صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 84

موضوع: دزیره | آن ماری سلینکو

  1. #41
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : راه گریز را پیش از ستیز باید جست .


    ********************

    فصل بیست و هفتم :
    پاریس ، آخر ژوئن 1810
    بدبختانه این زن بی شباهت به سوسیس نیست .

    ********************
    منظورم امپراتریس جدید ما است . جشن ها و پذیرایی ها و مراسم رسمی ازدواج ناپلئون با ماری لوئیز خاتمه پذیرفت و امپراتور بدون آنکه خم به ابرو بیاورد پنج میلیون فرانک برای تزیین آپارتمان های ماری لوئیز در قصر تویلری خرج کرد . مارشال برثیه در ماه مارس برای خواستگاری به وین رفت . سپس نماینده ناپلئون در عروسی شرکت جست . ناپلئون عموی ماری لوئیز ، ارشیدوک شارل را به عنوان نماینده خود تعیین کرد . امپراتور یک دفعه این ارشیدوک شارل را در آسپرن شکست داده بود ولی اکنون همین عموی شکست خورده عروس به جای داماد نشسته بود . در آخر کارولین به مرز اطریش فرستاده شد تا عروس امپراتور را استقبال کرده و خیر مقدم بگوید . در نزدیکی کورسل کالسکه عروس و خواهر شوهرش به وسیله دو سوار ناشناس متوقف گردید . باران به شدت می بارید . این دو سوار ناشناس با خشونت در کالسکه را باز کردند و داخل شدند . طبعا ماری لوئیز از وحشت فریادی کشید . ولی کارولین او را تسلی داده و گفت :
    - زن برادر عزیز نترسید . فقط شوهر شما امپراتور و شوهر من مارشال مورات هستند .
    شب را در قصر کامپین گذرانیدند . صبح روز بعد ناپلئون در کنار تختخواب ماری لوئیز صبحانه صرف کرد . وقتی که عمویش در پاریس این جفت شاهانه را عقد کرد مدت ها از شب زفاف آنها گذشته بود .
    امپراتریس در ماه اول عروسی اجازه نداشت در جشن ها و مهمانی های بزرگ شرکت نماید . ناپلئون به دلایلی معتقد است که اگر زنان در ماه اول ازدواج فعالیت جسمانی کمتری داشته باشند بیشتر مهیای حاملگی هستند . به هر حال این فرضی است که امروز مورد قبول است . بالاخره نمی شد مراسم پذیرایی و جشن ها را به تعویق انداخت و دیروز در بین مارشال ها ، ژنرال ها ، سفرا ، بزرگان ، نجبا و شاهزاده گان ماهم به قصر تویلری دعوت شدیم تا به امپراتریس جدید معرفی شویم .
    این پذیرایی نیز از هر حیث شبیه گذشته بود . سالن بزرگ رقص ، هزاران شمع ، انبوهی از اونیفورم ، لباس های درباری یا دنباله بلند ، سرود مارسیز ، باز شدن درب بزرگ سالن و حضور امپراتور و امپراتریس و دیگر هیچ .
    ظاهرا در اطریش رسم است که عروس های جوان پیراهن صورتی بپوشند . ماری لوئیز پیراهن صورتی رنگ ساتن در برداشت بدن او در پیراهن تنگش فشرده شده و هزاران الماس به پیراهن خود آویخته بود . صورت او حتی صورتی رنگ و گرد و پر بود و تقریبا آرایش نداشت . در مقابل خانم های دربار که صورت خود را رنگ و روغن می زنند طبیعی جلوه می کرد و اگر کمی پودر روی دماغ قرمز و گونه های سرخش بزند بد نیست . موهای زیبا و دوست داشتنی دارد ، رنگ موهای پرپشتش خرمایی طلایی است و راستی هنرمندانه آرایش شده ، آیا کسی موهای مجعد کودکانه و قشنگ ژوزفین را به خاطر دارد ؟
    لبخند از لب های ماری لوئیز دور نمی شود و بدون زحمت لبخند می زند ، چون دختر یک امپراتور حقیقی است . قطعا او را طوری تربیت کرده اند که به دو هزار نفر جمعیت در یک لحظه لبخند بزند . او شاهد حرکت ارتش های پدرش به جنگ ناپلئون بوده و هنگام اشغال اطریش به وسیله ارتش ناپلئون در وین می زیسته است . باید از طفولیت از ناپلئون متنفر بوده باشد . ولی پدرش او را مجبور کرد تا با امپراتور ازدواج نماید .
    ناپلئون در قصر کامپیین نسبت به احساسات دختر جوانی که تحت مراقبت دایه ها و للله های مسن درباری پرورش یافته عجیب و بی روح به نظر می رسید .
    امپراتور و امپراتریس در مقابل ما ایستادند . در مقابل آنها خم شدم و احترام گزاردم ، ناپلئون با لحن نا مطبوعی ما را معرفی کرد :
    - و ایشان شاهزاده خانم پونت کوروو و خواهر زن برادرم ژوزف و پرنس پونت کوروو مارشال فرانسه است .
    دست کش او را که بوی یاسمن می داد بوسیدم . می توانم قسم بخورم که او عطر یاسمن را به عطرهای دیگر ترجیح می دهد . چشمان آبی چینی مانندش با نگاه من مصادف شد . چشمان او برخلاف لبش لبخند نمی زدند .
    وقتی امپراتور و امپراتریس روی تخت خود جای گرفتند ارکستر یکی از والس های وین را نواخت . ژولی نزد من آمد و درحالی که لباس مرا با دیده تنقید نگاه می کرد گفت :
    - خیلی خوشگل است .
    لباس مخمل قرمز رنگی در بر و تاج جواهر اسپانیا را به سر داشت . طبعا تاج او کج شده بود . با صدایی شبیه به ناله گفت :
    - پایم درد گرفته بیا برویم در اتاق مجاور بنشینیم .
    در جلو در با هورتنس مصادف شدم . او اکنون مانند مادرش لباس سفید می پوشد . هورتنس همراه میر آخورش کنت فالهولت بود و با نگاهی عمیق به چشمان کنت خیره شده بود . ژولی روی یک کاناپه نشست و نیم تاج کجش را مرتب کرد . با حرص و ولع گیلاس های شامپانی را که یک نفر برای ما آورد سر کشیدیم .
    بلافاصله چیزی از خاطرم گذشت و گفتم :
    - آیا راستی او متوجه است که روزی خاله اش در اینجا در تویلری زندگی می کرده ؟
    - ژولی با اضطراب به من نگریست :
    - در تمام دربار امپراتور ، کسی که خاله اش در قصر تویلری زیسته باشد وجود ندارد .
    - بله امپراتریس جدید دختر خواهر بزرگ ملکه ماری آنتوانت است .
    چشمان ژولی از تعجب باز شد .
    - ملکه ماری آنتوانت !
    - بله ژولی کلاری ، ماری آنتوانت هم ملکه همین قصر بود . به سلامتی تو عزیزم ، زیاد فکر نکن .
    گیلاسم را به سلامتی ژولی نوشیدم با خود فکر کردم که ماری لوئیز دلایل زیادی برای تنفر از ما دارد . ژولی قبلا چندین بار درباره جای تازه اش صحبت کرده بود از او پرسیدم :
    - بگویید ببینم آیا امپراتریس همیشه لبخند می زند ؟
    ژولی سرش را حرکت داده و گفت :
    - بله همیشه .... و من باید به دخترانم بیاموزم که همیشه لبخند به لب داشته باشند . یک شاهزاده خانم حقیقی هرگز از لبخند خودداری نمی کند .
    پولت بازوی خود را روی شانه ام گذارد . عطر تند و تحریک کننده ای زده بود . پولت درحالی که از خنده می لرزید گفت :
    - امپراتور تصمیم گرفته است که ماری لوئیز حامله شود .
    ژولی درحالی که از هیجان تحریک شده بود پرسید :
    - از چه موقع ؟
    - از دیروز .
    دیگر آن بوی تند عطری که پولت به خود زده بود استشمام نشد . ژولی برخاست و با ناز و افاده زیاد گفت :
    - باید به سالن تخت بروم ، امپراتور مایل است که تمام اعضای خانواده سلطنتی نزد او باشند .
    ژان باتیست را دیدم که به یکی از پنجره های سالن تکیه داده و با بی اعتنایی جمعیت را می نگرد . به طرف او رفتم و گفتم :
    - می توانیم زود تر به منزل برویم .
    سر خود را حرکت داد و بازوی مرا گرفت ، ناگهان تالیران راه عبور ما را بست و گفت :
    - شاهزاده عزیز در جست و جوی شما بودم . این آقایان خواهش کرده اند که ایشان را به شما معرفی کنم .
    پشت سر تالیران چند نفر افسر بسیار بلند قد با اونیفورم خارجی سرمه ای و حمایل طلایی ایستاده بودند . تالیران شروع به معرفی نمود .
    - کنت براهه Brahe عضو سفارت سوئد ، سرهنگ ورد Wrde که حامل تبریکات پادشاه سوئد به مناسبت ازدواج امپراتور هستند و جدیدا وارد فرانسه شده اند . و «ستوان بارون کارل اتومورنر» که امروز صبح از استکهلم وارد شده و خبر تاثر انگیزی آورده اند . راستی شاهزاده عزیز ایشان پسر همان مورنر است که روزی در لوبک زندانی شما بود آیا هنوز او را به خاطر دارید ؟
    ژان باتیست درحالی که با سکوت و آرامش افسران سوئدی را می نگریست جواب داد :
    - هنوز با او مکاتبه دارم . سرهنگ ورد شما یکی از رهبران حزب اتحاد سوئد هستید این طور نیست ؟
    آن افسر بلند قد عظیمی کرد . تالیران رو به من کرد و گفت :
    - شاهزاده خانم عزیز ملاحظه می فرمایید اطلاعات همسر شما درباره اوضاع شمال چقدر وسیع است . حزب اتحاد سوئد برای اتحاد سوئد و نروژ فعالیت زیادی می کند .
    لبخند مودبانه ای روی لب ژان باتیست نقش بست . هنوز بازوی مرا در دست داشت و با دقت مورنر را می نگریست . افسر کوتاه قد مو خرمایی که موهایش را از روی پیشانی و شقیقه ها به عقب شانه زده بود متوجه نگاه شوهرم شد و با فرانسه سلیس ولی تلفظ خشن گفت :
    - شاهزاده به علت ماموریت تاثر آوری به اینجا آمده ام . «والاحضرت ولیعهد کریستیان آگوست آگوستنبرگ » در حادثه ای کشته شده است .
    فقط برای یک لحظه ناخن های ژان باتیست چنان به بازویم فرو رفت که می خواستم از شدت درد فریاد بکشم و سپس با آرامش به صحبت ادامه داد :
    - چه وحشتناک ! آقایان تسلیت صمیمانه ام را به شما تقدیم می کنم .
    تالیران در نهایت ادب و توجه مخصوص پرسید :
    - آیا پادشاه جدید سوئد وارثی دارد ؟
    تصادفا در این موقع من به مورنر نگاه می کردم . عجب ! با نگاه مخصوصی به ژان باتیست خیره شده بود . گویی می خواست با این نگاه افکار خود را با شوهرم مبادله کند ! این افسران احتمالا از شوهرم چه می خواهند ؟ او قطعا قادر به زنده کردن ولیعهد آنها نیست . این حادثه ارتباطی با شوهرم ندارد ! به اندازه کافی زحمت و ناراحتی داریم و مورد غضب امپراتور هستیم . به آن سرهنگ قد بلند که حمایل زرد و آبی داشت نگاه کردم او نیز به شوهرم خیره شده بود .
    بالاخره آن افسر کوتاه قد گفت :
    - روز بیست و یکم ماه اوت پارلمان سوئد برای تعیین جانشین پادشاه تشکیل جلسه خواهد داد .
    مجددا سکوت طاقت فرسایی برقرار گردید .
    گفتم :
    - ژان باتیست متاسفم که باید این آقایان سوئدی را ترک کنیم و برویم .
    افسران با احترام خم شدند . ژان باتیست گفت :
    - مجددا از شما خواهش می کنم تسلیت مرا به پادشاه سوئد تقدیم کنید و بگویید که چگونه قلبا در این عزاداری با او و ملت او شریک هستم .
    مورنر بلافاصله گفت :
    - فقط همین پیام را دارید ؟
    ژان باتیست که قبلا به راه افتاده بود ایستاد . اول به مورنر و سپس به دیگران نگاه کرد و بالاخره ، کنت براهه را که بیش از نوزده سال نداشت به دقت نگریست و گفت :
    - کنت براهه ، معتقدم که شما به یکی از برجسته ترین خانواده های سوئد متعلقید و به همین دلیل از شما درخواست می کنم که به دوستان و افسران خود یاد آوری کنید که من همیشه شاهزاده پونت کوروو و همچنین مارشال فرانسه نبوده ام. من در بین دوایر اشرافی سوئد یک ژنرال سابق ژاکوبین خواهم بود . خدمات و مشاغل خود را از درجه گروهبانی شروع کرده ام و در دنیایی از حوادث پیش رفته ام . از شما خواهش می کنم این موضوع را به خاطر داشته باشید تا .....
    نفس عمیقی کشید و مجددا ناخن های او در بازویم فرو رفت و به صحبت خود ادامه داد :
    - تا شما بعدا مرا سرزنش و ملامت نکنید .
    آن شب مجددا تالیران را با وضع بسیار برجسته ای ملاقات کردیم . برحسب تصادف کالسکه او در کنار کالسکه ما در جلو قصر تویلری متوقف بود در همان لحظه که می خواستیم سوار کالسکه شویم تالیران را دیدم که آهسته به طرف ژان باتیست آمد و گفت :
    - شاهزاده عزیز نطق و بیان برای انسان هدیه ای است تا به وسیله آن بتواند افکار خود را مخفی کند و سرپوشی به روی آن بگذارد . ولی شما دوست عزیزم از هدیه ای که به شما داده شده استفاده نمی کنید . هیچکس حقیقتا نمی تواند قبول کند که شما افکاری را که در مورد کشور سوئد دارید مخفی می نمایید .
    - در این صورت باید به کشیش سابق یاد آوری نمایم که در کتاب مقدس نوشته شده است «همیشه حقیقت را بگویید و از دروغ که زبان شیطان است دوری کنید . »
    تالیران لب خود را گزید و آهسته گفت :
    - شاهزاده نمی دانستم که شما نابغه هستید ، راستی تعجب می کنم .
    ژان باتیست به صدای بلند خندید و جواب داد :
    - نبوغ گروهبانی را که در کنار آتش میدان نبرد با رفقای خود نشسته است بیش از حد معمول ستایش نکنید .
    سپس ناگهان با قیافه جدی سوال کرد :
    - آیا افسران سوئدی به شما گفته اند که کدام یک از اعضای خانواده سلطنتی سوئد برای جانشینی پادشاه پیشنهاد گردیده ؟
    - شوهر خواهر ولیعهد مرحوم ، پادشاه دانمارک یکی از کاندیداها است .
    ژان باتیست سرش را حرکت داد
    - دیگر که ؟
    - «دوک اوگوستنبرگ » برادر جوان پادشاه سابق سوئد که کشته شد به علاوه پادشاه سابق که اکنون به سوییس تبعید شده و آنجا زندگی می کند . پسری دارد ولی چون پدر او دیوانه شناخته شده کسی انتظار زیادی از این فرزند ندارد .
    - پارلمان سوئد تشکیل جلسه خواهد داد ، ملت می تواند برای سرنوشت خود تصمیم اتخاذ کند . شب بخیر دوست عزیز .
    - شب بخیر جناب آقای وزیر .
    به خانه برگشتیم . ژان باتیست با عجله به اتاق رختکن رفت و یقه بلند زردوزی شده خود را باز کرد .
    - ژان باتیست سال ها است به شما می گویم که یقه خود را گشاد تر کنید این لباس مارشالی برای شما خیلی کوچک است .
    آهسته زمزمه کرد :
    - خیلی کوچک ، دخترک بی گناه کوچک من ، نمی داند و متوجه نیست چه می گوید بله خیلی کوچک است .
    بدون آن که اعتنایی به من بکند به طرف اتاق خواب خود رفت .
    اکنون مشغول نوشتن هستم زیرا نمی توانم بخوابم . بسیار نگرانم در مورد چیزی که در شرف وقوع است و من قادر به جلوگیری و احتراز از آن نیستم . نگرانم .ژان باتیست صدای مرا می شنوی ؟ نگرانم ، مشوشم .

    ********************
    پایان فصل بیست و هفتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #42
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : من گمان نمی کنم مرگ دارای اهمیتی باشد . آنچه که سرنوشت ما را تعیین می کند ، به دنیا آمدن است . همه چیز بستگی دارد به اینکه به هنگام به دنیا بیاییم .

