ناپلئون بناپارت : استحکام و پایداری و ثبات و جرات بر همه چیز فایق می شود .

********************

- داستان تاثر آوری است . آنچه گفتید همه تاثر آور است . هرچه بیشتر بگویید بیشتر متاثر کننده خواهد بود .
با خود فکر کردم راستی چه تعجب آور است . ملکه ماری آنتوانت عاشق سوئدی داشت ، دنیا چه کوچک و حقیر است .
- ولی چرا این کنت فون فرسن مقتول شد ؟
- زیرا او یکی از دشمنان سر سخت فرانسه جدید بود . زیرا اوگستنبورگ می خواست قبل از آنکه سوئد کاملا از پا در آید به هر قیمتی که باشد با فرانسه صلح کند . شایعه ای منتشر شده بود که کنت فرسن ولیعهد مملکت را مسموم کرده است . البته این شایعه بی معنی بود زیرا شاهزاده اوگستنبورک در یکی از رژه ها از اسب به زمین افتاد و مرد . به هر حال چون مردم کنت فرسن را یکی از مخالفین صلح می دانستند در خیابان به او حمله کردند و آن قدر سنگ به او زدند تا جان داد . البته این حادثه در مراسم تشییع جنازه اوگستنبورک رخ داد .
- آیا محافظین و مراقبین در آن نزدیکی نبودند ؟
کنت براهه بدون کوچکترین تحریک احساسات جواب داد :
- چرا سربازان در دو طرف خیابان صف کشیده بودند . می گویند که دولت قبلا از این حمله مطلع بود و عملی برای جلوگیری از آن انجام نداد زیرا فرسن عملا دشمن سیاست جدید بی طرفی ما بود . پس از قتل فرماندار استکهلم اعلام داشت که قادر به حفظ نظم در پایتخت نبوده و آن را تضمین نمی کند . به همین جهت پارلمان به جای استکهلم در «اوربرو» تشکیل جلسه داد .
اوسکار با پاشنه کفشش مشغول حفر سوراخ روی ماسه های خیابان بود . ظاهرا از این بحث و صحبت طولانی ما خسته شده بود و گوش نمی کرد . خوشحالم که پسرم متوجه نشد که در مقابل چشم سربازان سوئدی کنت فرسن را کشته اند .
- پس از قتل فرسن متوجه شدند که افسران جوانی که مایل به انتخاب شاهزاده پونت کوروو هستند حق دارند .
- ولی نظر طبقه سوم و چهارم مملکت چه بود ؟
- جنگ های توام با شکست ما خزانه مملکت را خالی کرده و نجات از ورشکستگی کامل بستگی به تجارت ما با انگستان دارد و فقط مردی که دارای مناسبات حسنه با ناپلئون باشد می تواند از ورود اجباری سوئد به سیستم اداری ممالک متحده ناپلئون جلوگیری نماید . البته طبقه سوم و چهارم مملکت از این امر به خوبی آگاهند به علاوه دربار فقیر و ورشکسته مورد احترام کارگران نیست . خانه وازا به زودی آن قدر فقیر خواهد شد که قادر به پرداخت حقوق باغبانان کاخ ها نخواهد بود . وقتی به اطلاع مجلس رسانیدند که شاهزاده پونت کوروو بسیار متمول است به نفع او رای دادند .
اوسکار سوال کرد :
- ماما حقیقتا پاپا اینقدر متمول است که می تواند حقوق تمام باغبانان سوئد را بپردازد ؟
- مردم غالبا فرض می کنند که اشخاصی که با اتکا به خود پیشرفته اند متمولند . مردم سوئد و طبقه اشرافی آن نیز این طور فکر می کنند .
ژان باتیست در آن اولین شب بارانی و مشهور که با هم سراسر پاریس را با درشکه پیمودیم به من گفت «قسمتی از حقوق خود را ذخیره کرده ام . می توانم خانه ای برای تو و کودک بخرم .»
ژان باتیست خانه کوچکی برای من و فرزندت ، ولی نه قصر سلطنتی در سوئد . قصری که نجبای آن در زیر ماسک سیاه پادشاه را می کشند . نه ! این قصری که در مقابل آن یکی از کنت ها را سنگ باران می کند در حالی که دولت و سربازانش ناظر قتل هستند .....نه ....نه ژان باتیست . صورتم را در دست هایم پنهان کرده و با تلخی گریستم . اوسکار دست هایش را دور گردنم حلقه کرد و گفت :
- ماما ....مامای عزیز .
