ناپلئون بناپارت : عشق باید شادی آور باشد نه رنج آور .


*********************

فصل سی و دوم :
قصر سلطنتی استکهلم
زمستان پایان ناپذیر سال 1811

*********************
بالاخره آسمان سفید و شفاف استکهلم که مانند ملافه تازه شسته شده است ظاهر گردید و یخ های سبز رنگ به روی رودخانه مالار به حرکت در آمدند . آب رودخانه که حالا در حال بالا آمدن بود در زیر یخ ها غرش می کرد . برف ها آب می شدند . یخ ها ی رودخانه با صدایی نظیر رعد می شکستند . عجیب است بهار در این سرزمین با نرمی شروع نمی شود بلکه با غرش و نبرد و بالاخره بسیار سریع شروع می گردد .
در یکی از بعد از ظهر های این روزهای بهاری کنتس لونهوپت به حضور من آمد و گفت :
- علیاحضرت ملکه مادر از والاحضرت دعوت کرده اند که برای صرف چای به سالن تشریف ببرید .
این دعوت باعث تعجب من شد زیرا هر شب من و ژان باتیست و اوسکار تنها شام می خوریم و سپس لااقل یک ساعت با ملکه هستیم . راستی حال اعلیحضرت شارل سیزدهم قدری بهتر شده چندی قبل دچار حمله قلبی شد و در همان شبی که اعلیحضرت پادشاه مریض گردید ملکه انگشتر بزرگی که مهر سلطنتی است از انگشت او بیرون آورد و به انگشت ژان باتیست کرد . مفهوم این عمل این بود که شاه به او اعتماد کامل دارد . ولی هنوز فرمانروای مملکت شخص شاه است نه ژان باتیست .
پادشاه روی صندلی معمولی خود می نشیند و لبخند مغمومی به لب دارد . سمت چپ بدن او کمی بی حس شده و کاملا قادر به حرکت نیست . هرگز ملکه مرا تنها دعوت نکرده است . چرا مرا دعوت کند ؟ چیزی نداریم که به یکدیگر بگوییم . با عجله با لونهوپت گفتم :
- به علیاحضرت اطلاع دهید که نزد ایشان خواهم رفت .
به طرف اتاق توالتم دویدم . موهایم را شانه زده و شال پشمی را که با پوست لبه دوزی شده و ژان باتیست اخیرا به من داده است روی شانه انداخته و از پله های مرمری یخ زده سالن ملکه بالارفتم .
هر سه نفر آنها دور میز کوچکی نشسته بودند . ملکه هدویگ الیزابت شارلوت مادر شوهر من که باید از من بسیار راضی و خشنود باشد ، ملکه صوفیا ماگدالنا که به هزاران دلیل از من نفرت دارد زیرا شوهرش مقتول و پسرش تبعید شده و نوه اش که هم سن اوسکار است از تمام حقوق و مزایای سلطنتی محروم گردید و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا که باید سن حضرت خضر را داشته باشد صورت او لاغر و سینه صاف و موهای مجعد کودکانه دارد . این شاهزاده خانم باکره گردن بند کهربای زرد رنگی به گردن داشت . بله هر سه نفر آنها آنجا در سالن نشسته و روی کارگاه های گل دوزی خم شده بودند . ملکه گفت :
- بنشینید مادام .
هر سه آنها به کار ادامه دادند . جوانه ها و غنچه های گل سرخ روی زمینه ی بنفش در کارگاه گل دوزی آنها جلب نظر می کرد . مستخدمی چای در فتجان ها ریخته و دور گردانید هر سه دست از کار کشیده و متوجه چای شدند . من چند جرعه نوشیده و دهانم را سوزانیدم . ملکه اشاره کرد و مستخدم از اتاق خارج گردید . آن سه پیرزن و من تنها ماندیم . ملکه گفت :
- دختر عزیزم می خواستم با شما صحبت کنم .
شاهزاده خانم آلبرتینا با خنده شیطنت آمیز خود دندان های درشت و زردش را نشان داد ، ملکه مادر با بی اعتنایی به فنجان چای خود نگاه می کرد .