    ********************

    جلد دوم

    **********
    دفتر سوم
    فرشته صلح ما

    **********
    فصل بیست و هشتم
    پاریس ، سپتامر 1810
    یک نفر شمعدان را بالای صورتم گرفت .

    ********************

    - دزیره زود برخیز فورا لباس بپوش .
    ژان باتیست با شمعدان در کنار تختخواب من ایستاده بود . شمعدان را روی میز گذارد و مشغول بستن دکمه های لباس نظامی خود شد .
    - ژان باتیست دیوانه شده ای ؟ هنوز شب است .
    - عجله کن اوسکار را هم بیدار کردم . می خواهم او هم حضور داشته باشد .
    صدای صحبت و رفت و آمد در طبقه او شنیده می شد . ایوت وارد شد با عجله و شتاب لباس ندیمگی خود را روی لباس خواب پوشیده بود . من این لباس را به او داده ام و دنباله آن روی زمین کشیده می شود .
    ژان باتیست با عجله گفت :
    - ایوت عجله کنید . زود تر پرنسس را حاضر نمایید . به ایشان کمک کنید .
    سوال کردم :
    - اتفاقی رخ داده ؟
    - بله و خیر ، خودت حالا خواهی شنید فقط زود باش ، عجله کن .
    کاملا قدرت تفکر را از دست داده بودم . پرسیدم :
    - چه بپوشم ؟
    - زیبا ترین ، قشنگ ترین و گرانبها ترین لباس هایت را بپوش فهمیدی ؟
    کاملا عصبانی و خشمگین بودم :
    - نه هیچ چیز نمی فهمم . ایوت پیراهن زردی که آن روز در دربار پوشیدم بیاورید ، ژان باتیست بالاخره نخواهید گفت چه خبر است ؟
    ولی ژان باتیست در حالی که دستهایش را حرکت می داد از اتاق خارج شد . موهایم را آرایش کردم . ایوت پرسید ؟
    - نیم تاج شاهزاده خانم ؟
    با خشم جواب دادم :
    - بله نیم تاج ، جعبه جواهراتم را بیاور .
    هرچه جواهر دارم به خودم خواهم آویخت . اگر به من نگویند چه خبراست چه می دانم چه لباسی بپوشم ، به چه علت اوسکار را در این وقت شب بیدارکرده اند ؟
    - دزیره حاضر شدید ؟
    - ژان باتیست اگر نگویید .....
    ایوت آهسته گفت :
    - کمی رژ به لب خود بمالید .
    در آینه میز توالت صورت خواب آلودم به من دهن کجی می کرد .
    - ایوت ، پودر ، سرخاب ، روژ
    - دزیره عجله کنید بیش از این نمی توانیم آنها را منتظر بگذاریم .
    - چه اشخاصی را نمی توانیم منتظر بگذاریم ؟ تنها چیزی که می دانم این است که نیمه شب است و میل دارم هرچه زود تر بخوابم .
    ژان باتیست بازویم را گرفت .
    - ممکن است لطف و محبت داشته باشی و بگویی چه حادثه ای رخ داده ؟
    - دزیره بزرگ ترین و مهمترین لحظه زندگانی من فرارسیده .
    فقط می خواستم بایستم و به او نگاه کنم . ولی دست او مانند گیره ی آهنی بازوی مرا گرفت و به طرف پله ها کشید . در جلو در بزرگ سرسرا فرناند و ماری اوسکار را به طرف ما راندند . چشمان اوسکار از شدت هیجان می درخشید :
    - بابا جنگ است ؟ امپراتور به دیدن ما می آید ؟ ماما چه لباس قشنگی پوشیده است !!
    فرناند و ماری بهترین لباس کودک را در برش کرده و موهای مجعد و خشن او را با آب شانه زده بودند . ژان باتیست دست اوسکار را گرفت .
    سالن مانند روز روشن بود هرچه شمعدان داشتیم همه را روشن کرده بودند و چند نفر در انتظار ما بودند . ژان باتیست بازوی مرا در دست گرفت و بین من و اوسکار به طرف گروهی که منتظر ما بودند پیش رفت .
    اونیفورم خارجی ، حمایل های آبی و زرد ، ستاره های درخشان روی سردوشی و نشان ها دیده می شد . افسر جوانی با لباس و چکمه هایی که از پاشنه تا ساق مملو از گل بود بین منتظرین ایستاده و موهای طلایی و آشفته او روی پیشانی اش ریخته بود . پاکت بزرگ لاک و مهر شده ای در دست داشت . با ورود ما منتظرین خم شده و تعظیم کردند . سکوتی مانند سکوت مرگ و قبر در سالن حکمفرما بود . افسر جوان حامل پاکت قدم پیش گذارد . باید چندین شب و روز بدون توقف در حرکت بوده باشد . حلقه های کبود رنگی که حاکی از خستگی شدید بود زیر چشمانش دیده می شد و پاکتی که در دست داشت می لرزید . ژان باتیست با تفکر گفت :
    - «گوستاو فردریک مورنر» ، افسر پیاده نظام «اپلاند» زندانی سابق من در لوبک از دیدار مجدد شما خوشحالم ، راستی مشعوفم .
    این همان افسری است که ژان باتیست یک شب تمام درباره آتیه شمال اروپا با او بحث کرده بود و او با دست لرزان پاکت را به ژان باتیست داد و گفت :
    - والاحضرت ولایتعهد .
    قلبم از حرکت ایستاد . ژان باتیست آهسته دستم را رها کرد و مدرک را گرفت .
    - والاحضرت ، من رئیس تشریفات اعلیحضرت شارل سیزدهم افتخار دارم که گزارش نمایم مجلس شورای سوئد به اتفاق آرا پرنس پونت کوروو را به عنوان وارث تخت سلطنتی سوئد انتخاب کرده ، اعلیحضرت شارل سیزدهم آرزومند است شاهزاده را به فرزندی خود قبول و فرزند عزیز خود را در سوئد بپذیرد .
    گوستاو فردریک مورنر پس از این سخنرانی تعادل خود را از دست داده و آهسته زمزمه کرد :
    - معذرت می خواهم چندین روز بدون توقف در حرکت بوده ام .
    مسن ترین مهمان ما که سینه او با نشان ها و مدال ها زینت داده شده بود سعی کرد از سقوط مورنر جلوگیری نماید . ولی مورنر مجددا قدرت خود را حفظ کرد و گفت :
    - ممکن است این آقایان را به شاهزاده پونت کوروو معرفی نمایم ؟
    ژان باتیست درحالی که گویی انتظار این معرفی را داشت سرش را حرکت داد و گفت :
    - با سرهنگ ورد و کنت براهه قبلا آشنا شده ام .
    - سفیر فوق العاده ما در پاریس ، «فیلد مارشال کنت هانس هنریک فون اسن » .
    ژان باتیست سر خود را حرکت داد :
    - مارشال شما قبلا فرمانروای پومرانی بودید و پومرانی را علیه حملات من بسیار خوب دفاع کردید .
    - «بارون فریزندورف» آجودان فیلد مارشال فون اسن .
    فریزندورف لبخندی زد و گفت :
    - یکی از زندانیان والاحضرت در لوبک .
    مورنر ، فریزندورف و کنت براهه جوان با چشمان درخشان به ژان باتیست نگاه می کردند . ورد که قیافه و نگاه خشنی داشت در حال انتظار ایستاده بود . در قیافه مارشال کوچکترین تغییری دیده نمی شد و فقط لب های به هم فشرده او تلخی و خشونت او را ظاهر می ساخت . آنچنان سکوتی حکمفرما بود که صدای سوختن شمع ها به گوش می رسید . ژان باتیست نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد :
    - تصمیم مجلس شورای سوئد را می پذیرم .
    سپس نگاهش را به صورت فون اسن کاندیدای پیر تخت سلطنت سوئد و خدمتگذار پادشاه فرتوت بدون اولاد ثابت شد و در حالی که بسیار متاثر بود به صحبت خود ادامه داد :
    - از اعلیحضرت شارل سیزدهم پادشاه سوئد و مردم سوئد به مناسبت اعتمادی که به من داشته اند تشکر می نمایم . و سوگند یاد می کنم که آنچه در قدرت دارم برای حفظ و اثبات این اعتماد به کار ببرم .
    فون اسن سر خود را خم کرد . کمی بیشتر خم گردید و بالاخره کاملا خم شد و احترام کرد . با این عمل او سایرین نیز خم شده و در مقابل شوهرم احترام کردند . در همین موقع حادثه بسیار عجیبی رخ داد . اوسکار که تا آن موقع ساکت بود به جلو رفت و در صف سوئدی ها قرار گرفت . چرخید و دست کوچک او در دست کنت براهه جوان را که نمی تواند بیش از ده سال از اوسکار من بزرگتر باشد گرفت . اوسکار آنجا بین سوئدی ها ایستاده و سر خود را در کمال احترام مانند آنها خم کرده و به پدر و مادرش تعظیم کرد .
    ژان باتیست بازوی مرا گرفت و گفت :
    - شاهزاده خانم و من به مناسبت رسانیدن این پیام از شما تشکر می کنیم .
    سپس حوادث زیادی با سرعت به وقوع پیوست .ژان باتیست گفت :
    - فرناند بطری هایی را که موقع تولد اوسکار در زیرزمین گذاشتم بیاورید .
    من سعی کردم ماری را پیدا کنم . خدمه منزل ما در کنار در ایستاده بودند . مادام لافلوت که با لباس بسیار زیبایی آنجا ایستاده بود (شاید فوشه رئیس پلیس پول لباس او را داده است . )تعظیم کرد . در کنار او خواننده من نیز خم شد . ایوت گریه می کرد . فقط ماری حالت طبیعی خود را حفظ کرده و پیراهن پشمی خود را روی لباس قدیمی و دهقانیش پوشیده بود . چون مشغول پوشانیدن لباس اوسکار بود وقت نداشت که به خود بپردازد . به همین دلیل در گوشه ای ایستاده و سعی می کرد پیراهن پشمی خود را طوری در دست بگیرد که لباس خوابش معلوم نشود . آهسته در گوشش گفتم :
    - ماری می شنوی ؟ ملت سوئد تاج سلطنت به ما اهدا کرده این تاج مانند تاج ژولی و ژوزف نیست . ماری فرق زیادی بین دو تاج وجود دارد . ماری می ترسم .... ماری.... وحشت دارم و نگرانم .
    ماری درحالی که فراموش کرد لباس پشمی اش را با دست نگه دارد با خشونت و غضب گفت :
    - اوژنی .....
    در همین موقع قطره اشکی روی گونه او غلطید . ماری ....ماری عزیز من در مقابلم خم شد و احترام کرد .
    ژان باتیست کنار بخاری تکیه داده و مدرکی را که مورنر همراه آورده بود مطالعه می کرد . کنت فون اسن خشن به طرف او رفت و گفت :
    - این شرایطی است که در تحت آن والاحضرت انتخاب شده اند .
    ژان باتیست سر خود را بلند کرد .
    - شما خودتان یک ساعت قبل از انتخاب من مطلع شدید . شما در تمام این مدت در پاریس بودید . مارشال متاسفم .
    فون اسن با تعجب و اضطراب ابروی خود را بالا کشید و جواب داد :
    - والاحضرت از چه متعجبید ؟
    - از اینکه متعجبم که شما وقت نداشتید کاملا در جریان اوضاع قرار بگیرید . قلبا از این موضوع متاسفم آقای کنت شما با صداقت کامل از روش و سیاست های خانواده سلطنتی وازا Vaza دفاع کردید و این عمل چندان ساده و آسان نبود .
    - البته بسیار مشکل بود در نبردی که علیه شما شرکت کردم شکست خوردم والاحضرت .
    ژان باتیست جواب داد :
    - با کمک یکدیگر ارتش های سوئد را زنده و احیا می کنیم و ارتش نیرومندی به وجود می آوریم .
    فیلد مارشال درحالی که لحن تهدید آمیزی داشت گفت :
    - قبل از آنکه جواب شاهزاده پونت کوروو را به استکهلم بفرستم . توجه ایشان را به یکی از مواد شرایط مندرجه در این مدرک جلب می کنم . این ماده مربوط به ملیت است . پذیرش شاهزاده پونت کوروو به نام پسر خوانده اعلیحضرت شارل سیزدهم تابعیت سوئد را ایجاب می کند .
    ژان باتیست لبخندی زد .
    - فکر کردید که من با تابعیت فرانسه وارث تاج و تخت سوئد خواهم شد ؟
    لبخندی که حاکی از رضایت باطنی بود صورت خسته کنت پیر را روشن کرد ولی من تصور می کنم که گفته ژان باتیست را به خوبی نفهمیدم .
    - فورا به حضور امپراتور فرانسه شرفیاب می شوم و از اعلیحضرت درخواست می کنم اجازه دهد من و فامیل من تابعیت فرانسه را ترک کنیم .... اوه شراب .... فرناند تمام بطری ها را باز کنید .
    فرناند با خوشحالی بطری های پر گرد و خاک را روی میز کوچکی چید ، من مانند چوپان و دایه مهربانی این بطری ها را با مراقبت از «سو» به کوچه روشه و از آنجا به کوچه آنژو تغییرمکان داده بودم . ژان باتیست گفت :
    - وقتی این شراب ها را خریدم وزیر جنگ بودم . در آن هنگام اوسکار قدم به این دنیا گذاشت به همسرم گفتم روزی این بطری هارا باز می کنم که فرزند ما به ارتش فرانسه ملحق شود .
    فرناند اولین بطری را باز کرد . صدای کودکانه اوسکار که هنوز دست کنت را در دست داشت شنیده شد .
    - اگر چه ماما امیدوار است مثل پدر بزرگم تاجر ابریشم باشم ولی من میل دارم موزیسین شوم .
    با این صحبت او حتی مورنر خسته هم خندید . تغییری در خطوط صورت کنت فون اسن دیده نشد . فرناند گیلاس ها را با شراب قرمز رنگ پر کرد ، کنت براهه جوان گفت :
    - والاحضرت شما اکنون اولین لغت سوئدی را می آموزید و این لغت «اسکال» است یعنی به سلامتی ، میل دارم پیشنهاد کنم به سلامتی وا......
    نتوانست جمله خود را تمام کند . ژان باتیست فورا گیلاس خود را بلند کرد و گفت :
    -آقایان خواهش می کنم گیلاس خود را به سلامتی اعلیحضرت شارل سیزدهم پدر خوانده مهربان من بنوشید .
    آهسته گیلاس های خود را نوشیدند درحالی که فکر می کردم خواب می بینم آن شراب عالی را نوشیدم . نمی توانم باور کنم به گمانم در تخت خواب افتاده ام و خواب می بینم . ناگهان یک نفر با صدای بلند گفت :
    - به سلامتی الاحضرت ولیعهد شاهزاده کارل یوهان .
    سپس همه با هم گفتند :
    - پاینده باد هان اسکال لوا .
    یعنی چه ؟ این جمله سوئدی چه معنی دارد ؟ روی دیوان کوچک کنار بخاری نشستم . نیمه شب مرا از خواب بیدار کردند تا بگویند پادشاه سوئد می خواهد شوهر مرا به فرزندی قبول کند و با این پذیرش شوهر من ولیعهد کشور سوئد خواهد بود !
    همیشه فکر می کردم ممکن است اطفال کوچک را به فرزندی قبول کرد . سوئد نزدیک قطب شمال ! استکهلم ! شهری که آسمان آن مانند ملافه تازه شسته شده سفید و درخشان است ! فردا پرسن تمام این حوادث را در روزنامه خواهد خواند ولی نخواهد دانست که همسر شاهزاده پونت کوروو ولیعهد جدید همان دختر کوچک همشهری کلاری دوران گذشته است . گفتم :
    - ماری طفل ممکن است تحمل این شراب قوی را نداشته باشد کمی آب با آن مخلوط کن.
    ولی ماری ناپدید شده بود . مادام لافلوت در حالی که تا روی کفش اوسکار خم شده بود گیلاس او را گرفت . بارون فریزندورف گفت :
    - اوسکار ؟ دوک سودرمانلند Sdermanland.
    و سپس توضیح داد :
    - در سوئد معمولا برادر ولیعهد دارای چنین لقبی است ولی در این وضعیت به خصوص ....
    ساکت شد و صورت او سرخ گردید . ژان باتیست آهسته گفت :
    - چون ولیعهد برادر خود را به سوئد نخواهد آورد این لقب به فرزند ولیعهد داده خواهد شد . برادرم در پان زندگی می کند و میل ندارم به نقطه دیگری عزیمت نماید .
    کنت براهه در جواب اظهار داشت :
    - تصور کردم والاحضرت برادری ندارند .
    - مخصوصا به برادرم تاکید کردم که حقوق بخواند تا مانند پدرم منشی ساده دادگستری نباشد . آقایان برادر من وکیل دادگستری است .
    در همین لحظه اوسکار سوال کرد :
    - ماما از سوئد راضی خواهی بود ؟ آنجا را خواهی پسندید ؟
    سکوت حکمفرما گردید . همه می خواستند جواب مرا بدانند . در انتظار من هستند ، خیر نمی توانند چنین انتظاری از من داشته باشند اینجا خانه من است وطن من است ، من هنوز یک زن فرانسوی هستم ، من ....
    آنگاه متوجه شدم که ژان باتیست آرزو دارد ترک تابعیت فرانسه را بنماید . من همسر ولیعهد مملکتی هستم که کوچکترین اطلاعی درباره آن مملکت ندارم . همسر ولیهعد کشوری هستم که در آنجا نجبای واقعی نه مانند نجبای خود رو و جدید فرانسه زندگی می کنند . وقتی اوسکار گفت که پدرم تاجر ابریشم بوده متوجه لبخند آنها شده بودم . فقط کنت فون اسن بی اعتنا به من نگاه می کرد . شاید از اینکه همسر ولیعهد مملکتش دختر تاجر ناشناسی است خجلت زده و برای دربار سوئد متاسف بود . اوسکار مجددا با اصرار پرسید :
    - ماما بگویید که سوئد را خواهید پسندید ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #43
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : تنها انقلاب خطرناک ، انقلاب گرسنگان است . من از شورش هایی که دلیل آن بی نانی باشد بیش از نبرد با یک ارتش دویست هزار نفری بیم دارم .

    ********************

    - اوسکار هنوز سوئد را نمی شناسم ولی بسیار مایل به دیدن آن هستم .
    کنت فون اسن با لحنی تقریبا خشن گفت :
    - ملت سوئد بیش از این از شما انتظار ندارد .
    لهجه سخت و غلیظ او مرا به یاد پرسن انداخت و بسیار میل داشتم با آنها دوستانه صحبت کنم .
    - شخصی را که در زمان گذشته می شناختم اکنون در سوئد زندگی می کند نام او پرسن تاجر ابریشم است . فیلد مارشال آیا او را می شناسید ؟
    فیلد مارشال جواب کوتاه و خشکی داد :
    - بسیار متاسفم والاحضرت .
    - شاید آقای بارون فریزندورف شما او را بشناسید ؟
    - متاسفانه خیر والاحضرت .
    - شاید کنت براهه تاجر ابریشمی به نام پرسن را در استکهلم ....
    بالاخره کنت براهه لبخندی زد .
    - حقیقتا خیر چنین شخصی را نمی شناسم .
    با خود تصور کردم که شاید اولین دوست سوئدی ژان باتیست کمکی به من خواهد کرد .
    - شما چطور مورنر ؟
    - والاحضرت پرسن های زیادی در سوئد هستند . این اسم یکی از نام های معمولی و وافر آنجاست .
    یک نفر شمع ها را خاموش کرد و پرده ها را عقب زد . ولی مدتی بود که آفتاب بر آمده بود لباس مارشالی ژان باتیست در روشنایی روز می درخشید .
    - سرهنگ ورد گمان نمی کنم که من قطعنامه هیچ یک از احزاب حتی حزب اتحاد را امضا نمایم .
    مورنر با حالتی خسته و لباسی کثیف کنار ورد ایستاده بود گفت :
    - ولی والاحضرت در لوبک گفتید .....
    - بله گفتم که سوئد و نروژ یک واحد جغرافیایی هستند ما باید در اجرای چنین اتحادی فداکاری کنیم . این یگانگی مورد علاقه تمام افراد دولت سوئد است نه تمایل یک حزب به علاوه ولیعهد بالاتر از تمام احزاب است . شب بخیر و یا روز بخیر آقایان .
    نمی دانم چگونه با اطاق خوابم رفتم شاید ژان باتیست مرا به اتاق خواب برد و شاید ماری با کمک فرناند مرا به تختخوابم رسانیدند . در حالی که چشمانم بسته بود . وجود شوهرم را در کنار تختخوابم حس می کردم .
    - دزیره سعی کن کارل یوهان را تلفظ کنی .
    - چرا ؟
    - این نام جدید من است . کارل به مناسبت نام پدر خوانده من پادشاه سوئد و یوهان همان ژان است و یا به زبان خودمان شارل ژان .
    ژان باتیست با خوشحالی این اسامی را تکرار می کرد :
    - کارل یوهان .... کارل چهاردهم یوهان . روی سکه تمثال کارلوس یوهانس و والاحضرت دزیدریا Desideria دیده خواهد شد .
    روی تختخواب از جای پریده و نشستم .
    - بله دیگر خیلی زیادی رفتید . به هیچ وجه میل ندارم مرا دزیدریا صدا کنید می فهمید ؟
    - این آرزو و خواسته ملکه سوئد و مادر شوهر شما است . نام دزیره برای مادر شوهر شما خیلی فرانسوی است . به علاوه باید قبول کنید که دزیدریا قشنگتر و جالب تر است .
    روی پایش افتاده و با ناله گفتم :
    - آیا تصور می کنی که انسان می تواند ناگهان فراموش نماید که چه بوده و که بوده و کاملا شخصیت واقعی خود را از یاد ببرد ؟ به سوئد برود و همسر ولیعهد باشد ؟ ژان باتیست گمان می کنم که بسیار مغموم و شاید متاثر باشم .
    ولی او به گفته های من گوش نمی کرد و فقط مشغول بازی با اسامی بود .
    - والاحضرت دزیدریا . در زبان لاتین دزیدریا معنی «کسی که مورد تمایل است . کسی که او را دوست دارند . محبوبه » آیا اسمی قشنگتر از این برای همسر ولیعهدی که مردم با تمایل او را انتخاب کرده اند وجود دارد ؟
    - خیر ژان باتیست ملت سوئد مرا انتخاب نکرده است . آنها به یک مرد قوی احتیاج دارند و به یک زن ضعیفی که دختر تاجر ناشناسی است و فقط شخصی به نام پرسن را در آنجا می شناسد . خیر مطمئن هستم که آنها نمی توانند خواهان من باشند .
    ژان باتیست برخاست .
    - حالا یک حمام آب سرد می گیرم و سپس درخواستم را به امپراتور انشا می کنم .
    من حرکتی نکردم .
    - به من نگاه کن دزیره ، از امپراتور درخواست خواهم کرد به زن و فرزند من نیز اجازه داده شود تابعیت فرانسه را ترک نمایند و تبعه سوئد شوند . موافق هستی ، این طور نیست ؟
    نه تنها جواب ندادم بلکه حتی به او نگاه نکردم .
    - دزیره اگر مخالف هستی از این کار صرف نظر خواهم کرد می شنوی ؟
    باز هم جواب ندادم
    - دزیره آیا اهمیت این موضوع را دریافته ای ؟
    با این حرف سرم را بلند کردم و به او نگریستم . گویی اولین مرتبه است که او را می بینم .
    پیشانی باز و وسیع او که بالای آن موهای مجعد تیره رنگش توده شده بودند در مقابل چشمان من قرار داشت . دماغ بلند بزرگ او و چشمان عمیق و درخشانش که هنوز خواهان اعتماد عموم است دیده می شد . نگاهم به لبان او ثابت گردید و بلافاصله کتاب های قطور و جلد چرمی قوانین را که گروهبان سابق ارتش فرانسه آنها را مطالعه می کرده است به یاد آوردم . این قوانینی که او در هانور مطالعه کرده است مفهوم زندگی جدیدی را برای او دارند
    آهسته گفتم :
    - او تاج خود را از گنداب رو شکار کرد . ولی تاج تو را ملتی که فعلا به وسیله پادشاهی حکمفرمایی می شود تقدیم کرده . بله ، بله ژان باتیست می دانم و می فهمم چه موضوع مهمی در کار است .
    - و با من و اوسکار به سوئد خواهی آمد ؟
    - اگر واقعا مورد تمایل باشم و.....
    بالاخره دست او را یافتم و روی گونه ام گذاشتم و فشار دادم . چقدر او را دوست دارم ، چقدر ....!
    - و اگر سوگند یاد کنی که مرا دزیدریا صدا نکنی خواهم آمد .
    - قسم می خورم عزیزم .
    - پس خواهش می کنم به همسر ولیعهد سرزمین یخ اجازه بدهید که خواب نیمه کامل شب گذشته اش را تمام کند و شما هم کارل یوهان به سراغ حمام سرد خود بروید .
    - اول شارل ژان صدایم کن می خواهم کم کم به این اسم عادت کنم .
    - تو را می شناسم اگر تو هستی که خیلی زود به این اسم عادت می کنی . میل دارم بدانم یک ولیعهد چگونه می بوسد .
    لبهایمان به هم نزدیک شد .....
    - ولیعهد چگونه می بوسد ؟
    - بسیار عالی ، درست مثل ژان باتیست برنادوت سابق من .

