ناپلئون بناپارت : سیاست فاقد قلب است و تنها مغز دارد .
**********************
نظافت سالن کوچک بدون عیب و نقص بود و از زیبایی می درخشید . در جلو آینه و روی میز کوچک گیلاس های شامپانی و گوشت قرار داشت . در روی بخاری یک سبد نقره پر از گل بنفشه دیده می شد که یک پاکت لاک و مهر شده در کنار آن بود . سپس صدای شیپور و متعاقب آن صدای سم اسبان به گوش رسید . البته کالسکه تزار با اسکورت به منزل ما نزدیک می شد . درشکه ای در مقابل منزلم متوقف گردید . من راست و بی حرکت در وسط سالن ایستادم . در سالن باز بود اونیفورم مجلل سفید با سر دوشی های طلایی ، هیکلی بلند و کشیده ، صورت گرد پسرانه با موهای بور که لبخند به لب داشت ظاهر گردید و پشت سر او کاملا پشت سر او تالیران حرکت می کرد . پشت سر آنها اونیفورم های خارجی متعددی دیده می شد . خم شدم سپس دستم را به طرف آن مرد عظیم الجثه برای بوسیدن دراز کردم
. تزارگفت :
- والاحضرت یکی از آرزوهای قلبی من این بوده است که احترامات خود را به همسر مردی که در آزادی اروپا تشریک مساعی فراوانی داشته است تقدیم کنم .
دو مستخدم من آهسته و بدون صدا به میز نزدیک شدند و شامپانی ریختند . تزار در کنار من روی مبل نشست و در صندلی رو به روی ما تالیران با فراک ملیله دوزی قرار گرفت . تزار با لطف و محبت لبخندی زد و گفت :
- شاهزاده بنوان نسبت به من بسیار لطف داشتند . و خانه خود را در اختیار من گذاردند .
آیا تزار همیشه لباس سفید مجلل می پوشد ؟ در نبرد ها نیز همین لباس را دربر دارد ؟ تزار ژنرال نیست بلکه مرد بسیار شیک پوش و رعنایی است که با اونیفورم سفید سوار اسب سفید می شود و در ستاد خود به انتظار گزارشات فتح و پیروزی می ایستد . فقط ژان باتیست هم شاهزاده و هم ژنرال است .... شامپانی خود را نوشیدم و لبخندی زدم .
- بسیار متاسفم که والاحضرت همسر شما با من وارد پاریس نشد .
چشمان آبی او تنگ شد و به صحبت ادامه داد :
- به او اطمینان داشتم ...وقتی که واحدهای ما از رودخانه رن عبور می کردند نامه های بسیاری بین ما مبادله شد ما اختلاف عقیده بسیار کوچکی در مرزهای آتیه فرانسه داشتیم .
با لبخند مجددا شامپانی نوشیدم . تزار به صحبت خود ادامه داد :
- می خواستیم والاحضرت همسر شما در شورایی که روش جدید حکومت فرانسه در آن مطرح می گردد شرکت داشته باشد . والاحضرت بیش از من و پسر عموهای عزیزم ، امپراتور اطریش و پادشاه پروس به خواسته های ملت فرانسه آگاه است .
تزار گیلاسش را لاجرعه سرکشید و بلا اراده دست خود را دراز کرد . آجودان او گیلاسش را پر کرد . هیچ یک از پیشخدمت های من اجازه نزدیک شدن به تزار را نداشتند .... به لبخند خود ادامه دادم .
- با بی صبری منتظر ورود همسر شما هستم . شاید والاحضرت بدانند چه موقع ولیعهد سوئد خواهد آمد .
سرم را حرکت دادم و شامپانی ام را نوشیدم .
- حکومت موقتی فرانسه تحت رهبری رفیق ما شاهزاده بنوان ....
تزار گیلاس خود را به طرف تالیران بلند کرد و تالیران تعظیم کرد .
- ... به شما اطلاع داده است که فرانسه خواهان مراجعت بوربون ها است و مراجعت آنها می تواند صلح این مملکت را تامین نماید . عقیده والاحضرت چیست ؟
- قربان از سیاست بی اطلاع هستم .
