(147)
مینو کاملا مطیع ، سر به زیر انداخت و به اتاقش رفت . آنقدر فکر های شیرین داشت تا تنهایی را احساس نکند . وقتی در بستر دراز کشید بی اختیار دیده بر هم گذاشت و نفس آسوده ای کشید . با خود گفت – ای کاش دفترم را همراه داشتم و باز هم برای بدری می نوشتم . می دانم که نگران من است . خدا کند دکتر خبیری به او اطلاع داده باشد که من نمرده ام و هنوز نفس می کشم . چقدر دلم می خواهد آنها را ببینم . نمی دانم منصور چه می کند . آیا در کنار دایی اش خوشبخت است ؟ ای کاش از مادر جون اجازه می گرفتم تا با دکتر خبیری صحبت کنم . همان طور که آنها از حال من با خبر هستند ، مسلما از حال منصور و بدری هم با خبرند . بله این کار را خواهم کرد . فقط باید صبر کنم تا مادر جون از خرید برگردد - .
روی بستر غلتی زد و چشمش به میز کوچک کنار تخت افتاد که چراغ خوابی روی آن قرار داشت . اشکاف میز را بیرون کشید و داخل آن را نگاه کرد . به دنبال چیز مشخصی نبود شاید می خواست بداند که درون آن کشو چیست . خوشحالی در صورتش دیده شد و دست به درون کشو برد و کتاب نسبتا قطوری بیرون آورد . کتاب درباره سرزمین ایران بود . فکری چون برق از مخیله اش گذشت و کنجکاو شد تا در مورد مکانی که بدری در آن زندگی می کند اطلاعاتی به دست آورد . در فهرست به دنبال اصفهان گشت و آن را یافت . صفحه مورد نظر را آورد و چنین خواند :
اصفهان که به زبان یونانی آسپادانا در ماخذ اسلامی اصبهان ، در بعضی ماخذ فارسی سپاهان . شهری صنعتی که جمعیت آن طبق سر شماری 1335 هجری شمسی 708 / 254 نفر می باشد . غرب قسمت مرکزی ایران و پایتخت چند سلسله از سلاطین سابق ایران ، سومین شهر بزرگ و از شهر های تاریخی کشور ، در 420 کیلو متری تهران در دره بزرگ و حاصلخیز زاینده رود ( که از قسمت جنوبی شهر می گذرد ) واقع و فرازای آن 590 / 1 متر است . آب مصرفی آن از شهر های منشعب از زاینده رود ( این نهر ها را در اصطلاح محلی مادی می گویند ) و از چاهها تامین میشود . دارای آب و هوای معتدل و فصول منظم است ، خاکش حاصلخیز است ، از محصولاتش پنبه ، غلات ، برنج و صیفی است ( خربزه آن معروف است ) . از هنر ها و صنایع دستی آن نقره کاری ، برنجکاری ، قلمکار سازی ، مینیاتور سازی ، خاتمسازی و غیره است . کارخانه های ریسندگی و بافندگی دارد . از موسسات فرهنگی و هنری آن دانشگاه اصفهان ، موزه اصفهان ، مدارس قدیمه ، هنرستان هنر های زیبا و موسساتی است که به توسط مبلغین مسیحی دایر شده است .
