صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 84

موضوع: دزیره | آن ماری سلینکو

  1. #51
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ناپلئون بناپارت : رنج بردن بیشتر از مردن جرات و جسارت می خواهد .


    ********************

    فصل سی و سوم
    قصر دروتینگهلم ، در سوئد
    اوایل ژوئن 1811

    ********************
    آسمان شبانگاهی مانند پرده خاکستری کم رنگ روی پارک بزرگ و بی انتهای قصر کشیده شده ، ساعت ها از نیمه شب می گذرد ولی هنوز هوا تاریک نگردیده شب های تابستان در سوئد روشن است و تاریکی مطلق وجود ندارد . پرده ها و گل دوزی های ضخیمی را که روی پنجره ها آویخته شده کشیدم تا بتوانم بخوابم ولی به زحمت توانستم چشم برهم بگذارم . نمی دانم علت آن ، این شفق خاکستری رنگ و یا عزیمت فردای من به فرانسه است ؟....
    سه روز قبل دربار به قرار گاه تابستانی به قصر دورتینگهلم نقل مکان کرد و تا آنجا که چشم قدرت دیدن دارد چیزی جز پارک سبز قصر دیده نمی شود . درخت های زیزفون که با نظم و ترتیب در کنار هم کاشته و شاخه های آنها درهم فرو رفته طراوت دل انگیزی به قصر و اطراف آن بخشیده ، خیابان بندی پارک که با حسن سلیقه انجام شده منظره ای شاعرانه به وجود آورده وقتی انسان بالاخره به انتهای پارک می رسد چیزی جز چمن سبز و گل های خود رو و درخت های سرو و کاج دیده نمی شود . شفق طولانی و مداوم این سرزمین شیرین و مطبوع است و همه چیز در زیر نور کبود رنگ آن حالت غیر طبیعی و غیر واقعی رویا را دارد .
    انسان به راحتی نمی تواند بخوابد و در این محیط نیمه روشن که نه شب و نه روز است سرگردان می شود .
    روزهای آخری که در این سرزمین متوقفم مانند آخرین لحظات شفق و آخرین کلمات نطق و صحبت منظره غیر حقیقی دارد . مراسم وداع و خداحافظی من مانند شامپانی مزه گزنده و در عین حال مطبوعی داشته است .
    اوراق دفتر خاطراتم را ورق زده به عقب برمی گردم و به پدر می اندیشم ....
    «قسمتی از حقوق خود را ذخیره کرده و می توانم خانه کوچکی برای تو و کودک بخرم »این ها صحبت ژان باتیست بوده است که من در دفتر خاطراتم نوشته ام . ژان باتیست تو به عهد خود وفا کردی و آن خانه کوچک حومه پاریس را برایم خریدی آن خانه کوچک ولی راحت بود ، آنجا در آن خانه کوچک و حقیر بسیار خوش و شاد بودیم .
    به هرحال در روز اول ژوئن به قصر ییلاقی دروتینگهلم نقل مکان کردیم . ژان باتیست تو به من وعده خانه کوچکی داده بودی ، چرا قصور ، کاخ ها ، پلکان مرمر ، سرسراهای بزرگ و سالن های عظیم رقص به من تقدیم می کنی ؟ در نور شفق این شب آخر اقامتم در کاخ با خود می گویم که ممکن است آنچه را که می بینم خوابی بیش نباشد ، هنوز شاهزاده خانم همسر ولیعهد سوئد هستم .
    فردا صبح به طور ناشناس و با نام مستعار کنتس گوتلند به سفر خواهم رفت . شاید واقعا خواب می بینم و فردا صبح موقعی که در خانه سو در حومه پاریس از خواب برخیزم ماری اوسکار کوچکم را به آغوشم خواهد داد و من پستانهای پر شیرم را در دهان کوچک و گرسنه او خواهم گذارد ....
    ولی ردیف چمدان هایم که در مقابل چشمم قرار دارند اشیای حقیقی و واقعی هستند . اوسکار ، فرزندم ، مادرت به عنوان معالجه به فرانسه نمی رود برای استراحت به آن سرزمین عزیمت نمی کند . از دیدار تو تا مدت مدیدی محروم خواهد بود و مجددا وقتی تو را ببیند دیگر طفل نیستی و لااقل طفل من نیستی ولی یک شاهزاده حقیقی و ولیعهدی که برای سلطنت تربیت شده است خواهی بود . ژان باتیست پدرت برای اداره و فرمانروایی به وجود آمده و خواهیم دید که تو چکاره خواهی شد ولی به هر حال مادرت برای ملکه بودن زاییده و تربیت نشده و به همین دلیل چند ساعت دیگر تو را به سینه اش فشار داده و عزیمت خواهد کرد .
    هفته ها بود که دربار نمی توانست باور کند که من حقیقتا از سوئد عزیمت خواهم کرد . درباریان با یکدیگر نجوا کرده و زیر چشمی به من نگاه می کردند . منتظر سرزنش آنها بودم ولی در نهایت تعجب علت و سرزنش عزیمت مرا متوجه ملکه کرده اند . شایع است که مادر شوهر مهربانی برایم نبوده و مرا از خود رانده است و از آخرین مشاجره بین علیاحضرت ملکه و شاهزاده خانم همسر ولیعهد لذت خواهند برد . فردا درباریان وقتی کالسکه من ، کنتس گوتلند ناشناس از سرزمین را ترک نماید متاثر و غمگین خواهند شد .
    با آنها به قصر دروتینگهلم فقط برای آن آمدم که قصر مشهور خانواده وازا و محلی که اوسکار تابستان ها را در آنجا به سر خواهد برد ببینم . در شب ورودمان نمایشنامه ای در تماشاخانه کوچک قصر اجرا شد . گوستاو سوم دیوانه این تماشاخانه را ساخته و با دقت و ظرافت خاصی آن را تزیین کرده است . مادموازل فون کاسکول چند آهنگ خواند . پادشاه با شوق و شعف کف می زد . ولی ژان باتیست بی اعتنا نشسته بود . عجیب است از وقتی تصمیم گرفتم این سرزمین را ترک نمایم مادموازل فون کاسکول بلند قد با دندان های سفید و محکم خود و مجسمه والگیری رب النوع جنگ با زره طلایی خود در نظر ژان باتیست لطف و جاذبه خود را از دست داده اند .
    شوهر عزیزم اگرچه باید از تو دور و در پاریس باشم ولی از دوری تو رنج خواهم کشید .
    اعلیحضرتین به مناسبت و افتخار عزیمتم ضیافتی برپا کردند . شاه و ملکه در صندلی بزرگ طلایی خود نشسته و با لطف و محبت لبخند می زدند . پادشاه گمان می کرد که با لطف لبخند می زند ولی فقط با نگاه تیره غم انگیز و لب هایی که گوشه های آن به پایین خم شده متاثر و مغموم به نظر می رسید . من با بارون مورنر که اولین پیام انتخاب ژان باتیست را به پاریس آورد و با وترشند نخست وزیر با انگستروم وزیر امور خارجه که دائما در موضوع فنلاند صحبت می کردند و همچنین با منشی مخصوص جوان ژان باتیست ، کنت براهه رقصیدم . در حالی که با کنت براهه می رقصیدم با وجود شب های روشن و تقریبا سرد شمال گفتم :
    - - اینجا خیلی گرم است میل دارم کمی قدم بزنم .
    سپس هر دو به باغ رفتیم .
    - آقای کنت براهه باید از شما تشکر کنم . از وقتی که به سوئد آمدم شما همیشه با من بودید و سعی کردید که زندگی من در اینجا آسان تر بگذرد . به هرحال همه چیز تمام شده و از این که شما را ناراحت و متاثر کردم معذرت می خواهم .
    سر خود را خم کرده بود و سبیل کوچکش را می جوید .
    - اگر شاهزاده خانم میل دارند .....
    سرم را با حالتی جدی و خشن حرکت داده و گفتم :
    - خیر ... خیر کنت عزیز باور کنید که شوهر من اخلاق و شخصیت اشخاص را به خوبی قضاوت می کند . اگر برخلاف سن کم شما ، شما را برای ستاد خود انتخاب کرده برای این است که در سوئد به شما احتیاج دارد .
    برای این احترامی که به او گذاردم از من تشکر نکرد و به جویدن سبیل خود ادامه داد . ناگاه با نا امیدی به من نگاه کرد و گفت :
    - شاهزاده خانم از شما استدعا و خواهش می کنم سوئد را ترک نکنید .
    - کنت عزیز ، من چندین هفته قبل تصمیم گرفته ام و این تصمیم بجا و منطقی است .
    - خیر شاهزاده خانم ، استدعا می کنم نروید حرکت خود را به تاخیر بیندازید صحیح نیست که ....
    مجددا ساکت شد دستش را به طرف موهای خرمایی و مجعد خود برد و با خشونت گفت :
    - در این موقع عزیمت شما از سوئد مناسب نیست .
    - مناسب نیست ؟ چرا ؟ منظور شما را نمی فهمم .
    به طرف من برگشت و به صحبت ادامه داد :
    - شاهزاده خانم نامه ای از تزار روسیه رسیده ، جرات ندارم بیش از این چیزی بگویم .
    - نگویید بهتر است . شما منشی ولیعهد هستید و نباید مکاتبات او را با سلاطین و حتی با من که همسر او هستم در میان بگذارید و بحث کنید . خوشحالم که نامه ای از تزار رسیده ، والاحضرت ولیعهد به مناسبات دوستانه خود با امپراتور روسیه اهمیت و اعتماد زیاد دارد . امیدوارم نامه ای دوستانه بوده باشد .
    - بسیار دوستانه .
    راستی از وضع کنت براهه جوان متعجب بودم عزیمت من و نامه تزار چه ارتباطی به یکدیگر دارند ؟ کنت براهه با ذوق و علاقه کامل بدون آن که به من نگاه کند گفت :
    - تزار برای اثبات محبت و دوستی خود به ولیعهد شاهدی تقدیم داشته و نامه خود را با جمله «پسر عموی عزیز»شروع کرده است . شاهزاده خانم کاملا توجه دارند که این جمله دلیل و شاهد خوبی برای اثبات دوستی و محبت است .
    البته خطاب پسرعموی عزیز به گروهبان سابق برنادوت شاهد دوستی و محبت است .
    با لبخند جواب دادم :
    - این نامه و این جمله اهمیت فراوانی برای سوئد دارد .
    - این نامه درباره اتحاد روسیه و سوئد نوشته شده ، روسیه اتحاد خود را با فرانسه لغو خواهد کرد و لغو این اتحاد به سیستم حکومت ناپلئون خاتمه خواهد داد . اکنون باید تصمیم بگیریم که بین فرانسه و روسیه یکی را انتخاب کنیم و هر دو پیشنهاد اتحاد و یگانگی را به سوئد داده اند .
    - بله می دانستم که ژان باتیست بیش از این قادر به ادامه بی طرفی مسلح نیست .
    - به همین دلیل تزار به والاحضرت ولیعهد ، پسرعموی عزیز نوشته و برای استحکام موقعیت خود در سوئد نیز پیشنهادی کرده ....
    - واگذاری فنلاند را پیشنهاد کرده ؟
    - خیر ولی تزار پیشنهاد کرده است که ولیعهد را به عضویت خانواده سلطنتی روسیه بپذیرد تا موقعیت او در سوئد محکم تر شود .
    کنت براهه با غم و اندوه سر خود را حرکت داد ، گویی که سنگینی دنیا روی شانه های لاغر و جوان او قرار گرفته . راستی چیزی نمی فهمیدم .
    - یعنی چه ؟ آیا تزار هم می خواهد ما را به فرزندی بپذیرد ؟
    کنت براهه صورت مغشوش خود را به طرف من برگردانید و گفت :
    - منظور تزار شخص ولیعهد است . طرق دیگری برای استقرار مناسبات فامیلی وجود دارد شاهزاده خانم .
    بالاخره فهمیدم .... طرق دیگری وجود دارد .... ناپلئون ناپسری خود را به ازدواج شاهزاده خانم باواریا در آورد . ناپلئون خودش داماد امپراتور اطریش و با این طریق با خانواده هابسبورگ بستگی دارد . البته بستگی نزدیکی ... فقط کافی است که مردی با شاهزاده خانمی ازدواج کند کار بسیار ساده است . قانونی می گذرد و مدرکی تهیه می شود .... مانند مدرکی که ژوزفین در مقابل مارشال ها و خانواده بناپارت قرائت کرد .... ژوزفین با حالتی مصروع و گریان . با حالتی که او را در تخت خواب مرطوب از اشکش دیده ام ... صدای خود را شنیدم که گفت :
    - البته این عمل موقعیت ولیعهد را مستحکم می کند .
    - ولی این عمل با ما و در سوئد امکان ندارد .... شاید در سایر نقاط اروپا ممکن باشد ولی نه با ما و نه در سوئد ، تزار فنلاند را مجزا کرده و به این زودی این شکست و تجزیه را از یاد نمی برم .
    ژوزفین در تخت خواب خود ناله می کرد و این عمل هم به آسانی درباره من قابل اجرا است . ولی ژوزفین پسر نداشت ...
    - .... با این ازدواج موقعیت و پرستیژ والاحضرت ولیعهد در اروپا بالا خواهد رفت .
    ولی ژوزفین فرزندی نداشت و من پسری دارم ...
    - به همین دلیل میل دارم تکرار کنم که عزیمت شاهزاده خانم مناسب نیست .
    - بله .... روزی منظور مرا از این مسافرت در خواهید یافت .
    دستم را به طرف او دراز کردم و گفتم :
    - از صمیم قلب از شما خواهش می کنم که نسبت به شوهرم وفادار باشید . من و شوهرم بعضی مواقع حس می کنیم که دوستان فرانسوی و خدمه ما در اینجا مورد کم لطفی هستند و به همین دلیل سرهنگ ویلات پیرترین و وفادارترین آجودان شوهرم که در تمام جنگ ها با او شرکت داشته با من به فرانسه مراجعت می کند . امیدوارم شما جانشین او شوید . شوهرم بسیار تنها و منزوی خواهد بود . کنت براهه فردا صبح شما را خواهم دید .
    بلافاصله به سالن رقص مراجعت نکردم ولی با نگرانی در پارک قصر سرگردان و مشغول قدم زدن شدم . از کنار پرچین پارک که شمشاد های آن با ظرافت قیچی و صاف شده بود عبور کردم . در این قصر همه چیز تحت تاثیر گذشته قرار گرفته است . بیست سال قبل گوستاو سوم دیوانه ، گاردن پارتی های مشهور خود را در اینجا برپا می کرده . همه باغبانان می دانند که این پارک در نظر او چقدر عزیز بوده است و هنوز دستورات او را به کار می برند . آنجا روی سکوی سنگی اشعار غم انگیز خود را سروده است . راستی چقدر دوستان خود را در این پارک به بال ماسکه دعوت کرده است ؟
    امشب این پارک و درخت هایش تمام نشدنی به نظر می رسد . پسر پادشاه مقتول را دیوانه و ناقص العقل وانمود کرده و او را مجبور به استعفا کرده با مراقبت به اینجا آوردند و در اینجا زندانیش کردند . در اینجا ... در این قصر زیبای تابستانی شاه مملکت را زندانی کردند .... بارها این داستان را برایم گفته اند . شاه مستعفی در خیابان های باغ در حالی که مراقبینش در پشت سر او حرکت می کردند قدم زده و بالا و پایین رفته است . در حال نا امیدی و جنون با خود و یا درختان زیزفون راز و نیاز کرده است . آنجا نزدیک سکوی چینی مادرش در انتظار او می نشسته ، مادر یک مرد و بیوه یک مقتول ، صوفیا ماگدالینا .
    نسیم تابستانی در خلال برگ درختان زمزمه می کرد . ناگهان سایه ای دیدم که به طرف من می آمد . فریادی کشیدم و سعی کردم فرار کنم ولی قادر به حرکت نبودم .
    ملکه مادر که لباس سیاهی دربر داشت در زیر نور ماه و روی ریگ های خیابان پارک در کنارم ایستاد و گفت :
    - متاسفم که شما را ترساندم.
    قلبم چنان به شدت می تپید که به زحمت قادر به صحبت بودم. با خجالت و شرمندگی پرسیدم .:
    - مادام شما .... شما در اینجا منتظر من بودید ؟
    - خیر مادام . نمی توانستم تصور کنم که شما قدم زدن را به رقص ترجیح می دهید من خودم در شب های قشنگ تابستان قدم می زنم . نمی توانم بخوابم . این پارک شاهد خاطرات زیادی بوده . البته برای من مادام .
    جوابی برای گفته او نداشتم . پسر و نوه اش تبعید شده و ژان باتیست و اوسکار به جای آنها در این پارک ظاهر گردیده اند .
    در کمال ادب گفتم :
    - از پارک و خیابان های با صفای آن که واقعا آن را به خوبی نمی شناسم وداع می کنم . فردا صبح به فرانسه عزیمت خواهم کرد مادام .
    - انتظار نداشتم شما را تنها ببینم . از این موقعیت بسیار خوشحالم .
    در کنار یکدیگر به قدم زدن پرداختیم درخت های زیزفون عطر مطبوعی در فضا منتشر کرده بودند . دیگر از او نمی ترسیدم . پیرزنی با لباس سیاه در کنارم حرکت می کرد .
    - غالبا به مراجعت شما می اندیشم و معتقدم که تنها علت واقعی آن بوده ام .
    - بهتر است در این مورد صحبت نکنیم .
    با قدم های بلند و سریع شروع به راه رفتن کردم . دستم را گرفت ، چنان مضطرب شدم که به عقب پریدم.
    - دختر جان از من می ترسی ؟
    صدایش روح دار ولی عمیقا متاثر بود . بی حرکت ایستادیم .
    - البته خیر . منظورم ، بله از شما می ترسم مادام .
    - از یک زن مریض مهجور می ترسید ؟
    سرم را با سرعت حرکت داده و گفتم :
    - زیرا شما هم مانند سایر خانم های خانواده خود ، مانند علیاحضرت ملکه و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا از من متنفرید . من مزاحم شما هستم . من به اینجا تعلق ندارم .من ....
    لحظه ای ساکت شدم و مجددا شروع کردم :
    - دلیلی برای بحث درباره این موضوع وجود ندارد و وضعیت را نیز تغییر نخواهد داد . خانم از مکنون قلب شما با خبرم . هدف ما دو نفر یکی است .
    - منظورتان چیست ؟
    اشک از چشمم جاری شد . این شب آخر واقعا وحشت انگیز بوده است . قطره اشکی روی گونه ام غلطید ولی فورا قدرت خود را باز یافته و گفتم :
    - خانم شما اینجا بمانید تا خاطره فرزند و نوه تبعید شده خود را در این سرزمین زنده نگه دارید . تا وقتی شما اینجا هستید کسی خاطره آخرین افراد فامیل وازا را فراموش نخواهد کرد . شما می توانید در سوییس نزد فرزندتان باشد . به طوری که مطلع شده ام وضع مالی او خوب نیست . شما می توانید منزل او را مرتب کره و به جای برودردوزی در سالن علیاحضرت ملکه جوراب های او را رفو نمایید .
    سپس صدایم را ملایم تر کردم تا اسرار مشترکمان را به او بگویم .
    - ولی خانم شما اینجا بمانید زیرا شما مادر یک شاه تبعید شده هستید و حضور شما منافع او را حفظ می کند . آیا گفته ام صحیح نیست ؟
    حرکتی نکرد سایه راست و کشیده او روی چمن ها منعکس گردیده بود .
    - بله صحیح است ولی شما چرا از اینجا می روید خانم ؟
    - زیرا بهتر می توانم منافع پادشاه آتیه را با عزیمت خود حفظ کنم .
    مدتی ساکت بود و بالاخره جواب داد :
    - من هم همین طور فکر می کردم.
    امواج و ارتعاشات نوای گیتار از خلال درختان به گوش می رسید . زنی مشغول خواندن آواز و قسمتی از آهنگی که می خواند قابل شنیدن بود بله مادموازل کاسکول آواز می خواند .
    پیرزن سوال کرد :
    - آیا مطمئن هستید که عزیمت شما به نفع خود شما نیز هست ؟
    - کاملا مطمئنم ، من به آینده دور و اعلیحضرت اوسکار می اندیشم .
    در مقابل او خم شدم و سپس تنها به قصر مراجعت کردم .
    ساعت دو صبح است ، پرندگان در پارک قصر آواز می خوانند . در نقطه ای در این قصر پیرزنی وجود دارد که او نیز نمی تواند بخوابد و شاید هنوز در خیابان های پارک سرگردان است . او در اینجا اقامت دارد ولی من این قصر را ترک می کنم . آخرین شب خود را در سوئد تشریح کردم . دیگر چیزی ندارم که بنویسم . هنوز قادر نیستم که افکار مالیخولیایی را از خود دور کنم . آیا تزار دختر دارد ؟ اوه مجددا ارواح در مقابلم ظاهر شده و می رقصند . در اتاقم آهسته باز می شود . می خواهم فریاد بکشم .... شاید اشتباه کرده ام . ولی خیر در اتاقم آهسته باز شد ....به نوشتن پرداختم .... سرم را بلند کردم ژان باتیست در مقابلم ایستاده .
    ژان باتیست عزیز من .

    ********************
    پایان فصل سی و سوم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #52
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : اگر مصائب و ناملایمات که محک مقاومت هر شخصی است روی آور شود به عیار و میزان برد باری و قدرت وی می توان پی برد .


