(141)
من حتی در خواب هم گریه می کنم . سعادت حتی در خواب هم به من روی خوش نشان نمی دهد . وقتی چشم باز کردم ، بالشم از اشک خیس خیس شده بود . اما در عوض بسترم خشک خشک بود . باورت می شود ؟ بله ، باور کن . دلم می خواهد بدون بو از دنیا بروم و هنگام تشییع جنازه ام بسترم خشک باشد . با دیدن بسترم آن چنان به نشاط آمدم که خواب را فراموش کردم و در اتاق محقر و عریانم به رقص در آمدم . حتی زق زق پایم را ندیده گرفتم . دوست دارم به خودم بقبولانم که یکی از بیماریهایم خوب شده است . نه آنکه فکر کنی به زندگی امیدوار شده ام . نه ! فقط برای این است که موجودیت خودم را قبول کنم . ضعف به قدرت تبدیل شده و من دیگر موجودی ضعیف نیستم !
زود تر از هر روز از اتاقم بیرون آمدم و به نظافت حیاط پرداختم و به مرغ و خروسها دانه دادم و تکه ای هم پنیر که از صبحانه روز پیش خود ، مخفی کرده بودم لب حوض گذاشتم تا از مهمانم با آن پذیرایی کنم . او تنها موجودی است که حق دارد در شادی من سهیم باشد . اقدس خانم که هر روز صبح با اکراه در اتاقم را باز می کرد تا مطمئن شود زنده ام یا زحمت را کم کرده ام ، وقتی از اتاقش بیرون آمد و همه جا را تمیز و مرتب دید ، با شگفتی پرسید ( حالت چطور است ؟ ) و من کوتاه و مختصر گفتم ( از درد گله ای ندارم ) . منظورم را نفهمید و بار دیگر پرسید ( دردت کمتر شده ؟ ) و من از ترس آنکه به کار های شاق کشیده شوم ، حقیقت را کتمان کردم و گفتم ( نه ، همان طور درد می کند ) .
ولی بدری ! چنین نبود و من نسبت به روز های گذشته درد کمتری داشتم . اقدس خانم دیگر سوال نکرد و به دنبال کار خودش رفت . خوشحال بودم که با به اتمام رسیدن کار هایم فرصت این را پیدا می کنم که برای تو چیزی بنویسم . مشغول نوشتن هستم که اقدس خانم می آید و می گوید ( آقا نصرالله فرمودند دفتر ها را بده تا ببرم پست کنم ) و من مجبوم از تو جدا شوم . نمی توانم احساساتم را در این لحظه برایت بنویسم . چون اشک بی محابا از چشمانم جاری است . فقط این را به عنوان آخرین حرف برایت می نویسم . بدری دوستت دارم و از تو خواهش می کنم مرا فراموش نکنی . شاید وقتی این دفتر ها به دستت برسد من دیگر در قید حیات نباشم . پس برایم دعا کن و از خداوند برایم طلب مغفرت کن .
کسی که همیشه و در همه حال به تو می اندیشد . مینو .

راستی بدری ! خانه کوچکم را به تو و منصور می دهم و وصیت می کنم تمام چلچراغهایش هم مال شما دو نفر باشد . از آن به خوبی نگهداری کنید و اتاق دیگری بر آن نیفزایید . از اینکه دفتر سیاهم کوچکتر از دفتر سپید است مرا ببخش . چرا که دوست داشتم تو بیشتر در گمان خوشبختی با من شریک باشی تا بد بختی ام . پس بدرود تا روزی که صور دمیده شود . و من بتوانم تو را ببینم .
