(146)

چند روز بعد از ورودش به آن خانه گذشته بود که یک روز صبح بدون اجازه مادر جون از تخت پایین آمد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد . از اینکه می توانست پایش را بدون درد بر زمین بگذارد و نفسش در سینه حبس نشود خوشحال شد و چند گام دیگر هم برداشت . پایش را روی صندلی گذاشت و لباس خواب سفید و بلند خود را کمی بالا کشید تا بتواند به راحتی به ساق پای خود نگاه کند . رنگ پوست کاملا طبیعی بود و دیگر از ورم اثری نبود . روی پوست کمی ترک بر داشته بود که می توانست با چرب کردن ، ترکها را از بین ببرد و به آنها لطافت و نرمی بدهد . کنار قفس مرغهای عشق ایستاد و گفت – شما می توانید به من بگویید که در رویا به سر می برم ، یا هر چه می بینم حقیقی است ؟ - . مرغ نر نوک بر مرغ ماده سایید . مینو پرده را پس زد و چشمش به حیاط افتاد . حیاطی که گر چه به بزرگی حیاط خانه عمو نبود ، اما آن قدر بزرگ بود که چند درخت میوه داشته باشد و باغچه ای که در آن بتوان بذر سبزیجات را کاشت .

محو تماشای حیاط بود که دایه آقا در را گشود و با دیدن مینو که کنار پنجره ایستاده بود گفت ( خوشحالم که توانستی بدون کمک از تخت پایین بیایی ). مینو مقابل دایه آقا ایستاد و گفت ( به من اجازه می دهید شما را بغل کنم ؟ ) دایه آقا دستهایش را گشود و مینو را در آغوش گرم خود جای داد . هر دو گریه می کردند . اما این اشک دیگر اشک درد و حرمان نبود . هر دوی آنها از خوشحالی بود که گریه می کردند . دایه آقا دست او را گرفت و گفت ( حالا که حالت خوب است بیا با هم صبحانه بخوریم ) . دایه آقا مینو را به اتاق غذا خوری برد و اجازه داد تا مینو روی صندلی آقا جان کنار بخاری دیواری بنشیند . آن روز ، صبحانه برای آنها مزه دیگری داشت و هر دو بدون نگرانی شیر نوشیدند و با یکدیگر گفت و گو کردند . مینو از هر چه می دید متعجب می شد . یک تخته پوست وسط اتاق گسترده بود و گلهایی که هنوز دهان باز نکرده بودند در گلدان روی میز نوید آمدن بهار را می دادند . دایه آقا متوجه حال مینو بود و اجازه داد تا او به آنچه دوست داشت نگاه کند و لذت ببرد . وقتی مینو بلند شد و قاب عکس آقا جان را که روی پیش بخاری قرار داشت برداشت و نگاه کرد ، هیچ نگفت . دوست داشت خود مینو لب به سخن باز کند و در مورد آقا جان سوال کند ، او به آقا جان قول داده بود که خودش در این مورد حرفی بر زبان نیاورد . اما به یاد نمی آورد که قول داده باشد به سوالی هم پاسخ ندهد . وقتی مینو به عکس اشاره کرد و پرسید ( این عکس آقا جان است ؟ ) دایه آقا با خوشحالی سر فرود آورد . مینو قاب را به جای اولش گذاشت و دیگر چیزی نپرسید . دایه آقا از اینکه مینو خیلیزود از پرسیدن خسته شد ، دلش گرفت و پرسید ( سوال دیگری نداری ؟ ) مینو نگاهش را به او دوخت و گفت ( دلم نمی خواهد فکر کنید دختر فضولی هستم ) . دایه آقا دستش را گرفت و کنار خود نشاند و گفت ( نه . . . این چه حرفی است دخترم ؟ تو حق داری سوال کنی . تو باید بدانی با چه کسانی هم خانه شده ای و آنها چه خصوصیاتی دارند . هر چه دوست داری بپرس و مطمئن باش که من فکر بدی نمی کنم ) . مینو پرسید ( می خواستم بدانم جز آقا جان شما فرزند دیگری هم دارید ؟ ) دایه آقا متوجه شد که مینو فکر می کند – آقا جان – یک اسم است . به این فکر خندید و گفت ( اسم پسرم " علی " است و فقط من هستم که به او آقا جان می گویم . تو اگر بخواهی او را صدا کنی ، یا باید اسمش را بگویی یا به او معیری بگویی . من از کودکی او را آقا جان صدا کرده ام و دیگر نمی توانم اسم حقیقی اش را به زبان بیاورم ) . مینو گفت ( متاسفم . امیدوارم اشتباه مرا ببخشید ) . دایه آقا سر تکان داد و گفت ( عیب ندارد دخترم ! تقصی تو نبود . اشتباه از من بود که باعث شدم تو هم اشتباه کنی ) . مینو پرسید ( بیشتر دوستان و آشنایان ، پسرتان را به چه نامی صدا می کنند ؟ ) دایه آقا بدون درنگ پاسخ داد ( فامیلی اش را می گویند ) . مینو گفت ( پس من هم ایشان را آقای معیری خطاب می کنم ! ) دایه به نشانه موافقت سر فرود آورد و مینو در سکوت به تماشای چیز های دیگر پرداخت .

