ناپلئون بناپارت : من در جهان یک دوست داشتم و آن هم خودم بوده ام .
*********************
فصل هشتم :
مارسی : سه هفته بعد
سخت مریض بودم
*********************
سرماخوردگی ، گلو درد ، تب شدید و به قول شعرا قلب شکسته داشتم . در پاریس مدال طلایی که ماری به من داده بود را فروختم . پول آن فقط به اندازه ای بود که بتوانم به مارسی مراجعت نمایم . ماری فورا مرا به تخت خواب برد و دنبال طبیب رفت زیرا تبم تند و شدید بود . پزشک نمی توانست بفهمد چگونه و کجا دچار این سرماخوردگی شده ام زیرا چندین روز بود که در مارسی باران نیامده بود.
ماری فورا یک نفر را نزد مادرم فرستاد او نیز فورا به مارسی مراجعت کرد و به پرستاری من پر داخت ، تاکنون کسی نفهمیده است که من به پاریس رفته بودم .
اکنون روی نیمکت در روی تراس منزل دراز کشیده ام . مرا با چندین پتو پوشانیده اند و می گویند که بسیار رنگ پریده و لاغر هستم . ژولی و ژوزف از مسافرت تجارتی برگشته اند و امشب به دیدن ما خواهند آمد . امیدوارم بتوانم شب را با آنها بگذرانم .
ماری هم اکنون مراجعت نمود و یک اعلامیه را که با خطوط درشت چاپ شده به طرف من پرتاب کرد . بسیار خشمگین و نگران بود.
«ژنرال بناپارت به سمت فرماندهی نظامی پاریس منصوب گردیده و اغتشاشات گرسنگان در پایتخت بوسیله ی سربازان گارد ملی درهم شکسته شد .»
*********************
اولین بار که این اعلامیه را دیدم کلمات آن در مقابل چشمم می رقصیدند . ولی اکنون به آن عادت کرده ام . ناپلئون فرماندار نظامی پاریس است اعلامیه گزارش می دهد که جمعیت و اغتشاش کنندگان به طرف قصر تویلری هجوم برده و می خواستند نمایندگان ملت را قطعه قطعه نمایند . باراس در کمال نا امیدی ژنرال ناپلئون بناپارت افسر سابق ارتش را مورد اعتماد قرار داده و به فرماندی گارد ملی منصوب می نماید. پس از آن ناپلئون درخواست اختیارات نامحدود از مجلس نمایندگان می کند که بلافاصله تصویب می شود. ناپلئون به افسر جوانی از رسته سوارنظام امر فرموده که فورا چند قبضه توپ حاضر و در سمت شمال ، جنوب و مغرب تویلری موضع بگیرد . این توپ ها به سمت کوچه ی سنت روش ، پونت رویال نشانه روی کرده بودند . جمعیت به طرف قصر پیش می آید و نزدیک می شود .
ناگهان فریادی در فضا طنین انداخت « آتش » فقط شلیک یک توپ کافی بود که جمعیت را متفرق سازد. نظم و آرامش در شهر حکم فرما شد . رهبران جمهوری فرانسه از مردی که توانسته بود جمهوری را از خطر اضمحلال نجات دهد سپاسگزاری نمودند و او را به سمت فرماندار نظامی پاریس منصوب کردند.
سعی می نمایم این جریان و مساله فرماندهی غیر منتظره ناپلئون را حل کنم ناگاه مکالماتی را که در کنار پنجره منزل مادام تالیین شنیده بودم به خاطر آوردم " فوشه عزیز اگر من جای باراس بودم جمعیت را با گلوله متفرق میکردم "
-«ولی قبلا کسی را که آرزو و تمایل شلیک داشته باشد جستجو کرد .»
یک شلیک توپ کافی و ناپلئون هم آن را شلیک کرده بود . اعلامیه گزارش می داد که ناپلئون یک گلوله به وسط جمعیت اغتشاش کنندگان شلیک نمود .....جمعیت !!!! اغتشاش کنندگان !!!!!! محققا اینان مردمی بودند که در دخمه ها زندگی کرده و قادر به پرداخت قیمت کمر شکن نان نبوده اند .... آری ، مادر ناپلئون هم در دخمه زندگی می کند . « مادام فرزند شما نابغه است .....»
« متاسفانه بله ....»
*********************
نوشتن دفتر خاطراتم با رسیدن این اعلامیه قطع شد . ولی اکنون در اتاق خود مشغول نوشتن هستم . هنگامی که درباره ی این اعلامیه می اندیشیدم صدای آمدن ژولی و ژوزف را شنیدم . آنها تا شب منتظر نشده و فورا به منزل ما آمده بودند . درب تراس نیمه باز بود و می توانستم گفتگوی آنها را بشنوم .