اشک هایم را خشک کردم و به صورت جدی و گرفته کنت براهه نگاه کردم . آیا این مرد جوان متوجه است چرا گریه می کنم ؟
- شاید من نباید این حوادث را برای والاحضرت می گفتم ، ولی تصور می کنم دانستن آن بهتر باشد .
- اشراف ، افسران و طبقه سوم و چهارم ، شوهر مرا به عنوان ولیعهد اعلیحضرت شاه سوئد انتخاب کردند ؟
- والاحضرت ، اعلیحضرت شاه از خانواده وازا است او مردی است شصت ساله و مریض که فکر او تاریک است ، تا آخرین لحظه با عقاید مجلس و افسران مخالف بود و مقاومت به خرج داده و برادرزاده هایش را که در آلمان شرقی هستند یکی پس از دیگری برای جانشینی خود پیشنهاد می کرد .... بالاخره ناچار به تسلیم شد .
بالاخره ناچار شد تسلیم گردد و ژان باتیست مرا به فرزندی بپذیرد.
- ملکه جوان تر از اعلیحضرت پادشاه است این طور نیست ؟
- ملکه کمی از پنجاه سال بیشتر دارد . او زنی بسیار مقتدر و باهوش است .
آهسته گفتم :
- چقدر باید از من متنفر باشد .
کنت براهه در کمال آرامی جواب داد :
- علیاحضرت ملکه درباره دوک شودرمانلند بسیار خوشحال و مسرور است .
در همان لحظه مورنر از منزل بیرون آمد . کاملا تمیز و با نشاط بود . صورت گرد پسرانه اش می درخشید . لباس نظامی نیمه رسمی د ربر داشت . اوسکار به طرف او دوید یکی از دکمه های اونیفورم او را در دست گرفت وگفت :
- می خواهم علامت روی دکمه شما را ببینم ، ماما ببینید ، سه تاج کوچک و یک شیر که تاج به سر دارد ، چه علامت قشنگی .
چشمان متفکر مورنر به من و کنت براهه نگاه می کرد . من گریان و کنت جوان مشوش بود . براهه با تردید گفت :
- والاحضرت میل داشت از وقایع اخیر خانواده سلطنتی ما آگاه شود.
مورنر ابروهایش را با غضب بالاکشید :
- آیا ما هم جزو خانواده وازا هستیم ؟
اوسکار که تحریک شده بود سوال کرد :
- اگر پادشاه پیر پاپا را به فرزندی قبول کرده است بنابراین همه ما جزو خانواده وازا خواهیم بود این طور نیست ؟
از جای خود پریدم و گفتم :
- اوسکار مهمل نگو . تو همان که هستی خواهی بود . تو برنادوت هستی ....
دست هایم را به هم زده و ایستاده و گفتم :
- بارون مورنر با من کاری داشتید ؟
- والاحضرت ولیعهد از شما استدعا دارند که به اتاق دفتر ایشان بروید .
دفتر ژان باتیست منظره عجیبی داشت . در کنار میز بزرگ او که همیشه کتاب مدارک سیاسی و نقشه ها روی هم انباشته شده اند آینه بزرگی که از اتاق توالت من آورده بودند دیده می شد . ژان باتیست مشغول آزمایش اونیفورم جدید خود بود . در مقابل او سه خیاط به زانو شده و دهان آنها با سنجاق پر بود . سوئدی ها با دقت اندازه و تناسب لباس را می نگرسیتند . کت آبی جدید را به دقت نگاه کردم یقه بلند کت فقط یک لبه باریک طلایی داشت . ملیله دوزی سنگین و زیاد اونیفورم مارشالی وجود نداشت . ژان باتیست با علاقه و دقت در آینه به خود نگاه می کرد . آهسته گفت :
- زیر بفل راست تنگ است .
هر سه خیاط با هم از جای خود جستند و بخیه آستین را شکافتند و مجددا با سنجاق وصل کردند . ژان باتیست گفت :
- کنت فون اسن آیا نقصی در اونیفورم می بینید ؟
سوئدی ها با نظر مطالعه و دقت در اطراف او جمع شدند . اسن سر خود را حرکت داد ولی فریزندورف دست خود را روی شانه و زیر بغل شوهرم کشید
- معذرت می خواهم والاحضرت زیر یقه کمی کشیده شده .
هر سه خیاط پشت ژان باتیست را با دقت نگاه کرده و عیبی نیافتند . البته فرناند آخرین نفری بود که گفت :
- قربان مارشال، اونیفورم کاملا اندازه و مناسب است .
- کنت فون اسن عزیز حمایل خود را بدهید .
