ناپلئون بناپارت : رنج بردن بیشتر از مردن جرات و جسارت می خواهد .
********************
فصل سی و سوم
قصر دروتینگهلم ، در سوئد
اوایل ژوئن 1811
********************
آسمان شبانگاهی مانند پرده خاکستری کم رنگ روی پارک بزرگ و بی انتهای قصر کشیده شده ، ساعت ها از نیمه شب می گذرد ولی هنوز هوا تاریک نگردیده شب های تابستان در سوئد روشن است و تاریکی مطلق وجود ندارد . پرده ها و گل دوزی های ضخیمی را که روی پنجره ها آویخته شده کشیدم تا بتوانم بخوابم ولی به زحمت توانستم چشم برهم بگذارم . نمی دانم علت آن ، این شفق خاکستری رنگ و یا عزیمت فردای من به فرانسه است ؟....
سه روز قبل دربار به قرار گاه تابستانی به قصر دورتینگهلم نقل مکان کرد و تا آنجا که چشم قدرت دیدن دارد چیزی جز پارک سبز قصر دیده نمی شود . درخت های زیزفون که با نظم و ترتیب در کنار هم کاشته و شاخه های آنها درهم فرو رفته طراوت دل انگیزی به قصر و اطراف آن بخشیده ، خیابان بندی پارک که با حسن سلیقه انجام شده منظره ای شاعرانه به وجود آورده وقتی انسان بالاخره به انتهای پارک می رسد چیزی جز چمن سبز و گل های خود رو و درخت های سرو و کاج دیده نمی شود . شفق طولانی و مداوم این سرزمین شیرین و مطبوع است و همه چیز در زیر نور کبود رنگ آن حالت غیر طبیعی و غیر واقعی رویا را دارد .
انسان به راحتی نمی تواند بخوابد و در این محیط نیمه روشن که نه شب و نه روز است سرگردان می شود .
روزهای آخری که در این سرزمین متوقفم مانند آخرین لحظات شفق و آخرین کلمات نطق و صحبت منظره غیر حقیقی دارد . مراسم وداع و خداحافظی من مانند شامپانی مزه گزنده و در عین حال مطبوعی داشته است .
اوراق دفتر خاطراتم را ورق زده به عقب برمی گردم و به پدر می اندیشم ....
«قسمتی از حقوق خود را ذخیره کرده و می توانم خانه کوچکی برای تو و کودک بخرم »این ها صحبت ژان باتیست بوده است که من در دفتر خاطراتم نوشته ام . ژان باتیست تو به عهد خود وفا کردی و آن خانه کوچک حومه پاریس را برایم خریدی آن خانه کوچک ولی راحت بود ، آنجا در آن خانه کوچک و حقیر بسیار خوش و شاد بودیم .
به هرحال در روز اول ژوئن به قصر ییلاقی دروتینگهلم نقل مکان کردیم . ژان باتیست تو به من وعده خانه کوچکی داده بودی ، چرا قصور ، کاخ ها ، پلکان مرمر ، سرسراهای بزرگ و سالن های عظیم رقص به من تقدیم می کنی ؟ در نور شفق این شب آخر اقامتم در کاخ با خود می گویم که ممکن است آنچه را که می بینم خوابی بیش نباشد ، هنوز شاهزاده خانم همسر ولیعهد سوئد هستم .
فردا صبح به طور ناشناس و با نام مستعار کنتس گوتلند به سفر خواهم رفت . شاید واقعا خواب می بینم و فردا صبح موقعی که در خانه سو در حومه پاریس از خواب برخیزم ماری اوسکار کوچکم را به آغوشم خواهد داد و من پستانهای پر شیرم را در دهان کوچک و گرسنه او خواهم گذارد ....
ولی ردیف چمدان هایم که در مقابل چشمم قرار دارند اشیای حقیقی و واقعی هستند . اوسکار ، فرزندم ، مادرت به عنوان معالجه به فرانسه نمی رود برای استراحت به آن سرزمین عزیمت نمی کند . از دیدار تو تا مدت مدیدی محروم خواهد بود و مجددا وقتی تو را ببیند دیگر طفل نیستی و لااقل طفل من نیستی ولی یک شاهزاده حقیقی و ولیعهدی که برای سلطنت تربیت شده است خواهی بود . ژان باتیست پدرت برای اداره و فرمانروایی به وجود آمده و خواهیم دید که تو چکاره خواهی شد ولی به هر حال مادرت برای ملکه بودن زاییده و تربیت نشده و به همین دلیل چند ساعت دیگر تو را به سینه اش فشار داده و عزیمت خواهد کرد .