    ********************

    فصل سی و چهارم
    کالسکه مسافرتی ، در راه سوئد به فرانسه
    آخر ژوئن 1811

    ********************

    گذرنامه من به نام «کنتس گوتلند» صادر شده است . گوتلند اسم جزیره بزرگی در جنوب سوئد است . من این جزیره را ندیده ام و نمی شناسم . ملکه شخصا این عنوان را برای من پیدا کرده است . به هیچ وجه حاضر نبود اجازه بدهد که دختر عزیزش به عنوان پرنسس ولایتعهد سوئد با وضع محقری در اروپا سفر کند . اما لازم بود که از آبرو ریزی جلوگیری شود . دزیدریای به اصطلاح مطلوب و دلخواه برای چند ماه وطن جدیدش را تر ک می کرد .
    ملکه تا کنار کالسکه برای خداحافظی آمد .
    زارزار گریه اوسکار جگرم را پاره می کرد . ملکه دست خود را روی شانه او گذاشت که دلداریش بدهد اما بچه دستش را عقب زد .
    من گفتم :
    - خانم به من قول می دهید که شب ها بچه را ساعت نه بخوابانند ؟
    ژان باتیست گفت :
    - من اخیرا یک نامه از مادام دواستال داشتم . این زن باهوش پیشنهاد های خیلی خوب و تازه ای برای تعلیم و تربیت ولیعهد آینده می کند .
    زیر لب گفتم :
    - آهان ! مادام دواستال ...
    این زن روزنامه نویس که به وسیله فوشه تبعید شده است . این الهه ی آزادی با پستانهای آویزان که چون مورد کینه ی ناپلئون است خودش را خیلی مهم فرض می کند . این دوست مادام روکامیه که رمان هایش خسته کننده است ولی نامه های گرمی که به ژان باتیست می نویسد خیلی خسته کننده نیست .....
    گفتم :
    - به هر حال باید ساعت نه بخوابد .
    و برای آخرین بار ژان باتیست را نگاه کردم . به خود گفتم «دیگر او را نخواهی دید ، نه فردا ، نه پس فردا ، نه هفته آینده ، نه هفته بعد و هفته های بعد . روکامیه ها ، دواستال ها ، ملکه سوئد و کاسکول یعنی زن های باهوش و با معلومات جای تو را خواهند گرفت . یک دوشس روس در انتظار اوست .....»
    ژان باتیست دست های مرا به لب های خود برد و گفت :
    - کنت روزن همیشه در هر حال همراه توست .
    کنت روزن آجودان جدید منست . این مرد جوان بهترین دوست کنت براهه است . یک دستمال گردن آجودانی به گردن بسته است . موهای بور براقی دارد . روزن پاشنه پاها را به هم کوبید . کنت براهه هم در میان مشایعین ظاهر شد . اما باهم حرف نزدیم .
    ملکه مثل اینکه ناگهان پیر و شکسته شده بود رو به من کرد و گفت :
    - امیدوارم سفر به شما خوش بگذرد .
    مثل اینکه خوب نخوابیده بود . زیر چشم هایش گود افتاده بود . پس دیشب که خوب خوابیده است ؟ فقط کنتس لونهوپ جون در موقع خداحافظی صورت درخشانی داشت . حالا دیگر ندیمه دختر حریر فروش نیست . کاسکول هم خیلی تر و تازه و شاداب به نظر می آمد . خود را خیلی قشنگ درست کرده بود . قیافه فاتحانه ای داشت . در برابر خود امکانات زیادی می دید . امکانات زیاد و مطمئن .
    در آخرین لحظه همه با چنان حرارت و هیجانی دور من جمع شدند که اوسکار عقب ماند ولی با فشار آرنج راهی باز کرد و خود را به من رساند . اوسکار تقریبا هم قد من شده است . البته من خیلی بلند نیستم ولی اوسکار نسبت به سنش خیلی قد کشیده است . او را به سینه فشردم .
    - خدا نگه دار تو باشد عزیزم !
    عطر تازه موهایش را حس کردم . یقینا صبح به اسب سواری رفته بود . بوی آفتاب و گل زیزفون می داد .
    - مامان نمی توانی اینجابمانی ؟ ببین اینجا چقدر قشنگ است !
    چقدر خوشبختم که اینجا به نظرش قشنگ می آید . چه خوشبختی بزرگی ....
    سوار گاری پستی شدم . ژان باتیست یک بالش پشت کمرم گذاشت . مادام لافلوت پهلویم نشست . بعد ویلات و کنت روزن سوار شدند . ماری و ایوت در کالسکه دیگری سوار شدند . وقتی اسب ها به حرکت در آمدند من سر را برای تماشای پنجره های قصر به جلو خم کردم . می دانستم که پشت یکی از پنجره های طبقه دوم یک شبح سیاه بی حرکت به تماشا ایستاده است . اشتباه نمی کردم سایه سیاه پشت یکی از پنجره ها بود . او می ماند و من رفتم .
    مادام لافلوت گفت :
    - وقتی به پلومبیر برسیم حتی یک پیراهن تابستانی مد امسال نداریم . باید اول برای خرید به پاریس برویم .
    کنار جاده بچه های مو بور به طرف ما دست تکان می دهند . من به آنها جواب می دهم . غم و غصه دوری اوسکار از حالا شروع شده است .

    ********************


    پایان فصل سی و چهارم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #53
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : قانون گذار باید بداند چگونه حتی از ضعف افرادی که بر آنها حکومت می کند استفاده کند .


    ********************

    فصل سی و پنجم
    پاریس ، یکم ژانویه 1812

    ********************
    در یک لحظه تمام زنگ های کلیسای پاریس به مناسبت سال جدید به صدا در آمدند . ما با یکدیگر تنها بودیم . من و ناپلئون . ژولی با دعوت خود به جشن شب اول سال مرا غافلگیر کرده بود .
    - دزیره امپراتریس ماری لوئیز مخصوصا اصرار دارد که در این جشن شرکت کنی . امپراتریس و امپراتور بعد از نیمه شب در مهمانی حضور خواهند یافت .
    آن روز من و ژولی در سرسرای خانه کوچه آنژو با یکدیگر نشسته بودیم . ژولی ظاهرا از زندگی اش راضی به نظر می رسید ، پیراهن های صورتی که لوروی تهیه کرده می پوشد و دائما مشغول تهیه و دوختن عروسک برای دخترانش می باشد . دائما در مهمانی های دربار حاضر می شود و امپراتریس را شخصیتی برجسته و پادشاه رم پسر ناپلئون را دوست داشتنی می داند .
    ژولی اول نتوانست بفهمد که چرا بازگشت خود را به اطلاع دربار نرسانیدم ولی به هر حال در سکوت کامل زندگی می کنم و فقط ژولی و دوستان بسیار نزدیکم را ملاقات می نمایم . به همین دلیل دعوت ناپلئون باعث تعجب من شد . یقین دارم که دلیل مهم و مخصوصی برای دعوت من به قصر تویلری وجود دارد . ولی چه علتی ؟
    - این سومین مرتبه است که با ترس و وحشت به قصر تویلری نزدیک شدم . اولین بار شبی بود که از ناپلئون درخواست عفو دوک انهین را کردم ، آن شب کلاه تازه ام را به سر داشتم ولی درخواست من قبول نشد . دومین مرتبه وقتی بود که با ژان باتیست به تویلری رفتیم ، در آن روز شوهرم از ارتش استعفا داده و درخواست ترک تابعیت فرانسه را کرده بود .
    امشب پیراهن سفیدی که لبه دوزی طلایی دارد پوشیدم . گوشواره های الماسی را که ملکه مادر «صوفیا ماگدالنا» به من داده است به گوش کردم . با وجودی که هوا چندان سرد نبود اشارپ پوست سمورم را روی شانه انداختم . اکنون در استکهلم هوا بسیار سرد و بیست و پنج درجه زیر صفر است ....
    انعکاس هزاران چراغ در رودخانه سن می رقصیدند ....به محض آن که وارد قصر تویلری شدم نفس عمیقی کشیدم . گویی در خانه خود هستم . لباس های خاکستری رنگ مستخدمین قصر ، قالی های کوبلن ، گل دوزی هایی که با زنبور عسل تزیین شده اند ، زنبور عسل ، در و دیوار پوشیده از زنبور عسل است . همه جا روشن و درخشان و زیر نور هزاران شمع موج می زند . سایه های مظنون و ارواح مقتولین در اطرافم وجود ندارند .
    تمام افراد فامیل قبلا در سالن امپراتور اجتماع کرده بودند به محض ورودم همه می خواستند با هم به من خوش آمد بگویند . من شاهزاده و همسر ولیعهد حقیقی بودم . حتی ماری لوئیز برخاست و به طرفم آمد . مثل همیشه لباس صورتی در برداشت . چشم های آبی آسمانی رنگش بی اعتنا بود ولی بلافاصله لبخندی زد و فورا احوال دختر عموی عزیزش ملکه سوئد را پرسید . طبعا خانواده سلطنتی وازا در نظر یک هابسبورگ بیش از تمام ناپلئون های خود رو ارزش دارد . ناچار بودم در کنار او روی یک دیوان ظریف بنشینم . مادام لتیزیا از گوشواره هایم تعریف بسیار کرد و می خواست بداند چقدر می ارزد . از دیدار آن پیرزن با ناخن هایی که به دقت مانیکور شده و دستبند های طلایی که به دست داشت خوشحال شدم . مادام لتیزیا به امپراتریس می گفت که نمی داند چرا ناپلئون صندلی هایی که جدیدا برای کلیسای مخصوص خود در ورسای خریده است نپسندیده . مادام لتیزیا در حالی که با نظر تنقید به سالن پر شکوه و جلال ملکه نگاه می کرد گفت :
    - راستی در تویلری پول ارزشی ندارد .
    - اوه .... مادر . مادر خواهش می کنم .
    پولت ، پرنسس بورگز ، زیباتر از همیشه به نظر می رسید ولی هنوز ضعیف و رنگ پریده است و زیر چشمان درشت میشی رنگش حلقه سیاهی دیده می شد . مرتبا گیلاس شامپانی خود را تجدید می کرد . ژولی به من گفته بود که پولت مریض است . «مریضی که هیچ کس نام آن مرض را نمی برد و کمتر زن ها به آن دچار می شوند »ژولی وقتی این حرف را زد از خشم و غضب سرخ شده بود . به ژولی نگاه کردم و سعی کردم بفهمم این مرض عجیب او چیست . ژوزف سوال کرد:
    - آن شب اول سال را که در انتظار اوسکار بودید به خاطر دارید ؟
    سرم را حرکت دادم .
    - ما آن شب به سلامتی سلسله برنادوت نوشیدیم .
    ژوزف با این حرف خندید ولی خنده او چندان مطبوع نبود . پولت گفت :
    - اعلیحضرت ژوزف اول پادشاه اسپانیا از ذوق و خوشحالی رنگ خود را باخته اند و سپس گیلاس خود را سر کشید . ساعت یازده شب بود و ناپلئون هنوز نیامده بود . گیلاس ها را مجددا پر کردند . ماری لوئیز گفت :
    - اعلیحضرت امپراتور مشغول کار است .
    ژولی سوال کرد :
    - چه وقتی می توانیم پسر کوچولو را ببینیم .
    - نیمه شب و اعلیحضرت با ولیعهد به شما تبریک عید خواهد گفت .
    مادام لتیزیا فورا جواب داد :
    - بیدار کردن طفل و نشان دادن او به مهمانان برای سلامتی او مناسب نیست .
    منوال منشی امپراتور وارد سالن شد و گفت :
    - اعلیحضرت امپراتور میل دارند با شاهزاده خانم همسر ولیعهد صحبت کنند .
    بدون توجه پرسیدم :
    - منظور شما من هستم ؟
    سوال را بدون آن که تغییری در قیافه او ظاهر شود تکرار کرد :
    - شاهزاده خانم همسر ولیعهد سوئد .
    ماری لوئیز که با ژولی مشغول صحبت بود تعجبی از احضار من نکرد . بلافاصله متوجه شدم که او با دستور صریح ناپلئون مرا دعوت کرده ولی وقتی به طرف در خروجی رفتم سایرین رسما ساکت شدند . پس از آن که از چندین اتاق عبور کردیم منوال گفت :
    - اعلیحضرت در اتاق دفتر کوچکشان در انتظار شاهزاده خانم هستند .
    ملاقات های قبلی من و او در اتاق بزرگ ناپلئون صورت گرفته بود . به محض ورود ما ناپلئون سرش را بلند کرد و از خلال پرونده های روی میزش به ما نگاه کرد .
    - مادام بفرمایید بنشینید .
    دیگر چیزی نگفت و به کار خود ادامه داد . رفتار او خشن بود ، منوال از اتاق خارج شد ، نشستم و منتظر شدم .
    در مقابل او پرونده ای پر از نامه هایی که با خط ریز و چسبیده به هم نوشته شده بودند دیده می شد . این خط به نظرم آشنا بود . قطعا گزارشات آلکیه سفیر فرانسه در استکهلم در جلو ناپلئون قرار داشت . عقربه های ساعتی که روی بخاری دیده می شد آهسته به طرف نیمه شب و شروع سال جدید پیش می رفت . صفحه ساعت در بین پرهای گشوده عقاب طلایی واقع شده بود . متعجبم که چه صحنه ای در انتظار من است . امپراتور برای گفتن موضوع مهمی مرا احضار کرده است ؟ بالاخره گفتم :
    - احتیاجی ندارید که با منتظر گذاشتن من مرا متوحش سازید . من طبعا ملایم و مخصوصا از شما متوحشم .
    بدون آنکه سرش را از روی نامه ها بلند کند جواب داد :
    - اوژنی ! اوژنی نباید قبل از امپراتورصحبت کنید . آقای مانتول لااقل این مراسم و آداب را به شما نیاموخته ؟
    به مطالعه پرونده ادامه داد و من توانستم او را به دقت مورد مطالعه قراردهم . ماسک سزار به صورت داشت ولی این ماسک کمی چاق و گوشت آلود شده بود . موهای او ریخته ، صورتش ، صورت او را وقتی دوست داشتم . عشق فراموش شده ام را نسبت به او به یاد آوردم ولی فقط صورت او را فراموش کرده بودم . با بی صبری گفتم :
    - قربان مرا احضار کرده اید که درس آداب معاشرت به من بدهید ؟
    - در ضمن سایر چیزها میل دارم بدانم چه علتی باعث مراجعت شما به فرانسه شده ؟
    - سرما قربان .
    به عقب صندلی تکیه کرد دست هاش را روی شیشه گذارد و دهان خود را به حال تمسخر به هم فشرد .
    - عجب ! سرما ! با وجود اشارپ پوست سموری که برای شما فرستادم هنوز هم احساس سرما می کردید مادام ؟
    - بله با وجود اشارپ پوست سمور باز سردم بود .
    - چرا تا به حال حضور خود را به دربار اطلاع ندادید ؟ همسران مارشال های من برای احترام به علیاحضرت ملکه در دربار حاضر می شوند .
    - قربان من دیگر همسر یکی از مارشال های شما نیستم .
    - البته فراموش کرده بودم ، اکنون ما با والاحضرت ، شاهزاده خانم دزیدریا ، همسر ولیعهد سوئد سر و کار داریم . ولی باید متوجه می بودید که اعضای خانواده سلطنتی کشور خارجی که برای بازدید پایتخت کشور من می آیند باید درخواست شرفیابی بنمایند . مادام این آداب و رسوم دربار است .
    - من برای دیدن پایتخت نیامده ام . به خانه و وطن خود آمده ام .
    - فهمیدم ! .... اینجا خانه و وطن شما است .
    آهسته بلند شد و از پشت میز بیرون آمد به من نزدیک شد و در مقابلم ایستاد و فریاد کرد :
    - منظورشما چیست ؟ اینجا خانه شما است و هرروز خواهر شما و سایر خانم ها به شما اطلاع می دهند که من چه گفته ام و چه می کنم و شما هم تمام این اطلاعات را برای شوهر عزیزتان می نویسید ؟ آیا مردم سوئد خود را خیلی باهوش تصور کرده اند که شما را برای جاسوسی به اینجا فرستاده اند ؟
    - خیر موضوع کاملا برعکس است . چون احمق و نادان بودم به اینجا بازگشتم .
    انتظار چنین جوابی را از من نداشت . با وجودی که کاملا مهیای فریاد کشیدن بود با صدای ملایم و عادی سوال کرد :
    - منظور شما چیست ؟
    - زن نادانی هستم قربان ، اوژنی روزگار گذشته را به خاطر دارید ؟ بی تربیت و بی سواد هستم . متاسفانه نتوانستم توجه دربار سوئد را جلب نمایم و چون علاقه و توجه مردم سوئد نسبت به ما ، ژان باتیست ، اوسکار و من بسیار مهم است لذا به خانه ام مراجعت کردم . بسیار ساده است قربان .
    - آن قدر ساده است که نمی توانم باور کنم .
    شروع به قدم زدن کرد صدای چکمه او روی کف اتاق مانند ضربه شلاق صدا می کرد .
    - شاید اشتباه می کنم و شما با دستور برنادوت به اینجا نیامده اید . مادام به هر جهت وضعیت سیاسی آن قدر مهم و باریک است که باید از شما درخواست کنم فرانسه را ترک نمایید .
    با تلخی و وحشت به او نگاه کردم . آیا مرا بیرون می کرد ؟ آیا مرا از فرانسه اخراج می کرد ؟ با نرمی و ملایمت گفتم :
    - میل دارم اینجا باشم . اگر نتوانستم در پاریس بمانم به مارسی خواهم رفت . تصور می کردم شاید بتوانم خانه قدیمی خود را در مارسی مجددا خریداری کنم . ظاهرا صاحب فعلی خانه تصمیم به فروش آن ندارد و من هم منزل دیگری جز خانه کوچه آنژو ندارم .
    ناپلئون با خشونت سوال کرد :
    - خانم بگویید ببینم آیا برنادوت دیوانه شده است ؟
    سپس در بین کاغذ های روی میزش به جستجو پرداخت و نامه ای برداشت. خط برنادوت را شناختم .
    - به او پیشنهاد اتحاد کرده ام و او جواب داده است که او جزو شاهزادگان متفق امپراتور نیست .
    - قربان سر و کاری با سیاست ندارم و به علاوه جواب برنادوت چه ارتباطی به زیستن من در پاریس دارد ؟
    - برنادوت شما آن قدر جرات دارد که دست اتحاد فرانسه را به عقب بزند ؟ می دانید چرا پیشنهاد چنین اتحادی کردم ؟ جواب بدهید .
    جوابی ندادم .
    - مادام شما این قدر هم نادان نیستید . باید شایعاتی که در اجتماعات وجود دارد شنیده باشید . تزار روسیه مخالف اصول ممالک متحده اروپاست و امپراتوری روسیه به زودی از صفحه اروپا محو خواهد شد . بزرگترین ارتش تاریخ به زودی روسیه را اشغال خواهد کرد .
    کلمه بزرگترین ارتش تاریخ او را تهییج و تحریک کرده بود .
    - اگر سوئد متفق ما باشد فتح بزرگی نصیب او خواهد شد . سوئد می تواند یکی از بزرگترین ممالک اروپا بشود . به برنادوت قول داده ام که در صورت متحد شدن با ما فنلاند را به سوئد واگذار نمایم . به علاوه شهرهای هنسیتیک را در اختیار فرمانروایی او می گذارم . توجه می فرمایید مادام ؟ فنلاند !
    سعی کردم بفهمم فنلاند کجاست .
    - فنلاند را روی نقشه دیده ام . نقاط بزرگ آبی رنگ که چیزی جز دریاچه نسیت .
    - و برنادوت پیشنهاد مرا نپذیرفته . یک مارشال فرانسوی از قبول شرکت در این نبرد خود داری کرده !
    به ساعت نگاه کردم . پس از یک ربع دیگر سال جدید آغاز خواهد شد .
    - قربان نیمه شب نزدیک است .
    صدای مرا نشنید . جلو آینه سر بخاری ایستاد و به صورت خود نگاه می کرد . آهسته شروع به زمزمه کرد :
    - دویست هزار فرانسوی ، صد و پنجاه هزار آلمانی ، هشتاد هزار ایتالیایی ، شصت هزار لهستانی ، صد و ده هزار نفر داوطلب کشور های دیگر را منظور نمی کنم . ارتش کبیر ناپلئون اول ، بزرگترین ارتش تاریخ ... به پیشروی خواهد پرداخت .
    ده دقیقه به نیمه شب مانده ....
    - قربان .....
    صورتش را که از خشم و غضب منقبض شده بود به طرف من برگردانید و گفت :
    - و برنادوت این ارتش را بی اهمیت تلقی می کند .
    سرم را حرکت داده و گفتم :
    - قربان ژان باتیست برنادوت مسئول ترقی و پیشرفت سوئد است . هر عملی که انجام می دهد فقط به منظور خدمت و حفظ منافع سوئد است .
    - هر که با من نیست دشمن من است . خانم چون شما میل ندارید فرانسه را ترک نمایید شما را به عنوان گروگان توقیف می کنم .
    حرکتی نکردم . ناگهان به طرف میز رفته و زنگی را به صدا در آورد و گفت :
    - دیرشده .
    منوال پشت در ایستاده بود فورا وارد شد .
    - این دستور را فورا به وسیله قاصد مخصوص بفرستید.
    و سپس به طرف من برگشت .
    - مادام می دانید این دستور چه بود ؟ فرمانی بود که با مارشال داووت صادر کرده ام ، مارشال داووت با واحدهایش از مرز عبور کرده و پومرانی سوئد را اشغال خواهند کرد . مادام شما این عمل را چه می نامید ؟
    - قربان شما سعی می کنید که جناح چپ ارتش کبیر خود را بپوشانید .
    با صدای بلند خندید .
    - چه شخصی این جمله پوشش جناح چپ را به شما آموخته ؟ این چند روز اخیر با افسران من صحبت کرده اید ؟
    - ژان باتیست مدتی قبل این جمله را به من گفت .
    - چشمان ناپلئون تنگ شد .
    - برنادوت طرح دفاع پومرانی سوئد را تهیه کرده ؟ از نبرد و مبارزه مارشال داووت و برنادوت لذت خواهم برد .
    در حالی که مناظر میدان نبرد ، قبور کشتگان جنگ که صلیب چوبی آنها در اثر باد واژگون گردیده درنظرم مجسم می شد . ردیف های چسبیده به هم گور هزاران جوان در خاطرم ظاهر گردید . از مناظر لذت می برد .
    - لذت می برید ؟
    - مادام آیا متوجهید که من می توانم شما را مانند گروگان توقیف کرده و سوئد را به اتحاد با فرانسه مجبور نمایم ؟
    - سرنوشت من به هیچ وجه در تصمیم دولتی سوئد تاثیری ندارد ولی توقیف من بر ملت سوئد ثابت خواهد کرد که من حاضرم با میل و آرزو برای مملکت جدید خود دچار شکنجه و عذاب شوم قربان آیا راستی ممکن است این فداکاری را درباره من بنمایید ؟
    ناپلئون بسیار رنجیده خاطر شد . حتی یک مرغ کور می تواند برحسب تصادف دانه ذرت از زمین برگیرد . به همین دلیل ناپلئون آرزو نداشت مادام برنادوت یکی از پهلوانان سوئد بشود .....شانه اش را بالا انداخت و گفت :
    - ما دوستی خود را به احدی تحمیل نمی کنیم . ملل زیادی آرزوی اتحاد و دوستی ما را دارند .
    سه دقیقه قبل از نیمه شب ناپلئون در حالی که دستگیره در را در دست داشت و نوری شیطانی در چشمانش می درخشید گفت :
    - انتظار دارم شوهرتان را به اتحاد با ما مجبور کنید . این عمل به نفع خود شما است .
    در همین لحظه زنگ ها به صدا در آمدند و آغاز سال جدید را اعلام کردند . در امواج صدای زنگ ها غرق شده بودیم . ناپلئون بدون اراده دستگیره را رها کرد و با نگاهی مبهوت در فضا خیره شد . زنگ های پاریس آغاز سال جدید را اعلام می کردند . فکر کردم که چقدر به آهنگ زنگ ها علاقمندم . ناپلئون آهسته گفت :
    - سال بزرگی در تاریخ فرانسه شروع گردیده .
    دستگیره را چرخانیدم آجودان ها و مستخدمین در دفتر بزرگ ناپلئون در انتظار بودند. ناپلئون گفت :
    - باید عجله کنیم علیاحضرت در انتظار ما است .
    سپس شروع به دویدن کرد . آجودان ها دنبال او به حرکت در آمدند . صدای مهمیز منعکس بود . من و منوال آهسته از اتاق های خالی عبور کردیم . از او سوال کردم :
    - فرمان را فرستادید ؟
    سرش را حرکت داد . گفتم :
    - اولین عمل امپراتور در سال جدید نقض بی طرفی مملکت بوده است .
    منوال بلافاصله حرف مرا تصحیح کرد .
    - آخرین عمل سال گذشته بوده است .
    در سالن امپراتور، برای اولین مرتبه پادشاه رم را دیدم . امپراتور او را در آغوش گرفته بود و این موجود کوچک بیچاره فریاد می کشید . طفل پیراهن ابریشمی دربر و حمایل پهن و یکی از نشان های امپراتوری را روی شانه داشت . مادام لتیزیا وقتی طفل را دید گفت :
    - خوب باید بگویم به جای لباس راحت حمایل و نشان به بچه آویخته اند .
    امپراتور برای ساکت کردن طفل پر سر و صدایش با ملایمت او را قلقلک می داد . ولی دیپلمات ها با لباس درباری و خانم ها با خنده های پرسر و صدا و افراد فامیل بناپارت و تمام آنهایی که سعی می کردند کودک را ساکت نمایند بیشتر باعث وحشت او شده بودند . ماری لوئیز که در کنار امپراتور ایستاده بود با دقت به طفل نگاه می کرد . نگاه او بی اعتنا نبود فقط مضطرب بود . قادر نبود این مصیبت را قبول نماید که فرزندی برای ناپلئون زاییده است .
    وقتی ناپلئون مرا دید درحالی که طفل گریان را در بغل داشت به طرف من آمد . صورت گوشت آلود او می درخشید . نگاهی به طفل کرده و گفت :
    - آقا نباید گریه کنید ، شاهان گریه نمی کنند .
    بدون تفکر دستم را دراز کردم و طفل را از دست او گرفتم . مادام دومونتسکیو دایه اشرافی طفل به طرف من آمد ولی من بچه را محکم در آغوش گرفتم زیر قنداق ابریشمی طفل مرطوب بود . موهای بورش را که دور گردنش ریخته بود نوازش کردم . گریه را قطع کرد و با ملایمت به اطرافش نگریست . او را تنگ تر به خود فشردم . اوسکار به خاطرم آمد .
    اوسکار هم اکنون در سالن ملکه سوئد شامپانی می نوشد . در کمال ادب و احترام گیلاس خود را به گیلاس اعلیحضرتین ....پرنسس صوفیا آلبرتینا و در آخر به گیلاس علیاحضرت ملکه مادر می زند و با گفتن «اسکال» گیلاس خود را می نوشد .... در ظرف چند روز ژان باتیست مطلع می گردد که پومرانی مورد هجوم مارشال داووت قرار گرفته .
    موهای بور ابریشمی طفل را بوسیدم . یک نفر گفت :
    - به سلامتی اعلیحضرت پادشاه رم .
    گیلاسمان را نوشیدیم . طفل را به دایه اش داده و آهسته گفتم :
    - خود را تر کرده است .
    دایه طفل را بیرون برد . امپراتور و امپراتریس شاد و خوشحال بوده و با هم صحبت می کردند .
    متوجه هورتنس شدم باوجودی که چند سال است با شوهرش زندگی نمی کند دو ماه قبل طفلی زاییده . گونه اش سرخ بود و چشمانش می درخشیدند و به میرآخور خود کنت فلاهولت تکیه داده بود . زندگی او معنی واقعی را از دست داده . پسر او دیگر جانشین ناپلئون نخواهد بود . طبق معمول ناپلئون به نا دختریش اعتنایی نمی کرد ولی به جای او کنت فلاهوت ....چرا نباشد ؟
    - والاحضرت خواهید دید که ولیعهد با روسیه متحد خواهد شد و حق با ولیعهد است .
    این کلمات را یک نفر آهسته گفت و یا لااقل مانند رویایی نامفهوم از نظرم گذشت . تالیران که آهسته به طرف من می آمد . بازوی امپراتریس را در دست داشت . هیچ زنی که گونه هایش مانند او قرمز است نباید سرخاب استعمال کند . امپراتور با خوشرویی و لطف گفت :
    - ایشان گروگان زیبای من هستند .
    اطرافیان خندیدند . ناپلئون گفت :
    - ولی خانم ها و آقایان منظور مرا نفهمیدید .
    وقتی شنوندگان نکات خنده و شوخی های ناپلئون را نفهمند باعث کدورت خاطر او می شوند . به صحبت خود ادامه داد :
    - متاسفم که والاحضرت حوصله خنده ندارند زیرا مارشال داووت مجبور شده است قسمتی از مملکت والاحضرت را اشغال نماید .
    سکوت مطلقی سالن را احاطه کرد . آهسته گفت :
    - مادام گمان می کنم تزار بیش از آنچه من به شوهرتان تقدیم می کنم تقدیم کرده است . شنیده ام حتی تزار حاضر است یک گراند دوشس به ازدواج برنادوت در آورد . گمان می کنید که این پیشنهاد مارشال سابق ما را اغوا کند ؟
    - ازدواج با یکی از افراد خانواده های سلطنتی و قدیمی همیشه باعث اغوای مردان طبقه متوسط بوده است .
    اطرافیان از این گفته من خجل شدند . امپراتور لبخندی زد و گفت :
    - البته ولی چنین اغوایی موقعیت شما را در سوئد به خطر خواهد انداخت . مادام چون دوست قدیمی شما هستم توصیه می کنم که برای حفظ موقعیت و آتیه خودتان ولیعهد سوئد را به اتحاد با فرانسه مجبور کنید .
    آهسته تعظیم کردم .
    - قربان موقعیت و آتیه من حفظ و تامین است . لااقل ملکه مادر خواهم بود . ناپلئون با تشویش به من نگریست و گفت :
    - مادام میل ندارم تا وقتی اتحاد سوئد و فرانسه عملی نشده شما را در دربار ببینم .
    سپس با ماری لوئیز دور شد .
    ماری در طبقه بالا در انتظارم بود . ایوت و سایر خدمه را برای شب اول سال مرخص کرده بودم . ماری گوشواره های الماسم را بیرون آورد و نوارهای طلایی سر شانه را باز کرد .
    - ماری سال نو را تبریک می گویم . امپراتور بزرگترین ارتش ها را به وجود آورده و باید نامه ای درباره اتحاد فرانسه و سوئد به ژان باتیست بنویسم . می توانی بگویی چطور شد که من با تاریخ جهان مربوط شده و مداخله کرده ام ؟
    - اگر در شهرداری مارسی به خواب نرفته بودی و ژوزف تو را از خواب بیدار نمی کرد و اگر تصمیم نگرفته بودی که برای ژولی نامزد پیدا کنی /......
    - بله ... و اگر من آن قدر کنجکاو نبودم که برادر ژوزف آن ژنرال ژنده پوش را ببینم .....
    آرنجم را روی میز توالت تکیه داده چشمانم را بستم . کنجکاوی ، فقط باید این کنجکاوی را مذمت کرد ولی البته همان راهی که مرا به طرف ناپلئون برده به طرف ژان باتیست نیز هدایت کرده و من با ژان باتیست خوشبخت بوده ام . ماری با احتیاط گفت :
    - اوژنی چه وقت به استکهلم مراجعت می کنی ؟
    با خود فکر کردم که اگر عجله کنم ممکن است در مراسم نامزدی ژان باتیست و گراند دوشس روسی شرکت نمایم .
    ماری با دقت نگاهی به صورتم کرد و گفت :
    - سال نو مبارک باشد و به خوشی بگذرد .
    بالاخره سال نو شروع شد . ولی گمان می کنم سال وحشتناکی باشد .

