ناپلئون بناپارت : راه گریز را پیش از ستیز باید جست .
********************
فصل بیست و هفتم :
پاریس ، آخر ژوئن 1810
بدبختانه این زن بی شباهت به سوسیس نیست .
********************
منظورم امپراتریس جدید ما است . جشن ها و پذیرایی ها و مراسم رسمی ازدواج ناپلئون با ماری لوئیز خاتمه پذیرفت و امپراتور بدون آنکه خم به ابرو بیاورد پنج میلیون فرانک برای تزیین آپارتمان های ماری لوئیز در قصر تویلری خرج کرد . مارشال برثیه در ماه مارس برای خواستگاری به وین رفت . سپس نماینده ناپلئون در عروسی شرکت جست . ناپلئون عموی ماری لوئیز ، ارشیدوک شارل را به عنوان نماینده خود تعیین کرد . امپراتور یک دفعه این ارشیدوک شارل را در آسپرن شکست داده بود ولی اکنون همین عموی شکست خورده عروس به جای داماد نشسته بود . در آخر کارولین به مرز اطریش فرستاده شد تا عروس امپراتور را استقبال کرده و خیر مقدم بگوید . در نزدیکی کورسل کالسکه عروس و خواهر شوهرش به وسیله دو سوار ناشناس متوقف گردید . باران به شدت می بارید . این دو سوار ناشناس با خشونت در کالسکه را باز کردند و داخل شدند . طبعا ماری لوئیز از وحشت فریادی کشید . ولی کارولین او را تسلی داده و گفت :
- زن برادر عزیز نترسید . فقط شوهر شما امپراتور و شوهر من مارشال مورات هستند .
شب را در قصر کامپین گذرانیدند . صبح روز بعد ناپلئون در کنار تختخواب ماری لوئیز صبحانه صرف کرد . وقتی که عمویش در پاریس این جفت شاهانه را عقد کرد مدت ها از شب زفاف آنها گذشته بود .
امپراتریس در ماه اول عروسی اجازه نداشت در جشن ها و مهمانی های بزرگ شرکت نماید . ناپلئون به دلایلی معتقد است که اگر زنان در ماه اول ازدواج فعالیت جسمانی کمتری داشته باشند بیشتر مهیای حاملگی هستند . به هر حال این فرضی است که امروز مورد قبول است . بالاخره نمی شد مراسم پذیرایی و جشن ها را به تعویق انداخت و دیروز در بین مارشال ها ، ژنرال ها ، سفرا ، بزرگان ، نجبا و شاهزاده گان ماهم به قصر تویلری دعوت شدیم تا به امپراتریس جدید معرفی شویم .
این پذیرایی نیز از هر حیث شبیه گذشته بود . سالن بزرگ رقص ، هزاران شمع ، انبوهی از اونیفورم ، لباس های درباری یا دنباله بلند ، سرود مارسیز ، باز شدن درب بزرگ سالن و حضور امپراتور و امپراتریس و دیگر هیچ .
ظاهرا در اطریش رسم است که عروس های جوان پیراهن صورتی بپوشند . ماری لوئیز پیراهن صورتی رنگ ساتن در برداشت بدن او در پیراهن تنگش فشرده شده و هزاران الماس به پیراهن خود آویخته بود . صورت او حتی صورتی رنگ و گرد و پر بود و تقریبا آرایش نداشت . در مقابل خانم های دربار که صورت خود را رنگ و روغن می زنند طبیعی جلوه می کرد و اگر کمی پودر روی دماغ قرمز و گونه های سرخش بزند بد نیست . موهای زیبا و دوست داشتنی دارد ، رنگ موهای پرپشتش خرمایی طلایی است و راستی هنرمندانه آرایش شده ، آیا کسی موهای مجعد کودکانه و قشنگ ژوزفین را به خاطر دارد ؟
لبخند از لب های ماری لوئیز دور نمی شود و بدون زحمت لبخند می زند ، چون دختر یک امپراتور حقیقی است . قطعا او را طوری تربیت کرده اند که به دو هزار نفر جمعیت در یک لحظه لبخند بزند . او شاهد حرکت ارتش های پدرش به جنگ ناپلئون بوده و هنگام اشغال اطریش به وسیله ارتش ناپلئون در وین می زیسته است . باید از طفولیت از ناپلئون متنفر بوده باشد . ولی پدرش او را مجبور کرد تا با امپراتور ازدواج نماید .