    ***********

    خوابیدم ولی بسیار ناراحت بودم . وقتی از خواب بیدارم شدم حس می کردم که حادثه وحشتناکی رخ داده است . ساعت روی میز اتاق خوابم دو ضربه نواخت . ساعت دو شب یا دو بعد از ظهر ؟ صدای اوسکار از باغ شنیده می شد . پس از آن صدای مرد ناشناسی به گوشم رسید . از خلال پرده های اتاق نور خورشید به داخل می تابید . چرا تمام این مدت را خوابیده بودم ؟ قلبم فشرده می شد . حادثه ای رخ داده ولی چه حادثه ای ؟ زنگ را فشار دادم . مادام لافلوت و خواننده من هر دو با عجله وارد شدند و به رسم دربار احترام کردند و گفتند :
    - والاحضرت امری دارند ؟
    همه چیز را به یاد آوردم و در کمال نا امیدی اندیشیدم «بخواب و همه چیز را فراموش کن ، خواب و فراموشی نعمت بزرگی هستند »
    مادام لافلوت گفت :
    - به فرستادگان ملکه های اسپانیا و هلند چه جواب بدهم ؟
    - سرم درد میکند و گرسنه هستم . و کسی جز خواهرم را نخواهم دید . به ملکه هلند بگویید . ... خودتان فکر کنید و چیزی به ایشان بگویید و حالا مرا تنها بگذارید .
    مادام لافلوت خم شد . این خم کردن زانوها به رسم درباری دیوانه ام می کند . این احترامات را ممنوع خواهم ساخت . پس از صبحانه یا نهار نمی دانم غذای این وقت روز را چه می گویند . برخاستم ایوت در حالی که خم می شد وارد اتاق گردید .
    فورا گفتم :
    - زود برو بیرون .
    سپس ساده ترین لباسم را پوشیدم و کنار میز توالت نشستم .
    دزیدریا یا همسر ولیعهد سوئد، اصلا دختر تاجر ابریشم در مارسی همسر ژنرال سابق ارتش فرانسه ، ناگهان همه چیز عزیز و آشنا و مانوس به گذشته تعلق یافتند . دو ماه دیگر سی ساله خواهم بود . آیا سی ساله به نظر می رسم ؟
    صورتم نرم و گرد است ، شاید خیلی گرد شده باشد ، دیگر کره و شکلات نخواهم خورد . در اطراف چشمانم چین های بسیار ریز و کوچکی دیده می شود . امیدوارم اینها خطوط خنده باشند . دهانم را به حالی خنده باز کردم ، خطوط اطراف چشمانم گود تر شدند . دزیدریا ، خندیدم به صدای بلند قهقهه زدم . دزیدریا ، چه اسم ثقیلی ، تاکنون مادر شوهرم را ندیده و نمی شناسم . می گویند مادر شوهر مسئله غامض و حل نشدنی است . مادر شوهری مثل مادر شوهر من مهربان و رئوف است ؟ حتی نام مادر شوهرم را نمی دانم . چرا سوئدی ها ژان باتیست را به ولیعهدی کشور خود انتخاب کرده اند ؟ پنجره را باز کرده و به داخل باغ نگاه کردم .
    اوسکار فریاد کرد :
    - کنت شما درست به گل سرخ های ماما نشانه روی کرده اید .
    کنت براهه با صدای بلند جواب داد :
    - خیر والاحضرت باید توپ را بگیرید . بگیرید آمد !
    کنت توپ را با شدت پرتاب کرد . اوسکار با زحمت توپ را گرفت و به پهلو خم شد . ولی توپ را نگه داشت . اوسکار مجددا از وسط چمن ها فریاد کرد .
    - گمان می کنید من هم مثل پاپا در جنگ فاتح شوم ؟
    - توپ را پرت کنید ، راست نشانه روی کنید .
    اوسکار توپ را به طرف سینه ی کنت پرتاب کرد ولی کنت توپ را گرفت .
    - والاحضرت خوب نشانه روی می کنید .
    و مجددا توپ را پرت کرد . این مرتبه توپ روی بوته های گل سرخ افتاده ، گل های زرد و سرخ درشت پاییزی با برگ های سبز پر رنگ و ضعیف خود مورد تهاجم توپ آنها قرار گرفتند . راستی گل سرخ هایم را دوست دارم . اوسکار گفت :
    - ماما خیلی عصبانی خواهد شد .
    و سپس به پنجره من نگاه کرد .
    - ماما تا به حال خواب بودید ؟
    کنت براهه خم شد .
    - کنت براهه می خواستم با شما صحبت کنم وقت دارید ؟
    - والاحضرت ما یکی از شیشه های غذاخوری را شکسته ایم .
    با خنده گفتم :
    - امیدوارم دولت سوئد مسئولیت تعمیر آن را قبول کند .
    کنت براهه پاشنه ها را به هم چسبانید و جواب داد :
    - متاسفم که باید عرض کنم مملکت سوئد عملا ورشکسته است .
    - من هم همینطور فکر می کردم .
    این جمله بدون تفکراز دهانم بیرون آمد و سپس گفتم :
    - صبر کنید من خودم به باغ خواهم آمد .
    بین کنت جوان و اوسکار روی نیمکت سفید باغ مقابل درخت ها نشستم و بلافاصله حس کردم که حالم خوب است و شاد و خرم هستم . اوسکار سوال کرد :
    - ماما نمی توانید بعدا با کنت صحبت کنید ؟ بازی خوبی داریم .
    - خیر می خواهم که به دقت گوش کنید .
    صدای مرد ها از داخل منزل شنیده می شد . و در بین آنها صدای مصمم و بلند ژان باتیست به گوش می رسید . کنت براهه گفت :
    - فیلد مارشال فون اسن عضو سفارت سوئد به استکهلم عزیمت کرد تا جواب والاحضرت ولیعهد را برساند . مورنر اینجا خواهد بود ، والاحضرت او را به عنوان آجودان مخصوص خود انتخاب کرده اند . طبعا ما قاصد مخصوصی به استکهلم فرستادیم .
    درحالی که با نا امیدی در جستجوی طریقی برای آغاز صحبت بودم سرم را حرکت دادم ، ولی راهی پیدا نکردم و با این ترتیب شروع به صحبت کردم :
    - کنت عزیز خواهش می کنم حقیقت را بگویید چرا ملت سوئد به شوهرم تاج شاهی عطا کرده است ؟
    - اعلیحضرت شارل سیزدهم فرزندی ندارد و ما سال ها است که ناظر قدرت فوق العاده اداری والاحضرت ولیعهد بوده و آن را تحسین کرده ایم و .....
    صحبت او را قطع کردم :
    - شنیده ام ملت سوئد یکی از سلاطین خود را خلع کرده و معتقدند که او دیوانه است آیا حقیقت دارد ؟
    کنت براهه به یک برگ خشک درخت خیره شده و جواب داد :
    - ما این طور فرض می کنیم .
    - چرا؟
    - زیرا پدر او ، گوستاو سوم بعضی عقاید بسیار عجیب داشت . او می خواست سوئد را به یکی از بزرگترین قدرت ها و کشورهای اروپایی تبدیل کند و با این عقیده به روسیه حمله کرد . نجبا و کلیه افسران با عقیده حمله او به روسیه مخالف بودند و او برای آنکه به نجبا ثابت کند که فقط شاه به تنهایی می تواند در مورد جنگ یا صلح تصمیم بگیرد به طرف طبقه پایین مردم متمایل شد و .....
    - به کی متمایل شد ؟
    - به سوداگران ، نجاران ، دهقانان ، عملا به مردم عادی متمایل شد .
    - به مردم عادی پیوست بعد چه شد ؟
    - و مجلس شورا که نماینده افراد طبقه سوم و چهارم کشور بود قدرت کامل و اختیار تام به او داد و شاه به روسیه حمله کرد ، در آن زمان دولت روسیه قروض سنگینی داشت و قادر به پرداخت هزینه تسلیحات نبود در نتیجه طبقه اریستوکراسی تصمیم به مداخله گرفت و ....
    کنت براهه که کاملا تحریک شده بود و به صحبت ادامه داد :
    - و حادثه بسیار عجیبی رخ داد و شاه در بالماسکه به وسیله مردی که ماسک سیاه داشت هدف گلوله قرار گرفت . درحالی که شدیدا زخمی شده بود روی زمین افتاد و فیلد مارشال فون اسن .....
    براهه به طرف زمزمه صحبتی که از داخل منزل به گوش می رسید اشاره کرد .
    - بله فیلد مارشال صدیق و وفادار شاه را در آغوش گرفت . پس از مرگ او برادرش شاه فعلی موقتا حکمروایی را در دست گرفت . وقتی گوستاو چهارم به سن قانونی رسید و تخت سلطنت را اشغال کرد متاسفانه خیلی زود معلوم گردید که گوستاو دیوانه است .....
    - آیا این گوستاو همان پادشاهی است که می گفت خداوند او را مامور نابود کردن ناپلئون کرده ؟
    کنت براهه سر خود را حرکت داد و این مرتبه با خشونت بیشتری به آن برگ خشک نگاه کرد و اوسکار پرسید :
    - چرا از قاتل پدرش انتقام نگرفت ؟
    - حتی یک فرد دیوانه باید متوجه باشد ، در زمانی که کشورش در وضع غیر عادی به سر می برد نباید به فکر انتقام از یک فرد هم طبقه خود باشد . اریستوکرات ها باید متحد باشند .
    - کنت براهه به صحبت خود ادامه بدهید .
    طوری به من نگاه می کرد که گویی با او شوخی می کنم .
    - داستان وحشت را بگویم ؟
    ولی من حتی لبخندی هم به لب نداشتم هنوز تردید داشت .
    - خواهش می کنم بقیه جریان را برای ما بگویید .
    - گوستاو چهارم آیات کتاب مقدس را طوری تفسیر کرد که معنی آن این بود که باید فرانسه انقلابی را پایمال نماید و به همین دلیل با دشمنان فرانسه هم دست شد . فقط بعد از صلح امپراتور روسیه ، گوستاو چهارم به روسیه حمله کرد . ما علیه قوی ترین مملکت قاره اروپا شروع به پیشروی کردیم و تقریبا به طور کلی نابود شدیم . فیلد مارشال فون اسن ، پومرانی را به همسر شما بخشید . به والاحضرت کارل یوهان تسلیم کرد و روس ها نیز فنلاند را از ما مجزا کردند ، فنلاند عزیز .
    کمی سکوت و سپس شروع کرد :
    - و اگر شاهزاده پونت کوروو هنگامی که با نیروهایش در دانمارک بود از «ترعه اورساند» عبور کرده بود امروز سوئد وجود خارجی نداشت . والاحضرت ، ما یک مملکت قدیمی هستیم که به علت جنگ های زیاد و مداوم فرسوده شده ایم . ولی میل داریم زنده بمانیم .
    کنت براهه جوان زیبایی از خانواده قدیمی و اشرافی سوئد با قیافه عادی و معمولی مخصوص این طبقه لب خود را می گزید .
    - در این موقع افسران ارتش ما تصمیم گرفتند به این قمار های وحشیانه سیاسی خاتمه دهند . سال گذشته در سیزدهم مارس به گوستاو چهارم در قصر سلطنتی زندانی و پارلمان سوئد تشکیل و او را از سلطنت خلع و عموی پیر او را که قبلا نیز نایب السلطنه بود به سلطنت انتخاب کرد . این شخص اعلیحضرت شارل سیزدهم پدرخوانده والاحضر ت ولیعهد است .
    - اکنون این گوستاو دیوانه کجا است ؟
    - گمان می کنم در سویس باشد .
    - پسری دارد این طور نیست ؟
    - بله گوستاو دیگر ، ولی پارلمان او را از کلیه حقوق سلطنتی محروم کرده است .
    - چند ساله است ؟
    - هم سن اوسکار است .
    کنت براهه ایستاد و آن برگ خشکی را که به آن خیره شده بود برداشت و بین انگشتان خود مچاله و خرد کرد .
    - بنشینید و بگویید چه دلایلی علیه این گوستاو جوان در دست داشتند .
    کنت شانه های خود را بالا انداخت .
    - دلیلی علیه او وجود نداشت البته علاقه ای هم به او نداشتند . مردم از خون کهنه و قدیمی که در رگ های افراد خانواده وازا جریان دارد می ترسند . این سلسله بسیار قدیمی است والاحضرت . افراد این خانواده فقط بین یکدیگر ازدواج کرده اند . خانواده وازا برای سوئد بسیار پیر و قدیمی است . آنها می خواهند قدرت از دست رفته سوئد را باز یابند . حتی اگر به قیمت اضمحلال ملت سوئد تمام شود . ناچار به طبقه عادی مردم پیوستند. درحالی که اریستوکراسی سوئد در زیر ماسک سیاه د ر بالماسکه حاضر شده و .....
    - آیا این پادشاه فعلی هرگز فرزندی داشته است ؟
    براهه مجددا سرور و نشاط خود را بازیافت و گفت :
    - شارل سیزدهم و ملکه هدویگ الیزابت شارلوت یک پسر داشتند . ولی چندین سال قبل فوت کرد . شارل سیزدهم وقتی به تخت سلطنت رسید برای جانشینی خود باید یک نفر را به فرزندی خود قبول می کرد و شاهزاده اوگستنبورک برادر زن پادشاه هلند را انتخاب کرد . شاهزاده سمت فرمانروایی نروژ را داشت و مردم نروژ حقیقتا از او راضی بودند . کلیه افراد امیدوار بودند که اتحاد و یگانگی سوئد و نروژ عملی گردد . وقتی در ماه مه گذشته شاهزاده اوگستنبورک در حادثه ای مقتول گردید مجلس شورای سوئد تشکیل جلسه داد و بقیه حوادث را والاحضرت به خوبی می دانند .
    - البته نتیجه رای را می دانم ولی خواهشمندم بگویید به چه علت مجلس شورای سوئد شوهرم را انتخاب کرد .
    - والاحضرت مطلعید که شاهزاده در لوبک چند افسر سوئدی را به عنوان زندانی جنگی اسیر کرد ؟
    - البته ، دونفر از آنها اکنون با ژان باتیست هستند یکی از آنها مورنر است . راستی مورنر حمام گرفت ؟ دیگری بارون فریز....
    براهه سرخود را حرکت داد :
    - بله مورنر و بارون فریزندورف . در لوبک والاحضرت ولیعهد این زندانیان را به شام دعوت کرد و با در دست داشتن نقشه آتیه شمال اروپا را از نقطه نظر یک استراتژیست تشریح کرد . افسران ما به سوئد مراجعت کردند و از آن موقع تاکنون ارتش قویا معتقد شده است که اگر بخواهیم سوئد را نجات دهیم به مردی مانند والاحضرت احتیاج داریم . والاحضرت این کلیه حقایقی بود که می توانستم بگویم .
    - گفتید که پس از مرگ شاهزاده اوگستنبورک مجلس تشکیل جلسه داد نظر طبقه اشرافی به این جلسه چه بود ؟
    - عقیده طبقه اریستوکراسی سوئد که هرگز به حقوق طبقه پایین مردم معتقد نبوده چه بود؟
    کنت براهه مستقیما به چشم من نگاه کرد .
    - غالب نجبای جوان این مملکت افسر هستند . با زحمت و مشقت سعی کردیم از فنلاند دفاع کرده و پومرانی را حفظ کنیم . ما به عقاید شاهزاده پونت کوروو احترام می گذاردیم . کوشیدیم تا اقوام خود را متقاعد کرده و با خود هم عقیده سازیم . پس از قتل پادشاه به همه کس واضح و روشن بود که سوئد از بین خواهد رفت مگر آنکه یک مرد قوی برای جانشینی سلطنت انتخاب گردد .
    - آیا پس از قتل پادشاه قتل دیگری رخ داد ؟
    - والاحضرت محققا نشنیدند که در مراسم تشییع جنازه شاهزاده اوگستنبورک ، مارشال کنت آکسل فون فرسن هم در جاده نزدیک قصر سلطنتی کشته شد ؟
    - فرسن ؟ این فرسن کیست ؟
    - براهه لبخندی زد :
    - عاشق ملکه ماری آنتوانت ، همان مردی که سعی کرد بدبخت لویی شانزدهم را از فرانسه فراری دهد . پس از قتل او تمام طرفدارانش دستگیر شدند . راستی کنت فرسن تا زمان مرگ هنوز انگشتر ملکه ماری آنتوانت را در دست داشت


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #44
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : استحکام و پایداری و ثبات و جرات بر همه چیز فایق می شود .

