ناپلئون بناپارت : مردم از ترس شکست می بازند .

.
********************

فصل سی ام
هالسینگبور . دانمارک ، شب 21 و 22 دسامبر 1810
هرگز نمی دانستم که شب ها این قدر بلند و سرد هستند .

********************
فردا من و اوسکار به کشتی جنگی که پرچم های زیادی بر دکل های آن آویخته است سوار خواهیم شد . این کشتی ما را به سوئد خواهد برد . در هالسینگبور آن جایی که سوئدی ها والاحضرت دزیدریا و پسر او را خوش آمد خواهند گفت پیاده خواهیم شد .
ماری چهار بطری آب گرم در تخت خواب من گذارده شاید اگر به نوشتن بپردازم شب زودتر بگذرد . خیلی نوشتنی دارم ولی با وجود بطری های آب گرم از سرما می لرزم . میل دارم برخیزم و اشارپ پوست سمور را که ناپلئون برایم فرستاده به دوش انداخته و با نوک پا به اتاق اوسکار بروم و کنار تختخواب او بنشینم . دست او را در دست گیرم و حرارت بدن او را حس کنم و با حرارت او روح و گرمی بیابم . پسرم تو جگر گوشه من هستی . هر وقت تنها و نگران و غمگین بودم کنار تخت خواب تو می نشستم . آن شب هایی که پدرت در جبهه های جنگ درگیر نبرد بود من در کنار تخت تو نشسته بودم . من همسر ژنرال ....همسر مارشال .... اوسکار تصور نمی کردم که روزی فرا برسد که من نتوانم آزادانه در کنار تختخوابت بنشینم ولی تو هم دیگر در اتاقت تنها نخواهی خفت . سرهنگ ویلات که سالیان دراز آجودان وفادار پدرت بوده همراه ماست . پدرت دستور داده است که تا موقعی که به قصر سلطنتی استکهلم وارد شویم سرهنگ ویلات در اتاق تو بخوابد و تو را محافظت کند . عزیزم از چه تو را محافظت کند . از جنایتکاران و قاتلین تو را حفظ نماید پسرم . از قاتلین خجلت زده و شرمسار ، زیرا سوئد بزرگ و متکبر ورشکسته اقتصادی است . زیرا جنگ های گذشته و پادشاه دیوانه اش این مملکت را دگرگون ساخته ؛ این مملکت آقای ژان باتیست برنادوت را به ولیعهد خود و پسر او نوه یک تاجر ابریشم را برای جانشینی تخت سلطنت انتخاب کرده است . به این دلیل پدرت می خواهد سرهنگ ویلات در اتاق خوابت باشد و کنت براهه در اتاق مجاور اتاق خوابت استراحت کند.
عزیزم ! ما از قاتلین متوحشیم .
ماری در اتاق رخت کن من خوابیده و چه خورخور می کند . من و ماری راه طویل و شاید بسیار دوری را با هم در سفر بوده ایم . دو روز است مه و ابر حرکت ما را به تعویق انداخته ، مه غلیظ خاکستری رنگی در راه آینده من قرار گرفته . هرگز تصور نمی کردم مکانی به سردی دانمارک وجود داشته باشد ولی مردم می گویند :
«والاحضرت صبر کنید تا به سوئد برسید و مفهوم سرما را دریابید .»
در آخر ماه اکتبر خانه خود را در کوچه آنژو ترک کردیم . صندلی ها و آینه ها و وسایلی را که در این منزل بود با روکش در برابر گرد و خاک پوشانیدم . من و اوسکار به منزل ژولی در مورت فونتن رفتیم تا چند روز آخر را با او باشیم . ولی کنت براهه و آقایان سوئدی ها بسیار عجله داشتند که ما زود تر پاریس را ترک کنیم . من فقط دیروز دلیل عجله آنها را دریافتم . معذالک تا وقتی لوروی لباس جدید درباری مرا تحویل نداد قادر به حرکت نبودم . با ژولی در باغ نشستم ، دختر های کوچک او با اوسکار مشغول بازی بودند بچه های او مثل خودش ضعیف و رنگ پریده هستند و کوچکترین شباهتی به بناپارت ها ندارند و به ژولی گفتم :
- باید هرچه زودتر به استکهلم به دیدن من بیایی .
شانه های باریکش را بالا انداخت و جواب داد :
- به محض آن که انگلیسی ها از اسپانیا بیرون رانده شدند باید به مادرید بروم . متاسفانه هنوز ملکه هستم .
ژولی با من برای آزمایش لباس نزد لوروی آمد . اکنون لااقل می توانم لباس سفید دربار بپوشم . در پاریس چنین عملی ممکن نبود . زیرا ژوزفین همیشه لباس سفید می پوشید ولی در سوئد کسی درباره امپراتریس سابق و لباس او اطلاعی ندارد یک نفر به من گفت که علیاحضرت ملکه هدویک الیزابت و ندیمه های او هنوز موهای خود را پودر می زنند .
