صفحه 14 از 19 نخستنخست ... 4101112131415161718 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 131 تا 140 , از مجموع 183

موضوع: اتوبوس ( دفتر سفید / دفتر سیاه ) | فهیمه رحیمی

  1. #131
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (129)
    شام در سکوت صرف شد و پس از آن میوه آوردند . از ترس لب به میوه نزدم و در مقابل پرسش زن عمو که پرسید ( کسالت که نداری . داری ؟ ! ) گفتم ( نه ، حالم خوب است ) . نیما گفت ( مینو خانم خسته راه است ) . زن عمو نگاهی به ساعت پاندول دار روی دیوار انداخت و گفت ( دختر ها دیر کرده اند ) . عمو پرسید ( این وقت با چه کسی بر می گردند ؟ ) زن عمو گفت ( شاهین آنها را می رساند . نگران نباش ) . در میان گفت و گو صدای بوق اتومبیل آمد و زن عمو گفت ( رسیدند ) . دلشوره پیدا کردم و از ترس آنکه مبادا خودم را خیس کنم به طرف دستشویی دویدم . وقتی بیرون آمدم دختر عمو ها هنوز وسط هال بودند و با مادرشان گفت و گو می کردند . زن عمو متوجه ام شد و رو به دختر ها کرد و گفت ( بچه ها دختر عمویتان آمده ) . آن دو به سویی که مادرشان نگاه می کرد برگشتند و مرا دیدند که ساکت و خموش ایستاده ام . نسترن و نرگس با دیدن من در لباس کامل عزا خود را جمع و جور کردند و با اندوهی تصنعی پیش آمدند و خوشامد گفتند . دستهایشان نرم و لطیف بود ، اما گرم و صمیمی نبود . شاهین به دنبال نیما وارد شد و آخرین فردی بود که آن شب با وی آشنا شدم . چشمان زاغ و زیرکش را به چهره ام دوخت و گفت ( به شهر ما خوش آمدید ) . خواستم لبخند بزنم اما لبهایم بی حس بود . نیما همه را بار دیگر به اتاق پذیرایی دعوت کرد و من باز هم از خوردن میوه و چای سر باز زدم و فقط به تعریف دختر ها از جشن گوش سپردم . اقرار می کنم که آن شب تا صبح از وحشت بستر خیس خوابم نبرد و چندین بار به دستشویی رفتم . سیاهی شب جای خود را به سپیدی صبح می داد که از بانگ خروس و صدای ماکیان دیگر فهمیدم که آفتاب دمیده است . با این خیال که دیگر بستر خود را تر نمی کنم خوابم برد . زمانی دیده گشودم که زن عمو با صدای بلند به کسی فرمان می داد . با وحشت بلند شدم و به بسترم دست کشیدم . نمی دانی چقدر خوشحال شدم وقتی آن را خشک دیدم . سرم را روی تشک گذاشتم و خدا را شکر کردم که آبرویم را خریده است . لباس مشکی را مجددا پوشیدم و از اتاق خارج شدم . زن عمو به سلام و صبح بخیرم پاسخ داد و گفت ( مینو خانم دوست ندارم اول صبح چشمم به لباس عزا بیفتد . لطفا تا اینجا هستید لباس رنگی بپوشید ) . با گفتن ( متاسفم ) به اتاقم برگشتم و لباس شکلاتی رنگ را پوشیدم . اطاعت از دستور زن عمو موجب یک لبخند روی لبهای قرمز رنگ او شد . دختر ها هنوز خواب بودند . عمو مرا به نام صدا زد و من به طرف صدا حرکت کردم . عمو به تنهایی صبحانه می خورد . به سماور اشاره کرد و گفت ( برای خودت چایی بریز و بیا با هم صبحانه بخوریم ) . تصمیم گرفته بودم کمتر از مواد آبکی استفاده کنم . به همین دلیل فنجانم را تا نیمه چای کردم و با عمو صبحانه خوردم . عمو برای برداشتن تکه نانی دست دراز کرد و دستش به دستم خورد که سبد نان را می خواستم مقابلش بگذارم . حس لمس کردن و یکی بودن در من قوت گرفت و بی اختیار با دست دیگرم دست عمو را گرفتم . متعجب نگاهم کرد . گفتم ( عمو جان متشکرم ) . به رویم لبخند زد و با گزیدن لبش مرا از ادامه سخن باز داشت . زن عمو وارد شد و گفت ( این پسرک نمی خواهد آدم بشود . چند بار باید به او گفت که گوسفند ها را از در باغ بیرون ببرد . باز هم گوش نکرده و آنها را از در حیاط برده . نمی دانی حیاط چه بویی گرفته ) . عمو خندید و با تمسخر گفت ( شیر و ماست و کره و گوشتشان خوب است ، اما بویشان بد است ؟ این همه حسن را به یک عیب ببخش ) . زن عمو گوشه چشم نازک کرد و گفت ( کی می شود به شهر برگردیم ) . شاهین هنگام ورود آخر صحبتهای زن عمو را شنید و پرسید ( چیزی در شهر می خواهی ؟ ) زن عمو گفت ( نه ، دلم می خواهد زود تر برگردم و از این بو خلاص شوم ) . شاهین که منظور او را درک نکرده بود ، صبح بخیر آرامی گفت و پشت میز نشست . زن عمو برایش صبحانه مخصوص روی میز گذاشت . من و عمو فقط به خوردن نان و مربا قناعت کرده بودیم . اما صبحانه شاهین تخم مرغ هم داشت . شاهین یکی از آنها را بر داشت و با پشت قاشق ضربه ای کوتاه به نوک آن زد و پوست اندکی از تخم مرغ را بر داشت و بعد با همان قاشق داخل تخم مرغ را هم زد ، نمک پاشید و قاشق ، قاشق مثل وقتی که غذا در دهان کودکی بگذارند آن را خورد . به جای شیرین کردن چای نان و کره و مربا خورد و سپس چایش را تلخ سر کشید .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #132
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (130)
    هنوز میز صبحانه را جمع نکرده بودیم که اقدس خانم وارد شد . زن عمو مثل کسی که به زیر دستش فرمان می دهد گفت ( زود تر دست به کار شو و نان را آماده کن تا نسترن و نرگس نان گرم بخورند ) . خاله اقدس چادر را بر داشت و روسری اش را صاف کرد و دستکهای روسری را پشت سر گره زد . به خودم جرات دادم و به خاله گفتم ( می خواهید کمکتان کنم ؟ ) نگاهش را به دیدگانم دوخت و پرسید ( تا به حال نان پخته ای؟ ) گفتم ( نه ! ) پوزخندی زد و گفت ( پس نمی توانی کمکم کنی ) . خاله اقدس و زن عمو از در خارج شدند و عمو و شاهین هم از پشت میز بلند شدند . گفته نیما را به یاد آوردم که گفت – اگر در کار های خانه مادر را کمک کنی محبت او را به دست می آوری - . تند و تند میز غذا خوری را جمع کردم و ظروف نشسته را شستم و خشک کردم . آب گلدان روی میز را هم عوض کردم و با نگاهی به اطراف مطمئن شدم که همه جا تمیز است . از سالن خارج شدم . بوی علفهای خود رو و بوی درختان مرا به سوی خود کشاند و قدم زنان تا آخر باغ رفتم . پشت سیمهای خار دار ، شالیزار وسیعی بود . حضور کسی را حس کردم . نسترن در لباس خواب کنارم ایستاده بود . پرسید ( تا به حال شالی دیده بودید ؟ ) گفتم ( نه ! ) گفت ( تمام این زمینها مال پدر است . جز اینها چند قطعه زمین چای کاری هم داریم ) . بی اختیار زمزمه کردم ( عمو جان مرد ثروتمندی است ) . نسترن خندید و گفت ( اما نه به قدر پدر تو. . پدر می گوید شما بیش از او ثروت دارید و به همین دلیل است که ما را قابل معاشرت نمی دانستید ) . مبهوت چشم به شالیزار دوخته بودم و گفته های نسترن گیجم کرده بود . زمزمه کردم ( تو پدر و مادرم را دیده بودی ؟ ) لبهایش را جمع کرد و گفت ( نه ) . می خواستم سوال دیگری مطرح کنم که نیما رسید و از من پرسید ( دوست داری ده را ببینی ؟ ) چون کاری نداشتم موافقت کردم و هر دو پیاده از خانه خارج شدیم .