ناپلئون در قصر کامپیین نسبت به احساسات دختر جوانی که تحت مراقبت دایه ها و للله های مسن درباری پرورش یافته عجیب و بی روح به نظر می رسید .
امپراتور و امپراتریس در مقابل ما ایستادند . در مقابل آنها خم شدم و احترام گزاردم ، ناپلئون با لحن نا مطبوعی ما را معرفی کرد :
- و ایشان شاهزاده خانم پونت کوروو و خواهر زن برادرم ژوزف و پرنس پونت کوروو مارشال فرانسه است .
دست کش او را که بوی یاسمن می داد بوسیدم . می توانم قسم بخورم که او عطر یاسمن را به عطرهای دیگر ترجیح می دهد . چشمان آبی چینی مانندش با نگاه من مصادف شد . چشمان او برخلاف لبش لبخند نمی زدند .
وقتی امپراتور و امپراتریس روی تخت خود جای گرفتند ارکستر یکی از والس های وین را نواخت . ژولی نزد من آمد و درحالی که لباس مرا با دیده تنقید نگاه می کرد گفت :
- خیلی خوشگل است .
لباس مخمل قرمز رنگی در بر و تاج جواهر اسپانیا را به سر داشت . طبعا تاج او کج شده بود . با صدایی شبیه به ناله گفت :
- پایم درد گرفته بیا برویم در اتاق مجاور بنشینیم .
در جلو در با هورتنس مصادف شدم . او اکنون مانند مادرش لباس سفید می پوشد . هورتنس همراه میر آخورش کنت فالهولت بود و با نگاهی عمیق به چشمان کنت خیره شده بود . ژولی روی یک کاناپه نشست و نیم تاج کجش را مرتب کرد . با حرص و ولع گیلاس های شامپانی را که یک نفر برای ما آورد سر کشیدیم .
بلافاصله چیزی از خاطرم گذشت و گفتم :
- آیا راستی او متوجه است که روزی خاله اش در اینجا در تویلری زندگی می کرده ؟
- ژولی با اضطراب به من نگریست :
- در تمام دربار امپراتور ، کسی که خاله اش در قصر تویلری زیسته باشد وجود ندارد .
- بله امپراتریس جدید دختر خواهر بزرگ ملکه ماری آنتوانت است .
چشمان ژولی از تعجب باز شد .
- ملکه ماری آنتوانت !
- بله ژولی کلاری ، ماری آنتوانت هم ملکه همین قصر بود . به سلامتی تو عزیزم ، زیاد فکر نکن .
گیلاسم را به سلامتی ژولی نوشیدم با خود فکر کردم که ماری لوئیز دلایل زیادی برای تنفر از ما دارد . ژولی قبلا چندین بار درباره جای تازه اش صحبت کرده بود از او پرسیدم :
- بگویید ببینم آیا امپراتریس همیشه لبخند می زند ؟
ژولی سرش را حرکت داده و گفت :
- بله همیشه .... و من باید به دخترانم بیاموزم که همیشه لبخند به لب داشته باشند . یک شاهزاده خانم حقیقی هرگز از لبخند خودداری نمی کند .
پولت بازوی خود را روی شانه ام گذارد . عطر تند و تحریک کننده ای زده بود . پولت درحالی که از خنده می لرزید گفت :
- امپراتور تصمیم گرفته است که ماری لوئیز حامله شود .
ژولی درحالی که از هیجان تحریک شده بود پرسید :
- از چه موقع ؟
- از دیروز .
دیگر آن بوی تند عطری که پولت به خود زده بود استشمام نشد . ژولی برخاست و با ناز و افاده زیاد گفت :
- باید به سالن تخت بروم ، امپراتور مایل است که تمام اعضای خانواده سلطنتی نزد او باشند .
ژان باتیست را دیدم که به یکی از پنجره های سالن تکیه داده و با بی اعتنایی جمعیت را می نگرد . به طرف او رفتم و گفتم :
- می توانیم زود تر به منزل برویم .
