(138)
نرگس انشایش را برایم خواند . یک روز بارانی . گربه ای سهم خود را از انسانها گرفته و فرار کرده . هر دو خندیدیم و من در دل گربه را تحسین کردم . عمو خوشحال نیست . وجدانش ناراحت است . گاهی که به ته باغ می آید ، حالم را می پرسد و از روی تاسف سر تکان می دهد . او از اینکه به انگشت رو به سیاهی پایم نگاه کند وحشت ندارد . برایم حرف می زند . از غمها و غصه هایش می گوید . می داند که من حرف درونش را می فهمم . شادیهایش را با زن و بچه هایش تقسیم می کند و درد و اندوهش را به من می بخشد . خوب می داند که اگر از شادیهایش بگوید ، من چیزی حالیم نمی شود . دلم به حال عمو می سوزد و از بابت خودم خوشحالم که آنقدر قابل شده ام که کسی پیش من درد دل کند .
پایم را به سختی می توانم روی زمین بگذارم . از شدت درد نفسم در سینه حبس و رنگم سیاه می شود . زیر پلکهایم دو تا تاول درشت در آورده که چشمهایم را ریز کرده است . خانم دیگر نمی گوید – کمتر بخور چاق شده ای – حالا دیگر باور کرده که این ورم چاقی نیست و من مریض هستم . نیما برایم دلسوزی می کند و به شاهین می گوید – باید آقا جان فکری به حال این دختر بیچاره بکند – و شاهین می گوید – طوری انسان را نگاه می کند که می گوید زود تر مرا بکشید و راحتم کنید . تو باید با پدرت صحبت کنی و راضی اش کنی تا در بیمارستان بستری اش کند - من صدای آنها را که به حالم دل می سوزانند می شنوم و به سختی از ریزش اشکم جلوگیری می کنم .
عمو به عیادتم می آید و می پرسد پایت چطور است ؟ می خواهم پارچه را از روی پایم بردارم و خودش ببیند اما مانع می شود و می گوید ( دست نزن خودت بگو ! ) می گویم ( دردش زیاد است . به طوری که نفسم را بند می آورد . وقتی چرک از زیر ناخنم خارج می شود کمی بهتر می شوم . خوب می شود نگران نباشید . پای بابای بدری هم همین طور است . او با عصا راه می رود . من هم برای خودم عصا درست کرده ام ) و عصایم را که در گوشه اتاق گذشته ام به او نشان می دهم . اندوه و ندامت در صورتش دیده می شود و خیال می کنم می خواهد گریه کند . به من می گوید ( تو دختر صبوری هستی . تصمیم گرفته ام ببرمت بیمارستان . آنجا امکانات فراهم است و تو زود خوب می شوی ) . می دانم که می خواهند مرا از سر خود وا کنند . دیدن دختر مریضی که هر روز بدن بیمارش را به زور می کشد و راه می رود ، چندان خوشایند نیست . به عمو لبخند می زنم . دستم را می گیرد و من برای اولین بار گرمای وجود او را حس می کنم . می گوید ( زجری که تو تحمل می کنی درست مثل زجری است که من سالها پیش از قلبم کشیدم ) . به عمو می گویم ( شما بیشتر زجر کشیدید . چون روی قلب که نمی شود روغن سیاه گذاشت ) . پوزخندی می زند و می گوید ( گذاشتم ، اما تازگیها سر باز کرده و بوی تعفنش دماغم را آزار می دهد ) . می پرسم ( فکر می کردم می توانم تنفس کنم ، اما نه ! حالا حس می کنم هر روز خنجری تا دسته در سینه ام فرو می رود و چرک با خونم آمیخته می شود ) . دلم به حالش می سوزد و دستش را روی گونه ام می گذارم و می گویم ( ای کاش قلب درد شما هم مال من بود . من به درد کشیدن عادت دارم . اما شما حیف است درد بکشید ) . سرم را در آغوش می گیرد و می گوید ( حرفهایت از هر خنجری بیشتر نیشم می زند . تو باید مرا ببخشی ) . نگاهش می کنم . در صورتش قطره اشکی نشسته . به رویش لبخند می زنم و او به من می گوید ( باید تو را ببرم . آماده شو ) .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)