    کوچه باغی بس مصفا دیدم که پیچکهای وحشی از روی دیوار به کوچه سر کشیده بودند . به دنبال هم از یک سر بالایی بالا رفتیم . مقابل رویمان استخری نمایان شد و نیما به آب اشاره کرد و گفت ( این آب بندان است ) . تعدادی مرغابی در آب شنا می کردند . سکوتی ملکوتی بر فضا حاکم بود . نیما گفت ( بیا کمی زیر درخت بنشینیم ) . لحنش گرم بود و حس اعتماد را در من بر انگیخت . هنوز کاملا ننشسته بودم که چیزی در کنارم به هوا جهید و به درون آب پرید . جیغ بلندی کشیدم . نیما با صدای بلند خندید و گفت ( نترس دختر جان ؛ قورباغه که ترس ندارد ) . حس کردم باید به دستشویی بروم . بلند شدم و گفتم ( بهتر است برگردیم ) . نیما باز هم خندید و گفت ( دختر ترسو اگر وجود یک قورباغه تو را این قدر به وحشت انداخته است چیز دیگری ببینی چه می کنی ؟ ) این پا و آن پا می شدم و می خواستم هر چه زود تر به خانه برگردم . چند گام هم برداشتم . نیما که متوجه شده بود بدون او قصد برگشتن دارم بلند شد و با من به راه افتاد . ترکه ای در دست داشت ، از کنار بوته ای گذشتیم . نیما گفت ( چند لحظه صبر کن ) ، بعد با ترکه لای بوته را باز کرد و من چشمم به تعدادی مار افتاد که در هم می لولیدند . این بار به طور وحشتناکی جیغ کشیدم و فرار کردم . همچنانکه می دویدم خود را هم خیس می کردم . شیب آب بندان موجب شد سر بخورم و درون گودال آبی بیفتم . پایم به شدت درد گرفته بود و لباس شکلاتی رنگم با گل در آمیخته بود . بلند شدم و با همان وضع به طرف خانه راه افتادم . نیما خود را به من رساند و با خشم فریاد کشید ( معلوم است چه می خواهی بکنی ؟ اون از دیروز و این هم از امروز ) . حرف نیما مرا بر جایم میخکوب کرد . سرم را روی دیوار باغ گذاشتم و گریستم . نیما دلداریم داد و گفت ( متاسفم . قصد ترساندن تو را نداشتم . توی ده مار آبی فراوان است . بهتر است به این مسائل عادت کنی و خو بگیری ) . کمکم کرد تا به خانه برگشتیم . بدبختانه همه در حیاط جمع بودند و با مشاهده من در آن وضعیت به خنده افتادند . نرگس با تمسخر گفت ( باتلاق نوردی داشتی ؟ ) و زن عمو ابرو هایش را در هم کشید و گفت ( ببین چه به روز لباسش آورده ؟ آه . . . با این لباس که نمی توانی قدم به داخل بگذاری . همه جا را کثیف می کنی ) . عمو رو به پیر مرد باغبان کرد و گفت ( شیلنگ را وصل کن تا همینجا خودش را تمیز کند ) . پیر مرد باغبان شیلنگ را به دستم داد و رفت تا من خود را آزادانه بشویم . بقیه هم داخل خانه شدند و من در همان جا حمام کردم . نسترن لباس آورد و با لحنی دوستانه گفت ( زیاد غصه نخور ، آن پیراهن زیاد هم به صورتت نمی آمد ) . وقتی به اتفاق او وارد شدم ، جو را به نفع خود دیدم . زن عمو گفت ( کار اشتباه نیما را ببخش . به یاد بابا افتادم که می گفت – عذر خواهی هیچ گاه انسان را کوچک نمی کند - . این یاد آوری موجب شد تا لب به سخن باز کنم و بگویم ( از همگی معذرت می خواهم کار بچگانه ای مرتکب شدم ) . عمو به رویم لبخند زد و دختر ها که آماده رفتن از خانه بودند ، بدون توجه رو به زن عمو کردند و گفتند ( برای ناهار بر می گردیم ) و با عمو خانه را ترک کردند . من هم به اتاقم رفتم و بی هدف گوشه ای نشستم و به تو و منصور فکر کردم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #133
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (131)
    من می بایست راهی برای کمک به شما پیدا می کردم . این قولی بود که به یکدیگر داده بودیم و من صاحب عمویی بودم که ثروتمند بود . به خودم گفتم – مهمان دو روزه که نمی تواند تقاضایی از صاحبخانه بکند . بهتر است مدتی بگذرد و بعد تقاضایم را مطرح کنم - . دلم می خواست آلبوم خانوادگیشان را می دیدم . شاید در میان عکسها نشانی از پدر می یافتم . زن عمو را مقابل میز توالت یافتم که موهایش را می پیچید . گفت ( کمک کن تا پشت مو هایم را هم بپیچم ) دستم آشکارا می لرزید ، اما خوشبختانه کارم فقط نگهداشتن تکه ای از موی او بود . کار پیچیدن که تمام شد زن عمو نفس بلندی کشید و گفت ( ده حوصله آدم را سر می برد . اینجا فقط باید کار کرد ) . چشمم به ناخنهای مانیکور شده اش افتاد و حرف او را تصدیق کردم . زن عمو گفت ( چند سال توی پانسیون گذراندی ؟ ) ستون پشتم تیر کشید . به زن عمو از درون آینه نگریستم و آرام زمزمه کردم ( خیلی وقت است ) . زن عمو گفت ( روانشناسها معتقدند بچه هایی که در پانسیون و شبانه روزی برزگ می شوند غالبا عقده ای بار می آیند و دوری از پدر و مادر آنها را حسود و کینه توز می کند . تو جزو آن دسته که نیستی ؟ ) به رویش فقط لبخند زدم . بلند شد و گفت ( شاید مادرت به تو گفته باشد که نیما پسر حقیقی عمویت نیست ) . گفتم ( نمی دانستم ) . زن عمو خندید و گفت ( ایرادی ندارد که بدانی نیما از همسر اول من است . او پیر مرد ثروتمندی بود که زود مرا بیوه کرد . نیما هنوز خیلی کوچک بود که با عمویت ازدواج کردم و او عمویت را پدر خودش می داند . من با وجود نیما همسر شایسته ای نصیبم شد . عمویت پدر و همسر خوبی است ) . پرسیدم ( شما مادرم را دیده بودید ) . چینی بر پیشانی انداخت و گفت ( نه ! مادرت به قدری به زیبایی و ثروت خودش می بالید که با هیچ یک از اقوام شوهرش معاشرت نمی کرد . ولی پدرت را یک بار دیدم . خیلی به آقا نصرالله شباهت داشت . این طور نیست ؟ ) بی اختیار سر فرود آوردم و گفته ای را تایید کردم که تا آن موقع با آن رو به رو نشده بودم . زن عمو چین پیراهنش را صاف کرد و گفت ( تو چشمهای زیبایی داری . شاید به مادرت شبیه هستی . آقا نصرالله خیلی از چشمان او تعریف می کند ) . گفتم ( مادر زیبا بود ، اما من نیستم ) . زن عمو با صدای بلند خندید و گفت ( تواضع هم داری و این برای دختر حسن است ) . از زن عمو خوشم آمد .
    بدری ! از ینکه نامه ام خسته ات کرد مرا ببخش . دوست داشتم لحظاتی به چیز های خوب فکر کنی و باور کنی که انسانهای خوب هم کم نیستند . در رویا می شود انسانها را با خصایص انسانی تصور کرد . می دانم که لبخند تمسخر بر لب آورده ای و با خودت می گویی باز این دختر رویایی شد و رویایی فکر کرد . بسیار خوب واقعیت را می نویسم .
