ناپلئون بناپارت : من گمان نمی کنم مرگ دارای اهمیتی باشد . آنچه که سرنوشت ما را تعیین می کند ، به دنیا آمدن است . همه چیز بستگی دارد به اینکه به هنگام به دنیا بیاییم .

********************

جلد دوم

**********
دفتر سوم
فرشته صلح ما

**********
فصل بیست و هشتم
پاریس ، سپتامر 1810
یک نفر شمعدان را بالای صورتم گرفت .

********************

- دزیره زود برخیز فورا لباس بپوش .
ژان باتیست با شمعدان در کنار تختخواب من ایستاده بود . شمعدان را روی میز گذارد و مشغول بستن دکمه های لباس نظامی خود شد .
- ژان باتیست دیوانه شده ای ؟ هنوز شب است .
- عجله کن اوسکار را هم بیدار کردم . می خواهم او هم حضور داشته باشد .
صدای صحبت و رفت و آمد در طبقه او شنیده می شد . ایوت وارد شد با عجله و شتاب لباس ندیمگی خود را روی لباس خواب پوشیده بود . من این لباس را به او داده ام و دنباله آن روی زمین کشیده می شود .
ژان باتیست با عجله گفت :
- ایوت عجله کنید . زود تر پرنسس را حاضر نمایید . به ایشان کمک کنید .
سوال کردم :
- اتفاقی رخ داده ؟
- بله و خیر ، خودت حالا خواهی شنید فقط زود باش ، عجله کن .
کاملا قدرت تفکر را از دست داده بودم . پرسیدم :
- چه بپوشم ؟
- زیبا ترین ، قشنگ ترین و گرانبها ترین لباس هایت را بپوش فهمیدی ؟
کاملا عصبانی و خشمگین بودم :
- نه هیچ چیز نمی فهمم . ایوت پیراهن زردی که آن روز در دربار پوشیدم بیاورید ، ژان باتیست بالاخره نخواهید گفت چه خبر است ؟
ولی ژان باتیست در حالی که دستهایش را حرکت می داد از اتاق خارج شد . موهایم را آرایش کردم . ایوت پرسید ؟
- نیم تاج شاهزاده خانم ؟
با خشم جواب دادم :
- بله نیم تاج ، جعبه جواهراتم را بیاور .
هرچه جواهر دارم به خودم خواهم آویخت . اگر به من نگویند چه خبراست چه می دانم چه لباسی بپوشم ، به چه علت اوسکار را در این وقت شب بیدارکرده اند ؟
- دزیره حاضر شدید ؟
- ژان باتیست اگر نگویید .....
ایوت آهسته گفت :
- کمی رژ به لب خود بمالید .
در آینه میز توالت صورت خواب آلودم به من دهن کجی می کرد .
- ایوت ، پودر ، سرخاب ، روژ
- دزیره عجله کنید بیش از این نمی توانیم آنها را منتظر بگذاریم .
- چه اشخاصی را نمی توانیم منتظر بگذاریم ؟ تنها چیزی که می دانم این است که نیمه شب است و میل دارم هرچه زود تر بخوابم .
ژان باتیست بازویم را گرفت .
- ممکن است لطف و محبت داشته باشی و بگویی چه حادثه ای رخ داده ؟
- دزیره بزرگ ترین و مهمترین لحظه زندگانی من فرارسیده .
فقط می خواستم بایستم و به او نگاه کنم . ولی دست او مانند گیره ی آهنی بازوی مرا گرفت و به طرف پله ها کشید . در جلو در بزرگ سرسرا فرناند و ماری اوسکار را به طرف ما راندند . چشمان اوسکار از شدت هیجان می درخشید :
- بابا جنگ است ؟ امپراتور به دیدن ما می آید ؟ ماما چه لباس قشنگی پوشیده است !!
فرناند و ماری بهترین لباس کودک را در برش کرده و موهای مجعد و خشن او را با آب شانه زده بودند . ژان باتیست دست اوسکار را گرفت .
سالن مانند روز روشن بود هرچه شمعدان داشتیم همه را روشن کرده بودند و چند نفر در انتظار ما بودند . ژان باتیست بازوی مرا در دست گرفت و بین من و اوسکار به طرف گروهی که منتظر ما بودند پیش رفت .
