صفحه 15 از 19 نخستنخست ... 5111213141516171819 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 141 تا 150 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

  1. #141
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (139)
    بقچه ام را بر می دارم . خالی است . عمو می پرسد ( حاضری ؟ ) و من جواب می دهم ( برویم ) . هیچ کس متوجه رفتنمان نشد . به عمو می گویم ( بگذارید خداحافظی کنم ) . پوزخند می زند و می گوید ( مهم نیست . من این کار را می کنم ) . عمو مرا به ده می برد ، به باغی که هم زیباست و هم بوی مرگ می دهد . در آنجاست که به من می گوید ( مادرت زیبا بود ، خیلی زیبا . اما در سینه قلبی نداشت . مرا روانه شمال کرد تا برایش کلبه ای بسازم و خودش به همسری برادرم در آمد . مادرت زندگی من را به بازی گرفت و احساسم را کشت و پدرت پول شب کاری هایم را دزدید و به روی خودش نیاورد . من این باغ را که حالا بیمارستانی شده فروختم و خوشحالم که تو هم در این زجر با من همدردی ! ) می گویم ( بوی تعفن دمل قلب شما را آنقدر حس می کنم که دهانم بوی خون و چرک گرفته است ) .
    رییس بیمارستان مرا نپذیرفت . او پس از دیدن پایم به سختی بر آشفت و به عمو گفت ( دیر آوردیدش . این پا باید قطع بشود . بهتر است او را ببرید تهران ) . رنگ از صورت عمو پرید و با التماس به دکتر گفت ( نمی شود همین جا عمل شود ؟ ) دکتر گفت ( امکانات تهران بیشتر است . هر چه زود تر او را ببرید و گر نه دیر می شود . خیلی دیر ! )
    بدری ! برای اولین بار ترس واقعی را با تمام وجو.د حس کردم . باور می کنی ؟ البته همراه ترس یک نوع خوشحالی هم احساس کردم . من از شر این پا که امانم را بریده راحت می شوم . با خود گفتم – چه خوب شد که خودم پایم را نبریدم - . درد پایم آن قدر زیاد است که خودم می خواستم آن را قطع کنم . یک بادمجان کبود را ببرم و دور بیاندازم اما حالا خوشحالم که چنین کاری نکردم . برای رفتن به تهران به آن احتیاج دارم . عمو که نمی تواند مرا کول کند !
    به جای تهران ، به خانه باز گشتیم و باز هم من به اتاقم خزیدم . غروب بود که عمو به دیدارم آمد . تنها بود . لبخند بر لب داشت . کنارم نشست و گفت ( به اقدس خانم گفته ام برایت سوپ جوجه درست کند ، تو باید تقویت شوی . دکتر ها چیزی حالیشان نیست . من می دانم پای تو احتیاج به عمل ندارد . اگر فقط استراحت کنی و خوب هم تقویت شوی حالت خوب می شود ) . در سیمای عمو نگرانی موج می زد ، لبخندش تصنعی بود . او خوب می دانست که کار من تمام است . می خواست به من تلقین کند که خوب می شوم و پای کبودم رنگ اصلی خود را به دست می آورد . در آن موقع دلم به حالش سوخت . گفتم ( شما بهتر از دکتر می فهمید . من نگران نیستم . فقط دلم می خواست یک بار دیگر هم که شده به تهران می رفتم و از نزدیک خانم دکتر و بقیه را می دیدم ) . عمو از روی تاسف سر تکان داد و گفت ( باور کن نمی توانم این کار را بکنم . هم خیلی گرفتارم و هم دوست ندارم آقای دکتر تو را با این وضع ببیند ) . به عمو گفتم ( من برای آقا و خانم دکتر نامه نوشته ام و به آنها گفته ام که پایم به سختی ورم کرده و قادر به راه رفتن نیستم . برای آنها نوشته ام که این بیماری موجب شده تا روی دوش شما سنگینی کنم و سر بار خانواده شوم ، آنها وضع مرا می دانند . جای نگرانی وجود ندارد . شاید اگر به تهران برویم آقای دکتر قبول کند که من مجددا به پرورشگاه برگردم . شما هم از تحمل بار مسئولیت من خلاص می شوید ) . عمو با نگاهی متعجب مرا نگریست و پرسید ( دیگر به آنها چه نوشته ای ؟ ) بی تفاوت شانه هایم را بالا انداختم و گفتم ( فقط این را نوشتم که نمی توانم از عهده وظایفم به خوبی بر آیم و دیگر برای اعضای خانواده ، انسان مثمر ثمری نیستم ) . عمو سر به زیر انداخت و آرام پرسید ( از رفتار ما چه نوشتی ؟ ) گفتم ( هیچ ! ) نگاهش را به دیدگانم دوخت تا صداقت گفتارم را در نگاهم بخواند . بعد بلند شد و گفت ( راجع به پیشنهادت فکر می کنم . شاید هم تلفنی با دکتر صحبت کردم . اگر تو را مجددا بپذیرند ، کاری می کنم که به شبانه روزی برگردی ) . با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم ( عمو جان این محبت شما را هرگز فراموش نمی کنم ) . عمو لحظه ای به چشمانم نگریست و بعد اتاقم را ترک کرد .
    بدری ! آن قدر خوشحالم که خود را خوشبخت ترین انسانها تصور می کنم . برایم مهم نیست پایم را قطع کنند و یا موقع عمل چشم از جهان بپوشم . مهم این است که من برمی گردم و از هوایی استنشاق می کنم که به آن خو گرفته ام . آرزو دارم در تهران یک بار ، فقط یک بار و برای آخرین بار تو و منصور را ملاقات کنم و پس از آن با شادی چشم فرو بندم و بمیرم . تصمیم گرفته ام دو دفترم را که فقط برای تو نوشته ام به آدرس پرورشگاه پست کنم تا از طریق دکتر خبیری به دستت برسد . می دانم که فقط آنها آدرس تو را دارند . هیجان درونم زیاد است و باید خودم را برای سفری دور و دراز آماده کنم . همراه هیجان همان بغض که همیشه مثل یک هلو در گلویم نشسته ، کوچک و کوچکتر می شود . شاید تا یکی دو روز آینده اثری از آن هم در گلویم باقی نماند . دوستت داشتم و خواهم داشت ( و همه انسانها را ) .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #142
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (140)
    باور کن از هیچ موجودی کینه ای به دل ندارم . مادرم را به سبب قساوتش و اینکه تخم کینه را در قلب عمو کاشت ، می بخشم و عمو را که برای فرو نشاندن خشم دیرینه اش از سلامتی و جوانی ام انتقام گرفت می بخشم ، ننه عذرا را که هنوز سوزش ترکه اش را فراموش نکرده ام می بخشم و دلم می خواهد خاله اقدس را هم ببخشم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم نیش زبانهای او را ببخشم . خوشحالم که حرامزاده نیستم و لمس دستهایم با کیسه آرد برکت آن را از بین نمی برد . تصمیم گرفته ام در روز آخر تمام عقده هایم را بگشایم و به آن انسانهای خوشبخت بگویم که در سینه قلبی ندارند و فقط ظاهرشان انسانی است .
    برای آنکه حرص زن عمو را در آورم ، هنگام خداحافظی چندین بار – زن عمو – خطابش می کنم و عقده ام را فرو می نشانم . لباس شکلاتی رنگ پاره آنها را به صورت نسترن پرت می کنم . آه بدری ! نمی دانی در این مدت چقدر زجر کشیدم . اما سخنان آخرم را باور نکن . به قول دکتر خبیری در وجودم یک روح خبیث نیست و من هیچ وقت نمی توانم افکار شیطانی داشته باشم . بدری ! اگر روزی دفترم به دستت رسید ، آن را به نشانه یاد بودی از من ، حفظ کن . به منصور بگو متاسفم که عموی من آنقدر انسان نبود که بتواند برای ما سر پناهی به وجود آورد . اما امیدوارم دایی او مردی شریف باشد و زندگی او را تامین کند ، به پدرت بسیار سلام برسان و از طرف من بگو فقر مالی را می توان تحمل کرد اما چه خوب است انسان نان بیات کپک زده را با اولاد خودش تقسیم کند . دوست ندارم با تو خداحافظی کنم . به همین دلیل تا لحظه ای که دفتر را پست نکرده ام با تو حرف می زنم . اما امشب بسیار خسته ام و سوپ جوجه تاثیر خودش را کرده و خواب را به چشمانم آورده است . پس شب بخیر می گویم و رویت را می بوسم .

    آخرین نامه به بدری !
    سلام گنجینه من ! تو را گنج نامیدم چون از هر چیز در دنیا برایم با ارزشتری . مثل سلامتی . اغراق نمی گویم . چون همان طور که تو دور از دسترسی سلامتی نیز به من باز نمی گردد و شمع زندگی ام رو به خاموشی است . از عمو خواسته ام آخرین آرزویم را بر آورده کند و حالا که مرا به تهران راهی نمی کند ، دفتر هایم را بریم پست کند و هزینه اش را بپردازد . قبول کرده و این قبول در خواست مرا بسیار خوشحال کرده . پس می خواهم با اجازه ات این چند سطر باقیمانده از دفتر را هم سیاه کنم و بعد به سویت روانه کنم .
