(137)
صدای عمو را می شنوم که نجوا کنان می گوید ( خیلی از گرده این دختر کار کشیدید ) . صدای ضعیف زن عمو می آید که ( او بیماری روحی دارد و نباید دیگر اینجا بماند ) . نیما می گوید ( او مریض است . وقتی که آوردیدش دست و پایش اصلا کبود و متورم نبود ) . صدای نسترن می آید که ( علتش شستن فرش است ) و نرگس با لحن دلسوزانه تری می گوید ( نباید یک تنه این همه فرش را می شست ) . بابا سرفه می کند و می گوید ( آب و هوای شمال سازگار او نیست . ای کاش او را نمی آوردید و همانجا می ماند ) . صدای عمو آمرانه تر شنیده شد که ( حالا دیگر بس کنید . بگذارید حالش خوب بشود ، برش می گردانم جای اولش ) .
بدری ! خوابم داشت تعبیر می شد و من بر می گشتم پیش ننه عذرا ، پیش خانم دکتر و پیش تمام کسانی که اگر در دستهایشان محبت نبود ترحم وجود داشت . من ثروت عمو را به خود او وا می گذارم و لباسهای کهنه خودم را به لباس شکلاتی آنها ترجیح می دهم .
احساس بی نیازی می کنم و خودم را سبک می بینم . همه برای خرید رفته اند تا برای زمستان لباس گرم تهیه کنند . من هنوز بیمارم و مچ پایم به شکل وحشتناکی ورم دارد . بابا گاهی از روی دلسوزی به من کشمش می دهد که من سهمی هم برای تو و منصور کنار می گذارم . پایم را برای آنکه کمتر درد بگیرد روی زمین می کشم . انعکاس پایم روی برگها آوای محزونی را بلند می کند که دوست دارم .
دوست جدیدی پیدا کرده ام . دوستی پر سر و صدا که اهالی خانه را خشمگین می کند . دوست من کلاغی است که هر روز روی شاخه درخت ، مقابل پنجره ام می نشیند و آواز می خواند . میهمانی ما بدون نقل و شیرینی است . از او معذرت می خواهم که نمی توانم پذیرایی اش کنم . او حرفم را می فهمد و می گوید ( من فقط به خاطر خود توست که می آیم و چشمم به دنبال پنیر و قالب صابون نیست ) . دیروز بابا به سویش سنگ پرتاب کرد و او را شوم خواند . او چه می داند که کلاغ در قار قارش چه می گوید . تنها من حرف او را می فهمم . آخر شب صدای دو نفر را شنیدم که از زیر پنجره ام می گذشتند و درباره زیبایی پروانه با هم صحبت می کردند . فراموش کردم بنویسم به شهر کوچ کرده ایم . باز هم من اتاقی دارم ، اما نه کنار آغل گوسفندان ، نزدیک انباری و کنار آبگیر است . آبگیری بسیار زیبا که تا نبینی باور نمی کنی . اینجا دیگر بابا نیست اقدس خانم به جای اوست و من از او خیلی می ترسم .
بابا مرد فهمیده ای بود که به من لقب حرامزاده نداد . اما این زن بی سواد است و پای بند خرافات . نرگس هم چندان دل خوشی از او ندارد و وقتی اسم اقدس خانم را می آورد پیشانی اش پر از چین می شود . او بعضی وقتها که اهل خانه خواب هستند ، به اتاقم می آید و با من حرف می زند – از نسترن و شاهین می گوید که چقدر یکدیگر را دوست دارند و می خواهند در فصل بهار ازدواج کنند . از نیما و نسیم می گوید و از آقای جهانبخش که او خیلی دوستش دارد . و من فقط گوش می کنم .
زن همسایه سفره انداخته بود ، سفره نذری . همه رفتند و من تنها ماندم . رفتم کنار آبگیر نشستم و به رقص مرغابیها نگاه کردم و به حال خودم مرثیه خواندم . شست پایم به اندازه یک توپ تخم مرغی شده و جراحت دارد . زن عمو می ترسد به پایم نگاه کند و اقدس خانم با اکراه روی آن روغن سیاه می گذارد . من دیگر حق رفتن به اتاق آنها را ندارم و اقدس خانم جای مرا گرفته . من کار های سبک باغ را انجام می دهم . ماشین عمو نیما را می شویم . پشت وانت را جارو می کنم و برگها را توی باغچه می ریزم و شبها هم مشق می کنم . اینجا دیوار اتاقم گچی است و من با زغال آموخته هایم را روی دیوار می نویسم . دیدن دو دلداده که شبها یواشکی تا زیر پنجره ام می آیند ، مرا به رویا می برد و خود را به جای نسترن می گذارم که اگر جای او بودم چه می کردم .