    ********************
    پایان فصل سی و پنجم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #54
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : سه چهارم پیروزی در صحنه نبرد را روحیه تشکیل می دهد .


    ********************

    فصل سی و ششم

    پاریس ، آوریل 1812
    پی یر پسر ماری اینجا است .

    ********************
    ورود او به پاریس غیر منتظره بود . این جوان داوطلب شرکت در ارتش کبیر ناپلئون شده و به یکی از هنگ هایی که از پاریس به جبهه عزیمت خواهد کرد ملحق شده است . من مرتبا سالیانه هشت هزار فرانک برای خریداری پی یر و معافیت او از خدمت سربازی پرداخته ام چه کنم ؟ چاره ای نداشتم زیرا وجدانم مرا سرزنش می کند . پس از تولد پی یر مادرش او را از خود جدا کرده و نزد اقوامش فرستاد تا بتواند دایه من باشد و زندگی خود را تامین کند با این ترتیب من شیر مادر پی یر را خورده ام ماری هر وقت دلش برای پی یر تنگ می شد مرا نوازش می کرد به هرحال پی یر یا به علت شیر مادر و یا به علل دیگر جوان بلند قد سبزه رویی است . رنگ صورتش به علت آفتاب جنوب فرانسه سوخته است . چشمان او شبیه چشمان ماری و نگاه متحیر او شاید موروثی پدرش باشد .
    اونیفورم نو و کلاه پوست خرس تقریبا نو به سر داشت و حتی روبان سه رنگ آبی و سفید و قرمزی که به کلاهش بود می درخشید .
    ماری مثل همیشه با دیدن او طاقتش را از دست داد و با خجالت با دست استخوانیش روی بازوی پی یر زده و گفت :
    - تو در شغل مباشرت املاک که والاحضرت برایت تهیه کرده بود خوشحال بودی چرا به ارتش ملحق شدی ؟
    پی یر خنده ای کرد و دندان های بزرگ و سفیدش را نشان داد و گفت :
    - مادر ما باید به ارتش کبیر فرانسه ملحق شویم تا روسیه را متصرف و مسکو را اشغال نماییم . امپراتور همه را برای مسلح شدن و ایجاد ممالک متحد اروپا احضار کرده مادر به تمام امکاناتی فکر کن که انسان ممکن است ....
    ماری با ترش رویی پرسید :
    - انسان چه می تواند بکند ؟
    - مادر یک نفر ممکن است ژنرال ، مارشال ، ولیعهد ، شاه ، چه می دانم هزاران چیز دیگر بشود .
    به قدری با سرعت و اشتیاق صحبت می کرد که کلمات صحبت او با یکدیگر مخلوط می شدند . خیر وقتی ناپلئون مشغول تشکیل بزرگترین ارتش های زمانه است یک نفر نمی تواند در بوستان های اطراف مارسی به عملگی بپردازد . شب و روز از پنجره اتاقم هنگ های سربازان را که پشت سر هم در ستون های طویل با موزیک جبهه می روند تماشا می کنم . قدم های این سربازان عمارت را می لرزاند . به صدای طبل و موزیک مردم به طرف پنجره ها ی منازل دویده ولی برای آنها دست نمی زنند و خوش آمد نمی گویند .
    - مادر باید تفنگ مرا زینت کنی .
    آری تفنگ های سربازان ارتش کبیر فرانسه باید با گل سرخ تزیین شوند .... گل های سرخ باغ تازه به غنچه نشسته اند .
    ماری با نگاه استفهام مرا نگریست :
    - ماری برو گل ها را بچین و به پسرت بده ، آن غنچه سرخ آتشین را می بینی ؟آن را روی لوله تفنگش بگذار.
    ماری به باغ رفت و گل های سرخ نورس را چید ، پی یر همان پسری که من او را از شیر مادر محرومش کرده بودم گفت :
    - همیشه به یاد خواهم داشت که تفنگم را همسر یک مارشال فرانسه با گل زینت کرده .
    - همسر یک مارشال سابق فرانسه .
    - راستی فراموش کرده بودم که مارشال ....
    - مطمئن باشید از خدمت در سپاه مارشال نی مثل خدمت در سپاه شوهرم راضی خواهید بود .
    ماری از باغ مراجعت کرد . به تمام جا دکمه های پی یر گل سرخ نصب کردیم . دو گل زرد روی قبضه شمشیرش جای دادیم و آن غنچه سرخ آتشین را با ساقه بلندش در داخل لوله تفنگش فرو کردیم . در تمام این مدت پی یر به حال خبردار ایستاده و سلام می داد . ماری تا درب باغ او را بدرقه کرد و گفت :
    - پی یر زودتر و به سلامتی برگرد .
    ماری وقتی برگشت چین های عمیقی به ابرو و پیشانی داشت . تکه ای پارچه برداشت و با شدت مشغول نظافت شمعدان های نقره شد .
    در خیابان یک هنگ پیاده دیگر به صدای طبل و شیپور حرکت می کرد . ویلات وارد اتاق شد ، آجودان وفادار شوهرم از وقتی که تجهیز عمومی برای تشکیل ارتش کبیر شروع گردیده صبر و قرار ندارد و ناراحتی عجبیی در خود حس می کند . از او سوال کردم :
    - چرا همیشه سربازان با موزیک و صدای طبل قدم برمی دارند ؟
    - زیرا موزیک نظامی مهیج است نه تنها قدم سربازان را موزون می کند بلکه از فکر کردند آنها نیز جلوگیری می نماید .
    - چرا باید سربازان با قدم موزون و هم آهنگ حرکت نمایند ؟
    - والاحضرت سعی نمایید منظره یک حمله و هجوم را در نظر مجسم کنید . اگر عده ای با قدم کوتاه به حال نیزه فنگ به دشمن حمله نمایند چه می شود ؟
    کمی فکر کردم .
    - هنوز نمی توانم بهفمم اگر عده ای با قدم بلند و عده ای با قدم کوتاه به دشمن حمله کنند چه خواهد شد .
    - نه تنها نتیجه ندارد بلکه عده ای عقب هستند ممکن است دچار وحشت شده و اصولا حمله نکنند . توجه کردید والاحضرت ؟
    بالاخره فهمیدم . ویلات به صحبت ادامه داد :
    - به همین دلیل موزیک هنگی اهمیت دارد .
    ناگهان صدای موزیک محو گردید . شیپور طبل باز هم طبل و شیپور از اولین روزی که سرود مارسیز را شنیدم تاکنون مدت ها می گذرد . آن روز کارگران بنادر ، منشیان بانک ها ، نجاران با آهنگ مغشوش و در هم مارسیز به طرف جبهه می رفتند ولی امروز هر کجا که ناپلئون قدم بگذارد هزاران شیپور این ملودی مهیج را می نوازد .
    کنت روزن وارد اتاق شد . نامه ای در دست داشت . چیزی گفت ولی صدای شیپور و طبل که سربازان با آن حرکت می کردند آن قدر بلند بود که نتوانستم صدای کنت روزن را بشنوم . از پنجره دور شدیم .
    کنت روزن گفت :
    - خبر بسیار مهمی از والاحضرت دارم . روز پانزدهم آوریل سوئد و روسیه یک قرارداد امضا کرده اند .
    - سرهنگ ویلات ....
    صدا در گلویم خفه شد . سرهنگ ویلات بهترین رفیق ژان باتیست از سال 1794 که موجودیت جمهوری فرانسه در خطر بود با او همکاری کرده . در تمام نبرد ها این دو رفیق با هم بودند . این رفیق صمیمی تا سوئد همراه ما آمد و چون ملت سوئد رفقای ما سرهنگ ویلات را نپذیرفتند به فرانسه بازگشت .
    - والاحضرت فرمایشی داشتند ؟
    - ما هم اکنون مطلع شدیم که روسیه و سوئد با یکدیگر متحد شده اند .
    صدای موزیک قطع گردید فقط صدای قدم سربازان شنیده می شد . نمی توانستم به ویلات نگاه کنم . باید چیزی به او می گفتم :
    - سرهنگ ویلات شما افسر فرانسه هستید .گمان می کنم اتحاد سوئد با دشمنان فرانسه باعث ناراحتی شما در منزل من شود . یک مرتبه شما برای آنکه به ما کمک کنید درخواست مرخصی کردید و در هنگ خود حاضر نشدید اکنون از شما خواهش می کنم برای انجام وظایف خود ما را ترک نمایید .
    برای گفتن این حقیقت بسیار رنج کشیدم . ویلات جواب داد :
    - والاحضرت در چنین موقعیتی نمی توانم شما را تنها بگذارم .
    به کنت روزن نگاه کرده و جواب دادم :
    - تنها نیستم .
    آیا کنت روزن که بی حرکت در گوشه سالن ایستاده بود متوجه شد که من باید از بهترین دوست خود چشم بپوشم ؟
    - کنت روزنRosen به سمت آجودان شخصی من انتخاب شده ، کنت روزن در صورت لزوم از والاحضرت همسر ولیعهد دفاع خواهد کرد .
    به قطرات اشکی که روی گونه ام جاری بودند اهمیت نداده و به صحبتم ادامه دادم .
    - خداحافظ سرهنگ ویلات .
    - آیا مارشال ببخشید والاحضرت ولیعهد نامه ای برای من نفرستاده اند ؟
    کنت در جواب گفت :
    - قاصدی از استکهلم نیامده ، این خبر را از سفارت سوئد کسب کردم .
    سرهنگ ویلات کاملا مغشوش و مضطرب بود و گفت :
    - حقیقتا نمی دانم چه کنم !
    درحالی که دستم را به طرف پنجره و ستون طویل سربازانی که با قدم های لرزان پیش می رفتند دراز کردم گفتم :
    - به احساسات شما واقفم ، شما یا باید مانند ژان باتیست از ارتش فرانسه استعفا بدهید و یا به طرف جبهه راهپیمایی کنید .
    - هنگ های سوار با اسب به جبهه می روند .
    از خلال اشک تلخم لبخندی زده و جواب دادم :
    - سرهنگ ویلات خدا به همراه شما .... به جبهه بروید و به سلامت بازگردید .

    *********************
    پایان فصل سی و ششم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #55
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : اشکال کارتان این است که تازه روز قبل از نبرد درحالی که هنوز از تحرکات دشمنتان بی خبرید نقشه می کشید .