    دیشب خواب دیدم . کابوس نبود و مایه ترسم نشد . خواب دیدم در خانه ای بزرگ و قدیمی زندگی می کنم که حیاطی تو در تو دارد و زنی بلند بالا و زیبا مادر من است . او چشمانی گیرا اما غمگین داشت . وقتی نگاهم می کرد ، شکفتن شبنمهای اشک را در چشمانش می دیدم . او دستش را که به نرمی گلبرگ گلی بود ، روی پای کبودم می کشید و زیر لب چیزی نجوا می کرد . در اثر تماس دست او دردم کمتر و کمتر می شد و راحت تر نفس می کشیدم . خیلی دلم می خواست با هم حرف می زدیم ، اما زبانم به اختیارم نبود . فکر می کنم باز هم دچار فلج شده بود . آن قدر احساس خوشبختی می کردم که اهمیت نمی دادم نمی توانم صحبت کنم . فقط به نوازش دستهای او قانع بودم . بعد مردی به درون آمد که او هم بلند قامت بود و مقابل پای کبود شده ام ایستاد و از روی تاسف سر تکان داد . اول گمان کردم دکتر خبیری است ، ولی بعد وقتی توانستم او را که به صورتم نگاه می کرد خوب ببینم ، متوجه شدم چقدر شبیه عمو نصرالله است . او با نگاه محبت آمیزش مرا به آسانی برای خود خرید . چون به رویش لبخند زدم ، چهره اش با لبخند من از هم گشوده شد و پرسید ( درد داری ؟ ) به جای حرف ، اشکم روی گونه غلتید و فقط توانستم با فرود آوردن سر آری بگویم . آن زن به صورت مرد نگریست و آرام گفت ( می بینی چطور شده ؟ ) و با انگشت ظریفش به پایم اشاره کرد . مرد سر فرود آورد و زمزمه کرد ( خوب می شود ، خوب می شود ! ) می خواستم حرف بزنم ، می خواستم به آنها بگویم که اشتباه می کنند و این پا به زودی قطع می شود ! می خواستم بگویم و از آنها بخواهم که برای رهایی از این درد جانکاه کمکم کنند ، اما نتوانستم . می دانی بدری ! صورتشان مثل اهل این خانه خشک و عاری از محبت نبود ، حتی می توانم بگویم در حرکات و رفتارشان نیز ترحم وجود نداشت . محبت بود . محبتی خالص و ناب و به همین دلیل بود که به خودم اجازه دادم تقاضا کنم تا مرا نجات دهند . اما افسوس که زبانم یارای حرف زدن نداشت . آنها بلند شدند و هر دو به هنگام بلند شدن دستشان را بر مو هایم کشیدند و از اتاق خارج شدند . با رفتن آنها گریه کردم و تمامی بغضهای باقیمانده در گلویم را فرو ریختم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #143
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (141)
    من حتی در خواب هم گریه می کنم . سعادت حتی در خواب هم به من روی خوش نشان نمی دهد . وقتی چشم باز کردم ، بالشم از اشک خیس خیس شده بود . اما در عوض بسترم خشک خشک بود . باورت می شود ؟ بله ، باور کن . دلم می خواهد بدون بو از دنیا بروم و هنگام تشییع جنازه ام بسترم خشک باشد . با دیدن بسترم آن چنان به نشاط آمدم که خواب را فراموش کردم و در اتاق محقر و عریانم به رقص در آمدم . حتی زق زق پایم را ندیده گرفتم . دوست دارم به خودم بقبولانم که یکی از بیماریهایم خوب شده است . نه آنکه فکر کنی به زندگی امیدوار شده ام . نه ! فقط برای این است که موجودیت خودم را قبول کنم . ضعف به قدرت تبدیل شده و من دیگر موجودی ضعیف نیستم !
    زود تر از هر روز از اتاقم بیرون آمدم و به نظافت حیاط پرداختم و به مرغ و خروسها دانه دادم و تکه ای هم پنیر که از صبحانه روز پیش خود ، مخفی کرده بودم لب حوض گذاشتم تا از مهمانم با آن پذیرایی کنم . او تنها موجودی است که حق دارد در شادی من سهیم باشد . اقدس خانم که هر روز صبح با اکراه در اتاقم را باز می کرد تا مطمئن شود زنده ام یا زحمت را کم کرده ام ، وقتی از اتاقش بیرون آمد و همه جا را تمیز و مرتب دید ، با شگفتی پرسید ( حالت چطور است ؟ ) و من کوتاه و مختصر گفتم ( از درد گله ای ندارم ) . منظورم را نفهمید و بار دیگر پرسید ( دردت کمتر شده ؟ ) و من از ترس آنکه به کار های شاق کشیده شوم ، حقیقت را کتمان کردم و گفتم ( نه ، همان طور درد می کند ) .
    ولی بدری ! چنین نبود و من نسبت به روز های گذشته درد کمتری داشتم . اقدس خانم دیگر سوال نکرد و به دنبال کار خودش رفت . خوشحال بودم که با به اتمام رسیدن کار هایم فرصت این را پیدا می کنم که برای تو چیزی بنویسم . مشغول نوشتن هستم که اقدس خانم می آید و می گوید ( آقا نصرالله فرمودند دفتر ها را بده تا ببرم پست کنم ) و من مجبوم از تو جدا شوم . نمی توانم احساساتم را در این لحظه برایت بنویسم . چون اشک بی محابا از چشمانم جاری است . فقط این را به عنوان آخرین حرف برایت می نویسم . بدری دوستت دارم و از تو خواهش می کنم مرا فراموش نکنی . شاید وقتی این دفتر ها به دستت برسد من دیگر در قید حیات نباشم . پس برایم دعا کن و از خداوند برایم طلب مغفرت کن .
    کسی که همیشه و در همه حال به تو می اندیشد . مینو .

    راستی بدری ! خانه کوچکم را به تو و منصور می دهم و وصیت می کنم تمام چلچراغهایش هم مال شما دو نفر باشد . از آن به خوبی نگهداری کنید و اتاق دیگری بر آن نیفزایید . از اینکه دفتر سیاهم کوچکتر از دفتر سپید است مرا ببخش . چرا که دوست داشتم تو بیشتر در گمان خوشبختی با من شریک باشی تا بد بختی ام . پس بدرود تا روزی که صور دمیده شود . و من بتوانم تو را ببینم .
    آنکه هرگز روی خوشبختی ندید ( مینو )

    دایه آقا متوجه قطره اشکی شد که از چشم آقا جان به پایین افتاد . لقمه خود را فرو بلعید و از آقا جان پرسید ( این دفتر آن دختر بدبخت است ؟ ) آقای معیری دفتر را بست و در حالی که سعی می کرد غم و اندوه را در تن صدای خود آشکار نکند گفت ( بله ! ) سپس بلند شد و خاکستر بخاری را زیر و رو کرد و با خود زمزمه کرد – هر کاری بتوانم بری او انجام می دهم . فقط به خاطر خودش ، نه برای آنکه مادر و پدرش را می شناختم - . با شنیدن زنگ تلفن اتاق را ترک کرد و گوشی را برداشت . انتظار شنیدن صدای هر کسی را داشت جز صدای مردی که خود را نصرالله یغمایی معرفی می کرد . آقای معیری به ظاهر اظهار خوشحالی و شادمانی نمود و به گرمی جویای حالش شد . آقای یغمایی با عنوان کردن شمه ای از خاطرات گذشته سعی بر ایجاد تفاهم و پیوستگی رشته گسسته کرد . رنگ صورت آقای معیری بر افروخته و هر لحظه بر افروخته تر می شد و خوشحال بود که مخاطبش نمی تواند سیمای او را ببیند . آقای یغمایی بی خبر از آنکه آقای معیری دفتر مینو را خوانده و از ماجرا هایی که بر وی رفته ، کاملا آگاه است ، شروع نمود ، به بیان از خصوصیات مریضی که او مسئولیت بهبودی اش را پذیرفته و از مینو نه به عنوان برادر زاده بلکه دختری که از روی ترحم و دلسوزی با خود از پرورشگاه برده است سخن راند و اضافه کرد او تمام کوشش خود را برای بهبودی مریض به کار بسته . اما متاسفانه نتیجه مطلوب نبوده و چون فردی است بسیار گرفتار ادامه این امر خیر خواهانه را به عهده آقای معیری می گذارد . آقای معیری پس از شنیدن حرفهای کاملا کذب او نفس عمیقی کشید و پرسید ( شما از سوابق دوستی گذشته ما که چیزی به بیمار نگفته اید ؟ ) آقای یغمایی گفت ( نه ، دوست عزیز . اتفاقا برای همین منظور هم با شما تماس گرفتم که خواهش کنم در این مورد با مینو صحبت نکنید . چون هیچ دلم نمی خواهد سابقه آشنایی من و شما مینو را گستاخ کند و او از شما توقعاتی نا معقول داشته باشد . من به او گفتم که انسان خیری حاضر شده مخارج بیمارستان را بپردازد و مسئولیت او را قبول کند . مینو باید بسیار سپاسگزار باشد که به جای رفتن به شبانه روزی تحت حمایت شما قرار می گیرد . این را به او خاطر نشان کنید که شما فقط به خاطر حس نوعدوستی اقدام به این کار کرده اید ، تا فراموش نکند اگر شما نبودید جایش هنوز در پرورشگاه و میان یتیمهای دیگر بود ! ) آقای معیری گفت ( بسیار خوب ، این کار را می کنم و در مقابل ، من هم خواهشی دارم . این که شما به هیچ طریق ، دیگر نباید با او تماس داشته باشید . چه او زنده بماند که امیدش بسیار اندک است و چه از دنیا برود ، خودم مسئولیت کامل او را به عهده می گیرم و مسیر زندگی اش را مطابق ایده و سلیقه خودم انتخاب می کنم . در این مورد با دکتر خبیری هم صحبت کرده ام و تمام اوراق را توسط یکی از کارکنان پرورشگاه به حضورتان می آورند تا امضا کنید . دلم می خواهد این دختر پس از بهبودی به طور کامل با گذشته اش وداع کند . متوجه عرایضم شدید ؟ ) آقای یغمایی گویی به آرزوی دیرینه ای دست یافته باشد خندید و گفت ( بسیار خوب ، موافقم . اما می خواستم در مقام یک دوست به شما عرض کنم که زیاد امیدواری به خودتان راه ندهید . چون اگر این دختر امید به بهبودی اش بود ، خودم از کمک به او دریغ نمی کردم ) . لبخندی تلخ بر لبهای آقای معیری نقش بست و گفت ( من همیشه آدم امیدواری بوده ام . این را شما بهتر از هر کس دیگر می دانید ! ببینم بیمار به تهران راهی شده ؟ ) آقای یغمایی گفت ( بله ، ساعتی پیش آنها با هواپیما حرکت کردند ) . آقای معیری گفت ( متاسفم که نمی توانم در تمام مراحل معالجه او حضور داشته باشم ، اما سعی خودم را می کنم . حالا اگر اجازه بدهید تماس را قطع کنم . چون به انتظار خبری از دوستی هستم ) . آقای یغمایی یک بار دیگر احساس رضایت خود را مبنی بر پذیرفتن مسئولیت مینو از جانب آقای معیری ، اظهار کرد و تماس قطع شد . آقای معیری عرق روی پیشانی اش را زدود و در دل به آن همه دو رویی خندید .




