(144)
آقای معیری که گوش به سخنان دایه آقا داشت با خود گفت – امروز این نور در اختیار من است و فردا با رفتن نزد " سامیه " به دست شیطان سپرده خواهد شد - . و احساس کرد شیئی گرانبها را از دست می دهد . حالت صورتش در هم رفت و دایه آقا آن را دید و گفت ( آقا جان ناراحتت کردم ؟ ) آقای معیری سر تکان داد و گفت ( نه دایه آقا ، شما ناراحتم نکردید ، شیطان است که دارد ناراحتم می کند . او کمین نشسته تا آن شیئی با ارزش را از دستم بگیرد و مرا بی مزد بگذارد ) . دایه آقا خندید و گفت ( بر شیطان رانده شده لعنت بفرست و از خدا بخواه تا او را از وجودت بیرون کند . آقا جان بیایید با هم برویم بیمارستان و از آن دختر عیادت کنیم . او تنهاست و کسی به ملاقاتش نمی آید ) . آقای معیری گفت ( نمی خواهم کارم تظاهر تلقی شود و آن دختر را شرمنده کنم . شما بروید و از او عیادت کنید . دوست دارم به او قوت قلب بدهد و به زندگی امیدوارش کنید . نمی دانم چه باید به او بگویید . شما بهتر از من این حرفها را بلدید . فقط به او بگویید که فکر هیچ چیز را نکند و فقط سعی اش این باشد که زود تر خوب شود . به او وعده ای ندهید که من نتوانم آن را بر آورده کنم . از من هم زیاد صحبت نکنید . اصلا هیچ چیز نگویید . بهتر است بگذارید فکر کند شما او را تحت حمایت خود قرار داده اید . بله این طور بهتر است . خوب حالا حاضر شوید تا بگویم حسنعلی خان شما را برساند ) . آقای معیری ضمن ترک اتاق ، یک بار دیگر ایستاد و گفت ( فراموش نکنید . از من هیچ اسمی نباید برده شود ) . این را گفت و به اتاق خودش برگشت تا برای خروج از خانه آماده شود .
بیمار جوان تحت مراقبت شدید پزشکان قرار داشت و چون انتظار هیچ عیادت کننده ای را نداشت ، چشم بر هم نهاده بود و به بدری می اندیشید و با خود می گفت – اگر زنده ماندم به اصفهان می روم و او را از نزدیک می بینم . شاید منصور را هم در آنجا ملاقات کنم . منصور بدری را دوست دارد ، این را از نگاهش می خواندم . وقتی به چشم بدری نگاه می کرد شعله ای در چشمش روشن می شد که گونه هایش را سرخ می کرد و از حرارت آن شعله عرق روی پیشانی اش می نشست . بر خلاف او رنگ رخسار بدری می پرید و دستهایش به لرزش در می آمدند و لکنت زبان پیدا می کرد . چقدر دوست داشتم درحالت آن دو دقیق شوم و به آهنگ عشق آنها گوش بسپارم . ممکن است آن دو تا با هم ازدواج کنند و بعد با هم سر مزار من بیایند ؟ مطمئنم که حتی از زیر خروار ها خاک هم می توانم صورتشان را ببینم و به ضربان قلبشان گوش کنم . آه چه زیباست وصلت دو عاشق . و با هم در یک را قدم برداشتن - . از تجسم خوشبختی آن دو ، گونه اش رنگ گرفت و تبسمی محسوس بر لبش ظاهر شد . دایه آقا به آرامی وارد شده و به گمان اینکه بیمار خواب است ، آرام در کنار تخت او نشسته بود و شاهد این تبسم بود ، با خود اندیشید – این دختر هنوز خیلی جوان است که بخواهد به مرگ فکر کند - . با ورود پرستار مینو چشم باز کرد و در کنار خود پیر زنی را دید که با محبت او را می نگرد . پرستار فشار خون او را گرفت و همان طور که بی صدا داخل شده بود به همان آرامی هم اتاق را ترک کرد . مینو هنوز به پیر زن نگاه می کرد . دایه آقاگفت ( سلام . حالت چطور است دختر جان ؟ ) مینو گفت ( بامرگ در حال جنگم . معلوم نیست کداممان برنده شویم ) . دایه دست او را در دست گرفت و گفت ( تو پیروز می شوی ، چون هم جوانی و هم چشمانت از برق زندگی ، چهره ات را روشن کرده . نیروی جوانی را دست کم نگیر . امروز فقط دو روز است که بستری شده ای و مسلما فردا بهتر از امروز خوهی بود ) . مینو پرسید ( شما این طور فکر می کنید ؟ ) دایه آقا تبسم کرد و گفت ( بله ، من مطمئنم که فردا بهتر از امروز هستی . دکتر های خوبی از تو مراقبت می کنند . کار آنها بسیار عالی است . از همه دکتر ها بهتر خدایی است که شفا دهنده همه است ) . مینو پرسید ( شما توی این بیمارستان کار می کنید ؟ ) دایه آقا خندید و گفت ( نه ، من سرپرست جدید تو ام . دلم نمی خواست خودم را این طور معرفی کنم . اما نمی دانستم چه باید بگویم ) . مینو گفت ( شما بهترین کلام را انتخاب کردید . خوشحالم که می بینم سرپرستم خانمی مثل شماست . کلام شما گرم و مهربان است و در صورتتان نور ایمان هست ) . دایه آقا فشاری به دست مینو دا و گفت ( وقتی حالت خوب شد و به خانه رفتیم ، از صبح تا شب با هم خواهیم بود . آن قدر برایت حرف می زنم که از پر چانگی ام خسته شوی . فقط زود تر خوب شو که من هم خیلی تنهایم . پسرم همیشه سفر است و من و حسنعلی راننده ، همیشه تنهاییم . حالا که قرار است تو با ما زندگی کنی ، همه چیز تغییر می کند ) . لحظه ای کوتاه برقی در چشمهای مینو جهید و خیلی زود ناپدید شد . اگر او اجازه حیات دوباره می یافت این زندگی می توانست ایده آل باشد . اما افسوس زمانی بارقه امید درخشید که همه چیز در تاریکی و ظلمت مرگ در حال خاموش شدن بود . دلش گرفت و به این اندیشید که چه خوب می بود اگر این دست مهربان پیش از آنکه نابودی فرا می رسید به سویش دراز می شد . لبخند کمرنگی بر لبش نقش بست که حکایتگر زمانهای به هدر رفته بود و در آن ریشخند به امید نا پایدار دیده می شد . این زن مسن را چه می بایست می نامید ؟ آیا او هم یکی از همان مادرانی است که قبلا داشته ؟ اما گرمای دست او فرق می کند . به همراه ترحم ، محبت نیز دارد . آیا در یک ملاقات کوتاه این مهر به وجود آمده ؟ و آیا به راستی او می خواهد مهر و محبتش را خالصانه و بدون هیچ چشمداشتی نثارش کند ؟ یک بار دیگر به چشمان کم سوی پیر زن نگاه کرد و در چشمانش رابطه ای را که در انتظارش بود دید . می توانست این لحظه های آخر ، نظر به دیده ای بدوزد که فقط عشق و عطوفت از آن ساطع بود . با خود گفت – خداوندا شکرت که در آخرین روزهای حیاتم مرا با چنین انسانی رو به رو ساختی ! – او هم دست پیر زن را در دست گرفت و فشاری آرام بر آن وارد کرد و گفت ( ممنونم ! ) دایه آقا منظور او را نفهمید ، اما لبخند سر شار از امتنان او را دید . وقتی اتاق را ترک می کرد ، مقابل در لحظه ای درنگ کرد و بار دیگر تخت را نگریست و به سوی مریض بازگشت . او را بوسید و گفت ( فردا باز هم می آیم ) .
دایه آقا متوجه قطره اشکی که از گوشه چشم دختر جوان بیرون تراوید نشد و با آرامش از عمل خدا پسندانه خود بیمارستان را ترک کرد . وقتی به خانه بازگشت و برای گزارش آنچه دیده بود مقابل آقا جان نشست ، سعی کرد آنچه مشاهده کرده بود ، عینا باز گو کند . اما بدون آنکه بخواهد ، تحت تاثیر صورت مظلوم و رنگ باخته بیمار ، طوری آن را شرح داد که معیری گمان کرد تا دقایقی دیگر روح از کالبد آن دختر پرواز می کند . متاثر و مغموم بلند شد و با بیمارستان تماس گرفت و دوستش را مخاطب قرار داد و گفت ( چرا آن طور که خواسته بودم از این بیمار مراقبت نمی کنید ؟ اگر فکر می کنید لازم است به خارج فرستاده شود بگویید تا هر چه زود تر اقدام کنم . تو به من قول داده بودی که این دختر زنده می ماند ! ) دکتر در آن سوی سیم می توانست چهره در هم دوستش را مجسم کند و احساس کند که او در چه حالی به سر می برد . سعی کرد با جملاتی گرم و امیدوار کننده معیری را از یاس برهاند و به او اطمینان خاطر بدهد که نه تنها دیگر این دختر با مرگ رو به رو نیست ، بلکه با سرعت رو به بهبودی می رود . و آنچه او از ظاهر بیمار نقل می کند ، آثار بهبودی است ، نه رنجوری . معیری نفس آسوده ای کشید و گفت ( ممنونم که این قدر تلاش می کنید . گزارشی که به من داده شد اشتباه بود ) . دکتر با صدای بلند خندید و گفت ( چرا خودت نمی آیی تا از نزدیک او را ببینی و اطمینان پیدا کنی ؟ ) معیری گفت ( می آیم اما نه حالا ! دوست دارم او را سالم و شاداب ببینم ) . دکتر بار دیگر با صدای بلند خندید و گفت ( دوست من ، تو پس از سالها تجرد یک دختر بیمار را انتخاب کرده ای ؟ ! اما از شوخی گذشته به تو تبریک می گویم . اگر بیماری از وجودش رخت بر بندد دختر زیبایی است ) . معیری لب به دندان گزید و گفت ( چقدر افکار تو شیطانی است . من به جای پدر او هستم و او می تواند دختر من باشد ! ) دکتر گفت ( اما امروزه مد شده که دختر های جوان با مرد های مسن ازدواج می کنند و تو هنوز پیر نشده ای ! ) معیری گفت ( ممنونم که به من دلداری می دهی و پیری ام را به رخم نمی کشی . اما با تمام این تفاصیل او نمی تواند مرا انتخاب کند و من می خواهم پدرش باشم . تو هم لطف کن و وقتی برای ویزیت می روی ، اسمی از من نیاور . نمی خواهم بداند که من او را حمایت می کنم ) . دکتر گفت ( بسیار خوب دوست عزیز . هر چه بگویی مو به مو اجرا می شود ) . معیری گفت ( من فردا عازم سفر هستم . می توانی به من قول بدهی در غیابم به خوبی از او نگهداری کنی ؟ ) دکتر با لحن شوخی گفت ( نگران نباش . از او خوب مراقبت می کنم . فقط سعی کن صحیح و سالم برگردی ، چون صورتحساب بیمارستان را باید خودت بپردازی ) . معیری گفت ( سعی می کنم زود برگردم . باید ببینم کارم چقدر طول می کشد ) .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)