ناپلئون بناپارت : حق نشناسی بزرگترین ضعفی است که ممکن است هرکسی داشته باشد .


********************

فصل چهل و یکم
پاریس ، فوریه 1813

********************
ساعت هفت شب نامه ای به دستم رسید . فورا کالسکه خواستم و به کالسکه چی دستور دادم به مریض خانه برود . از کنت روزن خواهش کردم همراه من باشد . کالسکه چی سوئدی من هنوز پاریس را به خوبی نمی شناسد . لذا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد .
- به نتردام بروید . مریضخانه در مقابل کلیسای نتردام است .
سنگفرش مرطوب خیابان در اثر انعکاس نور رنگهای مختلفی به خود گرفته بود .
- نامه ای از سرهنگ ویلات داشتم . او موفق شده است پی یر فرزند ماری را با یکی از عرابه های مجروحین به مریضخانه پاریس بفرستد . می خواهم پی یر را به منزل ببرم .
روزن پرسید :
- حال سرهنگ ویلات چطور است ؟
- سرهنگ ویلات نتوانسته به پاریس بیاید زیرا ماموریت دارد باقیمانده هنگ خود را در سرزمین رن جمع آوری نماید .
کنت روزن در نهایت ادب گفت :
- از سلامتی سرهنگ ویلات بسیار خوشحالم .
- کاملا سلامت نیست . زخمی در شانه دارد ولی امیدوار است مجددا ما را ملاقات نماید .
- چه موقع ؟
- وقتی این بساط برچیده شد .
- راستی این مریضخانه نام عجیبی دارد «خانه خدا »
- خانه خدا نام زیبا و برازنده ای برای یک مریضخانه است . قبلا زخمیان را در مریضخانه های نظامی که در خارج شهر است معالجه می کردند . ولی این مرتبه زخمیانی که به پاریس رسیده اند بسیار معدودند و استقرار بیمارستان های نظامی مورد احتیاج نیست . اکنون زخمیان را در مریضخانه های کشوری معالجه می کنند و مریضخانه های نظامی را تعطیل کرده اند .
- باید هزاران هزار نفر زخمی شده باشند . پس بقیه کجا هستند ؟
- آقای کنت چرا مرا رنج و عذاب می دهید ؟ بیش از صد مرتبه شنیدید که کشته گان و زخمیان طعمه گرگان گرسنه شده و استخوان های آنها در زیر برف های روسیه مدفون گردیدند . صحبتم را قطع کردم .
- معذرت می خواهم والاحضرت .
خجالت کشیدم . نباید به آجودان ها تغیر و تشدد کرد . آجودان ها نمی توانند جواب بدهند . به صحبت ادامه دادم :
- در وحله اول زخمیان و مجروحینی را که از مرگ و سرما نجات یافته بودند به بیمارستان های صحرایی اسمولسنگ و ویلنا فرستادند . سپس هجوم قزاق ها شروع شد و من نمی دانم زخمیان چه شدند . ارابه کافی برای حمل آنها وجود نداشت . چند هزار نفر در آلمان بستری هستند . فقط یک کاروان زخمی به پاریس رسیده . سرهنگ ویلات موفق شده است پی یر را با این کاروان بفرستد .
- جراحت پی یر چیست ؟
- نمی دانم سرهنگ ویلات چیزی ننوشته و من هم به ماری چیزی نگفتم . خوب اینجا کلیسا است و مریضخانه در سمت چپ قرار گرفته .
درب بزرگ مریضخانه قفل بود . کنت روزن طناب زنگ را چند مرتبه کشید . ناگهان درب با صدای خشکی باز شد . دربان یک دست بیشتر نداشت . مدال هایی را که به مناسبت زخمی شدن در جبهه ایتالیا به سینه داشت دیدم . نگاهی به من کرده و گفت :
- ملاقات با زخمیان ممنوع است .
در مجددا بسته شد .
- کنت خواهشمندم در بزنید .
روزن با شدت در را کوبید و جوابی داده نشد . مجدد او مجددا تکرار کرد . بالاخره در با صدای خشکی روی پاشنه چرخید . کنت روزن را به کناری زده و گفتم :
- من اجازه دارم که بیمارستان را بازدید کنم .
با شک و تردید به من نگریسد وگفت :
- برگه مخصوص عبور دارید ؟
- بله .
بالاخره توانستیم داخل شویم . راهرو تاریک مریضخانه به وسیله شمعی که در دست سرباز معلول بود روشن می شد .
- مادام برگه عبور خود را بدهید .
- برگه همراهم نیست . من خواهر زن اعلیحضرت پادشاه ژوزف هستم .
