نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 84

موضوع: دزیره | آن ماری سلینکو

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : سیاست فاقد قلب است و تنها مغز دارد .

    **********************
    نظافت سالن کوچک بدون عیب و نقص بود و از زیبایی می درخشید . در جلو آینه و روی میز کوچک گیلاس های شامپانی و گوشت قرار داشت . در روی بخاری یک سبد نقره پر از گل بنفشه دیده می شد که یک پاکت لاک و مهر شده در کنار آن بود . سپس صدای شیپور و متعاقب آن صدای سم اسبان به گوش رسید . البته کالسکه تزار با اسکورت به منزل ما نزدیک می شد . درشکه ای در مقابل منزلم متوقف گردید . من راست و بی حرکت در وسط سالن ایستادم . در سالن باز بود اونیفورم مجلل سفید با سر دوشی های طلایی ، هیکلی بلند و کشیده ، صورت گرد پسرانه با موهای بور که لبخند به لب داشت ظاهر گردید و پشت سر او کاملا پشت سر او تالیران حرکت می کرد . پشت سر آنها اونیفورم های خارجی متعددی دیده می شد . خم شدم سپس دستم را به طرف آن مرد عظیم الجثه برای بوسیدن دراز کردم


    . تزارگفت :
    - والاحضرت یکی از آرزوهای قلبی من این بوده است که احترامات خود را به همسر مردی که در آزادی اروپا تشریک مساعی فراوانی داشته است تقدیم کنم .
    دو مستخدم من آهسته و بدون صدا به میز نزدیک شدند و شامپانی ریختند . تزار در کنار من روی مبل نشست و در صندلی رو به روی ما تالیران با فراک ملیله دوزی قرار گرفت . تزار با لطف و محبت لبخندی زد و گفت :
    - شاهزاده بنوان نسبت به من بسیار لطف داشتند . و خانه خود را در اختیار من گذاردند .
    آیا تزار همیشه لباس سفید مجلل می پوشد ؟ در نبرد ها نیز همین لباس را دربر دارد ؟ تزار ژنرال نیست بلکه مرد بسیار شیک پوش و رعنایی است که با اونیفورم سفید سوار اسب سفید می شود و در ستاد خود به انتظار گزارشات فتح و پیروزی می ایستد . فقط ژان باتیست هم شاهزاده و هم ژنرال است .... شامپانی خود را نوشیدم و لبخندی زدم .
    - بسیار متاسفم که والاحضرت همسر شما با من وارد پاریس نشد .
    چشمان آبی او تنگ شد و به صحبت ادامه داد :
    - به او اطمینان داشتم ...وقتی که واحدهای ما از رودخانه رن عبور می کردند نامه های بسیاری بین ما مبادله شد ما اختلاف عقیده بسیار کوچکی در مرزهای آتیه فرانسه داشتیم .
    با لبخند مجددا شامپانی نوشیدم . تزار به صحبت خود ادامه داد :
    - می خواستیم والاحضرت همسر شما در شورایی که روش جدید حکومت فرانسه در آن مطرح می گردد شرکت داشته باشد . والاحضرت بیش از من و پسر عموهای عزیزم ، امپراتور اطریش و پادشاه پروس به خواسته های ملت فرانسه آگاه است .
    تزار گیلاسش را لاجرعه سرکشید و بلا اراده دست خود را دراز کرد . آجودان او گیلاسش را پر کرد . هیچ یک از پیشخدمت های من اجازه نزدیک شدن به تزار را نداشتند .... به لبخند خود ادامه دادم .
    - با بی صبری منتظر ورود همسر شما هستم . شاید والاحضرت بدانند چه موقع ولیعهد سوئد خواهد آمد .
    سرم را حرکت دادم و شامپانی ام را نوشیدم .
    - حکومت موقتی فرانسه تحت رهبری رفیق ما شاهزاده بنوان ....
    تزار گیلاس خود را به طرف تالیران بلند کرد و تالیران تعظیم کرد .
    - ... به شما اطلاع داده است که فرانسه خواهان مراجعت بوربون ها است و مراجعت آنها می تواند صلح این مملکت را تامین نماید . عقیده والاحضرت چیست ؟
    - قربان از سیاست بی اطلاع هستم .
    - در مذاکرات متعددی که با همسر شما داشتم ایشان خاطرنشان کردند که ملت فرانسه به طور کلی خواهان و طرفدار خانواده بوربون نیست . به این جهت به والاحضرت پیشنهاد کردم ....
    تزار مجددا گیلاس خود را به طرف آجودانش دراز کرد و خیره به صورت من نگریست .
    - مادام به شوهر شما پیشنهاد کردم که ملت فرانسه را تشویق نماید تا مارشال بزرگ خود ژان باتیست برنادوت را به سلطنت انتخاب کند .
    - قربان شوهرم چه جواب داد ؟
    - با تعجب فراوان من ، جوابی به این پیشنهاد نداد ، پسر عموی عزیز ما ولیعهد سوئد حتی نامه مرا بی جواب گذاشت به هر جهت برای این موقعیت باریک هنوز به پاریس وارد نشده اند . قاصد های من قادر به پیدا کردن او نیستند والاحضرت ....ناپدید شده است .
    گیلاس خود را روی میز گذارد و با نگاهی آمیخته به سرزنش و اضطراب گفت :
    - امپراتور اطریش و پادشاه پروس طرفدار مراجعت بوربون ها هستند . انگلیس ها یک مرد جنگی در اختیار لویی هیجدهم گذارده اند . چون ولیعهد سوئد تاکنون به پاریس نیامده و جواب مرا نیز نداده ناچار باید از خواسته های دولت فرانسه و.....
