ناپلئون بناپارت : قانون گذار باید بداند چگونه حتی از ضعف افرادی که بر آنها حکومت می کند استفاده کند .
********************
فصل سی و پنجم
پاریس ، یکم ژانویه 1812
********************
در یک لحظه تمام زنگ های کلیسای پاریس به مناسبت سال جدید به صدا در آمدند . ما با یکدیگر تنها بودیم . من و ناپلئون . ژولی با دعوت خود به جشن شب اول سال مرا غافلگیر کرده بود .
- دزیره امپراتریس ماری لوئیز مخصوصا اصرار دارد که در این جشن شرکت کنی . امپراتریس و امپراتور بعد از نیمه شب در مهمانی حضور خواهند یافت .
آن روز من و ژولی در سرسرای خانه کوچه آنژو با یکدیگر نشسته بودیم . ژولی ظاهرا از زندگی اش راضی به نظر می رسید ، پیراهن های صورتی که لوروی تهیه کرده می پوشد و دائما مشغول تهیه و دوختن عروسک برای دخترانش می باشد . دائما در مهمانی های دربار حاضر می شود و امپراتریس را شخصیتی برجسته و پادشاه رم پسر ناپلئون را دوست داشتنی می داند .
ژولی اول نتوانست بفهمد که چرا بازگشت خود را به اطلاع دربار نرسانیدم ولی به هر حال در سکوت کامل زندگی می کنم و فقط ژولی و دوستان بسیار نزدیکم را ملاقات می نمایم . به همین دلیل دعوت ناپلئون باعث تعجب من شد . یقین دارم که دلیل مهم و مخصوصی برای دعوت من به قصر تویلری وجود دارد . ولی چه علتی ؟
- این سومین مرتبه است که با ترس و وحشت به قصر تویلری نزدیک شدم . اولین بار شبی بود که از ناپلئون درخواست عفو دوک انهین را کردم ، آن شب کلاه تازه ام را به سر داشتم ولی درخواست من قبول نشد . دومین مرتبه وقتی بود که با ژان باتیست به تویلری رفتیم ، در آن روز شوهرم از ارتش استعفا داده و درخواست ترک تابعیت فرانسه را کرده بود .
امشب پیراهن سفیدی که لبه دوزی طلایی دارد پوشیدم . گوشواره های الماسی را که ملکه مادر «صوفیا ماگدالنا» به من داده است به گوش کردم . با وجودی که هوا چندان سرد نبود اشارپ پوست سمورم را روی شانه انداختم . اکنون در استکهلم هوا بسیار سرد و بیست و پنج درجه زیر صفر است ....
انعکاس هزاران چراغ در رودخانه سن می رقصیدند ....به محض آن که وارد قصر تویلری شدم نفس عمیقی کشیدم . گویی در خانه خود هستم . لباس های خاکستری رنگ مستخدمین قصر ، قالی های کوبلن ، گل دوزی هایی که با زنبور عسل تزیین شده اند ، زنبور عسل ، در و دیوار پوشیده از زنبور عسل است . همه جا روشن و درخشان و زیر نور هزاران شمع موج می زند . سایه های مظنون و ارواح مقتولین در اطرافم وجود ندارند .
تمام افراد فامیل قبلا در سالن امپراتور اجتماع کرده بودند به محض ورودم همه می خواستند با هم به من خوش آمد بگویند . من شاهزاده و همسر ولیعهد حقیقی بودم . حتی ماری لوئیز برخاست و به طرفم آمد . مثل همیشه لباس صورتی در برداشت . چشم های آبی آسمانی رنگش بی اعتنا بود ولی بلافاصله لبخندی زد و فورا احوال دختر عموی عزیزش ملکه سوئد را پرسید . طبعا خانواده سلطنتی وازا در نظر یک هابسبورگ بیش از تمام ناپلئون های خود رو ارزش دارد . ناچار بودم در کنار او روی یک دیوان ظریف بنشینم . مادام لتیزیا از گوشواره هایم تعریف بسیار کرد و می خواست بداند چقدر می ارزد . از دیدار آن پیرزن با ناخن هایی که به دقت مانیکور شده و دستبند های طلایی که به دست داشت خوشحال شدم . مادام لتیزیا به امپراتریس می گفت که نمی داند چرا ناپلئون صندلی هایی که جدیدا برای کلیسای مخصوص خود در ورسای خریده است نپسندیده . مادام لتیزیا در حالی که با نظر تنقید به سالن پر شکوه و جلال ملکه نگاه می کرد گفت :
- راستی در تویلری پول ارزشی ندارد .
