(133)

به تنهایی از خانه خارج شدم . این اجازه را خانم داد تا خانه را یاد بگیرم . خانه ییلاقی عمو خیلی با صفاست ، در آخر کوچه باغی واقع شده که پیچکها از دیوار آن به کوچه دزدانه نگاه می کنند . خواستم خانه را دور بزنم که مقابلم یک سر بالایی بود . مثل یک تپه . بالا رفتم و چشمم به یک دریاچه افتاد . درختهای زیادی در حاشیه دریاچه بود . مرغابیها در آن شنا می کردند . بی اختیار زیر درختی نشستم و محو تماشا شدم . قورباغه ای به درون آب پرید مرا هم از جا پراند و از نشستن پشیمانم کرد . یک کودک روستایی بچه لاک پشتی در دست داشت و با لاک آن بازی می کرد . به من اجازه داد تا لاک سخت آن را لمس کنم . لاک پشت سرش را در لاک فرو برده بود . کودک گفت ( از تو ترسیده و سرش را توی لاک فرو کرده ) . خنده ام گرفت و گفتم ( مثل آدمها ) . از کودک پرسیدم ( اسم این دریاچه چیست ؟ ) بهت زده نگاهم کرد و گفت ( آب بندان که اسم ندارد ) . گفتم ( بله حق با توست ) . پرسید ( تو مار دیده ای ؟ ) به نگاه وحشت زده من خندید و لای بوته ای را باز کرد و گفت ( ببین خانه شان اینجاست ) . دیدن تعدادی مار که در هم می لولیدند مرا چنان وحشت زده کرد که پا به فرار گذاشتم و در چاله ای افتادم و تمام هیکلم خیس و گلی شد . به طرف خانه شتافتم و تا آخر باغ دویدم . می ترسیدم خانم و اقدس خانم مرا ببینند و گوشمالی ام بدهند . به اتاقم که رسیدم از پشت پنجره نگاه کردم . خوشبختانه هیچ کس متوجه نشده بود . گریه کردم . چون لباس شکلاتی رنگم به کلی از ریخت و قیافه افتاده بود . گرسنه بودم و این بر شدت گریه ام می افزود . به یاد کلوچه صدقه ای افتادم و آن را که شکل خود را از دست داده بود از بقچه در آوردم و سق زدم . تمامش را نخوردم . نیمی از آن را برای روز دیگر گذاشتم . ظهر وقتی پیر مرد کاسه کوچک آشی به دستم داد دیگر گرسنه نبودم و اشتها نداشتم . برای شستن ظرفهای ناهار باز هم به ساختمان فرا خوانده شدم و شنیدم که خانم از دختر هایش می پرسید ( برای شام چه دوست دارید ؟ چی بپزم ؟ ) . این حرف به گوشم نا آشنا بود . مگر برای خوردن باید دوست هم داشت ؟ تصمیم گرفته ام گوشهایم را تیز تر کنم و چیز های بیشتری یاد بگیرم . کتاب دروغ می گوید . باید درس را دید و یاد گرفت .

خانم مرا روانه کرد تا سبزی خوردن بچینم . شب عمو با اوقات تلخی گفت که من خیلی نشا حیف و میل کرده ام . تا نوبت بعدی خیلی مانده .

امروز تمام اثاث را جمع کرده بودم و آن چه را باید می شستم ، شستم . به قدری گرسنه بودم که نان بیات را با اشتها خوردم . چشمانم از گرسنگی می سوخت اما فرمان ، پشت فرمان صادر می شد . بدنم مور مور می شد . گاهی داغ بودم و گاهی سرد . شقیقه ام به شدت می زد . می خواستم لب باز کنم و به خانم بگویم – دیگر تحمل ندارم و پا هایم نمی تونند روی فرش ره بروند . – اما از نیش زبانش ترسیدم . می دانی ؟ هر وقت خواستم حرفی بگویم و از اقدس خانم شکایت کنم ، مثل اینکه می داند چه می خواهم بگویم ، چینی به پیشانی می آورد و می گوید – تو خیلی نازک نارنجی هستی و دایم در فکر ایراد گرفتن از این پیر زن بیچاره هستی . تو باید بدانی که من هیچ وقت او را به تو نمی فروشم . پس اعتراض نکن و سعی کن هر چه او می گوید و می خواهد انجام بدهی - . و من فقط نگاهش می کردم .