    به تالیران نگاه کرد و ادامه داد :
    - متحدینم پیروی نمایم .
    با تفکر با پایه گیلاس شامپانی خود بازی کرد و گفت :
    - چندان خوب نیست .
    پس از لحظه ای تامل تقربیا با خشونت گفت :
    - مادام چه اتاق زیبایی است .
    هر دو برخاستیم تزار به طرف پنجره رفت و به باغ نگریست کنار او ایستادم به زحمت سرم تا شانه او می رسید . تزار آهسته در حالی که متفکر و نگران بود گفت :
    - باغ پر طراوتی دارید .
    باغ کوچک من به علت عدم مراقبت بسیار شوریده و درهم بود .
    - اینجا خانه مورو است .
    تزار فورا چشمان خود را بست . خاطره دردناکی او را رنج می داد .
    - گلوله توپ هر دو پای او را قطع کرد ، ژنرال در ستاد عمومی من انجام وظیفه می کرد . در اوایل ماه سپتامبر فوت کرد . شما از مرگ او بی اطلاع بودید مادام ؟
    سرم را به شیشه سرد پنجره تکیه دادم و گفتم :
    - در روزهایی که شوهرم هنوز امیدوار بود که جمهوری را برای فرانسه حفظ نماید ، مورو بهترین دوست ما به شمار می رفت .
    در کنار پنجره ایستاده بودیم . حتی تالیران نمی توانست صحبت های ما را بشنود .
    - و به دلیل همین جمهوری است که شوهر شما به من جواب نداد ، مادام ؟
    جوابی ندادم تزار لبخندی زد و گفت :
    - سکوت نیز جوابی است .
    ناگهان چیزی از خاطرم گذشت . بسیار خشمگین گردیدم و گفتم :
    - قربان .....
    تزار به طرف من خم شد .
    - بله دختر عموی عزیز و پر افتخار من .
    - قربان شما نه تنها به شوهرم تاج فرانسه بلکه یک گراند دوشس روسی نیز تقدیم کردید .
    تزار شروع به خنده کرد .
    - می گویند دیوار ها گوش دارند ظاهرا این گفته درباره دیوارهای ضخیم آبو نیز صادق است . والاحضرت می دانید شوهر شما به من چه جواب داد ؟
    چیزی نگفتم دیگر عصبانی نبودم بلکه فقط خسته بودم .
    - ولیعهد گفت «من متاهل هستم » و دیگر در این مورد بحثی نشد . والاحضرت حالا راحت شدید ؟
    - من هرگز در این مورد نگرانی نداشتم . میل دارید گیلاسی دیگر بنوشید پسر عموی عزیز ؟.
    تالیران ظاهر گردید و گیلاس ها را گرفت و حتی یک دقیقه دیگر از ما دور نشد . تزار مشتاقانه گفت :
    - اگر بتوانم هر موقع عملی برای دختر عمویم انجام دهم بسیار خوشحال خواهم بود .
    - از لطف و مرحمت اعلیحضرت بسیار متشکرم به چیزی احتیاج ندارم .
    - شاید به یک گارد از افسران روسی احتیاج داشته باشید .
    - اوه متشکرم ، لازم نیست .
    تالیران با تمسخر لبخندی زد . تزار با لهجه کاملا رسمی گفت :
    - متوجهم ، کاملا می فهمم دختر عموی عزیزم .
    سپس روی دست من خم شد و قبل از بوسیدن دستم گفت :
    - اگر قبلا افتخار دیدار والاحضرت را داشتم هرگز در آبو آن پیشنهاد را نمی کردم .
    - متشکرم قربان .
    - متاسفانه خانم های فامیل من زیبا نیستند . در صورتی که شما دختر عموی عزیزم بسیار زیبا هستید . اکنون باید بروم .
    مدتی بود که درب سالن در پشت سر مهمان سلطنتی من و آجودان های او بسته شده بود ولی من هنوز سرگردان و مبهوت در وسط سالن ایستاده بودم....به اطراف سالن نگاه کردم . تزار رفته بود ولی من به مورو می اندیشیدم . مورو از آمریکا آمده بود تا برای آزادی فرانسه بجنگد ولی زنده نماند تا پرچم ها و روبان های سفید را ببیند .... پیشخدمت ها شروع به بردن گیلاس ها ی خالی کردند .
    نگاهم به سبد گل های پژمرده بنفشه افتاد .
    - کنت روزن ، این گل ها را از کجا آورده اند ؟
    - مارشال کولینکور آنها را آورده است . از فونتن بلو آمده بود و نزد تالیران می رفت که استعفانامه امضا شده ناپلئون را بدهد .
    به طرف بخاری رفتم . فونتن بلو در گل بنفشه غرق است . آدرسی روی پاکت دیده نمی شد . پاکت را پاره کردم یک صفحه سفید کاغذ که روی آن با اضطراب حرف «ن» نوشته شده بود . در این پاکت جای داشت . دسته گل پژمرده را از سبد برداشته و به صورتم چسبانیدم . با وجودی که نیمه مرده بودند بسیار خوشبو و روح دار بودند . کنت روزن آهسته از پشت سرم گفت :
    - والاحضرت از زحمتی که به شما می دهم بسیار متاثرم و امید عفو دارم . تاکنون والاحضرت ولیعهد سوئد حقوق مرا به هر ترتیبی بود فرستاده اند ولی چند هفته است که بی پول هستم . به چیزهای بسیار ضروری احتیاج دارم .