- اوه .... مادر . مادر خواهش می کنم .
پولت ، پرنسس بورگز ، زیباتر از همیشه به نظر می رسید ولی هنوز ضعیف و رنگ پریده است و زیر چشمان درشت میشی رنگش حلقه سیاهی دیده می شد . مرتبا گیلاس شامپانی خود را تجدید می کرد . ژولی به من گفته بود که پولت مریض است . «مریضی که هیچ کس نام آن مرض را نمی برد و کمتر زن ها به آن دچار می شوند »ژولی وقتی این حرف را زد از خشم و غضب سرخ شده بود . به ژولی نگاه کردم و سعی کردم بفهمم این مرض عجیب او چیست . ژوزف سوال کرد:
- آن شب اول سال را که در انتظار اوسکار بودید به خاطر دارید ؟
سرم را حرکت دادم .
- ما آن شب به سلامتی سلسله برنادوت نوشیدیم .
ژوزف با این حرف خندید ولی خنده او چندان مطبوع نبود . پولت گفت :
- اعلیحضرت ژوزف اول پادشاه اسپانیا از ذوق و خوشحالی رنگ خود را باخته اند و سپس گیلاس خود را سر کشید . ساعت یازده شب بود و ناپلئون هنوز نیامده بود . گیلاس ها را مجددا پر کردند . ماری لوئیز گفت :
- اعلیحضرت امپراتور مشغول کار است .
ژولی سوال کرد :
- چه وقتی می توانیم پسر کوچولو را ببینیم .
- نیمه شب و اعلیحضرت با ولیعهد به شما تبریک عید خواهد گفت .
مادام لتیزیا فورا جواب داد :
- بیدار کردن طفل و نشان دادن او به مهمانان برای سلامتی او مناسب نیست .
منوال منشی امپراتور وارد سالن شد و گفت :
- اعلیحضرت امپراتور میل دارند با شاهزاده خانم همسر ولیعهد صحبت کنند .
بدون توجه پرسیدم :
- منظور شما من هستم ؟
سوال را بدون آن که تغییری در قیافه او ظاهر شود تکرار کرد :
- شاهزاده خانم همسر ولیعهد سوئد .
ماری لوئیز که با ژولی مشغول صحبت بود تعجبی از احضار من نکرد . بلافاصله متوجه شدم که او با دستور صریح ناپلئون مرا دعوت کرده ولی وقتی به طرف در خروجی رفتم سایرین رسما ساکت شدند . پس از آن که از چندین اتاق عبور کردیم منوال گفت :
- اعلیحضرت در اتاق دفتر کوچکشان در انتظار شاهزاده خانم هستند .
ملاقات های قبلی من و او در اتاق بزرگ ناپلئون صورت گرفته بود . به محض ورود ما ناپلئون سرش را بلند کرد و از خلال پرونده های روی میزش به ما نگاه کرد .
- مادام بفرمایید بنشینید .
دیگر چیزی نگفت و به کار خود ادامه داد . رفتار او خشن بود ، منوال از اتاق خارج شد ، نشستم و منتظر شدم .
