ناپلئون بناپارت : مردم تنها نیاز های خود را مورد توجه قرار می دهند ، لیکن به توانایی های خویش اعتنایی ندارند .
********************
فصل چهل و پنجم
پاریس ، آوریل 1814
********************
در روز سی و یکم مارس 1814 نیروی متفقین وارد پاریس شدند . قزاق ها در خیابان شانزه لیزه چهار نعل حرکت کرده و فریاد های نامفهومی می کشیدند . پروسی ها با صفوف متراکم و پشت سر هم حرکت کرده و عقاب ها ،پرچم ها و علائم نظامی واحدهای فرانسه را که به غنیمت گرفته بودند در خیابان ها گردانیدند و سرودی را که شعرای آزادیخواه پروسی سروده بودند می خواندند .
اطریشی ها برعکس با آهنگ طبل حرکت می کردند و دست خود را به طرف دخترانی که جلو پنجره ایستاده بودند حرکت می داند . توپ های زیادی در جلو ستاد نیروی متفقین در پاریس موضع گرفته بود تا آنها را از خشم و غضب و عکس و العمل مردم پاریس حفظ نماید .ولی مردم پاریس برای انتقام از شاهزاده شوارتزنبرگ یا ژنرال بلوخر فرصت و حوصله نداشتند . پاریسی ها در جلو نانوایی ها یا عطاری ها برای خریدن نان و سایر مایحتاج زندگی صف کشیده بودند .
سیلو ها و انبارهای علوفه که در حومه شهر واقع شده بود به وسیله نیروهای متفقین ضبط و طعمه حریق شد. جاده ها و خطوط مواصلاتی به جنوب فرانسه و نقاط غله خیز قطع گردیده است .
پاریس در گرسنگی به سر می برد .
در روز اول آوریل حکومت موقتی برای مذاکره با سران متفقین پاریس به وجود آمد . تالیران رئیس این حکومت است . تزار روسیه در قصر تالیران زندگی می کند. تالیران مهمانی مجللی به افتخار او برپا ساخت که تعداد زیادی از نجبای تبعید شده که به وسیله ناپلئون مجددا به فرانسه مراجعت کرده بودند در این مهمانی شرکت داشتند . شامپانی مانند آب مصرف می شد و تزار نیز گویی به وسیله سحر و جادو گوشت و خاویار به مهمانی روانه می کرد .
ناپلئون با پنج هزار نفر سرباز گارد سلطنتی در فونتن بلو است . کالسکه مارشال کولینکور دائما بین فونتن بلو و پاریس در رفت و آمد است . کولینکور از طرف ناپلئون با متفقین مشغول مذاکره است . متفقین کنت تالیران را رئیس دولت قرار داده اند . ولی او باید در این مورد تصمیم بگیرد .
در روز چهارم آوریل ناپلئون استعفانامه خود را به شرح زیر امضا کرد :
«نیروهای خارجی اعلام داشته اند که ناپلئون امپراتور فرانسه مانعی در مقابل استقرار مجدد صلح و تکامل فرانسه می باشد . نظر به صداقتی که امپراتور به اصول خود و عهد و پیمانی که برای ادامه خوشبختی و فتوحات ملت فرانسه دارد بدین وسیله اعلام می نماید که حاضر به کناره گیری از سلطنت به نفع فرزند خود می باشد . و این ماده را به عنوان پیام به مجلس سنا می فرستد . به محض آن که نیروهای خارجی و مجلس سنا سلطنت ناپلئون دوم به قیومیت امپراتریس را به رسمیت بشناسد امپراتور فورا به محلی که مورد موافقت قرار گیرد عزیمت خواهد کرد .........قصر فونتن بلو . چهارم آوریل 1814 ...ناپلئون »
دو روز بعد مجلس سنا اعلام داشت که جانشینی ناپلئون دوم مورد بحث قرار نخواهد گرفت . نمی دانم چگونه مردم ناگهان پرچم و علائم خانواده بوربون را به دست آورده و جلو پنجره های خود آویختند . این علائم خاکستری کم رنگ در زیر باران آوریل می لرزید .