    - پی یر ناظر خرج منزلم فورا حقوق شما را خواهد پرداخت .
    - در صورتی که مزاحمتی برای والاحضرت نباشد ...مدتی است که برای والاحضرت هم از سوئد پول نرسیده .
    - البته پول نرسیده و به همین دلیل خسته هستم . تمام روز برای بدست آوردن پولی برای خرج منزلم مشغول کار بودم.
    کنت روزن وحشت زده گفت :
    - والاحضرت ؟!!
    کنت مضطرب نباشید فقط سیک و ساتن فروختم ، کار بدی نکردم . یک نفر چند متر ساتن متر می نماید . چند متر موسلین یا مخمل پاره می کند ، بسته بندی می نماید و پول می گیرد . می دانید که من دختر بازرگان ابریشم هستم .
    - ولی همه با کمال میل هر مبلغی که والاحضرت بخواهند به قرض به ایشان می دهند .
    - البته آقای کنت همه به من قرض می دهند ولی شوهرم بالاخره موفق شد با پس انداز خود قروض خانواده وازا را بپردازد . نمی خواهم برای خانواده برنادوت قرض بتراشم . و اکنون شب بخیر کنت عزیز . از مهمانانم از طرف من معذرت بخواهید . از ملکه ژولی استدعا کنید به جای من سر میز غذا بنشینید . امیدوارم کباب گوساله مطبوع و لذیذ باشد .
    ماری در جلو پله ها منتظر من بود . بازویم را گرفت . با کمک او بالا رفتم . در اتاق توالت پایم به چیز درخشانی خورد به آن نگاه کرده و نمی خواستم آن را بردارم . ماری گفت :
    - بگذار باشد فقط یکی از تاج های ژولی است .
    ماری لباسم را بیرون آورد . گویی طفل کوچکی هستم . سپس مرا به تختخوابم برد و خوابانید و پتو را آن طوری که دوست دارم دورم پیچید و با اخم گفت :
    - راستی کباب گوشت گوساله سوخته بود . آشپز به امید دیدن تزار آشپزخانه و گوشت گوساله را فراموش کرد و آن را سوزانید .
    چشمانم را بستم . نیمه شب از خواب بیدار شدم و در تختخواب نشستم . همه جا تاریک و ساکت بود . قلبم به شدت می تپید . سرم را بین دست هایم گرفته و سعی کردم به خاطر بیاورم .... چه چیزی مرا از خواب بیدا کرده بود ؟
    فکر ؟ رویا ؟ ناگهان و غیر عادی می دانستم که حادثه ای در شرف وقوع است .... همین شب و شاید همین ساعت این حادثه رخ دهد . تمام شب را در یک نگرانی نامفهومی به سر بردم . و نمی توانستم تصور کنم علت آن چیست .... بلافاصله گم شده ام را یافتم .... استعفا و گل بنفشه .... گل های پژمرده بنفشه ....
    شمعی روشن کرده و به اتاق توالتم رفتنم . روزنامه روی میز توالت افتاده بود . آهسته کلمه به کلمه آن را خواندم ....«امپراتور ناپلئون که به سوگند خود وفادار است ... اعلام می دارد .... که از تخت سلطنت ....فرانسه و ایتالیا ....برای خود و جانشینانش چشم پوشی می نماید .... از قربانی جان خود برای فرانسه کوتاهی ندارد ......»
    بله از هیچ فداکاری حتی جان خود .... این کلمات مرا از خواب بیدار کرده بود ...اگر مردی حس کند که زندگی او به پایان رسیده است بدون شک به گذشته خود خواهند اندیشید ...به جوانی خود و به سال هایی که در امید و انتظار به سر برده فکر خواهند کرد .....قطعا ناپلئون نیز دختری را که برحسب تصادف ملاقات نموده و با او به دیواره باغ تکیه داده و راز و نیاز کرده است به خاطر آورده .... چندی قبل مجددا همین دختر را که گل بنفشه به سینه داشت دیده است ....اکنون در باغ های فونتن بلو بنفشه ها به گل نشسته اند . ... سربازان گارد در حیاط قصر ایستاده و بیکارند ...ناپلئون به یکی دستور خواهد داد گل بنفشه بچیند و خودش نیز استعفا نامه اش را امضا خواهد کرد ... کولینکور می تواند این بنفشه ها را به پاریس برساند . این دسته گل هدیه مردی است که با خاطرات جوانی خود در تنهایی به سر می برد .
    تصمیم به فداکردن جان خود گرفته و تصمیم او قطعی است . این گل های بنفشه دلیل و گواه آن است . باید فورا سرهنگ ویلات را به فونتن بلو بفرستم تا مستقیما به اتاق خواب او برود ....ویلات .... ممکن است دیر باشد ولی با این وجود باید او را بیدار کنم . باید سعی کنم ....باید او را نجات دهم .
    آیا باید مانع او شوم ؟ او هم اکنون به بن بست رسیده . نجات او از بن بست عادی و معمولی است ؟
    از صندلی بیرون خزیدم و روی کف اتاق دراز کشیدم . لب هایم را گزیده و به هم فشردم تا از فریاد و شیون غیر ارادی خود جلوگیری نمایم . نمی خواستم اهل منزل را بیدار کنم .... شب بسیار دراز بود .
    تا سپیده دم هنوز روی کف اتاق بودم . تمام بدنم درد می کرد . پس از صبحانه که از شیر و کاکائو ، نان سفید ، مارمالاد تشکیل می شد (مجددا پول دارد شده ام ) سرهنگ ویلات را احضار کردم .
    - خواهش می کنم به دفتر تالیران بروید و از طرف من از سلامتی امپراوتر کسب خبر کنید .