در مقابل او پرونده ای پر از نامه هایی که با خط ریز و چسبیده به هم نوشته شده بودند دیده می شد . این خط به نظرم آشنا بود . قطعا گزارشات آلکیه سفیر فرانسه در استکهلم در جلو ناپلئون قرار داشت . عقربه های ساعتی که روی بخاری دیده می شد آهسته به طرف نیمه شب و شروع سال جدید پیش می رفت . صفحه ساعت در بین پرهای گشوده عقاب طلایی واقع شده بود . متعجبم که چه صحنه ای در انتظار من است . امپراتور برای گفتن موضوع مهمی مرا احضار کرده است ؟ بالاخره گفتم :
- احتیاجی ندارید که با منتظر گذاشتن من مرا متوحش سازید . من طبعا ملایم و مخصوصا از شما متوحشم .
بدون آنکه سرش را از روی نامه ها بلند کند جواب داد :
- اوژنی ! اوژنی نباید قبل از امپراتورصحبت کنید . آقای مانتول لااقل این مراسم و آداب را به شما نیاموخته ؟
به مطالعه پرونده ادامه داد و من توانستم او را به دقت مورد مطالعه قراردهم . ماسک سزار به صورت داشت ولی این ماسک کمی چاق و گوشت آلود شده بود . موهای او ریخته ، صورتش ، صورت او را وقتی دوست داشتم . عشق فراموش شده ام را نسبت به او به یاد آوردم ولی فقط صورت او را فراموش کرده بودم . با بی صبری گفتم :
- قربان مرا احضار کرده اید که درس آداب معاشرت به من بدهید ؟
- در ضمن سایر چیزها میل دارم بدانم چه علتی باعث مراجعت شما به فرانسه شده ؟
- سرما قربان .
به عقب صندلی تکیه کرد دست هاش را روی شیشه گذارد و دهان خود را به حال تمسخر به هم فشرد .
- عجب ! سرما ! با وجود اشارپ پوست سموری که برای شما فرستادم هنوز هم احساس سرما می کردید مادام ؟
- بله با وجود اشارپ پوست سمور باز سردم بود .
- چرا تا به حال حضور خود را به دربار اطلاع ندادید ؟ همسران مارشال های من برای احترام به علیاحضرت ملکه در دربار حاضر می شوند .
- قربان من دیگر همسر یکی از مارشال های شما نیستم .
- البته فراموش کرده بودم ، اکنون ما با والاحضرت ، شاهزاده خانم دزیدریا ، همسر ولیعهد سوئد سر و کار داریم . ولی باید متوجه می بودید که اعضای خانواده سلطنتی کشور خارجی که برای بازدید پایتخت کشور من می آیند باید درخواست شرفیابی بنمایند . مادام این آداب و رسوم دربار است .
- من برای دیدن پایتخت نیامده ام . به خانه و وطن خود آمده ام .
- فهمیدم ! .... اینجا خانه و وطن شما است .
آهسته بلند شد و از پشت میز بیرون آمد به من نزدیک شد و در مقابلم ایستاد و فریاد کرد :
- منظورشما چیست ؟ اینجا خانه شما است و هرروز خواهر شما و سایر خانم ها به شما اطلاع می دهند که من چه گفته ام و چه می کنم و شما هم تمام این اطلاعات را برای شوهر عزیزتان می نویسید ؟ آیا مردم سوئد خود را خیلی باهوش تصور کرده اند که شما را برای جاسوسی به اینجا فرستاده اند ؟
- خیر موضوع کاملا برعکس است . چون احمق و نادان بودم به اینجا بازگشتم .
انتظار چنین جوابی را از من نداشت . با وجودی که کاملا مهیای فریاد کشیدن بود با صدای ملایم و عادی سوال کرد :
- منظور شما چیست ؟
- زن نادانی هستم قربان ، اوژنی روزگار گذشته را به خاطر دارید ؟ بی تربیت و بی سواد هستم . متاسفانه نتوانستم توجه دربار سوئد را جلب نمایم و چون علاقه و توجه مردم سوئد نسبت به ما ، ژان باتیست ، اوسکار و من بسیار مهم است لذا به خانه ام مراجعت کردم . بسیار ساده است قربان .
