ناپلئون بناپارت : درمقابل عزم آهنین قوه ای را یارای مقاومت نمی بینم .
********************
فصل چهل و دوم
پاریس ، اوایل آوریل 1813
********************
با خود فکر کردم که نیم ساعت دیگر برای آخرین بار در زندگی با او روبرو خواهم شد و صحبت خواهم کرد و سپس از آشنایی که با عشق و محبت شروع گردیده برای همیشه پایان خواهد یافت . به همین دلیل پشت چشم خود را با کرم نقره آرایش کردم و لب هایم را ماتیک کاملا سرخی مالیدم ... کلاه تازه ای که روبان قرمز رنگ آن زیر گلویم بسته می شد به سر گذاردم . مطمئن نبودم که با این آرایش زیبا هستم .... مدتی خود را در آینه نگاه کردم . آرایشی که او همیشه به یاد خواهد داشت این بود . شاهزاده خانم با پشت چشم نقره ، لباس مخمل بنفش ، با دسته گل بنفشه روی یقه کاملا باز و کلاهی با روبان قرمز .
صدای کنت روزن را شنیدم که از مادام لافلوت سوال کرد که آیا من حاضر هستم یا خیر . دسته گل بنفشه را روی سینه ام مرتب کردم و نیم ساعت دیگر دوستی و آشنایی شخصی و خصوصی من با اولین عشقم پایان خواهد یافت .....
دیشب قاصدی از استکهلم جواب نامه ژان باتیست به ناپلئون را برایم آورد . نامه لاک و مهر شده بود ولی کنت براهه یک نسخه از آن را برایم فرستاده بود به علاوه کنت براهه به من اطلاع داد که یک نسخه از مضمون نامه ژان باتیست در اختیار تمام روزنامه ها گذارده شده است .
برخاستم و برای آخرین مرتبه رونوشت نامه ژان باتیست را خواندم .
«صلح قطعی برای اروپای رنج دیده حتمی و لازم الاجرا است و اعلیحضرت قادر نیستند این درخواست و تقاضا را بدون ده برابر کردن جنایاتی که تا کنون مرتکب شده اند رد نمایند . در مقابل قربانیانی که کشور فرانسه تقدیم کرده چه نفعی عاید او گردیده که احتمالا بتواند جبران از خود گذشتگی های او را بنماید ؟ چیزی جز فتوحات نظامی و شهرت ظاهر نصیب این کشور نشده در صورتی که بدبختی در همه جا در داخل مرزهای این کشور وجود دارد .....»
من باید نامه را به او بدهم . چنین حوادثی همیشه برای من رخ می دهد . در حالی که قلبم با شدت می تپید به خواندن نامه ادامه دادم .
« من در سرزمین زیبای فرانسه که اکنون تحت فرمانروایی شما است متولد شده ام افتخارات و سعادت این مملکت هرگز برای من موضوع کوچک و بی اهمیتی نیست . من در ضمن آن که سعادت و خوشبختی فرانسه را از درگاه خداوند مسئلت می کنم با تمام قوا و آنچه در قدرت دارم از ملتی که مرا به ولیعهدی انتخاب و از فرمانروایی که مرا به فرزندی خود پذیرفته است دفاع خواهم کرد . در این مشاجره بین دو دنیای ظلم و ستم و آزادی ، من در صف آزادی خواهان ملت سوئد قرار می گیرم . من با شما می جنگم و تمام ملل صلح دوست فداکاری ما را تقدیر خواهند کرد ولی در مورد حس جاه طلبی من ، من به شما اعلام و تایید می کنم که مرد جاه طلبی هستم ، بسیار جاه طلب ولی این جاه طلبی برای خدمت به نوع بشر و اجرا و حفظ استقلال شبهه جزیره اسکاندیناوی به کار خواهد رفت .»
این نامه که خطاب به ناپلئون و ملت فرانسه بود با یک یادداشت شخصی ختم می شد .
«بدون در نظر گرفتن نتیجه این نامه ، چه شما تصمیم به جنگ و چه تصمیم به صلح بگیرید ، من همیشه اعلیحضرت را مانند رفیق دوران سربازی محترم می شمارم .»