    سپس با یک کالسکه کرایه ای با کنت روزن به شعبه شرکت کلاری رفتم زیرا شنیده بودم که پروسی ها در پاریس به خرید پرداخته و پول نمی دهند و سربازان روسی در جستجوی عطر هستند و شیشه های کوچک عطر و اسانس را سر کشیده و می گویند خوشمزه تر از برندی است .
    به محض ورود به مغازه دیدم که لوگراند باجدیت سعی دارد از سربازان پروسی که می خواستند آخرین توپ های ساتن وسیلک را ببرند جلوگیری کند . کنت روزن با اونیفورم سوئدییش به جلو راندم . کنت آهسته گفت :
    - پاریس به شرطی تسلیم شده که اموال مردم غارت نشود .
    فشاری به او داده و گفتم :
    - فریاد بزن .
    کنت نفس عمیقی کشید و گفت :
    - این عمل شما را مستقیما به ژنرال بلوخر اطلاع خواهم داد .
    پروسی ها پارچه ها را روی میز گذارده و با دست به دقت آزمایش کرده و پول آن را پرداختند . وقتی وارد کوچه آنژو شدیم ژاندارم ها مجبور بودند برای ما راه باز کنند زیرا مردم در جلو منزل جمع شده بودند . در جلو در منزل دو نفر سرباز روس با غرور و تکبر بالا و پایین می رفتند . به محض آنکه از پله ها بالا رفتم پیش فنگ کردند صورت آنها که ریش سیاه داشت رقت آور بود . روزن آهسته گفت :
    - گارد احترام .
    - این مردم منتظر چه هستند ؟ چرا به پنجره ها نگاه می کنند ؟
    - شاید شایعه ای را که ولیعهد سوئد امروز وارد خواهد شد شنیده باشند . به علاوه فردا حکمروایان متفق و ژنرال ها رسما وارد پاریس می شوند . حقیقتا باور نکردنی است که والاحضرت ولیعهد برای فرماندهی واحدهای سوئد در رژه پیروزی حضور نداشته باشد .
    باور نکردنی ....بله باور نکردنی است ....
    موقع صرف نهار سرهنگ ویلات مرا به کناری کشید و گفت :
    - اول کسی نمی خواست چیزی بگوید ولی وقتی گفتم از طرف والاحضرت آمده ام تالیران محرمانه به من گفت .
    ویلات بسیار آهسته گفت :
    - باورنکردنی است .
    وقتی صحبت ویلات تمام شد به طرف اتاق غذا خوری رفتیم . تا موقع صرف دسر متوجه نشدم که همه حتی بچه ها در سکوت و اخم به سر می برند . سوال کردم :
    - حادثه ای رخ داده ؟
    اول کسی جواب نداد ولی متوجه شدم که ژولی سعی می کند جلو اشکش را را بگیرد با رنج و مشقت تمام گفت :
    - دزیره رفتار تو بسیار عوض شده ....دیگر نمی توان به تو نزدیک شد ! تو این طور نبودی ! آهسته گفتم :
    - نگران هستم ..... شب ها نمی خوابم ... این روزها بسیار تاثر آورند .
    ژولی در حالی که بغض گلویش را می فشرد گفت :
    - هیچکس را به تزار معرفی نکردید . بچه ها بسیار میل دارند فردا رژه پیروزی را ببینند ولی کسی جرات نمی کند از تو سوال کند که آیا اجازه می دهی از کالسکه ات که دارای علامت سلطنتی سوئد است استفاده کنند یا خیر . این کودکان متاثر و اندوهگین بناپارت در کالسکه تو امنیت بیشتری دارند .
    به بچه ها نگریستم . بچه های لویی بناپارت و هورتنس بسیار ظریف و کم رو هستند و به هیچ وجه شباهتی به عموی خود ناپلئون ندارند . ولی برعکس زاندائید دختر ژولی پیشانی بلند بناپارت را به ارث برده است . شارلوت با موی سیاه خود شبیه اوسکار است .
    - البته هرکسی بخواهد می تواند از کالسکه من برای دیدن رژه پیروزی استفاده کند .
    ژولی بازویم را فشار داد .
    - دزیره چقدر مهربان هستی .
    - چرا ؟ من فردا احتیاجی به کالسکه ندارم و تمام روز را در خانه خواهم بود .

    ********************

    پایان فصل چهل و پنجم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : شخصی که به حکومت بر اعصاب خویش قادر نیست شایسته نیست که حتی بر کوچکترین پله نردبان سیاست جای گیرد .

    **********************
    بالاخره به خواب رفت ولی مانند مسافری که در تختخواب ناآشنای مسافرخانه باشد ناراحت بود .
    ماری و فرناند در اتاق رختکن بر سر اطو مشاجره داشتند . ژان باتیست سرش را از روی شانه من برداشت و فریاد زد :
    - براهه در جلوی چادر من چه خبر است ؟
    - بخواب ژان باتیست .
    - براهه به لوونجهلم بگویید .....
    - ژان باتیست اولا تو در چادر نیستی و بلکه در اتاق خواب همسرت هستی . ثانیا صدایی که می شنوی مشاجره عادی فرناند و ماری است بخواب .
    ژان باتیست نشست و با تفکر به اتاق من نگریست . نگاه او نگاه وداع بود نه نگاه بازگشت به منزل .
    صدای فرناند با خشونت بلند شد .
    - خیر ...اطوی بزرگ را برای لباس تشریفات می خواهم .