ژان باتیست با دست خود حمایل را از روی شانه کنت اخم آلود باز کرد و به شانه انداخت و گفت :
- شما باید بدون حمایل به سوئد مراجعت کنید . برای ملاقات فردا به این حمایل احتیاج دارم ، در پاریس چنین حمایلی پیدا نمی شود . به محض آن که به استکلهم رسیدید سه حمایل مارشالی برایم بفرستید .
درست در همین موقع متوجه من شد و گفت :
- این اونیفورم سوئد است آیا به من می آید ؟
سرم را حرکت دادم .
- فردا صبح ساعت یازده امپراتور را خواهیم دید . درخواست ملاقات کرده ام ، میل دارم شما هم همراه من باشید .
سپس به طرف کنت برگشت .
- حمایل باید زیر کمر یا روی کمر بسته شود ؟
- روی کمر والاحضرت .
- بسیار خوب . دیگر لازم نیست کمربند شما را قرض کنم یکی از کمربندهای مارشالی را زیر آن خواهم بست . منظورم کمربند مارشالی فرانسه است . کسی متوجه این موضوع نخواهد بود . دزیره راستی گمان می کنی این لباس به من می آید ؟
در همین لحظه مادام لافلوت ورود ژولی را اطلاع داد . وقتی به طبقه پایین می رفتم صدای ژان باتیست را شنیدم که گفت :
- به یک شمشیر رسمی اونیفورم سوئد احتیاج دارم .
ژولی کوچکتر به نظر می رسید ، کت قرمز شرابی رنگ مخملی خود را به تن نداشت . در کنار پنجره ایستاده و با تفکر به داخل باغ خیره شده بود .
- ژولی معذرت می خواهم تو را منتظر گذاردم .
ورود من اثر عجیبی روی ژولی داشت . گردن نازکش چرخید ، چشمانش باز و گشاد شد و گویی اولین مرتبه است که مرا دیده . پای راست خود را جلو و پای چپش را عقب گذارد با دو دستش دامنش را گرفت و تقریبا روی زمین نشست و به من احترام گذارد . با خشم و غضب گفتم :
-ژولی مسخره ام نکن به اندازه کافی درد و غصه و ناراحتی دارم . من تغییری نکرده ام .
ژولی با احترام جواب داد :
- والاحضرت مسخره نمی کنم .
- فورا برخیز و معذبم نکن ، از چه موقع یک ملکه به همسر ولیعهد احترام می گذارد ؟
ژولی برخاست .
- اگر ملکه ای بدون کشور باشد و اتباع او از اولین لحظه با او و پادشاه مخالفت نمایند به همسر ولیعهد ی که پارلمان کشورش به اتفاق آرا او را به جانشینی تحت سلطنت انتخاب کرده اند احترام بگذارد کاملا صحیح و بجا و مناسب است . عزیزم تبریک می گویم از صمیم قلب تبریک می گویم .
در کنار او روی یک مبل نشسته و گفتم :
- چه موقع این خبر را شنیدی ؟ دیشب ما اولین نفری بودیم که مطلع شدیم .
- تمام پاریس با خبر است و به چیزی جز این انتخاب فکر نمی کنند . بقیه ما فقط به وسیله امپراتور به تخت سلطنت کشور های اشغال شده نشستیم ما مثل نمایندگان امپراتور و به جای زبان او در این کشور ها بودیم در صورتی که سوئد ، مجلس شورای سوئد، برنادوت را انتخاب کرده ، راستی باورکردنی نیست .
ژولی شروع به خنده کرد .
- راستی من امروز موضوعی را در تویلری تکذیب کردم ، امپراتور امروز مدتی درباره این انتخاب صحبت کرد و مرا مسخره کرد .
- سرزنش و مسخره کرد ؟
- بله سعی کرد کاملا سر به سر من بگذارد و می خواست مرا متقاعد سازد که ژان باتیست می خواهد از ارتش فرانسه استعفا دهد و سوئدی بشود . ما مدت ها خندیدیم .
با تعجب و حیرت او را نگاه کردم :
- خندیدید ؟ چیزی قابل خندیدن وجود ندارد . هر وقت به خنده شما فکر می کنم رنج می کشم .
- دزیره حقیقت دارد ؟
جوابی ندادم . ژولی با لکنت گفت :
- ولی هیچ یک از ما چنین فکری نکردیم . ژوزف پادشاه اسپانیا و هنوز فرانسوی است . لویی پادشاه هلند است ولی اگر کسی به او نسبت هلندی بدهد او را نخواهد بخشید . ژرم و الیزا و....