    ********************

    - داستان تاثر آوری است . آنچه گفتید همه تاثر آور است . هرچه بیشتر بگویید بیشتر متاثر کننده خواهد بود .
    با خود فکر کردم راستی چه تعجب آور است . ملکه ماری آنتوانت عاشق سوئدی داشت ، دنیا چه کوچک و حقیر است .
    - ولی چرا این کنت فون فرسن مقتول شد ؟
    - زیرا او یکی از دشمنان سر سخت فرانسه جدید بود . زیرا اوگستنبورگ می خواست قبل از آنکه سوئد کاملا از پا در آید به هر قیمتی که باشد با فرانسه صلح کند . شایعه ای منتشر شده بود که کنت فرسن ولیعهد مملکت را مسموم کرده است . البته این شایعه بی معنی بود زیرا شاهزاده اوگستنبورک در یکی از رژه ها از اسب به زمین افتاد و مرد . به هر حال چون مردم کنت فرسن را یکی از مخالفین صلح می دانستند در خیابان به او حمله کردند و آن قدر سنگ به او زدند تا جان داد . البته این حادثه در مراسم تشییع جنازه اوگستنبورک رخ داد .
    - آیا محافظین و مراقبین در آن نزدیکی نبودند ؟
    کنت براهه بدون کوچکترین تحریک احساسات جواب داد :
    - چرا سربازان در دو طرف خیابان صف کشیده بودند . می گویند که دولت قبلا از این حمله مطلع بود و عملی برای جلوگیری از آن انجام نداد زیرا فرسن عملا دشمن سیاست جدید بی طرفی ما بود . پس از قتل فرماندار استکهلم اعلام داشت که قادر به حفظ نظم در پایتخت نبوده و آن را تضمین نمی کند . به همین جهت پارلمان به جای استکهلم در «اوربرو» تشکیل جلسه داد .
    اوسکار با پاشنه کفشش مشغول حفر سوراخ روی ماسه های خیابان بود . ظاهرا از این بحث و صحبت طولانی ما خسته شده بود و گوش نمی کرد . خوشحالم که پسرم متوجه نشد که در مقابل چشم سربازان سوئدی کنت فرسن را کشته اند .
    - پس از قتل فرسن متوجه شدند که افسران جوانی که مایل به انتخاب شاهزاده پونت کوروو هستند حق دارند .
    - ولی نظر طبقه سوم و چهارم مملکت چه بود ؟
    - جنگ های توام با شکست ما خزانه مملکت را خالی کرده و نجات از ورشکستگی کامل بستگی به تجارت ما با انگستان دارد و فقط مردی که دارای مناسبات حسنه با ناپلئون باشد می تواند از ورود اجباری سوئد به سیستم اداری ممالک متحده ناپلئون جلوگیری نماید . البته طبقه سوم و چهارم مملکت از این امر به خوبی آگاهند به علاوه دربار فقیر و ورشکسته مورد احترام کارگران نیست . خانه وازا به زودی آن قدر فقیر خواهد شد که قادر به پرداخت حقوق باغبانان کاخ ها نخواهد بود . وقتی به اطلاع مجلس رسانیدند که شاهزاده پونت کوروو بسیار متمول است به نفع او رای دادند .
    اوسکار سوال کرد :
    - ماما حقیقتا پاپا اینقدر متمول است که می تواند حقوق تمام باغبانان سوئد را بپردازد ؟
    - مردم غالبا فرض می کنند که اشخاصی که با اتکا به خود پیشرفته اند متمولند . مردم سوئد و طبقه اشرافی آن نیز این طور فکر می کنند .
    ژان باتیست در آن اولین شب بارانی و مشهور که با هم سراسر پاریس را با درشکه پیمودیم به من گفت «قسمتی از حقوق خود را ذخیره کرده ام . می توانم خانه ای برای تو و کودک بخرم .»
    ژان باتیست خانه کوچکی برای من و فرزندت ، ولی نه قصر سلطنتی در سوئد . قصری که نجبای آن در زیر ماسک سیاه پادشاه را می کشند . نه ! این قصری که در مقابل آن یکی از کنت ها را سنگ باران می کند در حالی که دولت و سربازانش ناظر قتل هستند .....نه ....نه ژان باتیست . صورتم را در دست هایم پنهان کرده و با تلخی گریستم . اوسکار دست هایش را دور گردنم حلقه کرد و گفت :
    - ماما ....مامای عزیز .
    اشک هایم را خشک کردم و به صورت جدی و گرفته کنت براهه نگاه کردم . آیا این مرد جوان متوجه است چرا گریه می کنم ؟
    - شاید من نباید این حوادث را برای والاحضرت می گفتم ، ولی تصور می کنم دانستن آن بهتر باشد .
    - اشراف ، افسران و طبقه سوم و چهارم ، شوهر مرا به عنوان ولیعهد اعلیحضرت شاه سوئد انتخاب کردند ؟
    - والاحضرت ، اعلیحضرت شاه از خانواده وازا است او مردی است شصت ساله و مریض که فکر او تاریک است ، تا آخرین لحظه با عقاید مجلس و افسران مخالف بود و مقاومت به خرج داده و برادرزاده هایش را که در آلمان شرقی هستند یکی پس از دیگری برای جانشینی خود پیشنهاد می کرد .... بالاخره ناچار به تسلیم شد .
    بالاخره ناچار شد تسلیم گردد و ژان باتیست مرا به فرزندی بپذیرد.
    - ملکه جوان تر از اعلیحضرت پادشاه است این طور نیست ؟
    - ملکه کمی از پنجاه سال بیشتر دارد . او زنی بسیار مقتدر و باهوش است .
    آهسته گفتم :
    - چقدر باید از من متنفر باشد .
    کنت براهه در کمال آرامی جواب داد :
    - علیاحضرت ملکه درباره دوک شودرمانلند بسیار خوشحال و مسرور است .
    در همان لحظه مورنر از منزل بیرون آمد . کاملا تمیز و با نشاط بود . صورت گرد پسرانه اش می درخشید . لباس نظامی نیمه رسمی د ربر داشت . اوسکار به طرف او دوید یکی از دکمه های اونیفورم او را در دست گرفت وگفت :
    - می خواهم علامت روی دکمه شما را ببینم ، ماما ببینید ، سه تاج کوچک و یک شیر که تاج به سر دارد ، چه علامت قشنگی .
    چشمان متفکر مورنر به من و کنت براهه نگاه می کرد . من گریان و کنت جوان مشوش بود . براهه با تردید گفت :
    - والاحضرت میل داشت از وقایع اخیر خانواده سلطنتی ما آگاه شود.
    مورنر ابروهایش را با غضب بالاکشید :
    - آیا ما هم جزو خانواده وازا هستیم ؟
    اوسکار که تحریک شده بود سوال کرد :
    - اگر پادشاه پیر پاپا را به فرزندی قبول کرده است بنابراین همه ما جزو خانواده وازا خواهیم بود این طور نیست ؟
    از جای خود پریدم و گفتم :
    - اوسکار مهمل نگو . تو همان که هستی خواهی بود . تو برنادوت هستی ....
    دست هایم را به هم زده و ایستاده و گفتم :
    - بارون مورنر با من کاری داشتید ؟
    - والاحضرت ولیعهد از شما استدعا دارند که به اتاق دفتر ایشان بروید .
    دفتر ژان باتیست منظره عجیبی داشت . در کنار میز بزرگ او که همیشه کتاب مدارک سیاسی و نقشه ها روی هم انباشته شده اند آینه بزرگی که از اتاق توالت من آورده بودند دیده می شد . ژان باتیست مشغول آزمایش اونیفورم جدید خود بود . در مقابل او سه خیاط به زانو شده و دهان آنها با سنجاق پر بود . سوئدی ها با دقت اندازه و تناسب لباس را می نگرسیتند . کت آبی جدید را به دقت نگاه کردم یقه بلند کت فقط یک لبه باریک طلایی داشت . ملیله دوزی سنگین و زیاد اونیفورم مارشالی وجود نداشت . ژان باتیست با علاقه و دقت در آینه به خود نگاه می کرد . آهسته گفت :
    - زیر بفل راست تنگ است .
    هر سه خیاط با هم از جای خود جستند و بخیه آستین را شکافتند و مجددا با سنجاق وصل کردند . ژان باتیست گفت :
    - کنت فون اسن آیا نقصی در اونیفورم می بینید ؟
    سوئدی ها با نظر مطالعه و دقت در اطراف او جمع شدند . اسن سر خود را حرکت داد ولی فریزندورف دست خود را روی شانه و زیر بغل شوهرم کشید
    - معذرت می خواهم والاحضرت زیر یقه کمی کشیده شده .
    هر سه خیاط پشت ژان باتیست را با دقت نگاه کرده و عیبی نیافتند . البته فرناند آخرین نفری بود که گفت :
    - قربان مارشال، اونیفورم کاملا اندازه و مناسب است .
    - کنت فون اسن عزیز حمایل خود را بدهید .
    ژان باتیست با دست خود حمایل را از روی شانه کنت اخم آلود باز کرد و به شانه انداخت و گفت :
    - شما باید بدون حمایل به سوئد مراجعت کنید . برای ملاقات فردا به این حمایل احتیاج دارم ، در پاریس چنین حمایلی پیدا نمی شود . به محض آن که به استکلهم رسیدید سه حمایل مارشالی برایم بفرستید .
    درست در همین موقع متوجه من شد و گفت :
    - این اونیفورم سوئد است آیا به من می آید ؟
    سرم را حرکت دادم .
    - فردا صبح ساعت یازده امپراتور را خواهیم دید . درخواست ملاقات کرده ام ، میل دارم شما هم همراه من باشید .
    سپس به طرف کنت برگشت .
    - حمایل باید زیر کمر یا روی کمر بسته شود ؟
    - روی کمر والاحضرت .
    - بسیار خوب . دیگر لازم نیست کمربند شما را قرض کنم یکی از کمربندهای مارشالی را زیر آن خواهم بست . منظورم کمربند مارشالی فرانسه است . کسی متوجه این موضوع نخواهد بود . دزیره راستی گمان می کنی این لباس به من می آید ؟
    در همین لحظه مادام لافلوت ورود ژولی را اطلاع داد . وقتی به طبقه پایین می رفتم صدای ژان باتیست را شنیدم که گفت :
    - به یک شمشیر رسمی اونیفورم سوئد احتیاج دارم .
    ژولی کوچکتر به نظر می رسید ، کت قرمز شرابی رنگ مخملی خود را به تن نداشت . در کنار پنجره ایستاده و با تفکر به داخل باغ خیره شده بود .
    - ژولی معذرت می خواهم تو را منتظر گذاردم .
    ورود من اثر عجیبی روی ژولی داشت . گردن نازکش چرخید ، چشمانش باز و گشاد شد و گویی اولین مرتبه است که مرا دیده . پای راست خود را جلو و پای چپش را عقب گذارد با دو دستش دامنش را گرفت و تقریبا روی زمین نشست و به من احترام گذارد . با خشم و غضب گفتم :
    -ژولی مسخره ام نکن به اندازه کافی درد و غصه و ناراحتی دارم . من تغییری نکرده ام .
    ژولی با احترام جواب داد :
    - والاحضرت مسخره نمی کنم .
    - فورا برخیز و معذبم نکن ، از چه موقع یک ملکه به همسر ولیعهد احترام می گذارد ؟
    ژولی برخاست .
    - اگر ملکه ای بدون کشور باشد و اتباع او از اولین لحظه با او و پادشاه مخالفت نمایند به همسر ولیعهد ی که پارلمان کشورش به اتفاق آرا او را به جانشینی تحت سلطنت انتخاب کرده اند احترام بگذارد کاملا صحیح و بجا و مناسب است . عزیزم تبریک می گویم از صمیم قلب تبریک می گویم .
    در کنار او روی یک مبل نشسته و گفتم :
    - چه موقع این خبر را شنیدی ؟ دیشب ما اولین نفری بودیم که مطلع شدیم .
    - تمام پاریس با خبر است و به چیزی جز این انتخاب فکر نمی کنند . بقیه ما فقط به وسیله امپراتور به تخت سلطنت کشور های اشغال شده نشستیم ما مثل نمایندگان امپراتور و به جای زبان او در این کشور ها بودیم در صورتی که سوئد ، مجلس شورای سوئد، برنادوت را انتخاب کرده ، راستی باورکردنی نیست .
    ژولی شروع به خنده کرد .
    - راستی من امروز موضوعی را در تویلری تکذیب کردم ، امپراتور امروز مدتی درباره این انتخاب صحبت کرد و مرا مسخره کرد .
    - سرزنش و مسخره کرد ؟
    - بله سعی کرد کاملا سر به سر من بگذارد و می خواست مرا متقاعد سازد که ژان باتیست می خواهد از ارتش فرانسه استعفا دهد و سوئدی بشود . ما مدت ها خندیدیم .
    با تعجب و حیرت او را نگاه کردم :
    - خندیدید ؟ چیزی قابل خندیدن وجود ندارد . هر وقت به خنده شما فکر می کنم رنج می کشم .
    - دزیره حقیقت دارد ؟
    جوابی ندادم . ژولی با لکنت گفت :
    - ولی هیچ یک از ما چنین فکری نکردیم . ژوزف پادشاه اسپانیا و هنوز فرانسوی است . لویی پادشاه هلند است ولی اگر کسی به او نسبت هلندی بدهد او را نخواهد بخشید . ژرم و الیزا و....
    - ولی این امر با سلطنت شما فرق دارد . هم اکنون خودت گفتی که اختلاف فراوانی بین ما و شما و سایرین وجود دارد .
    - بگو ببینم راستی در نظر داری در سوئد مستقر و مقیم شوی ؟
    - ژان باتیست قطعا ولی اقامت من در سوئد با وضع اجتماعیم بستگی دارد .
    - به چه وضعیتی بستگی دارد ؟
    به طرف جلو خم شدم .
    - طبعا به سوئد خواهم رفت . راستی تصور کن می گویند من باید خود را دزیدریا بنامم . این لغت در زبان لاتین یعنی محبوب اگر راستی محبوب باشم آنجا خواهم ماند .
    - چه مهمل می گویی البته تو را دوست خواهند داشت .
    - مطمئن نیستم . طبقه اشراف سوئد و مادر شوهرم ....
    ژولی درحالی که به فکر مادام لتیزیا بود با لحنی مخالف برای دلداری دادن من جواب داد :
    - مادر شوهر وقتی از عروس متنفر است که عروس فرزند او را از چنگالش برباید . ژان باتیست پسر واقعی ملکه سوئد نیست بعلاوه پرسن در استکهلم و فراموش نکرده است که پدرمان و اتیین چقدر نسبت به او مهربان بوده اند . تنها کاری که باید انجام بدهی این است که پرسن را به محیط اشرافی سوئد وارد کنی . با این ترتیب دوستی در دربار خواهی داشت .
    درحالی که تصور می کردم لااقل ژولی متوجه حقیقت خواهد بود آهی کشیده و گفتم :
    - تا به حال هرچه گفتی برای خوش آیند من بود .
    ولی افکار او خیلی زود متوجه تویلری شده وگفت :
    - حادثه غیرقابل تصوری رخ داده . امپراتریس حامله است . چه فکر می کنی ؟ امپراتور از خوشحالی سر از پا نمی شناسد . ناپلئون معتقد است که فرزند او پسر خواهد بود و پادشاه رم نامیده خواهد شد .
    - از چه موقع امپراتریس حامله است ؟ دیروز ؟
    - خیر از سه ماه قبل و ....
    ضربه ای به در نواخته شد و مادام لافلوت داخل گردید و گفت :
    - آقایان سوئدی که امشب به استکهلم مراجعت می نمایند اجازه مرخصی می طلبند .
    - به اینجا هدایتشان کنید .
    گمان می کنم صورت و شکل ظاهری من ترس درونی مرا از آتیه ظاهر نساخت و رسوایم نکرد . دستم را به طرف فیلد مارشال کنت فون اسن دوست صدیق و فداکار خانواده وازا دراز کردم . جمله «به امید دیدار شما در استکهلم والاحضرت »خداحافظی او بود .
    وقتی ژولی را تا در ورودی سرسرا مشایعت کردم با تعجب به کنت براهه جوان برخورد کردم
    - مگر شما به همراهی کنت فون اسن به استکهلم برای ورود شوهرم نمی روید ؟
    - از والاحضرت ولیعهد درخواست کردم که فعلا آجودان شما باشم . این درخواستم پذیرفته شده و اکنون در اختیار والاحضرت هستم .
    جوان بلند قد نوزده ساله چشم سیاه که نگاهش از شوق و مسرت می درخشد و موهایش مانند موهای اوسکار من مجعد و خرمایی رنگ است آجودان من است . کنت مانگوس براهه فرزند یکی از قدیمی ترین و متکبر ترین خانواده های سوئدی آجودان شخصی مادموازل کلاری گذشته و دختر تاجر ابریشم است .
    کنت براهه آهسته گفت :
    - ممکن است افتخار همراهی والاحضرت را به استکهلم داشته باشم ؟
    کنت براهه به طور وضوح با خود فکر کرده بود بگذار در استکهلم با طرفداری کنت براهه از همسر ولیعهد جدید متوجه ارزش و اهمیت واقعی او بشوند . من لبخندی زدم .
    - متشکرم کنت براهه . ولی متوجه هستید که من تاکنون آجودان نداشته ام و نمی انم چگونه یک افسر جوان برجسته را مشغول نگه دارم ؟
    در حالی که مرا مطمئن می کرد جواب داد :
    - والاحضرت به زودی فکری در این باره خواهید کرد . تا آن موقع می توانم با اوسکار ، ببخشید دوک شودرمانلند بازی کنم .
    خندیده و گفتم :
    - به شرط آنکه شیشه ها را نشکنید .
    برای اولین مرتبه نگرانی و اضطراب کشنده من کمی برطرف شد . شاید راستی آن قدها هم وحشتناک نباشد


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #45
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : انسان با استقامت ، قدرت و نفوذ عقل و استدلال می تواند حتی بر وبا و طاعون غلبه کند .