    *********************

    فصل سی و هفتم

    پاریس ، نیمه سپتامبر 1812

    *********************

    گمان می کنم اگر همه چیز را در دفتر خاطراتم ننویسم دیوانه خواهم شد .
    کسی نیست که با افکار و تنهایی من شریک باشد . در این شهر عظیم پاریس تنها هستم . پاریس را قلبا دوست دارم . پاریس شهر من است . پاریس از این نظر به قلبم بستگی دارد که در اینجا زمانی بی نهایت خوشحال و خوشبخت و زمانی بسیار غمگین و اندوهگین بوده ام . ژولی از من خواهش کرد که روزهای گرم تابستان را با او در ویلای مورت فونتن بگذرانم ولی برای اولین مرتبه در زندگی نتوانستم حتی برای او افکار درونیم را فاش سازم . زمانی من و او در مارسی در یک اتاق مشترکا زندگی کرده ایم ولی او اکنون در کنار ژوزف بناپارت می خوابد و استراحت می کند . ولی ماری ؟ ماری مادر سربازی است که با ناپلئون در سرزمن روسیه مشغول راهپیمایی است . راستی مسخره نیست . تنها همدم و همراز من آجودان سوئدی من است . کنت روزن موبور چشم آبی که از نژاد خالص اشرافیان شمالی است هرگز نگرانی و آشفتگی به خود راه نمی دهد آجودان من از صمیم قلب و با تمام سلول های بدنش سوئدی است و سوئد را می پرستد . قرون متمادی سوئد در جنگ علیه روسیه خون ها داده و اکنون ولیعهد جدید با مظهر شیطنت و دو رویی قرارداد دوستی بسته است و آجودان من مانند اشخاص گیج نمی تواند به علل این کار پی ببرد و نمی تواند دریابد چرا نگران و وحشت زده هستم . راستی وحشت انگیز است .....
    همین چند ساعت قبل کنت تالیران مستشار وزارت امور خارجه و فوشه وزیر سابق امنیت برای ملاقاتم به اینجا آمده بودند . برحسب تصادف در سالن پذیرایی من با یکدیگر ملاقات کردند . تالیران زودتر آمد ؛ این روزها کسی به ملاقات من نمی آید . دوستان من که فقط برای فتح روسیه زندگی می کنند و به چیز دیگری نمی اندیشند این روزها از ملاقات من احتراز دارند .
    با عجله لباسم را عوض کردم و به مادام لافلوت گفتم :
    - کنت روزن را بخواهید و بگویید مرا در سالن پذیرایی ملاقات کند .
    نمی توانستم تصور نمایم که کنت تالیران از من چه می خواهد . هنوز بعد ازظهر بود . آیا کنت تالیران فقط برای نوشیدن گیلاسی شامپانی در زیر سایه آبی رنگ درختان باغ به ملاقات من آمده ....؟ تالیران در حالی که با چشمان نیمه باز تابلو کنسول اول را در سالن پذیرایی مطالعه می کرد در انتظارم بود . قبل از آن که بتوانم کنت روزن را به تالیران معرفی کنم ورود دوک اورانتو وزیر سابق امنیت را اطلاع دادند . با تعجب گفتم :
    - نمی فهمم!!
    تالیران ابروهایش را بالا کشید و جواب داد :
    - والاحضرت چه چیزی را نمی فهمند ؟
    با تعجب و نگرانی گفتم :
    - پس از مدتی طولانی یک نفر به دیدار من آمده . دوک اورانتوهم اینجا است !
    فوشه محققا از حضور تالیران به طور نامطلوبی تعجبت گردید . سوراخ های دماغ او از هم باز شد و با تملق گفت :
    -خوشحالم که والاحضرت تنها نیستند . تصور می کردم شاهزاده خانم در انزوا به سر می برند .
    در حالی که روی نیمکت در زیر تصویر کنسول اول می نشستم جواب دادم :
    - البته تا این لحظه تنها و منزوی بودم .
    هر دو نفر روبه رویم نشستند . ایوت چای آورد به کنت روزن که مشغول ریختن چای برای آن دو نفر بود گفتم :
    - این آقا رئیس مشهور فرانسه هستند که به علت کسالت مزاج در املاک خود به سر می برند و مدتی است از خدمت دور هستند .
    تالیران بلافاصله جواب داد :
    - به نظرم اخبار و اطلاعات زودتر و دقیق تر به املاک دوک اورانتو می رسد تا به وزارت امور خارجه .
    فوشه در حالی که آهسته چای می نوشید گفت :
    - بعضی اخبار خیلی زودتر منتشر می شوند .
    با متانت و ادب پرسیدم :
    - چه فکر می کنید ؟ فتوحات فرانسه را نمی توان مخفی کرد . چند لحظه پیش نیست که زنگ های پاریس که به مناسبت فتح اسمولنگ به صدا در آمده بودند خاموش شده اند .
    بالاخره تالیران چشمانش را باز کرد و تصویر جوانی ناپلئون را به دقت مطالعه کرده و جواب داد :
    - بله ؛ اسمولنگ ، اگر چه نیم ساعت دیگر مجددا زنگ ها به صدا در خواهند آمد والاحضرت ....
    فوشه با لحنی خشن گفت :
    - شاهزاده این طور نفرمایید .
    تالیران لبخندی زد .
    - آیا تعجب می کنید که امپراتور ارتش کبیر فرانسه را علیه تزار رهبری و فرماندهی می کند . طبعا چند ساعت و یا چند دقیقه دیگر زنگ ها مجددا به صدا درخواهند آمد . آیا طنین زنگ ها والاحضرت را کسل می کنند ؟
    - خیر البته خیر بالاتر از هر چیز من یک .....
    صحبتم را قطع کردم می خواستم بگویم یک زن فرانسوی هستم ولی خیر فرانسوی نیستم . شوهرم با روسیه دشمن فرانسه قرار داد دوستی منعقد کرده است . تالیران پرسید :
    - والاحضرت آیا شما به فتح قطعی امپراتور معتقدید ؟
    - امپراتور هنوز در جنگی شکست نخورده است .
    سکوت غیر عادی و عجیبی در سالن حکمفرما گردید . فوشه با کنجکاوی به من نگاه می کرد . تالیران با تفکر و اندیشه چای می نوشید . بالاخره تالیران فنجان خود را روی میز گذارد و گفت :
    - تزار را خیلی خوب راهنمایی کرده اند .
    به ایوت اشاره کردم تا مجددا فنجان ها را پر کند و با اعتماد گفتم :
    - تزار درخواست صلح خواهد کرد .
    تالیران لبخندی زد .
    - امپراتور هم پس از فتح اسمولنگ همین طور فکر می کرد و معتقد بود که تزار درخواست صلح خواهد کرد ولی قاصدی که یک ساعت قبل خبر فتح بورودنیو را به پاریس آورد اطلاعی از مذاکرات صلح ندارد . با وجودی که فتح بورودینو راه نیروی فرانسه را به مسکو باز کرده اطلاعی از شروع مذاکرات صلح در دست نیست .
    آیا تالیران فقط برای گفتن همین خبر به این جا آمده ؟ فتح ، وفتح و دیگر هیچ ؟باید به ماری بگویم که پسرش به طرف مسکو پیش می رود .
    - با این ترتیب نبرد روسیه به زودی خاتمه می یابد . یک قطعه دیگر کیک میل کنید عالیجناب .
    فوشه سوال کرد :
    - شاهزاده خانم نامه ای از والاحضرت ولیعهد دارید ؟
    خندیدم .
    - اوه ! فراموش کرده بودم ، شما دیگر نامه های مرا نمی خوانید . جانشین شما می تواند بگوید که دو هفته است از ژان باتیست بی اطلاعم ولی از اوسکار نامه داشتم حالش خوب است و.....
    ساکت شدم زیرا گفتگو درباره اوسکار موجب کسالت آنها خواهد بود . فوشه که دائما به من نگاه می کرد گفت :
    - ولیعهد از کشور سوئد خارج شده .
    با وحشت به آنها نگریستم . حتی دهان کنت روزن از اضطراب باز مانده بود .
    - از کشور سوئد خارج شده ؟
    فوشه به صحبت خود ادامه داد :
    - ولیعهد در « آبو » بوده است
    - آبو کجا است ؟
    روزن به سرعت جواب داد :
    - در فنلاند والاحضرت .
    - باز هم بحث فنلاند پیش کشیده شد .
    - فنلاند به وسیله روسیه اشغال شده این طور نیست ؟
    تالیرن دومین فنجان چای خود را نوشید . فوشه با پیروزی نگاهی به تالیران کرده وگفت :
    - تزار از ولیعهد درخواست کرده بود که او را در آبو ملاقات نماید .
    آهسته گفتم :
    - تزار از ژان باتیست چه می خواهد ؟
    تالیران جواب داد :
    - راهنمایی و مشورت ....! تزار از چه شخصی درخواست راهنمایی کند ؟ یک مارشال سابق فرانسه که به تمام رموز تاکتیکی ناپلئون آشنا است . بهترین مشاور و راهنما است .
    فوشه به صحبت ادامه داد :
    - و به علت راهنمایی ولیعهد سوئد است که تزار از فرستادن نماینده و پیشنهاد صلح خودداری کرده و سربازان فرانسه را به داخل روسیه کشانیده .
    تالیران نگاهی به ساعت کرد و گفت :
    - چند دقیقه دیگر زنگ های پاریس فتح بورودینو را اعلام خواهند کرد و امپراتور پس از چند روز وارد مسکو خواهد شد .
    کنت روزن با بی قراری گفت :
    - آ یا قول واگذاری فنلاند را به او داده است ؟
    فوشه با تعجب پرسید :
    - چه شخصی قول واگذاری فنلاند را داده ؟ فنلاند ؟ کنت در چه خصوص صحبت می کنید ؟
    سعی کردم موقعیت را برای آنها توضیح دهم .
    - سوئد همیشه آرزومند بازگشت فنلاند بوده ....فنلاند به روح و قلب افراد این مملکت بستگی دارد .
    - آیا به روح و قلب شوهر محترم شما هم بستگی دارد والاحضرت ؟
    - ژان باتیست معتقد است که تزار از فنلاند صرف نظر نخواهد کرد . به همین جهت او بسیار شایق اتحاد سوئد و نروژ است .
    تالیران سر خود را آهسته حرکت داد .
    - منابع موثق اطلاعاتی به من گزارش داده اند که تزار به ولیعهد سوئد قول داده است که پس از خاتمه جنگ او را در اتحاد سوئد و نروژ پشتیبانی نماید .
    با تعجب سوال کردم :
    - آیا پس از ورود ناپلئون به مسکو جنگ خاتمه نخواهد یافت ؟
    تالیران شانه اش را بالا انداخت :
    - نمی دانم شوهر شما چگونه تزار را راهنمایی کرده است . سرنوشت این جنگ با راهنمایی های ولیعهد سوئد بستگی دارد .
    سکوت سنگینی فضارا احاطه کرد . فوشه قطعه کیکی خورد و زبانش را دور لبش کشید . کنت روزن شروع به صحبت کرد :
    - راهنمایی والاحضرت ولیعهد سوئد به تزار .....
    فوشه صحبت او را قطع کرد و دندان های زردش را که معلوم نبود به علت خنده یا درد و رنج است نشان داده و گفت :
    - .... ارتش فرانسه به طرف دهکده هایی که ساکنینش آنها را سوزانیده اند پیش می رود . ارتش فرانسه با انبارهای آذوقه که تماما سوخته اند رو به رو می شود . ارتش فرانسه با گرسنگی از فتحی به فتح دیگر پیش می رود .ناپلئون مجبور شده است برای واحدهای جلو از عقب تدارکات و آذوقه برساند . ناپلئون هرگز پیش بینی این موضوع را نکرده بود . حتی حملات جناحی قزاق ها را که قرار بود وارد جنگ نشوند پیش بینی نمی کرد . ولی امپراتور امیدوار است نیروهای خود را در مسکو سیر کند و زمستان را در آنجا بگذراند . مسکو شهر پر نعمتی است و می تواند ارتش فرانسه را تغذیه کند . اکنون توجه دارید که همه چیز بستگی به ورود ناپلئون به مسکو دارد .
    کنت روزن با تعجب پرسید :
    - آیا در ورود ناپلئون به مسکو مشکوکید ؟
    فوشه مجددا دندان هایش را نشان داد و در جواب گفت :
    - عالیجناب کنت بنوان چند لحظه قبل گفتند که زنگ های کلیسای پاریس فتح بورودینو را اعلام خواهند کرد . پس از این فتح راه مسکو به روی ارتش فرانسه باز است . کنت عزیز دو روز دیگر امپراتور قطعا در کرملین خواهد بود .
    وحشت عجیبی سراپایم را فرا گرفت . با یاس و نا امیدی به آن مرد نگریسته و گفتم :
    - آقایان خواهشمندم حقیقت را بگویید . چرا به اینجا آمده اید ؟
    فوشه فورا جواب داد :
    - مدتی بود که می خواستم به حضور والاحضرت شرفیاب شوم . ولی وقتی متوجه شدم که همسر شما در این مشاجرات رل بزرگی دارد تصمیم گرفتم هر چه زودتر علاقه و احترام قلبی خود را به وسیله شما به والاحضرت ولیعهد تقدیم کنم . علاقه و احترامی که سالیان دراز نسبت به ایشان داشته ام .
    بله سالیان دراز رئیس پلیس ناپلئون کوچکترین حرکت ما را تحت نظر داشته است .
    فورا گفتم :
    - منظور شما را نمی فهمم.
    و سپس به طرف تالیران برگشتم . تالیران گفت :
    - آیا فهمیدن منظور آموزگار سابق ریاضیات مشکل است والاحضرت ؟ شاهزاده خانم ، جنگ مانند معادلات ریاضیات عالی دارای مجهولاتی است . در این جنگ نیز با مجهولاتی روبه رو هستیم ....ولی پس از ملاقات ولیعهد سوئد و تزار مجهولی در این معامله وجود ندارد .....مادام ولیعهد سوئد در این جنگ مداخله کرده است .
    کنت روزن با خشونت سوال کرد :
    - این مداخله جز بی طرفی مسلح و امضای قرارداد دوستی با روسیه چه نفعی برای سوئد دربر دارد ؟
    - متاسفانه بی طرفی مسلح دیگر برای امپراتور مفهومی ندارد . اعلیحضرت امپراتور پومرانی سوئد را اشغال کرده گمان نمی کنم با روش ولیعهد سوئد در مداخلات او موافق نباشید جناب کنت روزن .
    تالیران با عطوفت و مهربانی صحبت می کرد . ولی آجودان مو خرمایی من به هیچ وجه حاضر نبود از افکار و عقاید خود صرفنظر نماید به همین جهت گفت :
    - روسیه صد و چهل هزار نفر نیروی مسلح دارد در صورتی که ناپلئون .......
    تالیران صحبت او را قطع کرد و در حالی که سرش را حرکت می داد شروع به صحبت کرد :
    - تقریبا نیم میلیون نیروی مسلح دارد ولی سرمای روسیه ، عدم تدارکات و مسکن و سربازخانه مناسب می تواند بهترین ارتش ها را معدوم نماید . فهمیدید کنت ؟
    بالاخره فهمیدم ، عدم مسکن و سربازخانه مناسب .... فهمیدم کاملا دریافتم . در همان لحظه زنگ های پاریس به صدا در آمدند . مادام لافلوت با عجله درب سالن را باز کرد و با صدای بلند گفت :
    - فتح و پیروزی دیگر ، ارتش کبیر فرانسه در بورودینو فاتح شده است .
    ساکت و بی حرکت نشسته بودیم ، امواج زنگ ها ما را احاطه کرده بودند . ناپلئون می خواهد زمستان را در مسکو بگذراند . ژان چگونه تزار را راهنمایی کرده و به او چه گفته است ؟
    فوشه و تالیران در هر سربازخانه و واحد نظامی برای خود جاسوسانی دارند و به همین جهت همیشه در صف فاتحین قرار می گیرند . و چون هر دو به دیدن من آمده اند معتقد هستند که ناپلئون در این نبرد شکست خواهد خورد . با وجود غرش زنگ ها و اعلام فتح بورودینو ، ژان باتیست در محلی و به طریقی در این نبرد مداخله کرده و آزادی یک کشور کوچک شمال اروپا را تامین و تضمین کرده است . ولی پی یر پسر ماری از سرما خواهد مرد و ویلات آجودان وفادار شوهرم جان خواهد سپرد . تالیران زودتر رفت ولی برعکس فوشه میل نداشت مرا ترک نماید . روی مبل نشسته و آهسته و مرتب کیک می خورد و در حالی که فاصله بین دندان هایش را با زبانش پاک می کرد خیره به تصویر ناپلئون می نگریست . نگاه او بسیار مسرور و خوشحال به نظر می رسید . از چه خوشحال بود ؟ از فتوحات جدید ارتش ؟ آیا از وضع فعلی خود که مورد بی مهری امپراتور است خوشحال بود ؟ تا وقتی که زنگ های پاریس ساکت شدند از منزل خارج نشد .وقتی می خواست مرا ترک نماید گفت :
    - سعادت فرانسه در خطر است . مردم به صلح احتیاج دارند .
    صحبت خود را قطع و سپس با اهمیتی که من نتوانستم مفهوم دیگری از این لغات کسب کنم گفت :
    - ولیعهد سوئد و من دارای هدف مشترکی هستیم «صلح »
    فوشه روی دست من خم شد و آن را بوسید . لب او چسبناک بود . دستم را عقب کشیدم . به باغ رفته و روی نیمکت نشستم . بوته های گل سرخ غرق در گل بودند . چمن سبز نیمه پژمرده شده بود و من ناگهان از خانه و آشیانه خود و خاطراتم وحشت کردم . منظور فوشه را دریافته بودم ولی نمی توانستم باور کنم . در ناامیدی و نگرانی دستور دادم کالسکه ام را حاضر کنند . وقتی داخل کالسکه شدم کنت روزن در کنار کالسکه ایستاده بود . غالبا فراموش می کنم که آجودان مخصوص دارم . می خواستم حقیقتا تنها باشم . در کنار رودخانه سن با کالسکه حرکت کردیم . به خاطر دارم که روزن درباره چیزی صحبت می کرد . آجودانم افکارم را از هم گسیخت و گفت :
    - نام این دوک اورنتو....
    - بله نام او فوشه است و امپراتور لقب دوکی به او داده است . منظور چیست ؟
    - این دوک اورنتو اطلاعات وسیعی درباره کنفرانس آبو داشت . دوک در راهرو به من گفت که صدر اعظم وترشند و ژنرال آلدرکروتز لوونجهلم در معیت والاحضرت ولیعهد به ملاقات تزار رفته اند .
    سرم را حرکت دادم . این اسامی دور و دراز مفهومی برایم نداشت .
    - در اولین ملاقات والاحضرت ولیعهد و تزار تنها ملاقات کردند . پس از مدتی یک نفر نماینده از طرف انگستان در مذاکرات شرکت کرده چنین تصور می شود که والاحضرت ولیعهد اتحاد روسیه و انگستان را به وجود بیاورد . البته این اتحاد قطعا علیه ناپلئون است . گفته شده است که اطریش هم مخفیانه مشغول ....
    - ولی امپراتور اطریش پدر زن ناپلئون است .
    - این نسبت و بستگی مفهومی ندارد والاحضرت . ناپلئون امپراتور اطریش را به این ازدواج مجبور کرد . یک هابسبورک با میل تن به ازدواج با این تازه به دوران رسیده نمی دهد .
    کالسکه آهسته پیش می رفت . مغازه های کلیسای نتردام در تاریکی آبی رنگ شب به طور نامفهومی خودنمایی می کردند .
    - کنت روزن وقتی این تازه به دوران رسیده که شما او را امپراتور فرانسه می خوانید تاج را از دست پاپ گرفته و به سر گذارد من حضور داشتم . من پشت سر ژوزفین زیبا ایستاده و دستمال ابریشمی او را روی کوسن مخملی حمل می کردم . این حوادث در کلیسا رخ داد .
    تکه ای از روزنامه مونیتور در خیابان افتاد بود فتح و پیروزی جدید ارتش فرانسه را نشان می داد . فردا وقتی خیابان ها را تمیز می کنند این روزنامه را با جاورب به گنداب رو خواهند انداخت . کالسکه به حرکت خود ادامه می داد . مردم پاریس در سکوت و آرامش در کنار آستانه و پنجره منازل خود نشسته بودند . آنها به این فتوحات عادت کرده و فقط در انتظار مراجعت پسران و جوانان خود هستند . منظره پاریس تغییری نکرده فقط قلب من با غم و اندوه فشرده شده است . کنت جوان مو خرمایی گفت :
    - شاید وقتی این حوادث پایان یافت آنها مراجعت کنند . البته منظورم خانواده بوربون است .
    از زیر چشم او را نگریستم . بشره عادی ، پوست سفید ، موی بور و کاملا روشن و شانه های کوچک و کودکانه او را مورد دقت قرار دادم . از روی پل رویال عبور کردیم و پنجره های کاخ ماری لوئیز روشن و در تاریکی شب می درخشیدند . پس از لحظه ای گفتم :
    - کنت شما را به علیاحضرت امپراتریس ژوزفین معرفی خواهم کرد .
    ژوزفین پس از طلاق دو روز و دو شب دائما اشک ریخت و پس از آن به ماساژ صورت خود پرداخت و دو پیراهن تازه سفارش داد . چشمان قشنگ او و لبخند زیبایش باعث شد که ناپلئون ایتالیا را غارت کرده و تصویر مونالیزا را از ایتالیا به فرانسه بیاورد . زیباترین زن پاریس را به کنت روزن نشان خواهم داد و از ژوزفین خواهم پریسد که چگونه صورتم را آرایش کنم . اگر ملت سوئد ناچار است که همسر ولیعهدش مانند همه تازه به دوران رسیده ها باشد چه بهتر که لااقل زیبا باشد.
    پس از مراجعت به منزل بلافاصله به اتاقم رفته و شروع به نوشتن کردم تا چه مدت تنها خواهم بود ؟
    هم اکنون ماری به اتاقم آمده و پرسید :
    - آیا نامه ای از سرهنگ ویلات رسیده است ؟ آیا از پی یر اطلاعی دارد ؟
    سرم را حرکت دادم . ماری با خوشحالی گفت :
    - پس از فتح بورودینو تزار درخواست صلح می کند و پسرم مراجعت خواهد کرد و زمستان را در پاریس خواهد گذراند .
    سپس خم شد و کفش های مرا از پایم بیرون آورد . موی سفید فراوان در سر او دیده می شود . دست های او خشن و زبر هستند . ماری من تمام مدت عمرش را با کار و زحمت گذرانیده و حقوق و پس انداز خود را برای پی یر فرزند عزیزش فرستاده ولی اکنون پسرش به طرف مسکو پیش می رود. ژان باتیست چه حادثه ای در مسکو در انتظار پی یر است ؟
    ژان باتیست ....
    - اوژنی شب بخیر . امیدوارم خواب های خوش ببینی .
    - متشکرم ماری . شب بخیر.
    چه شخصی طفل من اوسکار را می خواباند ؟ یک ، دو ، سه آجودان مخصوص یا پیشخدمت ؟ و تو ژان باتیست صدای مرا می شنوی ؟ بگذار پی یر به سلامت به وطنش مراجعت کند .
    ولی تو قطعا صدای مرا نمی شنوی .

    ********************
    پایان فصل سی و هفتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #56
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : بزرگترین عمل غیر اخلاقی این است که انسان انجام شغلی را که از عهده آن بر نمی آید به عهده بگیرد .


