(140)
باور کن از هیچ موجودی کینه ای به دل ندارم . مادرم را به سبب قساوتش و اینکه تخم کینه را در قلب عمو کاشت ، می بخشم و عمو را که برای فرو نشاندن خشم دیرینه اش از سلامتی و جوانی ام انتقام گرفت می بخشم ، ننه عذرا را که هنوز سوزش ترکه اش را فراموش نکرده ام می بخشم و دلم می خواهد خاله اقدس را هم ببخشم ، اما نمی دانم چرا نمی توانم نیش زبانهای او را ببخشم . خوشحالم که حرامزاده نیستم و لمس دستهایم با کیسه آرد برکت آن را از بین نمی برد . تصمیم گرفته ام در روز آخر تمام عقده هایم را بگشایم و به آن انسانهای خوشبخت بگویم که در سینه قلبی ندارند و فقط ظاهرشان انسانی است .
برای آنکه حرص زن عمو را در آورم ، هنگام خداحافظی چندین بار – زن عمو – خطابش می کنم و عقده ام را فرو می نشانم . لباس شکلاتی رنگ پاره آنها را به صورت نسترن پرت می کنم . آه بدری ! نمی دانی در این مدت چقدر زجر کشیدم . اما سخنان آخرم را باور نکن . به قول دکتر خبیری در وجودم یک روح خبیث نیست و من هیچ وقت نمی توانم افکار شیطانی داشته باشم . بدری ! اگر روزی دفترم به دستت رسید ، آن را به نشانه یاد بودی از من ، حفظ کن . به منصور بگو متاسفم که عموی من آنقدر انسان نبود که بتواند برای ما سر پناهی به وجود آورد . اما امیدوارم دایی او مردی شریف باشد و زندگی او را تامین کند ، به پدرت بسیار سلام برسان و از طرف من بگو فقر مالی را می توان تحمل کرد اما چه خوب است انسان نان بیات کپک زده را با اولاد خودش تقسیم کند . دوست ندارم با تو خداحافظی کنم . به همین دلیل تا لحظه ای که دفتر را پست نکرده ام با تو حرف می زنم . اما امشب بسیار خسته ام و سوپ جوجه تاثیر خودش را کرده و خواب را به چشمانم آورده است . پس شب بخیر می گویم و رویت را می بوسم .
آخرین نامه به بدری !
سلام گنجینه من ! تو را گنج نامیدم چون از هر چیز در دنیا برایم با ارزشتری . مثل سلامتی . اغراق نمی گویم . چون همان طور که تو دور از دسترسی سلامتی نیز به من باز نمی گردد و شمع زندگی ام رو به خاموشی است . از عمو خواسته ام آخرین آرزویم را بر آورده کند و حالا که مرا به تهران راهی نمی کند ، دفتر هایم را بریم پست کند و هزینه اش را بپردازد . قبول کرده و این قبول در خواست مرا بسیار خوشحال کرده . پس می خواهم با اجازه ات این چند سطر باقیمانده از دفتر را هم سیاه کنم و بعد به سویت روانه کنم .
دیشب خواب دیدم . کابوس نبود و مایه ترسم نشد . خواب دیدم در خانه ای بزرگ و قدیمی زندگی می کنم که حیاطی تو در تو دارد و زنی بلند بالا و زیبا مادر من است . او چشمانی گیرا اما غمگین داشت . وقتی نگاهم می کرد ، شکفتن شبنمهای اشک را در چشمانش می دیدم . او دستش را که به نرمی گلبرگ گلی بود ، روی پای کبودم می کشید و زیر لب چیزی نجوا می کرد . در اثر تماس دست او دردم کمتر و کمتر می شد و راحت تر نفس می کشیدم . خیلی دلم می خواست با هم حرف می زدیم ، اما زبانم به اختیارم نبود . فکر می کنم باز هم دچار فلج شده بود . آن قدر احساس خوشبختی می کردم که اهمیت نمی دادم نمی توانم صحبت کنم . فقط به نوازش دستهای او قانع بودم . بعد مردی به درون آمد که او هم بلند قامت بود و مقابل پای کبود شده ام ایستاد و از روی تاسف سر تکان داد . اول گمان کردم دکتر خبیری است ، ولی بعد وقتی توانستم او را که به صورتم نگاه می کرد خوب ببینم ، متوجه شدم چقدر شبیه عمو نصرالله است . او با نگاه محبت آمیزش مرا به آسانی برای خود خرید . چون به رویش لبخند زدم ، چهره اش با لبخند من از هم گشوده شد و پرسید ( درد داری ؟ ) به جای حرف ، اشکم روی گونه غلتید و فقط توانستم با فرود آوردن سر آری بگویم . آن زن به صورت مرد نگریست و آرام گفت ( می بینی چطور شده ؟ ) و با انگشت ظریفش به پایم اشاره کرد . مرد سر فرود آورد و زمزمه کرد ( خوب می شود ، خوب می شود ! ) می خواستم حرف بزنم ، می خواستم به آنها بگویم که اشتباه می کنند و این پا به زودی قطع می شود ! می خواستم بگویم و از آنها بخواهم که برای رهایی از این درد جانکاه کمکم کنند ، اما نتوانستم . می دانی بدری ! صورتشان مثل اهل این خانه خشک و عاری از محبت نبود ، حتی می توانم بگویم در حرکات و رفتارشان نیز ترحم وجود نداشت . محبت بود . محبتی خالص و ناب و به همین دلیل بود که به خودم اجازه دادم تقاضا کنم تا مرا نجات دهند . اما افسوس که زبانم یارای حرف زدن نداشت . آنها بلند شدند و هر دو به هنگام بلند شدن دستشان را بر مو هایم کشیدند و از اتاق خارج شدند . با رفتن آنها گریه کردم و تمامی بغضهای باقیمانده در گلویم را فرو ریختم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)