دلم برای مرغهای عشق می سوزد . می دانی چرا ؟ چون هوای خانه ای را باید استنشاق کنند که آلوده است . و از دستی باید دانه بخورند که نه تنها خود دانه بلکه آن دست نیز نا پاک است . آن قدر فریب و ریا می بینم که دارد حالم دگرگون می شود . شاهین با آوردن این دو مرغ در بند ، عفت دختری را دارد آلوده می کند . زمزمه های عاشقانه اش را هر شب زیر پنجره می شنوم که چگونه نسترن را اغوا می کند . حرفهای او مرا می ترساند و از اینکه این دختر در دامش اسیر می شود از خودم و از اینکه نمی توانم حرف بزنم متنفر می شوم . هر چند او و دیگران بار ها مرا آزار کرده و دشنام داده اند و مثل گاو عصاری از من بار کشیده اند ، اما دوست ندارم فکر کنم او دارد تاوان و تقاص مرا پس می دهد . هر چند این تصور کمی غرور جریحه دار شده ام را تسکین می دهد ، این شادی دروغین ، وجودم را گرم نمی کند و در عوض ترس و دلهره بر جانم می اندازد . شاید همخونی موجب این حالت شده باشد ، چون هر چه باشد او دختر عموی من است و نمی توانم سقوطش را شاهد باشم . ای کاش آن قدر جسارت می داشتم که به نوعی او را از این مهلکه نجات دهم . رفتار آن دو در مقابل عمو و زن عمو چندان نا خوشایند نیست . اما شبها وقتی همه به خواب می روند ، فرصت را غنیمت می دانند . نسترن آنقدر به حضور من بی اعتنا است که حتی به خود زحمت نمی دهد مکان دیگری را انتخاب کند . شاید هم حق دارد . وقتی اقدس خانم به راحتی می تواند بر من تسلط داشته باشد ، چگونه او که دختر بزرگ خانواده است و عزیز پدر و مادر بخواهد از وجود من نگرانی به دل راه دهد ؟ خیلی دلم می خواست که شاهین محبتی خالصانه مثل یک فامیل بسیار نزدیک با وی می داشت مثل محبت دایی و خواهر زاده شاید اشتباه می کنم اما احساس عاطفی میان دو همخون با احساسی که آنها به هم یافته اند بسیار فاصله دارد ، به هر حال چه درست و چه نا درست من کار شاهین را از سر بغض رد نمی کنم بگذار هر غلطی دوست دارند بکنند . چرا که دختر باید از حیثیت خود مراقبت کند و خانواده در این راه کمکش کنند . اما وقتی نه خود او به فکر است و نه خانواده اش ، چرا شاهین از این خوان گسترده استفاده نکند ؟ برای عمو لذت بردن دخترانش بیش از رعایت اصول مهم است . همان طور که نرگس نیز در اوج جوانی عاشق مردی است که سالها از او بزرگتر است و متاهل نیز می باشد . جهانبخش دوست بسیار صمیمی عموست و با خیال راحت آمد و شد می کند . نرگس خودش را برای آقای جهانبخش لوس می کند و گاهی در حضور پدر و مادر حرکات نا خوشایندی انجام می دهد . اما عمو با صدای بلند می خندد و این کار ها را به حساب کودکی نرگس می گذارد . جهانبخش در نزد عمو رفتاری کودکانه با نرگس دارد ، اما در حقیقت منظور دیگری دارد . باز هم می گویم : دلم می سوزد ، اما نمی توانم و حق ندارم حرفی بر زبان آورم . آیا تو به من حق نمی دهی که بی تفاوت باشم ؟ می خواهم باور کنم که زندگی در پرورشگاه از من موجودی عقب افتاده و امل ساخته . و به همین دلیل است که اعصابم را کنترل می کنم .