دایه آقا که حوصله اش سر رفته بود گفت ( اگر دوست داری خانه را ببینی ، حاضرم به تو نشان بدهم ) . برق رضایت را در چشمان مینو دید و با گفتن ( یا علی ) بلند شد تا خانه را نشان بدهد . خانه بر خلاف انتظار ، چندان وسیع نبود . سه اتاق در طبقه بالا و سه اتاق در پایین قرار داشت که یکی متعلق به دایه آقا و یکی هم به مینو اختصاص داده شده بود . اتاق دیگزر محل کار آقای معیری بود که پر بود از کتاب و جزوه هایی که نا مرتب روی میز ولو بودند . در سالن مبلهای راحتی گذاشته بودند و از همان جا به اتاق غذا خوری راه داشت که فقط پرده ای ضخیم محدوده آن را مشخص می کرد ، بخاری دیواری به تمام محوطه پایین گرمی می بخشید و حرارت آن یکنواخت فضا را آکنده می کرد . آشپزخانه در راهرو کوچکی نزدیک در رو به حیاط قرار داشت و کاملا از حیاط نور می گرفت . آشپز خانه بزرگ و تمیز بود و یک میز غذا خوری با شش صندلی چوبی نیمی از آن را پر کرده بود . با قرار گرفتن روی صندلی هم می شد حیاط و باغچه ها را زیر نظر داشت . راهی کوتاه از میان دو درخت تنومند تا انتهای حیاط پیش می رفت . که از آنجا نمی شد انتهای حیاط را دید . مینو با نگاهی دیگر به باغچه گفت ( دلم می خواهد نشا بکارم ) . دایه آقا خندید و گفت ( این کار را می کنیم ، چند روز دیگر مرد باغبان می آید تا بنفشه بکارد . امسال آقا جان هوس بنفشه کرده و دوست دارد برای بهار بنفشه بکاریم ) . مینو گفت ( خیلی قشنگ می شود ! آقای معیری برای عید بر می گردند ؟ ) دایه آقا آه عمیقی کشید و گفت ( معلوم نیست . همیشه وقتی می خواهد برود می گوید – زود بر می گردم – اما سفرش ماهها طول می کشد . این بار که رفت مطمئن بودم زود می آید ، اما تا حالا که نیامده . ای کاش طوری بشود که دیگر از ایران نرود ) . مینو می خواست حرفی بگوید که پشیمان شد و سکوت کرد . دایه آقا با نگاهی به قابلمه غذا ، در آن را گذاشت و گفت ( دیگر بس است . زیاد هم نباید به پایت فشار بیاوری ، چون ممکن است دو مرتبه ورم کند . بهتر است برگردی به اتاقت و استراحت کنی . من هم کمی خرید می کنم و زود بر می گردم )