    ژان باتیست از تختخواب به زیر آمد و به اتاق رخت کن رفت . زنگ زدم ماری صبحانه برای ما آورد و با غرغر گفت :
    - بهتر بود مارشال فرناند را در استکهلم می گذاشت .
    درب اتاق خواب که به اتاق رخت کن باز می شود نیمه باز بود و این مکالمات را شنیدم .
    فرناند : «والاحضرت براهه و لوونجهلم سر خدمت خود حاضر شده اند . اتاق های کوچه سنت اونوره مهیا است . دیروز تزار به قصر الیزه که مادام ژولی در آنجا زندگی می کرد تغییر مکان داده و ستاد خود را در آنجا مستقر ساخته است و رژه ساعت دو بعد از ظهر شروع می گردد . در جلو ستاد والاحضرت از نظر تامین و حفظ ستاد توپ مستقر کرده اند . عبور و مرور در کوچه سنت اونوره به علت ازدحام جمعیت قطع گردیده .»
    ژان باتیست چیزی گفت که من نتوانستم بفهمم .
    فرناند :«بسیار خوب والاحضرت اوباشان خیر ، مردم کنجکاو . به هر حال پلیس معتقد است که عابرین قصد دارند .... »
    به علت ریزش آب بقیه گفتار فرناند را نشنیدم . فرناند معمولا هر روز صبح آب سرد برای شست و شوی ژان باتیست می برد و او صورتش را می شوید .
    - براهه و لوونجهلم را بالا بفرستید .
    صدای کنت براهه :«وترشند و وابستگان و مشاورین وارد گردیدند ، وترشند قبلا با «مترنیخ» و انگلیسی ها در تماس بوده است . ستاد کاملا محاصره شده .»
    ژان باتیست :
    - به وسیله رهگذران ؟
    براهه : «خیر ، عبور و مرور مدتی قبل قطع گردید . ژاندارم ها و قزاقان اطراف ستاد نگهبانی داده و تزار یک هنگ کامل در اختیار ما گذارده است ..»
    ژان باتیست با سرعت شروع به صحبت کرد و فقط چند کلمه از آن را فهمیدم :
    - قطعا پیاده نظام سوئدی ....به هیچ عنوان نباید از نگهبانان روسی استفاده کرد .»
    نخست وزیر لوونجهلم : «قرارگاه ما به وسیله بازدید کنندگان تقریبا محاصره است . تالیران می خواهند به نام حکومت فرانسه به والاحضرت خیر مقدم بگوید . مارشال نی و مارشال مارمون کارت خود را فرستاده اند . آجودان شخصی پادشاه پروس به آنجا آمد . سفیر انگلیس نماینده از طرف اهالی پاریس .... »
    براهه : «سرهنگ ویلات استدعای ملاقات دارد . »
    ژان باتیست :
    - فورا او را نزد من بفرستید وقت ندارم .
    آهسته وارد اتاق رخت کن شدم . شوهرم در مقابل آینه قدی بزرگی ایستاده و دکمه های اونیفورم مارشال سوئدی را که در تن داشت می انداخت . فرناند لباس او را با ماهوت پاک کن تمیز می کرد و اودکلن به او می زد . سپس صلیب نشان لژیون دونو را به دستش داد . ژان باتیست طبق عادت قدیمی خود به صلیب نگاه کرد و زنجیر صلیب را به گردنش انداخت ولی ناگهان دچار تردید شد . لوونجهلم یادآوری کرد و گفت :
    - والاحضرت باید هم اکنون برای رژه حاضر باشند . زیرا پس از صرف نهار که از طرف تزار به افتخار والاحضرت داده می شود وقتی برای تعویض لباس باقی نخواهد ماند .
    ژان باتیست با بی میلی زنجیر را به گردن انداخته و به نشان خیره شد و در حالی که در آینه به خود می نگریست گفت :
    - رژه مارشال برنادوت .
    در همین موقع سرهنگ ویلات وارد شد . ژان باتیست فورا به طرف او برگشت و به او نزدیک گردید . دستش را روی شانه او گذارد .
    - ویلات از دیدار شما بسیار خوشحالم .
    ویلات خبردار ایستاده بود . ژان باتیست شانه او را تکان داد .
    - خوب رفیق عزیز .
    ولی ویلات بی حرکت و چهره او درهم بود . دست ژان باتیست از روی شانه دوستش آهسته پایین آمد .
    - سرهنگ می توانم کاری برای شما انجام دهم ؟
    - دیروز شنیدم که متفقین زندانیان جنگی را مرخص کرده اند . من هم درخواست مرخصی دادم .
    خندیدم ولی خنده ام ناتمام ماند . ویلات شوخی نمی کرد چهره او کاملا گرفته و جدی بود . ژان باتیست فورا گفت :
    - البته سرهنگ شما آزادید و کسی مزاحم شما نخواهد شد ولی اگر شما مدتی مهمان ما باشید بسیار خوشحال خواهم بود .
    - از پیشنهاد دوستانه والاحضرت متشکرم ولی متاسفانه باید آن را رد کنم و معذرت بخواهم .
    ویلات فورا به طرف من آمد و کمی خم شد . از بالای شانه او قیافه مغشوش و متاثر شوهرم را دیدم .
    آهسته گفتم :
    - ویلات شما همیشه با ما بوده اید . ما را ترک نکنید .
    - امپراتور ارتش و افراد آن را از سوگندی که یاد کرده اند آزاد ساخته .
    ژان باتیست با خشونت گفت :
    - شنیدم که تعدادی از مارشال ها به ملاقات من آمده بودند علت آن ....