- دختر عزیزم می خواستم از شما سوال کنم که آیا خود شما حس می نمایید که وظایفی را که از نظر همسر ولیعهد سوئد بر عهده دارید به خوبی انجام می دهید ؟
حس کردم صورتم سرخ گردید . چشمان نزدیک بین آنها با بی رحمی به من خیره شده بودند بالاخره جواب دادم :
- نمی دانم مادام .
ابروهای تاریک و پرپشت ملکه بالا رفت . سپس پرسید :
- نمی دانید مادام ؟
- خیر . نمی توانم قضاوت کنم زیرا اولین مرتبه و مدت کوتاهی است که شاهزاده و همسر ولیعهد سوئد می باشم .
شاهزاده خانم آلبرتینا صدایی شبیه بع بع گوسفند کرد . ملکه نیز حرکتی از روی تعجب کرد ولی اینک صدای او مانند حریر نرم بود .
- موجب نهایت تاسف ملت سوئد و آن کسی که ملت سوئد او را برای جانشینی تخت سلطنت انتخاب کرده می باشد که همسر ولیعهد نمی داند چگونه باید رفتار نماید .
ملکه جرعه ای از چای خود را نوشید و به صحبت ادامه داد :
- دختر عزیزم با این ترتیب به شما خواهم گفت که همسر ولیعهد چگونه باید رفتار نماید .
فورا متوجه شدم که تمام زحماتم بیهوده بوده ، دروس آداب معاشرتی که از آقای مانتول فرا گرفته ام ، دروس موسیقی ، همه چیز بیهوده بوده . همچنین عدم مداخله در امور عادی دربار برای آن که مزاحمتی جهت شوهرم ایجاد نشده باشد بیهوده بوده است . همه و همه چیز بیهوده است . ملکه گفت :
- هرگز همسرولیعهد بدون حضور یکی از ندیمه ها با آجودان شوهرش به سواری نمی رود .
منظور او چیست ؟ ویلات !
- سرهنگ ویلات را چندین سال می شناسم . او وقتی خانه محقری در پاریس داشتیم به ملاقات ما می آمده است . دوست دارم از روزگار گذشته و خاطرات آن صحبت کنیم .
- همسر ولیعهد در معاشرت های داخلی دربار باید با مهربانی و لطف با همه صحبت و آمیزش کند ولی رفتار شما طوری است که گویی کر و لال هستید .
بلافاصله این جملات از زبانم جاری شد .
- نطق و بیان برای انسان هدیه ای است تا به وسیله آن بتواند افکار خود را مخفی کند .
آن گوسفند باکره با صدای بلند مجددا بع بع کرد ، چشمان بی رنگ ملکه از اضطراب باز شد . ولی من فورا اضافه کردم :
- البته این روش من نیست . این روش یکی از دیپلمات های فرانسه کنت تالیران است . شاید علیاحضرت او را بشناسند .
ملکه با خشونت گفت :
- تالیران را خوب می شناسم .
- مادام اگر یک نفر چندان زیرک و باهوش و آشنا با آداب و رسوم نباشد و با این وجود بخواهد نواقص خود را بپوشاند هنگام صحبت کردن اسرار او فاش خواهد شد . به این دلیل مجبورم ساکت باشم !
صدای افتادن فنجان روی میز شنیده شد . ملکه مادر فنجانش را روی میز گذارد دستش به شدت می لرزید . سپس به صحبت ادامه داد :
- شما باید سعی کنید و خود را مجبور به صحبت با سایرین بنمایید . به علاوه نمی دانیم چه افکاری در شما وجود دارد که می خواهید از دوستان سوئدی و اتباع آتیه خود پنهان کنید .
دست هایم دامنم را فشرند ، بگذار ادامه دهد ، این ضیافت چای هم مثل چیزهای دیگر تمام خواهد شد .
- یکی از پیشخدمت ها می گفت که مستخدم شما در جستجوی مغازه یک نفری به نام پرسن برآمده است . می خواهم به طور وضوح به شما بگویم که به هیچ وجه از این مغازه چیزی نخرید .
سرم را بلند کردم .