- آن قدر ساده است که نمی توانم باور کنم .
شروع به قدم زدن کرد صدای چکمه او روی کف اتاق مانند ضربه شلاق صدا می کرد .
- شاید اشتباه می کنم و شما با دستور برنادوت به اینجا نیامده اید . مادام به هر جهت وضعیت سیاسی آن قدر مهم و باریک است که باید از شما درخواست کنم فرانسه را ترک نمایید .
با تلخی و وحشت به او نگاه کردم . آیا مرا بیرون می کرد ؟ آیا مرا از فرانسه اخراج می کرد ؟ با نرمی و ملایمت گفتم :
- میل دارم اینجا باشم . اگر نتوانستم در پاریس بمانم به مارسی خواهم رفت . تصور می کردم شاید بتوانم خانه قدیمی خود را در مارسی مجددا خریداری کنم . ظاهرا صاحب فعلی خانه تصمیم به فروش آن ندارد و من هم منزل دیگری جز خانه کوچه آنژو ندارم .
ناپلئون با خشونت سوال کرد :
- خانم بگویید ببینم آیا برنادوت دیوانه شده است ؟
سپس در بین کاغذ های روی میزش به جستجو پرداخت و نامه ای برداشت. خط برنادوت را شناختم .
- به او پیشنهاد اتحاد کرده ام و او جواب داده است که او جزو شاهزادگان متفق امپراتور نیست .
- قربان سر و کاری با سیاست ندارم و به علاوه جواب برنادوت چه ارتباطی به زیستن من در پاریس دارد ؟
- برنادوت شما آن قدر جرات دارد که دست اتحاد فرانسه را به عقب بزند ؟ می دانید چرا پیشنهاد چنین اتحادی کردم ؟ جواب بدهید .
جوابی ندادم .
- مادام شما این قدر هم نادان نیستید . باید شایعاتی که در اجتماعات وجود دارد شنیده باشید . تزار روسیه مخالف اصول ممالک متحده اروپاست و امپراتوری روسیه به زودی از صفحه اروپا محو خواهد شد . بزرگترین ارتش تاریخ به زودی روسیه را اشغال خواهد کرد .
کلمه بزرگترین ارتش تاریخ او را تهییج و تحریک کرده بود .
- اگر سوئد متفق ما باشد فتح بزرگی نصیب او خواهد شد . سوئد می تواند یکی از بزرگترین ممالک اروپا بشود . به برنادوت قول داده ام که در صورت متحد شدن با ما فنلاند را به سوئد واگذار نمایم . به علاوه شهرهای هنسیتیک را در اختیار فرمانروایی او می گذارم . توجه می فرمایید مادام ؟ فنلاند !
سعی کردم بفهمم فنلاند کجاست .
- فنلاند را روی نقشه دیده ام . نقاط بزرگ آبی رنگ که چیزی جز دریاچه نسیت .
- و برنادوت پیشنهاد مرا نپذیرفته . یک مارشال فرانسوی از قبول شرکت در این نبرد خود داری کرده !
به ساعت نگاه کردم . پس از یک ربع دیگر سال جدید آغاز خواهد شد .
- قربان نیمه شب نزدیک است .
صدای مرا نشنید . جلو آینه سر بخاری ایستاد و به صورت خود نگاه می کرد . آهسته شروع به زمزمه کرد :
- دویست هزار فرانسوی ، صد و پنجاه هزار آلمانی ، هشتاد هزار ایتالیایی ، شصت هزار لهستانی ، صد و ده هزار نفر داوطلب کشور های دیگر را منظور نمی کنم . ارتش کبیر ناپلئون اول ، بزرگترین ارتش تاریخ ... به پیشروی خواهد پرداخت .
ده دقیقه به نیمه شب مانده ....
- قربان .....
صورتش را که از خشم و غضب منقبض شده بود به طرف من برگردانید و گفت :
- و برنادوت این ارتش را بی اهمیت تلقی می کند .