    لباس برایم خریده شد اما در هیچ خانه ای زده نشد و من با همان هیبت به خانه عمو قدم گذاشتم . می توانم تصور کنم که لبخندت به تبسمی شیرین و واقعی تبدیل شده است . آری خواهرم ! واقعیت هر چند تلخ باشد ، برای من و تو شیرین تر از رویای مجازی است . من به هیچ اتاقی راه داده نشدم و کسی به استقبالم نیامد . حالا راحت باش و بقیه نامه ام را بخوان .
    آفتاب غروب کرده بود که رسیدیم . پیر مرد باغبان بقچه ام را که نیما با دو انگشت گرفته بود به دست گرفت و مرا با خود برد . هیچ کدام حرف نزدیم . نه او چیزی گفت و نه من چیزی پرسیدم . سیاهی شب مانع از دیده شدن رنگ مهتابیم بود . اتاقی دارم ، این را باور کن . جای تو و منصور بسیار خالی است . اتاق من گچی است و یک بوی بد در آن پیچیده که فکر می کنم به آغل گوسفندان خیلی نزدیک است . یک تخت خواب موریانه خورده دارم ، درست مثل تخت خواب خودمان و یک تشک ابری که رویه راه راه آن مرا به یاد کت و شلوار منصور می اندازد . رنگ و روی آن رفته ، پتو هم ملافه ندارد و زبر است ، ضخامتش هم بد نیست . جا جیمی توی اتاق پهن است . آن هم راه راه است . وقتی راه می روم زیر پایم صدا می کند . زیر جا جیم کاغذ نیست ، حصیری است که جا جیم را ضخیم می کند .
    اتاقم پنجره کوچکی دارد که رو به باغ باز می شود . چشم اندازم زیباست تا دلت بخواهد درخت پرتقال و نارنگی دارم . اطراف باغچه با قالبهای سیمانی مفروش است که خزه بسته اند و از لای آنها علفهای خود رو به بیرون سرک کشیده اند . یک شیر آب با لوله کوتاه در کنار باغچه است . از پنجره ام می توانم آغل گوسفندان و اتاق مرد باغبان را ببینم . فکر می کنم عمو بهترین اتاق آخر باغ را به من داده باشد . از سخاوت او شرمنده ام ! اتاقم برق دارد و یک لامپ کم نور که از سقف چوبی آن آویزان است . رنگ پنجره چوبی ام آبی است ، شاید روزی رنگ زیبایی داشته اما اکنون بیشتر به سیاه متمایل شده و حفره هایی که نشان از موریانه می دهد . پنجره کاملا چفت نمی شود و من از این بابت خوشحالم . شب دیر وقت بود که مرد باغبان در یک بشقاب برایم غذا آورد . دو تا تخم مرغ یک گوجه فرنگی و تکه ای نان . می خواستم تخم مرغ را همان طور که منصور ادای دکتر خبیری را در می آورد بخورم که متاسفانه سفت بود و نمی شد قاشق قاشق بخورم . گرسنه بودم اما تخم مرغ بدون نمک از گلویم پایین نمی رفت . نان و گوجه فرنگی را خوردم و دراز کشیدم و به تو و منصورفکر کردم . دختر بی اراده ای هستم که نمی توانم از ریزش اشکم جلوگیری کنم . بغض داشتم و بدون علت گریه کردم . اما خوابم نبرد . شب غریبی بود و سکوت شب را فقط صدای غوکی بر هم می ریخت . از ترس نخوابیدم و دو بار یواشکی کنار باغچه رفتم . تو که می دانی به قصد انجام چه کاری ؟ !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #134
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    (132)

    صبح خیلی زود از صدای بع بع گوسفندان بلند شدم و کنار پنجره ایستادم . بوی آغل خیلی وحشتناک تر از بوی . . . . پسرکی گوسفندان را هی می کرد و رمه کوچک را به جلو می راند . محو تماشای رمه بودم ، پشت سر آنها غاز ها و مرغابیهایی بود که در یک صف خارج می شدند . یک اردک سفید بالهایش را گشود و خستگی در کرد . با گشوده شدن در اتاقک کوچکتری ، مرغها و خروسها هم آزاد شدند و سکوت باغچه را بر هم ریختند . از اتاق خارج شدم و همانجا از شیر کنار باغچه صورتم را شستم . دست نمدارم را پشت آخرین بره ای که به دنبال چوپان می رفت کشیدم . دستم بوی پشم و آغل گرفت . بار دیگر دستم را شستم و روی پله به انتظار نشستم . پیر مرد باغبان طشتی آورد و به من گفت ( آنجا انبار است . مقداری نان خشک برای این زبان بسته ها خیس کن ) . طشت حلبی را برداشتم و به انباری رفتم . کیسه نان خشک را به راحتی یافتم و مقداری از آن توی طشت ریختم . اما کیسه گندم را پیدا نمی کردم . گیج و متحیر ایستاده بودم و به گونی هایی که روی هم چیده شده بود نگاه می کردم . پیر مرد باغبان از سر و صدای غاز ها به انباری سر کشید و پرسید ( چرا ماتت برده ) . گفتم ( نمی دانم گندم کجاست ) . به گونی کوچکی کنار گونی نان خشک اشاره کرد و گفت ( ایناهاش ، یک مشت بیشتر نریز ) صدای ماکیان با فراهم شدن صبحانه خوابید . پیر مرد گفت ( از میان چوبها چند ترکه نازک بردار و بیاور پشت انباری ) به دستور او چند تکه چوب برداشتم و پشت انباری بردم . یکی از چوبها را برگرداند و گفت ( نازکترش را بیاور . چوبی نازکتر باشد ) . دلم یکباره ریخت . با خود فکر کردم آیا – به جای ننه عذرا او می خواهد مرا تنبیه کند ؟ - چوب نازکی برداشتم و لرزان چوب را به دست او دادم . گفت ( حالا برو آغل را تمیز کن ) . قدم به درون آغل که گذاشتم سرم گیج رفت و حالم به هم خورد . اما از ترس خشم پیر مرد جارو را برداشتم و آغل را تمیز کردم و در دل به خود امیدوار شدم که لااقل من یک پله از گوسفندان بالا تر هستم . دستهایم آغشته به پشکل و تاپاله شده بود و تمام هیکلم بو می داد . به یاد ننه عذرا افتادم و سوزش ترکه را روی پا و دستم حس کردم .

