ناپلئون بناپارت : سه چهارم پیروزی در صحنه نبرد را روحیه تشکیل می دهد .
********************
فصل سی و ششم
پاریس ، آوریل 1812
پی یر پسر ماری اینجا است .
********************
ورود او به پاریس غیر منتظره بود . این جوان داوطلب شرکت در ارتش کبیر ناپلئون شده و به یکی از هنگ هایی که از پاریس به جبهه عزیمت خواهد کرد ملحق شده است . من مرتبا سالیانه هشت هزار فرانک برای خریداری پی یر و معافیت او از خدمت سربازی پرداخته ام چه کنم ؟ چاره ای نداشتم زیرا وجدانم مرا سرزنش می کند . پس از تولد پی یر مادرش او را از خود جدا کرده و نزد اقوامش فرستاد تا بتواند دایه من باشد و زندگی خود را تامین کند با این ترتیب من شیر مادر پی یر را خورده ام ماری هر وقت دلش برای پی یر تنگ می شد مرا نوازش می کرد به هرحال پی یر یا به علت شیر مادر و یا به علل دیگر جوان بلند قد سبزه رویی است . رنگ صورتش به علت آفتاب جنوب فرانسه سوخته است . چشمان او شبیه چشمان ماری و نگاه متحیر او شاید موروثی پدرش باشد .
اونیفورم نو و کلاه پوست خرس تقریبا نو به سر داشت و حتی روبان سه رنگ آبی و سفید و قرمزی که به کلاهش بود می درخشید .
ماری مثل همیشه با دیدن او طاقتش را از دست داد و با خجالت با دست استخوانیش روی بازوی پی یر زده و گفت :
- تو در شغل مباشرت املاک که والاحضرت برایت تهیه کرده بود خوشحال بودی چرا به ارتش ملحق شدی ؟
پی یر خنده ای کرد و دندان های بزرگ و سفیدش را نشان داد و گفت :
- مادر ما باید به ارتش کبیر فرانسه ملحق شویم تا روسیه را متصرف و مسکو را اشغال نماییم . امپراتور همه را برای مسلح شدن و ایجاد ممالک متحد اروپا احضار کرده مادر به تمام امکاناتی فکر کن که انسان ممکن است ....
ماری با ترش رویی پرسید :
- انسان چه می تواند بکند ؟
- مادر یک نفر ممکن است ژنرال ، مارشال ، ولیعهد ، شاه ، چه می دانم هزاران چیز دیگر بشود .
به قدری با سرعت و اشتیاق صحبت می کرد که کلمات صحبت او با یکدیگر مخلوط می شدند . خیر وقتی ناپلئون مشغول تشکیل بزرگترین ارتش های زمانه است یک نفر نمی تواند در بوستان های اطراف مارسی به عملگی بپردازد . شب و روز از پنجره اتاقم هنگ های سربازان را که پشت سر هم در ستون های طویل با موزیک جبهه می روند تماشا می کنم . قدم های این سربازان عمارت را می لرزاند . به صدای طبل و موزیک مردم به طرف پنجره ها ی منازل دویده ولی برای آنها دست نمی زنند و خوش آمد نمی گویند .
- مادر باید تفنگ مرا زینت کنی .
آری تفنگ های سربازان ارتش کبیر فرانسه باید با گل سرخ تزیین شوند .... گل های سرخ باغ تازه به غنچه نشسته اند .
ماری با نگاه استفهام مرا نگریست :
- ماری برو گل ها را بچین و به پسرت بده ، آن غنچه سرخ آتشین را می بینی ؟آن را روی لوله تفنگش بگذار.
ماری به باغ رفت و گل های سرخ نورس را چید ، پی یر همان پسری که من او را از شیر مادر محرومش کرده بودم گفت :
- همیشه به یاد خواهم داشت که تفنگم را همسر یک مارشال فرانسه با گل زینت کرده .
- همسر یک مارشال سابق فرانسه .
- راستی فراموش کرده بودم که مارشال ....
- مطمئن باشید از خدمت در سپاه مارشال نی مثل خدمت در سپاه شوهرم راضی خواهید بود .
ماری از باغ مراجعت کرد . به تمام جا دکمه های پی یر گل سرخ نصب کردیم . دو گل زرد روی قبضه شمشیرش جای دادیم و آن غنچه سرخ آتشین را با ساقه بلندش در داخل لوله تفنگش فرو کردیم . در تمام این مدت پی یر به حال خبردار ایستاده و سلام می داد . ماری تا درب باغ او را بدرقه کرد و گفت :
- پی یر زودتر و به سلامتی برگرد .
ماری وقتی برگشت چین های عمیقی به ابرو و پیشانی داشت . تکه ای پارچه برداشت و با شدت مشغول نظافت شمعدان های نقره شد .