    ********************

    فصل سی و هشتم :
    پاریس ، دوهفته بعد

    ********************
    باز یک مرتبه دیگر مایه ننگ و سرشکستگی فامیل شده ام . ژولی و ژوزف از کاخ ییلاق مورت فونتن به شهر مراجعت کردند تا ورود ناپلئون را به مسکو جشن بگیرند . من هم به این جشن دعوت داشتم ولی نمی توانستم شرکت نمایم . نامه ای به ژولی نوشتم که دچار سرماخوردگی هستم و نمی توانم در جشن حاضر شوم . همان روز ژولی به دیدنم آمد و گفت :
    - بسیار میل دارم تو در این جشن شرکت کنی زیرا شایعات زننده ای درباره تو و ژان باتیست منتشر شده است . شوهر تو در نبرد روسیه با ناپلئون متحد گردیده است و مردم نمی توانند بگویند که ژان باتیست با تزار علیه ناپلئون متحد شده است . میل دارم تو این شایعات زننده را تکذیب کنی .
    -ژولی ، ژان باتیست متفق تزار است .
    ژولی به من نگاه کرد ، گفته مرا نمی توانست باور کند .
    - می خواهی بگویی آنچه مردم می گویند صحت دارد ؟
    - نمی دانم مردم چه می گویند ولی ژان باتیست با تزار ملاقات کرده و او را راهنمایی کرده است .
    ژولی در حالی که با نا امیدی سرش را حرکت می داد گفت :
    - دزیره تو حقیقتا مایه سرشکستگی فامیل هستی .
    - آری چند سال قبل هم به چنین سرزنشی دچار شدم . زیرا ژوزف و ناپلئون بناپارت را به منزلمان دعوت کردم و باعث سرشکستگی فامیلمان شدم . راستی منظورت کدام فامیل است ؟
    - البته خانواده بناپارت .
    - ژولی من از بناپارت ها نیستم .
    - شما خواهر زن برادر بزرگ امپراتور هستید .
    - بله عزیزم ، بله در جزو سایر چیزها خواهر زن برادر بزرگ امپراتور هستم . ولی بالاتر از همه من برنادوت هستم . در حقیقت اولین زن فامیل برنادوت و موسس سلسله برنادوت می باشم .
    - اگر شما در این جشن حاضر نشوید همه این شایعات احمقانه را که ژان باتیست مخفیانه با تزار متحد شده باور خواهند کرد .
    - ملاقات ژان باتیست و تزار محرمانه نیست . فقط روزنامه های فرانسه نمی توانند چیزی بنویسند .
    - ولی ژوزف اصرار دارد که شما در جشن حاضر شوید . مرا دچار زحمت نکنید .
    من و ژولی سراسر تابستان یکدیگر را ندیده بودیم . صورت او لاغرتر شده و خطوط اطراف دهانش کاملا فرو رفته و هویدا است . پوست بی رنگ او طراوت خود را از دست داده و راستی برای وضع زندگی و روحی او متاثر شدم . ژولی ، ژولی خواهر من رنج می کشد . زن بیچاره ای است . شاید از زندگی عاشقانه و مراوده شوهرش با سایر زنان آگاه گردیده است . شاید ژوزف با خواهرم بد رفتاری می کند . ژوزف روز به روز بد اخلاق تر می شود . شاید ژولی می داند که ژوزف هرگز او را دوست نداشته و فقط به خاطر جهیز او با او ازدواج کرده است . شاید ژولی متوجه شده است که امروز جهیز او با او برای ژوزف در معاملات دولتی مصادر شده بسیار متمول گردیده و کوچکترین ارزش ندارد . پس چرا به زندگی با او ادامه می دهد و خود را با جشن ها و پذیرایی ها دچار شکنجه وعذاب می سازد ؟ چرا ؟ به خاطر عشق ؟ برای انجام وظیفه ؟ و یا به علت روح سر سختی و ستیزه جویی به زندگی با او ادامه می دهد ؟
    گفتم :
    - اگر حضور من کمکی به تو خواهد کرد خواهم آمد .
    ژولی دستش را روی پیشانی اش فشار داد و گفت :
    - باز دچار آن سر درد های کشنده شده ام . غالبا سرم درد می کند . خواهش می کنم بیایی ، ژوزف می خواهد تا تمام پاریس بدانند که سوئد بی طرف مانده است . ملکه و دیپلمات ها در این جشن شرکت دارند .
    ژولی برخاست .
    - کنت روزن آجودان سوئدیم را نیز خواهم آورد .
    - چه ....؟ آجودانت را هم بیاور در این جشن مردها کم هستند و همه به جبهه رفته اند .
    وقتی ژولی خارج می شد یک لحظه ای در مقابل تصویر ناپلئون کنسول اول ایستاد و گفت :
    - بله آن روزها به این تابلو شباهت داشت . موی بلند ، صورت لاغر ، گونه های برجسته ....
    - ولی اکنون چاق و فربه شده .
    - راستی تصور کن ورود به مسکو . ناپلئون اکنون در کریملین است . راستی مایه سرگیجه تو نیست ؟
    - ژولی زیاد فکر نکن بهتر است استراحت نمایی بسیار خسته هستی .
    - برای این جشن نگرانم اگر همه چیز به خوبی برگزار شود ....
    مایه سرشکستگی فامیل !!! مادرم از خاطرم گذشت... اگر همه چیز به خوبی برگزار شود ... انسان حقیقتا تا وقتی اقوام خود را از دست نداده نابالغ است در چنین موقعی انسان نابالغ به شدت متاثر و تنها است .
    شمعدان های برنزی بلند در قصر الیزه می درخشیدند . می دانستم که مردم پشت سر من نجوا می کنند . ولی پشت من به وسیله کنت روزن قد بلند مراقبت و محافظت می شد . موزیک آهنگ مارسیز را نواخت . ملکه وارد سالن شد . من کمتر از سایر خانم ها خم شدم . زیرا من عضو یکی از خانواده های سلطنتی هستم . ماری لوئیز با لباس صورتی رنگ در مقابل من ایستاد و گفت :
    - مادام شنیده ام سفیر جدیدی از اطریش وارد استکهلم شده . آیا «کنت نیپرگ» را به شما معرفی کرده اند ؟
    - باید سفیر جدید پس از عزیمت من به استکهلم وارد شده باشد . علیاحضرت .
    در حالی که جواب می دادم سعی داشتم منظور و مفهوم این یاد آوری را در صورت عروسک مانندش دریابم . ماری لوئیز پس از تولد پادشاه رم چاق شده و کرست تنگ می پوشد . قطرات عرق روی دماغ کوچکش دیده می شد . ناگهان لبخند او عمیق تر و روح دارتر شده و گفت :
    - وقتی دختر جوانی بودم در اولین مهمانی دربار با «کنت فن نیپرگ» رقصیدم . راستی این اولین و آخرین بال و مهمانی من در دربار اطریش بود و کمی پس از آن ازدواج کردم .
    نمی دانستم چه بگویم ، ملکه در انتظار جواب بود . تاثر و اندوه سراپایم را فراگرفت . باید ماری لوئیز در هنگام طفولیت متوجه شده باشد که ناپلئون یک مرد تازه به دوران رسیده و خشن و دشمن سرسخت کشور و وطن او است . ولی ناگهان مجبور شده با همین تازه به دوران رسیده ازدواج کند و تحت فرمانروایی او قرارگیرد . ماری لوئیز مجددا شروع به صحبت کرد :
    - راستی تصور کنید کنت فن نیپرگ فقط یک چشم دیگرش را با پارچه سیاهی می پوشاند با وجود این خاطره شیرینی از او دارم . با یکدیگر والس رقصیدیم .
    ماری لوئیز پس از این حرف از من دور شد . من خاطره آن شبی را که به ناپلئون رقص آموختم به خاطرم آوردم ، یک ، دو ، سه .
    نیمه شب سرود مارسیز را مجددا نواختند . ژوزف به طرف امپراتریس رفت و گیلاس شامپانی خود را بلند کرد و گفت :
    - در روز پانزدهم سپتامر اعلیحضرت امپراتور فرماندهی ارتش کبیر و فاتح فرانسه وارد مسکو گردید و به «کرملین» قصر تزار نزول اجلال کرد . ارتش فاتح ما زمستان را در پایتخت دشمن شکست خورده توقف خواهد کرد . زنده باد امپراتور .
    جرعه جرعه گیلاسم را می نوشیدم . تالیران در کنارم ظاهر شد و در حالی که به ژوزف نگاه می کرد از من پرسید :
    - آیا شاهزاده خانم را مجبور کردند که به اینجا بیایید ؟
    - حضور و عدم حضور من در اینجا مفهومی ندارد زیرا از سیاست چیزی نمی فهمم عالیجناب .
    - شاهزاده خانم راستی عجیب است که شما را سرنوشت برای امر مهمی انتخاب کرده است .
    - منظور شما چیست ؟
    - شاهزاده خانم شاید روزی با تقاضا و استدعای مهمی به حضور شما برسم و شاید در خواست مرا بپذیرید . آن روز درخواست و استدعای من به نام فرانسه خواهد بود .
    - خواهش می کنم بفرمایید در چه موردی صحبت می کنید ؟
    - شاهزاده خانم من عاشقم ، معذرت می خواهم ناراحت نشوید . من به فرانسه عشق می ورزم ، عاشق فرانسه میهن عزیزمان هستم ....
    تالیران گیلاسش را به لب نزدیک کرد و پس از جرعه ای مجددا شروع به صحبت کرد .
    - چندی قبل به شما گفتم که ناپلئون علیه مرد ناشناسی وارد جنگ نشده و با مردی که او را می شناسیم می جنگد . والاحضرت به خاطر دارید که به شما گفتم امور تاکتیکی و رزمی مانند معادلات ریاضی دارای مجهولاتی هستند ؟ امشب ورود ناپلئون را به مسکو جشن گرفته ایم و ارتش فرانسه موفق به یافتن قرارگاه زمستانی در پایتخت روسیه شده است . شاهزاده خانم آیا گمان می کنید که این حادثه مردی را که ما به خوبی می شناسیم دچار تعجب کرده است ؟
    دستم پایه بلوری گیلاس شامپانی را فشرد . ژوزف از پشت سرم گفت :
    - باید برادرم در قصر کرملین بسیار خوش و راحت باشد . قصر تزار به سبک مشرق زمین تزیین شده . ورود سریع برادرم به مسکو نبوغ ذاتی او را تایید می کند . سربازان فرانسه زمستان را در صلح و صفا در مسکو خواهند گذرانید .
    ولی تالیران آهسته سرش را حرکت داده و گفت :
    - بدبختانه نمی توانم با گفتار اعلیحضرت پادشاه اسپانیا موافقت نمایم . نیم ساعت قبل قاصدی از مسکو وارد پاریس گردیده است . مسکو مدت دو هفته در شعله آتش می سوخت . حتی قصر کرملین نیز در آتش می سوزد .
    از خیلی دور آهنگ والس به گوش می رسید . نور شمع ها انعکاس و لرزش عمیقی داشت . صورت ژوزف از تعجب و وحشت بی شباهت به ماسک نبود . رنگ او کبود ، چشمانش از وحشت و دهانش از تعجب باز مانده بود ولی تالیران چشمانش نیمه بسته ، ساکت و بی حرکت و متفکر بود . گویی از دو هفته قبل در انتظار خبری که نیم ساعت قبل ما از آن مطلع شدیم بوده است .
    مسکو در آتش .
    مسکو دو هفته در آتش سوخته است . ژوزف با وحشت سوال کرد :
    - آتش چگونه شروع شد ؟
    - بدون شک به وسیله حریق آتش سوزی مسکو شروع گردید. به علاوه حریق های متعدد در یک لحظه در نقاط مختلف شهر شروع شد . سربازان بیهوده مشغول اطفای حریق بوده اند . هر لحظه که تصور می کردند که آتش سوزی را تحت کنترل گرفته اند حریق جدیدی در نقطه ای دیگر شروع شده است . اهالی شهر به طرز وحشتناکی رنج می کشند .
    - وضعیت سربازان فرانسه چگونه است عالیجناب ؟
    - مجبور به عقب نشینی هستند .
    - ولی امپراتور چندین مرتبه به من گفته است که به هیچ وجه در زمستان از استپ های روسیه نخواهد گذشت . امپراتور در انتظار و به امید گذرانیدن زمستان در مسکو بوده است .
    - فقط آنچه قاصد گفته است تکرار می کنم . امپراتور نمی تواند زمستان را در مسکو بگذراند . زیرا مسکو به کلی سوخته و معدوم گردیده .
    تالیران گیلاس خود را بلند کرد :
    - اعلیحضرت اجازه ندهید صورت و حالت شما راز شما را فاش کند و به شما خیانت نماید . امپراتور میل ندارد اخبار غیر صحیحی به اطلاع مردم برسد «زنده باد امپراتور»
    ژوزف به حالت غیر ارادی گفت :
    - زنده باد امپراتور .
    تالیران گیلاسش را به طرف من بلند کرد و گفت :
    - به سلامتی والاحضرت .
    من مانند مجسمه سنگی از تعجب و وحشت در جای خود ایستاده بودم . ملکه ماری لوئیز با مرد فرتوتی والس می رقصید . یک ، دو ، سه . ژوزف قطرات عرق را با دستمال ابریشمی از پیشانیش پاک کرد . آهسته گفتم :
    - شب بخیر ژوزف . ژولی را از طرف من ببوس . شب بخیر عالیجناب .
    قبل از عزیمت ملکه از سالن کسی نمی تواند سالن را ترک نماید و من که اهمیتی به آداب و رسوم نمی دهم خسته هستم و در اشتباه به سر می برم . خیر ...خیر اشتباه نمی کنم همه چیز را به وضوح می بینم و می فهمم ....
    مشعل داران مانند همیشه وقتی که برای ملاقات رسمی می روم در کنار کالسکه ام حرکت می کردند . کنت جوان که در سمت چپ من نشسته بود گفت :
    - جشن بسیار مجلل و فراموش نشدنی بود .
    - کنت روزن آیا مسکو را دیده اید ؟
    - خیر والاحضرت ، چرا مگر چه شده ؟
    - کنت مسکو در آتش می سوزد . مسکو دو هفته در شعله های آتش بوده است .
    - این نتیجه راهنمایی والاحضرت ولیعهد سوئد به تزار در آبو است .
    - خواهش می کنم بیش از این صحبت نکنید . خسته هستم ...خسته .
    درخواست مهم تالیران ؟ چه خواهشی از من خواهد داشت ؟

    *********************
    پایان فصل سی و هشتم
    پایان صفحه 533


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #57
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : اگر می خواهید به اندازه تمدن و پیشرفت یک ملت پی ببرید ، به زنان آن ملت بنگرید .


    *********************

    فصل سی و نهم :

    شانزدهم دسامبر 1812

    *********************
    خانم ها در سالن سفید و طلایی ژوزفین در مالمزون مشغول تهیه باند برای زخمیان نبرد روسیه بودند . ژوزفین شخصا در اتاق توالتش با موچین روی صورت من خم شده و زیر و روی ابروهای کلفت و پرپشت مرا برمی داشت . زیاد درد می گرفت ولی خط باریک و منحنی ابروهایم چشمان مرا درشت تر جلوه می داد . سپس در جعبه کرم و ماتییک خود به جستجو پرداخت و کرم نقره ای رنگ خود را برداشت و کمی از آن کرم را به پشت چشمم مالید و سپس در آینه به صورت و توالت جدید من با دقت نگاه کرد . در همان لحظه روزنامه مونیتور که در زیر روبان ها و شانه ها و سایر وسایل آرایش روی میز توالت افتاده بود نظر مرا جلب کرد . لکه های قرمز رنگی روی روزنامه دیده می شد . شروع به خواندن روزنامه کردم . گزارش شماره 29 ناپلئون را چاپ کرده اند . ناپلئون در این گزارش اعتراف کرده است که ارتش کبیر فرانسه با گرسنگی و قحطی و سرما در استپ های پر برف روسیه مدفون شده است . ارتش کبیر وجود خارجی نداشت. لکه های قرمز روی روزنامه که مانند قطرات خون جلوه می کردند چیزی جز ماتیک لب نبود . ژوزفین گفت :
    - دزیره باید با این آرایش در اجتماعات ظاهر شوید . ابروی نازک کمانی و پشت چشم کمی کبود شما را زیباتر جلوه می دهد . وقتی در بالکون و یا جلو پنجره در مقابل مردم ظاهر می شوید باید روی چهار پایه بایستید . کسی متوجه نخواهد شد و شما بلند تر جلوه خواهید کرد .....باور کنید ....
    با دست لرزان روزنامه مونیتور را برداشته و به ژوزفین نشان دادم .
    - مادام این روزنامه را خوانده اید ؟
    ژوزفین از زیر چشم به روزنامه نگاه کرد و گفت :
    - البته . گزارش ماهیانه بناپارت است از جبهه روسیه است . بناپارت چیزی را که ما مدت ها از آن وحشت داشتیم تایید کرده است . بناپارت در جنگ روسیه شکست خورده و گمان می کنم همین روزها به پاریس بازگردد . آیا تا به حال به این فکر بوده اید که موهای خود را با حنا بشویید ؟ موی خرمایی شما انعکاس سرخ رنگی در زیر نور شمع خواهد داشت و شما را زیباتر جلوه خواهد داد دزیره .
    شروع به خواندن روزنامه کردم .
    «ارتش فرانسه که در روز ششم ماه بزرگترین ارتش تاریخ بود ، در روز چهاردهم ماه به کلی از هم متلاشی شد و روحیه و استعداد خود را از دست داد . این ارتش فاقد سوار نظام ، توپخانه و حمل و نقل بوده است . دشمن که از بدبختی ها و مصایبی که ارتش ما به آن دچار شده آگاه بوده از موقعیت استفاده کرده و از ضعف ما حداکثر استفاده را برده است . قراق ها ستون های ما را غافلگیر کردند و .....
    ناپلئون با این جملات خود دنیا را آگاه ساخته بود که ارتش کبیر فرانسه هنگام عقب نشینی در استپ های وسیع و پر برف روسیه به کلی سرنگون و معدوم گردیده . ناپلئون با تلخی به نابودی ارتش فرانسه اعتراف کرده بود . مثلا از صد هزار سوار نظام فقط ششصد نفر توانسه بودند به سلامت عقب نشینی نمایند . کلمات خستگی و گرسنگی در سرتاسر روزنامه مونیتور دیده می شد . تمام گزارش را از شروع تا انتها خواندم گزارش با این جمله ختم شده بود «صحت و سلامت امپراتور هرگز به این خوبی نبوده است . »
    وقتی سرم را بلند کردم صورت عجیبی در آینه به من می نگریست . چشمان درشت مالیخولیایی در زیر سایه کبود و نقره ای رنگ کرمی که به پشت چشم داشت خیره و وحشت زده به من نگاه می کردند و دماغ کوتاه سر بالا که با پودر صورتی آرایش شده بود مسخره ام می کرد .
    لب های درشت سرخ رنگ حالت دیگری به صورتم داده بود . پس من هم می توانم خوشگل ، زیبا ؛ دلفریب و اغوا کننده باشم . صورت تازه ام را از اینه برگرفته و به روزنامه نگاه کردم و گفتم :
    - مادام چه حوادثی در پیش است .
    ژوزفین شانه اشت را بالا انداخت و گفت :
    - دزیره دو فرض در زندگی وجود دارد ....
    ژوزفین در حالی که به پاک کردن ناخن های خود مشغول بود به صحبت ادامه داد :
    - یا بناپارت صلح خواهد کرد و فکر تشکیل و اداره مماکل متحده اروپا را رها خواهد ساخت و یا به جنگ ادامه خواهد داد . در صورتی که به جنگ ادامه دهد باز دو فرض وجود دارد یا او می تواند .....
    از جای پریده و گفتم :
    - ولی سرنوشت فرانسه چه خواهد شد مادام ؟
    ولی ناگهان متوجه روزنامه و شایعاتی که در افواه وجود داشت گردیدم . این شایعات وحشتناک صحت داشتند .صد هزار مرد جنگی در برف و سرما سرگردان بوده و مانند اطفال از رنج و درد و گرسنگی می گریستند . زیرا اسلحه و پای آنها یخ زده و روی برف می غلتیده اند و سپس قدرت برخاستن از آنها سلب می شده است . گرگان گرسنه آنها را احاطه کرده . سربازان می خواستند گرگان را هدف گلوله قرار دهند ولی قدرت نگه داشتن اسلحه را نداشته اند . این مردان و سربازان از ترس و وحشت فریاد می کشیده اند و گرگان فقط کمی به عقب رفته و در انتظار تاریکی می نشستند ...هوا کم کم تاریک می شود شب های زمستان بلند است و گرگان در انتظارند ....
    سربازان مهندس با عجله و ناامیدی پلی بر روی رودخانه «برزینا» زدند که عقب نشینی فقط از این پل مقدور بود . قزاقان از نزدیک سربازان فرانسه را تعقیب می کردند . هر لحظه خطر انهدام پل و قطع راه عقب نشینی وجود داشت . به محض تمام شدن ساختمان پل سربازان خسته و فرسوده به طرف پل هجوم آوردند . در اثر عجله و شتاب تعداد زیادی از سربازان از پل به رودخانه یخ زده واژگون شدند و یا به وسیله رفقای خود که می خواستند زودتر از دیگران از پل بگذرند به رودخانه پرتاب گردیدند .
    پل از شدت سنگینی و عجله سربازان نوسان می کرد و می لرزید ... فقط عبور از پل زنده بودن سربازان گرسنه و فرسوده را تامین می کرد . هر کسی که نمی توانست راه خود را به طرف پل باز کند به علت فشار سربازان به رودخانه سرنگون گردیده و در میان قطعات یخ ناامیدانه فریاد می کشید و سعی می کرد قطعه یخ را با دست محکم بگیرد . ولی جریان آب او را با خود می برد . فریاد های وحشتناک و یاس آور مغروقین فضای سرد و یخ زده را می شکافت ...فریادها ... فریاد ها و غوطه ور شدن سربازان ...ولی صحت و سلامت امپراتور هرگز به این خوبی نبوده است .
    با بهت و وحشت پرسیدم :
    - ولی سرنوشت فرانسه چه می شود ؟
    - منظور شما چیست ؟ مگر بناپارت و فرانسه یکی نیستند ؟
    ژوزفین در حالی که به ناخن های براقش نگاه می کرد گفت :
    - با تاییدات خداوند متعال ناپلئون اول امپراتور فرانسه سلامت است .
    ژوزفین چشمکی به من زد و به صحبت ادامه داد :
    - ما هر دو می دانیم که ناپلئون چگونه به وجود آمده است . باراس در جستجوی شخصی بود که انقلاب گرسنگان را فرو نشاند و ناپلئون آرزو و میل داشت که با گلوله توپ به روی مردم پاریس شلیک کند . بناپارت فرماندار نظامی پاریس شد . فرماندهی عالی جنوب به او واگذار گردید . ایتالیا را فتح کرد . سپس به مصر رفت . بناپارت حکومت را واژگون کرد و کنسول اول شد ....
    ژوزفین کمی تردید کرد ولی آهسته گفت :
    - شاید ملکه با مخالفت و دشمنی ناپلئون را ترک نماید .
    با مخالفت گفتم :
    - ولی او هنوز مادر فرزند بناپارت است .
    ژوزفین موهای مجعد کودکانه اش را با دست مرتب کرد و جواب داد :
    - مادر طفل بودن برای او معنی و مفهومی ندارد من بیش از هر چیز زن و همسر بوده ام نه مادر و این ماری لوئیز که دختری از فامیل قدیمی است محققا قبل از آنچه مادر و همسر باشد دختر است . بناپارت من با دست خود تاج به سرم گذارد ولی این ماری لوئیز با تاییدات خداوند به دست پدرش به ازدواج ناپلئون در آمد تا تخت و تاج اطریش در امان باشد .... دزیره هر حادثه ای رخ دهد آنچه را که به تو گفته ام فراموش نکن . قول می دهی ؟
    با تعجب و وحشت او را نگریستم . به صحبتش ادامه داد :
    - دزیره آنچه می گویم بین خودمان باشد . سلسله های برجسته و درخشانی غیر از فامیل برنادوت وجود دارد ولی ملت سوئد با آزادی و میل خود ژان باتیست را انتخاب کرده است و شوهرت باعث عدم رضایت آنها نخواهد شد . بناپارت من همیشه معتقد بوده است که ژان باتیست فطرتا حاکم و فرمانروا و مدیر زاییده شده است . ولی شما دختر عزیزم هرگز حکمروایی و اداره امور مملکت را نخواهی آموخت . برای ملت سوئد لااقل یک مزیت را داشته باش و آن هم زیبایی است . با روش و آرایشی که به شما آموختم زیبا باشید .
    - ولی دماغ کوتاه و سر بالایم را چه کنم ؟
    - دماغت را نمی توانم تغییر بدهم ولی همین دماغ سر بالا به صورتت مناسب و قشنگ است . با این دماغ همیشه جوان تر از آن چه هستی جلوه می کنی . بیا به سالن طبقه اول برویم . ترز تالیین فال گیر خوبی است و با ورق طالع ما را خواهد گرفت . طالع بناپارت را از او سوال خواهیم کرد . می خواستم به آجودان سوئدی تو ، باغ و گل های سرخم را نشان بدهم ولی این باران شدید نمی گذارد قدم به باغ بگذاریم .
    در پلکان طبقه اول ژوزفین ناگهان ایستاد و گفت :
    - دزیره چرا در استکهلم نیستی ؟
    - یک ملکه و یک ملکه مادر در استکهلم وجود دارد آیا کافی نیست ؟
    - از کسی که جانشین او هستی وحشت داری ؟
    چشمانم پر اشک شد . ژوزفین آهسته گفت :
    - دزیره دیوانه نباش ، تو برای ملکه و ملکه مادر خطرناک هستی . آنها برای تو خطری ندارند . همیشه جانشین و هوو خطرناکند می فهمی ؟ من همیشه از حضور تو در پاریس نگران بوده ام . زیرا تو محض خاطر او اینجا آمده ای و هنوز او را دوست داری .
    ژوزفین نفسی به راحتی کشید .
    هنوز خانم ها در سالن سفید و طلایی ژوزفین مشغول تهیه باند و گاز برای زخمی ها بودند . پولت روی فرش ضخیم کف سالن قوز کرده و مشغول لوله کردن نوار بلند گاز و باند بود . ملکه هورتنس روی مبلی دراز کشیده و نامه های خود را می خواند .
    یک خانم چاق و چله که خود را در شال مشرق زمین پیچیده بود مانند یک توپ رنگی جلوه می کرد . آجودان جوان من در کنار پنجره ایستاده و با تاثر و ناراحتی باران شدید را می نگریست . وقتی وارد سالن شدیم خانم ها برخاستند و احترام کردند . پولت زیبا فقط سنگینی بدنش را از روی پای راست به روی پای چپ تغییر داد . آن توپ رنگی در مقابل من به حال احترام خم شد . ژوزفین از من سوال کرد :
    - شاید والاحضرت ، «شاهزاده خانم شیمای» را به خاطر دارند ؟
    ژوزفین فقط وقتی تنها هستیم مرا دزیره می خواند . شاهزاده خانم شیمای ؟ شیمای نام یکی از برجسته ترین و قدیمی ترین خانواده های فرانسه است . مطمئن بودم که تاکنون افرادی از این فامیل سر شناس را ملاقات نکرده ام . ژوزفین شروع به خنده کرده و گفت :
    - شاهزاده خانم شیمای دوست قدیمی من ترز تالیین .
    بله این توپ رنگی ترز تالیین رفیقه ژوزفین بود . ترز با مارکیز دوفونتانی سابق برای نجات از اعدام به وسیله گیوتین در دوران انقلاب فرانسه با تالیین که سابقا پیشخدمت بود ازدواج کرد . تالیین یکی از نمایندگان ملت شد و ترز زیبا خانم اول پاریس گردید .
    در آن روزها می گفتند که ترز برای میهمانان خود لخت و عریان می رقصد . همین ترز تالیین بود که برای ژنرال بناپارت یک شلوار نو از سر رشته داری وزارت جنگ گرفت . زیرا شلوار ژنرال چنان ژنده بود که قادر به پوشیدن آن نبود . این همان ترز زیبا بود که من به زحمت برای دیدن نامزد خود به منزل او رفته و ژان باتیست را در آنجا یافتم .
    شهرت ترز حتی از شهرت ژوزفین که معشوقه باراس گردید بدتر و زننده تر بود. ناپلئون از دیدن ترز در دربار خودداری می کرد . ناپلئون از وقتی امپراتور فرانسه شده اهمیت شایانی به گذشته اشخاص می دهد . ترز از این موضوع بسیار دلتنگ و نگران بود زیرا هرچه باشد رفیق هم سینه ژوزفین بود . بالاخره ترز تصمیم گرفت ناپلئون را رنجیده خاطر سازد و درسی به او بدهد . لذا با شاهزاده شیمای ازدواج کرد و صاحب هفت فرزند گردید . و اکنون به قدری چاق شده که مثل توپ جلوه می کند ولی چشمان سیاه او هنوز می درخشیده و مقاومت مردان را سلب می کند . ناپلئون میل داشت که این شاهزاده برجسته و نجیب زاده با اصل و نسب را در دربار خود ملاقات نماید ولی شاهزاده از رفتن به دربار ناپلئون به علت اینکه ترز را دعوت نکرده اند خودداری می کرد . بله ترز زمانی برای مهمانانش لخت و برهنه می رقصیده و ناپلئون نمی تواند این گناه او را ببخشد ، شاید خود او ناظر این صحنه بوده است . ... پس از کمی تامل گفتم :
    - از دیدار مجدد شاهزاده خانم مسرورم .
    چشمان ترز از تعجب کاملا باز شد .
    - دیدار مجدد من ؟
    صدایی از کنار بخاری سالن به گوش رسید .
    - دزیره ، امپراتریس پشت چشم شما را با کرم نقره آرایش کرده ؟
    پولت که از شدت لاغری بی شباهت به اسکلت نبود خود را با مروارید های صورتی رنگ خانواده بورگز آرایش کرده و به من نگاه می کرد ، گفت :
    - این آرایش به صورت شما می آید ولی شاهزاده خانم همسر ولیعهد سوئد بگویید ببینم آجودان شما کر و لال است ؟
    کنت روزن فورا با لحن خشنی جواب داد :
    - فقط لال ، شاهزاده خانم .
    فورا متوجه شدم که آوردن کنت روزن به این محل مناسب نبود . ژوزفین آهسته دستش را روی بازوی کنت گذاشت . کنت خود را کنار کشید . ژوزفین گفت :
    - وقتی باران قطع شد باغ قصر مالمزون را به شما نشان خواهم داد با وجودی که هوا کاملا سرد شده ولی هنوز گل سرخ های من دارای گل و غنچه هستند . شما گل سرخ را دوست دارید . حتی هم نام گل سرخ هستید . روزن .
    ژوزفین سر خود را بلند کرد و با شیطنت به او نگریست و بدون آنکه دندان هایش دیده شود لبخند زد و به چشمان کنت جوان خیره شد . خدا می داند چه فکر می کرد . سپس به طرف سایرین برگشت و گفت :
    - هورتنس ، کنت فلاهولت چه نوشته ؟
    هورتنس با تکبر و غرور جواب داد :
    - کنت در استپ های پر از برف با امپراتور راهپیمایی می کند .
    - بناپارت در برف و سرما راهپیمایی می کند ؟ نامه کنت فلاهولت بسیار بی معنی به نظر می رسد . بناپارت محققا با سورتمه حرکت می کند .
    - کنت فلاهولت نوشته است که از «اسمولسنگ» در کنار امپراتور به راهپیمایی پرداخته است . امپراتور مجبور به راهپیمایی بود زیرا تقریبا کلیه اسب ها از سرما یخ زده و مرده اند . تمام اسب ها یخ زده و یا به وسیله سربازان گرسنه کشته و خورده شده اند . ناپلئون پالتو پوستی را که تزار به او هدیه داده بود می پوشد و کلاه پوست بره ایرانی به سر می گذارد ، عصا به دست گرفته و به آن تکیه می دهد ، همراه او ژنرال هایی هستند که لشکر های خود را از دست داده اند امپراتور بین مارشال مورات و فلاهولت راهپیمایی می کرده است .
    ژوزفین گفت :
    - راستی مسخره است . منوال وفادار هم در همه جا همراه او بوده است .
    هورتنس نگاهی به صفحات بلند نامه انداخته و گفت :
    - منوال از خستگی و فرسودگی از پای در آمده و او را در ارابه مجروحین به جلو فرستاده اند .
    سکوت مرگباری فضا را احاطه کرده بود . هیزم بزرگی با صدای خشک در بخاری می سوخت . ولی همه ما سرما و یخبندان را حس می کردیم . ژوزفین پس از لحظه ای سکوت گفت :
    - فردا برای کمک به مجروحین تشکیل جلسه خواهم داد .
    سپس از ترز درخواست کرد طالع ناپلئون را بگوید . ترز با صورتی بسیار جدی و ورق های خود را بر زد و آنها را به دو دسته تقسیم کرد و به ژوزفین گفت :
    - ناپلئون مانند همیشه شاه دل است .
    سپس ژوزفین شروع به برداشتن کارت از هر دسته کرد . ترز با جلال و غرور چین به ابرو انداخته و کارت هایی را که ژوزفین بر می داشت به شکل ستاره روی میز می چید . ژوزفین ایستاد دماغ بزرگ و کشیده اش که حالت تاثر به صورت او می داد تا لب بالایش امتداد داشت . پولت کنار من نشسته و به کنت روزن خیره شده بود . کنت گاهی با تعجب ما را نگاه می کرد و شاید در دیوانگی و جنون ما مشکوک بود .
    ترز در فالگویی بسیار هنرمند است . پس از آن که کارت ها را به شکل ستاره روی میز چید با سکوت در فضا خیره شد . بالاخره ژوزفین که تاب و تحمل خود را از دست داده بود آ هسته گفت :
    - خوب ؟
    ترز آهسته جواب داد :
    - این فال مبارک و میمون نیست .
    و سپس مجددا با سکوت در فضا خیره شد و بالاخره گفت :
    - در این فال یک مسافرت می بینم .
    پولت با خشونت و تندی گفت :
    - این مسافرت طبیعی است امپراتور از روسیه به فرانسه مراجعت می نماید . اگر چه ممکن است پیاده روی نماید ولی به هرحال برای خود مسافرتی است .
    ترز سرخود را حرکت داد :
    - من در این برگ ها مسافرت دریا و کشتی می بینم .
    سکوت ممتدی کرد و سپس گفت :
    - متاسفانه منظره این مسافرت خوب و مناسب نیست .
    ژوزفین سوال کرد :
    - سرنوشت من چیست ؟
    - بی بی پیک همراه امپراتور نخواهد رفت وضعیت شما بدون تغییر می ماند ، اشکالات مالی برای شما پیش خواهد آمد ولی این امر تازگی ندارد .
    ژوزفین با ناراحتی اعتراف کرد که هنوز به لوروی مقروض است و ترز با تاثر دست خود را بلند کرد و گفت :
    - جدایی از طرف بی بی خشت در این طالع دیده می شود .
    پولت آهسته گفت :
    - بی بی خشت ماری لوئیز است .
    ترز با صدایی که خیلی سعی داشت اسرار آمیز جلوه دهد گفت :
    - این فال خوب نیست . هیچ آثار و علایم خوبی در این طالع دیده نمی شود ولی سرباز دل که بین امپراتور و سرباز گشنیز قرار گرفته چه معنی دارد ؟ سرباز گشنیز تالیران است .
    هورتنس به ترز یاد آوری کرد و گفت :
    - چند روز قبل سرباز گشنیز فوشه بود .
    ژوزفین گفت :
    - شاید سرباز دل پادشاه رم باشد . بناپارت نزد فرزندش می آید .
    ترز ورق ها را جمع کرد و دیوانه وار به بر زدن پرداخت و مجددا آنها را به دو دسته تقسیم کرد و ستاره تازه ای روی میز چید و گفت :
    - تغییری در فال وجود ندارد . همان سفر دریا دیده می شود . اشکال مالی وجود دارد و خیانت از ....
    ترز ساکت شد . ژوزفین پرسید :
    - خیانت از طرف سرباز گشنیز ؟
    ترز سرش را حرکت داد . ژوزفین سوال کرد :
    - سرنوشت من ؟
    ترز سرخود را حرکت داد و گفت :
    - نمی فهمم بین بی بی پیک و امپراتور چیزی حایل نیست ولی معذالک امپراتور به طرف بی بی پیک نمی آید . راستی ژوزفین عزیز نمی فهمم چرا . ببینید باز هم سرباز دل در اینجا وجود دارد در کنار امپراتور قرار گرفته و همیشه در کنار او است . هفت گشنیز و آس گشنیز نمی توانند به امپراتور نزدیک شوند زیرا یک سرباز دل کنار اوست . سرباز دل نمی تواند پادشاه رم باشد . سرباز دل شخص بالغی است ولی کیست ؟
    ترز با نگرانی اطراف را نگریست ما نمی دانستیم چه جواب بگوییم مجددا روی کارت ها خم شده و آنها را نگاه کرد و گفت :
    - ممکن است سرباز دل زن جوان و یا دختری باشد . مثلا کسی که ناپلئون با او مانند یک زن بالغ رفتار نمی کند . کسی که ناپلئون او را تمام مدت زندگی می شناخته و لحظه ای از او جدا نبوده . شاید ....
    پولت فریاد کرد :
    - دزیره .... سرباز دل دزیره است .
    ترز خیره به من نگاه کرد ولی ژوزفین سر خود را حرکت داد و گفت :
    - ممکن است ...رفیقه کوچک ناپلئون . دختر جوانی که روزی ناپلئون را می شناخته ... والاحضرت معتقدم که ....
    در حالی که در مقابل کنت روزن نگران شده بودم صحبت ژوزفین را قطع کرده و گفتم :
    - خواهش می کنم مرا از این بازی معاف کنید .
    ژوزفین متوجه منظورم شده و گفت :
    - برای امروز کافی است .
    و سپس به طرف کنت رفت
    - باران قطع شده و اکنون می توانیم به باغ و گلخانه برای دیدن گل های سرخ برویم .
    شب با کنت روزن از قصر مالمزون به پاریس بازگشتیم . هنوز باران می بارید . به کنت گفتم :
    - کنت گمان می کنم در قصر مالمزون کسل شدید . می خواستم زیباترین زن فرانسه را ببینید .
    کنت جوان در نهایت ادب جواب داد :
    - امپراتریس ژوزفین یک وقتی بسیار زیبا و دل انگیز بوده است .
    ژوزفین یک شبه پیر و فرتوت شد . من همه چه آرایش نقره داشته باشم و چه نداشته باشم روزی پیر خواهم شد . ولی امیدوارم یک شبه پیر نشوم ....به هر حال یک شبه پیر شدن من در دست ژان باتیست است ....
    کنت روزن ناگهان گفت :
    - خانم های قصر مالمزون با خانم های استکهلم اختلاف زیادی دارند درباره همه چیز از نماز و دعا تا عاشق و امور جنسی بحث می کنند .
    - در استکهلم نیز مردم هم دعا می کنند و هم عشق می ورزند .
    - البته ولی درباره آن بحث و صحبت نمی کنند .