سرم را حرکت داده و گفتم :
- قربان ژان باتیست برنادوت مسئول ترقی و پیشرفت سوئد است . هر عملی که انجام می دهد فقط به منظور خدمت و حفظ منافع سوئد است .
- هر که با من نیست دشمن من است . خانم چون شما میل ندارید فرانسه را ترک نمایید شما را به عنوان گروگان توقیف می کنم .
حرکتی نکردم . ناگهان به طرف میز رفته و زنگی را به صدا در آورد و گفت :
- دیرشده .
منوال پشت در ایستاده بود فورا وارد شد .
- این دستور را فورا به وسیله قاصد مخصوص بفرستید.
و سپس به طرف من برگشت .
- مادام می دانید این دستور چه بود ؟ فرمانی بود که با مارشال داووت صادر کرده ام ، مارشال داووت با واحدهایش از مرز عبور کرده و پومرانی سوئد را اشغال خواهند کرد . مادام شما این عمل را چه می نامید ؟
- قربان شما سعی می کنید که جناح چپ ارتش کبیر خود را بپوشانید .
با صدای بلند خندید .
- چه شخصی این جمله پوشش جناح چپ را به شما آموخته ؟ این چند روز اخیر با افسران من صحبت کرده اید ؟
- ژان باتیست مدتی قبل این جمله را به من گفت .
- چشمان ناپلئون تنگ شد .
- برنادوت طرح دفاع پومرانی سوئد را تهیه کرده ؟ از نبرد و مبارزه مارشال داووت و برنادوت لذت خواهم برد .
در حالی که مناظر میدان نبرد ، قبور کشتگان جنگ که صلیب چوبی آنها در اثر باد واژگون گردیده درنظرم مجسم می شد . ردیف های چسبیده به هم گور هزاران جوان در خاطرم ظاهر گردید . از مناظر لذت می برد .
- لذت می برید ؟
- مادام آیا متوجهید که من می توانم شما را مانند گروگان توقیف کرده و سوئد را به اتحاد با فرانسه مجبور نمایم ؟
- سرنوشت من به هیچ وجه در تصمیم دولتی سوئد تاثیری ندارد ولی توقیف من بر ملت سوئد ثابت خواهد کرد که من حاضرم با میل و آرزو برای مملکت جدید خود دچار شکنجه و عذاب شوم قربان آیا راستی ممکن است این فداکاری را درباره من بنمایید ؟
ناپلئون بسیار رنجیده خاطر شد . حتی یک مرغ کور می تواند برحسب تصادف دانه ذرت از زمین برگیرد . به همین دلیل ناپلئون آرزو نداشت مادام برنادوت یکی از پهلوانان سوئد بشود .....شانه اش را بالا انداخت و گفت :
- ما دوستی خود را به احدی تحمیل نمی کنیم . ملل زیادی آرزوی اتحاد و دوستی ما را دارند .
سه دقیقه قبل از نیمه شب ناپلئون در حالی که دستگیره در را در دست داشت و نوری شیطانی در چشمانش می درخشید گفت :
- انتظار دارم شوهرتان را به اتحاد با ما مجبور کنید . این عمل به نفع خود شما است .
در همین لحظه زنگ ها به صدا در آمدند و آغاز سال جدید را اعلام کردند . در امواج صدای زنگ ها غرق شده بودیم . ناپلئون بدون اراده دستگیره را رها کرد و با نگاهی مبهوت در فضا خیره شد . زنگ های پاریس آغاز سال جدید را اعلام می کردند . فکر کردم که چقدر به آهنگ زنگ ها علاقمندم . ناپلئون آهسته گفت :
- سال بزرگی در تاریخ فرانسه شروع گردیده .
دستگیره را چرخانیدم آجودان ها و مستخدمین در دفتر بزرگ ناپلئون در انتظار بودند. ناپلئون گفت :
- باید عجله کنیم علیاحضرت در انتظار ما است .