هفته ها بود که دربار نمی توانست باور کند که من حقیقتا از سوئد عزیمت خواهم کرد . درباریان با یکدیگر نجوا کرده و زیر چشمی به من نگاه می کردند . منتظر سرزنش آنها بودم ولی در نهایت تعجب علت و سرزنش عزیمت مرا متوجه ملکه کرده اند . شایع است که مادر شوهر مهربانی برایم نبوده و مرا از خود رانده است و از آخرین مشاجره بین علیاحضرت ملکه و شاهزاده خانم همسر ولیعهد لذت خواهند برد . فردا درباریان وقتی کالسکه من ، کنتس گوتلند ناشناس از سرزمین را ترک نماید متاثر و غمگین خواهند شد .
با آنها به قصر دروتینگهلم فقط برای آن آمدم که قصر مشهور خانواده وازا و محلی که اوسکار تابستان ها را در آنجا به سر خواهد برد ببینم . در شب ورودمان نمایشنامه ای در تماشاخانه کوچک قصر اجرا شد . گوستاو سوم دیوانه این تماشاخانه را ساخته و با دقت و ظرافت خاصی آن را تزیین کرده است . مادموازل فون کاسکول چند آهنگ خواند . پادشاه با شوق و شعف کف می زد . ولی ژان باتیست بی اعتنا نشسته بود . عجیب است از وقتی تصمیم گرفتم این سرزمین را ترک نمایم مادموازل فون کاسکول بلند قد با دندان های سفید و محکم خود و مجسمه والگیری رب النوع جنگ با زره طلایی خود در نظر ژان باتیست لطف و جاذبه خود را از دست داده اند .
شوهر عزیزم اگرچه باید از تو دور و در پاریس باشم ولی از دوری تو رنج خواهم کشید .
اعلیحضرتین به مناسبت و افتخار عزیمتم ضیافتی برپا کردند . شاه و ملکه در صندلی بزرگ طلایی خود نشسته و با لطف و محبت لبخند می زدند . پادشاه گمان می کرد که با لطف لبخند می زند ولی فقط با نگاه تیره غم انگیز و لب هایی که گوشه های آن به پایین خم شده متاثر و مغموم به نظر می رسید . من با بارون مورنر که اولین پیام انتخاب ژان باتیست را به پاریس آورد و با وترشند نخست وزیر با انگستروم وزیر امور خارجه که دائما در موضوع فنلاند صحبت می کردند و همچنین با منشی مخصوص جوان ژان باتیست ، کنت براهه رقصیدم . در حالی که با کنت براهه می رقصیدم با وجود شب های روشن و تقریبا سرد شمال گفتم :
- - اینجا خیلی گرم است میل دارم کمی قدم بزنم .
سپس هر دو به باغ رفتیم .
- آقای کنت براهه باید از شما تشکر کنم . از وقتی که به سوئد آمدم شما همیشه با من بودید و سعی کردید که زندگی من در اینجا آسان تر بگذرد . به هرحال همه چیز تمام شده و از این که شما را ناراحت و متاثر کردم معذرت می خواهم .
سر خود را خم کرده بود و سبیل کوچکش را می جوید .
- اگر شاهزاده خانم میل دارند .....
سرم را با حالتی جدی و خشن حرکت داده و گفتم :
- خیر ... خیر کنت عزیز باور کنید که شوهر من اخلاق و شخصیت اشخاص را به خوبی قضاوت می کند . اگر برخلاف سن کم شما ، شما را برای ستاد خود انتخاب کرده برای این است که در سوئد به شما احتیاج دارد .
برای این احترامی که به او گذاردم از من تشکر نکرد و به جویدن سبیل خود ادامه داد . ناگاه با نا امیدی به من نگاه کرد و گفت :
- شاهزاده خانم از شما استدعا و خواهش می کنم سوئد را ترک نکنید .
- کنت عزیز ، من چندین هفته قبل تصمیم گرفته ام و این تصمیم بجا و منطقی است .
- خیر شاهزاده خانم ، استدعا می کنم نروید حرکت خود را به تاخیر بیندازید صحیح نیست که ....