اونیفورم خارجی ، حمایل های آبی و زرد ، ستاره های درخشان روی سردوشی و نشان ها دیده می شد . افسر جوانی با لباس و چکمه هایی که از پاشنه تا ساق مملو از گل بود بین منتظرین ایستاده و موهای طلایی و آشفته او روی پیشانی اش ریخته بود . پاکت بزرگ لاک و مهر شده ای در دست داشت . با ورود ما منتظرین خم شده و تعظیم کردند . سکوتی مانند سکوت مرگ و قبر در سالن حکمفرما بود . افسر جوان حامل پاکت قدم پیش گذارد . باید چندین شب و روز بدون توقف در حرکت بوده باشد . حلقه های کبود رنگی که حاکی از خستگی شدید بود زیر چشمانش دیده می شد و پاکتی که در دست داشت می لرزید . ژان باتیست با تفکر گفت :
- «گوستاو فردریک مورنر» ، افسر پیاده نظام «اپلاند» زندانی سابق من در لوبک از دیدار مجدد شما خوشحالم ، راستی مشعوفم .
این همان افسری است که ژان باتیست یک شب تمام درباره آتیه شمال اروپا با او بحث کرده بود و او با دست لرزان پاکت را به ژان باتیست داد و گفت :
- والاحضرت ولایتعهد .
قلبم از حرکت ایستاد . ژان باتیست آهسته دستم را رها کرد و مدرک را گرفت .
- والاحضرت ، من رئیس تشریفات اعلیحضرت شارل سیزدهم افتخار دارم که گزارش نمایم مجلس شورای سوئد به اتفاق آرا پرنس پونت کوروو را به عنوان وارث تخت سلطنتی سوئد انتخاب کرده ، اعلیحضرت شارل سیزدهم آرزومند است شاهزاده را به فرزندی خود قبول و فرزند عزیز خود را در سوئد بپذیرد .
گوستاو فردریک مورنر پس از این سخنرانی تعادل خود را از دست داده و آهسته زمزمه کرد :
- معذرت می خواهم چندین روز بدون توقف در حرکت بوده ام .
مسن ترین مهمان ما که سینه او با نشان ها و مدال ها زینت داده شده بود سعی کرد از سقوط مورنر جلوگیری نماید . ولی مورنر مجددا قدرت خود را حفظ کرد و گفت :
- ممکن است این آقایان را به شاهزاده پونت کوروو معرفی نمایم ؟
ژان باتیست درحالی که گویی انتظار این معرفی را داشت سرش را حرکت داد و گفت :
- با سرهنگ ورد و کنت براهه قبلا آشنا شده ام .
- سفیر فوق العاده ما در پاریس ، «فیلد مارشال کنت هانس هنریک فون اسن » .
ژان باتیست سر خود را حرکت داد :
- مارشال شما قبلا فرمانروای پومرانی بودید و پومرانی را علیه حملات من بسیار خوب دفاع کردید .
- «بارون فریزندورف» آجودان فیلد مارشال فون اسن .
فریزندورف لبخندی زد و گفت :
- یکی از زندانیان والاحضرت در لوبک .
مورنر ، فریزندورف و کنت براهه جوان با چشمان درخشان به ژان باتیست نگاه می کردند . ورد که قیافه و نگاه خشنی داشت در حال انتظار ایستاده بود . در قیافه مارشال کوچکترین تغییری دیده نمی شد و فقط لب های به هم فشرده او تلخی و خشونت او را ظاهر می ساخت . آنچنان سکوتی حکمفرما بود که صدای سوختن شمع ها به گوش می رسید . ژان باتیست نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد :
- تصمیم مجلس شورای سوئد را می پذیرم .
سپس نگاهش را به صورت فون اسن کاندیدای پیر تخت سلطنت سوئد و خدمتگذار پادشاه فرتوت بدون اولاد ثابت شد و در حالی که بسیار متاثر بود به صحبت خود ادامه داد :
- از اعلیحضرت شارل سیزدهم پادشاه سوئد و مردم سوئد به مناسبت اعتمادی که به من داشته اند تشکر می نمایم . و سوگند یاد می کنم که آنچه در قدرت دارم برای حفظ و اثبات این اعتماد به کار ببرم .
فون اسن سر خود را خم کرد . کمی بیشتر خم گردید و بالاخره کاملا خم شد و احترام کرد . با این عمل او سایرین نیز خم شده و در مقابل شوهرم احترام کردند . در همین موقع حادثه بسیار عجیبی رخ داد . اوسکار که تا آن موقع ساکت بود به جلو رفت و در صف سوئدی ها قرار گرفت . چرخید و دست کوچک او در دست کنت براهه جوان را که نمی تواند بیش از ده سال از اوسکار من بزرگتر باشد گرفت . اوسکار آنجا بین سوئدی ها ایستاده و سر خود را در کمال احترام مانند آنها خم کرده و به پدر و مادرش تعظیم کرد .
