک هنگ کامل در اختیار ما گذارده است ..»
ژان باتیست با سرعت شروع به صحبت کرد و فقط چند کلمه از آن را فهمیدم :
- قطعا پیاده نظام سوئدی ....به هیچ عنوان نباید از نگهبانان روسی استفاده کرد .»
نخست وزیر لوونجهلم : «قرارگاه ما به وسیله بازدید کنندگان تقریبا محاصره است . تالیران می خواهند به نام حکومت فرانسه به والاحضرت خیر مقدم بگوید . مارشال نی و مارشال مارمون کارت خود را فرستاده اند . آجودان شخصی پادشاه پروس به آنجا آمد . سفیر انگلیس نماینده از طرف اهالی پاریس .... »
براهه : «سرهنگ ویلات استدعای ملاقات دارد . »
ژان باتیست :
- فورا او را نزد من بفرستید وقت ندارم .
آهسته وارد اتاق رخت کن شدم . شوهرم در مقابل آینه قدی بزرگی ایستاده و دکمه های اونیفورم مارشال سوئدی را که در تن داشت می انداخت . فرناند لباس او را با ماهوت پاک کن تمیز می کرد و اودکلن به او می زد . سپس صلیب نشان لژیون دونو را به دستش داد . ژان باتیست طبق عادت قدیمی خود به صلیب نگاه کرد و زنجیر صلیب را به گردنش انداخت ولی ناگهان دچار تردید شد . لوونجهلم یادآوری کرد و گفت :
- والاحضرت باید هم اکنون برای رژه حاضر باشند . زیرا پس از صرف نهار که از طرف تزار به افتخار والاحضرت داده می شود وقتی برای تعویض لباس باقی نخواهد ماند .
ژان باتیست با بی میلی زنجیر را به گردن انداخته و به نشان خیره شد و در حالی که در آینه به خود می نگریست گفت :
- رژه مارشال برنادوت .
در همین موقع سرهنگ ویلات وارد شد . ژان باتیست فورا به طرف او برگشت و به او نزدیک گردید . دستش را روی شانه او گذارد .
- ویلات از دیدار شما بسیار خوشحالم .
ویلات خبردار ایستاده بود . ژان باتیست شانه او را تکان داد .
- خوب رفیق عزیز .
ولی ویلات بی حرکت و چهره او درهم بود . دست ژان باتیست از روی شانه دوستش آهسته پایین آمد .
- سرهنگ می توانم کاری برای شما انجام دهم ؟
- دیروز شنیدم که متفقین زندانیان جنگی را مرخص کرده اند . من هم درخواست مرخصی دادم .
خندیدم ولی خنده ام ناتمام ماند . ویلات شوخی نمی کرد چهره او کاملا گرفته و جدی بود . ژان باتیست فورا گفت :
- البته سرهنگ شما آزادید و کسی مزاحم شما نخواهد شد ولی اگر شما مدتی مهمان ما باشید بسیار خوشحال خواهم بود .
- از پیشنهاد دوستانه والاحضرت متشکرم ولی متاسفانه باید آن را رد کنم و معذرت بخواهم .
ویلات فورا به طرف من آمد و کمی خم شد . از بالای شانه او قیافه مغشوش و متاثر شوهرم را دیدم .
آهسته گفتم :
- ویلات شما همیشه با ما بوده اید . ما را ترک نکنید .
- امپراتور ارتش و افراد آن را از سوگندی که یاد کرده اند آزاد ساخته .
ژان باتیست با خشونت گفت :
- شنیدم که تعدادی از مارشال ها به ملاقات من آمده بودند علت آن ....
- بله والاحضرت علت ملاقات آنان همین بوده است . فقط چند هنگ گارد در فونتن بلو باقی مانده اند . مارشال ها حتی درخواست مرخصی از امپراتور و سرفرماندهی خود را بی ارزش دانسته اند . والاحضرت من سرهنگی بیش نیستم ولی همیشه اصول را در نظر می گیرم . از فونتن بلو فورا به هنگم خواهم رفت و فرماندهی آن را عهده دار خواهم شد .