سپس شروع به دویدن کرد . آجودان ها دنبال او به حرکت در آمدند . صدای مهمیز منعکس بود . من و منوال آهسته از اتاق های خالی عبور کردیم . از او سوال کردم :
- فرمان را فرستادید ؟
سرش را حرکت داد . گفتم :
- اولین عمل امپراتور در سال جدید نقض بی طرفی مملکت بوده است .
منوال بلافاصله حرف مرا تصحیح کرد .
- آخرین عمل سال گذشته بوده است .
در سالن امپراتور، برای اولین مرتبه پادشاه رم را دیدم . امپراتور او را در آغوش گرفته بود و این موجود کوچک بیچاره فریاد می کشید . طفل پیراهن ابریشمی دربر و حمایل پهن و یکی از نشان های امپراتوری را روی شانه داشت . مادام لتیزیا وقتی طفل را دید گفت :
- خوب باید بگویم به جای لباس راحت حمایل و نشان به بچه آویخته اند .
امپراتور برای ساکت کردن طفل پر سر و صدایش با ملایمت او را قلقلک می داد . ولی دیپلمات ها با لباس درباری و خانم ها با خنده های پرسر و صدا و افراد فامیل بناپارت و تمام آنهایی که سعی می کردند کودک را ساکت نمایند بیشتر باعث وحشت او شده بودند . ماری لوئیز که در کنار امپراتور ایستاده بود با دقت به طفل نگاه می کرد . نگاه او بی اعتنا نبود فقط مضطرب بود . قادر نبود این مصیبت را قبول نماید که فرزندی برای ناپلئون زاییده است .
وقتی ناپلئون مرا دید درحالی که طفل گریان را در بغل داشت به طرف من آمد . صورت گوشت آلود او می درخشید . نگاهی به طفل کرده و گفت :
- آقا نباید گریه کنید ، شاهان گریه نمی کنند .
بدون تفکر دستم را دراز کردم و طفل را از دست او گرفتم . مادام دومونتسکیو دایه اشرافی طفل به طرف من آمد ولی من بچه را محکم در آغوش گرفتم زیر قنداق ابریشمی طفل مرطوب بود . موهای بورش را که دور گردنش ریخته بود نوازش کردم . گریه را قطع کرد و با ملایمت به اطرافش نگریست . او را تنگ تر به خود فشردم . اوسکار به خاطرم آمد .
اوسکار هم اکنون در سالن ملکه سوئد شامپانی می نوشد . در کمال ادب و احترام گیلاس خود را به گیلاس اعلیحضرتین ....پرنسس صوفیا آلبرتینا و در آخر به گیلاس علیاحضرت ملکه مادر می زند و با گفتن «اسکال» گیلاس خود را می نوشد .... در ظرف چند روز ژان باتیست مطلع می گردد که پومرانی مورد هجوم مارشال داووت قرار گرفته .
موهای بور ابریشمی طفل را بوسیدم . یک نفر گفت :
- به سلامتی اعلیحضرت پادشاه رم .
گیلاسمان را نوشیدیم . طفل را به دایه اش داده و آهسته گفتم :
- خود را تر کرده است .
دایه طفل را بیرون برد . امپراتور و امپراتریس شاد و خوشحال بوده و با هم صحبت می کردند .
متوجه هورتنس شدم باوجودی که چند سال است با شوهرش زندگی نمی کند دو ماه قبل طفلی زاییده . گونه اش سرخ بود و چشمانش می درخشیدند و به میرآخور خود کنت فلاهولت تکیه داده بود . زندگی او معنی واقعی را از دست داده . پسر او دیگر جانشین ناپلئون نخواهد بود . طبق معمول ناپلئون به نا دختریش اعتنایی نمی کرد ولی به جای او کنت فلاهوت ....چرا نباشد ؟
- والاحضرت خواهید دید که ولیعهد با روسیه متحد خواهد شد و حق با ولیعهد است .