- چرا ؟
- این مرد فروشنده دربار نیست و هرگز به این سمت هم انتخاب نخواهد شد . وقتی شنیدم مستخدم در جستجوی او است من هم مشغول تحقیق شدم . به طوری که اطلاع یافتم این مرد دارای افکار شدید انقلابی است .
چشمانم از حدقه خارج شد :
- پرسن ؟
- این شخص در زمان انقلاب فرانسه ظاهرا به منظور فرا گرفتن امور صنایع ابریشم در پاریس بوده است . او پس از مراجعتش با دانشجویان ، نویسندگان و سایر موجودات ماجراجو معاشرت داشته و درباره افکار و عقایدی بحث می کند که روزی باعث خرابی و سقوط ملت فرانسه شده است .
منظور او چه بود ؟
- مادام من کاملا متوجه منظور شما نیستم . پرسن وقتی در مارسی با ما زندگی می کرد شاگرد مغازه پدرم بود . شب ها من به او درس فرانسه می دادم و با هم اعلامیه حقوق بشر را حفظ می کردیم .
این گفته من مانند کشیده ای به صورت او نواخته شد .
- مادام من باید اکیدا یادآوری کنم که این موضوع را فراموش کنید . نمی توان باور کرد که این مرد معلوم الحال نزد شما درس فرانسه می خوانده است و یا آن که با پدر شما همکاری می کرده است .
به زحمت تنفس می کرد :
- مادام پدر من تاجر محترمی در امور مصنوعات ابریشم بوده است و اکنون شرکت کلاری یکی از شرکت های مهم فرانسه می باشد .
- از شما درخواست می کنم همه چیز را فراموش نمایید . اکنون شما همسر ولیعهد سوئد هستید .
سکوت ممتدی برقرارگردید سرم را پایین آوردم و به دست هایم نگریستم . سعی کردم افکارم را متمرکز نمایم . مغزم قدرت تفکر نداشت . ولی احساساتم کاملا روشن و تحریک شده بود . آهسته گفتم :
- شروع به فرا گرفتن زبان سوئدی کرده ام . می خواهم نهایت سعی و کوشش را به کار برم ولی ظاهرا کافی نیست .
جوابی نشنیدم ، سرم را بلند کردم :
- مادام .... اگر من همسر فرمانروای سوئد نباشم شما اعلیحضرت پادشاه را متقاعد خواهید ساخت که ژان باتیست را به فرمانروایی برگزیند ؟
- ممکن است .
آن گوسفند باکره با صدایی نظیر بع بع گفت :
- مادام باز هم چای میل دارید ؟
سرم را حرکت دادم . ملکه به سردی یخ گفت :
- دختر عزیزم میل دارم هرچه گفتم در نظر داشته باشید و طبق آن رفتار کنید .
- قبلا در نظر داشتم مادام .
ملکه صحبت خود را با این جمله ختم کرد :
- شما حتی یک لحظه نباید موقعیت فرزند عزیز ما والاحضرت ولیعهد را فراموش کنید .
با این حرف حوصله ام تمام شد و فورا جواب دادم :
- علیاحضرت هم اکنون مرا سرزنش کردید که چرا نمی توانم فراموش کنم پدر مرحومم که و چه بوده است . اکنون می گویند که موقعیت شوهرم را فراموش نکنم . می خواهم برای اولین و آخرین بار بفهمید که من هیچ چیز و هیچ کس را فراموش نمی کنم .
بدون اجازه ملکه برخاستم و ایستادم . به جهنم که اخلاق و آداب و رسوم مراعات نشده است . آن سه نفر زن راست نشستند . سپس با خشونت گفتم :
- خانم اکنون در مارسی گل های میموزا غنچه کرده اند ، پس از آن که هوا کمی گرم شد به فرانسه مراجعت خواهم کرد .
این حرفم اثر عجیبی داشت هر سه از جای خود پریدند . ملکه متحیر شد . آن گوسفند پیر وارفت . حتی ملکه مادر متعجب گردید . ملکه با لحنی که می خواست مرا از تصمیم باز دارد گفت :
- مراجعت خواهید کرد ؟ چه موقع تصمیم گرفتید دخترم ؟
- همین لحظه علیاحضرت .