مجددا ساکت شد دستش را به طرف موهای خرمایی و مجعد خود برد و با خشونت گفت :
- در این موقع عزیمت شما از سوئد مناسب نیست .
- مناسب نیست ؟ چرا ؟ منظور شما را نمی فهمم .
به طرف من برگشت و به صحبت ادامه داد :
- شاهزاده خانم نامه ای از تزار روسیه رسیده ، جرات ندارم بیش از این چیزی بگویم .
- نگویید بهتر است . شما منشی ولیعهد هستید و نباید مکاتبات او را با سلاطین و حتی با من که همسر او هستم در میان بگذارید و بحث کنید . خوشحالم که نامه ای از تزار رسیده ، والاحضرت ولیعهد به مناسبات دوستانه خود با امپراتور روسیه اهمیت و اعتماد زیاد دارد . امیدوارم نامه ای دوستانه بوده باشد .
- بسیار دوستانه .
راستی از وضع کنت براهه جوان متعجب بودم عزیمت من و نامه تزار چه ارتباطی به یکدیگر دارند ؟ کنت براهه با ذوق و علاقه کامل بدون آن که به من نگاه کند گفت :
- تزار برای اثبات محبت و دوستی خود به ولیعهد شاهدی تقدیم داشته و نامه خود را با جمله «پسر عموی عزیز»شروع کرده است . شاهزاده خانم کاملا توجه دارند که این جمله دلیل و شاهد خوبی برای اثبات دوستی و محبت است .
البته خطاب پسرعموی عزیز به گروهبان سابق برنادوت شاهد دوستی و محبت است .
با لبخند جواب دادم :
- این نامه و این جمله اهمیت فراوانی برای سوئد دارد .
- این نامه درباره اتحاد روسیه و سوئد نوشته شده ، روسیه اتحاد خود را با فرانسه لغو خواهد کرد و لغو این اتحاد به سیستم حکومت ناپلئون خاتمه خواهد داد . اکنون باید تصمیم بگیریم که بین فرانسه و روسیه یکی را انتخاب کنیم و هر دو پیشنهاد اتحاد و یگانگی را به سوئد داده اند .
- بله می دانستم که ژان باتیست بیش از این قادر به ادامه بی طرفی مسلح نیست .
- به همین دلیل تزار به والاحضرت ولیعهد ، پسرعموی عزیز نوشته و برای استحکام موقعیت خود در سوئد نیز پیشنهادی کرده ....
- واگذاری فنلاند را پیشنهاد کرده ؟
- خیر ولی تزار پیشنهاد کرده است که ولیعهد را به عضویت خانواده سلطنتی روسیه بپذیرد تا موقعیت او در سوئد محکم تر شود .
کنت براهه با غم و اندوه سر خود را حرکت داد ، گویی که سنگینی دنیا روی شانه های لاغر و جوان او قرار گرفته . راستی چیزی نمی فهمیدم .
- یعنی چه ؟ آیا تزار هم می خواهد ما را به فرزندی بپذیرد ؟
کنت براهه صورت مغشوش خود را به طرف من برگردانید و گفت :
- منظور تزار شخص ولیعهد است . طرق دیگری برای استقرار مناسبات فامیلی وجود دارد شاهزاده خانم .
بالاخره فهمیدم .... طرق دیگری وجود دارد .... ناپلئون ناپسری خود را به ازدواج شاهزاده خانم باواریا در آورد . ناپلئون خودش داماد امپراتور اطریش و با این طریق با خانواده هابسبورگ بستگی دارد . البته بستگی نزدیکی ... فقط کافی است که مردی با شاهزاده خانمی ازدواج کند کار بسیار ساده است . قانونی می گذرد و مدرکی تهیه می شود .... مانند مدرکی که ژوزفین در مقابل مارشال ها و خانواده بناپارت قرائت کرد .... ژوزفین با حالتی مصروع و گریان . با حالتی که او را در تخت خواب مرطوب از اشکش دیده ام ... صدای خود را شنیدم که گفت :
- البته این عمل موقعیت ولیعهد را مستحکم می کند .
- ولی این عمل با ما و در سوئد امکان ندارد .... شاید در سایر نقاط اروپا ممکن باشد ولی نه با ما و نه در سوئد ، تزار فنلاند را مجزا کرده و به این زودی این شکست و تجزیه را از یاد نمی برم .
