(145)
دکتر با آرزوی سلامت برای معیری ، تماس را قطع کرد و معیری نفس آسوده ای کشید .
دلش می خواست پیش از رفتن خبری از سلامت دخترک به دست آورد که خوشبختانه این خبر را دریافت کرد و با امیدواری خود را برای فر آماده کرد .
روز حرکت سفارشاتش بیش از مواقع دیگر بود . او هر آنچه را لازم می دانست ، در مقابل حسنعلی خان و دایه آقا بر زبان آورد تا اگر یکی از آن دو فراموش کند ، دیگری به خاطر داشته باشد . دستورات قبل از عزیمت ، بیشتر به تغییر و تحول اتاقش و عیادت هر روزه بیمار بود . و با گفتن – هر روز غروب تلفن خواهد کرد و مایل است مو به مو در جریان حال دخترک باشد – به راه افتاد .
سه ماه از روزی که آقا جان به سفر رفته بود می گذشت و دایه آقا هر روز بدون کوچکترین تعلل به بیمارستان می رفت و از بیمار دلجویی می کرد . این مدت برای هر دوی آنها کافی بود که یکدیگر را بشناسند و به خصوصیات اخلاقی هم واقف شوند . دایه آقا از اینکه توانسته بود به قلب دخترک راه پیدا کند قلبا احساس خوشحالی می کرد . او روز های اول برای انجام وظیفه به دیدار دختر بیمار می شتافت اما پس از چند روز حس مسئولیت با خواسته قلبی وی عجین شد و مسئولیت در درجه دوم قرار گرفت . دایه آقا وقتی با مینو صحبت می کرد گوشش نجوا های تازه ای می شنید و در های جدیدی به روی چشمان کم سویش گشوده می شد . تا آن روز ندیده بود که انسانی برای انتقام از یک عشق شکست خورده ، حاضر شود دختر جوانی را به سوی مرگ سوق دهد . تا آن موقع ندیده بود که یک دختر پرورشگاهی در حسرت لالایی شبانه مادری بسوزد . آنچه او طی ملاقاتهایش با مینو کسب می کرد ، دریچه ای تازه به دنیای پاک و جوان یک دختر بود . مینو قصه زندگی اش را آن طور که دوست داشت برای یک مادر بگوید ، عنوان می کرد و تا آنجا پیش رفت که دایه آقا برای تنهایی اش اشک می ریخت و در حق تمام دختران یتیم دعا می کرد . شبها وقتی سر بر بالین می گذاشت ، برای قصه اندوهبار مینو گریه می کرد و از خدا می خواست تا او را در پناه خود بگیرد .
روزی که دکتر ، مینو را مرخص کرد ، دایه آقا باز هم گریست و به شکرانه الطاف خداوند به هر سائلی که می رسید ، سکه ای می داد تا دعای خیر بدرقه این دختر جوان باشد .
در خانه همه چیز برای ورود بیمار آماده بود . دوران نقاهت مینو برای دایه آقا فرصتی بود تا محبت خود را از حرف به عمل برساند . مینو با شادی اتاقی را که به او اختصاص داده بودند نگاه کرد و به دایه آقا گفت ( مادر جون هنوز فکر می کنم در رویا هستم و این پیشامد واقعی نیست ) . دایه آقا پتو و ملافه روی تخت را مرتب کرد و گفت ( چرا دخترم ! حقیقت است و چند روز دیگر بقیه ساختمان را به تو نشان می دهم . این خانه اگر چه چندان بزرگ و قشنگ نیست ، اما برای من و پسرم و حسنعلی خان کافی است . حالا تو هم به ما اضافه شدی . فکر می کنم وقتی آقا جان برگردد خانه بهتری برای ما فراهم کند ! ) مینو گفت ( همین جا هم بزرگو خوب است . ببینم ! قبل از آمدن من هم همین کاغذ دیواریها به این دیوار بود ؟ ) دایه آقا نگاهی اجمالی به کاغذ دیواری انداخت و گفت ( نه ! آقا جان قبل از رفتن دستور داد تا این کاغذ ها را نصب کنند ) . مینو گفت ( پسرتان خوب به سلیقه دختر ها وارد هستند . ایشان نقش پروانه را انتخاب کرده اند ، معمولا این طرح ایده آل دختر ها است ) . دایه آقا گفت ( نمی دانم که می دانست یا نمی دانست . اما خوشحالم که تو آن را می پسندی ) . مینو با نگاهی به پیرامون خود گفت ( همه چیز عالی است . مخصوصا وجود دو مرغ عشق همه چیز را کامل کرده . آه مادر جون نمی دانید چقدر خوشحالم ) . دایه آقا دست نوازش بر سر او کشید و گفت ( می دانم دخترم ! اما بهتر است زیاد دچار هیجان نشوی . همان طور که غم و غصه زیاد بد است ، شادی زیادی هم خوب نیست . سعی کن کمی بخوابی تا من غذایت را آماده کنم ) . مینو نتوانست مطابق میل مادر جون شادی اش را مهار کند و با خوشحالی از آن همه سعادت که به وی رو آورده بود دیده بر هم گذاشت و به خواب رفت .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)