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #144
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (142)
    ساعتی نگذشته بود که مجددا تلفن زنگ زد . این بار از بیمارستان به او اطلاع دادند که مینو را بستری کرده اند و کادری از بهترین پزشکان متخصص برای او در نظر گرفته اند . آقای معیری خطاب به دوستش گفت ( تمام مسئولیت این بیمار به عهده توست و باید تمام سعی خودت را برای سلامتی او به کار بگیری . من بنا بر دلایلی حالا نمی توانم از او عیادت کنم . اما از تو می خواهم مرا در جریان امر قرار بدهی ) . وقتی گوشی را گذاشت ، رو به دایه آقا که با چشمانش از او سوال می کرد گفت ( بیمار رسیده و بستری شده ) . دایه آقا نفس عمیقی کشید و گفت ( خدا را شکر که هنوز زنده است . آقا جان ! دکتر به شما نگفت چند وقت زنده می ماند ؟ ) آقای معیری تبسمی کرد و گفت ( دایه آقا دکتر ها که خدا نیستند . مرگ و زندگی آدم دست خداست ! ) صورت دایه آقا سرخ شد . و از اینکه با این کهولت سن چنین حرفی را نسنجیده بر لب آورده شرمنده شد و گفت ( بله آقا جان مرگ و زندگی دست خداست و تا او نخواهد برگی از درخت نمی افتد ) . آقای معیری همچنان با تبسم گفت ( و شما باید خودتان را برای پرستاری از او آماده کنید . فکر می کنم اتاق من برای او مناسب باشد . چون هم نور آفتاب به قدر کافی بر آن می تابد و هم شما مشکل بالا و پایین رفتن ندارید ) . دایه آقا لب هایش را جمع کرد و به نقطه ای خیره شد و نشان داد که در مورد پیشنهاد آقا جان فکر می کند . لحظه ای به این حالت باقی ماند و سپس مستقیم چشم به چشم آقا جان دوخت و پرسید ( پس شما کجا می خوابید ) . آقای معیری مبل نزدیک او را انتخاب کرد و در حینی که می نشست گفت ( من دو روز دیگر باید بروم و مطمئن نیستم که به زودی برگردم . اما پیش از رفتنم از حسنعلی خواهش می کنم یکی از اتاقهای طبقه بالا را برایم درست کند . وقتی برگشتم فکری اساسی برای جابجایی می کنیم ) . دایه آقا نا خشنود گفت ( اگر شما بروید من با این دختر مریض چه کار باید بکنم ؟ ) آقای معیری با صدای بلند خندید و گفت ( اما دایه آقا ، همین دیروز بود که شما آمادگی تان را اعلام کردید . هنوز هیچی نشده منصرف شدی ؟ ) دایه آقا گفت ( راستش فکر می کردم شما هم کمکم می کنید . نه از لحاظ خورد و خوراک ، از این لحاظ که هستید و اگر خدای نخواسته شب یا نصف شب حالش بد شد ، او را به دکتر برسانید . می دانید که خواب حسنعلی سنگین است . من تا بخواهم او را بیدار کنم و مریض را به بیمارستان برسانم ، ممکن است خدای نخواسته دیر شده باشد . منظورم را چطور بگویم . . . ) آقای معیری او را از مخمصه و نگرانی بیرون آورد و گفت ( منظورت را می فهمم دایه آقا . اگر این دختر حالش رو به بهبودی رفت ، آن قدر توی بیمارستان می ماند که کاملا خوب شود و زمانی به خانه می آید که دیگر جای نگرانی برای شما باقی نگذارد . من هم سعی می کنم زود تر ازهمیشه برگردم . حالا راضی شدید ؟ ) دایه آقا نفس آسوده ای کشید و گفت ( این طور باشد من حرفی ندارم . فقط به حسنعلی بگویید که هوشیار بخوابد تا اگر خدای نکرده احتیاج شد ، به موقع بیدار شود ) . آقای معیری از اینکه با حرفهای امیدوار کننده اش نتوانسته بود اعتماد و اطمینان دایه آقا را کاملا جلب کند ، دلخور شد و اتاق را ترک کرد .
    آخر شب بود که تلفن به صدا در آمد و اطلاع دادند که خوشبختانه خطر قطع پا منتفی است و بیمار می تواند بدون قطع پا معالجه شود . این شاد ترین خبری بود که معیری را از انتظار و نگرانی رهایی بخشید . وقتی در بستر دراز کشید ، به یاد نوشته مینو افتاد که – می خواستم این بادمجان کبود را ببرم و دور بیندازم - . از تصور اینکه پا های او به رنگ طبیعی خود باز می گردند و دختر بیچاره را معیوب نمی کنند ، زیر لب زمزمه کرد ( خداوندا شکرت . تنها تو هستی که یاور و مدد کار بیچاره ها هستی . لطفت را از این بنده زجر کشیده دریغ نکن و او را به زندگی بازگردان . من انسانی خطا کار و رو سیاهم . می دانم که حق ندارم از تو چیزی بخواهم ، اما از تو که رحیم هستی و خطا های بندگانت را می بخشی تمنا می کنم که استغاثه ام را بشنوی و این دختر دردمند و نگون بخت را سلامتی ببخشی . تو قادر و توانایی . تنها تو قادر توانایی . . . ) مناجات کوتاه معیری پس از آنکه لب فرو بست و بغضش را بلعید موجب شد تا آرامشی کامل در روح و جسم خود احساس کند . هرگز به یاد نداشت دچار این احساس شده باشد . باطنا زجر می برد و خودش را سرزنش می کرد . با خود گفت – آیا من هم مثل نصرالله حس انتقام در وجودم بر انگیخته شده بود که با انتخاب معشوقه از خودم انتقام گرفتم ؟ آیا من هم می خواستم ثابت کنم که چیزی از عبدالله کم ندارم و می توانم هر زنی را که انتخاب می کنم به اختیار خودم در بیاورم ؟ اگر چنین باشد من چه موجود کثیف و خبیثی هستم . سالها خودم را با این اندیشه فریب داده ام که چون همیشه در سفرم ، نمی توانم زن و کاشانه ای ثابت داشته باشم ، آه . . . خداوندا واقعا من موجودی شیطان صفت هستم ؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #145
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (143)
    میل جسمانی با آنچه ندای وجدان نامیده شده به ستیز پرداخت و از اینکه زود از آن حالت روحانی خارج شده و خود را به دست امیال شیطانی سپرده بود ، غمگین شد و با خود گفت – من دیگر اصلاح نخواهم شد . تمام وجودم را شیطان به اراده گرفته و سروش آسمانی در من بی تاثیر است . اما چگونه ، برای لحظه ای توانستم به آرامش دست پیدا کنم ؟ آیا هنوز در وجودم نقطه ای هست که به تسخیر شیطان در نیامده ؟ آن نقطه کجاست ؟ ظاهرا جزء جزء وجود من نا پاک است و باطن من هم مثل ظاهرم می باشد . . . اما باید قسمتی از وجود من هنوز پاک و نیالوده باقی مانده باشد ! جایی که هنوز آثاری از الطاف خداوندی در آن مانده و به من آرامش می دهد . چگونه می توانم آن نقطه را پیدا کنم ؟ اما نه ! جستجو باعث می شود تا آن را نیز آلوده کنم . بگذار در هر کجای این جسم آلوده پناه گرفته همچنان باقی بماند . خوب است که گاهی ظهور می کند و به من اندک اندک آرامش می بخشد - .