ژوزف گفت :
- ناپلئون نامه ی بلندی به من نوشته و مبلغ زیادی پول برای مادرم فرستاده یک نفر را به منزل فرستادم تا او فورا به اینجا بیاید چطور است مادام کلاری ؟
مادرم گفت :
- بسیارخوب است و خیلی مشتاق دیدار مادام لتیزیا است .
ژولی و ژوزف به دیدن من نیامدند . ژولی شروع به گریه کرد و گفت :
- ناپلئون به ژوزف نوشته است که با بیوه ی ژنرال بوهارنه نامزد شده و به ما یادآوری کرده تا به دزیره بگوییم که او همیشه دوست دزیره خواهد بود .
مادرم با حسرت و تاثر گفت :
- دخترک بیچاره ، دخترک بیچاره ام !!!
سپس صدای ورود مادام لتیزیا ، الیزا و پولت را که هر سه با هم آمده بودند شنیدم . هرسه بلافاصله شروع به صحبت کردند تا اینکه ژوزف با صدای بلند شروع به خواندن نامه ی ناپلئون نمود . این نامه بدون شک از طرف فرماندار نظامی پاریس نوشته شده بود . ژولی و ژوزف پس از مدتی به تراس آمدند و کنارم نشستند . ژولی با محبت پشت دستم می زد و نوازشم می کرد ، ظاهرا کسل و ناراحت بود گفت : باغ زیبایی خود را از دست داده و منظره ی پاییزی به خود گرفته . با انگشت به نامه ای که ژوزف در بین انگشتان خود فشار می داد اشاره نمودم و گفتم :
- باید به مناسبت شغل جدید برادرتان به شما تبریک بگویم .
- تشکر می کنم ولی بسیار متاسفم که یک خبر ملال انگیز برای شما دارم اوژنی ، من و ژولی بسیار از این خبر کسل و رنجیده خاطریم و .....
صحبت او را قطع کردم :
- اهمیت ندارد ژوزف ، می دانم ....
وقتی قیافه ی مغشوش و درهم او را از مد نظر گذرانیدم گفتم :
- درب سرسرا باز بود و هرچه شما گفتید شنیدم .
در همین موقع مادام لتیزیا وارد شد و چشمانش می درخشید با اضطراب و نگرانی گفت :
- یک بیوه با دو طفل ! شش سال بزرگتر از بچه ام !چطور ناپلئون جرات کرد چنین عروسی برای من بیاورد.....؟
قیافه ی ژوزفین با پشت چشم سفید نقره ای مو های مجعد کودکانه و تبسم تحقیر آمیز در نظرم مجسم شد . بلی مادام لتیزیا با دستهای قرمز و پینه بسته و گردن چروک خورده ی زنی که تمام عمرش را صرف رختشویی و بچه داری نموده است در مقابلم ایستاده بود. دست های خشن او یک بسته بزرگ اسکناس را درخود می فشرد ، فرماندار نظامی پاریس قسمتی از حقوق خود را برای مادرش فرستاده بود .
کمی بعد در روی نیمکت سرسرا نشسته به حوادث مهمی که در اطراف آن بحث می شد گوش کردم .
اتیین بهترین شرابش را از قفسه بیرون آورد و گیلاس همه را پر کرد و گفت از بستگی با ژنرال بناپارت بسیار مغرور و متکبر است . مادرم و سوزان روی برودردوزی خم شده بودند . آهسته گفتم :
- حالم بهتر شده است ملافه هایی را که مشغول برودردوزی بودم بیاورید ، می خواهم علامت جهیز خود را بدوزم و تمام کنم .
هیچکس مخالفت نکرد ولی وقتی مشغول دوختن یک حرف درشت b و یک b و یک b دیگر و باز هم b شدم ، سکوت وحشت انگیزی همه را فرا گرفت دریافتم که قسمتی از زندگی ام تباه شده و به پایان رسیده با صدای بلند گفتم :
- دیگر میل ندارم مرا اوژنی بنامید .... از این پس نامم « برناردین اوژنی دزیره »است و نام دزیره را بیشتر دوست دارم و ترجیح می دهم بعد از این مرا دزیره صدا کنید .
همه به یکدیگر نگریستند . نگاه آنها حاکی از ترس و وحشت و ترحم بود. در جنون و دیوانگی ام شک و تردید داشتند .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)