کسی این علائم را از پنجره ها پایین نمی آورد و کسی احترامی به آنها نمی گذارد . روزنامه مونیتور مقاله ای انتشار داده و نوشته است که فقط مراجعت خانواده بوربون صلح فرانسه را تامین خواهد کرد . افراد پلیس که مامور باز کردن راه ها برای ورود نیروهای متفقین می باشند روبان سه رنگ آبی - سفید - قرمز به کلاه خود ندارند . بلکه فقط روبان سفید به کلاه خود نصب کرده اند . روبان سفید علامت آن همه خون ریزی در دوران انقلاب بوده است .
غالب بناپارت ها به همراه امپراتریس از رامبویه فرار اختیار کردند . امپراتریس با احدی ملاقات نخواهد کرد . ماری لوئیز در آغوش امپراتور ، پدرش قرار گرفته و اشک ریزان حمایت فرزندش را خواستار است . فرزند او ، اکنون ناپلئون کوچک فقط فرزند او است . امپراتور اطریش نوه کوچکش را فرانسوا صدا می کند و نام ناپلئون را دوست ندارد .
ژوزف چند نامه از بلوا برای ژولی نوشته است و نامه های او را دهقانانی که مشتاق دیدن پاریس هستند مخفیانه به ما رسانیده اند . ژولی و بچه های او تا وقتی حکومت جدید سرنوشت خانواده بناپارت و مبلغی که بابت خسارت اموال به آنها پرداخت می شود تعیین نماید نزد من خواهند بود . روز اول آوریل ژولی برای پرداخت حقوق پریستار بچه هایش از من پول خواست و گفت :
- حتی یک شاهی پول ندارم . ژوزف تمام پول ها و اندوخته و جواهراتم را با خود برده است .
پی یر پسر ماری که اکنون ناظر خرج و حسابدار من است حقوق پرستار را پرداخت. ماریوس هم می خواست از من پول قرض کند . او را نیز نزد پی یر فرستادم .
مارسلین از عبور دستجات کوچک مردم در اطراف منزلم متوحش است . تصمیم گرفت از منزل خارج شود . به همین جهت کالسکه مرا با علامت سلطنتی سوئد مورد استفاده قرارداد .
در وقت مراجعت دو کلاه تازه همراه داشت و صورت حساب آن را برای من فرستاده بود . صبح روز یازدهم آوریل ماری یک فنجان قهوه مصنوعی و قطعه ای نان خشک خاکستری رنگ به عنوان صبحانه برایم آورد . راستی چه قهوه بد مزه ای بود . ماری در حالی که سینی صبحانه را روی میز کنار تختخوابم می گذاشت گفت :
- پی یر باید با شما صحبت کند . دیگر پولی برای خرج خانه نداریم .
اکنون پی یر و ماری باهم در اتاق دربان در طبقه یکم زندگی می کنند . پی یر را پشت میزش یافتم ، پای چوبی او در گوشه اتاق دیده می شد . پی یر از پای مصنوعیش به ندرت استفاده می کند زیرا هنوز زخم پای راستش بهبود نیافته است . صندوق پول ما که در آن باز و کاملا خالی بود روی میز قرار داشت . کنار میز نشستم . پی یر صورت حسابی که با ردیف های اعداد سیاه شده بود به دستم داد و گفت :
- این صورت پرداخت ها و خریدها از روز اول آوریل تا امروز است . مبلغ آنها بسیار زیاد است . زیرا قیمت اغذیه به طور سرسام آوری بالارفته است . ماه گذشته سهام دولتی والاحضرت را فروخته و با پول آن مخارج منزل را پرداخته ام . آشپز برای غذای مهمانان شما ، یک ران گوساله خواسته است . والاحضرت اگر صد فرانک فرانسه یا پول سوییس داشتیم .... متاسفانه یک شاهی نداریم .
صندوق خالی پول را نشانم داد ....بله . بله دیدم .... خالی است .
- والاحضرت مطمئن هستید که به زودی از سوئد پول خواهد رسید ؟
شانه هایم را بالا انداختم :
- شاید والاحضرت ولیعهد ....
- ولی نمی دانم ولیعهد کجا است .
- البته می توانم هر مبلغی که والاحضرت آن را امضا کنند قرض کنم . هر مبلغی که بخواهید در اختیار همسر ولیعهد سوئد گذارده می شود . آیا قبض امضا خواهید کرد ؟
با نا امیدی سرم را بین دست هایم گرفتم :
- نمی توانم پول قرض کنم چون همسر ولیعهد هستم . این کار تاثیر بسیار بدی خواهد داشت و برای همسرم خوش آیند نیست . خیر ، حقیقتا نمی توانم .