    دست و صورتم را می شستم که زنی قد کوتاه و چاق که چارقدش را محکم پیچیده بود مقابلم سبز شد و پرسید ( آن دخترک پرورشگاهی تو هستی ؟ ) پشتم تیر کشید و از اینکه آن پیر زن هم به اصل من واقف بود رنگ از چهره ام پرید و زیر لبی گفتم ( بله ) . چشمان سیاه و ریزش را به صورتم دوخت و گفت ( مبادا به گونی آرد دست بزنی ! خیر و برکت از آن می رود . حالا برو آقا نصرالله با تو کار دارد ) . بغض داشتم و به سختی از ریختن اشکم جلوگیری کردم . این اولین درس بود که آموختم . باید با خط دشت روی دیوار بنویسم – کودکان پرورشگاهی خیر و برکت را از آرد می برند - . تو هم این درس را یاد بگیر ! به طرف اتاق که نه ! به طرف ساختمان آجری حرکت کردم و عمو را آماده رفتن دیدم . به سلامم پاشخ سردی داد و سر داخل ساختمان کرد و کسی را صدا زد . زنی آراسته قدم به بیرون گذاشت و سر تا پایم را مثل یک خریدار بر انداز کرد . سلام کردم و او هم مثل عمو جواب سردی داد . زن عمو گفت ( کارت تمام شد ؟ ) با سر گفتم بله . خشمگین شد و گفت ( مگر لالی که با سر جواب می دهی ! ) گفتم ( بله ، تمام شد ) . گفت ( پس بیا تو کارت دارم ) . با او قدم به سالن بزرگی گذاشتم که در آن ، پشت میز غذا خوری بزرگی دو دختر و دو مرد جوان نشسته بودند . نیما را شناختم و سلام کردم . او جواب سلامم را گرمتر از عمو و زن عمو داد و حتی حالم را هم پرسید . دختر ها هم نگاه خریدارانه ای به من انداختند و آن که بزرگتر بود زود بینی اش را گرفت و گفت ( چه بوی بدی می دهد ) . دختر کوچکتر هم تایید کرد . زن عمو که متقاعد شده بود گفت ( از فردا توی آغل نمی روی و تنها به مرغها و خروسها دانه می دهی . حالا برو آشپزخانه و آنجا را تمیز کن ) . نمی دانی چقدر خوشحال شدم که از رفتن به آغل منع شدم . آشپزخانه که تمیز شد ، زن عمو گفت ( آن جارو را بردار و اینجا را هم تمیز کن ) . نگاهی به اطرافم انداختم و جارو را ندیدم . زن عمو از گیجی ام به خنده افتاد و یک لوله فلزی بلند به دستم داد و گفت ( این تکمه را فشار بده و این دسته را به جلو و عقب بکش ، اتاق تمیز می شود ) . و برای آنکه یاد بگیرم خودش ماشین کوچکی را روشن کرد و چند بار دسته ماشین را جلو و عقب کشید و کار را یادم داد . کار با جاروی برقی خیلی آسان بود ، نه گرد و خاک بلند می شد و نه کمرم خم می شد . از این کار خوشم آمد و تمام سالن و اتاقها را جارو کشیدم . هنگام گرد گیری تازه توانستم به اشیا پیرامونم نگاه کنم . عمو مرد ثروتمندی است . باور کن برای دلخوشی تو این را نمی گویم . تمام اتاقها فرش دارد و دختر ها اتاق مخصوص به خودشان دارند . اتاق خواب عمو و زن عمو بزرگتر است و یک آینه گرد و سفید کنار تخت دارد که روی آن پر است از شیشه های کوچک و بزرگ معطر . حتی از بوی گل یاسی که در اتاق خانم دکتر بود خوش بو تر است و از صابون عطری هم ! مثل آن بویی است که آن روز بازرس به خودش زده بود . یادت آمد ؟ من آرزو دارم که روزی یکی از همین شیشه های کوچک داشته باشم تا اتاقم به جای بوی آغل بوی عطر بگیرد . فکر می کنم اگر کمی از آن را به خودم بزنم آن بوی بد من هم از بین خواهد رفت .

    درس دوم را هم زن عمو به من داد و من یاد گرفتم که به او نگویم زن عمو . فقط باید بگویم – خانم ! – این درس را هم باید زیر خط اولی روی دیوار بنویسم که دختر های پرورشگاهی حق نام بردن اقوام خود را ندارند و به جای گفتن زن عمو باید فقط بگویند خانم ! تو هم یاد بگیر و فراموش نکن !


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #135
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    (133)

    به تنهایی از خانه خارج شدم . این اجازه را خانم داد تا خانه را یاد بگیرم . خانه ییلاقی عمو خیلی با صفاست ، در آخر کوچه باغی واقع شده که پیچکها از دیوار آن به کوچه دزدانه نگاه می کنند . خواستم خانه را دور بزنم که مقابلم یک سر بالایی بود . مثل یک تپه . بالا رفتم و چشمم به یک دریاچه افتاد . درختهای زیادی در حاشیه دریاچه بود . مرغابیها در آن شنا می کردند . بی اختیار زیر درختی نشستم و محو تماشا شدم . قورباغه ای به درون آب پرید مرا هم از جا پراند و از نشستن پشیمانم کرد . یک کودک روستایی بچه لاک پشتی در دست داشت و با لاک آن بازی می کرد . به من اجازه داد تا لاک سخت آن را لمس کنم . لاک پشت سرش را در لاک فرو برده بود . کودک گفت ( از تو ترسیده و سرش را توی لاک فرو کرده ) . خنده ام گرفت و گفتم ( مثل آدمها ) . از کودک پرسیدم ( اسم این دریاچه چیست ؟ ) بهت زده نگاهم کرد و گفت ( آب بندان که اسم ندارد ) . گفتم ( بله حق با توست ) . پرسید ( تو مار دیده ای ؟ ) به نگاه وحشت زده من خندید و لای بوته ای را باز کرد و گفت ( ببین خانه شان اینجاست ) . دیدن تعدادی مار که در هم می لولیدند مرا چنان وحشت زده کرد که پا به فرار گذاشتم و در چاله ای افتادم و تمام هیکلم خیس و گلی شد . به طرف خانه شتافتم و تا آخر باغ دویدم . می ترسیدم خانم و اقدس خانم مرا ببینند و گوشمالی ام بدهند . به اتاقم که رسیدم از پشت پنجره نگاه کردم . خوشبختانه هیچ کس متوجه نشده بود . گریه کردم . چون لباس شکلاتی رنگم به کلی از ریخت و قیافه افتاده بود . گرسنه بودم و این بر شدت گریه ام می افزود . به یاد کلوچه صدقه ای افتادم و آن را که شکل خود را از دست داده بود از بقچه در آوردم و سق زدم . تمامش را نخوردم . نیمی از آن را برای روز دیگر گذاشتم . ظهر وقتی پیر مرد کاسه کوچک آشی به دستم داد دیگر گرسنه نبودم و اشتها نداشتم . برای شستن ظرفهای ناهار باز هم به ساختمان فرا خوانده شدم و شنیدم که خانم از دختر هایش می پرسید ( برای شام چه دوست دارید ؟ چی بپزم ؟ ) . این حرف به گوشم نا آشنا بود . مگر برای خوردن باید دوست هم داشت ؟ تصمیم گرفته ام گوشهایم را تیز تر کنم و چیز های بیشتری یاد بگیرم . کتاب دروغ می گوید . باید درس را دید و یاد گرفت .

    خانم مرا روانه کرد تا سبزی خوردن بچینم . شب عمو با اوقات تلخی گفت که من خیلی نشا حیف و میل کرده ام . تا نوبت بعدی خیلی مانده .

    امروز تمام اثاث را جمع کرده بودم و آن چه را باید می شستم ، شستم . به قدری گرسنه بودم که نان بیات را با اشتها خوردم . چشمانم از گرسنگی می سوخت اما فرمان ، پشت فرمان صادر می شد . بدنم مور مور می شد . گاهی داغ بودم و گاهی سرد . شقیقه ام به شدت می زد . می خواستم لب باز کنم و به خانم بگویم – دیگر تحمل ندارم و پا هایم نمی تونند روی فرش ره بروند . – اما از نیش زبانش ترسیدم . می دانی ؟ هر وقت خواستم حرفی بگویم و از اقدس خانم شکایت کنم ، مثل اینکه می داند چه می خواهم بگویم ، چینی به پیشانی می آورد و می گوید – تو خیلی نازک نارنجی هستی و دایم در فکر ایراد گرفتن از این پیر زن بیچاره هستی . تو باید بدانی که من هیچ وقت او را به تو نمی فروشم . پس اعتراض نکن و سعی کن هر چه او می گوید و می خواهد انجام بدهی - . و من فقط نگاهش می کردم .

