صفحه 19 از 19 نخستنخست ... 91516171819
نمایش نتایج: از شماره 181 تا 183 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

  1. #181
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (179)
    هنگام غروب وقتی دایه در اتاق مینو را گشود تا به او بگوید تلویزیون نمایشنامه خنده داری نشان می دهد ، مینو را در خواب دید و نگرانی بر وجوش چنگ انداخت . آقای معیری به تلویزیون توجه نداشت و کتابی را مطالعه می کرد . وقتی دید دایه آقا بدون مینو برگشت پرسید ( مینو چه می کند ؟ ) دایه نگرانی اش را مخفی نکرد و گفت ( گمان می کنم ناخوش باشد . هیچ وقت این ساعت نمی خوابید . اما حالا خواب است ) . معیری کتاب را بر هم گذاشت و پرسید ( می خواستید صدایش کنید و حالش را بپرسید ! این کار را کردید ؟ ) دایه سر تکان داد و گفت ( نه ، بهتر دیدم استراحت کند . اما اگر ناخوش باشد چه ؟ ) معیری بلند شد و گفت ( شما زود دست و پایتان را گم می کنید . شاید خوابیدن او علت دیگری داشته باشد . مثلا از خستگی باشد . شما بنشینید من خودم از او سوال می کنم ) . آقای معیری بدون آنکه منتظر پاسخ بماند در اتاق مینو را گشود و داخل شد . همان طور که دایه گفته بود ، مینو در خواب عمیقی فرو رفته بود . دستش را روی دست مینو گذاشت تا مطمئن شود او تب ندارد و چون مطمئن شد ، او را صدا زد و کنار تخت ایستاد تا چشم باز کند ، دخترک جوان از دیدن معیری در کنار تختش ، هراسان بر جای نشست و پرسید ( چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ ) معیری تبسم کرد و گفت ( باید از تو پرسید که چه اتفاقی افتاده ! دایه نگران حال توست و گمان می کند مریض شده باشی ) . مینو گفت ( مریض نیستم ، الساعه بلند می شوم . خودم هم نمی دانم چطور شد که خوابم برد ) . معیری نگاهی پرسشگر به او انداخت و گفت ( امیدوارم داروی فراموشی نخورده باشی . چون خوب می دانم وقتی بخواهی چیزی را فراموش کنی به خواب می روی . به قول خودت خواب بهترین داروی فراموشی است ) . مینو لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت ( من خیلی وقت است که این دارو را سر کشیده ام و گاهی تاثیرش را می بینم . به مادر جون بگویید مینو سر سختتر از آن است که بخوابد و دیگر بیدار نشود ) . معیری به جای ترک اتاق کنار تخت او نشست و پرسید ( کنار آمدن با همسر آینده من برایت دشوار است ؟ ) مینو می خواست خودش را بی تفاوت و خونسرد نشان دهد اما مثل بعضی وقتها که به خودش مسلط نبود ، آن لحظه هم نتوانست خودش را کنترل کند و با چهره ای غمگین به معیری نگریست و گفت ( نمی دانم ! اما گمان می کردم که شما تمام رشته ها را پاره کرده اید و . . . ) معیری سخن او را قطع کرد و گفت ( اما کی از رشته ها را نگه داشتم ، یکی که بتواند به من آرامش بدهد و مرا به زندگی امیدوار کند . من که تا ابد نمی توانم مجرد بمانم . می توانم ؟ ! ) مینو سر تکان داد و گفت ( فکر نکردم که مجرد بمانید ، اما خیال می کردم که شما . . . آه ببخشید . فکر می کنم هنوز خواب آلود هستم ) . معیری خندید و گفت ( چه بهتر ! در هوشیاری که نمی توان از تو حرف بیرون کشید مگر خواب آلود باشی و کنترل کامل حواست را نداشته باشی . من این حالت را بیشتر دوست دارم . حالا به من بگو خانم خواب آلود ، آیا حاضری دستم را بگیری و به من آرامش ارزانی کنی ؟ ) مینو گفت ( درست است که خواب آلوده ام ، اما مشاعرم به خوبی کار می کند و می توانم تشخیص بدهم که شما قصد سر به سر گذاشتن و مسخره کردن مرا دارید ) . معیری گفت ( حالا حقیقتا خواب آلود هستی . باید بگویم معنی حرفم را درک نکردی . پس یک بار دیگر تکرار می کنم . دختر خواب آلوده ترسان ! آیا حاضری در تور من باقی بمانی و تسلای خاطر پریشانم باشی ) . اشک در چشمان مینو حلقه زد و گفت ( لطفا این بازی را تمام کنید ! من ساده ام ، آن قدر ساده که نا خواسته گفته تان را باور می کنم ) . معیری دست زیر چانه او برد و صورتش را بالا گرفت و گفت ( و من می خواهم باور کنی ! و این طور گیج و مات نگاهم نکنی ) . مینو گفت ( لطفا تنهایم بگذارید ! من باید لحظه ای تنها باشم تا بتوانم فکر کنم ) . معیری بلند شد و گفت ( بسیار خوب ، تنهایت می گذارم . اما بدان که من پشت در به انتظار ایستاده ام ) . معیری این را گفت و از اتاق خارج شد .