ژان باتیست بازوی مرا گرفت و گفت :
- شاهزاده خانم و من به مناسبت رسانیدن این پیام از شما تشکر می کنیم .
سپس حوادث زیادی با سرعت به وقوع پیوست .ژان باتیست گفت :
- فرناند بطری هایی را که موقع تولد اوسکار در زیرزمین گذاشتم بیاورید .
من سعی کردم ماری را پیدا کنم . خدمه منزل ما در کنار در ایستاده بودند . مادام لافلوت که با لباس بسیار زیبایی آنجا ایستاده بود (شاید فوشه رئیس پلیس پول لباس او را داده است . )تعظیم کرد . در کنار او خواننده من نیز خم شد . ایوت گریه می کرد . فقط ماری حالت طبیعی خود را حفظ کرده و پیراهن پشمی خود را روی لباس قدیمی و دهقانیش پوشیده بود . چون مشغول پوشانیدن لباس اوسکار بود وقت نداشت که به خود بپردازد . به همین دلیل در گوشه ای ایستاده و سعی می کرد پیراهن پشمی خود را طوری در دست بگیرد که لباس خوابش معلوم نشود . آهسته در گوشش گفتم :
- ماری می شنوی ؟ ملت سوئد تاج سلطنت به ما اهدا کرده این تاج مانند تاج ژولی و ژوزف نیست . ماری فرق زیادی بین دو تاج وجود دارد . ماری می ترسم .... ماری.... وحشت دارم و نگرانم .
ماری درحالی که فراموش کرد لباس پشمی اش را با دست نگه دارد با خشونت و غضب گفت :
- اوژنی .....
در همین موقع قطره اشکی روی گونه او غلطید . ماری ....ماری عزیز من در مقابلم خم شد و احترام کرد .
ژان باتیست کنار بخاری تکیه داده و مدرکی را که مورنر همراه آورده بود مطالعه می کرد . کنت فون اسن خشن به طرف او رفت و گفت :
- این شرایطی است که در تحت آن والاحضرت انتخاب شده اند .
ژان باتیست سر خود را بلند کرد .
- شما خودتان یک ساعت قبل از انتخاب من مطلع شدید . شما در تمام این مدت در پاریس بودید . مارشال متاسفم .
فون اسن با تعجب و اضطراب ابروی خود را بالا کشید و جواب داد :
- والاحضرت از چه متعجبید ؟
- از اینکه متعجبم که شما وقت نداشتید کاملا در جریان اوضاع قرار بگیرید . قلبا از این موضوع متاسفم آقای کنت شما با صداقت کامل از روش و سیاست های خانواده سلطنتی وازا Vaza دفاع کردید و این عمل چندان ساده و آسان نبود .
- البته بسیار مشکل بود در نبردی که علیه شما شرکت کردم شکست خوردم والاحضرت .
ژان باتیست جواب داد :
- با کمک یکدیگر ارتش های سوئد را زنده و احیا می کنیم و ارتش نیرومندی به وجود می آوریم .
فیلد مارشال درحالی که لحن تهدید آمیزی داشت گفت :
- قبل از آنکه جواب شاهزاده پونت کوروو را به استکهلم بفرستم . توجه ایشان را به یکی از مواد شرایط مندرجه در این مدرک جلب می کنم . این ماده مربوط به ملیت است . پذیرش شاهزاده پونت کوروو به نام پسر خوانده اعلیحضرت شارل سیزدهم تابعیت سوئد را ایجاب می کند .
ژان باتیست لبخندی زد .
- فکر کردید که من با تابعیت فرانسه وارث تاج و تخت سوئد خواهم شد ؟
لبخندی که حاکی از رضایت باطنی بود صورت خسته کنت پیر را روشن کرد ولی من تصور می کنم که گفته ژان باتیست را به خوبی نفهمیدم .
- فورا به حضور امپراتور فرانسه شرفیاب می شوم و از اعلیحضرت درخواست می کنم اجازه دهد من و فامیل من تابعیت فرانسه را ترک کنیم .... اوه شراب .... فرناند تمام بطری ها را باز کنید .
فرناند با خوشحالی بطری های پر گرد و خاک را روی میز کوچکی چید ، من مانند چوپان و دایه مهربانی این بطری ها را با مراقبت از «سو» به کوچه روشه و از آنجا به کوچه آنژو تغییرمکان داده بودم . ژان باتیست گفت :
- وقتی این شراب ها را خریدم وزیر جنگ بودم . در آن هنگام اوسکار قدم به این دنیا گذاشت به همسرم گفتم روزی این بطری هارا باز می کنم که فرزند ما به ارتش فرانسه ملحق شود .
