(135)
بدری آیا کار بدی کردم که گذاشتم آن خانم برایم دلسوزی کند ؟ اقرار می کنم که از محبت او خوشم آمد و قلبم کمی گرم شد . دلم می خواهد به هر طریق که بشود برای خود دوستانی پیدا کنم و آنها مرا از خودشان بدانند . این لذت را با خود از خرید به خانه آوردم . با خودم می گفتم دوستی پیدا کرده ام .
اما بد بختانه روز دیگر در خانه جنجالی به پا شد و دو تا سیلی محکم از خانم نوش جان کردم . خانم از خشم بغض کرده بود و فقط فریاد می کشید . اول متعجب شدم . اما وقتی خانم با فریاد پرسید – چه کسی به تو اجازه داده خودت را لوس کنی و به زن همسایه بگویی که برادر زاده نصرالله هستی ؟ - همه چیز را درک کردم . خانم همسایه رازی را بر ملا کرده بود که هیچ یک از اهل خانه راضی به افشای آن نبودند . چند بار خواستم لب باز کنم و بگویم مگر دروغ گفته ام ؟ که پشیمان شدم و سکوت کردم . آن شب از شام خبری نشد و این تنبیه را عمو به من یاد آوری کرد . خسته نشسته بودم و داشتم پایم را مالش می دادم که عمو با خشم در اتاقم را باز کرد و پرسید ( مینو این چه غلطی بود که کردی ؟ به تو بد کردم که نگذاشتم توی آن پرورشگاه بمانی تا جان بدهی ؟ حالا این دستمزد من است که آبرویم را پیش در و همسایه می بری ؟ ) به عمو فقط نگاه کردم . چه می بایست می گفتم ؟ همیشه قانون و عدالت ، مجازات درباره مجرم را تنبیه و زندان مقرر کرده است . اما من به جرم راستگویی مواخذه می شدم و نمی توانستم از خودم دفاع کنم . قاضی خود مرد ستمگری بود که حقیقت را انکار می کرد . پس مجبور بودم حقیقتی را که گناه خوانده می شد پنهان کنم و خودم را مجرم بدانم . عمو به من لقب نمک نشناس داد و گفت – تو نمک نشناسی و حرامزادگی را از پدر و مادرت به ارث برده ای . پدرت هم مثل تو بود - . در آن لحظه از سخن عمو خنده ام گرفت ، چون بعد از اصطلاح حرامزاده بلافاصله از کلام پدر و مادر استفاده کرد . پوزخند من موجب شد تا شعله خشم عمو فروزان تر شود و بگوید ( حالا به من می خندی ؟ صبر کن ببین چه به روزت می آورم . اگر پدر و مادرت با جوانی ام بازی کردند ، به تو اجازه نمی دهم که با آبرویم بازی کنی . از امروز حق اینکه با کسی صحبت کنی نداری . وای بر احوالت اگر بشنوم با همسایه ای حرف زدی . فهمیدی چه گفتم ؟ ! ) سر فرود آوردم باز هم عمو گفت ( برای اینکه بهتر حرفم را بفهمی شب را گرسنه بخواب ، تا فراموش نکنی ) . این را گفت و از سر خشم در اتاق را کوبید و رفت .
وقتی عمو رفت خودم را سرزنش کردم که چرا از خودم دفاع نکردم . چرا به عمو نگفتم که اگر حرفی به همسایه زدم حقیقت را گفته ام و آنها هستند که می خواهند حقیقت را وارونه جلوه دهند . چرا به عمو نگفتم که اکثر شبها فراموش می کنند دختری بیچاره و خسته هم در ته باغ به انتظار لقمه نانی نشسته است و تا صبح از فرط گرسنگی خواب به چشمانش نمی رود ؟ چرا به عمو نگفتم که شما مرا وادار کرده اید که نان خشک بدزدم ؟ و از او بپرسم دستمزد این همه زحمت ، گرسنگی است ؟ آخ که چقدر از خودم تنفر پیدا کرده ام که نمی توانم آنچه را فکر می کنم بر زبان آورم . فردای آن شب تخت چوبی و آن تکه جا جیم نیز از اتاقم برده شد ، چون لیاقت یک سخن چین این نیست که شب روی تخت بخوابد . قصه درد بسیار است که نمی خواهم مو به مو برایت شرح دهم . فقط این را مقایسه کن که پرورشگاه در مقابل جایی که من زندگی می کنم مثل کاخ است . خام خوار شده ام و با میوه های پا درختی و پونه که در کنار آب بندان می روید شکمم را سیر می کنم . یادت می آید که منصور می گفت – ای کاش دایی پولداری داشته باشد که بتواند یک وعده غذای سیر بخورد ؟ - ای کاش اینجا بود و زندگی مرا می دید . آن وقت نسبت به غذا های پرورشگاه کفران نمی کرد . شبها وقتی یقین کنم همه به خواب رفته اند آهسته بلند می شوم و به آغل می روم تا از هوای گرم درون آغل استفاده کنم . دیگر بوی آغل حالم را دگرگون نمی کند . روی جوالها برای خودم جای خواب درست کرده ام که ای . . . چندان هم بد نیست . اما باید هوشیار بخوابم تا زود تر از بابا بیدار شوم . ترس دارم که او به عمو و خانم بگوید و در آغل به رویم بسته شود . می دانی معنی " فرار " چیست ؟ چند بار قصد کردم بگریزم . حتی شهامت گریختن هم ندارم . با خود می گویم – گریز هیچ گاه دردی را دوا نکرده است - . از فکر بی کسی و بی خانمانی است که فکر فرار را از سر بیرون می کنم و همه چیز را تحمل می کنم . اگر منصور را دیدی به او بگو زود تر اقدام کند و مرا از این خانه نجات دهد ! و تو اگر می توانی مرا بپذیری بگو که زود تر از این زندان خلاص شوم .