- در مذاکرات متعددی که با همسر شما داشتم ایشان خاطرنشان کردند که ملت فرانسه به طور کلی خواهان و طرفدار خانواده بوربون نیست . به این جهت به والاحضرت پیشنهاد کردم ....
تزار مجددا گیلاس خود را به طرف آجودانش دراز کرد و خیره به صورت من نگریست .
- مادام به شوهر شما پیشنهاد کردم که ملت فرانسه را تشویق نماید تا مارشال بزرگ خود ژان باتیست برنادوت را به سلطنت انتخاب کند .
- قربان شوهرم چه جواب داد ؟
- با تعجب فراوان من ، جوابی به این پیشنهاد نداد ، پسر عموی عزیز ما ولیعهد سوئد حتی نامه مرا بی جواب گذاشت به هر جهت برای این موقعیت باریک هنوز به پاریس وارد نشده اند . قاصد های من قادر به پیدا کردن او نیستند والاحضرت ....ناپدید شده است .
گیلاس خود را روی میز گذارد و با نگاهی آمیخته به سرزنش و اضطراب گفت :
- امپراتور اطریش و پادشاه پروس طرفدار مراجعت بوربون ها هستند . انگلیس ها یک مرد جنگی در اختیار لویی هیجدهم گذارده اند . چون ولیعهد سوئد تاکنون به پاریس نیامده و جواب مرا نیز نداده ناچار باید از خواسته های دولت فرانسه و.....
به تالیران نگاه کرد و ادامه داد :
- متحدینم پیروی نمایم .
با تفکر با پایه گیلاس شامپانی خود بازی کرد و گفت :
- چندان خوب نیست .
پس از لحظه ای تامل تقربیا با خشونت گفت :
- مادام چه اتاق زیبایی است .
هر دو برخاستیم تزار به طرف پنجره رفت و به باغ نگریست کنار او ایستادم به زحمت سرم تا شانه او می رسید . تزار آهسته در حالی که متفکر و نگران بود گفت :
- باغ پر طراوتی دارید .
باغ کوچک من به علت عدم مراقبت بسیار شوریده و درهم بود .
- اینجا خانه مورو است .
تزار فورا چشمان خود را بست . خاطره دردناکی او را رنج می داد .
- گلوله توپ هر دو پای او را قطع کرد ، ژنرال در ستاد عمومی من انجام وظیفه می کرد . در اوایل ماه سپتامبر فوت کرد . شما از مرگ او بی اطلاع بودید مادام ؟
سرم را به شیشه سرد پنجره تکیه دادم و گفتم :
- در روزهایی که شوهرم هنوز امیدوار بود که جمهوری را برای فرانسه حفظ نماید ، مورو بهترین دوست ما به شمار می رفت .
در کنار پنجره ایستاده بودیم . حتی تالیران نمی توانست صحبت های ما را بشنود .
- و به دلیل همین جمهوری است که شوهر شما به من جواب نداد ، مادام ؟
جوابی ندادم تزار لبخندی زد و گفت :
- سکوت نیز جوابی است .
ناگهان چیزی از خاطرم گذشت . بسیار خشمگین گردیدم و گفتم :
- قربان .....
تزار به طرف من خم شد .
- بله دختر عموی عزیز و پر افتخار من .
- قربان شما نه تنها به شوهرم تاج فرانسه بلکه یک گراند دوشس روسی نیز تقدیم کردید .
تزار شروع به خنده کرد .
- می گویند دیوار ها گوش دارند ظاهرا این گفته درباره دیوارهای ضخیم آبو نیز صادق است . والاحضرت می دانید شوهر شما به من چه جواب داد ؟
چیزی نگفتم دیگر عصبانی نبودم بلکه فقط خسته بودم .
- ولیعهد گفت «من متاهل هستم » و دیگر در این مورد بحثی نشد . والاحضرت حالا راحت شدید ؟
- من هرگز در این مورد نگرانی نداشتم . میل دارید گیلاسی دیگر بنوشید پسر عموی عزیز ؟.
تالیران ظاهر گردید و گیلاس ها را گرفت و حتی یک دقیقه دیگر از ما دور نشد . تزار مشتاقانه گفت :
- اگر بتوانم هر موقع عملی برای دختر عمویم انجام دهم بسیار خوشحال خواهم بود .