سرباز معلول شمعدان را بالا نگه داشته و به صورتم نگریست . به صحبت خود ادامه دادم :
- شما متوجه هستید که من هر لحظه بخواهم می توانم برگه عبور بگیرم . ولی چون عجله داشتم نتوانستم وقت خود را برای این کار تلف کنم . برای دیدن یک سرباز مجروح آمده ام . مرد جوابی نداده و به من نگاه می کرد برای اطمینان او گفتم :
- من حقیقتا خواهر زن اعلیحضرت ژوزف هستم .
- مادام شما را شناختم . شما را غالبا در سان و رژه دیده ام . شما همسر مارشال برنادوت هستید .
با تسکین خاطر گفتم :
- شاید تحت فرمان شوهرم خدمت کرده باشید .
جوابی نداد صورت اوگرفته و مغشوش بود .
- خواهش می کنم یک نفر را صدا کنید که ما را به سالن خوابگاه زخمیان هدایت کند .
باز هم حرکتی نکرد رفتار او باعث رنجش و ناراحتی من شد . با نا امیدی گفتم :
- پس شمع را بدهید خودمان خواهیم رفت .
شمع را داد و به عقب رفت و در تاریکی ناپدید گردید . ولی هنوز صدای او را می شنیدم که با خشم و غضب گفت «زن مارشال برنادوت » سپس روی زمین تف کرد. کنت روزن که از شدت خشم و غضب می لرزید . شمعدان را از دست من گرفت . به او گفتم :
- اعتنایی به او نکنید باید پی یر را پیدا کنیم .
از پله ها بالا رفتیم . کنت روزن شمعدان را بالا نگه داشته بود سپس وارد راهرو طویلی که دارای چندین در بود شدیم . در ها همه نیمه باز بودند . صدای ناله و فریادهای مجروحین به گوش می رسید . اولین در را باز کردم موجی از بوی خون و عرق مرا احاطه کرد . برای آن که به محیط جدید عادت کنم نفس عمیقی کشیدم . اکنون صدای ناله از نزدیک شنیده می شود . شمعدان را از کنت روزن گرفته روی کف اتاق خم شدم . دو طرف اتاق را تختخواب گذارده و بقیه مجروحین را روی برانکارد روی کف اتاق خوابانیده بودند . در انتهای دیگر اتاق شمعی می سوخت و شعله های آتش در بخاری می لرزید در کنار میزی که شمعی روی آن بود پرستاری نشسته بود .
- خواهر .
ولی صدای من در بین ناله ها و فریادهای مجروحین محو شد . یک نفر آهسته در کنار پایم ناله می کرد و گفت :
- آب .....آب .....
شمع را پایین گرفتم مجروحی که روی برانکارد خوابیده بود با دهان و چشمان باز به من می نگریست . شکم و سر او را با باند بسته بودند . می خواست چیزی بگوید ولی قادر نبود . دامنم را جمع کردم که به صورت او مالیده نشود و سپس از بین برانکارد ها به طرف پرستار رفتم . «خواهر» بالاخره صدای مرا شنید و شمعدان خود را برداشت و به طرف ما امد . یک صورت لاغر در زیر کلاه سفید کتانی در مقابل ما ایستاد
- خواهر من در جستجوی یک سرباز زخمی به نام پی یر دوبوا هستم . از سوال من متعجب نشد و در جواب گفت :
- تمام روز زنان در مقابل مریضخانه ایستاده و میل دارند مجروحین را به امید یافتن بستگان خود و یا کسب خبری از آنها ملاقات نمایند . ما به هیچ کس اجازه ورود نمی دهیم . دیدن چنین منظره ای برای همسران ، نامزد ها و مادران مناسب نیست .
با اصرار گفتم:
- من اجازه مخصوصی دارم که به جستجوی پی یر دوبوا بپردازم .
پرستار با بی اعتنایی و آهستگی گفت :
- ولی کمکی از ما ساخته نیست زیرا مجروحین فراوانی هستند که ما نام آنها را نمی دانیم .
در حالی که گلویم از شدت تاثر فشرده شده بود گفتم :
- پس چگونه می توانم او را بیابم .
پرستار مودبانه جواب داد :
- نمی دانم اگر اجازه جستجوی او را دارید بهتر است از تختخوابی به تختخواب دیگر بروید ، تمام مجروحین را ببینید شاید او را پیدا کنید .
- خواهر آیا ممکن است به آن زخمی که آب می خواهد آب بدهید ؟
پرستار بی حرکت ایستاد . نگاهی به من کرد و جواب داد :
- او زخمی در ناحیه شکم دارد . به چنین زخمیانی نباید آب داد به علاوه هوش و حواس صحیحی نیز ندارد زیرا جمجمه او نیز مجروح است .
پرستار از مقابل ما دور شد . بوی خون و عرق از تختخواب ها و برانکارد ها و پتوها استشمام می شد . چشمانم را یک لحظه بستم و به خود حرکت و قدرت دادم و به آجودانم گفتم :
- باید تمام تختخواب ها را ببینم .