وقتی سرم را بلند کردم سرهنگ ویلات رفته بود و ژان باتیست مشغول آویختن حمایل سوئد بود گفتم :
- قبل از رفتن می خواستم چند دقیقه با شما تنها باشم و صحبت کنم .
سپس به اتاق توالتم رفتم . ژان باتیست دنبالم آمد . آهسته او را به طرف صندلی جلو میز توالتم فشار دادم و نشانیدم . قوطی روژ را برداشته و آهسته در کمال احتیاط و به طور نامحسوس گونه های خاکستری رنگ او را قرمز کردم . دست مرا پس زد و گفت :
- دیوانه ای دزیره ، نمی خواهم ....
در کمال دقت روژ را روی گونه اش مالیدم . صورت او کمی حالت طبیعی به خود گرفت با رضایت خاطر گفتم :
- ژان باتیست تو نباید با این قیافه گرفته و سرد در سر ستون های فاتح در شانزه لیزه رژه بروی . تو فاتحی و باید مثل فاتح جلوه کنی ....
سرش را حرکت داد و با صدایی شبیه به گریه گفت :
- نمی توانم ... نمی توانم در این رژه شرکت کنم . رنج می کشم .
دستم را روی شانه اش گذاردم و گفتم :
- ژان باتیست باید پس از رژه در جشن پیروزی در تئاتر فرانسه شرکت کنی . تو این افتخار را به سوئد مقروضی ، عزیزم حالا دیگر باید بروی .
به عقب تکیه داد . سر او روی سینه ام قرار گرفت . لب های سفید و ترکیده اش می لرزید .
- در این رژه و جشن پیروزی یک نفر دیگر مانند من تنها و متاثر است ، ناپلئون .
- مهمل نگو تو تنها نیستی . من با تو هستم نه با او ، برو همه منتظرند .
در کمال اطاعت برخاست . دست هایم را به لبش فشرد و گفت :
- قول بده به تماشای رژه نخواهی آمد . نمی خواهم مرا ببینی ، نمی خواهم .
- البته ژان باتیست من در اینجا در باغ و به یاد تو خواهم بود .
*********
وقتی زنگ های پاریس به مناسبت فتح و پیروزی به صدا در آمدند من به باغ رفتم . زنگ ها در تمام مدتی که نیروی فاتح متفقین در پاریس رژه می رفتند ساکت نشدند . بچه ها همراه مادام لا فلوت و پرستارهای خود با کالسکه من به تماشای رژه رفته بودند . در آخرین دقیقه که کالسکه می خواست حرکت کند برادر زاده های من ماریوس و مارسلین نیز سوار شدند . فقط خدا می داند که چطور این همه جمعیت در کالسکه جای گرفتند . ژولی در تختخواب خود بود و ماری کمپرس آب سرد روی پیشانی او می گذاشت . خواهرم ژولی بسیار متاثر بود زیرا ژان باتیست فراموش کرده بود با او صحبت کند . تمام خدمه را مرخص کرده و کاملا تنها بودم به همین جهت کسی ورود مهمان غیر منتظره ام را به من اطلاع نداد .
این مهمان سر زده که درب منزل را باز دیده بود وارد منزل شده و در سالن ها سرگردان بود و بالاخره به باغ آمده بود . متوجه او نشدم زیرا چشمانم را بسته و به ژان باتیست می اندیشیدم . ژان باتیست امروز شانزه لیزه برای تو جهنمی پایان ناپذیر است ! صدایی بلند تر از زنگ ها گفت :
- والاحضرت .
با وحشت چشمانم را باز کردم . مردی که به حال تعظیم در مقابلم ایستاده بود راست شد . دماغ نوک تیز و چشمان تنگ و کوچک ، عجب او هنوز در پاریس است . وقتی ناپلئون فهمید که رئیس پلیس او مخفیانه با انگلیس ها مراوده دارد او را طرد کرد . ولی قبل از نبرد لیپزیک برای دور کردن فوشه از پاریس او را به سمت فرمانداری یکی از استان های ایتالیا منصوب کرد . فوشه رئیس پلیس ناپلئون ، ژاکوبین سابق لباس مجللی دربر کرده و روبان سفید بزرگی روی یقه داشت .