    ضربان قلب مینو از روی لباس به خوبی پیدا بود . او نفس عمیقی کشید و چشم بر هم گذاشت تا اگر دچار رویا شده ، از آن خارج شود . لحظاتی به همین وضع ماند و سپس آرام آرام دیده دیده گشود . در اتاق خودش بود و همه چیز همان طور بود که دقایقی پیش دیده بود ، فقط دیگر معیری روی تخت ننشسته بود . برای اطمینان از تخت به زیر آمد و به آرامی در را گشود . معیری پشت در ایستاده بود . مینو دست روی قلبش گذاشت و گفت – خداوندا حقیقت دارد و او بیرون ایستاده است - . مقابل آینه ایستاد و چهره خودش را بر انداز کرد و به تصویر درون آینه گفت – آیا تو سایه او هستی ؟ آیا تو همان دختری هستی که می توانی برایش آرامش به ارمغان آوری ؟ اگر بخواهد تو را بیازماید و فقط قصد تفریح داشته باشد ، چه کار می کنی ؟ فراموش نکن که امروز اولین روز بهار است و او احتیاج به سرگرمی و تفنن دارد . پس زیاد به خودت امیدواری نده و سعی کن به خودت مسلط باشی ، تا زیاد اسباب تفریح او نشوی و بتوانی این ضربه را تحمل کنی - .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #182
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (180)
    وقتی با این تصمیم در اتاق را گشود ، در چهره اش هیجان فرو کش کرده بود . اما معیری با چنان هیجانی به او نزدیک شد که چیزی نمانده بود مینو هم اختیارش را از دست بدهد . او در مقابل هیجان معیری ، فقط به لبخندی کوتاه اکتفا کرد و موجب شد معیری لحظه ای مبهوت به صورتش نگاه کند و بپرسد ( هنوز خوابی ؟ ) مینو خونسرد پاسخ داد ( حالا دیگر نه ! کاملا هوشیارم ) . معیری دست او را گرفت و گفت ( اگر هوشیاری به من بگو که چند دقیقه پیش توی اتاقت چه چیزی را مطرح کردم ؟ ) مینو گفت ( چند دقیقه پیش شما همسر آینده تان را در هیبت دختری که روی تخت آرمیده مجسم کردید و از او تقاضای ازدواج کردید ) . معیری از روی تاسف سر تکان داد و گفت ( این چه طرز حرف زدن است ! چه کسی به تو گفت که من . . . ) مینو سخن او را قطع کرد و گفت ( هنوز زمان زیادی از گفت و گوی ما توی حیاط نگذشته . من هنوز یادم هست که چگونه از سامیه صحبت می کردید و حتی آرزو کردید که او در کنارتان باشد . حالا به من بگویید کدام یک از ما هنوز خواب است و خواب می بیند ؟ ) معیری خشمگین دست مینو را گرفت و او را با خود کشان ، کشان به طرف آشپزخانه برد و با صدای بلند دایه آقا و حسنعلی خان را صدا زد و همه را به آشپزخانه فرا خواند . مینو را روی صندلی نشاند و گفت ( حالا به تو ثابت می کنم که . . . ) هنوز کلامش به پابان نرسیده بود که دایه آقا و حسنعلی خان قدم به آشپزخانه گذاشتند . آقای معیری با دست به آنها اشاره کرد تا بنشینند . دایه آقا نگاهی شکاک به مینو و سپس به حسنعلی خان انداخت . می خواست از نگاه آنها بخواند که چه اتفاقی رخ داده ، مینو را کاملا خونسرد و بی تفاوت دید که به دایه آقا نگاه می کند و حسنعلی خان هم با بالا انداختن شانه به دایه فهماند که از موضوع بی خبر است .