    - بله والاحضرت علت ملاقات آنان همین بوده است . فقط چند هنگ گارد در فونتن بلو باقی مانده اند . مارشال ها حتی درخواست مرخصی از امپراتور و سرفرماندهی خود را بی ارزش دانسته اند . والاحضرت من سرهنگی بیش نیستم ولی همیشه اصول را در نظر می گیرم . از فونتن بلو فورا به هنگم خواهم رفت و فرماندهی آن را عهده دار خواهم شد .
    وقتی سرم را بلند کردم سرهنگ ویلات رفته بود و ژان باتیست مشغول آویختن حمایل سوئد بود گفتم :
    - قبل از رفتن می خواستم چند دقیقه با شما تنها باشم و صحبت کنم .
    سپس به اتاق توالتم رفتم . ژان باتیست دنبالم آمد . آهسته او را به طرف صندلی جلو میز توالتم فشار دادم و نشانیدم . قوطی روژ را برداشته و آهسته در کمال احتیاط و به طور نامحسوس گونه های خاکستری رنگ او را قرمز کردم . دست مرا پس زد و گفت :
    - دیوانه ای دزیره ، نمی خواهم ....
    در کمال دقت روژ را روی گونه اش مالیدم . صورت او کمی حالت طبیعی به خود گرفت با رضایت خاطر گفتم :
    - ژان باتیست تو نباید با این قیافه گرفته و سرد در سر ستون های فاتح در شانزه لیزه رژه بروی . تو فاتحی و باید مثل فاتح جلوه کنی ....
    سرش را حرکت داد و با صدایی شبیه به گریه گفت :
    - نمی توانم ... نمی توانم در این رژه شرکت کنم . رنج می کشم .
    دستم را روی شانه اش گذاردم و گفتم :
    - ژان باتیست باید پس از رژه در جشن پیروزی در تئاتر فرانسه شرکت کنی . تو این افتخار را به سوئد مقروضی ، عزیزم حالا دیگر باید بروی .
    به عقب تکیه داد . سر او روی سینه ام قرار گرفت . لب های سفید و ترکیده اش می لرزید .
    - در این رژه و جشن پیروزی یک نفر دیگر مانند من تنها و متاثر است ، ناپلئون .
    - مهمل نگو تو تنها نیستی . من با تو هستم نه با او ، برو همه منتظرند .
    در کمال اطاعت برخاست . دست هایم را به لبش فشرد و گفت :
    - قول بده به تماشای رژه نخواهی آمد . نمی خواهم مرا ببینی ، نمی خواهم .
    - البته ژان باتیست من در اینجا در باغ و به یاد تو خواهم بود .

    *********
    وقتی زنگ های پاریس به مناسبت فتح و پیروزی به صدا در آمدند من به باغ رفتم . زنگ ها در تمام مدتی که نیروی فاتح متفقین در پاریس رژه می رفتند ساکت نشدند . بچه ها همراه مادام لا فلوت و پرستارهای خود با کالسکه من به تماشای رژه رفته بودند . در آخرین دقیقه که کالسکه می خواست حرکت کند برادر زاده های من ماریوس و مارسلین نیز سوار شدند . فقط خدا می داند که چطور این همه جمعیت در کالسکه جای گرفتند . ژولی در تختخواب خود بود و ماری کمپرس آب سرد روی پیشانی او می گذاشت . خواهرم ژولی بسیار متاثر بود زیرا ژان باتیست فراموش کرده بود با او صحبت کند . تمام خدمه را مرخص کرده و کاملا تنها بودم به همین جهت کسی ورود مهمان غیر منتظره ام را به من اطلاع نداد .
    این مهمان سر زده که درب منزل را باز دیده بود وارد منزل شده و در سالن ها سرگردان بود و بالاخره به باغ آمده بود . متوجه او نشدم زیرا چشمانم را بسته و به ژان باتیست می اندیشیدم . ژان باتیست امروز شانزه لیزه برای تو جهنمی پایان ناپذیر است ! صدایی بلند تر از زنگ ها گفت :
    - والاحضرت .
    با وحشت چشمانم را باز کردم . مردی که به حال تعظیم در مقابلم ایستاده بود راست شد . دماغ نوک تیز و چشمان تنگ و کوچک ، عجب او هنوز در پاریس است . وقتی ناپلئون فهمید که رئیس پلیس او مخفیانه با انگلیس ها مراوده دارد او را طرد کرد . ولی قبل از نبرد لیپزیک برای دور کردن فوشه از پاریس او را به سمت فرمانداری یکی از استان های ایتالیا منصوب کرد . فوشه رئیس پلیس ناپلئون ، ژاکوبین سابق لباس مجللی دربر کرده و روبان سفید بزرگی روی یقه داشت .
    در کمال نا امیدی به نیمکت باغ اشاره کردم . فورا کنار من نشست و شروع به صحبت کرد ولی صدای زنگ ها نمی گذاشتند گفته او مفهومدار باشد . با تاسف شانه خود را بالا انداخت و لبخندی زد . سرم را به طرف دیگر برگردانیدم . ژان باتیست این رژه خیلی طول کشید ....
    بالاخره زنگ ها خاموش شدند .
    - والاحضرت اگر مزاحم شدم معذرت می خواهم .
    او را از خاطر برده بودم . با بی میلی به او نگاه کردم . دست خود را به جیب بغل برد . کاغذی از جیبش بیرون آورده و گفت :
    - از طرف تالیران پیامی برای مادام ژولی آورده ام تالیران این روزها بسیار گرفتار است در صورتی که من ....