- از لطف و مرحمت اعلیحضرت بسیار متشکرم به چیزی احتیاج ندارم .
- شاید به یک گارد از افسران روسی احتیاج داشته باشید .
- اوه متشکرم ، لازم نیست .
تالیران با تمسخر لبخندی زد . تزار با لهجه کاملا رسمی گفت :
- متوجهم ، کاملا می فهمم دختر عموی عزیزم .
سپس روی دست من خم شد و قبل از بوسیدن دستم گفت :
- اگر قبلا افتخار دیدار والاحضرت را داشتم هرگز در آبو آن پیشنهاد را نمی کردم .
- متشکرم قربان .
- متاسفانه خانم های فامیل من زیبا نیستند . در صورتی که شما دختر عموی عزیزم بسیار زیبا هستید . اکنون باید بروم .
مدتی بود که درب سالن در پشت سر مهمان سلطنتی من و آجودان های او بسته شده بود ولی من هنوز سرگردان و مبهوت در وسط سالن ایستاده بودم....به اطراف سالن نگاه کردم . تزار رفته بود ولی من به مورو می اندیشیدم . مورو از آمریکا آمده بود تا برای آزادی فرانسه بجنگد ولی زنده نماند تا پرچم ها و روبان های سفید را ببیند .... پیشخدمت ها شروع به بردن گیلاس ها ی خالی کردند .
نگاهم به سبد گل های پژمرده بنفشه افتاد .
- کنت روزن ، این گل ها را از کجا آورده اند ؟
- مارشال کولینکور آنها را آورده است . از فونتن بلو آمده بود و نزد تالیران می رفت که استعفانامه امضا شده ناپلئون را بدهد .
به طرف بخاری رفتم . فونتن بلو در گل بنفشه غرق است . آدرسی روی پاکت دیده نمی شد . پاکت را پاره کردم یک صفحه سفید کاغذ که روی آن با اضطراب حرف «ن» نوشته شده بود . در این پاکت جای داشت . دسته گل پژمرده را از سبد برداشته و به صورتم چسبانیدم . با وجودی که نیمه مرده بودند بسیار خوشبو و روح دار بودند . کنت روزن آهسته از پشت سرم گفت :
- والاحضرت از زحمتی که به شما می دهم بسیار متاثرم و امید عفو دارم . تاکنون والاحضرت ولیعهد سوئد حقوق مرا به هر ترتیبی بود فرستاده اند ولی چند هفته است که بی پول هستم . به چیزهای بسیار ضروری احتیاج دارم .
- پی یر ناظر خرج منزلم فورا حقوق شما را خواهد پرداخت .
- در صورتی که مزاحمتی برای والاحضرت نباشد ...مدتی است که برای والاحضرت هم از سوئد پول نرسیده .
- البته پول نرسیده و به همین دلیل خسته هستم . تمام روز برای بدست آوردن پولی برای خرج منزلم مشغول کار بودم.
کنت روزن وحشت زده گفت :
- والاحضرت ؟!!
کنت مضطرب نباشید فقط سیک و ساتن فروختم ، کار بدی نکردم . یک نفر چند متر ساتن متر می نماید . چند متر موسلین یا مخمل پاره می کند ، بسته بندی می نماید و پول می گیرد . می دانید که من دختر بازرگان ابریشم هستم .
- ولی همه با کمال میل هر مبلغی که والاحضرت بخواهند به قرض به ایشان می دهند .
- البته آقای کنت همه به من قرض می دهند ولی شوهرم بالاخره موفق شد با پس انداز خود قروض خانواده وازا را بپردازد . نمی خواهم برای خانواده برنادوت قرض بتراشم . و اکنون شب بخیر کنت عزیز . از مهمانانم از طرف من معذرت بخواهید . از ملکه ژولی استدعا کنید به جای من سر میز غذا بنشینید . امیدوارم کباب گوساله مطبوع و لذیذ باشد .
ماری در جلو پله ها منتظر من بود . بازویم را گرفت . با کمک او بالا رفتم . در اتاق توالت پایم به چیز درخشانی خورد به آن نگاه کرده و نمی خواستم آن را بردارم . ماری گفت :
- بگذار باشد فقط یکی از تاج های ژولی است .