ماری وارد اتاق شد و گفت :
- ممکن است ظرف نقره را بفروشیم و یا گرو بگذاریم ؟
سپس رو به پی یر کرد :
- باید این پای چوبی را به کار ببری والا هرگز به آن عادت نخواهی کرد .... خوب اوژنی ؟
- فروش یا گرو گذاردن ظروف نقره یک راه حل است .... خیر ماری . این عمل هم ممکن نیست زیرا تمام آنها علامت دارند . یا حروف «ژ،ب» یا علامت پونت کوروو و یا تاج سلطنتی سوئد روی آنها حک شده و تمام پاریس متوجه خواهد شد که ما بی پول شده ایم . این عمل برای دربار سوئد زننده است .
پی یر پیشنهاد کرد :
- می توانم قسمتی از جواهرات والاحضرت را به گرو بگذارم و احدی نخواهد فهمید این جواهرات متعلق به کیست ؟
- اگر روزی قرار شود که به عنوان همسر ولیعهد سوئد از پسر عموی عالی قدرم تزار روسیه یا امپراتور اطریش پذیرایی نمایم باید با سینه و گردن لخت در حضور آنها حاضر شوم ؟ به علاوه جواهرات قیمتی من بسیار ناچیز و کم است .
- ژولی همیشه در الماس و زمرد غرق بوده او ....
- ماری ، ژوزف جواهرات ژولی را با خود برده .
بالاخره ماری پرسید ؟
- این جمعیتی را که در خانه جمع کرده ای چگونه تغذیه خواهید کرد ؟
به صندوق خالی پول نگاه کردم .
- بگذار فکر کنم . خواهش می کنم بگذار فکر کنم .
همه ساکت شدیم . پس از چند دقیقه صدای سوتی در اتاق طنین انداخت و فورا گفتم :
- ماری در زمان پدرم شرکت کلاری شعبه ای در پاریس داشت . اشتباه نکرده ام ؟
- البته اشتباه نکرده اید . هنوز این شعبه در پاریس وجود دارد . هر وقت آقای اتیین از ژنوا به پاریس می آید به سر کشی این شعبه می رود . آقای اتیین این موضوع را به شما نگفته بود . ؟
- خیر دلیلی ندارد که مرا مطلع سازد .
ماری ابروهایش را بالا انداخت :
- دلیلی ندارد ؟ نیمی از شرکت کلاری که به مادرت تعلق داشت چه کسی به ارث برد ؟
- نمی دانم اتیین هرگز ...
پی یرگفت :
- طبق قانون ، شما ، ملکه ژولی و برادرتان آقای اتیین هر کدام یک سوم سهم خواهید داشت .
با مخالفت گفتم :
- ولی وقتی که من و ژولی ازدواج کردیم جهیز به ما داده شد .
- بله شما جهیز را از پدرتان به ارث بردید . اتیین و مادرتان ه رکدام نصف شرکت کلاری را به ارث بردند ولی پس از مرگ مادرتان ....
پی یر صحبت مادرش را قطع کرده و گفت :
- یک ششم شرکت کلاری متعلق به والاحضرت است .
تصمیم گرفتم در این باره با ژولی صحبت کنم . ولی ژولی تمام روز را در تختخواب افتاده بود و ایوت کمپرس آب سرد روی پیشانی او می گذارد . شب در نتیجه نتوانستم به اتاق او بروم و ناگهان بگویم پول نداریم . فورا به ماری گفتم :
- ماری به آشپز بگو یک ران گوساله از قصاب بگیرد . پول آن را شب خواهم پرداخت . یک کالسکه برایم خبر کن .
سالن بزرگ منزل بی شباهت به تیمارستان نبود . ماریوس و سرهنگ ویلات روی نقشه اروپا خم شده و درباره تمام نبرد هایی که ناپلئون در ماه اخیر در آنها شکست خورده بحث می کردند و دختر های ژولی و پسر های هورتنس بر سر محتویات یک شیرینی خوری چینی مشاجره داشتند . مادام لافلوت با دریایی از اشک مقاله یکی از روزنامه ها را که ناپلئون را خونخوار نامیده بود برای کنت روزن ترجمه می کرد . به طرف ماریوس رفته گفتم :
- شعبه شرکت کلاری در پاریس کجاست ؟
ماریوس از خجالت سرخ شد و گفت :
- عمه جان می دانید من سر و کاری با تجارت ابریشم ندارم . در تمام زندگی افسر ارتش بوده ام .