آنکه هرگز روی خوشبختی ندید ( مینو )

دایه آقا متوجه قطره اشکی شد که از چشم آقا جان به پایین افتاد . لقمه خود را فرو بلعید و از آقا جان پرسید ( این دفتر آن دختر بدبخت است ؟ ) آقای معیری دفتر را بست و در حالی که سعی می کرد غم و اندوه را در تن صدای خود آشکار نکند گفت ( بله ! ) سپس بلند شد و خاکستر بخاری را زیر و رو کرد و با خود زمزمه کرد – هر کاری بتوانم بری او انجام می دهم . فقط به خاطر خودش ، نه برای آنکه مادر و پدرش را می شناختم - . با شنیدن زنگ تلفن اتاق را ترک کرد و گوشی را برداشت . انتظار شنیدن صدای هر کسی را داشت جز صدای مردی که خود را نصرالله یغمایی معرفی می کرد . آقای معیری به ظاهر اظهار خوشحالی و شادمانی نمود و به گرمی جویای حالش شد . آقای یغمایی با عنوان کردن شمه ای از خاطرات گذشته سعی بر ایجاد تفاهم و پیوستگی رشته گسسته کرد . رنگ صورت آقای معیری بر افروخته و هر لحظه بر افروخته تر می شد و خوشحال بود که مخاطبش نمی تواند سیمای او را ببیند . آقای یغمایی بی خبر از آنکه آقای معیری دفتر مینو را خوانده و از ماجرا هایی که بر وی رفته ، کاملا آگاه است ، شروع نمود ، به بیان از خصوصیات مریضی که او مسئولیت بهبودی اش را پذیرفته و از مینو نه به عنوان برادر زاده بلکه دختری که از روی ترحم و دلسوزی با خود از پرورشگاه برده است سخن راند و اضافه کرد او تمام کوشش خود را برای بهبودی مریض به کار بسته . اما متاسفانه نتیجه مطلوب نبوده و چون فردی است بسیار گرفتار ادامه این امر خیر خواهانه را به عهده آقای معیری می گذارد . آقای معیری پس از شنیدن حرفهای کاملا کذب او نفس عمیقی کشید و پرسید ( شما از سوابق دوستی گذشته ما که چیزی به بیمار نگفته اید ؟ ) آقای یغمایی گفت ( نه ، دوست عزیز . اتفاقا برای همین منظور هم با شما تماس گرفتم که خواهش کنم در این مورد با مینو صحبت نکنید . چون هیچ دلم نمی خواهد سابقه آشنایی من و شما مینو را گستاخ کند و او از شما توقعاتی نا معقول داشته باشد . من به او گفتم که انسان خیری حاضر شده مخارج بیمارستان را بپردازد و مسئولیت او را قبول کند . مینو باید بسیار سپاسگزار باشد که به جای رفتن به شبانه روزی تحت حمایت شما قرار می گیرد . این را به او خاطر نشان کنید که شما فقط به خاطر حس نوعدوستی اقدام به این کار کرده اید ، تا فراموش نکند اگر شما نبودید جایش هنوز در پرورشگاه و میان یتیمهای دیگر بود ! ) آقای معیری گفت ( بسیار خوب ، این کار را می کنم و در مقابل ، من هم خواهشی دارم . این که شما به هیچ طریق ، دیگر نباید با او تماس داشته باشید . چه او زنده بماند که امیدش بسیار اندک است و چه از دنیا برود ، خودم مسئولیت کامل او را به عهده می گیرم و مسیر زندگی اش را مطابق ایده و سلیقه خودم انتخاب می کنم . در این مورد با دکتر خبیری هم صحبت کرده ام و تمام اوراق را توسط یکی از کارکنان پرورشگاه به حضورتان می آورند تا امضا کنید . دلم می خواهد این دختر پس از بهبودی به طور کامل با گذشته اش وداع کند . متوجه عرایضم شدید ؟ ) آقای یغمایی گویی به آرزوی دیرینه ای دست یافته باشد خندید و گفت ( بسیار خوب ، موافقم . اما می خواستم در مقام یک دوست به شما عرض کنم که زیاد امیدواری به خودتان راه ندهید . چون اگر این دختر امید به بهبودی اش بود ، خودم از کمک به او دریغ نمی کردم ) . لبخندی تلخ بر لبهای آقای معیری نقش بست و گفت ( من همیشه آدم امیدواری بوده ام . این را شما بهتر از هر کس دیگر می دانید ! ببینم بیمار به تهران راهی شده ؟ ) آقای یغمایی گفت ( بله ، ساعتی پیش آنها با هواپیما حرکت کردند ) . آقای معیری گفت ( متاسفم که نمی توانم در تمام مراحل معالجه او حضور داشته باشم ، اما سعی خودم را می کنم . حالا اگر اجازه بدهید تماس را قطع کنم . چون به انتظار خبری از دوستی هستم ) . آقای یغمایی یک بار دیگر احساس رضایت خود را مبنی بر پذیرفتن مسئولیت مینو از جانب آقای معیری ، اظهار کرد و تماس قطع شد . آقای معیری عرق روی پیشانی اش را زدود و در دل به آن همه دو رویی خندید .