در کمال نا امیدی به نیمکت باغ اشاره کردم . فورا کنار من نشست و شروع به صحبت کرد ولی صدای زنگ ها نمی گذاشتند گفته او مفهومدار باشد . با تاسف شانه خود را بالا انداخت و لبخندی زد . سرم را به طرف دیگر برگردانیدم . ژان باتیست این رژه خیلی طول کشید ....
بالاخره زنگ ها خاموش شدند .
- والاحضرت اگر مزاحم شدم معذرت می خواهم .
او را از خاطر برده بودم . با بی میلی به او نگاه کردم . دست خود را به جیب بغل برد . کاغذی از جیبش بیرون آورده و گفت :
- از طرف تالیران پیامی برای مادام ژولی آورده ام تالیران این روزها بسیار گرفتار است در صورتی که من ....
با تلخی لبخندی زد و ادامه داد :
- متاسفانه بی کارم و چون میل داشتم به وسیله ای خدمت والاحضرت برسم به تالیران پیشنهاد کردم که من حامل پیغام باشم . این مدرک سرنوشت و آتیه اعضای خانواده بناپارت را تعیین می کند .
فوشه یک سند رسمی به دستم داد و من گفتم :
- این سند را به خواهرم خواهم داد .
فوشه با انگشت روی سند زده و گفت :
- به این لیست نگاه کنید .
نگاه کردم . این طور نوشته بود :
«مادر امپراتور سیصد هزار فرانک ، اعلیحضرت ژوزف پانصد هزار فرانک ، اعلیحضرت لویی ناپلئون دویست هزار فرانک ، ملکه هورتنس و اطفال او چهارصد هزار فرانک ، اعلیحضرت ژرم و ملکه پانصد هزار فرانک ، شاهزاده خانم الیزا سیصد هزار فرانک ، شاهزاده خانم پولت سیصد هزار فرانک »
فوشه توضیح داده و گفت :
- این مبلغ سالیانه پرداخت می شود . والاحضرت فامیل امپراتور این مبلغ را از خزانه کشور سالیانه دریافت خواهند کرد . حکومت ما واقعا سخاوتمند است والاحضرت .
- فامیل امپراتور کجا زندگی خواهند کرد ؟
- در خارج از کشور و هرگز اجازه مراجعت نخواهند داشت .
ژولی که همیشه دور از وطن زجر می کشد . باید در تبعید به سر ببرد چرا ؟ برای اینکه من ژوزف بناپارت را به منزلمان آوردم . برای کمک به ژولی هرچه از دستم برآید انجام می دهم . با خود گفتم :
«تو از ولیعهد درخواست می کنی که هرچه از دستش بر می آید درباره ژولی بناپارت کوتاهی نکند . شاید تو خودت به حضور لویی هیجدهم خواهی رفت و از او استدعا خواهی کرد ... »
دائما این جملات را تکرار می کردم تا کاملا حفظم شود . فوشه گفت :
- اعلیحضرت لویی هیجدهم همین یکی دو روز وارد قصر تویلری خواهد شد .
برای آنکه بتوانم آتیه برادران بناپارت را پیش بینی کرده باشم پرسیدم :
- لویی هیجدهم در سال های تبعید چه می کرده ؟ چگونه خود را سرگرم می کرده است ؟
- اعلیحضرت غالبا در انگستان بوده و وقت خود را صرف مطالعه می کرده ، اعلیحضرت تاریخ انحطاط و سقوط امپراتور رم را از انگلیسی به فرانسه ترجمه کرده است .
با خود گفتم : «ترجمه تاریخ به جای ایجاد و ساختن تاریخ »
- آیا این اعلیحضرت لویی دربارش را با خود خواهد آورد ؟
- ظاهرا اکنون طرفداران صدیق خانواده بوربون با او به فرانسه مراجعت می نمایند . آیا ممکن است از والاحضرت استدعایی بنمایم ؟......