اگر چه مذاکرات با حضور سرهنگ ویلات باعث نگرانی بود ولی دست بردار نبوده و گفتم :
- ولی پدرت حریر فروش است . باید بدانی شعبه پاریس او کجا است . هر وقت به اینجا می آید به سر کشی آن شعبه می رود .
- ولی من هرگز همراه او نرفته ام ....من ....
با خشونت به چشمان او نگریستم . مردد و نگران شد با عجله گفت :
- اگر درست به خاطر داشته باشم در طبقه زیر زمین پاله رویال است .
در همین لحظه مارسلین دختر برادرم که لباس بسیار گران قیمتی در برداشت نزد من آمد و گفت :
- گمان می کنید که ایوت می تواند موهایم را مرتب کند . می خواهم به گردش بروم .
پس از کمی تامل گفت :
- البته اگر عمه جان احتیاجی به کالسکه نداشته باشد من به گردش خواهم رفت .
- احتیاجی به کالسکه ندارم ولی به شما تاکید می کنم که از گردش با کالسکه ای که علامت سوئد دارد خودداری کنید .
- اوه عمه جان همه جا خلوت است و مردم خیلی زود به تغییر حکومت عادت کردند .
مارسلین خندید و گفت :
- عمه جان ممکن است ؟
سرم را حرکت دادم . ماری آهسته در گوشم گفت :
- درشکه کرایه ای حاضر است .
هیچ کس متوجه خروج من از منزل نشد .
درشکه کرایه ای در جلو مغازه مجلل و بزرگی که در طبقه اول پاله رویال بود ایستاد . روی تابلو کوچکی با خطوط طلایی برجسته و ظریفی نوشته شده بود «فرانسوا کلاری . فروش جزئی و کلی پارچه های ابریشمی » از پله ها پایین رفتم و درب مغازه را باز کردم . زنگی در داخل مغازه به صدا در آمد به دفتر مغازه که با ظرافت تزیین شده بود وارد شدم و در وسط مغازه ایستادم . یک میز ظریف و چند صندلی کوچک در کنار آن قرار داشت . در کنار دیوار های مغازه قفسه های نیمه خالی با توپ های پارچه ابریشمی دیده می شد . بلافاصله متوجه شدم که بازار ابریشم گرم است . پیرمرد چاق و خوش لباسی که روبان سفید به ماده گی یقه اش داشت و پشت میز نشسته بود گفت :
- مادام فرمایش داشتید ؟
- شما مدیر شعبه شرکت کلاری در پاریس هستید ؟
مرد در مقابلم تعظیم کرد .
- در اجرای فرمایشات مادام حاضرم . پارچه ابریشم سفید برای رجعت سلطنت خانواده بوربون مورد تقاضای کلیه مشتریان است . متاسفانه ساتن سفید نداریم همه را خریده اند . ولی هنوز مقداری موسلین سفید داریم که مادام می توانند روی پرده های سالن خود آویزان کنند .همه مردم پارچه سفید به کار می برند . در سن ژرمن ....
با خشونت و تندی گفتم :
- به موسلین احتیاج ندارم .
مدیر مغازه به قفسه ها نگاه کرد و گفت :
- شاید خانم به لباس احتیاج دارند . تا دیروز مقداری حریر سفید با گل زنبق طلایی داشتیم ولی همه را بردند . شاید مخمل ....
- کار و کاسبی بسیار رواج دارد و بازار خیلی گرم است . این طور نیست آقای ....
مرد خود را معرفی کرد
- لوگراند مادام ، لوگراند .
- این حریر های سفید و موسلین و سایر پارچه های سفید که برای مراجعت بوربون ها مناسب است چه موقع وارد گردید ؟ مگر راه های جنوبی هنوز بسته نیست ؟
چنان به شدت خندید که غبغب او روی یقه پیراهنش بالا و پایین می رفت . پس از لحظه ای گفت :
- آقای کلاری چند ماه قبل این پارچه ها را از ژنوا فرستاده اند و اولین بخش آن درست پس از نبرد لیپزیک وارد پاریس شد . آقای کلاری رئیس شرکت کاملا به جریان سیاست وارد و مطلعند . آیا می دانید آقای کلاری کیست ؟
پیرمرد سینه اش را صاف کرد و گفت :
- آقای کلاری برادر زن فاتح لیپزیک ... برادر زن ولیعهد سوئد است . با این ترتیب مادام توجه دارند ....