    بعد دست بر مو هایش کشید و گفت – در هر کجا سنگر گرفته ای همانجا بمان تا از دستبرد شیطان در امان باشی - .
    روز از راه می رسید که او دیده بر هم گذاشت و به خواب رفت . هنوز وجودش تشنه خواب بود که با تکان دستی دیده گشود . وقتی به طور کامل چشم باز کرد ، چهره پیر و شکسته دایه قا را دید که به رویش لبخند می زند . خمیازه ای بلند کشید و پرسید ( چه خبر شده ؟ من تازه خوابم برده بود ) . دایه آقا گفت ( نمی خواستم بیدارت کنم آقا جان . پای تلفن کسی است که می خواهد فقط با تو صحبت کند ) . معیری گفت ( اگر زحمتی نیست تلفن را بیاور اینجا تا با او صحبت کنم ) . دایه آقا بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و پس از لحظه ای باز گشت و تلفن را وصل کرد و گوشی را داد دست آقا جان . آقای معیری خمیازه ای دیگر کشید و با بیحالی گفت ( معیری هستم بفرمایید ) . صدای آن سوی سیم را شناخت و به صبح بخیر او پاسخ گفت . تا زمانی که سخنان گوینده به اتمام رسید او فقط گوش سپرد . و بعد با این جمله که – کارتان بسیار خوب بود ، ادامه بدهید – خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت . دایه آقا کنار میز تلفن ایستاده بود ، می دانست که آقا جان خسته است و باید هنوز بخوابد . اما در مقابل نیروی وسوسه اش هم ناتوان بود و نمی توانست حس کنجکاوی را مهار کند . باید می فهمید چه بلایی بر سر بیمار آمده . آیا هنوز زنده است ؟ آقا جان همه چیز را در صورت دایه آقا خواند و دانست که او تا جواب نگیرد ، راحتش نخواهد گذاشت . پس با خستگی گفت ( خیالت آسوده باشد ، هنوز زنده است و دکتر ها به زنده ماندن او امیدوار هستند . حالا دیگر تو را به خدا راحتم بگذار و اجازه بده بخوابم ) . دایه آقا خندید و گفت ( بخواب پسرم ، بخواب ، خدا کمکت می کند تا خوابهای خوب ببینی . تو زندگی دختری را نجات داده ای و رضایت خدا را به دست آورده ای ) . دایه آقا این را گفت و تلفن را از پریز در آورد و از اتاق خارج شد .
    با خروج او ، معیری غلتی زد و سعی کرد خواب رفته را به دیده باز گرداند . از سخن دایه آقا خوشش آمده بود و احساس رضایت می کرد . کسی به او گفته بود که رضایت خداوند را جلب کرده است . پس می تواند آسوده باشد و با آرامش به خواب رود . هنوز کاملا به خواب نرفته بود که نقطه ای روشن مقابل چشمش پدیدار شد که بزرگ و بزرگتر می شد . نور خیره کننده ای از آن نقطه به چشمش می تابید که مجبور می شد پلکهایش را با شدت بیشتری روی هم بفشارد . خیلی آرام پلک زد و چنین به نظرش رسید که دستی زشت و هیولایی می خواهد آن نقطه روشن را در مشت بگیرد و خاموش کند . بی اختیار دست هیولا را عقب زد تا آن نقطه همچنان به روشنایی خود ادامه دهد . با خود چنین تعبیر نمود که شیطان خیال داشت او را از خداوند دور کند . از اینکه جلو چنین اقدامی را گرفته بود ، نفس آسوده ای کشید و از ترس آنکه اگر بخوابد شیطان موفق خواهد شد ، چشم گشود و خواب را فراموش کرد . می دانست که خواب ندیده است . برای باز گویی آنچه دیده بود ، به دایه آقا گفت ( خواب دیده ام ) و سپس آنچه را دیده بود به صورت خواب تعریف کرد . دایه آقا لبخند زد و گفت ( خیر است و تعبیرش این است که برای کاری که انجام می دهی خداوند به تو و به کارت نظر دارد و آن را می پسندد . اما با خود خواهی و تظاهر اجرت را از بین نبر و شیطان را خوشحال نکن . من از تعبیر چیز زیادی نمی دانم ، اما می دانم که هیچ کار خوب و خیری بدون اجر نمی ماند . تو با کاری که در حق این دختر یتیم می کنی ، خدا را شاد می کنی . اما مواظب باش که مزدت را با کاه مبادله نکنی ! اگر فقط به این دلخوش باشی که پول بیمارستان این دختر بیچاره را داری می دهی ، همان بهتر که ندهی . باید با دل و جان راضی باشی و فقط رضایت خدا را در نظر داشته باشی ، نه اینکه دیگران به تو به چشم یک خیر خواه نگاه کنند و این کار را برای تظاهر کرده باشی ! آقا جان ! دست شیطان مثل دست شعبده باز هاست که سریع هر چیزی را جا به جا می کنند . به طوری که دیدنش مشکل است . مواظب باش گول شیطان را نخوری و با عملی شیطانی اجرت را پا مال نکنی ) .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #146
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (144)
    آقای معیری که گوش به سخنان دایه آقا داشت با خود گفت – امروز این نور در اختیار من است و فردا با رفتن نزد " سامیه " به دست شیطان سپرده خواهد شد - . و احساس کرد شیئی گرانبها را از دست می دهد . حالت صورتش در هم رفت و دایه آقا آن را دید و گفت ( آقا جان ناراحتت کردم ؟ ) آقای معیری سر تکان داد و گفت ( نه دایه آقا ، شما ناراحتم نکردید ، شیطان است که دارد ناراحتم می کند . او کمین نشسته تا آن شیئی با ارزش را از دستم بگیرد و مرا بی مزد بگذارد ) . دایه آقا خندید و گفت ( بر شیطان رانده شده لعنت بفرست و از خدا بخواه تا او را از وجودت بیرون کند . آقا جان بیایید با هم برویم بیمارستان و از آن دختر عیادت کنیم . او تنهاست و کسی به ملاقاتش نمی آید ) . آقای معیری گفت ( نمی خواهم کارم تظاهر تلقی شود و آن دختر را شرمنده کنم . شما بروید و از او عیادت کنید . دوست دارم به او قوت قلب بدهد و به زندگی امیدوارش کنید . نمی دانم چه باید به او بگویید . شما بهتر از من این حرفها را بلدید . فقط به او بگویید که فکر هیچ چیز را نکند و فقط سعی اش این باشد که زود تر خوب شود . به او وعده ای ندهید که من نتوانم آن را بر آورده کنم . از من هم زیاد صحبت نکنید . اصلا هیچ چیز نگویید . بهتر است بگذارید فکر کند شما او را تحت حمایت خود قرار داده اید . بله این طور بهتر است . خوب حالا حاضر شوید تا بگویم حسنعلی خان شما را برساند ) . آقای معیری ضمن ترک اتاق ، یک بار دیگر ایستاد و گفت ( فراموش نکنید . از من هیچ اسمی نباید برده شود ) . این را گفت و به اتاق خودش برگشت تا برای خروج از خانه آماده شود .