    ********************
    پایان فصل سی و نهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #58
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : برای یک مرد هیچ شکنجه ای بالاتر از آن نیست که به او ترحم کنی .


    ********************

    فصل چهلم :
    پاریس ، نوزدهم دسامبر 1812

    ********************

    از روز ملاقات من در مالمزون تاکنون مرتبا باران باریده است . با وجود هوای سرد و بارانی دو روز گذشته مردم در کنار خیابان ایستاده و گزارش شماره 29 ناپلئون را با صدای بلند می خوانند و سعی می کنند تصور نمایند که چگونه پسران و جگر گوشگان آنها در برف و یخبندان روسیه جان سپرده اند و در انتظار خبر تازه ای که مایه تسلی آنها باشد هستند . ولی این انتظار بیهوده است . فامیلی را نمی شناسم که بستگان نزدیکی در روسیه نداشته باشد . در تمام کلیساها مراسم عزاداری برپا گردیده .
    دیشب نتوانستم بخوابم . با بی تابی از اتاقی به اتاق دیگر سرگردان بودم . خانه سابق ژنرال مورو بسیار سرد و برای من که تنها زندگی می کنم بسیار بزرگ است . بالاخره شنل پوست سموری که ناپلئون برایم فرستاده بود روی شانه انداختم و کنار میز سالن کوچک نشسته و سعی کردم نامه ای برای اوسکار بنویسم . ماری در گوشه سالن نشسته و مشغول بافتن شال پشمی بود . از وقتی که از هوای سرد و یخبندان استپ های روسیه مطلع گردیده این شال را برای فرزندش پی یر می بافد . میله هایی که ماری با آن شال پشمی را می بافد به هم خورده و صدای مرتب و منظمی را ایجاد می کند و لب های او با حرکت میله ها آهسته حرکت می نماید . گاه گاه صدای ورق زدن روزنامه شنیده می شود . کنت روزن مشغول خواندن روزنامه های دانمارک است . زیرا چندین روز است که روزنامه های سوئد برای او نرسیده . مادام لافلوت و سایر خدمه مدتی است به خواب رفته اند .
    افکار خود را باخاطرات اوسکار مشغول کردم . می خواستم برای او بنویسم که در هنگام سرسره بازی روی یخ احتیاط کند تا پای او مجروح نشود .اگر اوسکار من اینجا بود - اگر او اینجا بود پس از چند سال برای خدمت سربازی احضار می شد ؟ چگونه مادران دوری فرزند خود و احضار آنها به خدمت سربازی را متحمل می شوند ؟ ماری مرتبا مشغول بافتن بود و دانه های درشت برف لاینقطع در استپ های روسیه فرو می ریخت .
    دانه های سفید و براق دائما می بارید و اجساد جوانان را در خود فرو می برد و دفن می کرد .... در همین لحظه صدای توقف کالسکه ای در مقابل منزل به گوش رسید و سپس صدای شدید کوبیدن در ورودی شنیده شد . گفتم :
    - مستخدمین خوابیده اند .
    ماری بافتنی را روی زمین انداخت . من به او گفتم :
    - دربان سوئدی در را باز خواهد کرد . لحظه ای با نگرانی ساکت شدیم . صدایی در راهرو به گوش رسید . فورا از جای برخاسته و در حالی که از سالن خارج می شدم گفتم :
    - با هیچ کس ملاقات نخواهم کرد زیرا خوابیده ام .
    پس از چند لحظه صدای کنت روزن را که با لهجه خشنی فرانسه صحبت می کرد شنیدم . در ورودی باز شد و کنت روزن در حالی که یک نفر را مشایعت می کرد وارد سالن مجاور گردید . آیا کنت دیوانه شده بود ؟ به او گفته بودم که کسی را نمی پذیرم .
    - ماری فورا برو و بگو که من به اتاق خواب رفته و خوابیده ام .
    ماری فورا برخاست و از دری که سالن کوچک را به سالن بزرگ وصل می کرد خارج گردید . اولین کلمه صحبت او را شنیدم ولی بلافاصله ساکت گردید . سکوت کامل در اتاق مجاور حکمفرما بود . ملاقات اشخاص در این موقع شب بسیار نامناسب و برخلاف میل و آرزوی من بود .... صدای مچاله شدن کاغذ و سپس افتادن هیزم در بخاری شنیده شد . کالسکه چی مشغول روشن کردن آتش در بخاری بزرگ سالن بود . این تنها صدایی بود که به گوش رسید و مجددا سکوتی مرگبار فضا را احاطه کرد .
    بالاخره در باز شد و کنت روزن وارد سالن کوچک گردید . حرکات او بسیار خشک و رسمی بود . پس از لحظه ای تامل گفت :
    - اعلیحضرت امپراتور .
    چه ؟ اشتباه کرده بود؟ گوشم اشتباه می کرد ؟
    - اعلیحضرت امپراتور به همراه یک نفر میل دارد با والاحضرت همسر ولیعهد سوئد ملاقات و صحبت کند .
    در حالی که هنوز در اشتباه به سر می بردم گفتم :
    - امپراتور در جبهه است .
    آجودان جوانم که از شدت اضطراب و تحریک رنگ صورتش را باخته بود جواب داد :
    - اعلیحضرت امپراتور هم اکنون بازگشته است .
    به اضطرابی که به من دست داده بود غلبه یافتم . ملاقات من در این وقت شب با امپراتور کاملا بی معنی است . هرگز اجازه نخواهم داد که تحت تاثیر احساساتم قرار بگیرم و خود را با موقعیت غیر عادی او آلوده نمایم . میل ندارم او را ملاقات کنم لااقل نمی خواهم او را اکنون و تنها ببینم .
    - به اعلیحضرت اطلاع دهید که به اتاق خوابم رفته ام .
    - قبلا به اطلاع امپراتور رسانیدم ولی اصرار دارند که فورا با والاحضرت ملاقات و صحبت کنند .
    از جای خود حرکت نکردم . به امپراتوری که ارتش خود را در حال نابودی در روسیه رها کرده است چه می توان گفت و چه باید گفت ؟ رهاکردن و سرگردان گذاشتن ارتش ؟ ارتشی وجود ندارد . او ارتش خود را از دست داده . ... و بلافاصله نزد من آمده ... آهسته برخاستم موهایم را از روی پیشانی به عقب زدم . بلا فاصله متوجه شدم که لباس مخملی کهنه و قدیمی خود را پوشیده و روی آن شنل پوست سمور انداخته ام و قطعا با این آرایش بسیار مسخره و عجیب جلوه می کردم .... برخلاف میل و آرزویم به طرف درب سالن رفتم .... اکنون او باید دانسته باشد که ژان باتیست با تزار متحد گردیده و طرح دفاع روسیه را به تزار داده و او را راهنمایی کرده است .
    آهسته گفتم :
    - کنت روزن بسیار نگرانم .
    آجودانم مرا مطمئن ساخت و گفت :
    - گمان می کنم جای نگرانی نباشد والاحضرت .
    سالن بزرگ و وسیع پذیرایی کاملا روشن بود . ماری آخرین شاخه شمعدان بزرگ برنزی را روشن می کرد . شعله های آتشی که در بخاری می سوخت انعکاس لرزانی روی دیوار داشت . «ژنرال گولینکور » میر آخور ناپلئون که زمانی هشتمین آجودان کنسول اول بود اکنون روی نیمکت و در زیر تابلو کنسول اول نشسته ، لباس پوست بره دربر و کلاه پشمی که تا روی گوشش کشیده بود به سر داشت . چشمان او بسته و ظاهرا خواب بود . امپراتور نزدیک بخاری ایستاده هر دو بازوی خود را به سر بخاری تکیه داده و شانه های او خم شده بودند . آن قدر خسته بود که برای ایستادن ناچار بود به چیزی تکیه دهد . یک کلاه پوست بره خاکستری به سر داشت و در این لباس بسیار عجیب به نظر می رسید . هیچ یک از آن دو متوجه حضور من نشدند . آهسته به طرف امپراتور رفته و گفتم :
    - قربان .
    ژنرال کولینکور بیدار شد و کلاه پشمی خود را از سر برداشت و به حال خبردار ایستاد . امپراتور آهسته سر خود را بلند کرد . من فراموش کردم تعظیم نمایم . با ترس و وحشت به صورت او نگریستم . برای اولین مرتبه در دوران زندگی ناپلئون را با ریش دیدم . صورتش را نتراشید ه بود .
    ریش او قرمز و گونه های برجسته بیرون آمده اش خاکستری بود . لب او فقط خط باریکی بیش نبود .و چانه او مانند نقطه نوک تیزی بیرون آمده بود . چشمان او مرا نگاه می کردند ولی درست نمی توانستند مرا تشخیص دهند . با صدای تیزی گفتم :
    - کنت روزن ، گمان می کنم فراموش کرده اند کلاه و پالتو اعلیحضرت را بگیرند .
    ناپلئون آهسته گفت :
    - بسیار سردم است می خواهم با پالتو باشم .
    و سپس با خستگی کلاهش را برداشت کنت روزن کت ژنرال کولینکور و کلاه امپراتور را بیرون برد .
    کنت روزن خواهش می کنم فورا بازگردید . ماری برندی و گیلاس بیاورید .
    ماری ناچار بود در این موقع شب رل پیشخدمت مخصوص را بازی کند . زیرا در این موقع نمی توانم آقایان را حتی اگر امپراتور هم باشد تنها ملاقات کنم . مخصوصا او را نباید تنها ملاقات نمایم و کنت روزن باید شاهد گفت و گوی ما باشد .
    - قربان خواهش می کنم بنشینید .
    خودم روی مبلی نشستم . امپراتور حرکتی نکرد . ژنرال کولینکور به حال خبر دار در وسط اتاق ایستاده بود . کنت روزن مراجعت کرد . ماری برندی و گیلاس آورد .
    - قربان یک گیلاس برندی میل کنید .
    امپراتور صدای مرا نشنید . با نظر استفهام به ژنرال کولینکور نگریستم . ژنرال آهسته گفت :
    - سیزده شبانه روز در حرکت بوده ایم . هیچ کس در تویلری از مراجعت امپراتور مطلع نیست . اعلیحضرت می خواستند قبل از همه شما را ملاقات نمایند .
    راستی بسیار عجیب بود . امپراتور سیزده شبانه روز بدون توقف حرکت کرده تا به خانه من بیاید و مانند مرد مغروقی به سر بخاری سالن پذیرایی من آویزان شود و هیچکس از ورود او به پاریس مطلع نیست .... یک گیلاس مشروب ریختم و به طرف او رفتم و با صدای بلند گفتم :
    - قربان این گیلاس را بنوشید . گرم خواهید شد .
    بالاخره سرش را بلند کرد و به من نگریست و لباس سبز رنگ و شنل پوست سمور را که خود او به من داده بود به دقت نگاه کرد . گیلاس برندی را لاجرعه نوشید و گفت :
    - آیا در سوئد خانم ها روی لباس شب پالتو پوست می پوشند ؟
    - البته خیر ولی من سردم بود. بسیار متاثرم و هر وقت متاثر باشم از سرما می لرزم به علاوه کنت روزن قبلا به اطلاع اعلیحضرت رسانید که به اتاق خوابم رفته بودم .
    - کی ؟
    - آجودان من ، کنت بیایید . می خواهم شما را به اعلیحضرت امپراتور معرفی کنم .
    کنت روزن پاشنه هایش را در مقابل امپراتور به هم چسبانید . امپراتور گیلاسش را به طرف من دراز کرد .
    - یک گیلاس دیگر به من بدهید . مطمئن هستم که ژنرال کولینکور هم به یک گیلاس دیگر احتیاج دارد . مسافت درازی را پشت سر گذارده ایم .
    گیلاسی را که برای او پر کرده بودم لاجرعه سر کشید و گفت :
    - والاحضرت از دیدن من متعجبید ؟
    - البته قربان .
    - البته ؟ ولی ما دوست قدیمی و وفادار هستیم والاحضرت اگر درست به خاطر داشته باشم دوست بسیار قدیمی هستیم . چرا از ملاقات من متعجبید ؟
    -زیرا اولا دیر وقت و ثانیا با ریش نتراشیده به ملاقات من آمده اید .
    امپراتور چانه زبرش را با انگشت خاراند . سایه ای از لبخند دوران جوانی و روزگار مارسی روی صورت خشن او منعکس گردید .
    - معذرت می خواهم ، این چند روز حتی فراموش کردم ریشم را بتراشم . می خواستم هرچه زودتر به پاریس برسم .
    آثار لبخند از صورت او محو گردیده و به صحبت ادامه داد :
    - گزارش شماره 29 من چه تاثیری در مردم داشت ؟
    - قربان بفرمایید بنشینید .
    - خیر میل دارم کنار آتش بایستم . مادام خواهشمندم ناراحت نشوید . آقایان بفرمایید بنشینید .
    مجددا روی صندلی نشستم و به صندلی دیگر اشاره کردم و گفتم :
    - ژنرال کولینکور بنشینید . کنت روزن شما هم اینجا بنشینید ، ماری شما هم بنشینید .
    ناپلئون گفت :
    - ژنرال کولینکور مدتی است که به لقب دوک وینسنزا مفتخر شده است . کولینکور دست خود را بلند کرد تا از عذرخواهی و معذرت من به این وسیله جلوگیری نماید و سپس روی صندلی افتاد و چشمان او بسته شد . شروع به صحبت کردم .
    - قربان ممکن است سوال کنم ....؟
    - خیر ممکن نیست مادام . به هیچ وجه ممکن نیست سوال کنید مادام ژان باتیست برنادوت .
    مانند شیری غرید و از من دور شد . کنت روزن در جای خود راست نشست. آهسته گفتم :
    - می خواستم بدانم افتخار ملاقات دیر وقت و غیر منتظره امپراتور را به چه چیزی مدیونم ؟
    - ملاقات من افتخاری برای شما نیست . بلکه ملالتی است . اگر در تمام زندگی خود آن چنان کودک و موجود بی مغزی نبودید منظور مرا از این ملاقات می فهمیدید مادام ژان باتیست برنادوت .
    آجودان سوئدی من از جای برخاست و دستش روی قبضه شمشیرش قرار گرفت . چون می دانستم که این آخرین ملاقات من و اوست گفتم :
    - کنت روزن بنشینید . ظاهرا اعلیحضرت امپراتور آن قدر خسته هستند که نمی توانند مودب باشند .
    ناپلئون اعتنایی به کنت روزن نکرد . جلوتر آمد و به تابلو کنسول اول که بالای سرم آویخته بود نگاه کرد . امپراتور تابلو ناپلئون جوان با صورت و چشمان درخشان نگاه می کرد . سپس با آهنگ یکنواختی بیش از آن که با من صحبت کند با تابلو به صحبت پرداخت .
    - مدادم می دانید از کجا آمده ام ؟ از استپ های یخبندان که سربازانم در آنجا در برف و یخ دفن شده اند آمده ام . از سرزمینی آمده ام که گردان های شمشیر کش ژنرال مورات در برف فرورفته و قزاقان اسب های آنها را کشته و معدوم کرده اند . از محلی آمده ام که مردانم ، سربازان دلیرم در اثر برف کور شده اند و از شدت درد و رنج می نالیده اند . مادام آیا می فهمید کوری در اثر برف و سرما یعنی چه ؟ من از روی پلی که در زیر پای نارنجک اندازان ژنرال داووت منهدم شد و تمام آنها در رودخانه مملو از یخ سرنگون گردیده اند عبور کرده و به اینجا آمده ام . جمجمه سربازانم در اثر فشار قطعات یخ رودخانه از هم شکافته و آب یخ آلود رودخانه مبدل به خون یخ آلود گردید . از نقطه ای آمده ام که دلیرانم هنگام شب برای گرم شدن در زیر جسد رفقای خود خفته اند .....
    سخنان ناپلئون در اثرگریه ماری قطع گردید .
    - چگونه می توانم این شال را برای اوبفرستم .
    ماری گریان در مقابل ناپلئون به زانو در آمد و به پای او افتاد و دست های او را در دست گرفت و ادامه داد :
    - من یک شال پشمی گرم برای پسرم بافته ام ، پسرم می تواند این شال را دور سر و گردن خود بپیچد . شال حاضر است ولی نمی دانم چگونه آن را بفرستم . اعلیحضرت قاصدهای زیادی دارند تا شال را به وسیله یکی از آنها برای پسرم بفرستند . استدعا می کنم به یک مادر ترحم کنید .
    ناپلئون دست خود را از دست ماری بیرون کشید .صورتش از خشم و غضب متشنج گردید . ماری آهسته در حالی که اشک می ریخت گفت :
    - نام هنگ او را نوشته ام ، پیدا کردن او آسان است . این شال او را گرم می کند .
    کف کوچکی در گوشه لب ناپلئون ظاهر شد و گفت :
    - زن دیوانه شده ای ؟ به من می گوید یک شال به روسیه بفرستم یک شال .....
    سپس دیوانه وار شروع به خنده کرد ، بدن او از شدت خنده می لرزید . صدای خنده او حالت غرش وحشتناکی داشت . خندید و خندید .
    - یک شال خاکستری گرم برای صدهزار کشته و نارنجک اندازان یخ زده من ؛ یک شال خاکستری برای ارتش بزرگ من .
    در اثر شدت خنده قطرات اشک در گوشه چشم ناپلئون ظاهر گردید . ماری را به طرف در برده و گفتم :
    - برو عزیزم ، برو بخواب .
    ناپلئون ساکت و نا امید در وسط اتاق ایستاده بود . سپس با قدم های خشک و محکم به نزدیک ترین صندلی رفت و روی آن افتاد .
    - معذرت می خواهم مادام بسیار خسته هستم .
    دقایق پشت سر هم می گذشتند و هیچ یک از ما حرکتی نکرد و صحبتی نکرد . گمان کردم که این آخرین صحنه است . افکارم در تمام قاره اروپا سرگردان بود . سپس به ژان باتیست در قصر سلطنتی استکهلم فکر کردم . صدای واضحی افکارم را از هم گسیخت :
    - مادام اینجا آمده ام تا نامه ای به وسیله شما به ژان باتیست برنادوت دیکته کنم .
    - استدعا می کنم یکی از منشیان خود را با نامه به اینجا بفرستید .
    -میل دارم که شما این نامه را بنوسید مادام ، این نامه کاملا شخصی و خصوصی است و به طور کلی نامه طویلی نیست . به ولیعهد سوئد اطلاع بدهید که ما به پاریس آمده ایم تا وسیله آخرین شکست دشمنان فرانسه را تهیه نماییم .
    امپراتور برخاست و در طول سالن به قدم زدن پرداخت . چشمان او روی کف سالن ثابت و خیره شد گویی نقشه اروپا را روی کف اتاق پهن کرده اند . این نقشه خیالی فرضی را با چکمه های کثیف می پیمود .
    - ما میل داریم به ولیعهد سوئد که همان ژنرال برنادوت جوان است یادآوری کنیم که او توانست در بهار 1799 با واحدهای خود به کمک ژنرال بناپارت بشتابد . عبور او از کوه های آلپ عامل قطعی فتح ایتالیا بوده است . آیا این موضوع را به خاطر دارید مادام ؟ آهسته سرم را حرکت دادم . ناپلئون به طرف کولینکور برگشت و گفت :
    - عبور برنادوت از کوهستان آلپ به عنوان یک شاهکار نظامی در تمام دانشگاه های جنگ دنیا تدریس می شود .... برنادوت هنگ های پیاده ارتش رن را که تحت فرمان ژنرال مورو بودند برای تقویت نیروهای من رسانید .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #59
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : فن جنگ نیرومند بودن در یک نقطه مشخص است .