صحبت او را قطع کردم و گفتم :
- و شما هفته ها است که مشغول فروش حریر سفید به خانواده های اشرافی و خانم های آنها هستید .
با غرور و تکبر سر خود را حرکت داد . به روبان سفیدی که روی یقه داشت نگاه کردم و گفتم :
- نمی فهمم این همه روبان سفید در مدت یک شب از کجا آمده است .
سپس آهسته زمزمه کردم :
- خانم های خانواده های اشرافی که در دربار ناپلئون رفت و آمد داشتند مخفیانه مشغول تهیه روبان سفید بوده اند .
در حالی که سعی داشت مرا آرام سازد گفت :
- مادام استدعا می کنم .
ولی من بی نهایت خشمگین و عصبانی بودم . تقریبا تمام قفسه ها خالی بود . با خشم و غضب گفتم :
- وقتی که نیروی فرانسه برای متوقف کردن متفقین می جنگید شما توپ توپ سیک سفید می فروختید و پول روی هم انبار می کردید . این طور نیست ؟
پیرمرد در حالی که حالت دفاعی گرفته و بسیار رنجیده خاطر بود جواب داد :
- مادام من فقط کارمند شرکت کلاری هستم . به علاوه بیشتر حساب های مالی را نپرداخته اند و چیزی به جز صورت حساب و صورت حساب نیسه نداریم . خانم هایی که حریر سفید با گل های زنبق خریده اند منتظر مراجعت بوربون ها هستند تا شوهران آنها پست های حساس را اشغال و بعدا حساب خود را بپردازند .ولی لباس هایی که برای شرفیابی در تویلری در حضور بوربون ها سفارش داده اند باید زودتر حاضر باشند .
لحظه ای ساکت شد و با نگاه مشکوکی به من نگریست و گفت :
- چه خدمتی می توانم برای شما انجام دهم .
- پول احتیاج دارم . چقدر پول نقد دارید ؟
- مادام ..... من نمیفهمم منظور ....
- یک ششم اموال شرکت کلاری متعلق به من است . من دختر موسس مرحوم این شرکتم . احتیاج مبرمی به پول دارم . آقای لوگراند چقدر پول نقد در صندوق دارید ؟
- مادام من چیزی از گفته شما نمی فهمم آقای اتیین فقط دو خواهر دارد . یکی مادام ژوزف بناپارت و دیگر والاحضرت همسر ولیعهد سوئد .
-کاملا صحیح است . من همسر ولیعهد سوئد هستم . آقا چقدر پول نقد دارید ؟
لوگراند با دست لرزان عینکش را از جیب بغل بیرون آورد و به چشم گذارد و به من نگاه کرد و بعدا تا آنجا که شکم بزرگ او اجازه می داد خم شد .وقتی دستم را به طرف او دراز کردم با تاثر شروع به گریه کرد و گفت :
- وقتی والاحضرت طفل کوچکی بودید من در مارسی نزد پدر شما شاگرد بودم . شما طفل عزیزی بودید والاحضرت . ولی بسیار شیطان و بی ملاحظه هم بودید . بسیار شیطان .
من نیز شروع به گریه کردم و گفتم :
- ولی شما مرا نشناختید .حتی پس از این که عینک خود را به چشم زدید مرا نشناختید . من بی ملاحظه نیستم . سعی می کنم در این روزهای تاریک هر خدمتی از دستم برمی آید انجام دهم .
لوگراند به طرف در رفت و آن را قفل کرده و گفت :
-در این موقع به مشتری احتیاج نداریم والاحضرت .
در کیف دستیم به جستجوی دستمال پرداختم . لوگراند یکی از دستمال های سفیدش را که از بهترین پارچه های ابریشم بود به من داد . در نا امیدی دستمال شاگرد سابق شرکت کلاری را در دستم و مچاله کرده و گفتم :
- مدت ها به مغزم فشار آوردم تا بدون آنکه دست به قرض بزنم پولی به دست بیاورم . افراد فامیل کلاری مقروض نمی شوند . منتظر شوهرم هستم .