رونوشت نامه را روی میز اتاق توالتم گذاشتم . کنت روزن در انتظارم بود به اطلاعم رسانیده بودند که باید ساعت پنج بعد از ظهر در قصر تویلری حضور به هم رسانم . چند روز دیگر امپراتور و ارتش جدید او به جبهه عزیمت خواهند کرد روسیه مشغول پیش روی به طرف فرانسه است . پروس با روسیه متفق شده است . ناپلئون مدت ها قبل تصمیم خود را اتخاذ کرده بود . پاکت لاک و مهر شده را برداشته و کلاهم را مرتب کردم .
کنت لباس رسمی پیاده نظام ارتش سوئد را در بر و نشان و حمایل آجودانی خود را انداخته بود . به محض آن که کالسکه حرکت کرد به روزن گفتم :
- کنت شما با ماموریت مشکلی همراه من هستید .
پس از واقعه آن شب مریضخانه حس رفاقت عجیبی بین ما دو نفر به وجود آمده است . شاید علت آن این باشد که وقتی کنت روزن منقلب گردید من آنجا حضور داشتم . به هر حال چنین اتفاقاتی مردم و اشخاص را به یکدیگر نزدیک می نماید .
من و آجودانم در کالسکه رو باز حرکت کردیم .نسیم ملایم و مطبوع بهاری گونه هایم را نوازش می داد و فضا با عطر گل ها آمیخته بود . در چنین زمانی شخص باید قرار ملاقات عاشقانه داشته باشد . برای ملاقات مخفیانه لباس مخمل بنفش و کلاه تازه تهیه می نماید ولی در عوض من باید نامه ای از طرف ولیعهد سوئد خطاب به ملت فرانسه به امپراتور تقدیم نمایم و خشم و غضب ناپلئون را متحمل شوم و این بعد از ظهر دلفریب را تلف نمایم .
ما حتی یک دقیقه معطل و منتظر نشدیم . امپراتور در اتاق دفتر وسیع خود ما را پذیرفت . کولینکور و منوال حضور داشتند . کنت تالیران در کنار پنجره ایستاده بود . وقتی که من به وسط سالن رسیدم روی خود را به طرف من برگردانید . ناپلئون نمی خواست من و آجودانم که مهمیز های او صدا می کردند از پیمودن طول اتاق دفتر نجات داده باشد .
ناپلئون لباس سبز رنگ پیاده نظام فرانسه را دربر داشت . دست های خود را روی سینه تا کرده و جلو میز ایستاده و پشتش را به آن تکیه داده بود و با لبخند تمسخر مرا نگاه می کرد . تعظیم کردم و بدون یک کلمه حرف پاکت را به او دادم .
لاک و مهر شکسته شد و ناپلئون به بی اعتنایی نامه را قرائت کرد و سپس آن را به منوال داد .
- یک رونوشت به وزارت امور خارجه و نسخه اصلی در پرونده شخصی من ضبط شود .
سپس رو به من کرد :
- والاحضرت کاملا ملبس شده اند ، لباس بنفش به شما زیبا و برازنده است ولی چه کلاه عجیبی دارید . چرا این قدر کلاه شما بلند است ؟ آیا این روزها چنین کلاهی مد شده است ؟
این سخن او از فریادهای خشم و غضبی که من انتظار آن را داشتم زننده تر و گزنده تربود . مرا مسخره می کرد . نه تنها من بلکه همسر ولیعهد سوئد را تمسخر می کرد . لب هایم را به یکدیگر فشردم . ناپلئون رو به تالیران کرد .
- عالیجناب شما که متخصص و خبره زنان زیبا هستید آیا کلاه همسر ولیعهد سوئد را می پسندید ؟
تالیران چشمان نیمه بازش را کاملا بست ، به شدت رنجیده خاطر به نظر می رسید . ناپلئون مجددا رو به من کرد :
- والاحضرت شما خود را برای من آراسته اید ؟
- بله قربان .