سر خود را حرکت داد و بازوی مرا گرفت ، ناگهان تالیران راه عبور ما را بست و گفت :
- شاهزاده عزیز در جست و جوی شما بودم . این آقایان خواهش کرده اند که ایشان را به شما معرفی کنم .
پشت سر تالیران چند نفر افسر بسیار بلند قد با اونیفورم خارجی سرمه ای و حمایل طلایی ایستاده بودند . تالیران شروع به معرفی نمود .
- کنت براهه Brahe عضو سفارت سوئد ، سرهنگ ورد Wrde که حامل تبریکات پادشاه سوئد به مناسبت ازدواج امپراتور هستند و جدیدا وارد فرانسه شده اند . و «ستوان بارون کارل اتومورنر» که امروز صبح از استکهلم وارد شده و خبر تاثر انگیزی آورده اند . راستی شاهزاده عزیز ایشان پسر همان مورنر است که روزی در لوبک زندانی شما بود آیا هنوز او را به خاطر دارید ؟
ژان باتیست درحالی که با سکوت و آرامش افسران سوئدی را می نگریست جواب داد :
- هنوز با او مکاتبه دارم . سرهنگ ورد شما یکی از رهبران حزب اتحاد سوئد هستید این طور نیست ؟
آن افسر بلند قد عظیمی کرد . تالیران رو به من کرد و گفت :
- شاهزاده خانم عزیز ملاحظه می فرمایید اطلاعات همسر شما درباره اوضاع شمال چقدر وسیع است . حزب اتحاد سوئد برای اتحاد سوئد و نروژ فعالیت زیادی می کند .
لبخند مودبانه ای روی لب ژان باتیست نقش بست . هنوز بازوی مرا در دست داشت و با دقت مورنر را می نگریست . افسر کوتاه قد مو خرمایی که موهایش را از روی پیشانی و شقیقه ها به عقب شانه زده بود متوجه نگاه شوهرم شد و با فرانسه سلیس ولی تلفظ خشن گفت :
- شاهزاده به علت ماموریت تاثر آوری به اینجا آمده ام . «والاحضرت ولیعهد کریستیان آگوست آگوستنبرگ » در حادثه ای کشته شده است .
فقط برای یک لحظه ناخن های ژان باتیست چنان به بازویم فرو رفت که می خواستم از شدت درد فریاد بکشم و سپس با آرامش به صحبت ادامه داد :
- چه وحشتناک ! آقایان تسلیت صمیمانه ام را به شما تقدیم می کنم .
تالیران در نهایت ادب و توجه مخصوص پرسید :
- آیا پادشاه جدید سوئد وارثی دارد ؟
تصادفا در این موقع من به مورنر نگاه می کردم . عجب ! با نگاه مخصوصی به ژان باتیست خیره شده بود . گویی می خواست با این نگاه افکار خود را با شوهرم مبادله کند ! این افسران احتمالا از شوهرم چه می خواهند ؟ او قطعا قادر به زنده کردن ولیعهد آنها نیست . این حادثه ارتباطی با شوهرم ندارد ! به اندازه کافی زحمت و ناراحتی داریم و مورد غضب امپراتور هستیم . به آن سرهنگ قد بلند که حمایل زرد و آبی داشت نگاه کردم او نیز به شوهرم خیره شده بود .
بالاخره آن افسر کوتاه قد گفت :
- روز بیست و یکم ماه اوت پارلمان سوئد برای تعیین جانشین پادشاه تشکیل جلسه خواهد داد .
مجددا سکوت طاقت فرسایی برقرار گردید .
گفتم :
- ژان باتیست متاسفم که باید این آقایان سوئدی را ترک کنیم و برویم .
افسران با احترام خم شدند . ژان باتیست گفت :
- مجددا از شما خواهش می کنم تسلیت مرا به پادشاه سوئد تقدیم کنید و بگویید که چگونه قلبا در این عزاداری با او و ملت او شریک هستم .