    *******************
    - عبور برنادوت از کوهستان آلپ به عنوان یک شاهکار نظامی در تمام دانشگاه های جنگ دنیا تدریس می شود .... برنادوت هنگ های پیاده ارتش رن را که تحت فرمان ژنرال مورو بودند برای تقویت نیروهای من رسانید .
    ساکت شد . جرقه با صدای بلند در بخاری ظاهر گردید و سپس خاموش شد . اکنون ژنرال مورو در تبعید به سر می برد و ژنرال برنادوت ولیعهد سوئد است .
    - از طرف من عبور ژنرال برنادوت را از کوهستان آلپ و نیرویی که برای کمک و پشتیبانی من آورد به ایشان یاد آوری کنید سپس نیرویی را که به وسیله آن از جمهوری جوان فرانسه دفاع کرده متذکر شوید و آن گاه این آهنگ را برای او بنویسید «هنگ های سامبر و موز برفراز قلل آزادی به طرف فتح پیش می روند »...برای او بنویسید که چهارده روز قبل این آهنگ را در میان برف و بوران روسیه شنیده ام . بنویسید که دو نفر سرباز نارنجک انداز من که قدرت پیش روی آنها سلب شده و در برف فرو رفته و در انتظار گرگان گرسنه بودند . این آهنگ را می خواندند ... این سربازان قطعا رفقای سابق شوهر شما در ارتش رن بوده اند . فراموش نکنید این واقعه را مخصوصا یادآوری کنید .
    ناخن هایم به کف دستم فرو رفتند .
    - مارشال برنادوت تزار را راهنمایی کرده است که برای تامین صلح در اروپا مرا در حال عقب نشینی دستگیر و زندانی کند . مادام شما می توانید به شوهرتان اطلاع دهید طرح نقشه او تقریبا با موفقیت رو به رو شده بود ولی فقط تقریبا ، زیرا اکنون من سلامت در سالن پذیرایی شما در پاریس هستم . مادام من خودم شخصا صلح اروپا را تامین می کنم و برای شکست نهایی دشمنان فرانسه و یک صلح دائمی در تمام اروپا ، اتحاد سوئد و فرانسه را پیشنهاد می نمایم . آیا منظور مرا می فهمید مادام ؟
    - بله قربان شما اتحاد فرانسه و سوئد را پیشنهاد می نمایید .
    - ساده تر بگویم می خواهم برنادوت در کنار من و با من پیشروی و همکاری کند مادام خواهشمندم این موضوع را عینا برای شوهرتان بنویسید .
    سرم را حرکت دادم .
    - برای آنکه سوئد بتواند تجهیزات و تسلیحات خود را خریداری و تکمیل نماید ماهیانه یک میلیون فرانک دریافت خواهد کرد . به علاوه معادل شش میلیون فرانک مال التجاره به سوئد فرستاده خواهد شد .
    چشمان ناپلئون به صورت کنت روزن جوان خیره شده و گفت :
    - پس از تامین صلح ، فنلاند و پومرانی به سوئد واگذار خواهد گردید .
    سپس در حالی که دست خود را حرکت می داد گفت :
    - به برنادوت بنویسید که فنلاند ، پومرانی و شمال آلمان از دانزیک تا مکلنبورگ به او واگذار می شود .
    - کنت روزن یک صفحه کاغذ بردارید و نام این استان ها و ممالک را بنویسید . چنین به نظر می رسد که پس از تامین صلح سوئد صاحب ممالکی خواهد بود که شاید هیچ کدام از ما دو نفر نتوانیم بدون داشتن یک لیست نام آنها را به خاطر بیاوریم .
    کولینکور جواب داد :
    - لازم نیست ، یادداشتی که امروز صبح اعلیحضرت امپراتور به من دیکته کرده اند به شما می دهم .
    سپس دست خود را به جیب برد و دسته ای کاغذ که با خطی ریز و تنگ نوشته شده بود به کنت روزن داد . مرد جوان با عجله کاغذها را بررسی کرد و با شک و تردید گفت :
    - فنلاند ؟
    ناپلئون مانند روزگار گذشته لبخندی اطمینان بخش به کنت روزن تحویل داد و گفت :
    - ما سوئد را یکی از کشور های بزرگ خواهیم ساخت . ولی این موضوع بیشتر توجه شما را که یک جوان سوئدی هستید جلب می کند . در بایگانی کریملین مدرکی درباره جنگ های سوئد و روسیه که به وسیله پادشاه شجاع سوئد ، شارل دوازدهم رهبری گردید به دست آورده ام . شنیده ام که ملت سوئد به شارل دوازدهم و عملیات او احترام فراوان می گذارد . می خواهم از موفقیت های این پادشاه بزرگ در روسیه مطلع شوم و درسی بگیرم .
    صورت کنت روزن از خوشحالی می درخشید . ناپلئون به صحبت ادامه داد :
    - ولی متاسفانه مطلع گردیدم که ملت سوئد به زحمت توانست از ورشکستگی و فقر که نتیجه جنگ های متمادی و مالیات سنگین و کمر شکن است نجات یابد .
    ناپلئون با تلخی لبخندی زد و به صحبت ادامه داد :
    - پسر جان حس می کنم که انسان می تواند از بایگانی استکهلم نیز اطلاعاتی درباره حوادث شارل سیزدهم و روسیه کسب نماید و یک نفر اطلاعات مکفی از این بایگانی و نبرد کسب کرده است .... شما او را چه می نامید ؟ این شخص کارل یوهان دوست قدیمی من برنادوت است .
    - مادام خواهش می کنم فردا به برنادوت بنویسید . باید وضعیت خود را بدانم .
    بالاخره علت ملاقات او را فهمیدم . .
    - قربان نفرمودید که اگر سوئد دست اتحاد فرانسه را رد کند چه خواهد شد ؟
    جوابی نداد فقط مجددا به تابلو خود خیره شده و گفت :
    - تابلو خوبی است . راستی من شبیه این تابلو بوده ام این قدر لاغر ؟
    سرم را حرکت دادم .
    - در آن وقتی که این تابلو را تهیه کرده اند چاق بوده اید . قبل از آن وقتی که مثلا در مارسی بودید ، از این لاغرتر بودید .
    - قبلا در مارسی ؟
    - بله شما همیشه لاغر بودید قربان ولی بعدا ......
    دستش را روی پیشانی اش کشید و گفت :
    - اوه .... برای یک لحظه همه چیر را فراموش کردم . بله ، بله ، ما یکدیگر را از قدیم می شناخته ایم .
    برخاستم . آهسته زمزمه کرد :
    - خسته هستم ، بسیار خسته و فرسوده هستم ، ناچار بودم که با همسر ولیعهد سوئد ملاقات کنم . ولی شما هنوز همان اوژنی هستید .
    - قربان به قصر تویلری بروید و بخوابید و استراحت کنید .
    - نمی توانم عزیزم ، نمی توانم ، قزاق های روسیه در حال پیشروی به طرف مرز ها هستند و برنادوت اتحاد روسیه -سوئد و انگلستان را به وجود آورده .سفیر اطریش در دربار سوئد غالبا با برنادوت شام صرف می کند . می دانید مفهوم آن چیست ؟
    مرا اوژنی خطاب می کرد و گویا فراموش کرده بود که من همسر همین برنادوت هستم .
    - پس نامه امپراتور به ولیعهد سوئد چه نتیجه ای دارد ؟
    - زیرا اگر برنادوت با من نباشد سوئد را از نقشه اروپا محو خواهم کرد .
    مجددا شروع به غرش کرده و با قدم های خسته قصد عزیمت کرد و گفت :
    - مادام شما شخصا جواب شوهرتان را برایم بیاورید . اگر جواب منفی بدهد من و شما برای ابد از هم جدا خواهیم بود وغیر ممکن است که بتوانم شما را در دربار بپذیرم .
    - قربان اشتیاقی به آمدن به دربار ندارم .
    کنت روزن ، امپراتور و ژنرال کولینکور را تا در باغ مشایعت کرد . یادداشت کولینکور با خطی ظریف روی مبل افتاده بود . در جلو فنلاند علامت تعجب دیده می شد !
    پومرانی ، شمال آلمان از دانزیک تا مکلنلبورک . ناپلئون روزی مارشال های خود را به حکومت منصوب می کرد . ولی امروز سعی می کند آنها را با رشوه خریداری کند .
    آهسته از شمعدانی به شمعدان دیگر رفته و شمع ها را خاموش می کردم . کنت روزن بازگشت .
    - والاحضرت به ولیعهد سوئد نامه خواهند نوشت ؟
    - بله شما در نوشتن این نامه به من کمک خواهید کرد .
    - آیا گمان می کنید که ولیعهد جواب امپراتور را بدهد ؟
    - مطمئن هستم که جواب خواهد داد ولی این آخرین نامه شوهرم به امپراتور خواهد بود.
    آتش بخاری خاموش شده و خاکستر فراوانی به جای گذارده بود . روزن با شک و تردید گفت :
    - من نباید در چنین موقعی والاحضرت را تنها بگذارم .
    - از لطف شما متشکرم ولی من تنها هستم . در تنهایی و انزوای وحشتناکی به سر می برم و شما هنوز خیلی جوان هستید که منظور مرا بفهمید . به هر حال نزد ماری میروم تا او را تسلی دهم .
    تا پایان شب در کنار تختخواب ماری بودم به او قول و اطمینان دادم که به مارشال مورات ، مارشال نی و سرهنگ ویلات خواهم نوشت . به او قول دادم که با فرا رسیدن بهار با او به استپ های روسیه به جستجوی پی یر بروم . قول دادم و قول دادم . در نا امیدی و یاس مانند طفلی باور می کرد که کاری از من ساخته است .
    فوق العاده روزنامه امروز اعلام داشت که امپراتور ناگهان به پاریس وارد شده و صحت و سلامت امپراتور هرگز به این خوبی نبوده است .

    **********
    پاریس ، آخر ژانویه 1813
    بالاخره قاصدی از استکهلم رسید و نامه ای با خود آورد .
    **********
    اوسکار نوشته است «مادر عزیزم » خط او کاملا طبیعی و پخته است . او شش ماه دیگر چهارده ساله خواهد بود . بعضی اوقات از شدت تنهایی می خواهم فریاد کنم . گردن نازک و کودکانه ، و خال های سیاهی که روی بازوی گوشت آلود کوچک اوسکارم وجود داشت در نظرم مجسم گردید ....ولی این شکل و قیافه متعلق به چند سال گذشته است . امروز اوسکار من جوان لاغر اندامی در لباس دانشجویان دانشکده افسری استکهلم جلوه می کند و شاید گهگاهی نیز ریش خود را می تراشد . راستی باورکردنی نیست ....«مادر عزیزم در روز ششم ژانویه نمایش جالب توجهی در تئاتر گوستاو سوم برگزار گردید .
    یکی از هنرپیشگان معروف فرانسه ، مادموازل ژرژ که سابقا هنرپیشه تئاتر فرانسه بوده است در این نمایش ظاهر گردید که رل ماری تودور را بازی می کرد . من با ملکه و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا و پدر در یک لژ بودیم . ملکه و سایر خانم ها گریه کردند . زیرا این نمایش نامه یک اثر تراژدی بود ولی من هرگز در تئاتر گریه نمی کنم . پدرم نیز در تئاتر گریه نمی کند . پس از نمایش ، پاپا مادموازل ژرژ را به شام دعوت کرد . ملکه از این دعوت راضی نبود زیرا پاپا و هنرپیشه دائما از پاریس و روزگار قدیم صحبت می کردند و به همین دلیل ملکه صحبت آنها را با گفتن "فرزند عزیز کارل یوهان "قطع می کرد و این جمله باعث خنده مادموازل ژرژ می شد . بالاخره مادموازل ژرژ نشان لژیون دونور پاپا را که همیشه آن را به خود می آویزد نشان داد و گفت "اگر یک روز به من می گفتند که ممکن ست من ژنرال برنادوت را در استکهلم و با مقام ولیعهدی سوئد ببینم باور نمی کردم " این حرف آن قدر ملکه را عصبانی کرد که فورا مرا به اتاق خوابم فرستاد و با تمام خانم ها مهمانی را ترک کرد . هنرپیشه با پدرم و کنت براهه مقداری قهوه و مشروب نوشیدند . پیشخدمت مخصوص ، مادموازل فون کاسکول به قدری خشمگین بود که یک هفته تمام به علت سرماخوردگی در تختخواب خوابید . پاپا روزی شانزده ساعت کار می کند . خیلی خسته و مریض است . این نمایش پس از چندین هفته کار دائمی اولین تفریح پاپا بود . »
    با خواندن این نامه خندیدم وگریه کردم . بسیار مایلم که من هم مانند ماریان فون کاسکول یک هفته تمام به نام سرماخوردگی در تختخوابم بخوابم .
    مادموازل ژرژ در استکهلم . ده سال پیش ژوزفین چون می دید که کنسول اول با معشوقه شانزده ساله خود گرم گرفته است از فرط غضب نزدیک بود دیوانه شود . اما ناپلئون وقتی امپراتور شد مادموازل ژرژ را ترک کرد چون این دختر خیلی می خندید .«پسر عزیز ما کارل یوهان.....» امیدوارم مادموازل ژرژ در حضور ملکه سوئد هم خوب خندیده باشد .
    اوسکار این نامه را پنهانی از مربیانش نوشته است . کاغذ چند تا خورده و خیلی کوچک شده بود . امضای آن فقط «اوسکار تو» بود . در برگ دیگری پسرم با لحن رسمی تری نوشته بود
    «یک زن نویسنده معروف فرانسوی که به علت نوشته های تندش بر ضد استبداد امپراتور تبعید شده است اینجا آمده و پاپا اغلب او را به حضور می پذیرد . اسمش مادام دواستایل است و از پاپا به عنوان نجات دهنده اروپا اسم می برد . این خانم خیلی چاق است ( این سه کلمه اخیر را خط زده و به جای آنها نوشته بود :اندامی درشت دارد ) و لاینقطع حرف می زند . پاپا هر دفعه بعد از ملاقات او سر درد می گیرد . برای اینکه پاپا شانزده ساعت در روز کار می کند و به ارتش سوئد تشکیلات کاملا جدیدی داده است ..»
    مادموازل ژرژ ، مادام دواستال ....یک دوشس روسی منتظر است ...
    نامه اوسکار طبق معمول با این کلمات تمام می شد «پسرت که همیشه تو را دوست دارد ، اوسکار ، دوک دو سو درمانلند . »
    من انتظار جواب ژان باتیست را می کشیدم . یقینا مدت ها است نامه مرا که در آن موضوع ملاقات ناپلئون و پیشنهاد او را نوشته بودم دریافت کرده است . ولی جز چند کلمه که با عجله نوشته شده بود چیزی نیافتم .:
    «دختر جانم ، کارم خیلی زیاد است . به زودی نامه ای مفصل برایت می نویسم . جواب امپراتور را هم می فرستم . نامه من فقط جواب او نیست . بلکه خطاب به ملت فرانسه و نسل های آینده است . من نمی دانم چرا مایل است که تو شخصا جواب را برایش ببری . در هر حال آن را برای تو می فرستم و متاسفم که به این وسیله مجبور می شوی صحنه دردناکی را تحمل کنی . از دور می بوسمت . ژان باتیست تو .»
    عاقبت از پاکت بزرگ یک صفحه نت موسیقی بیرون افتاد . در حاشیه آن ژان باتیست نوشته بود :«اولین تصنیف اوسکار . یک رقص ملی سوئدی . سعی کن این ملودی را با پیانوبزنی . » یک ملودی ساده بود که به والس شباهت داشت . فورا پشت پیانو نشستم و چند بار آن را زدم .
    یادم آمد در گاری پستی که ما را از هانور به پاریس برمی گرداند اوسکار به من گفته بود :
    - من می خواهم یا آهنگساز بشوم یا پادشاه ....!
    - چرا پادشاه ؟
    - برای آنکه وقتی آدم پادشاه بشود می تواند خیلی به مردم خدمت کند .
    بله اوسکار ، آدم می تواند خیلی خدمت کند . اما این هم ممکن است که در مقابل موقعیت هایی قرار بگیرد که کوچکترین غفلت در آن کمر ملتی را بشکنند .
    پسرم تکرار می کرد : آهنگساز یا پادشاه .
    و من به او جواب داده بودم :
    - پس پادشاه بشود . چون آهنگساز شدن سخت تر است !
    یک بار دیگر نامه ژان باتیست را خواندم .
    «نامه من فقط جواب او نیست بلکه خطاب به ملت فرانسه و نسل های آینده است »
    ناگهان به یاد آقای بهتوون و زلف پریشانش افتادم «به یاد یک امید بر باد رفته ......»
    زنگ زدم و دستور دادم کنت روزن را صدا کنند . چاپار برای او هم چند نامه آورده بود . وقتی وارد شد یک دسته کاغذ به دست داشت .
    - خبرهای خوش دارید کنت عزیز ؟
    - کاغذ ها را با احتیاط زیاد نوشته اند چون مطمئن نیستند که پلیس مخفی فرانسوی آنها را باز نکند .
    - ولی باز جسته گریخته مطالبی نوشته اند . این طور نیست ؟
    - می توانم از آنچه نوشته اند حدس بزنم که متحدین یعنی روسیه و انگستان و سوئد در نظر دارند که کار طرح نقشه های جنگ آینده را به عهده والاحضرت ولیعهد بگذارند و اطریش به وسیله سفیرش «کنت نیپرگ » دائما در جریان امور گذارده می شود و نسبت به نقشه های متحدین نظر مساعد دارد .
    به این ترتیب حتی پدر زنش ، امپراتور اطریش بر ضد ناپلئون دست به جنگ خواهد زد .
    کنت روزن گفت :
    - سرزمین های اشغال شده در آلمان در صدد طغیان هستند . پروسی ها هم همیشه می خواهند پیش بروند .
    زیر لب گفتم :
    - حتی پدر زنش ....
    کنت روزن آهسته گفت :
    - این روزها همه مشغول آماده کردن خود برای جنگ هستند . این جنگ بزرگترین جنگ تاریخ خواهد بود .
    و با صدایی گرفته از فرط هیجان ادامه داد :
    - مملکت ما دوباره یکی از ممالک معظم خواهد شد و پسر والاحضرت ، دوک دوسودرمانلند کوچک ......
    اوسکار اولین تصیف موسیقی خود را برایم فرستاده است . آن را چند بار تمرین می کنم و امشب برای شما خواهم زد . یک رقص ملی سوئدی است . چرا با این حالت عجیب مرا نگاه می کنید . پسر من کار ناشایسته ای کرده است ؟
    - نه ، البته نه . والاحضرت . به عکس من فقط تعجب کردم . هیچ نمی دانستم که ...
    - نمی دانستید که ولیعهد آینده به موسیقی علاقه دارد . در صورتی که می گفتید سوئد یکی از ممالک معظم خواهد شد .
    - من به مملکتی که والاحضرت ولیعهد یک روز برای پسرش خواهد گذاشت فکر می کردم .
    بعد با کلمات سریعی اضافه کرد :
    - سوئد به عنوان جانشین تاج و تخت خود یکی از بزرگترین فرماندهان تاریخ را انتخاب کرده است . سلسله برنادوت ها دوباره جای قدیم سوئد را میان دول معظم باز خواهد کرد .
    من با بی حوصلگی گفتم :
    - کنت شما خیلی ادیبانه و به سبک کتاب هایی که برای دانش آموزان نوشته شده اند صحبت می کنید . سلسله برنادوت !؟ ولیعهد شما ، برای مردم و حقوق بشر که ما آن را آزادی ، مساوات و برادری می نامیم خواهد جنگید . برنادوت از پانزده سالگی برای این منظور و مقصود جنگیده است و به همین دلیل دربارهای قدیمی اروپا او را ژاکوبین خوانده اند . وقتی این بساط برچیده شد و ژان باتیست در این نبرد وحشتناک فاتح گردید و مجددا او را ....
    ساکت شدم ، زیرا کنت روزن منظور مرا نمی فهمید . پس از لحظه ای به صحبت ادامه دادم :
    - یک موسیقیدان که چیزی از سیاست نمی داند روزی درباره «امیدها و آرزوهای انجام نشده » صحبت کرده .... شاید این امید و آرزو لااقل در سوئد جامه عمل به خود بپوشد و این کشور کوچک دارای عظمت و سر افرازی باشد . آقای کنت این عظمت و بزرگی با عظمت و بزرگی که منظور شما است تفاوت بسیار دارد . بزرگی و عظمتی که شاهان آن سرزمین به خاطر آن نخواهند جنگید .... به جای جنگ با شعر و ادب و موسیقی و خوشبختی مردم عظمت و بزرگی کشور را تامین خواهند کرد .... از این که اوسکار موسیقیدان است خوشحال نیستید ؟
    کنت با تعجب گفت :
    - والاحضرت شما عجیب ترین زنی هستید که تاکنون دیده ام .
    - شما این طور تصور می کنید ، ولی من اولین زن طبقه متوسط هستم که شما خوب شناخته اید .
    خستگی شدیدی در خود حس کردم.
    - شما همیشه در دربار و قصور سلطنتی بوده اید و این اولین مرتبه است که آجودان دختر یک حریر فروش هستید . سعی کنید به شغل جدید خود عادت نمایید . سعی می کنید ؟

