(134)
دیشب دزدی کردم ! می دانم از تعجب چشمانت گشاد می شود . اما باور کن که چاره نداشتم . گرسنگی زجرم می داد . رفتم توی انباری و نان خشک و تخم مرغ دزدیدم . شاید بهتر بود گندم می خوردم . اما عادت نداشتم و نان را ترجیح دادم . از شانس بدم تخم مرغ گندیده از آب در آمد و ناچار نان را خوردم . دختر شکمویی شده ام . ولی باور کن از بس کار می کنم گرسنه می شوم . همانطور که تب و لرز کرده بودم زیر پتو نان خشک را می جویدم . از بیرون پنجره صدای دو دلداده را می شنیدم که به هم وعده های سور عروسی می دادند و بر سر نوع غذا گفت و گو می کردند . هر تکه نان خشک را با یاد بوقلمون و غاز و اردک خوردم . آخرین لقمه ، جوجه کبابی بود که خوب برشته شده بود و آن را با سیب زمینی تنوری خوردم . جایت خالی بود ، البته نه در زیر پتو ، در سوری که آن دو پشت پنجره به هم وعده می دادند . می خواهم سیبهای کال را به اتاقم بیاورم و نگه دارم . تو باور می کنی در این شهر سر سبز و پر نعمت ، دختری شبها نیمه گرسنه به خواب رود ؟ آن قدر گرسنگی کشیده ام که تنها فکرم شده شکم ! راست گفته اند که آدم وقتی گرسنه است عشق و عاشقی را فراموش می کند . من به جای شنیدن زمزمه های عاشقانه ترجیح می دهم به سخنان آنها در مورد غذا گوش کنم . خانم در مقابل غذایی که به من می دهد خیلی توقع دارد . راستی فراموش کردم بنویسم : به لقبم – حرامزاده و شلخته هم اضافه شده و خانم و اقدس خانم هر دو به دنبال اسمم – حرامزاده و شلخته – را هم اضافه می کنند . از روزی که بند رخت پاره شد و تمام لباسهایی را که با دست شسته بودم بر زمین ریختند این درجه نصیبم شده . اول اقدس خانم مفتخرم کرد و بعد خانم آن را تایید کرد . شاید دیگر گفتن دست و پا چلفتی از مد افتاده ، چون این خانواده هر روز با مد پیش می روند ناسزا هایشان نیز مدرن شده . از سر بغض است که این گونه با تو صحبت می کنم . تمسخر دیگران هیچ گاه مرا خوشحال نمی کند . اما حتی اگر تو هم بودی تحملت را از دست می دادی . بگذار از شبهای تاریک و تنهایی ام با تو حرف بزنم .
شاخص روز خورشید است و شاخص شب ، ترس . وقتی خسته به بستر می روم پیش چشمم خورشید را مجسم می کنم و خود را گول می زنم که روز است و خورشید با حرارت می تابد . به من نخند ، می دانم که آدمهای خوشبخت ، شبها هم گرمای خورشید را حس می کنند . اما در مورد من ، فقط و فقط نهان کردن ترس است . چرا که وقتی خورشید باشد ، تاریکی فرار می کند و همه چیز قابل رویت می شود . می ترسم از اینکه تنها هستم و سایه شاخه های درختان بر روی دیوار ، تصویر اشباح و هیولا ها را به نظرم می آورد . می ترسم که از درون تاریکی پیر زنی با ترکه ای بلند ، در حالی که دندانهای بلندش را نشانم می دهد به سویم بدود و مرا زیر ضربات ترکه اش سیاه و کبود کند . از وقتی تنها می خوابم و دیگر تو در کنارم نیستی ، با این اندیشه شب را صبح می کنم و خوشبختانه همیشه بسترم خشک است . خود را درمان کرده ام و ای کاش دارویی هم برای این تب و لرز پیدا می کردم . از خانم تقاضای قرص مسکن کردم . خندید و گفت ( برای چه می خواهی ؟ ) تا خواستم لب به سخن باز کنم و از بیماری ام بگویم ، مسخره ام کرد و گفت ( حتما می خواهی بگویی که ازخستگی به مسکن احتیاج پیدا کرده ای ؟ ) پیش داوری یکی از خصلتهای این خانواده است . در مقابل سخن او فقط سکوت کردم . هیچ گاه انسانهای خود رای و خود کامه را دوست ندارم و تغییر دادن استدلال آنها حوصله ام را سر می برد . خود را قانع می کنم که آنها روزی پی به اشتباهشان می برند . من دعا می کنم آن روز زیاد دور نباشد ! من از فاصله ای بسیار نزدیک همسر جهانبخش را دیدم و چون هیچ کس در خانه نبود ، او به مصاحبت با من رغبت نشان داد و از خودش و همسرش برایم گفت . فکر می کنم او کمی از قضیه بو برده است چون می خواست به هر ترفندی که شده ، از زیر زبانم حرف بکشد . شاید بد جنسی کردم که به او هیچ نگفتم . ولی در حقیقت من از پیامد آن ترسیدم که سکوت اختیار کردم . همسر جهانبخش وقتی فهمید نمی تواند از من اطلاعاتی کسب کند ، بلند شد و رفت . تنها کاری که من کردم ، این بود که به او قول دادم در مورد آمدنش به خانم و بقیه چیزی نگویم .
بدری ! فراموش کردم بگویم که همسایه ها اول گمان می کردند من کلفت هستم و با تحقیر نگاهم می کردند . اما یک روز وقتی برای خرید رفته بودم ، در میان راه با یکی از همسایه ها هم گام شدم و در جواب او که پرسید – ظاهرت نشان نمی دهد بچه شمال باشی – گفتم ( نه بچه تهرانم و عمویم مرا آورده تا با آنها زندگی کنم ) . باور کن از این حرف هیچ نمانده بود روی سرش دو تا شاخ مثل شاخی که روی سر گاو عموست سبز بشود . بنده خدا هاج و واج مرا نگاه کرد و با نا باوری پرسید ( شما برادر زاده آقای یغمایی هستید ؟ ) سرم را به علامت تایید فرود آوردم و او که گمان می کنم هنوز باور نکرده بود پرسید ( پس چرا این طوری هستید ؟ ) منظور او از – این طوری – اشاره به سر و لباس من بود . خندیدم و برای آنکه دل او را به رحم آورم گفتم ( به این خاطر است که پدر و مادر ندارم ) . خانم همسایه بغض خود را فرو خورد و گفت ( متاسفم ، ما همه گمان می کردیم شما کلفت هستید ) . گفتم ( اشتباه نکردید . عمو مرا آورده تا به خانواده اش کمک کنم ) . خانم همسایه لبخند تلخی زد و گفت ( کمک ؟ تو حتی بیشتر از ما که به کار سخت عادت داریم کار می کنی . ما همه شاهد هستیم که تو یک تنه هم کار خانه را می کنی و هم به باغ و شالی می رسی . از ورم دستهایت معلوم است ) . گفتم ( اما کار جوهر انسان است و من از اینکه کار می کنم ناراحت نیستم . فقط این ورمها و تشنج عذابم می دهد ) . این بار اشک در چشم خانم همسایه جمع شد و گفت ( اگر آنها به فکر تو نیستند ، خودت به فکر خودت باش و تا می توانی از زیر کار فرار کن ! ) خنده ام گرفت و گفتم ( به خاطر نانی که می خورم باید زحمت بکشم . شما نگران من نباشید خدا با من است ! ) خانم همسایه آهی کشید و دیگر هیچ نگفت .