با سرعت و عجله گفت :
- از نظر سیاسی به هیچ وجه مناسب نیست . شما باید در این مورد با پسر عزیزم ولیعهد مذاکره کنید .
- بدون رضایت همسرم عملی انجام نخواهم داد .
گوسفند پیر با خوشحالی پرسید :
- در پاریس کجا زندگی خواهید کرد ؟ در آنجا قصری ندارید .
- من هرگز قصر نداشته ام ولی خانه کوچه آنژو را حفظ کرده ام خانه معمولی است قصر نیست ، ولی برای من بسیار مطبوع و دلپذیر است .
پس از لحظه ای سکوت با سرعت گفتم :
- به قصر احتیاج ندارم . به زندگی در کاخ ها عادت نکرده ام و از قصر متنفرم .
ملکه آرامش خود را به دست آورد و جواب داد :
- ویلای ییلاقی شما نزدیک پاریس شاید محل مناسبی برای همسر ولیعهد سوئد باشد .
- منظور شما لاگرانژاست ؟ لاگرانژ و هرچه داشتیم فروختیم تا قروض سوئد را به کشورهای خارجی بپردازیم . مادام این قروض بسیار سنگین و کمر شکن بود .
ملکه لبش را گزید و سپس فورا جواب داد :
- خیر آن منزل برای شان و مقام والاحضرت دزیدریای سوئد مناسب نیست و به علاوه ....
- در این مورد با شوهرم صحبت خواهم کرد . تصمیم ندارم تحت عنوان و با نام دزیدریای سوئد مسافرت نمایم .
حس کردم چشمانم از اشک پرشده است . نباید گریه کنم و با اشک خود این سه نفر را راضی و خشنود نمایم .
سرم را به عقب بردم و گفتم :
- دزیدریا ! محبوب و مورد تمایل ! شاید علیاحضرت مرا به کلی فراموش نمایند . ممکن است بروم ؟
در را پشت سرم چنان با شدت به هم کوبیدم که انعکاس ان راهروهای مرمر را به لرزه در آورد . یک مرتبه دیگر هم در رم اولین قصری که در آن می زیستم درها را به هم کوفتم .
از سالن ملکه مستقیما به دفتر ژان باتیست رفتم . در اتاق انتظار یکی از آجودان ها جلوم را گرفت و با اصرار گفت :
- ممکن است حضور شمارا به والاحضرت اطلاع دهم ؟
- کی شما را مجبور به این کار کرده ؟ والاحضرت ولیعهد ؟
- خیر والاحضرت . آداب و رسوم چندین قرن مجبور می کند که ....
او را به کناری زدم چنان به عقب رفت که گویی نوک شمشیر به او فرو رفته است . خندیدم و گفتم :
- نگران نباشید آقای بارون ، آداب و رسوم دربار را بیش از این به هم نخواهم زد .
و سپس وارد دفتر ژان باتیست شدم . ژان باتیست پشت میزش نشسته بود و توده ای از مدارک و مراسلات جلو او انباشته بود و به نخست وزیر «وترشند » و دو نفر دیگر گوش می کرد . نقاب سبز رنگی که به پیشانی داشت سایه ای روی قسمت فوقانی صورتش انداخته بود . فرناند قبلا به من گفته بود که چشمان شوهرم درد می کند زیرا اینجا روزها بسیار کوتاه است و ژان باتیست ناچار است غالبا در زیر نور شمع کار کند و هرروز ساعت نه و نیم صبح تا ساعت سه شب مشغول کار است و چشمان او متورم شده است . فقط اشخاصی که دائما با او کارمی کنند مطلعند که نقاب سبز به پیشانی می گذارد . حتی این امر را از من مخفی داشته تا باعث نگرانیم نشود . وقتی وارد اتاق شدم با عجله نقاب را از پیشانی برداشت .
- دزیره اتفاق غیر عادی رخ داده ؟
- خیر فقط می خواستم با شما صحبت کنم .
- فوری است ؟
سرم را حرکت دادم .
- خیر ، در کمال سکوت اینجا می نشینم تا شما کارتان را با آقایان تمام کنید