    ********************

    اطلاع یافتم که امپراتور در ساعت یازده ما را خواهد پذیرفت .
    پنج دقیقه به ساعت یازده در اتاق انتظار آنجا که ناپلئون دیپلمات ها ، ژنرال ها ، شاهزادگان ، وزرا ، سفرای کشور های خارجی را ساعات متمادی در انتظار نگه می دارد وارد شدیم . با ورود ما جنبش ناگهانی به ظهور رسید همه به اونیفورم سوئدی ژان باتیست نگاه کرده و برای او راه باز می کردند . ژان باتیست به یکی از آجودان های امپراتور گفت :
    - حضور شاهزاده پونت کوروو و همسر و پسر ایشان را به اطلاع امپراتور برسانید .
    گویی وارد جزیره دور افتاده و ناشناسی شده ایم . هیچکس نمی خواست ما را بشناسد . کسی به ما تبریک نگفت ؛ اوسکار به من چسبیده و با انگشتان کوچکش دامنم را گرفته بود . همه حاضرین می دانستند چه حادثه ای رخ داده . یک ملت خارجی با تمایل و خواسته آزاد خود تاجی به ژان باتیست اهدا کرده و با این هدیه درخواست ژان باتیست برای استعفا از ارتش و ترک تابعیت روی میز ناپلئون قرارگرفته است . ژان باتیست برنادوت میل ندارد دیگر تبعه فرانسه باشد . با خشم و غضب به ما نگاه می کردند . باعث زحمت آنها بودیم .
    تمام درباریان می دانستند که یکی از آن وحشتناک ترین خشم و غضب های ناپلئون که دیوار های قصر را می لرزاند در انتظار ماست . با خود فکر کردم که ناپلئون چه بی رحمانه مردم را ساعات متمادی منتظر نگه می دارد و از گوشه چشم به ژان باتیست نگاه کردم .
    شوهرم به یکی از نگهبانانی که در کنار در دفتر ناپلئون ایستاده بودند نگاه می کرد . چنان به کلاه پوست خرس این نگهبان می نگریست که گویی اولین مرتبه آن را دیده و یا شاید با ابد دیگر چنین چیزی نخواهد دید . ساعت سالن انتظار یازده ضربه نواخت . منشی مخصوص امپراتور آقای منوال ظاهر گردید .
    - اعلیحضرت امپراتور ، شاهزاده پونت کوروو و فامیل او را می پذیرند .
    دفتر امپراتور درست پشت سالن انتظار قرارگرفته . در انتهای اتاق میز عظیم امپراتور قرار دارد و از درب ورود تا جلو میز یک مسافت طویل بی پایان به نظر می رسد و به همین دلیل امپراتور دوستان خود را در وسط اتاق ملاقات می کند . ولی ما به هر حال باید تمام این مسافت را می پیمودیم . ناپلئون مانند مجسمه بی حرکت پشت میز خود نشسته و کمی به جلو خم شده و در انتظار ما بود . صدای مهمیز ژان باتیست که پشت سر من و اوسکار حرکت می کرد شنیده می شد . به محض آنکه توانستم صورت او را ببینم دریافتم که ماسک معروف سزار را به صورت دارد . چشمانش می درخشیدند . پشت سر او شاهزاده بنوان ، کنت تالیران و دوک کادور وزیر جدید امور خارجه ایستاده بودند .
    منوال آهسته با نوک پنجه پشت سر ما می آمد .
    هر سه نفر ما در مقابل میز بزرگ و عظیم ناپلئون در یک صف قرار گرفتیم . اوسکار در وسط و ما در طرفین او ایستاده بودیم . به حال تعظیم در آمده و مجددا ایستادم . امپراتور کوچکترین حرکتی نکرده و خیره به ژان باتیست می نگریست . در نگاه او شعله های شیطانی ظاهر بود . سپس از جای خود پرید ، صندلی خود را به عقب زد و از پشت میز بیرون آمد و فریاد کشید :
    - مارشال ، با چه جراتی توانستید در این لباس به حضور امپراتور و فرمانده عالی خود برسید ؟
    ژان باتیست با صدای واضح ولی به موقع جواب داد :
    - با لباسی معادل مارشال سوئد .
    - و شما یک مارشال فرانسه جرات کردید که با اونیفورم سوئد در حضور من ظاهر شوید .
    ناپلئون مانند شیر درنده و یا یک موجود دیوانه غضبناک چنان فریاد می کرد که گویی قطعاتی از تزیینات سقف فرو ریختند .
    ژان باتیست با آرامش جواب داد :
    - تصور کردم اعلیحضرت اهمیتی به لباس مارشال های خود نمی دهند . زیرا مارشال مورات ، پادشاه ناپل را با اونیفورم عجیبی در دربار دیده ام .
    جواب بسیار به موقع و مناسبی بود . مارشال مورات با صورت بچه گانه اش روی کلاه سه گوشی که با مروارید تزیین شده پر شترمرغ نصب می کند و روی رکاب زین اسبش ملیله دوزی کرده است . شوهر خواهرناپلئون سلیقه عجیبی در پوشیدن لباس دارد و ناپلئون با خوشرویی به این سلیقه او می خندد .
    - اعلیحضرت، شوهر خواهر من اونیفورم مناسبی طرح کرده است و تا آنجا که اطلاع دارم این اونیفورم اختراع خود اوست .
    سایه لبخندی در لبان او ظاهر ولی فورا محو گردید .
    - ولی شما جرات کرده اید که با اونیفورم سوئد در حضور امپراتور حاضر شوید .
    ناپلئون برای نفس تازه کردن ساکت شده و سپس پایش را با خشم و غضب روی کف سالن کوبید و فریاد کرد :
    - جواب بدهید مارشال .
    اوسکار سعی کرد پشت دامن من مخفی شود .
    - تصور کردم حضور و ملاقات با امپراتور در این لباس شایسته است . منظورم آزردن خاطر امپراتور نبوده و به علاوه این لباس نیز اختراع خود من است . آیا امپراتور میل دارند ملاحظه کنند ؟
    ژان باتیست حمایل خود را بلند کرد و کمربند مارشالی فرانسه را نشان داد .
    - قربان هنوز کمربند مارشالی فرانسه را به کمر بسته ام .
    - شاهزاده این ماسک مسخره را از صورتت بردار .
    لحن امپراتور کمی نرم تر شد و با سرعت صحبت می کرد . پیش در آمد او برای ترسانیدن و متوحش ساختن ما تمام شده بود . با خود گفتم راستی آکترو هنرپیشه عجیبی است . بالاخره اجازه نشستن به ما نخواهد داد . چنین خیالی نداشت . پشت میز ایستاده و خیره به درخواست ژان باتیست نگاه می کرد .
    - مارشال درخواست قابل ملاحظه ای کرده اید . از برگزیده شدن به فرزندی پادشاه سوئد اظهار خوشوقتی کرده و خواسته اید که ملیت و تبعیت فرانسه را ترک نمایید . این درخواست مدرک عجیبی است . اگر انسان گذشته را به خاطر بیاورد این درخواست شما را غیر قابل تصور می داند . شاید شما مارشال فرانسه گذشته را فرامو ش کرده اید ؟
    لب های ژان باتیست محکم به هم فشرده بودند .
    - راستی فراموش کردید ؟ زمانی را که مانند یک سرباز ساده از مرزهای فرانسه دفاع می کردید از خاطر برده اید ؟ میدان های نبرد را که این سرباز مانند گروهبان ، ستوان ، سرهنگ و بالاخره ژنرال جنگ دیده است فراموش کرده اید ؟ یا روزی را که امپراتور شما را به درجه مارشالی فرانسه ارتقا داد از یاد برده اید ؟
    ژان باتیست ساکت بود .
    - خیلی دورتر نرویم همین چندی قبل بدون اطلاع من از مرزهای سرزمین مادری خود دفاع کردید .
    لبخندی در لبانش ظاهر شد . همان لبخند قدیمی و مشهورش بود .
    - حتی شما بدون اطلاع من فرانسه را نجات داده اید . قبلا به شما گفته ام خیلی پیش ، شاید فراموش کرده اید ، به شما گفتم که من نمی توانم از خدمات چنین مردی چشم پوشی نمایم . در روزهای نوامبر 1799 بود که چنین چیزی را به شما گفتم شاید هنوز به خاطر داشته باشید . اگر دولت دستور می داد شما و مورو مرا تیرباران می کردید ولی دولت چنین دستوری نداد ، برنادوت تکرار می کنم ، نمی توانم از شما چشم بپوشم و بگذارم بروید .
    نشست و درخواست را به کناری زد و بالارا نگاه کرد و با لحن ملایم تری گفت :
    - ولی چون ملت سوئد شما را انتخاب کرده ....
    شانه هایش را بالا انداخت و آهسته خندید .
    - تا وارث تاج آن کشور باشید من چون امپراتور و فرمانده عالی شما هستم اجازه می دهم که این پیشنهاد را بپذیرید . این جواب من است .
    - و من نیز باید اعلیحضرت پادشاه سوئد را مطلع سازم که قادر به قبول چنین هدیه ای نیستم . زیرا ملت سوئد یک ولیعهد سوئدی می خواهد قربان !
    ناپلئون از جای خود پرید
    - برنادوت مهمل نگو ، برادران مرا ببین ، ژوزف ، لویی ، ژرم آیا کدام یک ترک تابعیت فرانسه را کرده اند حتی ناپسری من اوژن چنین درخواستی نکرده .
    ژان باتیست جواب نداد ناپلئون مجددا از پشت میز بیرون آمد و در طول اتاق شروع به قدم زدن کرد . تالیران را دیدم کشیش سابق روی عصای خود تکیه داده و از ایستاده خسته شده بود . چشمانش نیمه بسته بود . به چه فکر می کرد ، آیا فکر می کرد ژان باتیست در این مبارزه فاتح می شود ؟ محققا این طور به نظر نمی رسید .
    ناپلئون ایستاد و به من نگاه کرد و باز گفت :
    - شاهزاده خانم گمان نمی کنم مطلع باشید که خانواده سلطنتی سوئد جنون دارند پادشاه فعلی سوئد قادر نیست حتی یک جمله با معنی به زبان بیاورد و پسر برادرش به علت جنون از سلطنت خلع شد .
    دستش را به پیشانی کشید و به صحبت ادامه داد :
    - شاهزاده خانم بگویید ببینم شوهر شما دیوانه است ؟منظورم این است که آن قدر دیوانه است که برای جانشینی پادشاه سوئد از ملیت خود صرف نظر کند .
    ژان باتیست با خشونت گفت :
    - باید از شما درخواست کنم که در حضور من به اعلیحضرت شارل سیزدهم توهین نکنید .
    ناپلئون رو به تالیران کرده و گفت :
    - تالیران ، آیا خانواده سلطنتی وازا دیوانه است یا نیست ؟
    - این خانواده یک سلسله بسیار قدیمی است و سلسله های قدیمی در خطر عدم سلامتی هستند.
    - شاهزاده خانم شما چه جواب می دهید ؟ برنادوت نیز درخواست نموده که به شما و اوسکار هم اجازه ترک تابعیت داده شود .
    صدای خود را شنیدم که فورا گفت :
    - قربان فقط از نظر حفظ صورت ظاهری و فرمالیته است . بدون این ترک تابعیت نمی توانیم وارث تخت سلطنت باشیم .
    آیا جواب صحیحی داده بودم ؟ به ژان باتیست نگاه کردم او هم به من نگاه می کرد .
    متوجه تالیران شدم آن مرد بزرگ به طور نامفهومی سر خود را خم کرد .
    - نکته دوم ، استعفای شما از ارتش است . این کار عملی نیست واقعا غیر ممکن است .
    امپراتور مجددا پشت میز رفت و مشغول خواندن درخواستی که قبلا باید مطالعه کرده باشد ، شد .
    - نمی توانم بدون وجود یکی از مارشال هایم عملی انجام دهم وقتی جنگ های جدید ....
    کمی تردید کرد سپس با سرعت گفت :
    - اگر انگستان در مقابل ما تسلیم نشود جنگ های جدید و بدون احترازی وجود خواهد داشت و من به شما احتیاچ دارم . و شما مثل همیشه به یکی از ارتش های من فرماندهی خواهید داشت . خواه ولیعهد سوئد باشید یا نباشید . هنگ های سوئدی شما قسمتی از ارتش بزرگ ما را تشکیل خواهد داد و یا اینکه فکر می کنید .....
    ناگهان لبخندی در لب های او ظاهر گردید و ده سال جوان تر به نظر می رسید .
    - فکر می کنید ممکن است فرماندهی نیروی ساکسون را به شخص دیگری بدهم ؟
    با در نظر گرفتن فرمان روزانه اعلیحضرت پس از نبرد واگرام که مشعر بر این بود که نیروهای ساکسون حتی یک گلوله تیراندازی نکرده اند چنین فرماندهی به هرکس واگذارد شود مهم نخواهد بود .
    - قربان این نیرو را به مارشال نی Ney واگذار کنید او افسری جاه طب و مدتی زیر امر من کار کرده است .
    - نیروی ساکسون با شهامت فاتح واگرام بوده است . به هیچ وجه نمی توانم این فرماندهی را به مارشال نی بدهم . به شرطی اجازه می دهم تبعیت سوئد را بپذیرید که مارشال فرانسه نیز باشید . من به خوبی به احساسات جاه طلبانه مارشال های خود واقفم به علاوه شما قادر به اداره یک مملکت هستید . من هانور و شهر های هنسیتیک را به خاطر دارم شما یک فرمانروای برجسته هستید .
    - از اعلیحضرت درخواست می کنم اجازه دهند که از ارتش فرانسه استعفا نمایم .
    با این حرف ناپلئون مشتش را روی میز کوبید و صدای آن مانند رعد در سالن طنین انداخت .
    من گفتم :
    - قربان اجازه می فرمایید بنشینم ؟ پایم درد گرفته .
    امپراتور به من نگاه کرد . روشنایی و درخشش چشمان او رفته رفته تاریک شد . نگاه او طوری بود که گویی از طرف دیگر دوربین نگاه می کند به چیزی که نگاه می کرد کوچک و کوچکتر شد . از دور منظره تاریکی می دید ، می دید که دختری در نور خاکستری رنگ غروب به طرف نرده باغ مسابقه گذارده و برای رضایت و خوش آیند او اجازه داده است مسابقه را ببرد و فاتح شود .
    - اگر همسر شما ولیعهد سوئد بشود باید ساعات متمادی برای پذیرش اتباع خود بایستید اوژنی .
    و سپس آهسته گفت :
    - خواهش می کنم بنشینید ، آقایان بهتر است همه بنشینیم .
    همه به راحتی دور میز جمع شدیم . ناپلئون گفت :
    - کجا بودیم ؟ شاهزاده پونت کوروو شما میل دارید از ارتش فرانسه استعفا دهید تا با دشمنان ما نه مانند یک مارشال فرانسه بلکه مانند یکی از متفقین ما بجنگید . آیا منظور شما را خوب دریافته ام ؟
    فقط در همین موقع بود که صورت وزیر امور خارجه توجه او را به این گفتگو ظاهر ساخت . این چیزی بود که ناپلئون خواستار آن است . همیشه می خواست که سوئد متفق او باشد .
    - اگر درخواست شما را بپذیرم و خواسته شما را اطاعت نمایم طبعا برای آن است که نمی خواهم مانعی در سر راه یکی از مارشال های خود که میل دارد به فرزندی یکی از خانواده های بسیار قدیمی و نه چندان سالم پذیرفته شود قرار دهم . این عمل ملت سوئد برای اثبات مودت خود با فرانسه بسیار مناسب و عاقلانه بوده است . اگر قبلا در این انتخاب با من مشورت می شد یکی از برادرانم را برای اثبات علاقه ای که به خانواده وازا دارم توصیه می کردم . ولی چون قبلا با من مشورت نشده و ناگهانی با این تصمیم و انتخاب رو به رو شده ام به شما شاهزاده عزیز تبریک می گویم .
    - ماما دیگر مرا نمی ترساند .
    با این گفته اوسکار تالیران برای جلوگیری از خنده لبش را گزید . دوک کادور نیز لبانش را به هم فشرد . ناپلئون به دقت پسرم را نگاه کرد وگفت :
    - تعجب می کنم که چگونه در زیر آفتاب سوزان صحرا و شن های گرم آن نام شمالی را برای این پسر خوانده مخصوصم انتخاب کردم .
    ناپلئون از شدت خنده تکان می خورد و با دست به شانه ژان باتیست زد و گفت :
    - آیا زندگی و دنیا نیرنگ باز نیست برنادوت ؟
    و سپس رو به من کرد و گفت :
    - شاهزاده خانم قطعا مطلعید که علیاحضرت در انتظار پسری است .
    سرم را حرکت دادم .
    - در خوشحالی و شادی شما شریکم .
    ناپلئون مجددا به اوسکار نگاه کرد .
    - برنادوت من متوجهم که شما باید قانونا سوئدی باشید . مخصوصا برای آتیه اوسکار لازم است . اطلاع پیدا کردم که پادشاه مخلوع دارای پسری است . شما نباید از این پسر تبعید شده غافل باشید . منظور مرا می فهمید برنادوت ؟
    حالا دیگر مشغول مداخله به طرح های آتیه ما بود . می دانستم که کارها مطابق میل انجام خواهد گرفت . ناپلئون در مقابل این وضعیت تسلیم شده بود .
    - منوال نقشه کشورهای شمالی را بیاورید .
    هنگام اخذ تصمیم کره جغرافیایی بازیچه ای بیش نیست . منوال نقشه های بزرگ را آورد .
    - برنادوت نزدیک تر بیایید .
    ژان باتیست روی دسته صندلی ناپلئون نشست . ناپلئون نقشه را روی زانوی خود باز کرد . با خود فکر کردم چندین مرتبه این دو نفر در میدان رزم این طور نشسته اند .
    - برنادوت ! این سوئد است ! سوئد سیستم اداری و اقتصادی ممالک متحده را تعقیب نمی کند . اینجا گوبتورک است . در اینجا امتعه انگلیسی تخلیه شده و از اینجا به بومرانی سوئد رفته و از آنجا مخفیانه به آلمان حمل می شود .
    تالیران آهسته و شمرده گفت :
    - و روسیه .....
    - متفق من تزار روسیه متاسفانه اهمیت کافی به این مساله نمی دهد . امتعه انگلستان به روسیه کشور متفق ما وارد می شود . به هر حال برنادوت کشور سوئد نیز سهمی در این مساله دارد . شما این موضوع را در سوئد حل خواهید کرد و در صورت لزوم به انگلستان اعلان جنگ خواهید داد .
    منوال شروع به برداشتن یادداشت از گفته های ناپلئون کرده و تالیران ژان باتیست را با دقت و توجه نگاه می کرد . دوک کادور گفت :
    - همکاری سوئد سیستم اداری قاره ای و ایالات متحده را تکمیل خواهد کرد . معتقدم که می توانیم به شاهزاده پونت کوروو اعتماد کامل داشته باشیم .
    ژان باتیست ساکت بود امپراتور با خشونت پرسید :
    - آیا حرفی دارید ؟
    ژان باتیست چشمش را از نقشه برگرفت و گفت :
    - البته من با تمام وسایلی که در اختیار خواهم داشت منافع سوئد را با در نظر گرفتن منافع فرانسه حفظ خواهم کرد .
    ژان باتیست ایستاد . نقشه کشورهای شمالی اروپا را به دقت پیچید و به دست منوال داد و گفت :
    - تا آنجا که من مطلعم حکومت اعلیحضرت امپراتور قرار داد عدم تعرض با سوئد امضا کرده اند . این قرار داد را می توان به عهد نامه مودت تبدیل کرد . معتقدم که با این ترتیب نه تنها به سوئد خدمت می نمایم بلکه قادر خواهم بود که به نفع مملکت سابق خود نیز خدمت کنم .
    کلمه کشور سابق او را به شدت زجر داد . ژان باتیست خسته و شکسته به نظر می رسید . شیارهای کوچکی از کنار دماغ تا گوشه لبش ظاهر گردید امپراتور با سردی جواب داد :
    - شما شاهزاده سرزمین کوچکی که تحت تصرف فرانسه است می باشید مجبور هستم که شما را از این افتخارات و عایدات قابل ملاحظه در این سرزمین محروم سازم .
    ژان باتیست سر خود را حرکت داد
    - قربان در درخواستم استدعا کرده ام که این عمل مخصوصا اجرا گردد.
    - قصد دارید تحت عنوان ساده آقای ژان باتیست برنادوت مارشال سابق فرانسه وارد سوئد شوید ؟ در صورتی که میل دارید به مناسبت خدماتی که سابقا انجام داده اید عنوان شاهزادگی را برای خود حفظ نمایید .
    ژان باتیست سرش را حرکت داد :
    - ترجیح می دهم که این عنوان را نیز مسترد دارم ولی در صورتی که اعلیحضرت مایل باشند پاداشی به خدمات سابق من به جمهوری فرانسه بدهند میل دارم درخواست نمایم که برادرم را که در پان زندگی می کند به لقب بارون مفتخر نمایند .
    ناپلئون متعجب شد :
    - برادرتان را با خودتان به سوئد نمی برید ؟ آنجا می توانید او را به درجه کنت یا حتی دوک مفتخر کنید .
    - قصد ندارم برادر و یا اعضای دیگری از فامیلم را به سوئد ببرم . پادشاه سوئد میل دارد مرا به فرزندی بپذیرد نه تمام بستگان و خویشاوندان مرا ، قربان باور نمایید می دانم چه می کنم.
    بی اراده به امپراتور نگاه کردیم . باران تاج و القاب افتخاری مخصوصا به سر برادران و اقوامش باریده است . ناپلئون برخاست و آهسته گفت :
    - برنادوت گمان می کنم حق داشته باشی .
    ما نیز با امپراتور برخاستیم . ناپلئون پشت میزش رفت و برای آخرین مرتبه درخواست را مطالعه کرد و بدون توجه پرسید :
    - در مورد اموال و املاک خود در فرانسه ، لیتوانی ، وستفالی چه تصمیم گرفته اید ؟
    قربان آنها را می فروشم .
    - برای پرداخت قروض سلسله وازا؟
    - بله برای استقرار و نگهداری دربار سلسله برنادوت آنها را خواهم فروخت .
    ناپلئون قلمش را برداشت . یک مرتبه دیگر به من و ژان باتیست نگاه کرد .
    - برنادوت وقتی این ورقه امضا شد شما ، همسر و فرزندتان تبعیت فرانسه را از دست خواهید داد امضا کنم ؟
    ژان باتیست درحالی که چشمانش بسته و لب هایش به هم فشرده شده بود و محققا زجر می کشید سرش را حرکت داد .
    - مفهوم این امضا این است که من استعفای شما را از ارتش فرانسه نیز پذیرفته ام . امضا کنم ؟
    ژان باتیست مجددا سرش را حرکت داد . دست او را چسبیدم . ساعت دوازده ضربه نواخت . شیپور قراول پیش در داخل محوطه قصر طنین انداخت و صدای قلم ناپلئون را که مشغول امضا بود در خود محو کرد .
    این بار از کنار میز امپراتور تا در خروجی تنها نبودیم . ناپلئون همراه ما و دستش روی شانه اوسکار بود . منوال درب اتاق انتظار را باز کرد . ژنرال ها ، فرمانروایان ، وزرا ، سفرای خارجی و دیپلمات ها سر خود را خم کردند . ناپلئون گفت :
    - میل دارم شما با من به والاحضرت ولیعهد سوئد و شاهزاده خانم همسر ایشان و پسر خوانده من ....
    اوسکار فورا گفت :
    - من دوک شودرمانلند هستم .
    - و پسرخوانده من دوک شودرمانلند تبریک بگویید .
    موقع بازگشت به منزل ،ژان باتیست در گوشه کالسکه خزیده و ساکت بود . حرفی نزدیم و منظور یکدیگر را به خوبی درک می کردیم . در کوچه آنژو جمعیتی از مردم کنجکاو مانند شب کودتای ناپلئون که امیدوار بودند برنادوت جمهوری فرانسه را علیه کودتا نجات دهد جمع شده بودند . یکی از آنها فریاد زد زنده باد برنادوت ، فریاد جمعیت در فضا طنین انداخت .
    در مقابل منزل ، کنت براهه ، گوستاو مورنر و چند نفر سوئدی دیگر منتظر ما بودند . چند نفر دیگری جدیدا با اخبار مهم از استکهلم به پاریس وارد شده بودند . وقتی با آنها وارد سالن کوچک منزل شدیم . ژان باتیست آهسته گفت :
    - والاحضرت و من میل داریم تنها باشیم آقایان .
    ولی تنها نبودیم از روی یکی از صندلی های راحتی مرد کوچک و ضعیفی برخاست . فوشه ، دوک اورانتو نیز اخیرا مورد غضب امپراتور واقع شده زیرا مخفیانه با انگلیسی ها بند و بست داشت و ناپلئون آن را کشف کرده بود اکنون فوشه در مقابل ما ایستاده و دسته گل سرخ تیره رنگی که باید بگویم گل سرخ سیاه به من تقدیم می کرد آهسته گفت :
    - تبریک می گویم فرانسه به فرزند بزرگ و لایق خود مغرور.....
    ژان باتیست با بیچارگی جواب داد :
    - فوشه کافی است . من تبعیت فرانسه را ترک کردم .
    - می دانم ؛ والاحضرت می دانم .
    من درحالی که دسته گل را از او می گرفتم گفتم :
    - با این ترتیب باید ما را معذور دارید زیرا نمی توانیم با کسی ملاقات کنیم .
    وقتی بالاخره تنها شدیم کنار یکدیگر روی نیمکتی نشستیم . آن چنان خسته بودیم که گویی مسافت طویلی را پیاده طی کرده ایم . پس از مدتی ژان باتیست برخاست . به طرف پیانو رفت و بدون توجه با یک انگشت روی کلید های پیانو زد «مارسیز»
    - امروز برای آخرین بار در دوران زندگی ام ناپلئون را دیدم .
    انگشت او روی کلیدها می خورد و آن آهنگ یکنواخت فراموش نشدنی و ابدی در فضا طنین می انداخت .

    ********************
    پایان فصل بیست و هشتم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #46
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : خونسردی بزرگترین صفت یک فرمانده است .


    ********************

    فصل بیست و نهم .
    پاریس ، سی ام سپتامبر 1810
    امروز ژان باتیست به سوئد عزیمت کرد .

    ********************
    این چند روز آخر به قدری گرفتار و مشغول بود که ما حتی فرصت وداع و خداحافظی شایسته و مناسبی نداشتیم . وزیر امور خارجه فرانسه لیستی از سوئدی هایی که در پاریس مشهورند تهیه کرده و به ژان باتیست داده بود . مورنر و کنت براهه اطلاعات کافی درباره این اشخاص در اختیار او گذاردند . یک روز بعد از ظهر بارون آلکیه اجازه حضور طلبید . بارون با لباس ملیله دوزی سفارت و لبخندی مشهور درباری وارد شد و گفت :
    - اعلیحضرت امپراتور مرا به سمت سفیر فرانسه در استکلهم منصوب کرده اند . خواستم قبل از عزیمت احترامات قلبی خود را تقدیم نموده باشم .
    ژان باتیست چشمانش را تنگ و گرد شده بود به آرامی جواب داد :
    - لزومی نداشت که خود را معرفی نمایید . سال ها است یکدیگر را می شناسیم وقتی حکومت ناپل سرنگون و کابینه ای طبق دلخواه و دستور اعلیحضرت امپراتور سرکار آمد شما در ناپل بودید !
    بارون آلکیه با لبخند سر خود را حرکت داد و گفت :
    - چه مناظر زیبایی در اطراف ناپل وجود دارد .
    ژان باتیست ادامه داد :
    - وقتی کابینه اسپانیا مجبور به استعفا شد و کابینه جدید طبق تمایل اعلیحضرت امپراتور مشغول کار گردید شما در مادرید بودید !!
    باز بارون آلکیه جواب داد :
    - مادرید شهر زیبایی است ولی خیلی گرم است .
    - و اکنون به استکهلم می آیید !!
    - شهر قشنگی است ولی شنیده ام خیلی سرد است .
    ژان باتیست دست خود را حرکت داد و گفت :
    - شاید ، بستگی به آن دارد که چگونه یک نفر را بپذیرند . در آنجا ملاقات و پذیرش های گرم و سرد وجود دارد .
    آلکیه با لبخند ادامه داد و گفت :
    - اعلیحضرت امپراتور به من قول داده اند که والاحضرت ولیعهد سوئد چون هموطن ایشان بوده اند مرا با گرمی بسیار خواهند پذیرفت.
    - جناب آقای سفیر چه موقع به استکهلم عزیمت می کنند ؟
    - روز سیزدهم سپتامر والاحضرت .
    - در یک موقع وارد استکهلم می شویم .
    - چه تصادف خوب و مطبوعی .
    - جناب آقای سفیر ژنرال ها امور خود را برحسب تصادف انجام نمی دهند . امپراتور قبل از هر چیز یک ژنرال است .
    ژان باتیست برخاست . بارون آلکیه ناچار بود عزیمت نماید .
    قاصد های پی درپی با گزارشات مربوط به تهیه پذیرایی درخشان از ژان باتیست در پایتخت سوئد از استکلهم به پاریس می رسید . دیپلمات های دانمارک نیز در منزل ما حضور یافته و اطلاع دادند که کپنهاک نیز آماده پذیرایی از والاحضرت ولیعهد سوئد می باشد . هرروز صبح از کلیسای پروتستان برای دادن تعلیمات مذهبی به ژان می آیند .
    مقرر شده بود که شوهرم قبل از ورود به استکهلم از کلیسای کاتولیک مجزا شود و پروتستان گردد . این مراسم در بندر هلسینگور در دانمارک و در حضور رئیس رهبانان سوئد اجرا می گردد . ژان باتیست پروتستان خواهد شد . پروتستان مذهب رسمی کشور سوئد است .
    از او پرسیدم :
    - ژان باتیست آیا تا به حال در کلیسای پروتستان ها بوده ای ؟
    - بله دو بار ، در آلمان به کلیسای پروتستان ها رفتم نظیر کلیسای کاتولیک ها است با این فرق که تصاویر مقدس در آنجا وجود ندارد .
    - ژان باتیست آیا من هم باید پروتستان بشوم ؟
    ژان باتیست فکری کرد و جواب داد :
    - گمان نمی کنم لزومی داشته باشد . هرطور میل داری رفتار کن ولی من وقت کافی برای دروس مذهبی روزانه این کشیش مهربان و جوان ندارم . بهتر است اوسکار را به جای من تعلیم دهد . اوسکار باید اعتراف اوگسبورگ را حفظ کند . در صورت امکان اگر به زبان سوئدی باشد بهتر است . کنت براهه می تواند به او کمک کند .
    اوسکار مشغول فرا گرفتن اعتراف اوگسبورگ به زبان فرانسه و سوئدی است . روی میز خواب ژان باتیست لیست اسم اشخاص برجسته سوئد است . نام رئیس تشریفات دربار «وترشه » البته گوستاو وترشه است . لوونجهلم Lowenjhelms نیز جزو اسامی عادی این سرزمین بوده و یکی از آنها به نام کارل آکسل لوونجهلم می باشد که زیر این اسم در لیست ژان باتیست خط کشیده شده است . این شخص شوهرم را در هلسینگور ملاقات کرده و به نام رئیس تشریفات با او به استکهلم خواهد رفت . شوهرم در کنار نام او نوشته است «آداب و رسوم معاشرت سوئد از او سوال شود » ژان باتیست گفت :
    - من این لیست را اینجا می گذارم خواهش می کنم با کمک کنت براهه این اسامی را حفظ کن و یاد بگیر.....
    - ولی من نمی توانم این اسامی را تلفظ کتنم مثلا لوونج.....؟
    خود ژان باتیست هم نتوانست آن را تلفظ کند ولی گفت :
    - یاد خواهم گرفت انسان اگر بخواهد می تواند همه چیز را فرا گیرد . دزیره باید خود را برای مسافرت به سوئد حاضر کنی ، نمی خواهم تو و اوسکار بیش از حد لزوم حتی یک دقیقه اینجا بمانید . به محض آن که آپارتمان های شما را در قصر سلطنتی سوئد حاضر و مهیا کردم باید فورا حرکت کنید . قول بده خواهی آمد .
    آهنگ صحبت او مصرانه بود . آهسته سرم را حرکت دادم . شوهرم متفکرانه گفت :
    - راستی تصمیم گرفته ام این منزل را بفروشم .
    با التماس و تضرع گفتم :
    - خیر .... خیر ژان باتیست نباید این کار را بکنی . نباید این خانه را بفروشی .
    با تعجب به من نگاه کرد .
    - اگر شما بخواهید به پاریس بیایید می توانید همیشه نزد ژولی باشید . حفظ و نگهداری این منزل در پاریس اسراف غیر لازمی است .
    - این خانه من است و خانه مرا نمی توانید به همین آسانی از دست بدهید . اگر ویلای پدرم در مارسی هنوز باقی بود ....ولی آن را فروخته اند . ژان باتیست بگذار این منزل را نگهداریم .
    با تضرع به صحبتم ادامه دادم :
    - ژان باتیست روزی قطعا به پاریس خواهی آمد . آن وقت از داشتن این منزل خوشحال خواهی بود . آیا ترجیح می دهی که در سفارت سوئد زندگی کنی ؟
    شب و دیر وقت بود . روی تخت خواب ژان باتیست نشسته بودیم ، اتاق از چمدان ها مملو بود . ژان باتیست به نور شمع خیره شد و گفت :
    - اگر روزی به پاریس بیایم بسیار مشکل و رنج آور خواهد بود ، حق داری دزیره . بهتر است آشیانه ای در اینجا داشته باشیم . این خانه را نگه می داریم دختر کوچولو .
    امروز صبح کالسکه بزرگی در جلو منزل ایستاد . فرناند چمدان ها را در کالسکه جای داد و خودش در مقابل درب کالسکه ایستاد . طبق معمول اونیفورم قرمز شرابی رنگش را دربر کرده ولی دکمه هایی که علامت دربار سوئد داشت به لباسش دوخته بود .
    گوستاو مورنر در سرسرا در انتظار ژان باتیست بود .
    من و اوسکار به طبقه اول آمدیم . بازوی او دور شانه ام بود . وداع ما با وداع های گذشته که شوهرم به جبهه جنگ یا فرمانروایی سرزمین های اشغال شده می رفت فرق چندانی نداشت .
    ژان باتیست ناگهان در مقابل مجسمه نیم تنه ژنرال مورو ایستاد و به صورت این مجسمه مرمر خیره شد . راستی چگونه این دو نفر عاشق جمهوری بودند !؟ یکی از آنها در آمریکا و در تبعید به سر می برد و دیگری ولیعهد سوئد شد . ژان باتیست گفت :
    - این مجسمه را برایم به سوئد بفرستید .
    من و اوسکار را بوسید و با خشونت گفت :
    - کنت براهه شما مسئول هستید که همسر من و اوسکار زودتر به استکهلم بیایند . ممکن است عزیمت فامیل من از پاریس نهایت ضرورت و فوریت را ایجاب نماید . منظور مرا می فهمید ؟
    کنت براهه مستقیما به چشمان ژان باتیست نگاه کرد :
    - بله والاحضرت .
    پس از آن ژان باتیست به داخل کالسکه رفت . مورنر کنار او نشست . فرناند در کالسکه را بست و در کنار کالسکه چی جای گرفت . چند نفر از عابرین متوقف شدند و تماشا کردند . سرباز مجروحی که سینه او با نشان های متعددی که در جنگ ها و جبهه ها گرفته بود برق می زد ایستاد و فریاد زد «زنده باد برنادوت »
    ژان باتیست فورا پرده های کالسکه را کشید .