    بیمار جوان تحت مراقبت شدید پزشکان قرار داشت و چون انتظار هیچ عیادت کننده ای را نداشت ، چشم بر هم نهاده بود و به بدری می اندیشید و با خود می گفت – اگر زنده ماندم به اصفهان می روم و او را از نزدیک می بینم . شاید منصور را هم در آنجا ملاقات کنم . منصور بدری را دوست دارد ، این را از نگاهش می خواندم . وقتی به چشم بدری نگاه می کرد شعله ای در چشمش روشن می شد که گونه هایش را سرخ می کرد و از حرارت آن شعله عرق روی پیشانی اش می نشست . بر خلاف او رنگ رخسار بدری می پرید و دستهایش به لرزش در می آمدند و لکنت زبان پیدا می کرد . چقدر دوست داشتم درحالت آن دو دقیق شوم و به آهنگ عشق آنها گوش بسپارم . ممکن است آن دو تا با هم ازدواج کنند و بعد با هم سر مزار من بیایند ؟ مطمئنم که حتی از زیر خروار ها خاک هم می توانم صورتشان را ببینم و به ضربان قلبشان گوش کنم . آه چه زیباست وصلت دو عاشق . و با هم در یک را قدم برداشتن - . از تجسم خوشبختی آن دو ، گونه اش رنگ گرفت و تبسمی محسوس بر لبش ظاهر شد . دایه آقا به آرامی وارد شده و به گمان اینکه بیمار خواب است ، آرام در کنار تخت او نشسته بود و شاهد این تبسم بود ، با خود اندیشید – این دختر هنوز خیلی جوان است که بخواهد به مرگ فکر کند - . با ورود پرستار مینو چشم باز کرد و در کنار خود پیر زنی را دید که با محبت او را می نگرد . پرستار فشار خون او را گرفت و همان طور که بی صدا داخل شده بود به همان آرامی هم اتاق را ترک کرد . مینو هنوز به پیر زن نگاه می کرد . دایه آقاگفت ( سلام . حالت چطور است دختر جان ؟ ) مینو گفت ( بامرگ در حال جنگم . معلوم نیست کداممان برنده شویم ) . دایه دست او را در دست گرفت و گفت ( تو پیروز می شوی ، چون هم جوانی و هم چشمانت از برق زندگی ، چهره ات را روشن کرده . نیروی جوانی را دست کم نگیر . امروز فقط دو روز است که بستری شده ای و مسلما فردا بهتر از امروز خوهی بود ) . مینو پرسید ( شما این طور فکر می کنید ؟ ) دایه آقا تبسم کرد و گفت ( بله ، من مطمئنم که فردا بهتر از امروز هستی . دکتر های خوبی از تو مراقبت می کنند . کار آنها بسیار عالی است . از همه دکتر ها بهتر خدایی است که شفا دهنده همه است ) . مینو پرسید ( شما توی این بیمارستان کار می کنید ؟ ) دایه آقا خندید و گفت ( نه ، من سرپرست جدید تو ام . دلم نمی خواست خودم را این طور معرفی کنم . اما نمی دانستم چه باید بگویم ) . مینو گفت ( شما بهترین کلام را انتخاب کردید . خوشحالم که می بینم سرپرستم خانمی مثل شماست . کلام شما گرم و مهربان است و در صورتتان نور ایمان هست ) . دایه آقا فشاری به دست مینو دا و گفت ( وقتی حالت خوب شد و به خانه رفتیم ، از صبح تا شب با هم خواهیم بود . آن قدر برایت حرف می زنم که از پر چانگی ام خسته شوی . فقط زود تر خوب شو که من هم خیلی تنهایم . پسرم همیشه سفر است و من و حسنعلی راننده ، همیشه تنهاییم . حالا که قرار است تو با ما زندگی کنی ، همه چیز تغییر می کند ) . لحظه ای کوتاه برقی در چشمهای مینو جهید و خیلی زود ناپدید شد . اگر او اجازه حیات دوباره می یافت این زندگی می توانست ایده آل باشد . اما افسوس زمانی بارقه امید درخشید که همه چیز در تاریکی و ظلمت مرگ در حال خاموش شدن بود . دلش گرفت و به این اندیشید که چه خوب می بود اگر این دست مهربان پیش از آنکه نابودی فرا می رسید به سویش دراز می شد . لبخند کمرنگی بر لبش نقش بست که حکایتگر زمانهای به هدر رفته بود و در آن ریشخند به امید نا پایدار دیده می شد . این زن مسن را چه می بایست می نامید ؟ آیا او هم یکی از همان مادرانی است که قبلا داشته ؟ اما گرمای دست او فرق می کند . به همراه ترحم ، محبت نیز دارد . آیا در یک ملاقات کوتاه این مهر به وجود آمده ؟ و آیا به راستی او می خواهد مهر و محبتش را خالصانه و بدون هیچ چشمداشتی نثارش کند ؟ یک بار دیگر به چشمان کم سوی پیر زن نگاه کرد و در چشمانش رابطه ای را که در انتظارش بود دید . می توانست این لحظه های آخر ، نظر به دیده ای بدوزد که فقط عشق و عطوفت از آن ساطع بود . با خود گفت – خداوندا شکرت که در آخرین روزهای حیاتم مرا با چنین انسانی رو به رو ساختی ! – او هم دست پیر زن را در دست گرفت و فشاری آرام بر آن وارد کرد و گفت ( ممنونم ! ) دایه آقا منظور او را نفهمید ، اما لبخند سر شار از امتنان او را دید . وقتی اتاق را ترک می کرد ، مقابل در لحظه ای درنگ کرد و بار دیگر تخت را نگریست و به سوی مریض بازگشت . او را بوسید و گفت ( فردا باز هم می آیم ) .
    دایه آقا متوجه قطره اشکی که از گوشه چشم دختر جوان بیرون تراوید نشد و با آرامش از عمل خدا پسندانه خود بیمارستان را ترک کرد . وقتی به خانه بازگشت و برای گزارش آنچه دیده بود مقابل آقا جان نشست ، سعی کرد آنچه مشاهده کرده بود ، عینا باز گو کند . اما بدون آنکه بخواهد ، تحت تاثیر صورت مظلوم و رنگ باخته بیمار ، طوری آن را شرح داد که معیری گمان کرد تا دقایقی دیگر روح از کالبد آن دختر پرواز می کند . متاثر و مغموم بلند شد و با بیمارستان تماس گرفت و دوستش را مخاطب قرار داد و گفت ( چرا آن طور که خواسته بودم از این بیمار مراقبت نمی کنید ؟ اگر فکر می کنید لازم است به خارج فرستاده شود بگویید تا هر چه زود تر اقدام کنم . تو به من قول داده بودی که این دختر زنده می ماند ! ) دکتر در آن سوی سیم می توانست چهره در هم دوستش را مجسم کند و احساس کند که او در چه حالی به سر می برد . سعی کرد با جملاتی گرم و امیدوار کننده معیری را از یاس برهاند و به او اطمینان خاطر بدهد که نه تنها دیگر این دختر با مرگ رو به رو نیست ، بلکه با سرعت رو به بهبودی می رود . و آنچه او از ظاهر بیمار نقل می کند ، آثار بهبودی است ، نه رنجوری . معیری نفس آسوده ای کشید و گفت ( ممنونم که این قدر تلاش می کنید . گزارشی که به من داده شد اشتباه بود ) . دکتر با صدای بلند خندید و گفت ( چرا خودت نمی آیی تا از نزدیک او را ببینی و اطمینان پیدا کنی ؟ ) معیری گفت ( می آیم اما نه حالا ! دوست دارم او را سالم و شاداب ببینم ) . دکتر بار دیگر با صدای بلند خندید و گفت ( دوست من ، تو پس از سالها تجرد یک دختر بیمار را انتخاب کرده ای ؟ ! اما از شوخی گذشته به تو تبریک می گویم . اگر بیماری از وجودش رخت بر بندد دختر زیبایی است ) . معیری لب به دندان گزید و گفت ( چقدر افکار تو شیطانی است . من به جای پدر او هستم و او می تواند دختر من باشد ! ) دکتر گفت ( اما امروزه مد شده که دختر های جوان با مرد های مسن ازدواج می کنند و تو هنوز پیر نشده ای ! ) معیری گفت ( ممنونم که به من دلداری می دهی و پیری ام را به رخم نمی کشی . اما با تمام این تفاصیل او نمی تواند مرا انتخاب کند و من می خواهم پدرش باشم . تو هم لطف کن و وقتی برای ویزیت می روی ، اسمی از من نیاور . نمی خواهم بداند که من او را حمایت می کنم ) . دکتر گفت ( بسیار خوب دوست عزیز . هر چه بگویی مو به مو اجرا می شود ) . معیری گفت ( من فردا عازم سفر هستم . می توانی به من قول بدهی در غیابم به خوبی از او نگهداری کنی ؟ ) دکتر با لحن شوخی گفت ( نگران نباش . از او خوب مراقبت می کنم . فقط سعی کن صحیح و سالم برگردی ، چون صورتحساب بیمارستان را باید خودت بپردازی ) . معیری گفت ( سعی می کنم زود برگردم . باید ببینم کارم چقدر طول می کشد ) .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #147
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (145)
    دکتر با آرزوی سلامت برای معیری ، تماس را قطع کرد و معیری نفس آسوده ای کشید .
    دلش می خواست پیش از رفتن خبری از سلامت دخترک به دست آورد که خوشبختانه این خبر را دریافت کرد و با امیدواری خود را برای فر آماده کرد .
    روز حرکت سفارشاتش بیش از مواقع دیگر بود . او هر آنچه را لازم می دانست ، در مقابل حسنعلی خان و دایه آقا بر زبان آورد تا اگر یکی از آن دو فراموش کند ، دیگری به خاطر داشته باشد . دستورات قبل از عزیمت ، بیشتر به تغییر و تحول اتاقش و عیادت هر روزه بیمار بود . و با گفتن – هر روز غروب تلفن خواهد کرد و مایل است مو به مو در جریان حال دخترک باشد – به راه افتاد .