- ولی این امر با سلطنت شما فرق دارد . هم اکنون خودت گفتی که اختلاف فراوانی بین ما و شما و سایرین وجود دارد .
- بگو ببینم راستی در نظر داری در سوئد مستقر و مقیم شوی ؟
- ژان باتیست قطعا ولی اقامت من در سوئد با وضع اجتماعیم بستگی دارد .
- به چه وضعیتی بستگی دارد ؟
به طرف جلو خم شدم .
- طبعا به سوئد خواهم رفت . راستی تصور کن می گویند من باید خود را دزیدریا بنامم . این لغت در زبان لاتین یعنی محبوب اگر راستی محبوب باشم آنجا خواهم ماند .
- چه مهمل می گویی البته تو را دوست خواهند داشت .
- مطمئن نیستم . طبقه اشراف سوئد و مادر شوهرم ....
ژولی درحالی که به فکر مادام لتیزیا بود با لحنی مخالف برای دلداری دادن من جواب داد :
- مادر شوهر وقتی از عروس متنفر است که عروس فرزند او را از چنگالش برباید . ژان باتیست پسر واقعی ملکه سوئد نیست بعلاوه پرسن در استکهلم و فراموش نکرده است که پدرمان و اتیین چقدر نسبت به او مهربان بوده اند . تنها کاری که باید انجام بدهی این است که پرسن را به محیط اشرافی سوئد وارد کنی . با این ترتیب دوستی در دربار خواهی داشت .
درحالی که تصور می کردم لااقل ژولی متوجه حقیقت خواهد بود آهی کشیده و گفتم :
- تا به حال هرچه گفتی برای خوش آیند من بود .
ولی افکار او خیلی زود متوجه تویلری شده وگفت :
- حادثه غیرقابل تصوری رخ داده . امپراتریس حامله است . چه فکر می کنی ؟ امپراتور از خوشحالی سر از پا نمی شناسد . ناپلئون معتقد است که فرزند او پسر خواهد بود و پادشاه رم نامیده خواهد شد .
- از چه موقع امپراتریس حامله است ؟ دیروز ؟
- خیر از سه ماه قبل و ....
ضربه ای به در نواخته شد و مادام لافلوت داخل گردید و گفت :
- آقایان سوئدی که امشب به استکهلم مراجعت می نمایند اجازه مرخصی می طلبند .
- به اینجا هدایتشان کنید .
گمان می کنم صورت و شکل ظاهری من ترس درونی مرا از آتیه ظاهر نساخت و رسوایم نکرد . دستم را به طرف فیلد مارشال کنت فون اسن دوست صدیق و فداکار خانواده وازا دراز کردم . جمله «به امید دیدار شما در استکهلم والاحضرت »خداحافظی او بود .
وقتی ژولی را تا در ورودی سرسرا مشایعت کردم با تعجب به کنت براهه جوان برخورد کردم
- مگر شما به همراهی کنت فون اسن به استکهلم برای ورود شوهرم نمی روید ؟
- از والاحضرت ولیعهد درخواست کردم که فعلا آجودان شما باشم . این درخواستم پذیرفته شده و اکنون در اختیار والاحضرت هستم .
جوان بلند قد نوزده ساله چشم سیاه که نگاهش از شوق و مسرت می درخشد و موهایش مانند موهای اوسکار من مجعد و خرمایی رنگ است آجودان من است . کنت مانگوس براهه فرزند یکی از قدیمی ترین و متکبر ترین خانواده های سوئدی آجودان شخصی مادموازل کلاری گذشته و دختر تاجر ابریشم است .
کنت براهه آهسته گفت :
- ممکن است افتخار همراهی والاحضرت را به استکهلم داشته باشم ؟
کنت براهه به طور وضوح با خود فکر کرده بود بگذار در استکهلم با طرفداری کنت براهه از همسر ولیعهد جدید متوجه ارزش و اهمیت واقعی او بشوند . من لبخندی زدم .
- متشکرم کنت براهه . ولی متوجه هستید که من تاکنون آجودان نداشته ام و نمی انم چگونه یک افسر جوان برجسته را مشغول نگه دارم ؟
در حالی که مرا مطمئن می کرد جواب داد :
- والاحضرت به زودی فکری در این باره خواهید کرد . تا آن موقع می توانم با اوسکار ، ببخشید دوک شودرمانلند بازی کنم .
خندیده و گفتم :
- به شرط آنکه شیشه ها را نشکنید .
برای اولین مرتبه نگرانی و اضطراب کشنده من کمی برطرف شد . شاید راستی آن قدها هم وحشتناک نباشد