    دلم برای مرغهای عشق می سوزد . می دانی چرا ؟ چون هوای خانه ای را باید استنشاق کنند که آلوده است . و از دستی باید دانه بخورند که نه تنها خود دانه بلکه آن دست نیز نا پاک است . آن قدر فریب و ریا می بینم که دارد حالم دگرگون می شود . شاهین با آوردن این دو مرغ در بند ، عفت دختری را دارد آلوده می کند . زمزمه های عاشقانه اش را هر شب زیر پنجره می شنوم که چگونه نسترن را اغوا می کند . حرفهای او مرا می ترساند و از اینکه این دختر در دامش اسیر می شود از خودم و از اینکه نمی توانم حرف بزنم متنفر می شوم . هر چند او و دیگران بار ها مرا آزار کرده و دشنام داده اند و مثل گاو عصاری از من بار کشیده اند ، اما دوست ندارم فکر کنم او دارد تاوان و تقاص مرا پس می دهد . هر چند این تصور کمی غرور جریحه دار شده ام را تسکین می دهد ، این شادی دروغین ، وجودم را گرم نمی کند و در عوض ترس و دلهره بر جانم می اندازد . شاید همخونی موجب این حالت شده باشد ، چون هر چه باشد او دختر عموی من است و نمی توانم سقوطش را شاهد باشم . ای کاش آن قدر جسارت می داشتم که به نوعی او را از این مهلکه نجات دهم . رفتار آن دو در مقابل عمو و زن عمو چندان نا خوشایند نیست . اما شبها وقتی همه به خواب می روند ، فرصت را غنیمت می دانند . نسترن آنقدر به حضور من بی اعتنا است که حتی به خود زحمت نمی دهد مکان دیگری را انتخاب کند . شاید هم حق دارد . وقتی اقدس خانم به راحتی می تواند بر من تسلط داشته باشد ، چگونه او که دختر بزرگ خانواده است و عزیز پدر و مادر بخواهد از وجود من نگرانی به دل راه دهد ؟ خیلی دلم می خواست که شاهین محبتی خالصانه مثل یک فامیل بسیار نزدیک با وی می داشت مثل محبت دایی و خواهر زاده شاید اشتباه می کنم اما احساس عاطفی میان دو همخون با احساسی که آنها به هم یافته اند بسیار فاصله دارد ، به هر حال چه درست و چه نا درست من کار شاهین را از سر بغض رد نمی کنم بگذار هر غلطی دوست دارند بکنند . چرا که دختر باید از حیثیت خود مراقبت کند و خانواده در این راه کمکش کنند . اما وقتی نه خود او به فکر است و نه خانواده اش ، چرا شاهین از این خوان گسترده استفاده نکند ؟ برای عمو لذت بردن دخترانش بیش از رعایت اصول مهم است . همان طور که نرگس نیز در اوج جوانی عاشق مردی است که سالها از او بزرگتر است و متاهل نیز می باشد . جهانبخش دوست بسیار صمیمی عموست و با خیال راحت آمد و شد می کند . نرگس خودش را برای آقای جهانبخش لوس می کند و گاهی در حضور پدر و مادر حرکات نا خوشایندی انجام می دهد . اما عمو با صدای بلند می خندد و این کار ها را به حساب کودکی نرگس می گذارد . جهانبخش در نزد عمو رفتاری کودکانه با نرگس دارد ، اما در حقیقت منظور دیگری دارد . باز هم می گویم : دلم می سوزد ، اما نمی توانم و حق ندارم حرفی بر زبان آورم . آیا تو به من حق نمی دهی که بی تفاوت باشم ؟ می خواهم باور کنم که زندگی در پرورشگاه از من موجودی عقب افتاده و امل ساخته . و به همین دلیل است که اعصابم را کنترل می کنم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #136
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (134)
    دیشب دزدی کردم ! می دانم از تعجب چشمانت گشاد می شود . اما باور کن که چاره نداشتم . گرسنگی زجرم می داد . رفتم توی انباری و نان خشک و تخم مرغ دزدیدم . شاید بهتر بود گندم می خوردم . اما عادت نداشتم و نان را ترجیح دادم . از شانس بدم تخم مرغ گندیده از آب در آمد و ناچار نان را خوردم . دختر شکمویی شده ام . ولی باور کن از بس کار می کنم گرسنه می شوم . همانطور که تب و لرز کرده بودم زیر پتو نان خشک را می جویدم . از بیرون پنجره صدای دو دلداده را می شنیدم که به هم وعده های سور عروسی می دادند و بر سر نوع غذا گفت و گو می کردند . هر تکه نان خشک را با یاد بوقلمون و غاز و اردک خوردم . آخرین لقمه ، جوجه کبابی بود که خوب برشته شده بود و آن را با سیب زمینی تنوری خوردم . جایت خالی بود ، البته نه در زیر پتو ، در سوری که آن دو پشت پنجره به هم وعده می دادند . می خواهم سیبهای کال را به اتاقم بیاورم و نگه دارم . تو باور می کنی در این شهر سر سبز و پر نعمت ، دختری شبها نیمه گرسنه به خواب رود ؟ آن قدر گرسنگی کشیده ام که تنها فکرم شده شکم ! راست گفته اند که آدم وقتی گرسنه است عشق و عاشقی را فراموش می کند . من به جای شنیدن زمزمه های عاشقانه ترجیح می دهم به سخنان آنها در مورد غذا گوش کنم . خانم در مقابل غذایی که به من می دهد خیلی توقع دارد . راستی فراموش کردم بنویسم : به لقبم – حرامزاده و شلخته هم اضافه شده و خانم و اقدس خانم هر دو به دنبال اسمم – حرامزاده و شلخته – را هم اضافه می کنند . از روزی که بند رخت پاره شد و تمام لباسهایی را که با دست شسته بودم بر زمین ریختند این درجه نصیبم شده . اول اقدس خانم مفتخرم کرد و بعد خانم آن را تایید کرد . شاید دیگر گفتن دست و پا چلفتی از مد افتاده ، چون این خانواده هر روز با مد پیش می روند ناسزا هایشان نیز مدرن شده . از سر بغض است که این گونه با تو صحبت می کنم . تمسخر دیگران هیچ گاه مرا خوشحال نمی کند . اما حتی اگر تو هم بودی تحملت را از دست می دادی . بگذار از شبهای تاریک و تنهایی ام با تو حرف بزنم .
    شاخص روز خورشید است و شاخص شب ، ترس . وقتی خسته به بستر می روم پیش چشمم خورشید را مجسم می کنم و خود را گول می زنم که روز است و خورشید با حرارت می تابد . به من نخند ، می دانم که آدمهای خوشبخت ، شبها هم گرمای خورشید را حس می کنند . اما در مورد من ، فقط و فقط نهان کردن ترس است . چرا که وقتی خورشید باشد ، تاریکی فرار می کند و همه چیز قابل رویت می شود . می ترسم از اینکه تنها هستم و سایه شاخه های درختان بر روی دیوار ، تصویر اشباح و هیولا ها را به نظرم می آورد . می ترسم که از درون تاریکی پیر زنی با ترکه ای بلند ، در حالی که دندانهای بلندش را نشانم می دهد به سویم بدود و مرا زیر ضربات ترکه اش سیاه و کبود کند . از وقتی تنها می خوابم و دیگر تو در کنارم نیستی ، با این اندیشه شب را صبح می کنم و خوشبختانه همیشه بسترم خشک است . خود را درمان کرده ام و ای کاش دارویی هم برای این تب و لرز پیدا می کردم . از خانم تقاضای قرص مسکن کردم . خندید و گفت ( برای چه می خواهی ؟ ) تا خواستم لب به سخن باز کنم و از بیماری ام بگویم ، مسخره ام کرد و گفت ( حتما می خواهی بگویی که ازخستگی به مسکن احتیاج پیدا کرده ای ؟ ) پیش داوری یکی از خصلتهای این خانواده است . در مقابل سخن او فقط سکوت کردم . هیچ گاه انسانهای خود رای و خود کامه را دوست ندارم و تغییر دادن استدلال آنها حوصله ام را سر می برد . خود را قانع می کنم که آنها روزی پی به اشتباهشان می برند . من دعا می کنم آن روز زیاد دور نباشد ! من از فاصله ای بسیار نزدیک همسر جهانبخش را دیدم و چون هیچ کس در خانه نبود ، او به مصاحبت با من رغبت نشان داد و از خودش و همسرش برایم گفت . فکر می کنم او کمی از قضیه بو برده است چون می خواست به هر ترفندی که شده ، از زیر زبانم حرف بکشد . شاید بد جنسی کردم که به او هیچ نگفتم . ولی در حقیقت من از پیامد آن ترسیدم که سکوت اختیار کردم . همسر جهانبخش وقتی فهمید نمی تواند از من اطلاعاتی کسب کند ، بلند شد و رفت . تنها کاری که من کردم ، این بود که به او قول دادم در مورد آمدنش به خانم و بقیه چیزی نگویم .