    ********************
    پایان فصل چهلم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #60
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : حق نشناسی بزرگترین ضعفی است که ممکن است هرکسی داشته باشد .


    ********************

    فصل چهل و یکم
    پاریس ، فوریه 1813

    ********************
    ساعت هفت شب نامه ای به دستم رسید . فورا کالسکه خواستم و به کالسکه چی دستور دادم به مریض خانه برود . از کنت روزن خواهش کردم همراه من باشد . کالسکه چی سوئدی من هنوز پاریس را به خوبی نمی شناسد . لذا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد .
    - به نتردام بروید . مریضخانه در مقابل کلیسای نتردام است .
    سنگفرش مرطوب خیابان در اثر انعکاس نور رنگهای مختلفی به خود گرفته بود .
    - نامه ای از سرهنگ ویلات داشتم . او موفق شده است پی یر فرزند ماری را با یکی از عرابه های مجروحین به مریضخانه پاریس بفرستد . می خواهم پی یر را به منزل ببرم .
    روزن پرسید :
    - حال سرهنگ ویلات چطور است ؟
    - سرهنگ ویلات نتوانسته به پاریس بیاید زیرا ماموریت دارد باقیمانده هنگ خود را در سرزمین رن جمع آوری نماید .
    کنت روزن در نهایت ادب گفت :
    - از سلامتی سرهنگ ویلات بسیار خوشحالم .
    - کاملا سلامت نیست . زخمی در شانه دارد ولی امیدوار است مجددا ما را ملاقات نماید .
    - چه موقع ؟
    - وقتی این بساط برچیده شد .
    - راستی این مریضخانه نام عجیبی دارد «خانه خدا »
    - خانه خدا نام زیبا و برازنده ای برای یک مریضخانه است . قبلا زخمیان را در مریضخانه های نظامی که در خارج شهر است معالجه می کردند . ولی این مرتبه زخمیانی که به پاریس رسیده اند بسیار معدودند و استقرار بیمارستان های نظامی مورد احتیاج نیست . اکنون زخمیان را در مریضخانه های کشوری معالجه می کنند و مریضخانه های نظامی را تعطیل کرده اند .
    - باید هزاران هزار نفر زخمی شده باشند . پس بقیه کجا هستند ؟
    - آقای کنت چرا مرا رنج و عذاب می دهید ؟ بیش از صد مرتبه شنیدید که کشته گان و زخمیان طعمه گرگان گرسنه شده و استخوان های آنها در زیر برف های روسیه مدفون گردیدند . صحبتم را قطع کردم .
    - معذرت می خواهم والاحضرت .
    خجالت کشیدم . نباید به آجودان ها تغیر و تشدد کرد . آجودان ها نمی توانند جواب بدهند . به صحبت ادامه دادم :
    - در وحله اول زخمیان و مجروحینی را که از مرگ و سرما نجات یافته بودند به بیمارستان های صحرایی اسمولسنگ و ویلنا فرستادند . سپس هجوم قزاق ها شروع شد و من نمی دانم زخمیان چه شدند . ارابه کافی برای حمل آنها وجود نداشت . چند هزار نفر در آلمان بستری هستند . فقط یک کاروان زخمی به پاریس رسیده . سرهنگ ویلات موفق شده است پی یر را با این کاروان بفرستد .
    - جراحت پی یر چیست ؟
    - نمی دانم سرهنگ ویلات چیزی ننوشته و من هم به ماری چیزی نگفتم . خوب اینجا کلیسا است و مریضخانه در سمت چپ قرار گرفته .
    درب بزرگ مریضخانه قفل بود . کنت روزن طناب زنگ را چند مرتبه کشید . ناگهان درب با صدای خشکی باز شد . دربان یک دست بیشتر نداشت . مدال هایی را که به مناسبت زخمی شدن در جبهه ایتالیا به سینه داشت دیدم . نگاهی به من کرده و گفت :
    - ملاقات با زخمیان ممنوع است .
    در مجددا بسته شد .
    - کنت خواهشمندم در بزنید .
    روزن با شدت در را کوبید و جوابی داده نشد . مجدد او مجددا تکرار کرد . بالاخره در با صدای خشکی روی پاشنه چرخید . کنت روزن را به کناری زده و گفتم :
    - من اجازه دارم که بیمارستان را بازدید کنم .
    با شک و تردید به من نگریسد وگفت :
    - برگه مخصوص عبور دارید ؟
    - بله .
    بالاخره توانستیم داخل شویم . راهرو تاریک مریضخانه به وسیله شمعی که در دست سرباز معلول بود روشن می شد .
    - مادام برگه عبور خود را بدهید .
    - برگه همراهم نیست . من خواهر زن اعلیحضرت پادشاه ژوزف هستم .
    سرباز معلول شمعدان را بالا نگه داشته و به صورتم نگریست . به صحبت خود ادامه دادم :
    - شما متوجه هستید که من هر لحظه بخواهم می توانم برگه عبور بگیرم . ولی چون عجله داشتم نتوانستم وقت خود را برای این کار تلف کنم . برای دیدن یک سرباز مجروح آمده ام . مرد جوابی نداده و به من نگاه می کرد برای اطمینان او گفتم :
    - من حقیقتا خواهر زن اعلیحضرت ژوزف هستم .
    - مادام شما را شناختم . شما را غالبا در سان و رژه دیده ام . شما همسر مارشال برنادوت هستید .
    با تسکین خاطر گفتم :
    - شاید تحت فرمان شوهرم خدمت کرده باشید .
    جوابی نداد صورت اوگرفته و مغشوش بود .
    - خواهش می کنم یک نفر را صدا کنید که ما را به سالن خوابگاه زخمیان هدایت کند .
    باز هم حرکتی نکرد رفتار او باعث رنجش و ناراحتی من شد . با نا امیدی گفتم :
    - پس شمع را بدهید خودمان خواهیم رفت .
    شمع را داد و به عقب رفت و در تاریکی ناپدید گردید . ولی هنوز صدای او را می شنیدم که با خشم و غضب گفت «زن مارشال برنادوت » سپس روی زمین تف کرد. کنت روزن که از شدت خشم و غضب می لرزید . شمعدان را از دست من گرفت . به او گفتم :
    - اعتنایی به او نکنید باید پی یر را پیدا کنیم .
    از پله ها بالا رفتیم . کنت روزن شمعدان را بالا نگه داشته بود سپس وارد راهرو طویلی که دارای چندین در بود شدیم . در ها همه نیمه باز بودند . صدای ناله و فریادهای مجروحین به گوش می رسید . اولین در را باز کردم موجی از بوی خون و عرق مرا احاطه کرد . برای آن که به محیط جدید عادت کنم نفس عمیقی کشیدم . اکنون صدای ناله از نزدیک شنیده می شود . شمعدان را از کنت روزن گرفته روی کف اتاق خم شدم . دو طرف اتاق را تختخواب گذارده و بقیه مجروحین را روی برانکارد روی کف اتاق خوابانیده بودند . در انتهای دیگر اتاق شمعی می سوخت و شعله های آتش در بخاری می لرزید در کنار میزی که شمعی روی آن بود پرستاری نشسته بود .
    - خواهر .
    ولی صدای من در بین ناله ها و فریادهای مجروحین محو شد . یک نفر آهسته در کنار پایم ناله می کرد و گفت :
    - آب .....آب .....
    شمع را پایین گرفتم مجروحی که روی برانکارد خوابیده بود با دهان و چشمان باز به من می نگریست . شکم و سر او را با باند بسته بودند . می خواست چیزی بگوید ولی قادر نبود . دامنم را جمع کردم که به صورت او مالیده نشود و سپس از بین برانکارد ها به طرف پرستار رفتم . «خواهر» بالاخره صدای مرا شنید و شمعدان خود را برداشت و به طرف ما امد . یک صورت لاغر در زیر کلاه سفید کتانی در مقابل ما ایستاد
    - خواهر من در جستجوی یک سرباز زخمی به نام پی یر دوبوا هستم . از سوال من متعجب نشد و در جواب گفت :
    - تمام روز زنان در مقابل مریضخانه ایستاده و میل دارند مجروحین را به امید یافتن بستگان خود و یا کسب خبری از آنها ملاقات نمایند . ما به هیچ کس اجازه ورود نمی دهیم . دیدن چنین منظره ای برای همسران ، نامزد ها و مادران مناسب نیست .
    با اصرار گفتم:
    - من اجازه مخصوصی دارم که به جستجوی پی یر دوبوا بپردازم .
    پرستار با بی اعتنایی و آهستگی گفت :
    - ولی کمکی از ما ساخته نیست زیرا مجروحین فراوانی هستند که ما نام آنها را نمی دانیم .
    در حالی که گلویم از شدت تاثر فشرده شده بود گفتم :
    - پس چگونه می توانم او را بیابم .
    پرستار مودبانه جواب داد :
    - نمی دانم اگر اجازه جستجوی او را دارید بهتر است از تختخوابی به تختخواب دیگر بروید ، تمام مجروحین را ببینید شاید او را پیدا کنید .
    - خواهر آیا ممکن است به آن زخمی که آب می خواهد آب بدهید ؟
    پرستار بی حرکت ایستاد . نگاهی به من کرد و جواب داد :
    - او زخمی در ناحیه شکم دارد . به چنین زخمیانی نباید آب داد به علاوه هوش و حواس صحیحی نیز ندارد زیرا جمجمه او نیز مجروح است .
    پرستار از مقابل ما دور شد . بوی خون و عرق از تختخواب ها و برانکارد ها و پتوها استشمام می شد . چشمانم را یک لحظه بستم و به خود حرکت و قدرت دادم و به آجودانم گفتم :
    - باید تمام تختخواب ها را ببینم .
    از تختخوابی به تختخواب دیگر از برانکاردی به برانکارد دیگر رفته و نور شمع را به روی صورت سربازان مجروح منعکس کردیم . از دیدن سرها ، صورت ها ، شکم ها و لب های زخمی خون آلود طاقتم طاق شده بود . خیر .... خیر .... پی یر نیست .... این هم نیست ..... آن یکی هم نیست ..... مردی را دیدم که مانند ژنرال دوفو در هنگام تنفس خون از گوشه لبش بیرون می ریخت . بله ژنرال دوفو با همین حالت چند سال قبل در قصر سلطنتی ایتالیا در دامن من جان سپرد لبخندی به روی صورت زرد رنگ مرد دیده می شد . بیچاره می خندید زیرا تازه مرده و از رنج و تعب راحت شده بود . از او هم گذشتم .... مجروحی که در مجاور او قرار داشت چشمان خود را در اثر تابش نور شمع باز کرد . دهن او نیز باشد ، سعی کرد که چیزی بگوید ولی من از نزد او گذشته بودم . و التماس او را نشنیدم . ماری من باید با این جستجو به تو کمک کنم .... آخرین تختخواب ....
    پی یر در این قسمت نبود .
    به قسمت دیگر بیمارستان رفتیم . دامنم را بالا گرفتم شمع را پایین آورده و به اولین برانکارد نگریستم و سپس برانکارد دوم و سوم ، با تردید به صورت هایی که باند پیچی شده نگاه کردم و بعضی از آنها را بالا می زدم تا بتوانم صورت مجروحان را خوب ببینم . شاید این ....ولی خیر محققا پی یر نبود .
    به جست و جو ادامه دادم .....و ادامه دادم . تقریبا به انتهای اتاق نزدیک شده بودیم که پرستار متوجه ما شد . این پرستار جوان و رحم و شفقت از چشمان قشنگش منعکس بود .
    - مادام در جستجوی شوهرتان هستید ؟
    سرم را حرکت دادم نور شمع به روی بازویی که زخم کوچکی داشت تابید . قشر ضخیمی روی زخم را گرفته بود . پرستار با ملایمت گفت :
    - در صورتی که به مریض غذای کافی برسد این گونه زخم ها خود به خود معالجه می شوند . بسیاری از این زخمیان هنگام عقب نشینی دچار قحطی و گرسنگی بوده اند ولی شاید شما موفق شوید که شوهر خود را پیدا کنید .
    پی یر در این قسمت هم نبود .
    کنت روزن در راهرو به دیوار تکیه داد . شمعدان را بالا گرفتم قطرات عرق روی پیشانی او دیده می شد . صورت خود را برگردانید و چند قدم به جلو رفت . منقلب شده بود . می خواستم او را تسکین دهم ولی این عمل باعث نگرانی او می شد . تنها کاری که می توانستم انجام دهم انتظار بود . در حالی که منتظر بودم حالت انقلاب او مرتفع گردد نور قرمز لرزانی توجهم را جلب کرد . آهسته به طرف شمع رفتم . در زیر مجسمه کوچک حضرت مریم شمعی با نور قرمز و لرزان می سوخت . لباسی سفید و آبی این مجسمه را زینت کرده گونه های سرخ و نگاهی مغموم داشت . طفل کوچکی که در آغوش او بود لبخندی بر لب داشت . شمعدان را روی زمین گذارده و در مقابل مجسمه حضرت مریم به زانو در آمدم . دست هایم را به هم پیوستم و به عبادت پرداختم .... سالیان درازی بود که عبادت نکرده بودم ...... نور قرمز رنگ می لرزید و صدای ناله غم انگیز زخمیان از اتاق ها شنیده می شد .
    دست هایم را به هم فشردم . صدای پایی از پشت سر به گوشم رسید و یک نفر شمع را از زمین برداشت . آجودان سوئدی من در نهایت ادب و تاثر گفت :
    - از والاحضرت معذرت می طلبم .
    نگاه دیگری به مجسمه حضرت مریم کردم ، صورت گرد مغموم او در تاریکی محو گردید . با خود فکر کردم که ما ، مادران .... مادران تا چه حد جگر گوشگان خود را دوست داریم .
    در جلو اتاق دیگر بیمارستان ایستاده و گفتم :
    - کنت بهتر است شما در اینجا منتظر من باشید . تنها به جستجو خواهم پرداخت . کمی تردید کرد و جواب داد :
    - موظفم که تا یافتن پی یر در حضور والاحضرت باشم .
    صورت او از خجالت قرمز شد و من با تاکید گفتم :
    - کنت شما اینجا بایستید .
    به اتاق داخل شدم . نور شمع روی تختخواب های سمت راست منعکس گردید . در انتهای اتاق پرستار پیری نشسته و کتاب سیاه کوچکی را مطالعه می کرد او نیز بدون تعجب به من نگریست . به طرف او رفتم و با نا امیدی گفتم :
    - در جستجوی سربازی به نام پی یر دوبوا هستم .
    - دوبوا ؟ .. گمان می کنم دونفر دوبوا در این اتاق داریم .
    دست مرا گرفت و به طرف برانکاردی که در وسط اتاق قرار داشت هدایت کرد . خم شدم نور شمع به موهای ژولیده سفید تابید صورت لاغر و ضعیفی با شکم فرو رفته که استخوان های سفید او را کاملا نشان می داد روی برانکارد افتاده بود . پای او از هم باز و بوی زننده ای از برانکارد استشمام می شد . دست قوی پرستار بازوی مرا گرفته و از کنار بارنکارد بلند کرد :
    - اسهال ..... غالب این ها اسهالی هستند . با آب برف و گوشت خام اسب زندگی می کرده اند . این همان مردی است که در جستجوی او هستید ؟
    سرم را حرکت دادم ، پرستار مرا به ردیف سمت چپ هدایت کرد به آخرین تختخواب نزدیک شدیم . شمع را بالای تخت خواب نگهداشتم . چشمان درشت سیاهی که کاملا باز بودند به من نگاه می کردند . قطرات خون در اطراف لب او خشک شده بود شمع را پایین آورده و گفتم :
    - پی یر !
    بدون آنکه جواب دهد به جلو نگاه می کرد .
    - پی یر مرا نمی شناسی ؟
    با بی اعتنایی جواب داد :
    - البته می شناسم .... مادام مارشال .
    روی او خم شده و گفتم :
    - آمده ام شما را همراه ببرم . هم اکنون با هم نزد مادرت خواهیم رفت .
    تغییری در صورت او دیده نشد . مجددا پرسیدم :
    - پی یر از مراجعت به میهنت خوشحال نیستی ؟
    باز هم جوابی نداد . با اضطراب و نگرانی به طرف پرستار برگشته و گفتم :
    - این پی یر من است . این همان کسی است که در جستجوی او هستم . می خواهم او را به همراه خود به منزل ببرم و معالجه نمایم . مادرش در انتظار او است .... کالسکه من در جلو مریضخانه منتظر است . شاید کسی به من کمک نماید .....
    - دربان ها و مستخدمین همه رفته اند . باید تا فردا صبح منتظر باشید مادام .
    ولی دیگر نمی خواستم حتی یک دقیقه پی یر در آنجا باشد .
    - آیا زخم او شدید است ؟ .... آقایی در راهرو در انتظار من است ....اگر پی یر بتواند از پله ها پایین بیاید .... ما دو نفر او را تاکالسکه خواهیم برد .
    پرستار دست مرا که شمعدان را گرفته بود کشید . نور شمع روی پتو آنجایی که پای پی یر بایستی باشد تابید ولی پتو کاملا صاف و بدون برجستگی بود . آهسته گفتم :
    - کالسکه چی من می تواند کمک نماید ... خواهر جان هم اکنون مراجعت خواهم کرد . سایه ای در کنار دیوار حرکت کرد .
    - کنت فورا کالسکه چی را خبر کنید ..... شمعدان را بگیرید و تمام لباس هایی را که در کالسکه داریم به همراه بیاورید .
    در راهرو منتظر شدم . پی یر دیگر راه نخواهد رفت . پای خود را از دست داده است .
    یکی در بیمارستان ستایش خداوند را می آموزد و دیگری همه چیز خود را از دست می دهد .... تمام دنیا نظیر این بیمارستان است و این ما هستیم که چنین دنیایی به وجود آورده ایم .... ما مادران شما پسران ... و شما پسران ما مادران .
    صدای پای آنها که از پله ها بالا می آمدند شنیده می شد . کالسکه چی و کنت روزن را به داخل اتاق بردم و به پرستار گفتم :
    - خواهر جان خواهش می کنم کمک کنید . ما او را در این لباس ها می پیچیم و یوهانسن .....
    به درشکه چی اشاره کردم .
    - ....و یوهانسن او را از پله ها به پایین خواهد برد .
    یوهانسن به جلو آمد . پرستار شانه های او را بلند کرد جوان معلول از شدت خشم و غضب می سوخت .
    - مادام ..... مادام .... دست از سرم بردارید .
    پرستار ملافه را به اطراف او پیچید . چشمانم را بستم ....وقتی چشمانم را گشودم ، پی یر دوبوا فرزند دلبند ماری .... پی یر دوبوا که من در زندگی به او خیانت کرده و شیر مادرش را از او دزدیده و دریغ داشته ام مانند بسته طناب پیچ شده ای در مقابل من روی برانکارد قرار داشت .
    به این ترتیب فرزند ماری را به او رسانیدم .

    *******************
    پایان فصل چهل و یکم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 6 از 9 نخستنخست ... 23456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/