با دست به نامه ژان باتیست اشاره کرد :
- خود را آراسته اید ، لباس بنفش پوشیده اید ، گل بنفشه به سینه زده و خود را خوشبو و معطر ساخته اید که این ورق پاره را برای من بیاورید ؟ اینجا آمده اید که این نامه خیانت را که هم اکنون در روزنامه های انگستان و روسیه منتشر شده است به من بدهید ؟
تعظیم کرده و گفتم :
- ممکن است مرخص شوم ؟
شروع به غرش کرد :
- نه تنها ممکن است بلکه باید و قطعا بروید . تصور کردید به شما اجازه می دهم آزادانه در دربار من رفت و آمد کنید ؟ در صورتی که برنادوت با من در حال جنگ است و فرمان آتش به روی هنگ هایی که خود او در نبرد های متعدد فرمانده آنها بوده صادر می کند ؟ و شما مادام به خود جرات می دهید که با لباس بنفش در اینجا و در حضور من حاضر شوید .
- قربان شبی که از روسیه مراجعت کردید تاکید کردید که نامه ای به شوهرم نوشته و جواب آن را شخصا برای شما بیاورم . قربان من رونشت این نامه را خوانده ام و مطمئن هستم که شما برای آخرین مرتبه است که مرا می بینید . لباس بنفش پوشیدم زیرا این رنگ به صورتم زیبا است و شاید شما خاطره مطبوعی از من داشته باشید ، اکنون - ممکن است - برای همیشه مرخص شوم ؟
سکوتی در سالن حکمفرما گردید ، سکوتی رنج آور و کشنده ، کنت روزن مانند مجسمه بی حرکت در پشت سر من ایستاده بود . منوال و کولینکور با اضطراب به ناپلئون نگاه می کردند . ناپلئون بسیار مشوش بود و دائما به اطراف نگاه می کرد . بالاخره گفت :
- آقایان در اینجا منتظر خواهند بود . میل دارم تنها با والاحضرت صحبت کنم .
سپس به در مخفی که در سالن وجود داشت اشاره کرده و گفت :
- والاحضرت خواهشمندم همراه من به اتاق دفتر کوچک بیایید . منوال برای آقایان برندی بیاورید .
منوال در را باز کرد ، سپس به همان اتاقی که سال ها قبل در آن بیهوده برای نجات دوک انهین تلاش و التماس کرده بودم وارد شدم . تغییری در اتاق حاصل نشده بود همان میزها با همان صندلی ها، توده انبوه مدارک و نوشته ها دیده می شد و شاید نوع پرونده ها عوض شده بود . در روی فرش اتاق در جلو بخاری تعداد زیادی قطعات چهار گوش چوبی با رنگ های مختلف به طور نامنظم ریخته شده بود . روی قطعات رنگی چوبی میخ های براق جلب نظر می کرد . بدون تفکر خم شدم و قطعه چوب قرمز رنگی را برداشته و گفتم :
- این چیست ؟ اسباب بازی پادشاه رم است ؟
- بله و خیر . وقتی مشغول طرح عملیات نظامی هستم این قطعات چوب را به کار می برم . هر کدام از آنها نماینده یکی از ارتش های من است و میخ هایی که روی آنها است معرف تعداد لشکر های هر ارتش است . آن قطعه قرمز رنگ که در دست شما است نماینده سپاه سوم است . فرمانده آن مارشال نی می باشد . دارای پنج میخ است یعنی این سپاه دارای پنج لشکر است . این قطعه آبی دارای سه میخ یعنی سه لشکراست . این سپاه ششم و فرمانده آن مارشال مارمون است . وقتی این قطعات را روی زمین می چینم به راحتی می توانم وضع نبرد را در نظر مجسم سازم . نقشه اروپا را از حفظ هستم . حقیقتا بسیار سهل و آسان است ......
در حالی که با تعجب متوجه قطعه ای چوب که گوشه آن را جویده بودند شدم پرسیدم :
- در موقع طرح های عملیاتی نظامی این چوب ها را می جوید ؟
- خیر . پادشاه رم این کار را می کند . به محض آن که او را اینجا می آورند فورا این قطعات چوبی براق را پیدا می کند . او می داند که من اینها را کجا می گذارم سپس من همراه عقاب کوچکم با این چوب ها عماراتی را می سازیم و آنها را ویران می کنیم . گاهی پادشاه رم یکی از آنها را می جود . خدا می داند چرا اغلب سپاه مارشال نی را می جود .
قطعه چوب قرمز را روی کف اتاق گذاشتم .
- قربان می خواستید چیزی به من بگویید ؟ میل ندارم با اعلیحضرت درباره ولیعهد سوئد بحث کنم .
