(142)
ساعتی نگذشته بود که مجددا تلفن زنگ زد . این بار از بیمارستان به او اطلاع دادند که مینو را بستری کرده اند و کادری از بهترین پزشکان متخصص برای او در نظر گرفته اند . آقای معیری خطاب به دوستش گفت ( تمام مسئولیت این بیمار به عهده توست و باید تمام سعی خودت را برای سلامتی او به کار بگیری . من بنا بر دلایلی حالا نمی توانم از او عیادت کنم . اما از تو می خواهم مرا در جریان امر قرار بدهی ) . وقتی گوشی را گذاشت ، رو به دایه آقا که با چشمانش از او سوال می کرد گفت ( بیمار رسیده و بستری شده ) . دایه آقا نفس عمیقی کشید و گفت ( خدا را شکر که هنوز زنده است . آقا جان ! دکتر به شما نگفت چند وقت زنده می ماند ؟ ) آقای معیری تبسمی کرد و گفت ( دایه آقا دکتر ها که خدا نیستند . مرگ و زندگی آدم دست خداست ! ) صورت دایه آقا سرخ شد . و از اینکه با این کهولت سن چنین حرفی را نسنجیده بر لب آورده شرمنده شد و گفت ( بله آقا جان مرگ و زندگی دست خداست و تا او نخواهد برگی از درخت نمی افتد ) . آقای معیری همچنان با تبسم گفت ( و شما باید خودتان را برای پرستاری از او آماده کنید . فکر می کنم اتاق من برای او مناسب باشد . چون هم نور آفتاب به قدر کافی بر آن می تابد و هم شما مشکل بالا و پایین رفتن ندارید ) . دایه آقا لب هایش را جمع کرد و به نقطه ای خیره شد و نشان داد که در مورد پیشنهاد آقا جان فکر می کند . لحظه ای به این حالت باقی ماند و سپس مستقیم چشم به چشم آقا جان دوخت و پرسید ( پس شما کجا می خوابید ) . آقای معیری مبل نزدیک او را انتخاب کرد و در حینی که می نشست گفت ( من دو روز دیگر باید بروم و مطمئن نیستم که به زودی برگردم . اما پیش از رفتنم از حسنعلی خواهش می کنم یکی از اتاقهای طبقه بالا را برایم درست کند . وقتی برگشتم فکری اساسی برای جابجایی می کنیم ) . دایه آقا نا خشنود گفت ( اگر شما بروید من با این دختر مریض چه کار باید بکنم ؟ ) آقای معیری با صدای بلند خندید و گفت ( اما دایه آقا ، همین دیروز بود که شما آمادگی تان را اعلام کردید . هنوز هیچی نشده منصرف شدی ؟ ) دایه آقا گفت ( راستش فکر می کردم شما هم کمکم می کنید . نه از لحاظ خورد و خوراک ، از این لحاظ که هستید و اگر خدای نخواسته شب یا نصف شب حالش بد شد ، او را به دکتر برسانید . می دانید که خواب حسنعلی سنگین است . من تا بخواهم او را بیدار کنم و مریض را به بیمارستان برسانم ، ممکن است خدای نخواسته دیر شده باشد . منظورم را چطور بگویم . . . ) آقای معیری او را از مخمصه و نگرانی بیرون آورد و گفت ( منظورت را می فهمم دایه آقا . اگر این دختر حالش رو به بهبودی رفت ، آن قدر توی بیمارستان می ماند که کاملا خوب شود و زمانی به خانه می آید که دیگر جای نگرانی برای شما باقی نگذارد . من هم سعی می کنم زود تر ازهمیشه برگردم . حالا راضی شدید ؟ ) دایه آقا نفس آسوده ای کشید و گفت ( این طور باشد من حرفی ندارم . فقط به حسنعلی بگویید که هوشیار بخوابد تا اگر خدای نکرده احتیاج شد ، به موقع بیدار شود ) . آقای معیری از اینکه با حرفهای امیدوار کننده اش نتوانسته بود اعتماد و اطمینان دایه آقا را کاملا جلب کند ، دلخور شد و اتاق را ترک کرد .
آخر شب بود که تلفن به صدا در آمد و اطلاع دادند که خوشبختانه خطر قطع پا منتفی است و بیمار می تواند بدون قطع پا معالجه شود . این شاد ترین خبری بود که معیری را از انتظار و نگرانی رهایی بخشید . وقتی در بستر دراز کشید ، به یاد نوشته مینو افتاد که – می خواستم این بادمجان کبود را ببرم و دور بیندازم - . از تصور اینکه پا های او به رنگ طبیعی خود باز می گردند و دختر بیچاره را معیوب نمی کنند ، زیر لب زمزمه کرد ( خداوندا شکرت . تنها تو هستی که یاور و مدد کار بیچاره ها هستی . لطفت را از این بنده زجر کشیده دریغ نکن و او را به زندگی بازگردان . من انسانی خطا کار و رو سیاهم . می دانم که حق ندارم از تو چیزی بخواهم ، اما از تو که رحیم هستی و خطا های بندگانت را می بخشی تمنا می کنم که استغاثه ام را بشنوی و این دختر دردمند و نگون بخت را سلامتی ببخشی . تو قادر و توانایی . تنها تو قادر توانایی . . . ) مناجات کوتاه معیری پس از آنکه لب فرو بست و بغضش را بلعید موجب شد تا آرامشی کامل در روح و جسم خود احساس کند . هرگز به یاد نداشت دچار این احساس شده باشد . باطنا زجر می برد و خودش را سرزنش می کرد . با خود گفت – آیا من هم مثل نصرالله حس انتقام در وجودم بر انگیخته شده بود که با انتخاب معشوقه از خودم انتقام گرفتم ؟ آیا من هم می خواستم ثابت کنم که چیزی از عبدالله کم ندارم و می توانم هر زنی را که انتخاب می کنم به اختیار خودم در بیاورم ؟ اگر چنین باشد من چه موجود کثیف و خبیثی هستم . سالها خودم را با این اندیشه فریب داده ام که چون همیشه در سفرم ، نمی توانم زن و کاشانه ای ثابت داشته باشم ، آه . . . خداوندا واقعا من موجودی شیطان صفت هستم ؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)