راستی غیر قابل تصور است ! حتی در سوئد کسی نمی تواند این قدر از روش تازه آرایش بی اطلاع باشد ولی به طوری که گفتم براهه اصرار می کرد که زودتر حرکت نماییم . لباس های من روز اول نوامبر تحویل گردید و روز سوم نوامبر کالسکه های ما حاضر به حرکت بودند .
من با سرهنگ ویلات دو دکتر (ژان باتیست پزشک مخصوصی برای مسافرت استخدام کرده .) و مادام لافلوت در کالسکه اول بودیم . در کالسکه دوم اوسکار ، کنت براهه ، ماری و ایوت پشت سرما حرکت کردند . کالسکه سوم حامل چمدان های ما بود .
می خواستم خواننده ام را نیز بیاورم ولی چنان به تلخی گریه می کرد و رضایت به دوری از پاریس نمی داد که به ژولی سفارش کردم او را استخدام نماید . از کنت براهه پرسیدم که ممکن است خواننده دیگری در استکلهم استخدام نمایم ؟ ولی کنت براهه گفت که ملکه سوئد قبلا خدمه آپارتمان مرا استخدام کرده است . خواننده ، ندیمه ها و رئیس تشریفات خواهم داشت . مادام لافلوت بسیار مایل بود همراه ما به استکهلم بیاید . البته عاشق کنت براهه است .
به او گفتم :
- البته می دانم که می توانی گزارشاتی درباره من و ولیعهد به رئیس پلیس در فرانسه بنویسی ولی آیا می توانی کتاب برایم بخوانی ؟
صورت او مانند خون سرخ شد .
- اگر می توانی بخوانی من کتاب خوان دیگری استخدام نکنم .
سر خود را هم کرد و جواب داد :
- در انتظار دیدن استکهلم و یا ونیز شمال هستم .
- ولی من ونیز جنوب را ترجیح می دهم زیرا جنوبی هستم .
اگر چه ظاهرا مدت طولانی از این حوادث می گذرد ولی بیش از شش هفته از آن نگذشته و در این مدت از صبح زود تا پاسی از شب گذشته در کالسکه به سر برده ایم و هرشب به افتخار ما پذیرایی و مهمانی برپا شده است . در آمستردام و هامبورگ در قصوری که نام های عجیبی دارند ، ایتزهو و آپنراد به سر بردیم . اولین توقف طولانی ما در نیبورگ در دانمارک بوده است . از آنجا باید از طریف دریا به جزیره فوتن و سپس به سیلاند که کپنهاک در آنجا واقع است می آمدیم . به هر حال در اینجا بود که قاصدی از طرف ناپلئون رسید .
قاصد افسر جوان سوار نظام و حامل بسته بزرگی بود . در همان موقعی که می خواستیم سوار کشتی شویم از را ه رسید و ما را متوقف ساخت . اسبش را به یکی از پایه های چوبی اسکله بسته و با عجله با بسته بزرگی که همراه داشت به طرف ما دوید و گفت :
- والاحضرت ممکن است بسته را با بهترین احترامات امپراتور به حضورتان تقدیم کنم ؟
کنت براهه بسته را گرفت . سرهنگ ویلات پرسید :
- آیا نامه ای برای والاحضرت دارید ؟
افسر جوان سرش را حرکت داد :
- خیر . فقط تبریک شفاهی است که عرض کردم . وقتی اعلیحضرت شنید که والاحضرت همسر ولیعهد سوئد پاریس را ترک کرده اند آهسته زیر لب گفت :«سخت ترین فصل سال برای رفتن به سوئد است .» نگاه او بلافاصله متوجه من شد و به همین دلیل دستور داده شد که دنبال والاحضرت حرکت کنم . امپراتور گفت «عجله کن والاحضرت به این هدیه بسیار احتیاج دارد » و این هدیه امپراتور است که تقدیم والاحضرت می کنم .
افسر پاشنه های پا را به هم چسبانید . باد سرد اشک از چشمانم جاری شده بود . دستم را به طرف او دراز کردم .
- از اعلیحضرت امپراتور تشکر می کنم . ارادت مرا به ایشان تقدیم کنید .
هنگام ورود به کشتی فرا رسیده بود . وارد کشتی شده و در کابین کشتی بسته هدیه امپراتور را باز کردیم . قلبم از حرکت ایستاد هدیه امپراتور عالی ترین پوست سموری بود که تاکنون دیده ام . مادام لافلوت با تعجب و آهسته گفت :
- این یکی از آن سه اشارپی است که تزار به ناپلئون هدیه کرده است .