    سه ماه از روزی که آقا جان به سفر رفته بود می گذشت و دایه آقا هر روز بدون کوچکترین تعلل به بیمارستان می رفت و از بیمار دلجویی می کرد . این مدت برای هر دوی آنها کافی بود که یکدیگر را بشناسند و به خصوصیات اخلاقی هم واقف شوند . دایه آقا از اینکه توانسته بود به قلب دخترک راه پیدا کند قلبا احساس خوشحالی می کرد . او روز های اول برای انجام وظیفه به دیدار دختر بیمار می شتافت اما پس از چند روز حس مسئولیت با خواسته قلبی وی عجین شد و مسئولیت در درجه دوم قرار گرفت . دایه آقا وقتی با مینو صحبت می کرد گوشش نجوا های تازه ای می شنید و در های جدیدی به روی چشمان کم سویش گشوده می شد . تا آن روز ندیده بود که انسانی برای انتقام از یک عشق شکست خورده ، حاضر شود دختر جوانی را به سوی مرگ سوق دهد . تا آن موقع ندیده بود که یک دختر پرورشگاهی در حسرت لالایی شبانه مادری بسوزد . آنچه او طی ملاقاتهایش با مینو کسب می کرد ، دریچه ای تازه به دنیای پاک و جوان یک دختر بود . مینو قصه زندگی اش را آن طور که دوست داشت برای یک مادر بگوید ، عنوان می کرد و تا آنجا پیش رفت که دایه آقا برای تنهایی اش اشک می ریخت و در حق تمام دختران یتیم دعا می کرد . شبها وقتی سر بر بالین می گذاشت ، برای قصه اندوهبار مینو گریه می کرد و از خدا می خواست تا او را در پناه خود بگیرد .
    روزی که دکتر ، مینو را مرخص کرد ، دایه آقا باز هم گریست و به شکرانه الطاف خداوند به هر سائلی که می رسید ، سکه ای می داد تا دعای خیر بدرقه این دختر جوان باشد .
    در خانه همه چیز برای ورود بیمار آماده بود . دوران نقاهت مینو برای دایه آقا فرصتی بود تا محبت خود را از حرف به عمل برساند . مینو با شادی اتاقی را که به او اختصاص داده بودند نگاه کرد و به دایه آقا گفت ( مادر جون هنوز فکر می کنم در رویا هستم و این پیشامد واقعی نیست ) . دایه آقا پتو و ملافه روی تخت را مرتب کرد و گفت ( چرا دخترم ! حقیقت است و چند روز دیگر بقیه ساختمان را به تو نشان می دهم . این خانه اگر چه چندان بزرگ و قشنگ نیست ، اما برای من و پسرم و حسنعلی خان کافی است . حالا تو هم به ما اضافه شدی . فکر می کنم وقتی آقا جان برگردد خانه بهتری برای ما فراهم کند ! ) مینو گفت ( همین جا هم بزرگو خوب است . ببینم ! قبل از آمدن من هم همین کاغذ دیواریها به این دیوار بود ؟ ) دایه آقا نگاهی اجمالی به کاغذ دیواری انداخت و گفت ( نه ! آقا جان قبل از رفتن دستور داد تا این کاغذ ها را نصب کنند ) . مینو گفت ( پسرتان خوب به سلیقه دختر ها وارد هستند . ایشان نقش پروانه را انتخاب کرده اند ، معمولا این طرح ایده آل دختر ها است ) . دایه آقا گفت ( نمی دانم که می دانست یا نمی دانست . اما خوشحالم که تو آن را می پسندی ) . مینو با نگاهی به پیرامون خود گفت ( همه چیز عالی است . مخصوصا وجود دو مرغ عشق همه چیز را کامل کرده . آه مادر جون نمی دانید چقدر خوشحالم ) . دایه آقا دست نوازش بر سر او کشید و گفت ( می دانم دخترم ! اما بهتر است زیاد دچار هیجان نشوی . همان طور که غم و غصه زیاد بد است ، شادی زیادی هم خوب نیست . سعی کن کمی بخوابی تا من غذایت را آماده کنم ) . مینو نتوانست مطابق میل مادر جون شادی اش را مهار کند و با خوشحالی از آن همه سعادت که به وی رو آورده بود دیده بر هم گذاشت و به خواب رفت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #148
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض


    (146)

    چند روز بعد از ورودش به آن خانه گذشته بود که یک روز صبح بدون اجازه مادر جون از تخت پایین آمد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد . از اینکه می توانست پایش را بدون درد بر زمین بگذارد و نفسش در سینه حبس نشود خوشحال شد و چند گام دیگر هم برداشت . پایش را روی صندلی گذاشت و لباس خواب سفید و بلند خود را کمی بالا کشید تا بتواند به راحتی به ساق پای خود نگاه کند . رنگ پوست کاملا طبیعی بود و دیگر از ورم اثری نبود . روی پوست کمی ترک بر داشته بود که می توانست با چرب کردن ، ترکها را از بین ببرد و به آنها لطافت و نرمی بدهد . کنار قفس مرغهای عشق ایستاد و گفت – شما می توانید به من بگویید که در رویا به سر می برم ، یا هر چه می بینم حقیقی است ؟ - . مرغ نر نوک بر مرغ ماده سایید . مینو پرده را پس زد و چشمش به حیاط افتاد . حیاطی که گر چه به بزرگی حیاط خانه عمو نبود ، اما آن قدر بزرگ بود که چند درخت میوه داشته باشد و باغچه ای که در آن بتوان بذر سبزیجات را کاشت .

    محو تماشای حیاط بود که دایه آقا در را گشود و با دیدن مینو که کنار پنجره ایستاده بود گفت ( خوشحالم که توانستی بدون کمک از تخت پایین بیایی ). مینو مقابل دایه آقا ایستاد و گفت ( به من اجازه می دهید شما را بغل کنم ؟ ) دایه آقا دستهایش را گشود و مینو را در آغوش گرم خود جای داد . هر دو گریه می کردند . اما این اشک دیگر اشک درد و حرمان نبود . هر دوی آنها از خوشحالی بود که گریه می کردند . دایه آقا دست او را گرفت و گفت ( حالا که حالت خوب است بیا با هم صبحانه بخوریم ) . دایه آقا مینو را به اتاق غذا خوری برد و اجازه داد تا مینو روی صندلی آقا جان کنار بخاری دیواری بنشیند . آن روز ، صبحانه برای آنها مزه دیگری داشت و هر دو بدون نگرانی شیر نوشیدند و با یکدیگر گفت و گو کردند . مینو از هر چه می دید متعجب می شد . یک تخته پوست وسط اتاق گسترده بود و گلهایی که هنوز دهان باز نکرده بودند در گلدان روی میز نوید آمدن بهار را می دادند . دایه آقا متوجه حال مینو بود و اجازه داد تا او به آنچه دوست داشت نگاه کند و لذت ببرد . وقتی مینو بلند شد و قاب عکس آقا جان را که روی پیش بخاری قرار داشت برداشت و نگاه کرد ، هیچ نگفت . دوست داشت خود مینو لب به سخن باز کند و در مورد آقا جان سوال کند ، او به آقا جان قول داده بود که خودش در این مورد حرفی بر زبان نیاورد . اما به یاد نمی آورد که قول داده باشد به سوالی هم پاسخ ندهد . وقتی مینو به عکس اشاره کرد و پرسید ( این عکس آقا جان است ؟ ) دایه آقا با خوشحالی سر فرود آورد . مینو قاب را به جای اولش گذاشت و دیگر چیزی نپرسید . دایه آقا از اینکه مینو خیلیزود از پرسیدن خسته شد ، دلش گرفت و پرسید ( سوال دیگری نداری ؟ ) مینو نگاهش را به او دوخت و گفت ( دلم نمی خواهد فکر کنید دختر فضولی هستم ) . دایه آقا دستش را گرفت و کنار خود نشاند و گفت ( نه . . . این چه حرفی است دخترم ؟ تو حق داری سوال کنی . تو باید بدانی با چه کسانی هم خانه شده ای و آنها چه خصوصیاتی دارند . هر چه دوست داری بپرس و مطمئن باش که من فکر بدی نمی کنم ) . مینو پرسید ( می خواستم بدانم جز آقا جان شما فرزند دیگری هم دارید ؟ ) دایه آقا متوجه شد که مینو فکر می کند – آقا جان – یک اسم است . به این فکر خندید و گفت ( اسم پسرم " علی " است و فقط من هستم که به او آقا جان می گویم . تو اگر بخواهی او را صدا کنی ، یا باید اسمش را بگویی یا به او معیری بگویی . من از کودکی او را آقا جان صدا کرده ام و دیگر نمی توانم اسم حقیقی اش را به زبان بیاورم ) . مینو گفت ( متاسفم . امیدوارم اشتباه مرا ببخشید ) . دایه آقا سر تکان داد و گفت ( عیب ندارد دخترم ! تقصی تو نبود . اشتباه از من بود که باعث شدم تو هم اشتباه کنی ) . مینو پرسید ( بیشتر دوستان و آشنایان ، پسرتان را به چه نامی صدا می کنند ؟ ) دایه آقا بدون درنگ پاسخ داد ( فامیلی اش را می گویند ) . مینو گفت ( پس من هم ایشان را آقای معیری خطاب می کنم ! ) دایه به نشانه موافقت سر فرود آورد و مینو در سکوت به تماشای چیز های دیگر پرداخت .