    با تلخی لبخندی زد و ادامه داد :
    - متاسفانه بی کارم و چون میل داشتم به وسیله ای خدمت والاحضرت برسم به تالیران پیشنهاد کردم که من حامل پیغام باشم . این مدرک سرنوشت و آتیه اعضای خانواده بناپارت را تعیین می کند .
    فوشه یک سند رسمی به دستم داد و من گفتم :
    - این سند را به خواهرم خواهم داد .
    فوشه با انگشت روی سند زده و گفت :
    - به این لیست نگاه کنید .
    نگاه کردم . این طور نوشته بود :
    «مادر امپراتور سیصد هزار فرانک ، اعلیحضرت ژوزف پانصد هزار فرانک ، اعلیحضرت لویی ناپلئون دویست هزار فرانک ، ملکه هورتنس و اطفال او چهارصد هزار فرانک ، اعلیحضرت ژرم و ملکه پانصد هزار فرانک ، شاهزاده خانم الیزا سیصد هزار فرانک ، شاهزاده خانم پولت سیصد هزار فرانک »
    فوشه توضیح داده و گفت :
    - این مبلغ سالیانه پرداخت می شود . والاحضرت فامیل امپراتور این مبلغ را از خزانه کشور سالیانه دریافت خواهند کرد . حکومت ما واقعا سخاوتمند است والاحضرت .
    - فامیل امپراتور کجا زندگی خواهند کرد ؟
    - در خارج از کشور و هرگز اجازه مراجعت نخواهند داشت .
    ژولی که همیشه دور از وطن زجر می کشد . باید در تبعید به سر ببرد چرا ؟ برای اینکه من ژوزف بناپارت را به منزلمان آوردم . برای کمک به ژولی هرچه از دستم برآید انجام می دهم . با خود گفتم :
    «تو از ولیعهد درخواست می کنی که هرچه از دستش بر می آید درباره ژولی بناپارت کوتاهی نکند . شاید تو خودت به حضور لویی هیجدهم خواهی رفت و از او استدعا خواهی کرد ... »
    دائما این جملات را تکرار می کردم تا کاملا حفظم شود . فوشه گفت :
    - اعلیحضرت لویی هیجدهم همین یکی دو روز وارد قصر تویلری خواهد شد .
    برای آنکه بتوانم آتیه برادران بناپارت را پیش بینی کرده باشم پرسیدم :
    - لویی هیجدهم در سال های تبعید چه می کرده ؟ چگونه خود را سرگرم می کرده است ؟
    - اعلیحضرت غالبا در انگستان بوده و وقت خود را صرف مطالعه می کرده ، اعلیحضرت تاریخ انحطاط و سقوط امپراتور رم را از انگلیسی به فرانسه ترجمه کرده است .
    با خود گفتم : «ترجمه تاریخ به جای ایجاد و ساختن تاریخ »
    - آیا این اعلیحضرت لویی دربارش را با خود خواهد آورد ؟
    - ظاهرا اکنون طرفداران صدیق خانواده بوربون با او به فرانسه مراجعت می نمایند . آیا ممکن است از والاحضرت استدعایی بنمایم ؟......
    با تعجب به او نگاه کردم ، ولی او متوجه من نبود .
    - ..که اگر کسی نام مرا در حضور اعلیحضرت برد از من تعریف نمایید . شاید اعلیحضرت تمام مشاغل حساس را به اشخاصی که با او در تبعید بوده اند واگذار نکند .
    - البته هرگز کسی موسیو فوشه را فراموش نخواهد کرد . من که در زمان انقلاب طفل کوچکی بیش نبودم ، آن همه حکم اعدام را که شما امضا و صادر کرده اید فراموش نکرده ام .
    در حالی که روبان سفیدش را مرتب می کرد گفت :
    - والاحضرت همه آن حوادث را فراموش کرده اند . به علاوه باید به خاطر داشت که در این چند سال اخیر من سعی داشتم مخفیانه با انگلیس ها سازش کنم . ژنرال بناپارت مرا خائن نامید . والاحضرت من زندگیم را به خطر انداختم .
    مجددا به سند نگاه کرده و گفتم :
    - ولی سرنوشت ژنرال بناپارت چه می شود ؟
    - سرنوشت او بسیار خوب است . ژنرال بناپارت شخصا محلی را برای سکنی خود در خارج فرانسه انتخاب خواهد کرد . مثلا جزیره ...جزیره آلب ...می تواند به هر نقطه دیگری که میل دارد برود . نیرویی با قدرت چهارصد نفر می تواند انتخاب کرده بود همراه داشته باشد . لقب امپراتور فرانسه را حفظ خواهد کرد . حکومت فرانسه واقعا سخاوتمند است . والاحضرت این طور نیست ؟
    - امپراتور چه تصمیم گرفته ؟
    - مشغول بحث در مورد جزیره آلب هستند . محل زیبایی است و کاملا شبیه زادگاه امپراتور می باشد . همان اشجار و نباتات جزیره کرس در آنجا می روید .
    - سرنوشت امپراتریس چسیت ؟
    - اگر از حقوق جانشینی پسرش چشم پوشی کند لقب دوشس پارما به او داده می شود . ولی این جزئیات و سرنوشت اروپا در کنگره وین بحث خواهد شد . سلاطینی که به وسیله ناپلئون از حقوق خود محروم شده اند به تخت سلطنت باز می گردند ... این طور فهمیدم که والاحضرت ولیعهد سوئد نیز برای شناسانیدن تاج و تخت سوئد و خانواده برنادوت به وین خواهد رفت . والاحضرت شناسایی رسمی خانواده برنادوت به وسیله سایر سلاطین اروپا لازم است .