با تعجب به او نگاه کردم ، ولی او متوجه من نبود .
- ..که اگر کسی نام مرا در حضور اعلیحضرت برد از من تعریف نمایید . شاید اعلیحضرت تمام مشاغل حساس را به اشخاصی که با او در تبعید بوده اند واگذار نکند .
- البته هرگز کسی موسیو فوشه را فراموش نخواهد کرد . من که در زمان انقلاب طفل کوچکی بیش نبودم ، آن همه حکم اعدام را که شما امضا و صادر کرده اید فراموش نکرده ام .
در حالی که روبان سفیدش را مرتب می کرد گفت :
- والاحضرت همه آن حوادث را فراموش کرده اند . به علاوه باید به خاطر داشت که در این چند سال اخیر من سعی داشتم مخفیانه با انگلیس ها سازش کنم . ژنرال بناپارت مرا خائن نامید . والاحضرت من زندگیم را به خطر انداختم .
مجددا به سند نگاه کرده و گفتم :
- ولی سرنوشت ژنرال بناپارت چه می شود ؟
- سرنوشت او بسیار خوب است . ژنرال بناپارت شخصا محلی را برای سکنی خود در خارج فرانسه انتخاب خواهد کرد . مثلا جزیره ...جزیره آلب ...می تواند به هر نقطه دیگری که میل دارد برود . نیرویی با قدرت چهارصد نفر می تواند انتخاب کرده بود همراه داشته باشد . لقب امپراتور فرانسه را حفظ خواهد کرد . حکومت فرانسه واقعا سخاوتمند است . والاحضرت این طور نیست ؟
- امپراتور چه تصمیم گرفته ؟
- مشغول بحث در مورد جزیره آلب هستند . محل زیبایی است و کاملا شبیه زادگاه امپراتور می باشد . همان اشجار و نباتات جزیره کرس در آنجا می روید .
- سرنوشت امپراتریس چسیت ؟
- اگر از حقوق جانشینی پسرش چشم پوشی کند لقب دوشس پارما به او داده می شود . ولی این جزئیات و سرنوشت اروپا در کنگره وین بحث خواهد شد . سلاطینی که به وسیله ناپلئون از حقوق خود محروم شده اند به تخت سلطنت باز می گردند ... این طور فهمیدم که والاحضرت ولیعهد سوئد نیز برای شناسانیدن تاج و تخت سوئد و خانواده برنادوت به وین خواهد رفت . والاحضرت شناسایی رسمی خانواده برنادوت به وسیله سایر سلاطین اروپا لازم است .
فوشه سینه اش را صاف کرده و به صحبت ادامه داد :
- والاحضرت ، متاسفانه شنیده ام که بعضی مقامات روسی و اطریشی اظهار داشته اند که ادعای ولیعهد سوئد قانونی نیست . البته من برای دفاع حقوق ایشان در کنگره وین همیشه حاضر به خدمت هستم و ....
برخاستم و گفتم :
- از منظور شما چیزی نمی فهمم این سند را به خواهرم خواهم داد .
اگر فوشه چند دقیقه صحبت نمی کرد دچار جنون می شدم . اولین غنچه های گل سرخ توجهم را جلب کردند . بهار فرارسیده و من هنوز متوجه آن نبودم . راستی بهار پاریس چه زیبا است . نمی گذارم ژولی را از پاریس بیرون کنند .
فریاد شعف اطفال ، سکوت خاموش منزل را درهم شکست . آنها از رژه مراجعت کرده و به طرف من می دویدند . دو دختر باریک و بلند ژولی پیراهن صورتی و پسر بور و چشم آبی هورتنس لباس دانشجواین دانشکده افسری را در بر داشتند . شارلوت از شدت خوشحالی نمی توانست صحبت کند .
- خاله جان نمی دانید شوهر خاله چقدر عالی و مجلل بود . کت مخمل آبی پوشیده و سوار اسب سفید قشنگی شده بود . چقدر شیک و مجلل بود .