    ******************
    **
    \پایان فصل بیست و نهم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #47
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : مردم از ترس شکست می بازند .

    .
    ********************

    فصل سی ام
    هالسینگبور . دانمارک ، شب 21 و 22 دسامبر 1810
    هرگز نمی دانستم که شب ها این قدر بلند و سرد هستند .

    ********************
    فردا من و اوسکار به کشتی جنگی که پرچم های زیادی بر دکل های آن آویخته است سوار خواهیم شد . این کشتی ما را به سوئد خواهد برد . در هالسینگبور آن جایی که سوئدی ها والاحضرت دزیدریا و پسر او را خوش آمد خواهند گفت پیاده خواهیم شد .
    ماری چهار بطری آب گرم در تخت خواب من گذارده شاید اگر به نوشتن بپردازم شب زودتر بگذرد . خیلی نوشتنی دارم ولی با وجود بطری های آب گرم از سرما می لرزم . میل دارم برخیزم و اشارپ پوست سمور را که ناپلئون برایم فرستاده به دوش انداخته و با نوک پا به اتاق اوسکار بروم و کنار تختخواب او بنشینم . دست او را در دست گیرم و حرارت بدن او را حس کنم و با حرارت او روح و گرمی بیابم . پسرم تو جگر گوشه من هستی . هر وقت تنها و نگران و غمگین بودم کنار تخت خواب تو می نشستم . آن شب هایی که پدرت در جبهه های جنگ درگیر نبرد بود من در کنار تخت تو نشسته بودم . من همسر ژنرال ....همسر مارشال .... اوسکار تصور نمی کردم که روزی فرا برسد که من نتوانم آزادانه در کنار تختخوابت بنشینم ولی تو هم دیگر در اتاقت تنها نخواهی خفت . سرهنگ ویلات که سالیان دراز آجودان وفادار پدرت بوده همراه ماست . پدرت دستور داده است که تا موقعی که به قصر سلطنتی استکهلم وارد شویم سرهنگ ویلات در اتاق تو بخوابد و تو را محافظت کند . عزیزم از چه تو را محافظت کند . از جنایتکاران و قاتلین تو را حفظ نماید پسرم . از قاتلین خجلت زده و شرمسار ، زیرا سوئد بزرگ و متکبر ورشکسته اقتصادی است . زیرا جنگ های گذشته و پادشاه دیوانه اش این مملکت را دگرگون ساخته ؛ این مملکت آقای ژان باتیست برنادوت را به ولیعهد خود و پسر او نوه یک تاجر ابریشم را برای جانشینی تخت سلطنت انتخاب کرده است . به این دلیل پدرت می خواهد سرهنگ ویلات در اتاق خوابت باشد و کنت براهه در اتاق مجاور اتاق خوابت استراحت کند.
    عزیزم ! ما از قاتلین متوحشیم .
    ماری در اتاق رخت کن من خوابیده و چه خورخور می کند . من و ماری راه طویل و شاید بسیار دوری را با هم در سفر بوده ایم . دو روز است مه و ابر حرکت ما را به تعویق انداخته ، مه غلیظ خاکستری رنگی در راه آینده من قرار گرفته . هرگز تصور نمی کردم مکانی به سردی دانمارک وجود داشته باشد ولی مردم می گویند :
    «والاحضرت صبر کنید تا به سوئد برسید و مفهوم سرما را دریابید .»
    در آخر ماه اکتبر خانه خود را در کوچه آنژو ترک کردیم . صندلی ها و آینه ها و وسایلی را که در این منزل بود با روکش در برابر گرد و خاک پوشانیدم . من و اوسکار به منزل ژولی در مورت فونتن رفتیم تا چند روز آخر را با او باشیم . ولی کنت براهه و آقایان سوئدی ها بسیار عجله داشتند که ما زود تر پاریس را ترک کنیم . من فقط دیروز دلیل عجله آنها را دریافتم . معذالک تا وقتی لوروی لباس جدید درباری مرا تحویل نداد قادر به حرکت نبودم . با ژولی در باغ نشستم ، دختر های کوچک او با اوسکار مشغول بازی بودند بچه های او مثل خودش ضعیف و رنگ پریده هستند و کوچکترین شباهتی به بناپارت ها ندارند و به ژولی گفتم :
    - باید هرچه زودتر به استکهلم به دیدن من بیایی .
    شانه های باریکش را بالا انداخت و جواب داد :
    - به محض آن که انگلیسی ها از اسپانیا بیرون رانده شدند باید به مادرید بروم . متاسفانه هنوز ملکه هستم .
    ژولی با من برای آزمایش لباس نزد لوروی آمد . اکنون لااقل می توانم لباس سفید دربار بپوشم . در پاریس چنین عملی ممکن نبود . زیرا ژوزفین همیشه لباس سفید می پوشید ولی در سوئد کسی درباره امپراتریس سابق و لباس او اطلاعی ندارد یک نفر به من گفت که علیاحضرت ملکه هدویک الیزابت و ندیمه های او هنوز موهای خود را پودر می زنند .
    راستی غیر قابل تصور است ! حتی در سوئد کسی نمی تواند این قدر از روش تازه آرایش بی اطلاع باشد ولی به طوری که گفتم براهه اصرار می کرد که زودتر حرکت نماییم . لباس های من روز اول نوامبر تحویل گردید و روز سوم نوامبر کالسکه های ما حاضر به حرکت بودند .
    من با سرهنگ ویلات دو دکتر (ژان باتیست پزشک مخصوصی برای مسافرت استخدام کرده .) و مادام لافلوت در کالسکه اول بودیم . در کالسکه دوم اوسکار ، کنت براهه ، ماری و ایوت پشت سرما حرکت کردند . کالسکه سوم حامل چمدان های ما بود .
    می خواستم خواننده ام را نیز بیاورم ولی چنان به تلخی گریه می کرد و رضایت به دوری از پاریس نمی داد که به ژولی سفارش کردم او را استخدام نماید . از کنت براهه پرسیدم که ممکن است خواننده دیگری در استکلهم استخدام نمایم ؟ ولی کنت براهه گفت که ملکه سوئد قبلا خدمه آپارتمان مرا استخدام کرده است . خواننده ، ندیمه ها و رئیس تشریفات خواهم داشت . مادام لافلوت بسیار مایل بود همراه ما به استکهلم بیاید . البته عاشق کنت براهه است .
    به او گفتم :
    - البته می دانم که می توانی گزارشاتی درباره من و ولیعهد به رئیس پلیس در فرانسه بنویسی ولی آیا می توانی کتاب برایم بخوانی ؟
    صورت او مانند خون سرخ شد .
    - اگر می توانی بخوانی من کتاب خوان دیگری استخدام نکنم .
    سر خود را هم کرد و جواب داد :
    - در انتظار دیدن استکهلم و یا ونیز شمال هستم .
    - ولی من ونیز جنوب را ترجیح می دهم زیرا جنوبی هستم .
    اگر چه ظاهرا مدت طولانی از این حوادث می گذرد ولی بیش از شش هفته از آن نگذشته و در این مدت از صبح زود تا پاسی از شب گذشته در کالسکه به سر برده ایم و هرشب به افتخار ما پذیرایی و مهمانی برپا شده است . در آمستردام و هامبورگ در قصوری که نام های عجیبی دارند ، ایتزهو و آپنراد به سر بردیم . اولین توقف طولانی ما در نیبورگ در دانمارک بوده است . از آنجا باید از طریف دریا به جزیره فوتن و سپس به سیلاند که کپنهاک در آنجا واقع است می آمدیم . به هر حال در اینجا بود که قاصدی از طرف ناپلئون رسید .
    قاصد افسر جوان سوار نظام و حامل بسته بزرگی بود . در همان موقعی که می خواستیم سوار کشتی شویم از را ه رسید و ما را متوقف ساخت . اسبش را به یکی از پایه های چوبی اسکله بسته و با عجله با بسته بزرگی که همراه داشت به طرف ما دوید و گفت :
    - والاحضرت ممکن است بسته را با بهترین احترامات امپراتور به حضورتان تقدیم کنم ؟
    کنت براهه بسته را گرفت . سرهنگ ویلات پرسید :
    - آیا نامه ای برای والاحضرت دارید ؟
    افسر جوان سرش را حرکت داد :
    - خیر . فقط تبریک شفاهی است که عرض کردم . وقتی اعلیحضرت شنید که والاحضرت همسر ولیعهد سوئد پاریس را ترک کرده اند آهسته زیر لب گفت :«سخت ترین فصل سال برای رفتن به سوئد است .» نگاه او بلافاصله متوجه من شد و به همین دلیل دستور داده شد که دنبال والاحضرت حرکت کنم . امپراتور گفت «عجله کن والاحضرت به این هدیه بسیار احتیاج دارد » و این هدیه امپراتور است که تقدیم والاحضرت می کنم .
    افسر پاشنه های پا را به هم چسبانید . باد سرد اشک از چشمانم جاری شده بود . دستم را به طرف او دراز کردم .
    - از اعلیحضرت امپراتور تشکر می کنم . ارادت مرا به ایشان تقدیم کنید .
    هنگام ورود به کشتی فرا رسیده بود . وارد کشتی شده و در کابین کشتی بسته هدیه امپراتور را باز کردیم . قلبم از حرکت ایستاد هدیه امپراتور عالی ترین پوست سموری بود که تاکنون دیده ام . مادام لافلوت با تعجب و آهسته گفت :
    - این یکی از آن سه اشارپی است که تزار به ناپلئون هدیه کرده است .
    همه از هدیه گرانبهای تزار روسیه به ناپلئون اطلاع داشتیم . یکی از آنها به ژوزفین داده شد ،دیگری به پولت عزیزترین خواهر ناپلئون رسید و سومین هدیه تزار اکنون روی زانوی من است . زیرا خیلی به آن احتیاج داشتم ولی با وجود این از سرما می لرزم . در روزهای گذشته پالتو ژنرال ها بیشتر گرمم می کردند ، پالتو ناپلئون در آن شب بارانی در مارسی ، پالتو ژان باتیست در شب نامزدی ناپلئون و ژوزفین ، با وجود ملیله دوزی و یراق های طلایی و با وجود ژندگی چندان سنگین نبودند . اینها پالتوهای افسران عزیز و با احترام جمهوری بودند .
    از نیبورگ تا کورسور سه ساعت در راه بودیم . مادام لافلوت دچار دریازدگی شده و نمی گذارد کنت براهه سرش را نگه دارد . این یک دلیل قطعی است که چقدر این کنت جوان را دوست دارد .
    فردا وارد سرزمین سوئد خواهیم شد . هوا هنوز طوفانی ولی دریا آرام تر است . برای آخرین مرتبه لیست آقایان و خانم هایی را که در هالسینگبور ملاقات خواهم کرد از نظر گذرانیدم . ندیمه جدید من زنی به نام کنتس کارولینا لونهوپت Karolina Lewnhnpt و رئیس تشریفاتم کنت اریک پی یر و شانزده نفر دیگر جزو ملتزمین هستند و در آخر طبیب مخصوص جدیدی به نام پونتین می باشد .
    شمع های اتاقم همه سوخته و تمام شده اند . ساعت چهار صبح است و باید سعی کنم بخوابم . ژان باتیست به ملاقاتم نیامده است . تا وقتی وارد سوئد شدم نمی دانستم که ناپلئون در روز دوازدهم نوامبر اولتیماتومی به سوئد داده ، سوئد یا باید ظرف پنج روز به انگلستان اعلان جنگ بدهد و یا با فرانسه و دانمارک و روسیه وارد جنگ شود . مجلس شورای سوئد در استکهلم تشکیل جلسه داد . تمام انظار متوجه ولیعهد جدید بود . ژان باتیست به نمایندگان گفته بود :
    - .... آقایان از شما درخواست می کنم فراموش نمایید که من در فرانسه متولد شده ام و همچنین فراموش کنید که ناپلئون آنچه را که در تمام دنیا برای من عزیز است در اختیار خود دارد . آقایان من در جلسه شورا شرکت نخواهم کرد . زیرا میل ندارم به هیچ وجه در تصمیم شما نفوذ و دخالت نمایم .
    حالا می فهمم که چرا کنت براهه و کارمندان سفارت سوئد آن قدر در حرکت من و اوسکار از پاریس عجله داشتند . مجلس شورای سوئد تصمیم گرفت به انگلستان اعلان جنگ بدهد . در روز هفدهم نوامبر اعلان جنگ سوئد به انگلستان فرستاده شد ولی کنت براهه که با چند نفر سوئدی صحبت کرده است به من گفت که :
    - والاحضرت ولیعهد یک قاصد سری به انگلستان فرستاد و درخواست کرد که این اعلان جنگ را فقط فرمالیته سیاسی انگاشته شود . سوئد مایل است به معاملات تجاری خود با انگلستان ادامه دهد و پیشنهاد می شود که کشتی های انگلیسی که به بندر گوتبورک وارد می شوند پرچم آمریکا داشته باشند .
    بسیار سعی کردم که این معما را حل کنم . ناپلئون می توانست من و اوسکار را به عنوان گروگان نگه دارد ولی اجازه داد که ما از فرانسه خارج شویم و حتی آن هدیه گران بها را برایم فرستاد . زیرا می دانست که هوا بسیار سرد است .
    از طرف دیگر ژان باتیست به مجلس شورا تاکید کرد که به فامیل او در فرانسه اهمیتی نداده و تصمیم قطعی خود را با آزادی کاملا اعلام کند زیرا اهمیت سوئد برای او بیشتر است . سوئد مهمترین و گران بها ترین سرمایه او روی زمین است .
    از همه طرف می شنوم که سوئدی ها چقدر مشتاقانه در انتظار من و کودکم هستند . اگر طفلم تنها خوابیده بود می توانستم نزد او بروم . در سرما و مه پیش می روم تا از فرزندم صرف نظر کنم . حتی نمی دانم که اوسکار خوشحال خواهد بود ؟ آیا وارثین تاج و تخت خوشحال و خوشبختند ؟

    ********************
    پایان فصل سی ام


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #48
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : انسان ها در کل چیزی جز کودکان بزرگ نیستند .

    ********************

    فصل سی و یکم
    هالسینگبورگ ، بیست و دوم دسامبر 1810
    امروز وارد سوئد شدم .