با اطمینان خاطر گفت :
- تمام پاریس در انتظار ورود فاتح لیپزیک هستند و تزار و پادشاه پروس قبلا وارد شده اند . ورود والاحضرت به طول ....
اشک هایم را پاک کرده و گفتم :
- در مدت این چند سال سهم خود را از شرکت دریافت نکرده ام و اکنون باید آنچه پول نقد در دست دارید در اختیار من بگذارید .
- والاحضرت فقط مبلغ ناچیزی موجودی دارم . اعلیحضرت ژوزف یک روز قبل از عزیمت مبلغ سنگینی از شرکت برداشت کرد .
چشمانم از تعجب باز ماند ولی او متوجه نشد و به صحبت ادامه داد :
- اعلیحضرت ژوزف سالی دو مرتبه سهم منافع همسر خود را از شرکت دریافت می کند . قبل از عزیمت از پاریس هرچه پول نقد از اول ماه مارس تا آن روز از فروش مخفیانه قماش سفید به دست آورده بودیم برداشت کرد و با خود برد و چیزی جز صورت حساب نسیه پرداخت نشده باقی نمانده است والاحضرت .
با این ترتیب ژوزف هم دانسته و یا ندانسته از روبان سفید منافعی برده است . ولی به هرحال اکنون این امر چندان مهم نیست .لوگراند در حالی که یک بسته اسکناس به طرفم دراز کرده بود گفت :
- بفرمایید این تمام پولی است که فعلا موجود داریم.
پول ها را با عجله در کیف دستیم فرو کرده و گفتم :
- این هم لااقل چیزی است و آقای لوگراند باید فورا صورت حساب های سنگین و بزرگ را وصول کرد . همه می گویند که ارزش فرانک تنزل خواهد کرد . درشکه من در خیابان است سوار شوید و نزد کلیه مشتریان بروید و حساب های آنها را وصول کنید و هر کسی از دادن پول خود داری کرد پارچه و جنسی را که خریده از او پس بگیرید . این کار را خواهید کرد ؟
- ولی نمی توانم مغازه را ترک کنم . فقط یک شاگرد بیشتر نداریم و بقیه شاگرد ها را به خدمت سربازی احضار کرده اند شاگرد مغازه را نزد یکی از مشتریانی که لباس جدید احتیاج دارد فرستادم . این مشتری ما همسر مارشال مارمون است . والاحضرت به علاوه در انتظار مشتریان خیاطی لوروی هستم .... شب و روز خیاط خانه لوروی کار می کند و خانم های دربار جدید ....
- آقای لوگراند هنگامی که شما مشغول وصول حساب ها هستید من مشتریان را راه می اندازم .
لوگراند با تعجب گفت :
- ولی مادام ....
- تعجبی ندارد وقتی که دختر کوچکی در مارسی بودم غالبا در مغازه به پدرم کمک می کردم . می دانم چطور پارچه ابریشمی را باید به مشتری عرضه کرد . نگران نباشید ، عجله کنید آقا .
فورا کلاه و پالتوم را برداشتم . لوگراند با شک و تردید به طرف در رفت ، بلافاصله گفتم :
- آقا آن روبان سفید را برای حفظ شهرت شرکت کلاری از یقه بردارید .
-ولی والاحضرت غالب مردم ....
- بله ، ولی نه شاگرد مرحوم فرانسوا کلاری ...به امید دیدار زود مراجعت کنید .
وقتی در مغازه تنها شدم پشت میز نشستم . سرم را روی دستم گذاردم ، بسیار خسته بودم ، بی خوابی ممتد شبانه و اشک های جنون آمیزی که ریخته بودم قدرتم را سلب کرده بود و چشمم می سوخت . باید از خاطرات مارسی گله مند باشم . طفل شیطان و بی ملاحظه ای بودم ، راستی بی فکر و بی ملاحظه بودم ... پدرم دست مرا گرفته و حقوق بشر را برایم تشریح کرده بود . این خاطرات زمان های گذشته بود و دیگر تجدید نخواهد شد .
زنگ بالای در مغازه به صدا در آمد . از جای خود پریدم . یک فراک آبی کم رنگ با زر دوزی فراوان و روبان سفید در آستانه در ظاهر گردید .او یکی از خریداران مغازه لوروی بود . من همیشه با مدیره خیاطی لوروی سر و کار داشتم ولی کارمندان او را نمی شناختم . به طرف او رفته و گفتم :
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)