ماری لباسم را بیرون آورد . گویی طفل کوچکی هستم . سپس مرا به تختخوابم برد و خوابانید و پتو را آن طوری که دوست دارم دورم پیچید و با اخم گفت :
- راستی کباب گوشت گوساله سوخته بود . آشپز به امید دیدن تزار آشپزخانه و گوشت گوساله را فراموش کرد و آن را سوزانید .
چشمانم را بستم . نیمه شب از خواب بیدار شدم و در تختخواب نشستم . همه جا تاریک و ساکت بود . قلبم به شدت می تپید . سرم را بین دست هایم گرفته و سعی کردم به خاطر بیاورم .... چه چیزی مرا از خواب بیدا کرده بود ؟
فکر ؟ رویا ؟ ناگهان و غیر عادی می دانستم که حادثه ای در شرف وقوع است .... همین شب و شاید همین ساعت این حادثه رخ دهد . تمام شب را در یک نگرانی نامفهومی به سر بردم . و نمی توانستم تصور کنم علت آن چیست .... بلافاصله گم شده ام را یافتم .... استعفا و گل بنفشه .... گل های پژمرده بنفشه ....
شمعی روشن کرده و به اتاق توالتم رفتنم . روزنامه روی میز توالت افتاده بود . آهسته کلمه به کلمه آن را خواندم ....«امپراتور ناپلئون که به سوگند خود وفادار است ... اعلام می دارد .... که از تخت سلطنت ....فرانسه و ایتالیا ....برای خود و جانشینانش چشم پوشی می نماید .... از قربانی جان خود برای فرانسه کوتاهی ندارد ......»
بله از هیچ فداکاری حتی جان خود .... این کلمات مرا از خواب بیدار کرده بود ...اگر مردی حس کند که زندگی او به پایان رسیده است بدون شک به گذشته خود خواهند اندیشید ...به جوانی خود و به سال هایی که در امید و انتظار به سر برده فکر خواهند کرد .....قطعا ناپلئون نیز دختری را که برحسب تصادف ملاقات نموده و با او به دیواره باغ تکیه داده و راز و نیاز کرده است به خاطر آورده .... چندی قبل مجددا همین دختر را که گل بنفشه به سینه داشت دیده است ....اکنون در باغ های فونتن بلو بنفشه ها به گل نشسته اند . ... سربازان گارد در حیاط قصر ایستاده و بیکارند ...ناپلئون به یکی دستور خواهد داد گل بنفشه بچیند و خودش نیز استعفا نامه اش را امضا خواهد کرد ... کولینکور می تواند این بنفشه ها را به پاریس برساند . این دسته گل هدیه مردی است که با خاطرات جوانی خود در تنهایی به سر می برد .
تصمیم به فداکردن جان خود گرفته و تصمیم او قطعی است . این گل های بنفشه دلیل و گواه آن است . باید فورا سرهنگ ویلات را به فونتن بلو بفرستم تا مستقیما به اتاق خواب او برود ....ویلات .... ممکن است دیر باشد ولی با این وجود باید او را بیدار کنم . باید سعی کنم ....باید او را نجات دهم .
آیا باید مانع او شوم ؟ او هم اکنون به بن بست رسیده . نجات او از بن بست عادی و معمولی است ؟
از صندلی بیرون خزیدم و روی کف اتاق دراز کشیدم . لب هایم را گزیده و به هم فشردم تا از فریاد و شیون غیر ارادی خود جلوگیری نمایم . نمی خواستم اهل منزل را بیدار کنم .... شب بسیار دراز بود .
تا سپیده دم هنوز روی کف اتاق بودم . تمام بدنم درد می کرد . پس از صبحانه که از شیر و کاکائو ، نان سفید ، مارمالاد تشکیل می شد (مجددا پول دارد شده ام ) سرهنگ ویلات را احضار کردم .
- خواهش می کنم به دفتر تالیران بروید و از طرف من از سلامتی امپراوتر کسب خبر کنید .