    ********************
    هنگامی که در هالسینگبورگ وارد کشتی جنگی شدیم توپ های قلعه کرونبورگ به احترام ما به غرش در آمدند . خدمه ، سربازان و افسران کشتی به حال خبردار ایستادند . دست کوچک اوسکار به طرف لبه کلاه سه گوشش رفت . مانند همیشه سعی کردم لبخند بزنم ، هوا مثل سابق مه آلود بود . باد سرد اشک از چشمم جاری ساخت . من به طرف کابین کشتی رفتم و اوسکار برای بازدید و آزمایش توپ ها روی عرشه کشتی باقی ماند . چندین مرتبه از کنت براهه سوال کردم :
    - هنوز شوهرم نیامده است ؟
    تمام بعد از ظهر قایق های کوچکی که حامل قاصد و پیام از هالسینگبورگ بودند در اسکله هالسینگبورگ پهلو می گرفتند تا جزئیات ورود و حاضر بودند مستقبلین را به اطلاع برسانند . کنت براهه در جوابم گفت :
    - یک حادثه مهم سیاسی باعث شده است که والاحضرت ولیعهد در استکهلم باقی بمانند . درخواست جدیدی از طرف ناپلئون به دولت سوئد تسلیم گردیده .
    دنیایی بین این مه سرد و یخبندان و بهار ملایم و مطبوع پاریس قرار گرفته . اکنون نور چراغ های پاریس در آب رودخانه سن منعکس شده و می رقصند .
    مسافت و دنیایی بین ژان باتیست و ناپلئون و درخواست های او قرار دارد ....
    کلاه کوچک سبز با گل ابریشمی سرخ رنگ من به صورتم می آید . کت سبزرنگ خوش دوخت و چسبانم مرا کمی بلندتر از آنچه هستم نشان می دهد . در پاکت موف مخمل سبز که دست هایم را داخل آن فرو برده ام لیست درباریانی که در انتظارم هستند در دستم گرفته ام . ندیمه ها ، لونهوپت و کاسکول رئیس تشریفات و پیشخدمت ها ، پی یر و .... هرگز این اسامی را یاد نخواهم گرفت .
    کنت براهه آهسته گفت :
    - والاحضرت نگران نیستید ؟
    من سوال کردم :
    - کسی مراقب اوسکار هست ؟ می ترسم در آب بیفتد .
    - سرهنگ ویلات مراقب اوست .
    - آیا حقیقت دارد که والاحضرت زیرپوش پشمی پوشیده اند ؟
    - بله . ماری یک دست زیرپوش پشمی از شهر خریده است . گمان می کنم در این هوای سرد یخبندان زیرپوش گرم پشمی مورد احتیاج است . محققا باید چند ساعت در این هوای سرد در بندرگاه ایستاده و به سخنرانی ها و خوش آمد مستقبلین گوش بدهم . به علاوه کسی زیرا دامن ما را نگاه نخواهد کرد .
    بلافاصله از این یادآوری متاثر گردیدم . همسر ولیعهد چنین حرفی نمی زند . اگر ندیمه من کنتس لونهوپت حاضر بود با شنیدن جواب من وحشت می کرد .
    مادام لافلوت بسیار ناراحت بود مجددا دچار دریازدگی شده .
    صورت من زیر پودر صورتی رنگ انعکاسی سبز رنگ داشت .
    کنت براهه درحالی که انتظار داشت با عجله به طرف عرشه کشتی بروم گفت :
    - اکنون سواحل سوئد را به طور وضوح می توان دید . میل دارید روی عرشه کشتی بروید ؟
    درحالی که هدیه ناپلئون را به خود می پیچیدم گفتم :
    - خیلی خسته هستم و به علاوه سرد است .
    سوئدی جوان آهسته گفت :
    - البته ... معذرت می خواهم .
    اگر چه باید تاکنون به غرش توپ ها عادت کرده باشم ولی شلیک مجدد توپ نگرانم کرد . اولین شلیک از کشتی برخاست سپس جواب احترام از ساحل داده شد . ایوت آینه ای جلوی صورتم نگاه داشت . با عجله پودر به صورتم زدم . ایوت آهسته گفت :
    - کمی سرخاب و ماتیک هم بمالید .
    حلقه های سیاهی به علت بی خوابی شب گذشته زیر چشمانم ظاهر گردیده است .
    کنت براهه برای اطمینان خاطرم گفت :
    - والاحضرت بسیار زیبا جلوه می کند .
    بسیار ترس و وحشت داشتم . مردم تصور می کنند که همسر ولیعهد باید موجودی شبیه موجودات زیبای داستان های پریان باشد . در صورتی که من هنوز همشهری اوژنی دزیره کلاری هستم . درحالی که هنوز توپ ها می غریدند به عرشه کشتی رفته کنار اوسکار ایستادم . بچه با خوشحالی فریاد کرد :
    - ببین ماما آن مملکت ما است .
    - خیر اوسکار این مملکت ملت سوئد است . هرگز این را فراموش نکن . هرگز .
    دست او را گرفتم ، آهنگ موزیک نظامی به گوش رسید . در خلال پرده ضخیم مه لباس های رسمی با سر دوشی های طلایی می درخشیدند . توده ای از گل های سرخ و میخک دیده می شد . این گل ها در اینجا و در این فصل باید ارزش گنج را داشته باشد . کنت براهه با عجله شروع به دادن دستورات خود کرده و گفت :
    - به محض آن که کشتی پهلو گرفت و پل کشتی انداخته شد من از پل عبورکرده و دستم را برای کمک به والاحضرت دراز خواهم کرد و والاحضرت وارد اسکله خواهند شد . وقتی که پیاده شدیم دوک شودرمانلند در سمت چپ والاحضرت قرار خواهند گرفت و من پشت سر والاحضرت خواهم ایستاد .
    بله آجودان و شوالیه جوان من که از نجیب ترین و متکبرترین فامیل های اشرافی سوئد است پشت سر من برای حفظ و مراقبتم حرکت خواهد کرد تا اجازه ندهد اشرافیان سوئد به دختر ساده یک تاجر ابریشم بخندند .
    - اوسکار فهمیدی ؟
    - ماما ...ماما راستی نگاه کن چه لباس های قشنگی ! یک هنگ کامل به استقبال آمده است . فقط نگاه کن!
    مادام لافلوت پرسید :
    - کنت براهه عزیز من کجا باید بایستم ؟
    - من به طرف او برگشته و گفتم :
    - عقب همراه سرهنگ ویلات ، شما که مرکز توجه این پذیرایی و ملاقات نیستید .
    اوسکار گفت :
    - ماما می دانی کنت براهه را در اینجا چه می نامند ؟ آدمیرال براهه
    باز توپ ها شلیک شد .
    - چرا اوسکار؟ کنت افسر سوار نظام است .
    اوسکار در بین غرش توپ ها که به احترام ما شلیک می شد فریاد کشید :
    - ولی او را آدمیرال یا فرمانده ناوگان می نامند می فهمی ماما ؟
    ناپار خندیدم . وقتی کشتی در بندرگاه سوئد پهلو گرفت صورتم از خنده شکفته بود . از خلال پرده مه فریاد زنده باد همسر ولیعهد شنیده می شد . هزاران صدای هم آهنگ فریاد میکردند «زنده باد ولیعهد»«زنده باد همسر ولیعهد » ولی مه غلیظ صورت مردمی را که در پشت ردیف سربازان ایستاده بودند محو کرده بود . فقط توانستم صورت درباریان را که با خشکی و بدون لبخند به ما نگاه می کردند ببینم . نگاه سرد آنها لبخند من و طفلم را منجمد ساخت .
    پل کشتی آهسته پایین آمد ، سرود ملی سوئد که قبلا آن را شنیده بودم نواخته شد این سرود ملی مانند مارسیز یک سرود رزمی نیست و بلکه مانند یک آهنگ مذهبی ، خشن ، متین ، رسمی و نماینده زهد و تقوی است . کنت براهه با عجله از کنار من عبور کرد و از پل به روی زمین پرید . دستش به طرف من دراز شد . با سرعت و بدون تصمیم به طرف او رفتم بازوی او را زیر بازوی خود و زمین سخت را زیر پایم حس کردم . پیرمرد لاغر و فرسوده ای که لباس مارشالی سوئد در برداشت به جلو آمد . غنچه های درخشان گل سرخ به طرف من دراز شد و پیرمرد دسته گل را تقدیم کرد . کنت براهه آهسته گفت :
    - مارشال یوهان کریستوفر تول فرماندار کل .
    چشمان خسته و تاریک پیرمرد مرا نگریست . ولی علائم و آثار خوش آمد و محبت در آن ظاهر نبود . دسته گل را گرفتم و پیرمرد روی دست راستم که به طرف او دراز شده بود خم گردید و سپس تعظیم بلندی در مقابل اوسکار نمود . سپس خانم های مستقبلین را در لباس های ابریشمی و روپوش هایی که با پوست خز لبه دوزی شده بودند درحال احترام در مقابل خود و پشت سر آنها ردیف اونیفورم را در حال تعظیم دیدم . برف شروع به باریدن کرده بود . با عجله دست خود را یکی پس از دیگری به طرف آنها دراز کردم . مارشال تول با زبان فرانسه سخت و خشن خود نطق کوتاهی مشعر به تبریک ورود من ایراد کرد . قطعات برف اطراف ما می چرخیدند . سرم را چرخانیدم که اوسکار را ببینم . مجددا سرود ملی نواخته شد . در حالی که بی حرکت روی اسکله هالسینگبورگ ایستاده بودم قطعات برف روی صورتم می ریختند . به محض آنکه صدای سرود ملی قطع شد صدای اوسکار سکوت را در هم شکست .
    - ماما در اینجا خیلی خوشحال خواهیم بود . ببین برف می بارد ، برف !
    چرا پسرم مانند پدرش حرف مناسب و به جا را به موقع می گوید و یک عمل شایسته را در زمان مناسب انجام می دهد ؟ همان پیرمرد بازوی خود را به من تقدیم کرد تا به طرف کالسکه سلطنتی بروم . کنت براهه پشت سر من ایستاده بود . به این پیرمرد و صورت های غیر مانوس پشت سر او نگریستم و با نگاه های درخشنده و چشم های سرد که تنقید در آنها موج می زد مواجه گردیدم و ناگهان گفتم :
    - از شما استدعا می کنم نسبت به پسرم مهربان باشید .
    این کلمات جزو برنامه من نبود و بدون اراده برخلاف آداب و رسوم از زبانم جاری شد . انعکاس حیرت و شگفت عجیبی در تمام نگاه ها و صورتهایی که اطرافم را احاطه کرده بودند ظاهرگردید . قطعات برف را روی مژگان و لبم حس کردم و هیچ کس گریه ام را ندید .
    در همان شب که مشغول لخت شدن بودم ماری گفت :
    - کاری خوبی نکردم اوژنی ؟ منظورم زیرپوش پشمی است ؟ اگر این زیرپوش نبود در هنگام ورود و پذیرایی در بندر از سرما تلف می شدی .

    *********************
    پایان فصل سی و یکم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #49
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : عشق باید شادی آور باشد نه رنج آور .


    *********************

    فصل سی و دوم :
    قصر سلطنتی استکهلم
    زمستان پایان ناپذیر سال 1811

    *********************
    بالاخره آسمان سفید و شفاف استکهلم که مانند ملافه تازه شسته شده است ظاهر گردید و یخ های سبز رنگ به روی رودخانه مالار به حرکت در آمدند . آب رودخانه که حالا در حال بالا آمدن بود در زیر یخ ها غرش می کرد . برف ها آب می شدند . یخ ها ی رودخانه با صدایی نظیر رعد می شکستند . عجیب است بهار در این سرزمین با نرمی شروع نمی شود بلکه با غرش و نبرد و بالاخره بسیار سریع شروع می گردد .
    در یکی از بعد از ظهر های این روزهای بهاری کنتس لونهوپت به حضور من آمد و گفت :
    - علیاحضرت ملکه مادر از والاحضرت دعوت کرده اند که برای صرف چای به سالن تشریف ببرید .
    این دعوت باعث تعجب من شد زیرا هر شب من و ژان باتیست و اوسکار تنها شام می خوریم و سپس لااقل یک ساعت با ملکه هستیم . راستی حال اعلیحضرت شارل سیزدهم قدری بهتر شده چندی قبل دچار حمله قلبی شد و در همان شبی که اعلیحضرت پادشاه مریض گردید ملکه انگشتر بزرگی که مهر سلطنتی است از انگشت او بیرون آورد و به انگشت ژان باتیست کرد . مفهوم این عمل این بود که شاه به او اعتماد کامل دارد . ولی هنوز فرمانروای مملکت شخص شاه است نه ژان باتیست .
    پادشاه روی صندلی معمولی خود می نشیند و لبخند مغمومی به لب دارد . سمت چپ بدن او کمی بی حس شده و کاملا قادر به حرکت نیست . هرگز ملکه مرا تنها دعوت نکرده است . چرا مرا دعوت کند ؟ چیزی نداریم که به یکدیگر بگوییم . با عجله با لونهوپت گفتم :
    - به علیاحضرت اطلاع دهید که نزد ایشان خواهم رفت .
    به طرف اتاق توالتم دویدم . موهایم را شانه زده و شال پشمی را که با پوست لبه دوزی شده و ژان باتیست اخیرا به من داده است روی شانه انداخته و از پله های مرمری یخ زده سالن ملکه بالارفتم .
    هر سه نفر آنها دور میز کوچکی نشسته بودند . ملکه هدویگ الیزابت شارلوت مادر شوهر من که باید از من بسیار راضی و خشنود باشد ، ملکه صوفیا ماگدالنا که به هزاران دلیل از من نفرت دارد زیرا شوهرش مقتول و پسرش تبعید شده و نوه اش که هم سن اوسکار است از تمام حقوق و مزایای سلطنتی محروم گردید و شاهزاده خانم صوفیا آلبرتینا که باید سن حضرت خضر را داشته باشد صورت او لاغر و سینه صاف و موهای مجعد کودکانه دارد . این شاهزاده خانم باکره گردن بند کهربای زرد رنگی به گردن داشت . بله هر سه نفر آنها آنجا در سالن نشسته و روی کارگاه های گل دوزی خم شده بودند . ملکه گفت :
    - بنشینید مادام .
    هر سه آنها به کار ادامه دادند . جوانه ها و غنچه های گل سرخ روی زمینه ی بنفش در کارگاه گل دوزی آنها جلب نظر می کرد . مستخدمی چای در فتجان ها ریخته و دور گردانید هر سه دست از کار کشیده و متوجه چای شدند . من چند جرعه نوشیده و دهانم را سوزانیدم . ملکه اشاره کرد و مستخدم از اتاق خارج گردید . آن سه پیرزن و من تنها ماندیم . ملکه گفت :
    - دختر عزیزم می خواستم با شما صحبت کنم .
    شاهزاده خانم آلبرتینا با خنده شیطنت آمیز خود دندان های درشت و زردش را نشان داد ، ملکه مادر با بی اعتنایی به فنجان چای خود نگاه می کرد .
    - دختر عزیزم می خواستم از شما سوال کنم که آیا خود شما حس می نمایید که وظایفی را که از نظر همسر ولیعهد سوئد بر عهده دارید به خوبی انجام می دهید ؟
    حس کردم صورتم سرخ گردید . چشمان نزدیک بین آنها با بی رحمی به من خیره شده بودند بالاخره جواب دادم :
    - نمی دانم مادام .
    ابروهای تاریک و پرپشت ملکه بالا رفت . سپس پرسید :
    - نمی دانید مادام ؟
    - خیر . نمی توانم قضاوت کنم زیرا اولین مرتبه و مدت کوتاهی است که شاهزاده و همسر ولیعهد سوئد می باشم .
    شاهزاده خانم آلبرتینا صدایی شبیه بع بع گوسفند کرد . ملکه نیز حرکتی از روی تعجب کرد ولی اینک صدای او مانند حریر نرم بود .
    - موجب نهایت تاسف ملت سوئد و آن کسی که ملت سوئد او را برای جانشینی تخت سلطنت انتخاب کرده می باشد که همسر ولیعهد نمی داند چگونه باید رفتار نماید .
    ملکه جرعه ای از چای خود را نوشید و به صحبت ادامه داد :
    - دختر عزیزم با این ترتیب به شما خواهم گفت که همسر ولیعهد چگونه باید رفتار نماید .
    فورا متوجه شدم که تمام زحماتم بیهوده بوده ، دروس آداب معاشرتی که از آقای مانتول فرا گرفته ام ، دروس موسیقی ، همه چیز بیهوده بوده . همچنین عدم مداخله در امور عادی دربار برای آن که مزاحمتی جهت شوهرم ایجاد نشده باشد بیهوده بوده است . همه و همه چیز بیهوده است . ملکه گفت :
    - هرگز همسرولیعهد بدون حضور یکی از ندیمه ها با آجودان شوهرش به سواری نمی رود .
    منظور او چیست ؟ ویلات !
    - سرهنگ ویلات را چندین سال می شناسم . او وقتی خانه محقری در پاریس داشتیم به ملاقات ما می آمده است . دوست دارم از روزگار گذشته و خاطرات آن صحبت کنیم .
    - همسر ولیعهد در معاشرت های داخلی دربار باید با مهربانی و لطف با همه صحبت و آمیزش کند ولی رفتار شما طوری است که گویی کر و لال هستید .
    بلافاصله این جملات از زبانم جاری شد .
    - نطق و بیان برای انسان هدیه ای است تا به وسیله آن بتواند افکار خود را مخفی کند .
    آن گوسفند باکره با صدای بلند مجددا بع بع کرد ، چشمان بی رنگ ملکه از اضطراب باز شد . ولی من فورا اضافه کردم :
    - البته این روش من نیست . این روش یکی از دیپلمات های فرانسه کنت تالیران است . شاید علیاحضرت او را بشناسند .
    ملکه با خشونت گفت :
    - تالیران را خوب می شناسم .
    - مادام اگر یک نفر چندان زیرک و باهوش و آشنا با آداب و رسوم نباشد و با این وجود بخواهد نواقص خود را بپوشاند هنگام صحبت کردن اسرار او فاش خواهد شد . به این دلیل مجبورم ساکت باشم !
    صدای افتادن فنجان روی میز شنیده شد . ملکه مادر فنجانش را روی میز گذارد دستش به شدت می لرزید . سپس به صحبت ادامه داد :
    - شما باید سعی کنید و خود را مجبور به صحبت با سایرین بنمایید . به علاوه نمی دانیم چه افکاری در شما وجود دارد که می خواهید از دوستان سوئدی و اتباع آتیه خود پنهان کنید .
    دست هایم دامنم را فشرند ، بگذار ادامه دهد ، این ضیافت چای هم مثل چیزهای دیگر تمام خواهد شد .
    - یکی از پیشخدمت ها می گفت که مستخدم شما در جستجوی مغازه یک نفری به نام پرسن برآمده است . می خواهم به طور وضوح به شما بگویم که به هیچ وجه از این مغازه چیزی نخرید .
    سرم را بلند کردم .
    - چرا ؟
    - این مرد فروشنده دربار نیست و هرگز به این سمت هم انتخاب نخواهد شد . وقتی شنیدم مستخدم در جستجوی او است من هم مشغول تحقیق شدم . به طوری که اطلاع یافتم این مرد دارای افکار شدید انقلابی است .
    چشمانم از حدقه خارج شد :
    - پرسن ؟
    - این شخص در زمان انقلاب فرانسه ظاهرا به منظور فرا گرفتن امور صنایع ابریشم در پاریس بوده است . او پس از مراجعتش با دانشجویان ، نویسندگان و سایر موجودات ماجراجو معاشرت داشته و درباره افکار و عقایدی بحث می کند که روزی باعث خرابی و سقوط ملت فرانسه شده است .
    منظور او چه بود ؟
    - مادام من کاملا متوجه منظور شما نیستم . پرسن وقتی در مارسی با ما زندگی می کرد شاگرد مغازه پدرم بود . شب ها من به او درس فرانسه می دادم و با هم اعلامیه حقوق بشر را حفظ می کردیم .
    این گفته من مانند کشیده ای به صورت او نواخته شد .
    - مادام من باید اکیدا یادآوری کنم که این موضوع را فراموش کنید . نمی توان باور کرد که این مرد معلوم الحال نزد شما درس فرانسه می خوانده است و یا آن که با پدر شما همکاری می کرده است .
    به زحمت تنفس می کرد :
    - مادام پدر من تاجر محترمی در امور مصنوعات ابریشم بوده است و اکنون شرکت کلاری یکی از شرکت های مهم فرانسه می باشد .
    - از شما درخواست می کنم همه چیز را فراموش نمایید . اکنون شما همسر ولیعهد سوئد هستید .
    سکوت ممتدی برقرارگردید سرم را پایین آوردم و به دست هایم نگریستم . سعی کردم افکارم را متمرکز نمایم . مغزم قدرت تفکر نداشت . ولی احساساتم کاملا روشن و تحریک شده بود . آهسته گفتم :
    - شروع به فرا گرفتن زبان سوئدی کرده ام . می خواهم نهایت سعی و کوشش را به کار برم ولی ظاهرا کافی نیست .
    جوابی نشنیدم ، سرم را بلند کردم :
    - مادام .... اگر من همسر فرمانروای سوئد نباشم شما اعلیحضرت پادشاه را متقاعد خواهید ساخت که ژان باتیست را به فرمانروایی برگزیند ؟
    - ممکن است .
    آن گوسفند باکره با صدایی نظیر بع بع گفت :
    - مادام باز هم چای میل دارید ؟
    سرم را حرکت دادم . ملکه به سردی یخ گفت :
    - دختر عزیزم میل دارم هرچه گفتم در نظر داشته باشید و طبق آن رفتار کنید .
    - قبلا در نظر داشتم مادام .
    ملکه صحبت خود را با این جمله ختم کرد :
    - شما حتی یک لحظه نباید موقعیت فرزند عزیز ما والاحضرت ولیعهد را فراموش کنید .
    با این حرف حوصله ام تمام شد و فورا جواب دادم :
    - علیاحضرت هم اکنون مرا سرزنش کردید که چرا نمی توانم فراموش کنم پدر مرحومم که و چه بوده است . اکنون می گویند که موقعیت شوهرم را فراموش نکنم . می خواهم برای اولین و آخرین بار بفهمید که من هیچ چیز و هیچ کس را فراموش نمی کنم .
    بدون اجازه ملکه برخاستم و ایستادم . به جهنم که اخلاق و آداب و رسوم مراعات نشده است . آن سه نفر زن راست نشستند . سپس با خشونت گفتم :
    - خانم اکنون در مارسی گل های میموزا غنچه کرده اند ، پس از آن که هوا کمی گرم شد به فرانسه مراجعت خواهم کرد .
    این حرفم اثر عجیبی داشت هر سه از جای خود پریدند . ملکه متحیر شد . آن گوسفند پیر وارفت . حتی ملکه مادر متعجب گردید . ملکه با لحنی که می خواست مرا از تصمیم باز دارد گفت :
    - مراجعت خواهید کرد ؟ چه موقع تصمیم گرفتید دخترم ؟
    - همین لحظه علیاحضرت .
    با سرعت و عجله گفت :
    - از نظر سیاسی به هیچ وجه مناسب نیست . شما باید در این مورد با پسر عزیزم ولیعهد مذاکره کنید .
    - بدون رضایت همسرم عملی انجام نخواهم داد .
    گوسفند پیر با خوشحالی پرسید :
    - در پاریس کجا زندگی خواهید کرد ؟ در آنجا قصری ندارید .
    - من هرگز قصر نداشته ام ولی خانه کوچه آنژو را حفظ کرده ام خانه معمولی است قصر نیست ، ولی برای من بسیار مطبوع و دلپذیر است .
    پس از لحظه ای سکوت با سرعت گفتم :
    - به قصر احتیاج ندارم . به زندگی در کاخ ها عادت نکرده ام و از قصر متنفرم .
    ملکه آرامش خود را به دست آورد و جواب داد :
    - ویلای ییلاقی شما نزدیک پاریس شاید محل مناسبی برای همسر ولیعهد سوئد باشد .
    - منظور شما لاگرانژاست ؟ لاگرانژ و هرچه داشتیم فروختیم تا قروض سوئد را به کشورهای خارجی بپردازیم . مادام این قروض بسیار سنگین و کمر شکن بود .
    ملکه لبش را گزید و سپس فورا جواب داد :
    - خیر آن منزل برای شان و مقام والاحضرت دزیدریای سوئد مناسب نیست و به علاوه ....
    - در این مورد با شوهرم صحبت خواهم کرد . تصمیم ندارم تحت عنوان و با نام دزیدریای سوئد مسافرت نمایم .
    حس کردم چشمانم از اشک پرشده است . نباید گریه کنم و با اشک خود این سه نفر را راضی و خشنود نمایم .
    سرم را به عقب بردم و گفتم :
    - دزیدریا ! محبوب و مورد تمایل ! شاید علیاحضرت مرا به کلی فراموش نمایند . ممکن است بروم ؟
    در را پشت سرم چنان با شدت به هم کوبیدم که انعکاس ان راهروهای مرمر را به لرزه در آورد . یک مرتبه دیگر هم در رم اولین قصری که در آن می زیستم درها را به هم کوفتم .
    از سالن ملکه مستقیما به دفتر ژان باتیست رفتم . در اتاق انتظار یکی از آجودان ها جلوم را گرفت و با اصرار گفت :
    - ممکن است حضور شمارا به والاحضرت اطلاع دهم ؟
    - کی شما را مجبور به این کار کرده ؟ والاحضرت ولیعهد ؟
    - خیر والاحضرت . آداب و رسوم چندین قرن مجبور می کند که ....
    او را به کناری زدم چنان به عقب رفت که گویی نوک شمشیر به او فرو رفته است . خندیدم و گفتم :
    - نگران نباشید آقای بارون ، آداب و رسوم دربار را بیش از این به هم نخواهم زد .
    و سپس وارد دفتر ژان باتیست شدم . ژان باتیست پشت میزش نشسته بود و توده ای از مدارک و مراسلات جلو او انباشته بود و به نخست وزیر «وترشند » و دو نفر دیگر گوش می کرد . نقاب سبز رنگی که به پیشانی داشت سایه ای روی قسمت فوقانی صورتش انداخته بود . فرناند قبلا به من گفته بود که چشمان شوهرم درد می کند زیرا اینجا روزها بسیار کوتاه است و ژان باتیست ناچار است غالبا در زیر نور شمع کار کند و هرروز ساعت نه و نیم صبح تا ساعت سه شب مشغول کار است و چشمان او متورم شده است . فقط اشخاصی که دائما با او کارمی کنند مطلعند که نقاب سبز به پیشانی می گذارد . حتی این امر را از من مخفی داشته تا باعث نگرانیم نشود . وقتی وارد اتاق شدم با عجله نقاب را از پیشانی برداشت .
    - دزیره اتفاق غیر عادی رخ داده ؟
    - خیر فقط می خواستم با شما صحبت کنم .
    - فوری است ؟
    سرم را حرکت دادم .
    - خیر ، در کمال سکوت اینجا می نشینم تا شما کارتان را با آقایان تمام کنید


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #50
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    ناپلئون بناپارت : با به زبان آوردن صلح دنیا آرام نمی شود .

