(136)
چند روز پیش یکی از همسایه ها بدون آنکه با من حرف بزند ، یک اسکناس پنج تومانی توی جیبم گذاشت . خواستم بگویم که این پول چیست ؟ اما لبش را به دندان گزید و مرا وادار به سکوت کرد . فهمیدم که صدقه داده است . تو فکر می کنی خوشحال شدم ؟ آه نه ! به قدری بغض کردم که درد گلو داشت خفه ام می کرد . خواستم پول را پس بدهم ، اما این کار را نکردم . وقتی گرسنه باشی و بوی نان تازه تو را مست کند و از خود بیخود ، نمی توانی عزت نفس و غرورت را حفظ کنی . و من دقیقا چنین کردم . گذاشتم آن خانم خوب از من دور بشود و به جای سه تا نان چهار تا خریدم . یکی را از پول آن خانم همسایه خریدم و تا رسیدن به خانه همه اش را خوردم . وصف لذت آن برایم دشوار است . هر تکه نان ، باقلوایی بود که می جویدم و اگر به من نخندی باید بگویم دلم نمی خواست آن را فرو بدهم . دوست داشتم هنوز آن را در دهانم نگه دارم تا از طعم و مزه آن بیشتر لذت ببرم . لذت و ترس از رسوا شدن با هم در آمیخته بودند . اما ترس موجب نشد تا از طعم گوارای نان محروم بمانم . بقیه پولها را در جای امنی پنهان کردم تا دیگر روز هم بتوانم با خرید نان سد جوع کنم . حالا دیگر می دانم که نبایست تمام نان را یکجا بخورم . نیمی از آن را قایم می کنم و به هنگام درست کردن کره و پنیر کمی از آنها را می دزدم و یواشکی به اتاقم می برم و با پونه ساندویچ درست می کنم که خیلی خوشمزه است . غرورم را در مقابل خانواده حفظ کرده ام و غذای صدقه ای آنها را نمی خورم . دوست دارم که بدانند چه تهمت نا روایی به من زده اند . شاید پشیمان شوند و عذر خواهی کنند . اما مثل اینکه آنها از این کار نه تنها بدشان نیامده بلکه خوشحال هم هستند ، چرا که هیچ کس به روی خودش نمی آورد . فقط گاه گاهی بابا اشاره می کند که ( از بی غذایی رنگت زرد شده ) . به بابا می خندم و می گویم – رخ زرد من از گرسنگی نیست ، از ستم و جور اهل خانه است – و بابا فقط از روی تاسف سر تکان می دهد .
از همه جا بوی کوچ به مشام می رسد و زن عمو – ببخش – خانم خوشحال است که به شهر برمی گردد . اما من ناراحتم که اتاقم را باید ترک بگویم . تمام درسهایی که آموخته ام روی دیوار باقی می مانند . درس آخری را به تو نگفتم . " در مقابل خدمت منتظر پاداش نباش " . انگشتان دستم خوب خم نمی شوند و سر زانوهایم درد می کند . پوستم سرد سرد است . درست مثل این که تکه های یخ به جای خون در رگهایم جاری است . وقتی باران می بارد ، دردم بیشتر می شود . خانم هنوز نمی خواهد بپذیرد که من بیمارم . او با ریشخند می گوید ( از تن پروری است که این طور چاق شده ای ) . اما ورم دست و پایم شبیه ورم دست و پای پدر توست . همان طور است که تو برایم شرح داده بودی . شاید پدر تو هم از زیاد خوابیدن و تن پروری چاق شده بود و می گفت رماتیسم دارد ؟ ! دوست دارم پایم را دراز کنم . اما موقع جمع کردن دردی جانکاه در بدنم می پیچد و دادم را در می آورد . حسود شده ام و آرزو می کنم که بچه های عمو درد یتیمی بکشند . دلم می خواهد عمو و زن عمو بمیرد و بچه هایش یتیم شوند . دلم نمی آید این آرزو را در مورد عمو بکنم . اما دوست دارم ببینم که آیا آنها هم می توانند مثل من با ته مانده غذا خود را سیر کنند و روی زمین نمور بخوابند . و از صبح ، خورشید طلوع نکرده تا پاسی از شب گذشته بی وقفه کار کنند ؟ آه . . . می دانم ، می دانم که کار ، انسان را می سازد . اما نیش زبان و گوشه چشم نازک کردن دیگران توان را بر باد می دهد و بغضی به اندازه یک هلو در گلویت می نشاند .
هنگام نظافت باغ چشمم به یک برگ از کتابی افتاد که باد با خود آورده بود . یواشکی آن را برداشتم و در جیب پیراهنم گذاشتم . شب بود که به یاد آن برگ کتاب افتادم . مثل کودکی که برای عروسکی تازه به دست آورده ذوق زده می شود ورق را در آوردم و به آرامی تای آن را باز کردم . در کتاب صحبت از مساوات میان انسانها رفته بود ، که همه با هم برابرند . خنده ام گرفت و با خودم گفتم – حتما نویسنده کتاب فراموش کرده پرانتز باز کند و بنویسد غیر از یتیمها و بیچاره ها ، تو هم به این نوشته فکر کن ! رفته بودم روی بام تا جعبه های خالی را پایین بیاورم و از آن بالا همه چیز و همه جا سبز بود . مثل بهشت . باد می آمد . بی اراده به سوی جنوب ایستادم و نام تو را با تمام قوا صدا زدم . این کار موجب شد تا همه وحشت زده از اتاق بیرون بریزند و پای دیوار انباری جمع بشوند . من از میان حلقه های اشکم آنها را دیدم و سرم را محکم روی جعبه کوبیدم . تمام بدنم درد می کرد و زق زق دست و پایم جانم را به لب آورده بود . خجالت نکشیدم و خودم را خیس کردم . تو کجا بودی تا دستهایم را در دستت بگیری و جسم بیمارم را نوازش کنی ؟ گریه بی امانم باعث اندوه دیگران شد . با جعبه چوبی پرواز کردم ، مثل کبوتری آزاد خواستم به سوی دشت پرواز کنم . اما بالم شکست و به درون باغچه سقوط کردم و ازحال رفتم . خوابی شیرین و بدون کابوس دیدم . خواب دیدم که با تو و منصور در خانه ای کوچک و زیبا زندگی می کنم و بابا هر شب برایمان میوه می آورد و مادر از ما می پرسد ( بچه ها دوست دارید چه غذایی برایتان بپزم ) و من و تو و منصور سفارش آبگوشت می دهیم . تا ترید آن را ناهار ، و گوشت کوبیده اش را شام بخوریم . تربچه قرمز هم داریم . رنگش مثل رنگ ماتیک زن عمو است ، قرمز قرمز .