ژوزفین در تخت خواب خود ناله می کرد و این عمل هم به آسانی درباره من قابل اجرا است . ولی ژوزفین پسر نداشت ...
- .... با این ازدواج موقعیت و پرستیژ والاحضرت ولیعهد در اروپا بالا خواهد رفت .
ولی ژوزفین فرزندی نداشت و من پسری دارم ...
- به همین دلیل میل دارم تکرار کنم که عزیمت شاهزاده خانم مناسب نیست .
- بله .... روزی منظور مرا از این مسافرت در خواهید یافت .
دستم را به طرف او دراز کردم و گفتم :
- از صمیم قلب از شما خواهش می کنم که نسبت به شوهرم وفادار باشید . من و شوهرم بعضی مواقع حس می کنیم که دوستان فرانسوی و خدمه ما در اینجا مورد کم لطفی هستند و به همین دلیل سرهنگ ویلات پیرترین و وفادارترین آجودان شوهرم که در تمام جنگ ها با او شرکت داشته با من به فرانسه مراجعت می کند . امیدوارم شما جانشین او شوید . شوهرم بسیار تنها و منزوی خواهد بود . کنت براهه فردا صبح شما را خواهم دید .
بلافاصله به سالن رقص مراجعت نکردم ولی با نگرانی در پارک قصر سرگردان و مشغول قدم زدن شدم . از کنار پرچین پارک که شمشاد های آن با ظرافت قیچی و صاف شده بود عبور کردم . در این قصر همه چیز تحت تاثیر گذشته قرار گرفته است . بیست سال قبل گوستاو سوم دیوانه ، گاردن پارتی های مشهور خود را در اینجا برپا می کرده . همه باغبانان می دانند که این پارک در نظر او چقدر عزیز بوده است و هنوز دستورات او را به کار می برند . آنجا روی سکوی سنگی اشعار غم انگیز خود را سروده است . راستی چقدر دوستان خود را در این پارک به بال ماسکه دعوت کرده است ؟
امشب این پارک و درخت هایش تمام نشدنی به نظر می رسد . پسر پادشاه مقتول را دیوانه و ناقص العقل وانمود کرده و او را مجبور به استعفا کرده با مراقبت به اینجا آوردند و در اینجا زندانیش کردند . در اینجا ... در این قصر زیبای تابستانی شاه مملکت را زندانی کردند .... بارها این داستان را برایم گفته اند . شاه مستعفی در خیابان های باغ در حالی که مراقبینش در پشت سر او حرکت می کردند قدم زده و بالا و پایین رفته است . در حال نا امیدی و جنون با خود و یا درختان زیزفون راز و نیاز کرده است . آنجا نزدیک سکوی چینی مادرش در انتظار او می نشسته ، مادر یک مرد و بیوه یک مقتول ، صوفیا ماگدالینا .
نسیم تابستانی در خلال برگ درختان زمزمه می کرد . ناگهان سایه ای دیدم که به طرف من می آمد . فریادی کشیدم و سعی کردم فرار کنم ولی قادر به حرکت نبودم .
ملکه مادر که لباس سیاهی دربر داشت در زیر نور ماه و روی ریگ های خیابان پارک در کنارم ایستاد و گفت :
- متاسفم که شما را ترساندم.
قلبم چنان به شدت می تپید که به زحمت قادر به صحبت بودم. با خجالت و شرمندگی پرسیدم .:
- مادام شما .... شما در اینجا منتظر من بودید ؟
- خیر مادام . نمی توانستم تصور کنم که شما قدم زدن را به رقص ترجیح می دهید من خودم در شب های قشنگ تابستان قدم می زنم . نمی توانم بخوابم . این پارک شاهد خاطرات زیادی بوده . البته برای من مادام .
جوابی برای گفته او نداشتم . پسر و نوه اش تبعید شده و ژان باتیست و اوسکار به جای آنها در این پارک ظاهر گردیده اند .
در کمال ادب گفتم :
- از پارک و خیابان های با صفای آن که واقعا آن را به خوبی نمی شناسم وداع می کنم . فردا صبح به فرانسه عزیمت خواهم کرد مادام .
- انتظار نداشتم شما را تنها ببینم . از این موقعیت بسیار خوشحالم .