فرناند اولین بطری را باز کرد . صدای کودکانه اوسکار که هنوز دست کنت را در دست داشت شنیده شد .
- اگر چه ماما امیدوار است مثل پدر بزرگم تاجر ابریشم باشم ولی من میل دارم موزیسین شوم .
با این صحبت او حتی مورنر خسته هم خندید . تغییری در خطوط صورت کنت فون اسن دیده نشد . فرناند گیلاس ها را با شراب قرمز رنگ پر کرد ، کنت براهه جوان گفت :
- والاحضرت شما اکنون اولین لغت سوئدی را می آموزید و این لغت «اسکال» است یعنی به سلامتی ، میل دارم پیشنهاد کنم به سلامتی وا......
نتوانست جمله خود را تمام کند . ژان باتیست فورا گیلاس خود را بلند کرد و گفت :
-آقایان خواهش می کنم گیلاس خود را به سلامتی اعلیحضرت شارل سیزدهم پدر خوانده مهربان من بنوشید .
آهسته گیلاس های خود را نوشیدند درحالی که فکر می کردم خواب می بینم آن شراب عالی را نوشیدم . نمی توانم باور کنم به گمانم در تخت خواب افتاده ام و خواب می بینم . ناگهان یک نفر با صدای بلند گفت :
- به سلامتی الاحضرت ولیعهد شاهزاده کارل یوهان .
سپس همه با هم گفتند :
- پاینده باد هان اسکال لوا .
یعنی چه ؟ این جمله سوئدی چه معنی دارد ؟ روی دیوان کوچک کنار بخاری نشستم . نیمه شب مرا از خواب بیدار کردند تا بگویند پادشاه سوئد می خواهد شوهر مرا به فرزندی قبول کند و با این پذیرش شوهر من ولیعهد کشور سوئد خواهد بود !
همیشه فکر می کردم ممکن است اطفال کوچک را به فرزندی قبول کرد . سوئد نزدیک قطب شمال ! استکهلم ! شهری که آسمان آن مانند ملافه تازه شسته شده سفید و درخشان است ! فردا پرسن تمام این حوادث را در روزنامه خواهد خواند ولی نخواهد دانست که همسر شاهزاده پونت کوروو ولیعهد جدید همان دختر کوچک همشهری کلاری دوران گذشته است . گفتم :
- ماری طفل ممکن است تحمل این شراب قوی را نداشته باشد کمی آب با آن مخلوط کن.
ولی ماری ناپدید شده بود . مادام لافلوت در حالی که تا روی کفش اوسکار خم شده بود گیلاس او را گرفت . بارون فریزندورف گفت :
- اوسکار ؟ دوک سودرمانلند Sdermanland.
و سپس توضیح داد :
- در سوئد معمولا برادر ولیعهد دارای چنین لقبی است ولی در این وضعیت به خصوص ....
ساکت شد و صورت او سرخ گردید . ژان باتیست آهسته گفت :
- چون ولیعهد برادر خود را به سوئد نخواهد آورد این لقب به فرزند ولیعهد داده خواهد شد . برادرم در پان زندگی می کند و میل ندارم به نقطه دیگری عزیمت نماید .
کنت براهه در جواب اظهار داشت :
- تصور کردم والاحضرت برادری ندارند .
- مخصوصا به برادرم تاکید کردم که حقوق بخواند تا مانند پدرم منشی ساده دادگستری نباشد . آقایان برادر من وکیل دادگستری است .
در همین لحظه اوسکار سوال کرد :
- ماما از سوئد راضی خواهی بود ؟ آنجا را خواهی پسندید ؟
سکوت حکمفرما گردید . همه می خواستند جواب مرا بدانند . در انتظار من هستند ، خیر نمی توانند چنین انتظاری از من داشته باشند اینجا خانه من است وطن من است ، من هنوز یک زن فرانسوی هستم ، من ....
آنگاه متوجه شدم که ژان باتیست آرزو دارد ترک تابعیت فرانسه را بنماید . من همسر ولیعهد مملکتی هستم که کوچکترین اطلاعی درباره آن مملکت ندارم . همسر ولیهعد کشوری هستم که در آنجا نجبای واقعی نه مانند نجبای خود رو و جدید فرانسه زندگی می کنند . وقتی اوسکار گفت که پدرم تاجر ابریشم بوده متوجه لبخند آنها شده بودم . فقط کنت فون اسن بی اعتنا به من نگاه می کرد . شاید از اینکه همسر ولیعهد مملکتش دختر تاجر ناشناسی است خجلت زده و برای دربار سوئد متاسف بود . اوسکار مجددا با اصرار پرسید :
- ماما بگویید که سوئد را خواهید پسندید ؟