این کلمات را یک نفر آهسته گفت و یا لااقل مانند رویایی نامفهوم از نظرم گذشت . تالیران که آهسته به طرف من می آمد . بازوی امپراتریس را در دست داشت . هیچ زنی که گونه هایش مانند او قرمز است نباید سرخاب استعمال کند . امپراتور با خوشرویی و لطف گفت :
- ایشان گروگان زیبای من هستند .
اطرافیان خندیدند . ناپلئون گفت :
- ولی خانم ها و آقایان منظور مرا نفهمیدید .
وقتی شنوندگان نکات خنده و شوخی های ناپلئون را نفهمند باعث کدورت خاطر او می شوند . به صحبت خود ادامه داد :
- متاسفم که والاحضرت حوصله خنده ندارند زیرا مارشال داووت مجبور شده است قسمتی از مملکت والاحضرت را اشغال نماید .
سکوت مطلقی سالن را احاطه کرد . آهسته گفت :
- مادام گمان می کنم تزار بیش از آنچه من به شوهرتان تقدیم می کنم تقدیم کرده است . شنیده ام حتی تزار حاضر است یک گراند دوشس به ازدواج برنادوت در آورد . گمان می کنید که این پیشنهاد مارشال سابق ما را اغوا کند ؟
- ازدواج با یکی از افراد خانواده های سلطنتی و قدیمی همیشه باعث اغوای مردان طبقه متوسط بوده است .
اطرافیان از این گفته من خجل شدند . امپراتور لبخندی زد و گفت :
- البته ولی چنین اغوایی موقعیت شما را در سوئد به خطر خواهد انداخت . مادام چون دوست قدیمی شما هستم توصیه می کنم که برای حفظ موقعیت و آتیه خودتان ولیعهد سوئد را به اتحاد با فرانسه مجبور کنید .
آهسته تعظیم کردم .
- قربان موقعیت و آتیه من حفظ و تامین است . لااقل ملکه مادر خواهم بود . ناپلئون با تشویش به من نگریست و گفت :
- مادام میل ندارم تا وقتی اتحاد سوئد و فرانسه عملی نشده شما را در دربار ببینم .
سپس با ماری لوئیز دور شد .
ماری در طبقه بالا در انتظارم بود . ایوت و سایر خدمه را برای شب اول سال مرخص کرده بودم . ماری گوشواره های الماسم را بیرون آورد و نوارهای طلایی سر شانه را باز کرد .
- ماری سال نو را تبریک می گویم . امپراتور بزرگترین ارتش ها را به وجود آورده و باید نامه ای درباره اتحاد فرانسه و سوئد به ژان باتیست بنویسم . می توانی بگویی چطور شد که من با تاریخ جهان مربوط شده و مداخله کرده ام ؟
- اگر در شهرداری مارسی به خواب نرفته بودی و ژوزف تو را از خواب بیدار نمی کرد و اگر تصمیم نگرفته بودی که برای ژولی نامزد پیدا کنی /......
- بله ... و اگر من آن قدر کنجکاو نبودم که برادر ژوزف آن ژنرال ژنده پوش را ببینم .....
آرنجم را روی میز توالت تکیه داده چشمانم را بستم . کنجکاوی ، فقط باید این کنجکاوی را مذمت کرد ولی البته همان راهی که مرا به طرف ناپلئون برده به طرف ژان باتیست نیز هدایت کرده و من با ژان باتیست خوشبخت بوده ام . ماری با احتیاط گفت :
- اوژنی چه وقت به استکهلم مراجعت می کنی ؟
با خود فکر کردم که اگر عجله کنم ممکن است در مراسم نامزدی ژان باتیست و گراند دوشس روسی شرکت نمایم .
ماری با دقت نگاهی به صورتم کرد و گفت :
- سال نو مبارک باشد و به خوشی بگذرد .
بالاخره سال نو شروع شد . ولی گمان می کنم سال وحشتناکی باشد .
********************
پایان فصل سی و پنجم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)