همه از هدیه گرانبهای تزار روسیه به ناپلئون اطلاع داشتیم . یکی از آنها به ژوزفین داده شد ،دیگری به پولت عزیزترین خواهر ناپلئون رسید و سومین هدیه تزار اکنون روی زانوی من است . زیرا خیلی به آن احتیاج داشتم ولی با وجود این از سرما می لرزم . در روزهای گذشته پالتو ژنرال ها بیشتر گرمم می کردند ، پالتو ناپلئون در آن شب بارانی در مارسی ، پالتو ژان باتیست در شب نامزدی ناپلئون و ژوزفین ، با وجود ملیله دوزی و یراق های طلایی و با وجود ژندگی چندان سنگین نبودند . اینها پالتوهای افسران عزیز و با احترام جمهوری بودند .
از نیبورگ تا کورسور سه ساعت در راه بودیم . مادام لافلوت دچار دریازدگی شده و نمی گذارد کنت براهه سرش را نگه دارد . این یک دلیل قطعی است که چقدر این کنت جوان را دوست دارد .
فردا وارد سرزمین سوئد خواهیم شد . هوا هنوز طوفانی ولی دریا آرام تر است . برای آخرین مرتبه لیست آقایان و خانم هایی را که در هالسینگبور ملاقات خواهم کرد از نظر گذرانیدم . ندیمه جدید من زنی به نام کنتس کارولینا لونهوپت Karolina Lewnhnpt و رئیس تشریفاتم کنت اریک پی یر و شانزده نفر دیگر جزو ملتزمین هستند و در آخر طبیب مخصوص جدیدی به نام پونتین می باشد .
شمع های اتاقم همه سوخته و تمام شده اند . ساعت چهار صبح است و باید سعی کنم بخوابم . ژان باتیست به ملاقاتم نیامده است . تا وقتی وارد سوئد شدم نمی دانستم که ناپلئون در روز دوازدهم نوامبر اولتیماتومی به سوئد داده ، سوئد یا باید ظرف پنج روز به انگلستان اعلان جنگ بدهد و یا با فرانسه و دانمارک و روسیه وارد جنگ شود . مجلس شورای سوئد در استکهلم تشکیل جلسه داد . تمام انظار متوجه ولیعهد جدید بود . ژان باتیست به نمایندگان گفته بود :
- .... آقایان از شما درخواست می کنم فراموش نمایید که من در فرانسه متولد شده ام و همچنین فراموش کنید که ناپلئون آنچه را که در تمام دنیا برای من عزیز است در اختیار خود دارد . آقایان من در جلسه شورا شرکت نخواهم کرد . زیرا میل ندارم به هیچ وجه در تصمیم شما نفوذ و دخالت نمایم .
حالا می فهمم که چرا کنت براهه و کارمندان سفارت سوئد آن قدر در حرکت من و اوسکار از پاریس عجله داشتند . مجلس شورای سوئد تصمیم گرفت به انگلستان اعلان جنگ بدهد . در روز هفدهم نوامبر اعلان جنگ سوئد به انگلستان فرستاده شد ولی کنت براهه که با چند نفر سوئدی صحبت کرده است به من گفت که :
- والاحضرت ولیعهد یک قاصد سری به انگلستان فرستاد و درخواست کرد که این اعلان جنگ را فقط فرمالیته سیاسی انگاشته شود . سوئد مایل است به معاملات تجاری خود با انگلستان ادامه دهد و پیشنهاد می شود که کشتی های انگلیسی که به بندر گوتبورک وارد می شوند پرچم آمریکا داشته باشند .
بسیار سعی کردم که این معما را حل کنم . ناپلئون می توانست من و اوسکار را به عنوان گروگان نگه دارد ولی اجازه داد که ما از فرانسه خارج شویم و حتی آن هدیه گران بها را برایم فرستاد . زیرا می دانست که هوا بسیار سرد است .
از طرف دیگر ژان باتیست به مجلس شورا تاکید کرد که به فامیل او در فرانسه اهمیتی نداده و تصمیم قطعی خود را با آزادی کاملا اعلام کند زیرا اهمیت سوئد برای او بیشتر است . سوئد مهمترین و گران بها ترین سرمایه او روی زمین است .
از همه طرف می شنوم که سوئدی ها چقدر مشتاقانه در انتظار من و کودکم هستند . اگر طفلم تنها خوابیده بود می توانستم نزد او بروم . در سرما و مه پیش می روم تا از فرزندم صرف نظر کنم . حتی نمی دانم که اوسکار خوشحال خواهد بود ؟ آیا وارثین تاج و تخت خوشحال و خوشبختند ؟

********************
پایان فصل سی ام