- شارل لویی ناپلئون صحبت دختر عمویش را قطع کرد .
- آنکه دیدی کت نبود . شنل بود . به کلاهش پر سفید شتر مرغ نصب کرده و عصای نقره در دست داشت .
ناپلئون لویی ، پسر عموی او گفت :
- آن عصا که دیدید عصای مارشالی است .
زندائید دختر ژولی آهسته گفت :
- دایی ماریوس گفت که آن عصا ، عصای مارشالی فرانسه است .
شارلوت گفت :
- ولی صورت او !.... عمه مارسلین گفت که صورت مارشال بی شباهت به مجسمه های مرمر نیست .
با نگرانی پرسیدم :
- خیلی سفید و رنگ پریده بود ؟
- نه چندان ولی مانند مجسمه سخت و بی حرکت بود . کوچکترین حرکتی در عضلات صورت او دیده نمی شد . ...تزار دائما می خندید . امپراتور اطریش دست خود را به طرف جمعیت حرکت می داد ولی پادشاه پروس ...
بچه ها همه با هم خندیدند .
- دایی ماریوس گفت : پادشاه پروس این قیافه خشمگین و اخمو را برای این به خود گرفته که ما در آینده بیشتر از او بترسیم .
- مردم و سایر تماشاچیان چه می گفتند ؟
- همه چیز دیدنی و بسیار زیاد بود . اونیفورم خارجی ، اسب قشنگ تزار ، راستی می دانستید که قزاق ها علاوه بر تفنگ شلاق هم با خود دارند ؟ همه مردم به پروسی ها می خندیدند و آنها را مسخره می کردند . در موقع رژه پای خود را بالا آورده و محکم به زمین می کوبیدند و....
- وقتی که شوهر خاله عبور می کرد مردم چه می گفتند ؟
بچه ها به هم نگریستند . شارل ناپلئون در کمال احتیاط گفت :
- خاله جان وقتی شوهر خاله با نیروهای سوئد عبور می کرد سکوت مرگ همه مردم را فرا گرفته بود .
شارلوت آهسته گفت :
- نیروی سوئدی مقدار زیادی عقاب که به غنیمت گرفته بودند با خود حمل می کردند .
شارل بویی ناپلئون با خشونت و غضب گفت :
- عقاب های ما خاله جان ، عقاب های ما !!!
با عجله گفتم :
- خوب بچه ها بروید و به ماری بگویید خوردنی به شما بدهد .
سپس نزد ژولی رفتم . اول سعی کردیم مفهوم سندی که سرنوشت او را با روش سوداگری تعیین کرده پی ببریم . ژولی کمپرس آب سرد را از روی پیشانی اش به وسط اتاق پرت کرد . صورت خود را در بالش مخفی کرده و با تلخی گریه می کرد .
- دزیره من نخواهم رفت !!! آنها نمی توانند مورت فونتن را مصادره کنند . باید سعی کنی که من با بچه هایم در مورت فونتن بمانیم .
موهای ژولیده اش را نوازش کردم .
- فعلا نزد من خواهی بود . بعدا سعی می کنم مورت فونتن را پس بگیریم . ولی ژوزف ؟ اگر ژوزف نتواند اجازه اقامت بگیرد چه ؟
- ژوزف از بلوا برایم نامه نوشته است . او می خواهد به سوئیس برود . من و بچه هایم نیز باید به او ملحق شویم . ولی دزیره من نخواهم رفت .....
ناگهان برخاست و روی تختخواب نشست .
- دزیره تو مرا ترک نخواهی کرد تا همه چیز مرتب شود . با من خواهی بود این طور نیست ؟
سرم را حرکت دادم .
- به سوئد نخواهی رفت و اینجا خواهی بود و به من کمک خواهی کرد ؟
من خطا کارم من باعث درگیری او با خانواده بناپارت شده ام و او به خاطر اشتباه من دچار این سرنوشت گردیده و خانه و وطن خود را از دست داده است باید .....
- قول می دهی دزیره ؟
- ژولی با تو خواهم بود .
********************
پایان فصل چهل و ششم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)