    دایه آقا که حوصله اش سر رفته بود گفت ( اگر دوست داری خانه را ببینی ، حاضرم به تو نشان بدهم ) . برق رضایت را در چشمان مینو دید و با گفتن ( یا علی ) بلند شد تا خانه را نشان بدهد . خانه بر خلاف انتظار ، چندان وسیع نبود . سه اتاق در طبقه بالا و سه اتاق در پایین قرار داشت که یکی متعلق به دایه آقا و یکی هم به مینو اختصاص داده شده بود . اتاق دیگزر محل کار آقای معیری بود که پر بود از کتاب و جزوه هایی که نا مرتب روی میز ولو بودند . در سالن مبلهای راحتی گذاشته بودند و از همان جا به اتاق غذا خوری راه داشت که فقط پرده ای ضخیم محدوده آن را مشخص می کرد ، بخاری دیواری به تمام محوطه پایین گرمی می بخشید و حرارت آن یکنواخت فضا را آکنده می کرد . آشپزخانه در راهرو کوچکی نزدیک در رو به حیاط قرار داشت و کاملا از حیاط نور می گرفت . آشپز خانه بزرگ و تمیز بود و یک میز غذا خوری با شش صندلی چوبی نیمی از آن را پر کرده بود . با قرار گرفتن روی صندلی هم می شد حیاط و باغچه ها را زیر نظر داشت . راهی کوتاه از میان دو درخت تنومند تا انتهای حیاط پیش می رفت . که از آنجا نمی شد انتهای حیاط را دید . مینو با نگاهی دیگر به باغچه گفت ( دلم می خواهد نشا بکارم ) . دایه آقا خندید و گفت ( این کار را می کنیم ، چند روز دیگر مرد باغبان می آید تا بنفشه بکارد . امسال آقا جان هوس بنفشه کرده و دوست دارد برای بهار بنفشه بکاریم ) . مینو گفت ( خیلی قشنگ می شود ! آقای معیری برای عید بر می گردند ؟ ) دایه آقا آه عمیقی کشید و گفت ( معلوم نیست . همیشه وقتی می خواهد برود می گوید – زود بر می گردم – اما سفرش ماهها طول می کشد . این بار که رفت مطمئن بودم زود می آید ، اما تا حالا که نیامده . ای کاش طوری بشود که دیگر از ایران نرود ) . مینو می خواست حرفی بگوید که پشیمان شد و سکوت کرد . دایه آقا با نگاهی به قابلمه غذا ، در آن را گذاشت و گفت ( دیگر بس است . زیاد هم نباید به پایت فشار بیاوری ، چون ممکن است دو مرتبه ورم کند . بهتر است برگردی به اتاقت و استراحت کنی . من هم کمی خرید می کنم و زود بر می گردم )


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #149
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (147)
    مینو کاملا مطیع ، سر به زیر انداخت و به اتاقش رفت . آنقدر فکر های شیرین داشت تا تنهایی را احساس نکند . وقتی در بستر دراز کشید بی اختیار دیده بر هم گذاشت و نفس آسوده ای کشید . با خود گفت – ای کاش دفترم را همراه داشتم و باز هم برای بدری می نوشتم . می دانم که نگران من است . خدا کند دکتر خبیری به او اطلاع داده باشد که من نمرده ام و هنوز نفس می کشم . چقدر دلم می خواهد آنها را ببینم . نمی دانم منصور چه می کند . آیا در کنار دایی اش خوشبخت است ؟ ای کاش از مادر جون اجازه می گرفتم تا با دکتر خبیری صحبت کنم . همان طور که آنها از حال من با خبر هستند ، مسلما از حال منصور و بدری هم با خبرند . بله این کار را خواهم کرد . فقط باید صبر کنم تا مادر جون از خرید برگردد - .
    روی بستر غلتی زد و چشمش به میز کوچک کنار تخت افتاد که چراغ خوابی روی آن قرار داشت . اشکاف میز را بیرون کشید و داخل آن را نگاه کرد . به دنبال چیز مشخصی نبود شاید می خواست بداند که درون آن کشو چیست . خوشحالی در صورتش دیده شد و دست به درون کشو برد و کتاب نسبتا قطوری بیرون آورد . کتاب درباره سرزمین ایران بود . فکری چون برق از مخیله اش گذشت و کنجکاو شد تا در مورد مکانی که بدری در آن زندگی می کند اطلاعاتی به دست آورد . در فهرست به دنبال اصفهان گشت و آن را یافت . صفحه مورد نظر را آورد و چنین خواند :
    اصفهان که به زبان یونانی آسپادانا در ماخذ اسلامی اصبهان ، در بعضی ماخذ فارسی سپاهان . شهری صنعتی که جمعیت آن طبق سر شماری 1335 هجری شمسی 708 / 254 نفر می باشد . غرب قسمت مرکزی ایران و پایتخت چند سلسله از سلاطین سابق ایران ، سومین شهر بزرگ و از شهر های تاریخی کشور ، در 420 کیلو متری تهران در دره بزرگ و حاصلخیز زاینده رود ( که از قسمت جنوبی شهر می گذرد ) واقع و فرازای آن 590 / 1 متر است . آب مصرفی آن از شهر های منشعب از زاینده رود ( این نهر ها را در اصطلاح محلی مادی می گویند ) و از چاهها تامین میشود . دارای آب و هوای معتدل و فصول منظم است ، خاکش حاصلخیز است ، از محصولاتش پنبه ، غلات ، برنج و صیفی است ( خربزه آن معروف است ) . از هنر ها و صنایع دستی آن نقره کاری ، برنجکاری ، قلمکار سازی ، مینیاتور سازی ، خاتمسازی و غیره است . کارخانه های ریسندگی و بافندگی دارد . از موسسات فرهنگی و هنری آن دانشگاه اصفهان ، موزه اصفهان ، مدارس قدیمه ، هنرستان هنر های زیبا و موسساتی است که به توسط مبلغین مسیحی دایر شده است .
    صدای باز و بسته شدن در را شنید . صدای پایی که می آمد محکم بود و اقتدار و صلابت صاحب آن را می رساند . صدای پای مادر جون و حسنعلی خان این طور پر ابهت نبود . قلبش شروع به تپیدن کرد و از ترس مواجه شدن با چهره ای نا آشنا ، ترجیح داد خودش را به خواب بزند تا مجبور نباشد سوالی را پاسخ بگوید . روی برگرداند و پشت به در اتاق قرار گرفت . هیچ دستی در اتاق را نگشود . صدای فریاد گونه ای شنید که حسنعلی خان را صدا زد . لحظاتی بعد صدای گفت و گوی دو نفر می آمد که اول بلند و کم کم به زمزمه تبدیل شد . آن دو مثل اینکه ترجیح دادند گفت و گو را از وسط سالن به آشپزخانه بکشانند . چون مینو هر چه کوشش کرد ، دیگر صدایی نشنید . دوست داشت زود تر مادر جون برگردد و به او بگوید که این صدای پر طنین و پر ابهت به آقا جانش تعلق دارد یا فرد دیگری است که به خود اجازه داده این طور بلند آرامش خانه را به هم بزند ؟ چهره مردی که درون قاب دیده بود ، جذاب ، البته نه چنان که او را انگشت نما کند . صورتش ضعیف اما مردانه بود ، چشمهایی نه ریز و چندان درشت . بلکه کاملا متناسب با آن صورت استخوانی می نمود . بینی و لبها با هم هماهنگی داشتند و مو هایی صاف که به یک طرف شانه شده بود . در نگاه اول بیننده فکر می کرد با مردی ظریف و شاعر پیشه رو به روست . اما فقط با کمی دقت می شد به اشتباه خود پی برد . زیرا آن نگاه نافذ ، تعمق و دور اندیشی او را به خوبی نشان می داد . جوان نبود ، شاید از عمو نصرالله کوچکتر باشد ، اما مسلما از نیما و شاهین بزرگتر است . با خود گفت – شاید هم خیلی پیر تر از عمو باشد و این عکس مال جوانی او باشد . اگر آقا جان تنها فرزند مادر جون است ، باید سنی در حدود پنجاه داشته باشد . اما نه ! صدای پا به این سن نمی خورد . بله ! او باید کوچکتر از عمو نصرالله باشد . اما آیا او به مهربانی مادرش هست ؟ اگر او نخواهد مرا به عنوان فردی از افراد خانه بپذیرد چه سرنوشتی خواهم داشت ؟ در آن صورت ترجیح می دهم به پرورشگاه باز گردم تا به خانه عمو . اگر نشد ، حتی می توانم گریه کنم و با التماس خواسته ام را مطرح کنم . دست به دامان مادر جون خواهم شد و او مسلما می تواند آقا جان را راضی کندکه مرا به جای عمو به پرورشگاه تحویل دهد - . فکر های آزار دنده قوایش را به تحلیل برد و خود را ضعیف و ناتوان حس کرد .