    بدری ! فراموش کردم بگویم که همسایه ها اول گمان می کردند من کلفت هستم و با تحقیر نگاهم می کردند . اما یک روز وقتی برای خرید رفته بودم ، در میان راه با یکی از همسایه ها هم گام شدم و در جواب او که پرسید – ظاهرت نشان نمی دهد بچه شمال باشی – گفتم ( نه بچه تهرانم و عمویم مرا آورده تا با آنها زندگی کنم ) . باور کن از این حرف هیچ نمانده بود روی سرش دو تا شاخ مثل شاخی که روی سر گاو عموست سبز بشود . بنده خدا هاج و واج مرا نگاه کرد و با نا باوری پرسید ( شما برادر زاده آقای یغمایی هستید ؟ ) سرم را به علامت تایید فرود آوردم و او که گمان می کنم هنوز باور نکرده بود پرسید ( پس چرا این طوری هستید ؟ ) منظور او از – این طوری – اشاره به سر و لباس من بود . خندیدم و برای آنکه دل او را به رحم آورم گفتم ( به این خاطر است که پدر و مادر ندارم ) . خانم همسایه بغض خود را فرو خورد و گفت ( متاسفم ، ما همه گمان می کردیم شما کلفت هستید ) . گفتم ( اشتباه نکردید . عمو مرا آورده تا به خانواده اش کمک کنم ) . خانم همسایه لبخند تلخی زد و گفت ( کمک ؟ تو حتی بیشتر از ما که به کار سخت عادت داریم کار می کنی . ما همه شاهد هستیم که تو یک تنه هم کار خانه را می کنی و هم به باغ و شالی می رسی . از ورم دستهایت معلوم است ) . گفتم ( اما کار جوهر انسان است و من از اینکه کار می کنم ناراحت نیستم . فقط این ورمها و تشنج عذابم می دهد ) . این بار اشک در چشم خانم همسایه جمع شد و گفت ( اگر آنها به فکر تو نیستند ، خودت به فکر خودت باش و تا می توانی از زیر کار فرار کن ! ) خنده ام گرفت و گفتم ( به خاطر نانی که می خورم باید زحمت بکشم . شما نگران من نباشید خدا با من است ! ) خانم همسایه آهی کشید و دیگر هیچ نگفت .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #137
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (135)
    بدری آیا کار بدی کردم که گذاشتم آن خانم برایم دلسوزی کند ؟ اقرار می کنم که از محبت او خوشم آمد و قلبم کمی گرم شد . دلم می خواهد به هر طریق که بشود برای خود دوستانی پیدا کنم و آنها مرا از خودشان بدانند . این لذت را با خود از خرید به خانه آوردم . با خودم می گفتم دوستی پیدا کرده ام .
    اما بد بختانه روز دیگر در خانه جنجالی به پا شد و دو تا سیلی محکم از خانم نوش جان کردم . خانم از خشم بغض کرده بود و فقط فریاد می کشید . اول متعجب شدم . اما وقتی خانم با فریاد پرسید – چه کسی به تو اجازه داده خودت را لوس کنی و به زن همسایه بگویی که برادر زاده نصرالله هستی ؟ - همه چیز را درک کردم . خانم همسایه رازی را بر ملا کرده بود که هیچ یک از اهل خانه راضی به افشای آن نبودند . چند بار خواستم لب باز کنم و بگویم مگر دروغ گفته ام ؟ که پشیمان شدم و سکوت کردم . آن شب از شام خبری نشد و این تنبیه را عمو به من یاد آوری کرد . خسته نشسته بودم و داشتم پایم را مالش می دادم که عمو با خشم در اتاقم را باز کرد و پرسید ( مینو این چه غلطی بود که کردی ؟ به تو بد کردم که نگذاشتم توی آن پرورشگاه بمانی تا جان بدهی ؟ حالا این دستمزد من است که آبرویم را پیش در و همسایه می بری ؟ ) به عمو فقط نگاه کردم . چه می بایست می گفتم ؟ همیشه قانون و عدالت ، مجازات درباره مجرم را تنبیه و زندان مقرر کرده است . اما من به جرم راستگویی مواخذه می شدم و نمی توانستم از خودم دفاع کنم . قاضی خود مرد ستمگری بود که حقیقت را انکار می کرد . پس مجبور بودم حقیقتی را که گناه خوانده می شد پنهان کنم و خودم را مجرم بدانم . عمو به من لقب نمک نشناس داد و گفت – تو نمک نشناسی و حرامزادگی را از پدر و مادرت به ارث برده ای . پدرت هم مثل تو بود - . در آن لحظه از سخن عمو خنده ام گرفت ، چون بعد از اصطلاح حرامزاده بلافاصله از کلام پدر و مادر استفاده کرد . پوزخند من موجب شد تا شعله خشم عمو فروزان تر شود و بگوید ( حالا به من می خندی ؟ صبر کن ببین چه به روزت می آورم . اگر پدر و مادرت با جوانی ام بازی کردند ، به تو اجازه نمی دهم که با آبرویم بازی کنی . از امروز حق اینکه با کسی صحبت کنی نداری . وای بر احوالت اگر بشنوم با همسایه ای حرف زدی . فهمیدی چه گفتم ؟ ! ) سر فرود آوردم باز هم عمو گفت ( برای اینکه بهتر حرفم را بفهمی شب را گرسنه بخواب ، تا فراموش نکنی ) . این را گفت و از سر خشم در اتاق را کوبید و رفت .