    فوشه سینه اش را صاف کرده و به صحبت ادامه داد :
    - والاحضرت ، متاسفانه شنیده ام که بعضی مقامات روسی و اطریشی اظهار داشته اند که ادعای ولیعهد سوئد قانونی نیست . البته من برای دفاع حقوق ایشان در کنگره وین همیشه حاضر به خدمت هستم و ....
    برخاستم و گفتم :
    - از منظور شما چیزی نمی فهمم این سند را به خواهرم خواهم داد .
    اگر فوشه چند دقیقه صحبت نمی کرد دچار جنون می شدم . اولین غنچه های گل سرخ توجهم را جلب کردند . بهار فرارسیده و من هنوز متوجه آن نبودم . راستی بهار پاریس چه زیبا است . نمی گذارم ژولی را از پاریس بیرون کنند .
    فریاد شعف اطفال ، سکوت خاموش منزل را درهم شکست . آنها از رژه مراجعت کرده و به طرف من می دویدند . دو دختر باریک و بلند ژولی پیراهن صورتی و پسر بور و چشم آبی هورتنس لباس دانشجواین دانشکده افسری را در بر داشتند . شارلوت از شدت خوشحالی نمی توانست صحبت کند .
    - خاله جان نمی دانید شوهر خاله چقدر عالی و مجلل بود . کت مخمل آبی پوشیده و سوار اسب سفید قشنگی شده بود . چقدر شیک و مجلل بود .
    - شارل لویی ناپلئون صحبت دختر عمویش را قطع کرد .
    - آنکه دیدی کت نبود . شنل بود . به کلاهش پر سفید شتر مرغ نصب کرده و عصای نقره در دست داشت .
    ناپلئون لویی ، پسر عموی او گفت :
    - آن عصا که دیدید عصای مارشالی است .
    زندائید دختر ژولی آهسته گفت :
    - دایی ماریوس گفت که آن عصا ، عصای مارشالی فرانسه است .
    شارلوت گفت :
    - ولی صورت او !.... عمه مارسلین گفت که صورت مارشال بی شباهت به مجسمه های مرمر نیست .
    با نگرانی پرسیدم :
    - خیلی سفید و رنگ پریده بود ؟
    - نه چندان ولی مانند مجسمه سخت و بی حرکت بود . کوچکترین حرکتی در عضلات صورت او دیده نمی شد . ...تزار دائما می خندید . امپراتور اطریش دست خود را به طرف جمعیت حرکت می داد ولی پادشاه پروس ...
    بچه ها همه با هم خندیدند .
    - دایی ماریوس گفت : پادشاه پروس این قیافه خشمگین و اخمو را برای این به خود گرفته که ما در آینده بیشتر از او بترسیم .
    - مردم و سایر تماشاچیان چه می گفتند ؟
    - همه چیز دیدنی و بسیار زیاد بود . اونیفورم خارجی ، اسب قشنگ تزار ، راستی می دانستید که قزاق ها علاوه بر تفنگ شلاق هم با خود دارند ؟ همه مردم به پروسی ها می خندیدند و آنها را مسخره می کردند . در موقع رژه پای خود را بالا آورده و محکم به زمین می کوبیدند و....
    - وقتی که شوهر خاله عبور می کرد مردم چه می گفتند ؟
    بچه ها به هم نگریستند . شارل ناپلئون در کمال احتیاط گفت :
    - خاله جان وقتی شوهر خاله با نیروهای سوئد عبور می کرد سکوت مرگ همه مردم را فرا گرفته بود .
    شارلوت آهسته گفت :
    - نیروی سوئدی مقدار زیادی عقاب که به غنیمت گرفته بودند با خود حمل می کردند .
    شارل بویی ناپلئون با خشونت و غضب گفت :
    - عقاب های ما خاله جان ، عقاب های ما !!!
    با عجله گفتم :
    - خوب بچه ها بروید و به ماری بگویید خوردنی به شما بدهد .
    سپس نزد ژولی رفتم . اول سعی کردیم مفهوم سندی که سرنوشت او را با روش سوداگری تعیین کرده پی ببریم . ژولی کمپرس آب سرد را از روی پیشانی اش به وسط اتاق پرت کرد . صورت خود را در بالش مخفی کرده و با تلخی گریه می کرد .
    - دزیره من نخواهم رفت !!! آنها نمی توانند مورت فونتن را مصادره کنند . باید سعی کنی که من با بچه هایم در مورت فونتن بمانیم .
    موهای ژولیده اش را نوازش کردم .
    - فعلا نزد من خواهی بود . بعدا سعی می کنم مورت فونتن را پس بگیریم . ولی ژوزف ؟ اگر ژوزف نتواند اجازه اقامت بگیرد چه ؟
    - ژوزف از بلوا برایم نامه نوشته است . او می خواهد به سوئیس برود . من و بچه هایم نیز باید به او ملحق شویم . ولی دزیره من نخواهم رفت .....
    ناگهان برخاست و روی تختخواب نشست .
    - دزیره تو مرا ترک نخواهی کرد تا همه چیز مرتب شود . با من خواهی بود این طور نیست ؟
    سرم را حرکت دادم .
    - به سوئد نخواهی رفت و اینجا خواهی بود و به من کمک خواهی کرد ؟
    من خطا کارم من باعث درگیری او با خانواده بناپارت شده ام و او به خاطر اشتباه من دچار این سرنوشت گردیده و خانه و وطن خود را از دست داده است باید .....
    - قول می دهی دزیره ؟
    - ژولی با تو خواهم بود .

    ********************
    پایان فصل چهل و ششم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/