    وقتی مادر جون قدم به اتاقش گذاشت ، از زردی رخسار او سخت یکه خورد و با تاسف پرسید ( مینو حالت خوش نیست ؟ ) مینو به چشمان نگران پیر زن نگریست و برای آنکه او را نگران کرده باشد گفت ( چرا حالم خوب است مادر جون ! ) دایه آقا دستش را روی پیشانی مینو گذاشت و گفت ( اما تو تب داری . نمی دانم چرا به جای اینکه رنگت سرخ بشود ، پریده ) . این را گفت و با شتاب اتاق را ترک کرد . چند لحظه بعد با شیشه دارویی باز گشت و گفت ( زود رختخواب را ترک کردی . هنوز آن قدر توانایی نداری که راه بروی . اما جای نگرانی نیست . این شربت را بخور و استراحت کن . موقع صرف غذا بیدارت می کنم . آقا جان از سفر برگشته و من باید به او برسم ) . مینو گفت ( لطفا به فکر من نباشید . من حالم خوب است ، فقط کمی ضعف دارم و همان طور که شما گفتید نمی بایست زیاد حرکت می کردم . می دانم اگر کمی استراحت کنم حالم خوب میشود ) . دایه آقا قاشق شربت را به دهان او نزدیک کرد و با گفتن بسم الله قاشق را به دهان او گذاشت و گفت ( سعی کن خوب استراحت کنی . دلم می خواست وقتی آقا جان تو را می دید کاملا با نشاط و سر حال باشی . حالا هم عیب ندارد . به آقا جان می گویم فردا تو را ببیند ) . دایه آقا ضمن صحبت پرده ها را کاملا کشید تا فضای اتاق را تاریک کند و مینو بتواند استراحت کند .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #150
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7108
    Array

    پیش فرض

    (148)
    دایه آقا از تغییر ناگهانی وضع مینو نگران بود و آن را بازگشت مجدد بیماری می دانست . بری اطمینان موضوع را با آقای معیری مطرح کرد و نظر وی را پرسید . آقای معیری با دلگرمی از سخنان دوستش که گفته بود – خطر بیماری رفع شده و دیگر جای نگرانی نیست – به نگاه مضطرب دایه آقا خندید و گفت ( مطمئن باشید دایه آقا که او نخواهد مرد . فقط باید استراحت کند و تقویت شود ) . دایه آقا نفس راحتی کشید و با گفتن – خدا کند همین طور باشد – صحبت را تغییر داد و پرسید ( سفر آینده چه موقع است ؟ ) آقای معیری باز هم خندید و گفت ( مثل اینکه ترجیح می دهی من همیشه در سفر باشم ! ؟ ) دایه آقا لبخندی زد و گفت ( این چه حرفی است آق جان ؟ وقتی شما نیستید این خانه را سایه غم می پوشاند و زندگی راکد می شود . من دیگر شوقی به اینکه بلند شوم و وسایل راحتی شما را آماده کنم ندام . اما همین که بر می گردید خودم را زرنگ و سر حال می بینم . با این وضعی هم که پیش آمده ، ترجیح می هم بیشتر در خانه باشید تا بیرون . چه برسد به اینکه در سفر باشید ) . آقای معیری پرسید ( می ترسی؟ ) دایه گفت ( به شما نمی توانم دروغ بگویم . بله می ترسم ! این دختر خیلی جوان است و من ترس دارم که از دست برود . منظورم این است که حس می کنم به او علاقه پیدا کرده ام . دختر بسیار با محبتی است و قدر زحمت آدم را می داند . حس می کنم سالهاست که با او آشنایم و خودم بزرگش کرده ام . اگر به من نخندی ، حتی این طور گمان می کنم دختر خودم است . در عرض این چند ماه بد طوری به او عادت کرده ام ! خیلی به مطالعه علاقه دارد . وقتی با هم به اتاق شما رفتیم تا از نزدیک آنجا را ببیند ، من متوجه شدم که با چه شور و شوقی به کتابهای شما نگاه می کند . دلم می خواست به او می گفتم که می تواند کتابی بردارد و مطالعه کند . اما ترسیدم شما ناراحت شوید و نخواهید کسی به کتابهایتان دست بزند ) . آقای معیری گفت ( نمی دانستم در پرورشگاه درس هم می دهند ) . دایه گفت ( مینو خودش به من گفت آنجا درس خوانده و در ضمن دکتر خبیری هم کمکش کرده تا چیز های بیشتری یاد بگیرد . او دختر با استعدادی است ) . آقای معیری با تاسف سر تکان داد و گفت ( من چقدر فراموشکار شده ام . به کلی فراموش کرده بودم که دفتر زندگی او را خوانده ام . بله ! من هم مثل شما عقیده دارم که او دختر با استعدادی است و اگر زمینه تحصیل را برایش فراهم کنیم او می تواند در آینده برای خودش کسی بشود ) . دایه آقا گفت ( حالا که توی بستر خوابیده و امکان درس خواندن ندارد . اما اگر شما اجازه بدهید چند تا کتاب به اتاقش می برم تا مطالعه کند ) . آقای معیری خندید و گفت ( شما نه تنها مراقبت از جسم او را به عهده گرفته اید ، بلکه روحیه او را هم تقویت می کنید . او باید خودش را دختر خوسبختی بداند ) . دایه آقا از این تعریف صورتش گلگون شد و گفت ( آقا جان تعریفهای شما به من بیشتر نیرو می دهد . من در مورد این دختر کاری نکرده ام . هر چه شده خواست خدا بوده ) . آقای معیری گفت ( به ها حال نباید وسیله را فراموش کرد . بسیار خوب این خواسته شما را هم اجابت می کنم و اجازه می دهم از کتابخانه کوچکم استفاده کند ) . دایه گویی با خود سخن می گوید ، گفت ( خدا کند تا شب عید خوب شود و خودش توی باغچه بنفشه بکارد . باید برای لباس عید او هم فکری بکنیم ) . آقای معیری دستش را روی مو های سپید او کشید و گفت ( دیگر چه بتید بکنم ؟ ) دایه به صورت او نگاه کرد و لبخند زد . آقای معیری گفت ( حالا که تو او را مثل دختر خودت دوست داری ، برای من هم عزیز است و می خواهم خواهرم را همان طور که شما دوست دارید تامین کنم . پس رو در بایستی را کنار بگذار و بگو چه باید بکنم ) . دایه آقا دست او را در دست گرفت و گفت ( به عیادتش بروید تا گمان نکند سر بار ما شده و طفیلی است . به او دلداری بدهید و بگویید که اینجا خانه خودش است و از اینجا به هیچ جا برده نمی شود . او وقتی این را بداند ما راستی راستی او را از خودمان می دانیم ، سعی می کند غمهایش را فراموش کند و به زندگی امیدوار شود . فکر می کنم این دختر گمان می کند این محبتها برای مدتی کوتاه است و بعد از اینکه حالش خوب شد پیش عمویش فرستاده می شود . البته خود او به من چیزی نگفت ، اما من از نگاهش این طور می خوانم . وقتی شاد است شادی او با دوام نیست . مثل اینکه به خودش می گوید زیاد دلت را خوش نکن و امید نداشته باش ! اینها همه زود گذر هستند و زود تمام می شوند . برای همین است که زود حالش خوب نمی شود ! ) آقای معیری گفت ( مگر شما به او نگفته اید که بعد از این با ما زندگی می کند و جایی فرستاده نمی شود ؟ ) دایه آقا سر فرود آورد و گفت ( چرا گفتم ، اما این دختر به قدری زجر کشیده که فکر می کنم حرفهای مرا باور نکرده باشد . رفتار عمویش باعث شده که او اطمینانش را نسبت به همه از دست بدهد . اصلا نمی شود باور کرد که یک عمو بتواند تا این اندازه برادر زاده خودش را زجر بدهد . او از مینو به اندازه دو مرد تنومند کار کشیده و زن عمویش با نیش زبان جسم و روح او را شکنجه داده . تازه زنی هم که توی آن خانه کار می کرده ، دایما به او می گفته حرامزاده سر راهی . این حرف از هر شکنجه ای بد تر است ) . آقای معیری سر فرود آورد و گفت ( می دانم ! می دانم ! کینه و نفرت از آن مرد ، موجود شیطانی ساخته بود . او می خواست با زجر دادن این دختر خودش را ارضا کند . مردم وقتی نتوانند از کسی که در حق آنها بدی کرده انتقام بگیرند ، سعی می کنند عقده های خودشان را سر یک ناتوان خالی کنند . بسیار خوب دایه آقا ! من به عیادتش می روم و به او می گویم که این خانه را خنه خودش بداند . اما حالا فکر می کنم باید استراحت کند . هر وقت حالش مساعد بود می روم ) . دایه آقا بلند شد و گفت ( بله ، او باید استراحت کند . من به شما می گویم که وقتش کی است ) .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 15 از 19 نخستنخست ... 5111213141516171819 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/