    *******************
    صندلی خود را کنار بخاری بزرگ اتاق دفتر گذارده و خود را گرم کردم و بلافاصله صدای ژان باتیست را شنیدم .
    - باید به خاطر داشته باشید که پول رایج سوئد نازل ترین پول اروپا است . هرگز نمی توانیم چند لیره ای را که از تجارت مخفی با انگلستان به دست آورده ایم تلف کنیم . مگر برای تدارکات اصلی و ضروری . من باید در این مورد دقیقا فکر و بررسی کنم . تمام ثروت شخصی خود را برای ثبات پول رایج سوئد به خطر انداخته ام باید سوئد را تجهیز کنم . ولی با این وجود نمی توانم کارگران صنایع آهن و چوب را به خدمت سربازی احضار کنم و باید توپخانه قوی داشته باشم یا آن که گمان می کنید جنگ های جدید را می توان با سپر و شمشیر فتح کرد ؟
    شروع به مطالعه رفتار خود با ملکه کردم و خود را متقاعد ساختم که حق با من است و درنتیجه کمی تسکین یافتم ولی با وجود این بسیار متاثر بودم . ژان باتیست حضور مرا از یاد برده بود مجددا نقاب سبزرنگ را به پیشانی گذارد و نامه ای را نزدیک چشم خود برد .
    - می دانم که وزیر امور خارجه معنی و مفهوم حقیقی این نامه را دریافته است . ما چند نفر ملاح انگلیسی را در یکی از میخانه های اسکله گوتبورک توقیف کردیم و انگلیسی ها نیز سه نفر سوئدی را توقیف کرده اند تا به فرانسه بفهمانند که حقیقتا سوئد و انگلستان در حال جنگ هستند . اکنون حکومت انگلستان نماینده ای به نام آقای ثورنتون یکی از قادر ترین دیپلمات ها ی خود را برای بحث درباره مبادله این توقیف شده گان خواهد فرستاد . می خواهم وزیرامور خارجه آقای انگستورم شخصا با نماینده انگلستان مواجه و رو به رو شود .
    سپس به آنها نگاه کرد :
    - می خواهم سوچتلن هم مطلع باشد . شاید بتواند در این کنفرانس شرکت نماید . البته باید غیر رسمی باشد .
    سوتچلن سفیر روسیه در استکهلم است اگرچه تزار هنوز رسما متفق ناپلئون است ولی مشغول تجهیز شده و ناپلئون نیز قوا به پومرانی و لهستان می فرستد . آیا منظور ژان باتیست موافقت و قرار داد محرمانه بین روسیه و انگلستان است ؟ یکی از اشخاصی که در حضور شوهرم بودند گفت :
    - شاید بتوانیم در همین موقع مجددا موضوع فنلاند را به سوچتلن یادآوری کنیم .
    ژان باتیست که به طور وضوح آزرده خاطر شده بود آه کشید و گفت :
    - شما همیشه به حرف و عقیده اول خودتان برمی گردید با این ترتیب تزار را آزرده خاطر می کنید . معذرت می خواهم ، آقایان می دانم فنلاند چقدر برای شما عزیز است البته می توانیم در این مورد با سوچتلن صحبت کنیم . البته من خودم نیز در نامه آتیه خود به تزار در این مورد یادآوری خواهم کرد . صبح زود یکدیگر را خواهیم دید . شب بخیر آقایان .
    آن دو نفر به من و ژان باتیست تعظیم کردند و از اتاق خارج شدند . آتشی که در بخاری می سوخت صدا می کرد . ژان باتیست نقاب را از پیشانی برداشت و چشمانش را بست .
    لب های او اوسکار را هنگامی که خوابیده است در نظرم مجسم کرد . البته خستگی از لب های او آشکار است . ولی حالت رضایتی نیز از آن هویدا است . با خود فکر کردم چه مدیر قادر و قابلی است . چه با حزم و اندیشه به امور مملکت رسیدگی می کند .
    - خوب چه خبر است دختر کوچولو ؟
    با نرمی و آهستگی گفتم :
    - عزیزم وقتی تابستان فرا رسید و هوا گرم و راه ها بهتر شدند به خانه ام مراجعت خواهم کرد .
    با این حرف من چشمان خود را باز کرد .
    - دیوانه شده ای ؟ مگر اینجا خانه تو نیست ؟ تو در خانه ات در قصر سلطنتی استکهلم هستی . تابستان به قصر ویلایی دروتینگهلم خواهیم رفت . قصر کوچک مصفایی است که پارک بسیار بزرگی دارد آنجا را دوست خواهی داشت .
    با اصرار گفتم :
    - ولی ژان باتیست چاره ای نیست باید برگردم .
    ملاقات خود را با ملکه کلمه به کلمه برای او تکرار کردم ، بدون ایراد گوش داد . ابروهای ضخیمش بیشتر در هم فرو رفت و ناگاه مانند طوفان شروع به غرش کرد . اولین مرتبه بود که خشم و غضب او را می دیدم .
    - و من به این مهملات گوش کردم . علیاحضرت ملکه و شاهزاده خانم همسر ولیعهد می توانند با هم بسازند . باید بگویم ملکه حق دارد . شما آن طوری که دربار سوئد انتظار دارد رفتار نمی کنید . البته رفته رفته طرز رفتار شایسته و مناسب دربار سوئد را خواهید آموخت ولی خدا می داند که حالا نباید مرا با این گونه امور ناراحت کنید . آیا می دانی در دنیا چه خبر است ؟ و شاید چند سال دیگر چه حوادثی رخ خواهد داد ؟
    برخاست و به طرف من آمد . صدایش از شدت تحریک می لرزید .
    - تمام مفاصل موجودیت ما ، موجودیت اروپا و سیستم ناپلئون در هم شکسته می شوند . مدتی است که در جنوب صلح برقرار نشده . دشمنان ناپلئون در آلمان مخفیانه متحد می شوند ، تقریبا همه روزه سربازان فرانسوی را غافلگیر کرده و می کشند و در شمال ....
    ساکت شد و لب پایین خود را گزید .
    - ناپلئون دیگر بیش از این نمی تواند به تزار اعتماد داشته باشد و به روسیه حمله خواهد کرد . مفهوم این حمله را درک می کنی ؟
    شانه ام را بالا انداخته و جواب دادم:
    - ما هر دو او را می شناسیم.
    ژان باتیست سرش را حرکت داد :
    - بله ما هر دو او را می شناسیم و بهتر از همه ولیعهد سوئد او را می شناسد و در آن لحظه که سرنوشت جنگ تعیین می گردد تزار روسیه دستورات و نصایح ولیعهد سوئد را انجام خواهد داد .
    ژان باتیست نفس عمیقی کشید و گفت :
    - و بالاخره هنگامی که دسته بندی و اتحاد جدید تحت رهبری انگلستان و روسیه اجرا شود سوئد باید به نفع یا علیه ناپلئون تصمیم بگیرد .
    - علیه او ؟ یعنی اینکه علیه فرانسه وارد جنگ خواهی شد ؟
    - خیر ناپلئون و فرانسه یکی نیستند . ناپلئون و فرانسه مدتی است از یکدیگر جدا شده اند از روزی که ناپلئون کنسول اول شد از فرانسه مجزا گردید . هرگز او و من این امر را فراموش نمی کنیم و به همین دلیل او مشغول تمرکز قوا در مرزهای پومرانی سوئد است و اگر او در جنگ علیه روسیه فاتح شود به سادگی سوئد را اشغال و یکی از برادرانش را به تخت سلطنت خواهد نشاند . ولی هنگام جنگ با روسیه ترجیح می دهم با او و در کنار او باشم . فعلا سعی می کند مرا بخرد دائما فنلاند را به من هدیه می کند و می گوید با تزار در این خصوص مذاکره خواهد کرد . تزار به هر حال متفق او است .
    - ولی گفتید که تزار هرگز چشم از فنلاند نمی پوشد .
    - البته خیر ولی سوئدی ها مثل همیشه امیدوارند .
    ناگهان لبخندی زد :
    - وقتی ناپلئون شکست خورد وقتی خانه تکانی بزرگ اروپا شروع گردید آن وقت به حساب وفادارترین متفق ناپلئون رسیدگی خواهد شد . البته دانمارک آن موقع بنا به پیشنهاد تزار از نفوذ خود در نروژ محروم خواهد گردید و نروژ به سوئد خواهد پیوست و البته دختر کوچولوی من اینها را در ستارگان ننوشته اند بلکه نقشه اروپا این به هم بستگی را ایجاب می کند .
    - ولی ناپلئون هنوز شکست نخورده و چطور درباره سرنوشت سوئد صحبت می کنی و متوجه نیستی که من باید فورا به پاریس مراجعت کنم ؟
    ژان باتیست آه کشید :
    - اگر می دانستی چقدر خسته هستم این قدر در این خصوص اصرار نمی کردی . نمی توانم بگذارم به فرانسه برگردی تو همسر ولیعهد سوئد هستی کافی است . منظور مرا می فهمی ؟
    - اینجا فقط مزاحم تو خواهم بود درصورتی که در پاریس قادرم خدمات بزرگتری انجام دهم درباره همه چیز فکر کرده ام .
    - بچه گانه صحبت نکن . شاید تصور می کنی که برای من جاسوسی ناپلئون را خواهی کرد ؟ من جاسوسان خود را در پاریس دارم نترس ممکن است به شما بگویم که دوست قدیمی ما تالییران نه تنها مخفیانه با بوربون ها مکاتبه دارد بلکه با من هم مکاتبه می کند و فوشه که اکنون مورد کم مرحمتی است ....
    بلافاصه صحبت او را قطع کردم :
    - ژان باتیست من جاسوسی نخواهم کرد . متوجه نیستی چه گفتی ؟ وقتی خانه تکانی اروپا شروع شد چه حوادثی به وقوع خواهد پیوست ؟ هر کشوری که ناپلئون حق آزادی و استقلال آنها را سلب کرده پادشاهان خود - بناپارت ها - را بیرون خواهد کرد ولی فرانسه قبل از آنکه ناپلئون تاج به سر خود بگذارد کشور جمهوری بوده و چه خون هایی با میل و رغبت برای بدست آوردن این جمهوری ریخته شده . می گویید تالیران مخفیانه با بوربون ها مکاتبه دارد آیا کسی قادر است فرانسه را مجبور کند که مجددا بوربون ها را بپذیرد ؟
    ژان باتیست شانه اش را بالا انداخت .
    - دزیره به آنچه گفتم اطمینان داشته باش سلسله های قدیمی با هم متحد شده و تلاش می کنند .
    - ولی این امر چه ربطی به من و تو دارد ؟
    - همین سلسله های قدیمی ممکن است درباره جانشینی ژنرال سابق ژان باتیست برنادوت نیز مشاجره نمایند و اختلاف نظر داشته باشند . آن وقت چه اشخاصی به تو وفادار خواهند بود ؟ بیش از آن که با تمام قوای خود به سوئد خدمت کنم کار دیگری از من ساخته نیست هر یک فرانکی که در زندگی خود صرفه جویی کرده ام برای اصلاح وضع سوئد خرج می شود . حتی یک ثانیه به فکر گذشته ام نبوده و فقط به سیاستی که استقلال سوئد را حفظ می کند می اندیشم دزیره اگر موفق شوم آن وقت به جای سوئد، سوئد - نروژ به وجود آورده ام .
    صندلی خود را کنار بخاری گذارد و چشمان معلولش را با دست پوشانید .
    - هیچ کس بیش از این از یک نفر انتظار ندارد و تا وقتی که اروپا برای جنگ با ناپلئون به من احتیاج دارد همان اروپا نیز مرا حفظ کرده و پشتیبان من خواهد بود . پس از آن چه اشخاصی به من وفادار خواهند بود دزیره ؟
    - ملت سوئد ژان باتیست ، ملت سوئد . نسبت به این ملتی که تو را خواسته است وفادار باشد .
    - تو چطور عزیزم ؟
    - من فقط همسر مردی هستم که قطعا نابغه است ولی آن دزیدریای سوئد که اشراف این مملکت خواستار او بودند نیستم . من به پرستیژ شما لطمه می زنم . اشراف اینجا مرا مسخره خواهند کرد و طبقه متوسط مهیای قبول و باور کردن آنچه اشرافیان درباره خارجی ها می گویند خواهند بود . ژان باتیست بگذار بروم غیبت من وضعیت شما را ثابت تر و محکم تر خواهد کرد .
    سپس با اندوه به گفته ام افزودم :
    - دفعه دیگر که شاه دچارسکته شود فرمانروا خواهی شد . اگر حکومت و فرمانروایی داشته باشی ساده تر می توانی امور مملکت را اداره کنی و بدون من بهتر وظایفت را انجام خواهی داد عزیزم .
    - گفته تو منطقی است دخترکوچولوی من .... خیر خیر ! اولا نمی توانم همسر ولیعهد سوئد را به پاریس بفرستم تا گروگان ناپلئون بشود ....اگر تو در خطر باشی ممکن است تصمیم شخصی من در امور مداخله نماید و ......
    - ولی قبل از آن که من و اوسکار به اینجا بیاییم شما به مجلس شورای سوئد تاکید کردید که به سرنوشت کسان و عزیزان شما اهمیتی ندهند . در آن وقت ما ، من و اوسکار در پاریس بودیم و اکنون اگر ملت سوئد باید به تو وفادار باشد تو هم باید در کنار او باشی . نه ژان باتیست به سرنوشت من اهمیتی نده .
    دست او را گرفتم و روی دسته صندلیم نشستم و به او تکیه دادم .
    - به علاوه راستی گمان می کنی ناپلئون اجازه بدهد که خواهر زن برادرش ژوزف را توقیف نمایند؟ راستی تاسف آور نیست ؟ و چون تو را می شناسد می داند که از توقیف من چیزی عاید او نخواهد شد . ببین او برای من یک اشارپ پوست سمور در موقعی فرستاد که نامه غیر دوستانه ای از حکومت سوئد دریافت داشته بود . عزیزم هیچ کس برای من اهمیت زیادی قائل نیست . بگذار بروم .
    سرش را با خشم و غضب حرکت داد :
    - شب و روز کار می کنم ، هنگام فراغت نمایندگان دانشگاه های سوئد را می پذیرم و سنگ بنای ساختمان های مهم پایتخت را می گذارم ، هنگام ظهر به میدان سرباز خانه می روم تا به سوئدی ها نشان دهم که چگونه ناپلئون سربازان خود را تعلیم می دهد . اگر تو کنارم نباشی قادر نیستم وظایفم را انجام دهم به تو احتیاج دارم .
    - ژان باتیست دیگران بیشتر به من احتیاج دارند . روزی فرا خواهد رسید که خانه من در پاریس تنها محلی برای پناه خواهرم و اطفال او خواهد بود ژان باتیست اجازه بده بروم استدعا می کنم .
    - دزیره هرگز اجازه نمی دهم از موقعیت من در سوئد به نفع بستگان خود استفاده کنی .
    - اگر بتوانم به افرادی که در زحمتند کمک کنم لطمه ای به سوئد نخواهد زد ژان باتیست سوئد کشور کوچکی است که چند میلیون جمعیت دارد ، این طور نیست ؟ سوئد فقط به وسیله نوع پروری و انسان دوستی بزرگی و عظمت خواهد یافت .
    با تکبر و غرور فراوانی گفت :
    - این فکر به مغز انسان خطور می کند که او اوقات خود را فقط به مطالعه گذارنیده ای .
    - عزیزم از فرصت استفاده خواهم کرد در پاریس کاری جز مطالعه نخواهم داشت . سعی می کنم آن چنان پیشرفت نمایم که تو به خاطر من سر افکنده نباشی تو و اوسکار !
    - دزیره اوسکار به تو احتیاج دارد ، راستی طاقت دوری از اوسکار را داری ؟
    بله طفل من اوسکار ، با حرارت سعی می کردم فکر کودک را از مغزم خارج کنم فکر دوری از اوسکار مانند نمکی بود که روی زخم عمیقی ریخته شود .
    - ژان باتیست عزیز اوسکار که هنوز به سن قانونی نرسیده طبق آداب و رسوم به وسیله آموزگاران و آجودان ها احاطه و محاصره شده از هنگام ورود ما به استکهلم اوسکار وقت ملاقات مرا نداشته ، برنامه روزانه او را می دانم برای هر دقیقه او برنامه ای تهیه شده . روزهای اول دوری ازمن رنج خواهد کشید ولی به زودی متوجه خواهد شد که وارث آتیه تاج و تخت نباید ارزشی به احساسات خود بگذارد و فقط وظایف خود را باید انجام دهد ، با این ترتیب طفل ما مانند شاهزاده مادرزاد تربیت خواهد شد و کسی او را پادشاه خودرو نخواهد نامید .
    سرم را روی شانه ژان باتیست گذارده و اشک ریختم .
    - عزیزم شانه مرا مانند اولین مرتبه که تو را دیدم از اشک خیس کرده ای .
    مرا به طرف خود کشید ، در حالی که هنوز گریه می کردم جواب دادم :
    - جنس این اونیفورم نرم تر از اونیفورم مارشالی است و گونه ام را زحمت نمی دهد .
    قدرت از دست رفته خود را باز یافته، برخاستم و گفتم :
    - گمان می کنم وقت شام خوردن است .
    ژان باتیست بی حرکت روی دسته صندلی نشسته بود به محض آن که از بخاری دور شدم امواج سرد زمستانی از هر گوشه اتاق به من حمله کردند .
    -ژان باتیست می دانی که گل های میموزا در مارسی به غنچه نشسته اند ؟
    - نخست وزیر به من قول داد که بهار تا چهار هفته دیگر فرا می رسد وترشند مرد قابل اعتمادی است .
    آهسته به طرف در رفتم . با تمام اعضا و جوارح وجودم فقط منتظر یک کلمه از طرف او بودم ، گفته او را مانند تصمیم قضات نهایی خواهم پذیرفت . در کنار در خروجی بی حرکت ایستادم هر نوع تصمیم او نتیجه پایان کارم خواهد بو د .
    - عزیمت شما را به فرانسه با اعلیحضرتین و دربار تحت چه عنوانی واکرد کنم ؟
    در کمال خونسردی صحبت می کرد ، تصمیم اتخاذ شده بود .
    - بگویید وضع مزاجی و سلامتی دزیره ایجاب می کرد که برای معالجه به آب های معدنی پلومبیر برود و پاییز و زمستان را نیز در پاریس بگذراند زیرا طاقت و تحمل سرما را ندارد .
    سپس با عجله از اتاق خارج شدم .

    ********************
    پایان فصل سی و دوم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 5 از 9 نخستنخست 123456789 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/