از تختخوابی به تختخواب دیگر از برانکاردی به برانکارد دیگر رفته و نور شمع را به روی صورت سربازان مجروح منعکس کردیم . از دیدن سرها ، صورت ها ، شکم ها و لب های زخمی خون آلود طاقتم طاق شده بود . خیر .... خیر .... پی یر نیست .... این هم نیست ..... آن یکی هم نیست ..... مردی را دیدم که مانند ژنرال دوفو در هنگام تنفس خون از گوشه لبش بیرون می ریخت . بله ژنرال دوفو با همین حالت چند سال قبل در قصر سلطنتی ایتالیا در دامن من جان سپرد لبخندی به روی صورت زرد رنگ مرد دیده می شد . بیچاره می خندید زیرا تازه مرده و از رنج و تعب راحت شده بود . از او هم گذشتم .... مجروحی که در مجاور او قرار داشت چشمان خود را در اثر تابش نور شمع باز کرد . دهن او نیز باشد ، سعی کرد که چیزی بگوید ولی من از نزد او گذشته بودم . و التماس او را نشنیدم . ماری من باید با این جستجو به تو کمک کنم .... آخرین تختخواب ....
پی یر در این قسمت نبود .
به قسمت دیگر بیمارستان رفتیم . دامنم را بالا گرفتم شمع را پایین آورده و به اولین برانکارد نگریستم و سپس برانکارد دوم و سوم ، با تردید به صورت هایی که باند پیچی شده نگاه کردم و بعضی از آنها را بالا می زدم تا بتوانم صورت مجروحان را خوب ببینم . شاید این ....ولی خیر محققا پی یر نبود .
به جست و جو ادامه دادم .....و ادامه دادم . تقریبا به انتهای اتاق نزدیک شده بودیم که پرستار متوجه ما شد . این پرستار جوان و رحم و شفقت از چشمان قشنگش منعکس بود .
- مادام در جستجوی شوهرتان هستید ؟
سرم را حرکت دادم نور شمع به روی بازویی که زخم کوچکی داشت تابید . قشر ضخیمی روی زخم را گرفته بود . پرستار با ملایمت گفت :
- در صورتی که به مریض غذای کافی برسد این گونه زخم ها خود به خود معالجه می شوند . بسیاری از این زخمیان هنگام عقب نشینی دچار قحطی و گرسنگی بوده اند ولی شاید شما موفق شوید که شوهر خود را پیدا کنید .
پی یر در این قسمت هم نبود .
کنت روزن در راهرو به دیوار تکیه داد . شمعدان را بالا گرفتم قطرات عرق روی پیشانی او دیده می شد . صورت خود را برگردانید و چند قدم به جلو رفت . منقلب شده بود . می خواستم او را تسکین دهم ولی این عمل باعث نگرانی او می شد . تنها کاری که می توانستم انجام دهم انتظار بود . در حالی که منتظر بودم حالت انقلاب او مرتفع گردد نور قرمز لرزانی توجهم را جلب کرد . آهسته به طرف شمع رفتم . در زیر مجسمه کوچک حضرت مریم شمعی با نور قرمز و لرزان می سوخت . لباسی سفید و آبی این مجسمه را زینت کرده گونه های سرخ و نگاهی مغموم داشت . طفل کوچکی که در آغوش او بود لبخندی بر لب داشت . شمعدان را روی زمین گذارده و در مقابل مجسمه حضرت مریم به زانو در آمدم . دست هایم را به هم پیوستم و به عبادت پرداختم .... سالیان درازی بود که عبادت نکرده بودم ...... نور قرمز رنگ می لرزید و صدای ناله غم انگیز زخمیان از اتاق ها شنیده می شد .
دست هایم را به هم فشردم . صدای پایی از پشت سر به گوشم رسید و یک نفر شمع را از زمین برداشت . آجودان سوئدی من در نهایت ادب و تاثر گفت :
- از والاحضرت معذرت می طلبم .
نگاه دیگری به مجسمه حضرت مریم کردم ، صورت گرد مغموم او در تاریکی محو گردید . با خود فکر کردم که ما ، مادران .... مادران تا چه حد جگر گوشگان خود را دوست داریم .
در جلو اتاق دیگر بیمارستان ایستاده و گفتم :
- کنت بهتر است شما در اینجا منتظر من باشید . تنها به جستجو خواهم پرداخت . کمی تردید کرد و جواب داد :
- موظفم که تا یافتن پی یر در حضور والاحضرت باشم .
صورت او از خجالت قرمز شد و من با تاکید گفتم :
- کنت شما اینجا بایستید .