    آقای معیری رو به دایه کرد و گفت ( دایه آقا ! لطفا شما به این دختر بگویید که من می خواهم با او ازدواج کنم و زن دیگری در زندگی من وجود ندارد ) . دایه آقا از شنیدن این سخن دچار شوک شد و دهانش باز ماند . حسنعلی خان هم مبهوت به چهره معیری زل زده بود . آقای معیری خشمگین فریاد کشید ( یعنی همه شما خوابید و منظور مرا درک نمی کنید ؟ ) دایه آب دهانش را فرو داد و با کلماتی مقطع گفت ( من خواب نیستم . . . آقا جان . . . اما منظور شما را درک نمی کنم ) . آقای معیری خشم خود را مهار کرد و گفت ( منظورم این است که شما به زبانی که می دانید به این دختر خانم بگویید من انتخاب خودم را کرده ام و می خواهم با او زندگی کنم . این را هم بگوید که اگر موافقت نکند چمدانم را بر می دارم و برای همیشه می روم و دیگر به این خانه پا نخواهم گذاشت . اما نه ! خودم بهتر می توانم به او حالی کنم ) . و با این سخن رو به روی مینو ایستاد و گفت ( تو باید مرا به همسری انتخاب کنی ! و این یک دستور است . حالا منظورم را درک کردی ؟ ) مینو گفت ( درک کرده بودم . اما می خواستم مطمئن شوم که تقاضای شما از مینو بود ، نه زنی که ساعتی پیش صحبتش را می کردید . وحالا به شما می گویم که حاضرم تقاضای شما را قبول کنم ) . معیری خود را روی صندلی رها کرد و نفس آسوده ای کشید و لحظاتی بعد به چهره بهت زده دیگران خندید . دایه آقا از خوشحالی گریست و پیاپی صورت آقا جان را می بوسید . حسنعلی خان دست معیری را به گرمی فشرد و به او تبریک گفت و برای او و مینو آرزوی خوشبختی کرد .
    مینو به تقاضای معیری جواب مثبت داده بود . اما هنوز مردد بود و دلش می خواست به او بگویند که هر چه اتفاق افتاده حقیقت دارد و این جزیی از برنامه و طرح معیری نیست . چقدر دلش می خواست از صمیم قلب بخندد و در شادی دیگران شرکت کند . اما آن قدر در زندگی با ناملایمات رو به رو شده بود که وقوع یک حادثه شادی بخش ، او را به تردید می انداخت و نمی توانست قبول کند که خوشبختی به روی او هم لبخند می زند . بغضی در گلویش نشسته بود که می دانست تا گریه نکند آرام نمی شود . خودش را از آن جمع کوچک شاد خارج کرد و این بار راه حیاط را در پیش گرفت و خود را به انتهای آن رساند و گریست . با خود اندیشید – چه کسی باور می کند که دختر یتیم و بی خانواده ای هم بتواند روی سعادت را ببیند ؟ - سپس خودش پاسخ داد – خودم باید آن را باور کنم که خواهم کرد . بگذار دیگران فکر کنند این قصه و افسانه ای بیش نیست - .
    صورتش را به آسمان بلند کرد و گفت – خداوندا شکر گزارم - .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #183
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (181)
    یک هفته بعد مراسم عقد مینو در همان اتاقی که به اتفاق بدری زندگی کرده بود انجام گرفت و به دستور دکتر خبیری محوطه پرورشگاه ، با لامپهای رنگین چراغانی شد و بچه های کوچک پرورشگاه ، دنباله تور عروس را گرفتند و او را سر سفره عقد نشاندند . عاقد با صدایی رسا خطبه را خواند و برای آنها دعای خیر کرد . معیری به همسر زیبایش که آرام زیر تور سپید می گریست گفت ( من گرانبها ترین هدیه را به عنوان رو نما به تو تقدیم می کنم . فقط کافی است سر بلند کنی و ببینی ) . مینو در مقابل خود منصور را دید که ایستاده و به رویش لبخند می زند . مینو بلند شد و بی اختیار او را در آغوش گرفت و گفت ( خداوندا ! از خوشبختی زیاد نزدیک است قالب تهی کنم ) . منصور دست او را گرفت و گفت ( خوشحالم که یکی از ما سه نفر به خوشبختی رسید ) . مینو پرسید ( کی تو را خبر کرد ؟ ) منصور به دکتر خبیری اشاره کرد و گفت ( دکتر خودش دنبالم آمد و مرا آورد ) . مینو از دیدن کت و شلوار راه راهی که منصور بر تن داشت خنده اش گرفت و گفت ( تو هنوز این لباس را داری ؟ ) منصور خندید و گفت ( تازه اندازه ام شده . دلم نمی آید آن را کنار بگذارم ) . دکتر خبیری دست روی شانه هر دوی آنها گذاشت و گفت ( تو به عنوان نزدیکترین قرد به مینو باید خیلی خوشحال باشی ) . منصور به صورت مینو نگاه کرد و گفت ( آرزوی من خوشبختی خواهرم بود که خوشبختانه به آن رسید . من هم خودم را خوشبخت احساس می کنم ) . دکتر خبیری به حسنعلی خان اشاره کرد و گفت ( مینو خوشبختی اش را مدیون این مرد است ) و در مقابل چشمان حیرت زده حاضران با حالتی متعجب پرسید ( چرا این طور نگاهم می کنید ؟ مگر حسنعلی خان چیزی به شما ها نگفته ؟ ) معیری و مینو سر تکان دادند و موجب شدند تا دکتر با صدای بلند بخندد و بگوید ( پس از من هم چیزی نخواهید شنید مگر آنکه خود او برایتان نقل کند ) . معیری حسنعلی خان را از میان بچه ها بیرون کشید و گفت ( تو و دکتر چه می دانید که ما از آن بی خبریم ؟ ) حسنعلی خان به دکتر لبخند زد و گفت ( دکتر جان دیگر مخفی کاری بس است ) . دکتر سر فرود آورد و گفته او را تایید کرد .