با خشم و غضب گفت :
- که می خواهد درباره برنادوت صحبت کند ؟ اوژنی منظورم این نبود ... فقط می خواستم ...
کاملا به من نزدیک شد و خیره به صورت من نگریست . گویی می خواهد هر یک از اجزای صورت و بدن مرا در خاطره و مغز خود نقش کند .
- وقتی گفتید که می خواهید من خاطره خوشی از شما داشته باشم و برای همیشه از من وداع کنید فکر کردم ....
با خشونت از من دور شد و به طرف پنجره رفت .
- اشخاص نمی توانند با این ترتیب از هم جدا شوند مخصوصا اگر سالیان دراز یکدیگر را شناخته باشند . می توانند ؟
در جلو بخاری ایستاده و با نوک کفشم با قعطات چوبی بازی می کردم . سپاه مارشال نی ، سپاه مارشال مارمون ، سپاه مارشال برنادوت کجا است ؟ خیر دیگر چنین سپاهی در ارتش فرانسه وجود ندارد در عوض مارشال برنادوت به ارتش دیگری فرماندهی می کند . به ارتشی که از سربازان سوئد، روس و آلمان تشکیل گردید ه . ارتش برنادوت در صف مخالف می جنگد . صدایی از پنجره به گوش رسید و افکار مرا از هم گسیخت .
- گفتم انسان نمی تواند این گونه و بدون توضیح بیشتر از هم جدا شود .
- چرا قربان ؟
- چرا ؟ .... اوژنی مگر روزهای مارسی را فراموش کرده ای ؟ آیا نرده های دیوار باغ تابستانی مارسی را از خاطر برده ای ؟ خاطرات و بحثی که درباره کتاب گوته کردیم به یاد ندارید ؟ به طور کلی نفهمیدی چرا اولین شبی که از مسکو مراجعت کردم نزد شما آمدم؟....... آن شب از زندگی سرد و بی روح خود می لرزیدم ... آن شب از خستگی و تنهایی نزد شماآمدم ، راستی کاملا تنها ....
-ولی وقتی نامه خود را برای ژان باتیست دیکته می کردید کاملا فراموش کرده بودید که من اوژنی هستم . قربان شما برای ملاقات شاهزاده خانم همسر ولیعهد س سوئد آمده بودید نه اوژنی کلاری .
بسیار متاثر و رنجیده بودم . زیرا حتی در موقع وداع نیز به من دروغ می گفت . سر خود را با تایید حرکت داده و شروع به صحبت کرد .
- همان روز از صبح درباره برنادوت می اندیشیدم . ولی وقتی به پاریس رسیدم آرزوی دیدار شما را کردم سپس نمی دانم چه شد . به قدری خسته بودم که با یادآوری برنادوت خاطرات مارسی را فراموش کردم . متوجه هستید ؟
هوا تاریک شده بود ، کسی برای روشن کردن شمع ها نیامد . دیگر نمی توانستم صورت او را ببینم . از من چه می خواهد ؟
- در ا ین چند هفته اخیر یک ارتش دویست هزار نفری به وجود آورده ام .... راستی انگلستان برای تجهیز ارتش سوئد وعده یک میلیون لیره داده است . از این خبر مطلع بودید مادام ؟
البته از این خبر مطلع بودم ولی چرا این موضوع را یاد آوری می کند ؟
- به نظرم برنادوت همدم شایسته ای برای خود نیافته ...
خندیدم و جواب دادم :
- اتفاقا همدم مناسبی دارد . مادموازل ژرژ نمایش بسیار جالبی که با موفقیت رو به رو گردیده در استکلهم داده است . این نمایش باعث خوشنودی ولیعهد بوده . قربان از این خبر آگاه بودید ؟
- خدای من .....ژرژینا ... ژرژینای شیرین و کوچک !!
- ولیعهد سوئد به زودی رفیق عزیز خود ژنرال مورو را ملاقات خواهد کرد . ژنرال مورو از آمریکا مراجعت خواهد کرد تا تحت فرمان برنادوت بجنگد . از این خبر مطلع بودید قربان ؟
خوشبختانه تاریکی مانند دیوار قطوری بین ما قرار داشت . ناپلئون آهسته گفت :
- می گویند که تزار تاج و تخت فرانسه را به برنادوت وعده داده است .