سپس با یک کالسکه کرایه ای با کنت روزن به شعبه شرکت کلاری رفتم زیرا شنیده بودم که پروسی ها در پاریس به خرید پرداخته و پول نمی دهند و سربازان روسی در جستجوی عطر هستند و شیشه های کوچک عطر و اسانس را سر کشیده و می گویند خوشمزه تر از برندی است .
به محض ورود به مغازه دیدم که لوگراند باجدیت سعی دارد از سربازان پروسی که می خواستند آخرین توپ های ساتن وسیلک را ببرند جلوگیری کند . کنت روزن با اونیفورم سوئدییش به جلو راندم . کنت آهسته گفت :
- پاریس به شرطی تسلیم شده که اموال مردم غارت نشود .
فشاری به او داده و گفتم :
- فریاد بزن .
کنت نفس عمیقی کشید و گفت :
- این عمل شما را مستقیما به ژنرال بلوخر اطلاع خواهم داد .
پروسی ها پارچه ها را روی میز گذارده و با دست به دقت آزمایش کرده و پول آن را پرداختند . وقتی وارد کوچه آنژو شدیم ژاندارم ها مجبور بودند برای ما راه باز کنند زیرا مردم در جلو منزل جمع شده بودند . در جلو در منزل دو نفر سرباز روس با غرور و تکبر بالا و پایین می رفتند . به محض آنکه از پله ها بالا رفتم پیش فنگ کردند صورت آنها که ریش سیاه داشت رقت آور بود . روزن آهسته گفت :
- گارد احترام .
- این مردم منتظر چه هستند ؟ چرا به پنجره ها نگاه می کنند ؟
- شاید شایعه ای را که ولیعهد سوئد امروز وارد خواهد شد شنیده باشند . به علاوه فردا حکمروایان متفق و ژنرال ها رسما وارد پاریس می شوند . حقیقتا باور نکردنی است که والاحضرت ولیعهد برای فرماندهی واحدهای سوئد در رژه پیروزی حضور نداشته باشد .
باور نکردنی ....بله باور نکردنی است ....
موقع صرف نهار سرهنگ ویلات مرا به کناری کشید و گفت :
- اول کسی نمی خواست چیزی بگوید ولی وقتی گفتم از طرف والاحضرت آمده ام تالیران محرمانه به من گفت .
ویلات بسیار آهسته گفت :
- باورنکردنی است .
وقتی صحبت ویلات تمام شد به طرف اتاق غذا خوری رفتیم . تا موقع صرف دسر متوجه نشدم که همه حتی بچه ها در سکوت و اخم به سر می برند . سوال کردم :
- حادثه ای رخ داده ؟
اول کسی جواب نداد ولی متوجه شدم که ژولی سعی می کند جلو اشکش را را بگیرد با رنج و مشقت تمام گفت :
- دزیره رفتار تو بسیار عوض شده ....دیگر نمی توان به تو نزدیک شد ! تو این طور نبودی ! آهسته گفتم :
- نگران هستم ..... شب ها نمی خوابم ... این روزها بسیار تاثر آورند .
ژولی در حالی که بغض گلویش را می فشرد گفت :
- هیچکس را به تزار معرفی نکردید . بچه ها بسیار میل دارند فردا رژه پیروزی را ببینند ولی کسی جرات نمی کند از تو سوال کند که آیا اجازه می دهی از کالسکه ات که دارای علامت سلطنتی سوئد است استفاده کنند یا خیر . این کودکان متاثر و اندوهگین بناپارت در کالسکه تو امنیت بیشتری دارند .
به بچه ها نگریستم . بچه های لویی بناپارت و هورتنس بسیار ظریف و کم رو هستند و به هیچ وجه شباهتی به عموی خود ناپلئون ندارند . ولی برعکس زاندائید دختر ژولی پیشانی بلند بناپارت را به ارث برده است . شارلوت با موی سیاه خود شبیه اوسکار است .
- البته هرکسی بخواهد می تواند از کالسکه من برای دیدن رژه پیروزی استفاده کند .
ژولی بازویم را فشار داد .
- دزیره چقدر مهربان هستی .
- چرا ؟ من فردا احتیاجی به کالسکه ندارم و تمام روز را در خانه خواهم بود .
********************
پایان فصل چهل و پنجم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)