    وقتی عمو رفت خودم را سرزنش کردم که چرا از خودم دفاع نکردم . چرا به عمو نگفتم که اگر حرفی به همسایه زدم حقیقت را گفته ام و آنها هستند که می خواهند حقیقت را وارونه جلوه دهند . چرا به عمو نگفتم که اکثر شبها فراموش می کنند دختری بیچاره و خسته هم در ته باغ به انتظار لقمه نانی نشسته است و تا صبح از فرط گرسنگی خواب به چشمانش نمی رود ؟ چرا به عمو نگفتم که شما مرا وادار کرده اید که نان خشک بدزدم ؟ و از او بپرسم دستمزد این همه زحمت ، گرسنگی است ؟ آخ که چقدر از خودم تنفر پیدا کرده ام که نمی توانم آنچه را فکر می کنم بر زبان آورم . فردای آن شب تخت چوبی و آن تکه جا جیم نیز از اتاقم برده شد ، چون لیاقت یک سخن چین این نیست که شب روی تخت بخوابد . قصه درد بسیار است که نمی خواهم مو به مو برایت شرح دهم . فقط این را مقایسه کن که پرورشگاه در مقابل جایی که من زندگی می کنم مثل کاخ است . خام خوار شده ام و با میوه های پا درختی و پونه که در کنار آب بندان می روید شکمم را سیر می کنم . یادت می آید که منصور می گفت – ای کاش دایی پولداری داشته باشد که بتواند یک وعده غذای سیر بخورد ؟ - ای کاش اینجا بود و زندگی مرا می دید . آن وقت نسبت به غذا های پرورشگاه کفران نمی کرد . شبها وقتی یقین کنم همه به خواب رفته اند آهسته بلند می شوم و به آغل می روم تا از هوای گرم درون آغل استفاده کنم . دیگر بوی آغل حالم را دگرگون نمی کند . روی جوالها برای خودم جای خواب درست کرده ام که ای . . . چندان هم بد نیست . اما باید هوشیار بخوابم تا زود تر از بابا بیدار شوم . ترس دارم که او به عمو و خانم بگوید و در آغل به رویم بسته شود . می دانی معنی " فرار " چیست ؟ چند بار قصد کردم بگریزم . حتی شهامت گریختن هم ندارم . با خود می گویم – گریز هیچ گاه دردی را دوا نکرده است - . از فکر بی کسی و بی خانمانی است که فکر فرار را از سر بیرون می کنم و همه چیز را تحمل می کنم . اگر منصور را دیدی به او بگو زود تر اقدام کند و مرا از این خانه نجات دهد ! و تو اگر می توانی مرا بپذیری بگو که زود تر از این زندان خلاص شوم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #138
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (136)
    چند روز پیش یکی از همسایه ها بدون آنکه با من حرف بزند ، یک اسکناس پنج تومانی توی جیبم گذاشت . خواستم بگویم که این پول چیست ؟ اما لبش را به دندان گزید و مرا وادار به سکوت کرد . فهمیدم که صدقه داده است . تو فکر می کنی خوشحال شدم ؟ آه نه ! به قدری بغض کردم که درد گلو داشت خفه ام می کرد . خواستم پول را پس بدهم ، اما این کار را نکردم . وقتی گرسنه باشی و بوی نان تازه تو را مست کند و از خود بیخود ، نمی توانی عزت نفس و غرورت را حفظ کنی . و من دقیقا چنین کردم . گذاشتم آن خانم خوب از من دور بشود و به جای سه تا نان چهار تا خریدم . یکی را از پول آن خانم همسایه خریدم و تا رسیدن به خانه همه اش را خوردم . وصف لذت آن برایم دشوار است . هر تکه نان ، باقلوایی بود که می جویدم و اگر به من نخندی باید بگویم دلم نمی خواست آن را فرو بدهم . دوست داشتم هنوز آن را در دهانم نگه دارم تا از طعم و مزه آن بیشتر لذت ببرم . لذت و ترس از رسوا شدن با هم در آمیخته بودند . اما ترس موجب نشد تا از طعم گوارای نان محروم بمانم . بقیه پولها را در جای امنی پنهان کردم تا دیگر روز هم بتوانم با خرید نان سد جوع کنم . حالا دیگر می دانم که نبایست تمام نان را یکجا بخورم . نیمی از آن را قایم می کنم و به هنگام درست کردن کره و پنیر کمی از آنها را می دزدم و یواشکی به اتاقم می برم و با پونه ساندویچ درست می کنم که خیلی خوشمزه است . غرورم را در مقابل خانواده حفظ کرده ام و غذای صدقه ای آنها را نمی خورم . دوست دارم که بدانند چه تهمت نا روایی به من زده اند . شاید پشیمان شوند و عذر خواهی کنند . اما مثل اینکه آنها از این کار نه تنها بدشان نیامده بلکه خوشحال هم هستند ، چرا که هیچ کس به روی خودش نمی آورد . فقط گاه گاهی بابا اشاره می کند که ( از بی غذایی رنگت زرد شده ) . به بابا می خندم و می گویم – رخ زرد من از گرسنگی نیست ، از ستم و جور اهل خانه است – و بابا فقط از روی تاسف سر تکان می دهد .
    از همه جا بوی کوچ به مشام می رسد و زن عمو – ببخش – خانم خوشحال است که به شهر برمی گردد . اما من ناراحتم که اتاقم را باید ترک بگویم . تمام درسهایی که آموخته ام روی دیوار باقی می مانند . درس آخری را به تو نگفتم . " در مقابل خدمت منتظر پاداش نباش " . انگشتان دستم خوب خم نمی شوند و سر زانوهایم درد می کند . پوستم سرد سرد است . درست مثل این که تکه های یخ به جای خون در رگهایم جاری است . وقتی باران می بارد ، دردم بیشتر می شود . خانم هنوز نمی خواهد بپذیرد که من بیمارم . او با ریشخند می گوید ( از تن پروری است که این طور چاق شده ای ) . اما ورم دست و پایم شبیه ورم دست و پای پدر توست . همان طور است که تو برایم شرح داده بودی . شاید پدر تو هم از زیاد خوابیدن و تن پروری چاق شده بود و می گفت رماتیسم دارد ؟ ! دوست دارم پایم را دراز کنم . اما موقع جمع کردن دردی جانکاه در بدنم می پیچد و دادم را در می آورد . حسود شده ام و آرزو می کنم که بچه های عمو درد یتیمی بکشند . دلم می خواهد عمو و زن عمو بمیرد و بچه هایش یتیم شوند . دلم نمی آید این آرزو را در مورد عمو بکنم . اما دوست دارم ببینم که آیا آنها هم می توانند مثل من با ته مانده غذا خود را سیر کنند و روی زمین نمور بخوابند . و از صبح ، خورشید طلوع نکرده تا پاسی از شب گذشته بی وقفه کار کنند ؟ آه . . . می دانم ، می دانم که کار ، انسان را می سازد . اما نیش زبان و گوشه چشم نازک کردن دیگران توان را بر باد می دهد و بغضی به اندازه یک هلو در گلویت می نشاند .
    هنگام نظافت باغ چشمم به یک برگ از کتابی افتاد که باد با خود آورده بود . یواشکی آن را برداشتم و در جیب پیراهنم گذاشتم . شب بود که به یاد آن برگ کتاب افتادم . مثل کودکی که برای عروسکی تازه به دست آورده ذوق زده می شود ورق را در آوردم و به آرامی تای آن را باز کردم . در کتاب صحبت از مساوات میان انسانها رفته بود ، که همه با هم برابرند . خنده ام گرفت و با خودم گفتم – حتما نویسنده کتاب فراموش کرده پرانتز باز کند و بنویسد غیر از یتیمها و بیچاره ها ، تو هم به این نوشته فکر کن ! رفته بودم روی بام تا جعبه های خالی را پایین بیاورم و از آن بالا همه چیز و همه جا سبز بود . مثل بهشت . باد می آمد . بی اراده به سوی جنوب ایستادم و نام تو را با تمام قوا صدا زدم . این کار موجب شد تا همه وحشت زده از اتاق بیرون بریزند و پای دیوار انباری جمع بشوند . من از میان حلقه های اشکم آنها را دیدم و سرم را محکم روی جعبه کوبیدم . تمام بدنم درد می کرد و زق زق دست و پایم جانم را به لب آورده بود . خجالت نکشیدم و خودم را خیس کردم . تو کجا بودی تا دستهایم را در دستت بگیری و جسم بیمارم را نوازش کنی ؟ گریه بی امانم باعث اندوه دیگران شد . با جعبه چوبی پرواز کردم ، مثل کبوتری آزاد خواستم به سوی دشت پرواز کنم . اما بالم شکست و به درون باغچه سقوط کردم و ازحال رفتم . خوابی شیرین و بدون کابوس دیدم . خواب دیدم که با تو و منصور در خانه ای کوچک و زیبا زندگی می کنم و بابا هر شب برایمان میوه می آورد و مادر از ما می پرسد ( بچه ها دوست دارید چه غذایی برایتان بپزم ) و من و تو و منصور سفارش آبگوشت می دهیم . تا ترید آن را ناهار ، و گوشت کوبیده اش را شام بخوریم . تربچه قرمز هم داریم . رنگش مثل رنگ ماتیک زن عمو است ، قرمز قرمز .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #139
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (137)
    صدای عمو را می شنوم که نجوا کنان می گوید ( خیلی از گرده این دختر کار کشیدید ) . صدای ضعیف زن عمو می آید که ( او بیماری روحی دارد و نباید دیگر اینجا بماند ) . نیما می گوید ( او مریض است . وقتی که آوردیدش دست و پایش اصلا کبود و متورم نبود ) . صدای نسترن می آید که ( علتش شستن فرش است ) و نرگس با لحن دلسوزانه تری می گوید ( نباید یک تنه این همه فرش را می شست ) . بابا سرفه می کند و می گوید ( آب و هوای شمال سازگار او نیست . ای کاش او را نمی آوردید و همانجا می ماند ) . صدای عمو آمرانه تر شنیده شد که ( حالا دیگر بس کنید . بگذارید حالش خوب بشود ، برش می گردانم جای اولش ) .
