(129)
شام در سکوت صرف شد و پس از آن میوه آوردند . از ترس لب به میوه نزدم و در مقابل پرسش زن عمو که پرسید ( کسالت که نداری . داری ؟ ! ) گفتم ( نه ، حالم خوب است ) . نیما گفت ( مینو خانم خسته راه است ) . زن عمو نگاهی به ساعت پاندول دار روی دیوار انداخت و گفت ( دختر ها دیر کرده اند ) . عمو پرسید ( این وقت با چه کسی بر می گردند ؟ ) زن عمو گفت ( شاهین آنها را می رساند . نگران نباش ) . در میان گفت و گو صدای بوق اتومبیل آمد و زن عمو گفت ( رسیدند ) . دلشوره پیدا کردم و از ترس آنکه مبادا خودم را خیس کنم به طرف دستشویی دویدم . وقتی بیرون آمدم دختر عمو ها هنوز وسط هال بودند و با مادرشان گفت و گو می کردند . زن عمو متوجه ام شد و رو به دختر ها کرد و گفت ( بچه ها دختر عمویتان آمده ) . آن دو به سویی که مادرشان نگاه می کرد برگشتند و مرا دیدند که ساکت و خموش ایستاده ام . نسترن و نرگس با دیدن من در لباس کامل عزا خود را جمع و جور کردند و با اندوهی تصنعی پیش آمدند و خوشامد گفتند . دستهایشان نرم و لطیف بود ، اما گرم و صمیمی نبود . شاهین به دنبال نیما وارد شد و آخرین فردی بود که آن شب با وی آشنا شدم . چشمان زاغ و زیرکش را به چهره ام دوخت و گفت ( به شهر ما خوش آمدید ) . خواستم لبخند بزنم اما لبهایم بی حس بود . نیما همه را بار دیگر به اتاق پذیرایی دعوت کرد و من باز هم از خوردن میوه و چای سر باز زدم و فقط به تعریف دختر ها از جشن گوش سپردم . اقرار می کنم که آن شب تا صبح از وحشت بستر خیس خوابم نبرد و چندین بار به دستشویی رفتم . سیاهی شب جای خود را به سپیدی صبح می داد که از بانگ خروس و صدای ماکیان دیگر فهمیدم که آفتاب دمیده است . با این خیال که دیگر بستر خود را تر نمی کنم خوابم برد . زمانی دیده گشودم که زن عمو با صدای بلند به کسی فرمان می داد . با وحشت بلند شدم و به بسترم دست کشیدم . نمی دانی چقدر خوشحال شدم وقتی آن را خشک دیدم . سرم را روی تشک گذاشتم و خدا را شکر کردم که آبرویم را خریده است . لباس مشکی را مجددا پوشیدم و از اتاق خارج شدم . زن عمو به سلام و صبح بخیرم پاسخ داد و گفت ( مینو خانم دوست ندارم اول صبح چشمم به لباس عزا بیفتد . لطفا تا اینجا هستید لباس رنگی بپوشید ) . با گفتن ( متاسفم ) به اتاقم برگشتم و لباس شکلاتی رنگ را پوشیدم . اطاعت از دستور زن عمو موجب یک لبخند روی لبهای قرمز رنگ او شد . دختر ها هنوز خواب بودند . عمو مرا به نام صدا زد و من به طرف صدا حرکت کردم . عمو به تنهایی صبحانه می خورد . به سماور اشاره کرد و گفت ( برای خودت چایی بریز و بیا با هم صبحانه بخوریم ) . تصمیم گرفته بودم کمتر از مواد آبکی استفاده کنم . به همین دلیل فنجانم را تا نیمه چای کردم و با عمو صبحانه خوردم . عمو برای برداشتن تکه نانی دست دراز کرد و دستش به دستم خورد که سبد نان را می خواستم مقابلش بگذارم . حس لمس کردن و یکی بودن در من قوت گرفت و بی اختیار با دست دیگرم دست عمو را گرفتم . متعجب نگاهم کرد . گفتم ( عمو جان متشکرم ) . به رویم لبخند زد و با گزیدن لبش مرا از ادامه سخن باز داشت . زن عمو وارد شد و گفت ( این پسرک نمی خواهد آدم بشود . چند بار باید به او گفت که گوسفند ها را از در باغ بیرون ببرد . باز هم گوش نکرده و آنها را از در حیاط برده . نمی دانی حیاط چه بویی گرفته ) . عمو خندید و با تمسخر گفت ( شیر و ماست و کره و گوشتشان خوب است ، اما بویشان بد است ؟ این همه حسن را به یک عیب ببخش ) . زن عمو گوشه چشم نازک کرد و گفت ( کی می شود به شهر برگردیم ) . شاهین هنگام ورود آخر صحبتهای زن عمو را شنید و پرسید ( چیزی در شهر می خواهی ؟ ) زن عمو گفت ( نه ، دلم می خواهد زود تر برگردم و از این بو خلاص شوم ) . شاهین که منظور او را درک نکرده بود ، صبح بخیر آرامی گفت و پشت میز نشست . زن عمو برایش صبحانه مخصوص روی میز گذاشت . من و عمو فقط به خوردن نان و مربا قناعت کرده بودیم . اما صبحانه شاهین تخم مرغ هم داشت . شاهین یکی از آنها را بر داشت و با پشت قاشق ضربه ای کوتاه به نوک آن زد و پوست اندکی از تخم مرغ را بر داشت و بعد با همان قاشق داخل تخم مرغ را هم زد ، نمک پاشید و قاشق ، قاشق مثل وقتی که غذا در دهان کودکی بگذارند آن را خورد . به جای شیرین کردن چای نان و کره و مربا خورد و سپس چایش را تلخ سر کشید .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)