    حسنعلی خان گفت ( همه چیز از آن سفر شمال شروع شد . همان طور که می دانید وقتی شما به سفر می روید من هم چند روزی می روم پیش دختر هایم . و باز هم می دانید که دختر کوچک من در شمال زندگی می کند . این سفر با همه سفر ها فرق داشت . وقتی به شمال رسیدم و به دیدار دخترم رفتم ، او را توی بستر بیماری دیدم . به اصرارمن به درمانگاه رفتیم . در مانگاهی که من دخترم را بردم قسمتی از بیمارستانی است که همان روز آقا نصرالله مینو خانم را آورده بود . من زود آقا نصرالله را شناختم ، می خواستم بروم جلو و آشنایی بدهم . اما با دیدن مینو خانم که در وضع اسفناکی به بیمارستان آورده شده بود منصرف شدم و از دور به تماشا ایستادم . شباهت فوق العاده مینو خانم با مادر مرحومشان مرا متوجه کرد که این دختر آقا نصرالله نیست و دختر پروانه خانم است . لباس محقر و ظاهر مینو خانم مرا به شک انداخت و مصمم شدم اطلاعات بیشتری کسب کنم و ببینم حافظه ام خوب کار می کند یا نه . به همین منظور دخترم را توی درمانگاه گذاشتم و آقا نصرالله را تعقیب کردم و خانه اش را یادگرفتم و از چند تا همسایه اش پرس و جو کردم و آنها حقیقت تلخی را برایم فاش کردند و فهمیدم که آقا نصرالله از وجود برادر زاده خودش برای گرفتن انتقام استفاده می کند و این دختر در آستانه مرگ است . موضوع را با دخترم در میان گذاشتم و او خودش را به مینو خانم نزدیک کرد و توانست به قدر کافی از سرگذشت ایشان با خبر بشود . من هم با همین اطلاعات به تهران برگشتم و آمدم به ملاقات آقای دکتر و ماجرا را تعریف کردم . دکتر بسیار متاثر شد . اما نمی توانست کاری بکند ، چون طبق قانون مینو خانم به سرپرست حقیقی اش وا گذار شده بود . اما به من قول دادند که این موضوع را پی گیری کنند و درست شش روز بعد از آن با من تماس گرفتند و مرا احضار کردند . وقتی خدمتشان رسیدم ، دو دفتر نشانم دادند که توسط مینو خانم نوشته شده بود و دکتر با خواندن آنها پی به حقانیت گفته من برده بود . دکتر گفت ( ای کاش فرد خیری قدم پیش می گذاشت و جان این دختر را نجات می داد . من به یاد شما افتادم و برای دکتر تعریف کردم که شما خانواده مینو خانم را به خوبی می شناسید . بعد تصمیم گرفتیم دفتر ها را همراه یک نامه برای شما بفرستیم . من می دانستم که شما با خواندن آن نامه ، دست مینو خانم را می گیرید و خوشحالم که همین کار را هم کردید . بقیه ماجرا را هم که به خوبی می دانید ) .
    معیری خندید و گفت ( نمی دانستم که زبده ترین کارآگاهان را در اختیار دارم . خوشحالم که در این مورد مرا انتخاب کردی و بدون آنکه بخواهی مرا به سعادت رساندی ) . حسنعلی خان گفت ( خواست خدا چنین بود و من تنها وسیله ای بیش نبودم ) . مینو زمزمه کرد :
    روزی می پنداشتم که خداوند نام مرا از صفحه مخلوقاتش خط زده و به من توجه ندارد ،
    اما امروز می گویم اشتباه کردم و خداوند خوشبخت تر از من موجودی نیافریده .
    و به درگاه او دعا می کنم که هیچگاه حمایتش را از ما دریغ نکند .
    پایان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 19 از 19 نخستنخست ... 91516171819

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/