صدای باز و بسته شدن در را شنید . صدای پایی که می آمد محکم بود و اقتدار و صلابت صاحب آن را می رساند . صدای پای مادر جون و حسنعلی خان این طور پر ابهت نبود . قلبش شروع به تپیدن کرد و از ترس مواجه شدن با چهره ای نا آشنا ، ترجیح داد خودش را به خواب بزند تا مجبور نباشد سوالی را پاسخ بگوید . روی برگرداند و پشت به در اتاق قرار گرفت . هیچ دستی در اتاق را نگشود . صدای فریاد گونه ای شنید که حسنعلی خان را صدا زد . لحظاتی بعد صدای گفت و گوی دو نفر می آمد که اول بلند و کم کم به زمزمه تبدیل شد . آن دو مثل اینکه ترجیح دادند گفت و گو را از وسط سالن به آشپزخانه بکشانند . چون مینو هر چه کوشش کرد ، دیگر صدایی نشنید . دوست داشت زود تر مادر جون برگردد و به او بگوید که این صدای پر طنین و پر ابهت به آقا جانش تعلق دارد یا فرد دیگری است که به خود اجازه داده این طور بلند آرامش خانه را به هم بزند ؟ چهره مردی که درون قاب دیده بود ، جذاب ، البته نه چنان که او را انگشت نما کند . صورتش ضعیف اما مردانه بود ، چشمهایی نه ریز و چندان درشت . بلکه کاملا متناسب با آن صورت استخوانی می نمود . بینی و لبها با هم هماهنگی داشتند و مو هایی صاف که به یک طرف شانه شده بود . در نگاه اول بیننده فکر می کرد با مردی ظریف و شاعر پیشه رو به روست . اما فقط با کمی دقت می شد به اشتباه خود پی برد . زیرا آن نگاه نافذ ، تعمق و دور اندیشی او را به خوبی نشان می داد . جوان نبود ، شاید از عمو نصرالله کوچکتر باشد ، اما مسلما از نیما و شاهین بزرگتر است . با خود گفت – شاید هم خیلی پیر تر از عمو باشد و این عکس مال جوانی او باشد . اگر آقا جان تنها فرزند مادر جون است ، باید سنی در حدود پنجاه داشته باشد . اما نه ! صدای پا به این سن نمی خورد . بله ! او باید کوچکتر از عمو نصرالله باشد . اما آیا او به مهربانی مادرش هست ؟ اگر او نخواهد مرا به عنوان فردی از افراد خانه بپذیرد چه سرنوشتی خواهم داشت ؟ در آن صورت ترجیح می دهم به پرورشگاه باز گردم تا به خانه عمو . اگر نشد ، حتی می توانم گریه کنم و با التماس خواسته ام را مطرح کنم . دست به دامان مادر جون خواهم شد و او مسلما می تواند آقا جان را راضی کندکه مرا به جای عمو به پرورشگاه تحویل دهد - . فکر های آزار دنده قوایش را به تحلیل برد و خود را ضعیف و ناتوان حس کرد .
وقتی مادر جون قدم به اتاقش گذاشت ، از زردی رخسار او سخت یکه خورد و با تاسف پرسید ( مینو حالت خوش نیست ؟ ) مینو به چشمان نگران پیر زن نگریست و برای آنکه او را نگران کرده باشد گفت ( چرا حالم خوب است مادر جون ! ) دایه آقا دستش را روی پیشانی مینو گذاشت و گفت ( اما تو تب داری . نمی دانم چرا به جای اینکه رنگت سرخ بشود ، پریده ) . این را گفت و با شتاب اتاق را ترک کرد . چند لحظه بعد با شیشه دارویی باز گشت و گفت ( زود رختخواب را ترک کردی . هنوز آن قدر توانایی نداری که راه بروی . اما جای نگرانی نیست . این شربت را بخور و استراحت کن . موقع صرف غذا بیدارت می کنم . آقا جان از سفر برگشته و من باید به او برسم ) . مینو گفت ( لطفا به فکر من نباشید . من حالم خوب است ، فقط کمی ضعف دارم و همان طور که شما گفتید نمی بایست زیاد حرکت می کردم . می دانم اگر کمی استراحت کنم حالم خوب میشود ) . دایه آقا قاشق شربت را به دهان او نزدیک کرد و با گفتن بسم الله قاشق را به دهان او گذاشت و گفت ( سعی کن خوب استراحت کنی . دلم می خواست وقتی آقا جان تو را می دید کاملا با نشاط و سر حال باشی . حالا هم عیب ندارد . به آقا جان می گویم فردا تو را ببیند ) . دایه آقا ضمن صحبت پرده ها را کاملا کشید تا فضای اتاق را تاریک کند و مینو بتواند استراحت کند .