در خیابان یک هنگ پیاده دیگر به صدای طبل و شیپور حرکت می کرد . ویلات وارد اتاق شد ، آجودان وفادار شوهرم از وقتی که تجهیز عمومی برای تشکیل ارتش کبیر شروع گردیده صبر و قرار ندارد و ناراحتی عجبیی در خود حس می کند . از او سوال کردم :
- چرا همیشه سربازان با موزیک و صدای طبل قدم برمی دارند ؟
- زیرا موزیک نظامی مهیج است نه تنها قدم سربازان را موزون می کند بلکه از فکر کردند آنها نیز جلوگیری می نماید .
- چرا باید سربازان با قدم موزون و هم آهنگ حرکت نمایند ؟
- والاحضرت سعی نمایید منظره یک حمله و هجوم را در نظر مجسم کنید . اگر عده ای با قدم کوتاه به حال نیزه فنگ به دشمن حمله نمایند چه می شود ؟
کمی فکر کردم .
- هنوز نمی توانم بهفمم اگر عده ای با قدم بلند و عده ای با قدم کوتاه به دشمن حمله کنند چه خواهد شد .
- نه تنها نتیجه ندارد بلکه عده ای عقب هستند ممکن است دچار وحشت شده و اصولا حمله نکنند . توجه کردید والاحضرت ؟
بالاخره فهمیدم . ویلات به صحبت ادامه داد :
- به همین دلیل موزیک هنگی اهمیت دارد .
ناگهان صدای موزیک محو گردید . شیپور طبل باز هم طبل و شیپور از اولین روزی که سرود مارسیز را شنیدم تاکنون مدت ها می گذرد . آن روز کارگران بنادر ، منشیان بانک ها ، نجاران با آهنگ مغشوش و در هم مارسیز به طرف جبهه می رفتند ولی امروز هر کجا که ناپلئون قدم بگذارد هزاران شیپور این ملودی مهیج را می نوازد .
کنت روزن وارد اتاق شد . نامه ای در دست داشت . چیزی گفت ولی صدای شیپور و طبل که سربازان با آن حرکت می کردند آن قدر بلند بود که نتوانستم صدای کنت روزن را بشنوم . از پنجره دور شدیم .
کنت روزن گفت :
- خبر بسیار مهمی از والاحضرت دارم . روز پانزدهم آوریل سوئد و روسیه یک قرارداد امضا کرده اند .
- سرهنگ ویلات ....
صدا در گلویم خفه شد . سرهنگ ویلات بهترین رفیق ژان باتیست از سال 1794 که موجودیت جمهوری فرانسه در خطر بود با او همکاری کرده . در تمام نبرد ها این دو رفیق با هم بودند . این رفیق صمیمی تا سوئد همراه ما آمد و چون ملت سوئد رفقای ما سرهنگ ویلات را نپذیرفتند به فرانسه بازگشت .
- والاحضرت فرمایشی داشتند ؟
- ما هم اکنون مطلع شدیم که روسیه و سوئد با یکدیگر متحد شده اند .
صدای موزیک قطع گردید فقط صدای قدم سربازان شنیده می شد . نمی توانستم به ویلات نگاه کنم . باید چیزی به او می گفتم :
- سرهنگ ویلات شما افسر فرانسه هستید .گمان می کنم اتحاد سوئد با دشمنان فرانسه باعث ناراحتی شما در منزل من شود . یک مرتبه شما برای آنکه به ما کمک کنید درخواست مرخصی کردید و در هنگ خود حاضر نشدید اکنون از شما خواهش می کنم برای انجام وظایف خود ما را ترک نمایید .
برای گفتن این حقیقت بسیار رنج کشیدم . ویلات جواب داد :
- والاحضرت در چنین موقعیتی نمی توانم شما را تنها بگذارم .
به کنت روزن نگاه کرده و جواب دادم :
- تنها نیستم .
آیا کنت روزن که بی حرکت در گوشه سالن ایستاده بود متوجه شد که من باید از بهترین دوست خود چشم بپوشم ؟
- کنت روزنRosen به سمت آجودان شخصی من انتخاب شده ، کنت روزن در صورت لزوم از والاحضرت همسر ولیعهد دفاع خواهد کرد .
به قطرات اشکی که روی گونه ام جاری بودند اهمیت نداده و به صحبتم ادامه دادم .
- خداحافظ سرهنگ ویلات .
- آیا مارشال ببخشید والاحضرت ولیعهد نامه ای برای من نفرستاده اند ؟
کنت در جواب گفت :
- قاصدی از استکهلم نیامده ، این خبر را از سفارت سوئد کسب کردم .
سرهنگ ویلات کاملا مغشوش و مضطرب بود و گفت :
- حقیقتا نمی دانم چه کنم !
درحالی که دستم را به طرف پنجره و ستون طویل سربازانی که با قدم های لرزان پیش می رفتند دراز کردم گفتم :
- به احساسات شما واقفم ، شما یا باید مانند ژان باتیست از ارتش فرانسه استعفا بدهید و یا به طرف جبهه راهپیمایی کنید .
- هنگ های سوار با اسب به جبهه می روند .
از خلال اشک تلخم لبخندی زده و جواب دادم :
- سرهنگ ویلات خدا به همراه شما .... به جبهه بروید و به سلامت بازگردید .
*********************
پایان فصل سی و ششم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)