    بدری ! خوابم داشت تعبیر می شد و من بر می گشتم پیش ننه عذرا ، پیش خانم دکتر و پیش تمام کسانی که اگر در دستهایشان محبت نبود ترحم وجود داشت . من ثروت عمو را به خود او وا می گذارم و لباسهای کهنه خودم را به لباس شکلاتی آنها ترجیح می دهم .
    احساس بی نیازی می کنم و خودم را سبک می بینم . همه برای خرید رفته اند تا برای زمستان لباس گرم تهیه کنند . من هنوز بیمارم و مچ پایم به شکل وحشتناکی ورم دارد . بابا گاهی از روی دلسوزی به من کشمش می دهد که من سهمی هم برای تو و منصور کنار می گذارم . پایم را برای آنکه کمتر درد بگیرد روی زمین می کشم . انعکاس پایم روی برگها آوای محزونی را بلند می کند که دوست دارم .
    دوست جدیدی پیدا کرده ام . دوستی پر سر و صدا که اهالی خانه را خشمگین می کند . دوست من کلاغی است که هر روز روی شاخه درخت ، مقابل پنجره ام می نشیند و آواز می خواند . میهمانی ما بدون نقل و شیرینی است . از او معذرت می خواهم که نمی توانم پذیرایی اش کنم . او حرفم را می فهمد و می گوید ( من فقط به خاطر خود توست که می آیم و چشمم به دنبال پنیر و قالب صابون نیست ) . دیروز بابا به سویش سنگ پرتاب کرد و او را شوم خواند . او چه می داند که کلاغ در قار قارش چه می گوید . تنها من حرف او را می فهمم . آخر شب صدای دو نفر را شنیدم که از زیر پنجره ام می گذشتند و درباره زیبایی پروانه با هم صحبت می کردند . فراموش کردم بنویسم به شهر کوچ کرده ایم . باز هم من اتاقی دارم ، اما نه کنار آغل گوسفندان ، نزدیک انباری و کنار آبگیر است . آبگیری بسیار زیبا که تا نبینی باور نمی کنی . اینجا دیگر بابا نیست اقدس خانم به جای اوست و من از او خیلی می ترسم .
    بابا مرد فهمیده ای بود که به من لقب حرامزاده نداد . اما این زن بی سواد است و پای بند خرافات . نرگس هم چندان دل خوشی از او ندارد و وقتی اسم اقدس خانم را می آورد پیشانی اش پر از چین می شود . او بعضی وقتها که اهل خانه خواب هستند ، به اتاقم می آید و با من حرف می زند – از نسترن و شاهین می گوید که چقدر یکدیگر را دوست دارند و می خواهند در فصل بهار ازدواج کنند . از نیما و نسیم می گوید و از آقای جهانبخش که او خیلی دوستش دارد . و من فقط گوش می کنم .
    زن همسایه سفره انداخته بود ، سفره نذری . همه رفتند و من تنها ماندم . رفتم کنار آبگیر نشستم و به رقص مرغابیها نگاه کردم و به حال خودم مرثیه خواندم . شست پایم به اندازه یک توپ تخم مرغی شده و جراحت دارد . زن عمو می ترسد به پایم نگاه کند و اقدس خانم با اکراه روی آن روغن سیاه می گذارد . من دیگر حق رفتن به اتاق آنها را ندارم و اقدس خانم جای مرا گرفته . من کار های سبک باغ را انجام می دهم . ماشین عمو نیما را می شویم . پشت وانت را جارو می کنم و برگها را توی باغچه می ریزم و شبها هم مشق می کنم . اینجا دیوار اتاقم گچی است و من با زغال آموخته هایم را روی دیوار می نویسم . دیدن دو دلداده که شبها یواشکی تا زیر پنجره ام می آیند ، مرا به رویا می برد و خود را به جای نسترن می گذارم که اگر جای او بودم چه می کردم .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #140
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    (138)
    نرگس انشایش را برایم خواند . یک روز بارانی . گربه ای سهم خود را از انسانها گرفته و فرار کرده . هر دو خندیدیم و من در دل گربه را تحسین کردم . عمو خوشحال نیست . وجدانش ناراحت است . گاهی که به ته باغ می آید ، حالم را می پرسد و از روی تاسف سر تکان می دهد . او از اینکه به انگشت رو به سیاهی پایم نگاه کند وحشت ندارد . برایم حرف می زند . از غمها و غصه هایش می گوید . می داند که من حرف درونش را می فهمم . شادیهایش را با زن و بچه هایش تقسیم می کند و درد و اندوهش را به من می بخشد . خوب می داند که اگر از شادیهایش بگوید ، من چیزی حالیم نمی شود . دلم به حال عمو می سوزد و از بابت خودم خوشحالم که آنقدر قابل شده ام که کسی پیش من درد دل کند .
    پایم را به سختی می توانم روی زمین بگذارم . از شدت درد نفسم در سینه حبس و رنگم سیاه می شود . زیر پلکهایم دو تا تاول درشت در آورده که چشمهایم را ریز کرده است . خانم دیگر نمی گوید – کمتر بخور چاق شده ای – حالا دیگر باور کرده که این ورم چاقی نیست و من مریض هستم . نیما برایم دلسوزی می کند و به شاهین می گوید – باید آقا جان فکری به حال این دختر بیچاره بکند – و شاهین می گوید – طوری انسان را نگاه می کند که می گوید زود تر مرا بکشید و راحتم کنید . تو باید با پدرت صحبت کنی و راضی اش کنی تا در بیمارستان بستری اش کند - من صدای آنها را که به حالم دل می سوزانند می شنوم و به سختی از ریزش اشکم جلوگیری می کنم .
    عمو به عیادتم می آید و می پرسد پایت چطور است ؟ می خواهم پارچه را از روی پایم بردارم و خودش ببیند اما مانع می شود و می گوید ( دست نزن خودت بگو ! ) می گویم ( دردش زیاد است . به طوری که نفسم را بند می آورد . وقتی چرک از زیر ناخنم خارج می شود کمی بهتر می شوم . خوب می شود نگران نباشید . پای بابای بدری هم همین طور است . او با عصا راه می رود . من هم برای خودم عصا درست کرده ام ) و عصایم را که در گوشه اتاق گذشته ام به او نشان می دهم . اندوه و ندامت در صورتش دیده می شود و خیال می کنم می خواهد گریه کند . به من می گوید ( تو دختر صبوری هستی . تصمیم گرفته ام ببرمت بیمارستان . آنجا امکانات فراهم است و تو زود خوب می شوی ) . می دانم که می خواهند مرا از سر خود وا کنند . دیدن دختر مریضی که هر روز بدن بیمارش را به زور می کشد و راه می رود ، چندان خوشایند نیست . به عمو لبخند می زنم . دستم را می گیرد و من برای اولین بار گرمای وجود او را حس می کنم . می گوید ( زجری که تو تحمل می کنی درست مثل زجری است که من سالها پیش از قلبم کشیدم ) . به عمو می گویم ( شما بیشتر زجر کشیدید . چون روی قلب که نمی شود روغن سیاه گذاشت ) . پوزخندی می زند و می گوید ( گذاشتم ، اما تازگیها سر باز کرده و بوی تعفنش دماغم را آزار می دهد ) . می پرسم ( فکر می کردم می توانم تنفس کنم ، اما نه ! حالا حس می کنم هر روز خنجری تا دسته در سینه ام فرو می رود و چرک با خونم آمیخته می شود ) . دلم به حالش می سوزد و دستش را روی گونه ام می گذارم و می گویم ( ای کاش قلب درد شما هم مال من بود . من به درد کشیدن عادت دارم . اما شما حیف است درد بکشید ) . سرم را در آغوش می گیرد و می گوید ( حرفهایت از هر خنجری بیشتر نیشم می زند . تو باید مرا ببخشی ) . نگاهش می کنم . در صورتش قطره اشکی نشسته . به رویش لبخند می زنم و او به من می گوید ( باید تو را ببرم . آماده شو ) .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 14 از 19 نخستنخست ... 4101112131415161718 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/