این قول و وعده تا اندازه ای دیوانگی به نظر می رسید . ولی امکان چنین عملی وجود دارد . اگر ناپلئون شکست بخورد آن وقت - بله آن وقت ؟
- خوب مادام . اگر برنادوت حتی چنین فکری داشته باشد سیاه ترین خیانتی است که به وسیله یک افسر فرانسوی اجرا گردیده .
-؟ طبعا به وظایف خود خیانت کرده است . ممکن است مرخص شوم قربان
- مادام اگر شما در پاریس خطری برای خود حس کردید منظورم این است که اگر از طرف مردم خطری متوجه شما شد شما و خواهرتان ژولی باید فورا از پاریس خارج شوید . قول می دهید ؟
- البته ولی به طریقی دیگر .
- به طریقی دیگر ؟ منظور شما چیست ؟
- خانه من همیشه به روی ژولی باز است به همین دلیل در پاریس زندگی می کنم .
کاملا به من نزدیک شد .
- اوژنی ....اوژنی تو هم به شکست من معتقدی ؟ این گل های بنفشه چه بوی مطبوعی دارند . من باید شما را از فرانسه اخراج کنم . شاید شما به همه بگویید که امپراتور شکست خواهد خورد .... به علاوه من دوست ندارم که این جوان بلند قد سوئدی همراه شما باشد .
- ولی او آجودان من است و من باید همه جا او را همراه داشته باشم .
دست مرا گرفت و روی گونه اش گذارد .
- مادر و برادر شما با این عمل مخالفند .
- قربان امروز لااقل ریش خود را تراشیده اید .
دست خود را از دست او بیرون کشیدم . آهسته گفت :
- حیف که همسر برنادوت شدی .
فورا به طرف در رفتم .
- اوژنی ! اوژنی !
فورا در را باز کرم و به سالن روشن دفتر وارد گردیدم . آقایان دور میز نشسته و برندی می نوشیدند . تالیران ظاهرا موضوع حساسی را یاد آوری کرده بود زیرا کولینکور ؛ منوال و آجودان سوئدی من به شدت می خندیدند . امپراتور گفت :
- ما را هم در شوخی های خود شریک کنید .
منوال که تقریبا از خنده بی حال شده بود گفت :
- می گفتیم که مجلس سنا با احضار دویست و پنجاه هزار نفر سرباز برای ارتش جدید موافقت کرده است .
کولینکور گفت :
- اگر دو سال دیگر به همین ترتیب بگذرد باید جوان تر و جوان ترین افراد را احضار کرد و سربازان و ارتش سال 1814 و 1815 را فقط کودکان تشکیل خواهند داد . کنت تالیران پیشنهاد کرد که لااقل سالیانه یک روز خاتمه جنگ اعلام گردد تا ارتش جدید امپراتور قابل تشکیل باشد .
ناپلئون هم خندید . سربازان ارتش جدید ناپلئون هم سن اوسکار هستند . در حالی که تعظیم می کردم گفتم :
- فرمایشات شما جنبه شوخی و خوشمزگی ندارد .بلکه تاثر آور است .
این مرتبه امپراتور تا جلوی در من را مشایعت کرد . حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم . در مراحعت به منزل از کنت روزن پرسیدم که آیا حقیقتا تزار تاج و تخت فرانسه را به ژان باتیست وعده داده است ؟ او در جواب گفت :
- در استکهلم مدت مدیدی است که این سر فاش گردیده . آیا امپراتور از این امر اطلاع داشت ؟
سرم را حرکت دادم . کنت روزن با خجالت سوال کرد :
- دیگر در چه موردی صحبت می کرد ؟
دسته گل بنفشه را از سینه ام باز نموده و به خارج پرتاب کردم .
- کنت .... امپراتور فقط در مورد گل بنفشه صحبت کرد .
در همان شب بسته کوچکی از طرف دربار به منزل من رسید . پیشخدمت گفته بود که این بسته متعلق به والاحضرت است . بسته را باز کردم یک مکعب چوبی سبز رنگ که گوشه آن را جویده بودند دیده شد . روی این قطعه چوب پنج میخ معرف پنج لشکر دیده میشد . وقتی ژان باتیست را دیدم این هدیه را به او خواهم داد .
********************
پایان فصل چهل و دوم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)