در کنار یکدیگر به قدم زدن پرداختیم درخت های زیزفون عطر مطبوعی در فضا منتشر کرده بودند . دیگر از او نمی ترسیدم . پیرزنی با لباس سیاه در کنارم حرکت می کرد .
- غالبا به مراجعت شما می اندیشم و معتقدم که تنها علت واقعی آن بوده ام .
- بهتر است در این مورد صحبت نکنیم .
با قدم های بلند و سریع شروع به راه رفتن کردم . دستم را گرفت ، چنان مضطرب شدم که به عقب پریدم.
- دختر جان از من می ترسی ؟
صدایش روح دار ولی عمیقا متاثر بود . بی حرکت ایستادیم .
- البته خیر . منظورم ، بله از شما می ترسم مادام .
- از یک زن مریض مهجور می ترسید ؟
سرم را با سرعت حرکت داده و گفتم :
- زیرا شما هم مانند سایر خانم های خانواده خود ، مانند علیاحضرت ملکه و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا از من متنفرید . من مزاحم شما هستم . من به اینجا تعلق ندارم .من ....
لحظه ای ساکت شدم و مجددا شروع کردم :
- دلیلی برای بحث درباره این موضوع وجود ندارد و وضعیت را نیز تغییر نخواهد داد . خانم از مکنون قلب شما با خبرم . هدف ما دو نفر یکی است .
- منظورتان چیست ؟
اشک از چشمم جاری شد . این شب آخر واقعا وحشت انگیز بوده است . قطره اشکی روی گونه ام غلطید ولی فورا قدرت خود را باز یافته و گفتم :
- خانم شما اینجا بمانید تا خاطره فرزند و نوه تبعید شده خود را در این سرزمین زنده نگه دارید . تا وقتی شما اینجا هستید کسی خاطره آخرین افراد فامیل وازا را فراموش نخواهد کرد . شما می توانید در سوییس نزد فرزندتان باشد . به طوری که مطلع شده ام وضع مالی او خوب نیست . شما می توانید منزل او را مرتب کره و به جای برودردوزی در سالن علیاحضرت ملکه جوراب های او را رفو نمایید .
سپس صدایم را ملایم تر کردم تا اسرار مشترکمان را به او بگویم .
- ولی خانم شما اینجا بمانید زیرا شما مادر یک شاه تبعید شده هستید و حضور شما منافع او را حفظ می کند . آیا گفته ام صحیح نیست ؟
حرکتی نکرد سایه راست و کشیده او روی چمن ها منعکس گردیده بود .
- بله صحیح است ولی شما چرا از اینجا می روید خانم ؟
- زیرا بهتر می توانم منافع پادشاه آتیه را با عزیمت خود حفظ کنم .
مدتی ساکت بود و بالاخره جواب داد :
- من هم همین طور فکر می کردم.
امواج و ارتعاشات نوای گیتار از خلال درختان به گوش می رسید . زنی مشغول خواندن آواز و قسمتی از آهنگی که می خواند قابل شنیدن بود بله مادموازل کاسکول آواز می خواند .
پیرزن سوال کرد :
- آیا مطمئن هستید که عزیمت شما به نفع خود شما نیز هست ؟
- کاملا مطمئنم ، من به آینده دور و اعلیحضرت اوسکار می اندیشم .
در مقابل او خم شدم و سپس تنها به قصر مراجعت کردم .
ساعت دو صبح است ، پرندگان در پارک قصر آواز می خوانند . در نقطه ای در این قصر پیرزنی وجود دارد که او نیز نمی تواند بخوابد و شاید هنوز در خیابان های پارک سرگردان است . او در اینجا اقامت دارد ولی من این قصر را ترک می کنم . آخرین شب خود را در سوئد تشریح کردم . دیگر چیزی ندارم که بنویسم . هنوز قادر نیستم که افکار مالیخولیایی را از خود دور کنم . آیا تزار دختر دارد ؟ اوه مجددا ارواح در مقابلم ظاهر شده و می رقصند . در اتاقم آهسته باز می شود . می خواهم فریاد بکشم .... شاید اشتباه کرده ام . ولی خیر در اتاقم آهسته باز شد ....به نوشتن پرداختم .... سرم را بلند کردم ژان باتیست در مقابلم ایستاده .
ژان باتیست عزیز من .
********************
پایان فصل سی و سوم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)