به اتاق داخل شدم . نور شمع روی تختخواب های سمت راست منعکس گردید . در انتهای اتاق پرستار پیری نشسته و کتاب سیاه کوچکی را مطالعه می کرد او نیز بدون تعجب به من نگریست . به طرف او رفتم و با نا امیدی گفتم :
- در جستجوی سربازی به نام پی یر دوبوا هستم .
- دوبوا ؟ .. گمان می کنم دونفر دوبوا در این اتاق داریم .
دست مرا گرفت و به طرف برانکاردی که در وسط اتاق قرار داشت هدایت کرد . خم شدم نور شمع به موهای ژولیده سفید تابید صورت لاغر و ضعیفی با شکم فرو رفته که استخوان های سفید او را کاملا نشان می داد روی برانکارد افتاده بود . پای او از هم باز و بوی زننده ای از برانکارد استشمام می شد . دست قوی پرستار بازوی مرا گرفته و از کنار بارنکارد بلند کرد :
- اسهال ..... غالب این ها اسهالی هستند . با آب برف و گوشت خام اسب زندگی می کرده اند . این همان مردی است که در جستجوی او هستید ؟
سرم را حرکت دادم ، پرستار مرا به ردیف سمت چپ هدایت کرد به آخرین تختخواب نزدیک شدیم . شمع را بالای تخت خواب نگهداشتم . چشمان درشت سیاهی که کاملا باز بودند به من نگاه می کردند . قطرات خون در اطراف لب او خشک شده بود شمع را پایین آورده و گفتم :
- پی یر !
بدون آنکه جواب دهد به جلو نگاه می کرد .
- پی یر مرا نمی شناسی ؟
با بی اعتنایی جواب داد :
- البته می شناسم .... مادام مارشال .
روی او خم شده و گفتم :
- آمده ام شما را همراه ببرم . هم اکنون با هم نزد مادرت خواهیم رفت .
تغییری در صورت او دیده نشد . مجددا پرسیدم :
- پی یر از مراجعت به میهنت خوشحال نیستی ؟
باز هم جوابی نداد . با اضطراب و نگرانی به طرف پرستار برگشته و گفتم :
- این پی یر من است . این همان کسی است که در جستجوی او هستم . می خواهم او را به همراه خود به منزل ببرم و معالجه نمایم . مادرش در انتظار او است .... کالسکه من در جلو مریضخانه منتظر است . شاید کسی به من کمک نماید .....
- دربان ها و مستخدمین همه رفته اند . باید تا فردا صبح منتظر باشید مادام .
ولی دیگر نمی خواستم حتی یک دقیقه پی یر در آنجا باشد .
- آیا زخم او شدید است ؟ .... آقایی در راهرو در انتظار من است ....اگر پی یر بتواند از پله ها پایین بیاید .... ما دو نفر او را تاکالسکه خواهیم برد .
پرستار دست مرا که شمعدان را گرفته بود کشید . نور شمع روی پتو آنجایی که پای پی یر بایستی باشد تابید ولی پتو کاملا صاف و بدون برجستگی بود . آهسته گفتم :
- کالسکه چی من می تواند کمک نماید ... خواهر جان هم اکنون مراجعت خواهم کرد . سایه ای در کنار دیوار حرکت کرد .
- کنت فورا کالسکه چی را خبر کنید ..... شمعدان را بگیرید و تمام لباس هایی را که در کالسکه داریم به همراه بیاورید .
در راهرو منتظر شدم . پی یر دیگر راه نخواهد رفت . پای خود را از دست داده است .
یکی در بیمارستان ستایش خداوند را می آموزد و دیگری همه چیز خود را از دست می دهد .... تمام دنیا نظیر این بیمارستان است و این ما هستیم که چنین دنیایی به وجود آورده ایم .... ما مادران شما پسران ... و شما پسران ما مادران .
صدای پای آنها که از پله ها بالا می آمدند شنیده می شد . کالسکه چی و کنت روزن را به داخل اتاق بردم و به پرستار گفتم :
- خواهر جان خواهش می کنم کمک کنید . ما او را در این لباس ها می پیچیم و یوهانسن .....
به درشکه چی اشاره کردم .
- ....و یوهانسن او را از پله ها به پایین خواهد برد .
یوهانسن به جلو آمد . پرستار شانه های او را بلند کرد جوان معلول از شدت خشم و غضب می سوخت .
- مادام ..... مادام .... دست از سرم بردارید .
پرستار ملافه را به اطراف او پیچید . چشمانم را بستم ....وقتی چشمانم را گشودم ، پی یر دوبوا فرزند دلبند ماری .... پی یر دوبوا که من در زندگی به او خیانت کرده و شیر مادرش را از او دزدیده و دریغ داشته ام مانند بسته طناب پیچ شده ای در مقابل من روی برانکارد قرار داشت .
به این ترتیب فرزند ماری را به او رسانیدم .

*******************
پایان فصل چهل و یکم