مورنر بلافاصله گفت :
- فقط همین پیام را دارید ؟
ژان باتیست که قبلا به راه افتاده بود ایستاد . اول به مورنر و سپس به دیگران نگاه کرد و بالاخره ، کنت براهه را که بیش از نوزده سال نداشت به دقت نگریست و گفت :
- کنت براهه ، معتقدم که شما به یکی از برجسته ترین خانواده های سوئد متعلقید و به همین دلیل از شما درخواست می کنم که به دوستان و افسران خود یاد آوری کنید که من همیشه شاهزاده پونت کوروو و همچنین مارشال فرانسه نبوده ام. من در بین دوایر اشرافی سوئد یک ژنرال سابق ژاکوبین خواهم بود . خدمات و مشاغل خود را از درجه گروهبانی شروع کرده ام و در دنیایی از حوادث پیش رفته ام . از شما خواهش می کنم این موضوع را به خاطر داشته باشید تا .....
نفس عمیقی کشید و مجددا ناخن های او در بازویم فرو رفت و به صحبت خود ادامه داد :
- تا شما بعدا مرا سرزنش و ملامت نکنید .
آن شب مجددا تالیران را با وضع بسیار برجسته ای ملاقات کردیم . برحسب تصادف کالسکه او در کنار کالسکه ما در جلو قصر تویلری متوقف بود در همان لحظه که می خواستیم سوار کالسکه شویم تالیران را دیدم که آهسته به طرف ژان باتیست آمد و گفت :
- شاهزاده عزیز نطق و بیان برای انسان هدیه ای است تا به وسیله آن بتواند افکار خود را مخفی کند و سرپوشی به روی آن بگذارد . ولی شما دوست عزیزم از هدیه ای که به شما داده شده استفاده نمی کنید . هیچکس حقیقتا نمی تواند قبول کند که شما افکاری را که در مورد کشور سوئد دارید مخفی می نمایید .
- در این صورت باید به کشیش سابق یاد آوری نمایم که در کتاب مقدس نوشته شده است «همیشه حقیقت را بگویید و از دروغ که زبان شیطان است دوری کنید . »
تالیران لب خود را گزید و آهسته گفت :
- شاهزاده نمی دانستم که شما نابغه هستید ، راستی تعجب می کنم .
ژان باتیست به صدای بلند خندید و جواب داد :
- نبوغ گروهبانی را که در کنار آتش میدان نبرد با رفقای خود نشسته است بیش از حد معمول ستایش نکنید .
سپس ناگهان با قیافه جدی سوال کرد :
- آیا افسران سوئدی به شما گفته اند که کدام یک از اعضای خانواده سلطنتی سوئد برای جانشینی پادشاه پیشنهاد گردیده ؟
- شوهر خواهر ولیعهد مرحوم ، پادشاه دانمارک یکی از کاندیداها است .
ژان باتیست سرش را حرکت داد
- دیگر که ؟
- «دوک اوگوستنبرگ » برادر جوان پادشاه سابق سوئد که کشته شد به علاوه پادشاه سابق که اکنون به سوییس تبعید شده و آنجا زندگی می کند . پسری دارد ولی چون پدر او دیوانه شناخته شده کسی انتظار زیادی از این فرزند ندارد .
- پارلمان سوئد تشکیل جلسه خواهد داد ، ملت می تواند برای سرنوشت خود تصمیم اتخاذ کند . شب بخیر دوست عزیز .
- شب بخیر جناب آقای وزیر .
به خانه برگشتیم . ژان باتیست با عجله به اتاق رختکن رفت و یقه بلند زردوزی شده خود را باز کرد .
- ژان باتیست سال ها است به شما می گویم که یقه خود را گشاد تر کنید این لباس مارشالی برای شما خیلی کوچک است .
آهسته زمزمه کرد :
- خیلی کوچک ، دخترک بی گناه کوچک من ، نمی داند و متوجه نیست چه می گوید بله خیلی کوچک است .
بدون آن که اعتنایی به من بکند به طرف اتاق خواب خود رفت .
اکنون مشغول نوشتن هستم زیرا نمی توانم بخوابم . بسیار نگرانم در مورد چیزی که در شرف وقوع است و من قادر به جلوگیری و احتراز از آن نیستم . نگرانم .ژان باتیست صدای مرا می شنوی ؟ نگرانم ، مشوشم .
********************
پایان فصل بیست و هفتم
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)